پاسخ به:اسرارنامه عطار
مشو مغرور ملک و گنج و دینار
که دنیا یاددارد چون تو بسیار
خدا را زان پرست از جان پرنور
که استحقاق دارد وز طمع دور
بهر کاری خدا را یاد میدار
خدا را تا توی از یاد مگذار
بکاری گر مدد خواهی ازو خواه
که به زین در نیابی هیچ در گاه
اگر از خویش خشنودی تو ای دوست
یقین میدان که آن خشنودی اوست
بطاعت خوی کن وز معصیت دور
که ندهد طاعتت با معصیت نور
ز بس تندی مشو بس زود در خشم
که ناری هیچ کس را نیز در چشم
مکن از کینهٔ کس سینه پرسوز
که خود در سوختن مانی شب و روز
حریصی را مکن بر خویشتن چیز
که جان پاک تو گردد ز تن سیر
که نبود زین بتر هرگز گناهی
چو کاری را بخواهی کرد ناکام
ببین تا بر چه سان دارد سرانجام
ز بیصبری دلت گر سخت خستست
صبوری کن مگر در وقت بستست
اگر خواهی که یک هم دم گزینی
بصد نا اهل در شو در زمانه
که تا اهلی بیابی در میانه
کسی را امتحان ناکرده صد بار
مگردانش بر خود صاحب اسرار
که احمق در غلط افتد زخامی
مکن کس را ز عام و روستاچیر
که خلقی را بظلم از جان کند سیر
بسنگ و هنگ باش و هیچ مشتاب
بسر می در مدو مانند سیماب
چو نیل خام حالی پخته گردی
مریز از پشت خود این آب پاره
که در پشت تو گردد پشت واره
بهر کاری که اندر شهوت آیی
چو خویشی را دهی از خود جدایی
زفان را خوی کم ده بر سخن تو
ز سی دانش در سی بند کن تو
نخست اندیشه کن آنگه سخن گو
سخن خوش گوی چندانی که گویی
که خوش گوییست اصل هر نکویی
مگوی از هیچ نوعی پیش زن راز
که زن رازت بگوید جمله سر باز
بدین فرزند را دل دار زنده
که آن نقشی بود در سنگ کرده
پسر را از قرین بد نگه دار
که مردم از قرین گردد گنه کار
که در پیری بدانی این سخن را
سخن کم گوی چون گویی نکوگوی
نه نیک و بد چنانک آید فرو گوی
ز هر یک نکته صد استاد میگیر
کسی را کز تو عزت یافت یک بار
بنادانی مکن خوارش فلک وار
کسی با تو سخن گوید براندیش
مگو کین را شنودستم از این پیش
کسی را کازمودی چند و چونش
مکن بدگوی را نزدیک خود رام
که بد گوید ترا هم در سرانجام
مبادت هیچ با نادان سر و کار
که تا زو ناردت جان کاستن یار
کسی کو کار بد گوید که چون کن
مده بازش ز پیش خود برون کن
سخن چین را مده نزدیک خود جای
که هر روزت بگرداند بصد رای
که حق داند که چونش آفریدست
سوی هر کس چنان گردان نظر را
که بهتر بینی از خود هر بتر را
حلیمی کن ز کمتر کس فرو بر
برغبت بر همه کس مهربان باش
همه کس را چو خورشید جهان باش
اگر خواهی که گردد کعبه آباد
دل اهل دلی از خویش کن شاد
نظر از روی نامحرم نگه دار
مشو از یک نظر در زیر صد بار
مکن غیبت مده بیهوده دشنام
که در حسرت فرو مانی سرنجام
از آن طیبت چو شمعی هم تو سوزی
مده بر باد عمر را رایگانی
بپاسخ زیر دستان را نکو دار
میفکن در سخن کس را بخواری
خود افکن باش گراستاد کاری
که چون طاوس میباید مگس هم
مگو بیهوده کس را ناسزاوار
بهر زه هم مرنجان هم میازار
فروتن باش خود را خاک گردان
اگر بسیار کس را سر دهی باز
ز دردسر فراوان سر نهی باز
بدرویشان رسان از مال بهری
که تا مالت نگردد مار و زهری
کسی کو بر تو حق دارد بآبی
مجوی از عیب بر موری فزونی
که در قدرت تو چون موری زبونی
نکو بین باش گر عقلت بجایست
که گر بی عیب میجویی خدایست
رضا ده در قضا گر حق شناسی
مخند و تاتویی اندوهگین باش
بکنجی در شو و تنها نشین باش
چو خواهی کز بلا یابی رهایی
اسیران را ز زندان ده جدایی
که تا از پس نمانی در تاسف
مچخ با هیچ کس در گفت بسیار
که نبود سر سگی کردن بسی کار
که در گل کرده باشی گوهر خویش
که شرطست آن که یک ساعت باستی
سخاوت کن که هر کس کو سخی بود
روا نبود که گویم دوزخی بود
دلت خرسند کن تا جان نپوسد
که خرسندیست گنجی کان نپوسد
بدان خود را که مشتی آب و خاکی
مکن ز اندیشهٔ بیهوده دل ریش
که خود اندیشه داری از عدد بیش
مخور حسرت ز غمهای کهن بار
که نبود این سخنها را بن و بار
چو عیسی باشد خندان و شکفته
که خر باشد ترش روی و گرفته
اگر دل زندهٔ در پردهٔ راز
ز مرده جز بنیکویی مگو باز
سخن گرمست گوید چون نگو گفت
بجان بپذیر و آن منگر که او گفت
اگر خصمی شود بر تو بداندیش
بنیکویی زفان بندش کن از خویش
مدان زنهار خصم خرد را خوار
که شهری شعله سوزد بیک باز
دگر مندیش از آن گر کاردانی
چو در ره میروی سر پیش میدار
مبین در خلق و دل با خویش میدار
طعام افزون مخور ناگاه و ناساز
که آن افزون ترا بیشک خورد باز
چو شب در خواب خواهی شد بعادت
بوقت صبح سر از خواب بردار
که آن دم بهترست از خفته مردار
که هر کو عاقبت اندیش شد رست
بفکرت در حضور ذات خود باش
برون را پاک میدار از شریعت
درون را نیز در معنی چنان دار
که خجلت ناردت گر شد پدیدار
بکن چیزی که باز آن کرد خواهی
زفانت چون شود در نزع خاموش
مترس آن ساعت و امید میدار
چراغی را فرا خورشید میدار
که هر کو جان دهد بر شادمانی
بکارست این مثل اینجا که گویی
بجان کندن بباید تازه رویی
مدار از غافلی پند مرا خوار
یکایک کار بند و بهره بردار
مدان کس را که به زین یادگارست
بدان این جمله و خاموش بنشین
زفان در کام کش وز جوش بنشین
خموشی پیشه گیر اینک حقیقت
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 1:27 AM
تشکرات از این پست