0

اسرارنامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

زنی بد پارسا، شویش سفر کرد

نه شویی و نه برگی داشت در خورد

یکی گفتش بتنهایی و خواری

نه نانی نه زری چون می‌گذاری

زنش گفتا که تنها نیستم من

که اندر قربت مولیستم من

مرا بی شوی روزی به شود راست

که روزی خواره شد روزی ده اینجاست

تو ای مرد از زنی کم می‌نمایی

چنینی و آی تو در وا چرایی

زناشایست و شایست من و تو

بلاست این بیش وایست من و تو

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:25 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

من این نکته ز درویشی شنودم

که گفت اندر طواف کعبه بودم

یکی سرگشتهٔ بسرشته از نور

شده تیرش کمان و مشک کافور

مرا از هرچه باشد بیش یا کم

یکی مسواک بود از مال عالم

بدو گفتم که ای پیر کهن زاد

کزین مسواک می‌خواهی ترا باد

جوابم داد آن پیر سخن ساز

که من وایست را در چون کنم باز

که گر گردد در بایست بازم

نیاید تا ابد دیگر فرازم

فرو بستم من این در را بصد سال

کنون چون برگشایم آخر حال

تو نامرده نگردد حرص تو کم

که درد حرص را خاکست مرهم

نشیب حرص شیبی بی فرازست

درازی امل کاری درازست

بکرم قز نگر کاندر جوانی

کند زیر کفن خود را نهانی

ز حرص خویش و سرگردانی خویش

بسی چپ راست برگردد پس و پیش

چو از گشتن نماند در تنش روز

نهد خود را بدست خویش در گور

بهر چیزی که گرد آورد صد بار

بیک ره در میان گردد گرفتار

مرا آید زبوتیمار خنده

لب دریا نشسته سرفکنده

فرو افکند سر دردرمحنت خویش

نشسته تشنه و دریاش در پیش

همیشه با دلی تشنه در آن غم

که گر آبی خورم دریا شود کم

درین معنی تو بو بیمار خویشی

کزین محنت ز بوتیمار بیشی

تو بوتیمار با آبی در آتش

بخور تو اینچ داری این زمان خوش

دمی خوش باش غوغا را که دیدست

بخور امروز فردا را که دیدست

ز دنیا رشته تاری را بمگذار

که شد از سوزنی عیسی گرفتار

سخاوت کن که سرهای بخیلان

نمی‌زیبد مگر در پای پیلان

چنان بندیست برجانشان نهاده

که ابروشان نبیند کس گشاده

بخیلان را ز بخل خویش پیوست

نه دنیا و نه دین در هم زند دست

ز خر طبعیست این کز چوب بسیار

جوی ندهی و جان بدهی زهی کار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:25 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

سؤالی کرد آن دیوانه شه را

که تو زر دوست داری یا گنه را

شهش گفتا کسی کز زر خبرداشت

شکی نبود که زر رادو ستر داشت

بشه گفتا چرا گر عقل داری

گناهت می‌بری زر می‌گذاری

گنه با خویشتن در گور بردی

همه زرها رها کردی و مردی

ترا چون جان ببایدکرد تسلیم

چه مقصود از جهانی پر زر و سیم

تو با دنیا نخواهی بود انباز

برو با لقمهٔ و خرقه می‌ساز

اگر بر خاک و گر بر بوریایی

چو با دنیا نیفتی پادشایی

چو تو بی محنتی نانی نیابی

چو تو بی رنج خلقانی نیابی

چرا خود را بسختی درفکندی

بدست تیره بختی درفکندی

ترا چون خرقه و نانی تمامست

فزون جستن ز بهر ننگ و نامست

چرا در بند خلقی باز مانده

جگر پر خون و دل پر آزمانده

شوی از یک جو زر دل بدونیم

که تا گویند او مردیست با سیم

برای نیم نان ای مرد غمناک

چه ریزی آب روی خویش برخاک

عزیزا کاه برگی بار منت

گران تر آمد از صد کوه محنت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:26 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

چو خواهد شد دورخ در خاک ریزان

دورخ در خاک مالید ای عزیزان

براندیشید از آن ساعت که در خاک

فرو ریزد دو رخ چون برگ گل پاک

در آن ساعت نه بتوانید نالید

نه رخ در پیش او در خاک مالید

کنون باری شما را قدرتی هست

شبان روزی بدین سان حضرتی هست

چرا در کار حق سستی نمایید

اگر مردید پس چستی نمایید

بمردی آنگه آید افتخارت

که تو کاری کنی کاید بکارت

تو خواهی تا بسی طاعت کنی تو

ولی از جهل یک ساعت کنی تو

نخواهد ماند با تو هیچ هم راه

مگر سوز دل و آه سحرگاه

تو خود هرگز شبی در درد این کار

نداری خویش را تا روز بیمار

مخسب ای دوست تا بیدارگری

مگر شایستهٔ اسرار گردی

چرا خفتی تو چون در عمر بسیار

نخواهی شد ز خواب مرگ بیدار

بروبا گورت افکن خواب خود را

مگر بیدار گردانی خرد را

ببین کین آفتاب مانده عاجز

نکرد از خواب چشمی گرم هرگز

گرت چون آفتاب این درد باشد

ز بی خوابیت رویی زرد باشد

الا ای روز و شب در خواب رفته

برآمد صبح پیری و تو خفته

نمی‌ترسی که مرگت خفته گیرد

دلت را خفته و آشفته گیرد

تو درخوابی و بیداران برفتند

عزیزان وفاداران برفتند

تویی در کیسهٔ این دهر خود رای

بمانده هم چو سیم قلب برجای

ز غفلت بر سر غوغا بماندی

سری پر لاف و پر سودا بمانده

گرفتم شب نخفتی صبح گاهان

خراخفتی چو خفتی دیرگاهان

مکن در وقت صبح ای دوست سستی

که داری ایمنی و تن درستی

چو پیدا شد نسیم صبح گاهی

در آن ساعت بیابی هرچ خواهی

هر آن خلعت کزان درگاه پوشند

چوآید صبح دم آنگاه پوشند

چو شب از صبح گردد حلقه درگوش

درآید ذرهای خاک درجوش

دلی کو از حقیقت بوی دارد

ببیداری آن دم خوی دارد

ترا گر سوی آن درگاه راهیست

بوقت صبح خون آلود آهیست

دلا آن دم دمی از خواب دم زن

بآهی حلقهٔ را بر حرم زن

برآر از سینهٔ پرخون دمی پاک

که بسیاری دمد صبح و تو در خاک

بگیر آن حلقه را در وقت شبگیر

دل شوریده را درکش بزنجیر

و یا بنداز دل دیوانه بر گیر

خوشی فریاد مشتاقانه برگیر

زفان بگشای با حق رازی می‌گوی

غم دیرینهٔ دل باز می‌گوی

خوشی بگری چو باران در عتابی

مگر برخیزدت از دل حجابی

در آن دم گر شود آهی میسر

ز دنیا و آنچ در دنیاست خوشتر

عزیزا عمر شد در یاب آخر

شبان روزی مشو در خواب آخر

بشب خواب و بروزت خواب غفلت

که شرمت باد ای غرقاب غفلت

مخسب ای خفته آخر از گنه بس

چرا خفتی که گورت خوابگه بس

هزاران جان پر نور عزیزان

فدای سجده گاه صبح خیزان

رهی لذت که در شبهای تاری

نیاز خویش بر حق عرضه داری

خوشی در خاک می‌مالی رخ خویش

بزاری می‌گزاری پاسخ خویش

همه آفاق آرامی گرفته

ره تو با حق انجامی گرفته

گشاده پیش او دست نیازی

گهی در گریهٔ گه در نمازی

بنه پایی که در پیش چنان کس

خلایق خفته و تو باشی و بس

ببستر غافلان باز اوفتاده

تو و حق هر دو هم راز اوفتاده

چنین شب گر کند یزدان کرامت

نیاری گفت شکرش تا قیامت

خوشا با حق شب تاریک بودن

ز خود دور و بدو نزدیک بودن

ازین بهتر چه کار و بار داری

که یک شب او بیدار داری

چو صد شب از هوا بیدار بودی

بشهوت ریزهٔ در کار بودی

شبی بیدار دار آخر خدا را

چو صد شب داشتی نفس و هوا را

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:26 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

شنودم من که پیری بود کامل

نه چون پیران دیگر مانده غافل

نه شب خفتی و نه روز آرمیدی

بروز و شب کسش خفته ندیدی

کسی پرسید کای پیر دل افروز

چرا هرگز نه شب خفتی و نه روز

بدو گفتا نخسبد مرد دانا

بهشت و دوزخش در شیب و بالا

یکی پیوسته می‌تابند در شیب

دگر را می‌دهند آرایش و زیب

میان خلد و دوزخ در زمانه

چگونه خوابم آید در میانه

نیاوردست کس خطی بنامم

که تا من زین دو جا اهل کدامم

دلی پر تفت و جانی پر تب و تاب

چگونه یابد آخر چشم من خواب

چو دل پر تفت و جان پرتاب باشد

نگوساری من درخواب باشد

هزاران جان پاک نامداران

فدای خلوت بیدارداران

عزیزا چند خسبی چشم کن باز

پس زانوی خود خلوت کن آغاز

مباش آخر از آن مستی پریشان

که شب مهتاب بنماید بدیشان

چرا خفتی شب مهتاب آخر

چه خواهد آمدن زین خواب آخر

نیندیشی که چون عمرت سرآید

بسی مهتاب در گورت درآید

ترا زیر کفن بگرفته خوابی

فرو آید بگورت ماهتابی

براندیشد کسی چون خواب یابد

که در گورش بسی مهتاب تابد

شب مهتاب چون می‌آیدت خواب

که عاشق خواب کم یابد بمهتاب

نکو نبود چه گوید مرد هشیار

بخفته عاشق و معشوق بیدار

چه معشوق و چه عاشق این چه لافست

بخاکی کی رسد پاکی گزافست

تو مرد گلخن نفس و هوایی

کجا مردان عشق پادشایی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:26 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

حکایت کرد ما را نیک خواهی

که در راه بیابان بود چاهی

از آن چه آب می‌جستم که ناگاه

فتاد انگشتری از دست در چاه

فرستادم یکی را زیر چه سار

که چندانی که بینی زیر چه بار

همه در دلو کن تا برکشم من

بود کانگشتری بر سر، کشم من

کشیدم چند دلو بار از چاه

فراوان بار جستم بر سر راه

یکی سنگ سیه دیدم در آن خاک

چو گویی شکل او بس روشن و پاک

برافکندم که تا سنگی گران هست

ز دستم بر زمین افتاد وبشکست

دو نیمه گشت و کرمی از میانش

برآمد سبز برگی در دهانش

زهی منعم که در پروردگاری

میان سنگ کرمی را بداری

بچاه تیره در راه بیابان

میان سنگ کرمی را نگه بان

حریصا لطف رزاقی او بین

عطا و نعمت باقی او بین

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:26 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

 

شنودم من که موشی در بیابان

مگر دید اشتری را بی نگه‌بان

مهارش سخت بگرفت و دوان شد

که تا اشتر بآسانی روان شد

چو آوردش بسوراخی که بودش

نبودش جای آن اشتر چه سودش

بدو گفت اشتر ای گم کرده راهت

من اینک آمدم کو جایگاهت

ترا چون نیست از سستی سرخویش

بدین عدت مرا آری بر خویش

کجا آید برون تنگ روزن

چو من اشتر بدین سوراخ سوزن

برو از جان خود برگیر این بار

که اشتر گربه افتادست این کار

برو دم درکش ای موش سیه سر

که نتوانی شد استر را سیه گر

برو ای مور خود را خانهٔ جوی

سخن در خورد خود از دانهٔ گوی

ترا ای موردازآن دل خوش فتادست

که کیک تو عماری کش فتادست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:26 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

بشهر ما بخیلی گشت بیمار

که نقدش بود پنجه بدره دینار

ز من آزاد مردی کرد درخواست

که او را کرد باید شربتی راست

مرا نزد بخیل آورد آن مرد

یکی صد سالهٔ دیدم درآن درد

ژ بیماری درد آز خفته

همه مدهوشی ببستر باز خفته

دلش با مرگ نزدیکی گرفته

همه سوییش تاریکی گرفته

فتاده بر رخش عکس بخیلی

لبش از ناخورایی گشته نیلی

گلابش یافتم یک شیشه در بر

بگل بگرفته محکم شیشه را سر

یکی را گفتم آن گل درفکن زود

گلاب از شیشه بر بیمار زن زود

بزد از بیم بانگی مرد بیمار

که آن گل برمکن از شیشه زنهار

که گر آن شیشه را گل برکنی تو

بتر زان کز تنم دل برکنی تو

چو زین بوی خوشم دل هست ناخوش

مزن از آب گل جانم در آتش

بگفت این وزین عالم برون شد

نمی‌دانم دگر تا حال چون شد

چو آن بیچاره دل را پاک کردند

بصد زاری بزیر خاک کردند

بیاوردند زان پس شیشه در پیش

گلی کردند ازو سر خاک درویش

چو زاب گل گل آن خاک تر شد

دل آن کور مدبر کورتر شد

نمی‌دادش گل آن شیشه دل بار

که باشد خاک او زان شیشه گل زار

چو برنامدش از آن یک قطره از دل

برآمد زاب گل صد خارش از گل

سرنجام بخیلان باز گفتم

ببین تا خود چه نیکو راز گفتم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:26 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

مشو مغرور ملک و گنج و دینار

که دنیا یاددارد چون تو بسیار

خدا را زان پرست از جان پرنور

که استحقاق دارد وز طمع دور

بهر کاری خدا را یاد می‌دار

خدا را تا توی از یاد مگذار

بکاری گر مدد خواهی ازو خواه

که به زین در نیابی هیچ در گاه

اگر از خویش خشنودی تو ای دوست

یقین می‌دان که آن خشنودی اوست

بطاعت خوی کن وز معصیت دور

که ندهد طاعتت با معصیت نور

ز بس تندی مشو بس زود در خشم

که ناری هیچ کس را نیز در چشم

مکن از کینهٔ کس سینه پرسوز

که خود در سوختن مانی شب و روز

حریصی را مکن بر خویشتن چیز

که جان پاک تو گردد ز تن سیر

دروغ و کژمگو از هیچ راهی

که نبود زین بتر هرگز گناهی

حسد گر بر نهادت چیر گردد

دلت از زندگانی سیر گردد

چو کاری را بخواهی کرد ناکام

ببین تا بر چه سان دارد سرانجام

ز بی‌صبری دلت گر سخت خستست

صبوری کن مگر در وقت بستست

اگر خواهی که یک هم دم گزینی

خردمندی گزین تا غم نبینی

بصد نا اهل در شو در زمانه

که تا اهلی بیابی در میانه

کسی را امتحان ناکرده صد بار

مگردانش بر خود صاحب اسرار

مگردان هیچ احمق را گرامی

که احمق در غلط افتد زخامی

مگو هرگز بپیش ابلهان راز

مده هرگز جواب احمقان باز

مکن کس را ز عام و روستاچیر

که خلقی را بظلم از جان کند سیر

بسنگ و هنگ باش و هیچ مشتاب

بسر می در مدو مانند سیماب

بمعیار خرد گر سخته گردی

چو نیل خام حالی پخته گردی

مریز از پشت خود این آب پاره

که در پشت تو گردد پشت واره

بهر کاری که اندر شهوت آیی

چو خویشی را دهی از خود جدایی

زفان را خوی کم ده بر سخن تو

ز سی دانش در سی بند کن تو

نخست اندیشه کن آنگه سخن گو

بسی پرسیدن و گفتن مکن خو

سخن خوش گوی چندانی که گویی

که خوش گوییست اصل هر نکویی

مگوی از هیچ نوعی پیش زن راز

که زن رازت بگوید جمله سر باز

بدین فرزند را دل دار زنده

که آن نقشی بود در سنگ کرده

پسر را از قرین بد نگه دار

که مردم از قرین گردد گنه کار

گرامی دار پیران کهن را

که در پیری بدانی این سخن را

سخن کم گوی چون گویی نکوگوی

نه نیک و بد چنانک آید فرو گوی

سخنهای بزرگان یاد می‌گیر

ز هر یک نکته صد استاد می‌گیر

کسی کو در هنر بردست رنجی

بخر یک نکتهٔ آنکس بگنجی

کسی را کز تو عزت یافت یک بار

بنادانی مکن خوارش فلک وار

کسی با تو سخن گوید براندیش

مگو کین را شنودستم از این پیش

کسی را کازمودی چند و چونش

مکن زنهار دیگر آزمونش

مکن بدگوی را نزدیک خود رام

که بد گوید ترا هم در سرانجام

مبادت هیچ با نادان سر و کار

که تا زو ناردت جان کاستن یار

کسی کو کار بد گوید که چون کن

مده بازش ز پیش خود برون کن

سخن چین را مده نزدیک خود جای

که هر روزت بگرداند بصد رای

همی عیب کسی کان ناپدیدست

که حق داند که چونش آفریدست

سوی هر کس چنان گردان نظر را

که بهتر بینی از خود هر بتر را

گمان بد مبر بر کس نکو بر

حلیمی کن ز کمتر کس فرو بر

برغبت بر همه کس مهربان باش

همه کس را چو خورشید جهان باش

اگر خواهی که گردد کعبه آباد

دل اهل دلی از خویش کن شاد

نظر از روی نامحرم نگه دار

مشو از یک نظر در زیر صد بار

مکن غیبت مده بیهوده دشنام

که در حسرت فرو مانی سرنجام

بطیبت کردن ار شمعی فروزی

از آن طیبت چو شمعی هم تو سوزی

مده بر باد عمر را رایگانی

که کس نشناخت قدر زندگانی

بپاسخ زیر دستان را نکو دار

مگر بپسنددت مرد نکوکار

میفکن در سخن کس را بخواری

خود افکن باش گراستاد کاری

بچشم خرد منگر سوی کس هم

که چون طاوس می‌باید مگس هم

مگو بیهوده کس را ناسزاوار

بهر زه هم مرنجان هم میازار

اگر پیش تو آید احمقی باز

تکبر کن بپیش احمق آغاز

وگر پیش تو آید مرد یزدان

فروتن باش خود را خاک گردان

اگر گرد کسی بسیار گردی

اگرچه بس عزیزی خوارگردی

اگر بسیار کس را سر دهی باز

ز دردسر فراوان سر نهی باز

بپیران کن تقرب تا توانی

که ایشانند آگاه از جوانی

بدرویشان رسان از مال بهری

که تا مالت نگردد مار و زهری

توانگر چون برت آید بخدمت

مدار او را برای سیم حرمت

ور آید پیش تو درویش خسته

بپرسش تا نگردد دل شکسته

کسی کو بر تو حق دارد بآبی

فراموشش مکن در هیچ بابی

مجوی از عیب بر موری فزونی

که در قدرت تو چون موری زبونی

نکو بین باش گر عقلت بجایست

که گر بی عیب می‌جویی خدایست

مکن در هیچ کاری ناسپاسی

رضا ده در قضا گر حق شناسی

اگر قبضیت باشد ناگهانی

بگورستان شو و بگری زمانی

مخند و تاتویی اندوهگین باش

بکنجی در شو و تنها نشین باش

چو خواهی کز بلا یابی رهایی

اسیران را ز زندان ده جدایی

زمانی در سیاست کن توقف

که تا از پس نمانی در تاسف

مچخ با هیچ کس در گفت بسیار

که نبود سر سگی کردن بسی کار

مکن گستاخ کودک را برخویش

که در گل کرده باشی گوهر خویش

مکن در وقت پاسخ پیش دستی

که شرطست آن که یک ساعت باستی

سخاوت کن که هر کس کو سخی بود

روا نبود که گویم دوزخی بود

دلت خرسند کن تا جان نپوسد

که خرسندیست گنجی کان نپوسد

مگو از خویش بسیاری بپاکی

بدان خود را که مشتی آب و خاکی

مکن ز اندیشهٔ بیهوده دل ریش

که خود اندیشه داری از عدد بیش

مخور حسرت ز غمهای کهن بار

که نبود این سخنها را بن و بار

چو عیسی باشد خندان و شکفته

که خر باشد ترش روی و گرفته

بخوبی و بزشتی تا توانی

مده اقرار بر کس تا ندانی

اگر دل زندهٔ در پردهٔ راز

ز مرده جز بنیکویی مگو باز

سخن گرمست گوید چون نگو گفت

بجان بپذیر و آن منگر که او گفت

اگر خصمی شود بر تو بداندیش

بنیکویی زفان بندش کن از خویش

مدان زنهار خصم خرد را خوار

که شهری شعله سوزد بیک باز

ز بهر خلق نیکویی رها کن

نکویی خاص از بهر خدا کن

بترک هرچ گفتی تا توانی

دگر مندیش از آن گر کاردانی

چو در ره می‌روی سر پیش می‌دار

مبین در خلق و دل با خویش می‌دار

طعام افزون مخور ناگاه و ناساز

که آن افزون ترا بی‌شک خورد باز

چو شب در خواب خواهی شد بعادت

بگو از صدق دل قوی شهادت

بوقت صبح سر از خواب بردار

که آن دم بهترست از خفته مردار

چو هنگام نماز آید فرازت

مکن زندیشها باطل نمازت

ز کار عاقبت اندیش پیوست

که هر کو عاقبت اندیش شد رست

همیشه حافظ اوقات خود باش

بفکرت در حضور ذات خود باش

برون را پاک می‌دار از شریعت

بپرهیز از پلیدی طبیعت

درون را نیز در معنی چنان دار

که خجلت ناردت گر شد پدیدار

چنان وقتی بدست آرد زمانه

که گر گویند روگردی روانه

اگر زر داری و گر پادشاهی

بکن چیزی که باز آن کرد خواهی

زفانت چون شود در نزع خاموش

همه اندیشها را کن فراموش

مترس آن ساعت و امید می‌دار

چراغی را فرا خورشید می‌دار

که هر کو جان دهد بر شادمانی

بسی لذات یابد جاودانی

بکارست این مثل اینجا که گویی

بجان کندن بباید تازه رویی

مدار از غافلی پند مرا خوار

یکایک کار بند و بهره بردار

ترا گر در ره اسرار کارست

مدان کس را که به زین یادگارست

بدان این جمله و خاموش بنشین

زفان در کام کش وز جوش بنشین

صبوری پیشه کن اینک طریقت

خموشی پیشه گیر اینک حقیقت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

زهی عطار از بحر معانی

بالماس زفان در می‌چکانی

ترا زبید بعالم بار نامه

که بر تو ختم شد اسرار نامه

میان چار طان گوژ رفتار

برین منوال کسی را نیست گفتار

چنانم قوت طبع است کز فکر

چو یک معنی بخواهم صد دهد بکر

در اندیشه چنان مست خرابم

که دیگر می‌نیاید نیز خوابم

نیابم خواب شب بسیار و اندک

ازین پهلو همی گردم بدان یک

همی رانم معانی را ز خاطر

که یک دم خواب یابم بوک آخر

یکی را چون برانم ده درآید

بتر را گر برانم به در آید

ز بس معنی که دارم در ضمیرم

خدا داند که در گفتن اسیرم

بصنعت سحر مطلق می‌نمایم

درین شک نیست الحق می‌نمایم

بحکمت لوح گردون می‌نگارم

که من حکمت زیؤتی الحکمه دارم

بمعنی موی از هم می‌شکافم

ببین گر پای داری دست بافم

جواهر بین که از دریای جانم

همی ریزد پیاپی بر زفانم

ببین این لطف لفظ و کشف اسرار

نگه کن معنی ترکیب و گفتار

اگر ما یک سخن گوئیم صد سال

همی دوشیزه ماند هم بیک حال

ز ما چندانکه گویی ذکر ماند

ولیکن اصل معنی بکر ماند

خردمندا بیا باری سخن بین

که می‌گوید سخنهای کهن بین

هرآنچ آن کهنه می‌گردد قدیدست

که لذت از جهان قسم جدیدست

چو من تا رو ز عالم باز بودست

ندانم تا سخن پرداز بودست

سخن را طبع عیسی فکر باید

چو مریم گر بزاید بکر ماند

ز تحسین درگذشتست این سخنها

که شوری دارد این شیرین سخنها

کسی را کارزوی این ضعیف است

نمودار منش شعر لطیف است

ز شعر خود نمودارش نمودم

ز هر در در و اسرارش نمودم

اگر تو اهل رازی چشم کن باز

بغواصی برون گیر از سخن راز

بساط مفسلی گسترده‌ام من

بسی دیوانگیها کرده‌ام من

کجاست اهل دلی درگوشهٔ فرد

که بنشیند دمی با من درین درد

تو ای عطار اکنون چند ازین گفت

کنی آن گفت را پیوند ازین گفت

چنان خواهم که هم چون خاک گردی

مگر در زیر پای پاک گردی

چو خاک راه خواهی شد ازین پس

چو خاک راه شو در پای هر کس

فروتن شو خموشی گیر پیشه

درین هر دو صبوری کن همیشه

ترا می صبر باید کرد حاصل

که گفت الصبر مفتاح قلایل

صبوری کن ز حق اندیش پیوست

که با حق باشی و با خویش پیوست

گرت باید بهر دم تازه جانی

فرو مگذار یاد او زمانی

همی هر دم زدن در بیم و امید

بحق سرمایهٔ ملکیست جاوید

چو هر دم می‌توانی یافت نوری

چرا دایم نباشی در حضوری

گر از صد چیز می‌یابی شرف تو

چه بهتر گر حضور آری بکف تو

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

بپرسیدم ز پیری سال فرسود

در آن ساعت که وقت رفتنش بود

که هم راه تو چیست ای مرد غمناک

چه داری زاد راه منزل خاک

جوابم داد کز بی آگهی من

دلی پر می‌برم دستی تهی من

خدایا من درین دیر تحیر

چو آن پیرم تهی دست و دلی پر

تهی دستم ز زاد راه جاوید

بفضل تو دلی دارم پر امید

خداوندا امید من وفا کن

دلم را از کرم حاجت روا کن

منور دار جانم را بنوری

دلم را زنده گردان از حضوری

حضوری ده ز چندین ترهانم

یقینی ده میان مشکلاتم

مرا از من نجاتی ده بتوفیق

ز نور خود براتی ده بتحقیق

دلم را محرم اسرار گردان

ز خواب غفلتم بیدار گردان

بر افروز از خداوندی دلم را

توانگر کن بخرسندی دلم را

نفس چون برکشندم هم نفس باش

در آن درماندگی فریاد رس باش

چو جان را منقطع شد از جهان دم

مرا با نور ایمان دار آن دم

چو با ایمان فرو بردی بخاکم

نیاید از جهانی جرم باکم

خداوندا همه بیچارگانیم

درین هنگامه چون نظارگانیم

همه گر دوزخی‌ایم از بهشتی

تو می‌دانی و تو تا چون سرشتی

که داند تا بمعنی متقی کیست

سعید از ما کدامست و شقی کیست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

مگر می‌رفت آن دیوانه دل شاد

فتادش چشم بر بقال استاد

بدو گفتا که ای مرد نکو نام

شکرداری سپید و مغز بادام

چنین گفتا که دارم هر دو بسیار

ولیکن تا پدید آید خریدار

بدو دیوانه گفت آخر کجایی

چرا آن هر دو خوش را خوش نخایی

اگر این هر دو بفروشی بصد ناز

ازین هر دو چه خوشتر می‌خری باز

بیک یک دم که در زیر دل و جانست

که می‌داند که چه اسرار پنهانست

هزاران بحر پر اسرار کامل

بیک دم می‌توانی کرد حاصل

ترا این پند بس در هر دو عالم

که برناید زجانت بی خدادم

اگر تو باز داری پاس انفاس

بسلطانی رسانندت ازین پاس

خدا را یاد کن تا کی ز اشعار

خموشی پیشه کن تا کی ز گفتار

اگرچه شعر در حد کمالست

چو نیکو بنگری حیض الرجالست

یقین می‌دان که هر حرف از کتابت

بتست و بت بود بی شک حجابت

کنون بیدار شو از خواب مستی

رها کن بعد ازین این بت پرستی

دریغا فوت شد عمری که یک دم

اگر گویی به ارزد هر دو عالم

مرا گر عمر بایستی خریدن

نبودی یک زمانم آرمیدن

همه عمرم اگر یک دم بماندست

همی دانم که صد عالم بماندست

چرا چندین سخن می‌بایدم راند

چو می‌دانم که می بربایدم خواند

بگو چندین سخن کی رانمی من

اگر یک حرف بر خود خوانمی من

اگر بودی ازآنجا رنگ و بویم

نبودی رنگ و بوی گفت و گویم

دریغا کانچ دانستم نکردم

غم خود وقت کار خود نخوردم

اگر صد سال پویم راه دین را

ندانم کرد استغفار این را

گر استغفار یک یک دم کنم من

ندانم تا بعمری هم کنم من

ولیکن چون خداوند کریم است

ببخشد گرچه این جرمی عظیم است

عجب نیست ار بفضل جاودانی

بیک بیتم ببخشد رایگانی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

شنودم من که موشی تیز دیده

ز چنگ گربگان خون ریز دیده

برون آمد ز سوراخی چنان تنگ

که با تنگی او بودی جهان تنگ

بکنج خانهٔ کورا گمان بود

قضا را خایهٔ مرغی نهان بود

بسوی بیضه آمد پای برداشت

ولی دستش نداد از جای برداشت

نه بروی چنگل او را ظفر بود

نه دندانش ببردن کارگر بود

چو بسیاری بگرد بیضه درگشت

عجایب حیلهٔ بر ساخت برگشت

بیامد بانک زد موشی دگر را

بپیش او فرو گفت این خبر را

درآمد موش زیر بیضه درشد

دو دست و پای او گردش کمر شد

گرفتش موش دیگر زود دنبال

کشیدش تا به پیش خانه در حال

ز بیرون گربه در پس کمین داشت

مگر آن شیر دل بر موش کین داشت

بجست از پس بسوی موش گستاخ

مگر بس تنگ بود آن موش سوراخ

در آن تنگی ز بیم گربه ناگاه

گرفت آن موش با آن بیضه در راه

بچنگل گربه برکند از همش زود

خلاصی داد از حرص و غمش زود

ببین تا چند جان کند آن ستم کار

که تا شد هم ببند خود گرفتار

موافق گفت با هم مرد رهبر

مثال موش با موش سیه سر

الا ای روز و شب در حرص پویان

بحیلت هم چو مور و موش جویان

حریصی بر سرت کرده فساری

ترا حرص است و اشتر را مهاری

شبان روزی چو اختر روز کوری

اسیر حرص روز و شب چو موری

مدان خون خوردن خود را تنعم

فغان از حرص موش و مور مردم

فغان زین عنکبوتان مگس خوار

همه چون کرکسان در بند مردار

فغان از حرص موش استخوان رند

همه سگ سیرتان زشت پیوند

اگر نه معدهٔ خون خواره بودی

کجا مردم چنین بیچاره بودی

شبان روزی فتاده در تک و تاز

که تا کار شکم را چون دهد ساز

بمانده در غم آبی و نانی

که تا پر گردد این دوزخ زمانی

زهر رنجی که مردم راز خویش است

تقاضاء شکم از جمله بیش است

شکم از تو برآورد آتش و دود

ازین دوزخ بدان دوزخ رسی زود

اگر صوفی ببیند زلهٔ تو

نشیند بی شکی در پلهٔ تو

همی پر کن که گر در تو دلی هست

ز تو پهلو تهی کردست پیوست

تو گاو نفس در پروار بستی

بسجده کردنش زنار بستی

بمکر آن گاو کز زر سامری کرد

سجود آن گاو را خلق از خری کرد

ترا تا گاو نفست سیر نبود

اگر صد کار داری دیر نبود

شکم چون پر شد و در ناز افتاد

قوی باری ز پشتت باز افتاد

ترا درچاه تن افتاد جانی

بدست او ز جایی ریسمانی

بحیلت گرگ نفست را زبون کن

برآی از چاه او را سرنگون کن

اگر در چاه مانی هم چو روباه

بدرد گرگ نفست در بن چاه

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

شنودم من که فردوسی طوسی

که کرد او درحکایت بی فسوسی

به بیست و پنج سال از نو ک خامه

بسر می‌برد نقش شاهنامه

بآخر چون شد آن عمرش بآخر

ابوالقاسم که بد شیخ اکابر

اگرچه بود پیری پر نیاز او

نکرد از راه دین بروی نماز او

چنین گفت او که فردوسی بسی گفت

همه در مدح گبری ناکسی گفت

بمدح گبر کان عمری بسر برد

چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد

مرادر کار او برگ ریا نیست

نمازم بر چنین شاعر روا نیست

چو فردوسی مسکین را ببردند

بزیر خاک تاریکش سپردند

در آن شب شیخ او را دید خواب

که پیش شیخ آمد دیده پر آب

ز مرد رنگ تاجی سبز بر سر

لباسی سبزتر از سبزه در بر

بپیش شیخ بنشست و چنین گفت

که ای جان تو با نور یقین جفت

نکردی آن نماز از بی نیازی

که می ننگ آمدت زین نانمازی

خدای تو جهانی پر فرشته

همه از فیض روحانی سرشته

فرستاد اینت لطف کار سازی

که تا کردند بر خاکم نمازی

خطم دادند بر فردوس اعلی

که فردوسی بفردوس است اولی

خطاب آمد که ای فردوسی پیر

اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر

پذیرفتم منت تا خوش بخفتی

بدان یک بیت توحیدم که گفتی

مشو نومید از فضل الهی

مده بر فضل ما بخل گواهی

یقین می‌دان چوهستی مرداسرار

که عاصی اندکست و فضل بسیار

گر آمرزم بیک ره خلق را پاک

نیامرزیده باشم جز کفی درخاک

خداوندا تو می‌دانی که عطار

همه توحید تو گوید در اشعار

ز نور تو شعاعی می‌نماید

چو فردوسی فقاعی می‌گشاید

چو فردوسی ببخشش رایگان تو

بفضل خود بفردوسش رسان تو

بفردوسی که علیینش خوانند

مقام صدق و قصر دینش خوانند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

بوقت نزع پیری زار بگریست

بدو گفتند پیرا گریه از چیست

چنین گفت او که اندر قرب صد سال

دری می‌کوفتم من در همه حال

کنون خواهد گشاد آن در بیک بار

از آن می‌گریم از حسرت چنین زار

که آگه نیستم کین در بعادت

شقاوت می‌گشاید یا سعادت

فرو می‌افتم از چرخ برین من

کجا آیم ندانم بر زمین من

مثالم کعبتین شش سو آید

که تا خود بر کدامین پهلو آید

در آن ساعت که جان از تن رها شد

دو عالم آن زمان از هم جدا شد

ازین سو تن ببیهوشی فرو رفت

وزان سو جان بخاموشی فرو رفت

که داند کین دو را کز هم جدا شد

کجا بود و کجا آمد کجا شد

جوامردا ازین نبود زیانت

که گویی خواب خوش باد ای جوانت

اگر بیتی خوشت آید ز جایی

من بیچاره را گویی دعایی

مرا کاری برآید روزگاری

ترا بزیان نیاید هیچ کاری

دعایی زود رو چون گشت نزدیک

مرا نوری بود درخاک تاریک

مرا راحت ترا باشد ثوابی

خلاصم باشدار باشد عقابی

تو خوش بنشسته در دنیای فانی

که من درخاک چون باشم نهانی

زهی ناخوش رهی در پیش ما را

زهی بی شفقتی برخویش ما را

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:28 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها