0

اسرارنامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

دریغا دیدهٔ ره بین نداری

بغفلت عمر شیرین می‌گذاری

بسر بردی بغفلت روزگاری

مگر در گور خواهی کرد کاری

الا ای حرص در کارت کشیده

چو شد قد الف وارت خمیده

اگر طاعت کنی اکنون نه زانست

که می‌ترسی که مرگت ناگهانست

بسی شادی بکردی کام راندی

کنون چون پیر گشتی بازماندی

ز دارو کردنت ای پیر تا کی

بمی باید شدن تدبیر تاکی

نشد یک ذره کم ای پیر آزت

نکردستند گوی از شیر بازت

کنون زشتست حرص از مردم پیر

گنه خود چون بود با موی چوی شیر

چو مویت شیر شد ای پیرخیره

مکن آلوده شیرت را بشیره

بکف در آتشین داری نواله

که در پیری بکف داری پیاله

چو می‌شویی بآب تلخ تن را

بشوی از اشگ شور خود کفن را

مکن روباه بازی و بیارام

که پیه گرگ در مالیدت ایام

نمی‌ترسی که از کوی جهانت

تو غافل در ربایند از میانت

تو خوش بنشسته و گردون دونده

تو مرغ دانه کش عمرت پرنده

تو خفته عمر بر پنجاه آمد

کنون بیدار شو که گاه آمد

چو گر عمری بدنیا خون گرستی

نه بس کاریست این کاکنون کرستی

چه کارست این که در دنیاء فانیست

جهانی کار کار آن جهانیست

غم خود خور که کس را از تو غم نیست

چه می‌گویم ترا حقا که هم نیست

ترا افتاد اگر افتاد کاری

که کس را نیست بر دل از تو باری

ز مرگت گر کسی دل ریش دارد

ز خود ترسد که آن در پیش دارد

کسی کز مرگ تو بسیار گرید

ز مرگ خود بترسد زار گرید

زمانی لب زخندیدن بندد

بصد لب یک زمان دیگر بخندد

ترا افتاد کار ای پیرخون خور

بایمان گر توانی جان برون بر

نخواهی بود با کس در میانه

تو خواهی بود با تو جاودانه

نترسی زانک فرداهم درین سوز

همه با خود گذارندت چو امروز

کنون من گفتم و رفتم بزودی

بکشتم می ندانم تا درودی

کنون با گفت افتادست کارم

که گر طاعت کنم طاقت ندارم

کنون آن بادها از سر برون شد

که زیر خاک می‌باید درون شد

کنون چون زندگانی رخت دربست

بسوی خاک رفتم باد در دست

کنون گر شاد و گر غمناک رفتم

دلی پر آرزو با خاک رفتم

جهان پر غمم بسیار دم داد

سپهر گوژ پشتم پشت خم داد

غم من چند خواهد کرد بردار

ندارم جز ز فانی هیچ بر کار

بسی در دین و دنیا راز راندم

بدین نرسیدم و زان باز ماندم

دمم شد سرد و دل برخاست از دست

که بر فرقم زپیری برف بنشست

چو شد کافور موی مشگ بارم

کفن باید که من کافور دارم

همه مویم تا سپیدی جایگه کرد

جهان بر من سر پستان سیه کرد

چنان افتاده‌ام از پای پیری

که از کس می‌نیابم دست گیری

جوانان طعنه خوش می‌زنندم

بطعنه در دل آتش می‌زنندم

ولیکم هست صبپر آنک ایشان

چو من بیچاره گردند و پریشان

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:22 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

یکی چندانک در ره ژنده دیدی

جز آن کارش نبودی ژنده چیدی

شبی چون پرشدش از ژنده خانه

فتادش اخگری اندر میانه

همه ژنده بسوخت او در میان هم

کرا در هر دو عالم بود از آن غم

الا یا ژنده چین ژنده چه چینی

میان ژنده تا چندی نشستی

چو بهر ژنده داری چشم بر راه

بسوزی هم تو و هم ژنده ناگاه

تو پنداری که چون مردی برستی

کجا رستی که در سختی نشستی

یقین می‌دان که چون جانت برآید

بیک یک ذره طوفانت برآید

نباشد از تو یک یک ذره بی کار

بود در رنج جان کندن گرفتار

چو ازگورت برانگیزند مضطر

برهنه پا و سر در دشت محشر

چو خوش آتش زدی در خرمن خویش

ندانی آنچ کردی با تن خویش

تر این پس روی غول تا کی

بدنیا دوستی مشغول تا کی

بدادی رایگانی عمر از دست

اگر بر خود بگریی جان آن هست

دمی کان را بها آید جهانی

پی آن دم نمی‌گیری زمانی

گرفتی از سر غفلت کم خویش

نمی‌دانی بهای یک دم خویش

گهی معجز گهی برهان نمودند

گهی توریت و گه قرآن نمودند

ترا از نیک و بد آگاه کردند

بسوی حق رهت کوتاه کردند

بگفتندت چه کن چون کن چرا کن

هوارا امیل کش کار خدا کن

نه زان بود این همه سختی و درخواست

که تا دستار رعنایی کنی راست

ببازار تکبر می‌خرامی

نیارد گفت کس با تو چه نامی

بپوشی جامهٔ با صد شکن تو

نیندیشی ز کرباس و کفن تو

ترا تا نشکند در هم سر و پای

نگردی سیرنان و جامه وجای

تو تا سر داری و تا پای داری

رگ سود و زیان بر جای داری

تو خاکی طبع چندین باد پندار

چو سر بنهی ز سر بنهی بیک بار

خوشی خود را غروری می‌دهی تو

سبد از آب زود آری تهی تو

چو در خوابی سخن هیچی ندانی

چو سر اندر کفن پیچی ندانی

برو جهدی کن ار پیغمبری تو

که تا توشه ازین عالم بری تو

تو پنداری بیک طاعت برستی

که از غفلت چنین فارغ نشستی

ترا این سخته نیست این کار ای دوست

برون می‌باید آمد پاک از پوست

فغان و خامشی سودی ندارد

که هستی تو به بودی ندارد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:22 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

بدید از دور پیری را جوانی

خمیده پشت او همچون کمانی

ز سودای جوانی گفت ای پیر

بچندست آن کمان پیش آی زرگیر

جوان را پیر گفت ای زندگانی

مرا بخشیده‌اند این رایگانی

نگه می‌دار زر ای تازه برنا

ترا هم رایگان بخشند فردا

چو سالم شست شد نبود زیانی

اگر من شست را سازم کمانی

مرا در شست افتادست هفتاد

چنین صیدی کرا در شست افتاد

ز شست آن کمان تیری شود راست

ز شست من کمان گوژ برخاست

از آن شست و کمان قوت شود بیش

ازین شست و کمان دل می‌شود ریش

ز پیری گر چه گشتم مبتلایی

نشد جز پشت گوژم هیچ جایی

اگرچه پر شدست اقلیم از من

درستم شد که پر شد نیمی از من

نشست اندر برم پیری چنان زود

که هرگز برنخاست از سر چنان دود

بسر دیوار، عمر اندرز دم دست

چه برخیزد از آن چون عمر بنشست

چو آمد کوزهٔ عمرم بدردی

نه قوت ماند و نه نیرو نه مردی

اگر گه گه بشهوت بر دمی دست

چو در پای آمدم با سردلم جست

ازین پس نیز ناید کار از من

که آمد مدتی بسیار از من

بسی ناخوردنیها خوردم و رفت

بسی ناکردنیها کردم و رفت

برآمد ز آتش دل از جگر دود

که رفتم زود و بس دیرم خبر بود

اگرچه عقل بیش اندیش دارم

چه دانم تا چه غم در پیش دارم

برفت از دیده و دل خواب و آرام

که تا چون خواهدم بودن سرانجام

دلم از بیم مردن در گدازست

که مرکب لنگ و راهم بس درازست

چو از روز جوانی یاد آرم

چو چنگ از هر رگی فریاد آرم

اجل دانم که تنگم در رسیدست

که دور عمر دوری در کشیدست

دریغا من که از اسباب دنیا

فرو رفتم بدین گرداب دنیا

یکی گنجی طلب می‌کردم از خویش

چو برخاست آن حجاب و گنج از پیش

شبی چون دست سوی گنج بردم

شدم بی جان دریغا رنج بردم

برون رفتم بصد حسرت ز دنیا

چه خواهد ماند جز حیرت ز دنیا

زهی سودای بی حاصل که ما راست

زهی اندیشهٔ مشکل که ما راست

زیان روزگار خویش ماییم

حجاب خویشتن در پیش ماییم

از آن آلودگان کار خویشیم

که جمله عاشق دیدار خویشیم

همه در مهد دنیا سیر خوابیم

همه از مستی غفلت خرابیم

خداوندا مرا پیش از قیامت

از آن معنی کنی بویی کرامت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:22 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

من مسکین بسی بیدار بودم

بعمری در پی این کار بودم

درین دریا بسی کشتی براندم

بآخر رخت در دریا فشاندم

درین اندیشه بودم سالها من

بسی معلوم کردم حالها من

همه گر پس رو و گر پیش وایند

درین حیرت برابر می‌نمایند

کس اگه نیست از سر الهی

اسیرانیم از مه تا بماهی

چو علم غیت علم غیب دانست

چنین پنهان بزیر پرده زانست

عجایب قصه و پوشیده کاریست

در این اندیشه‌ام من روزگاریست

کنون بنشستم از چندین تک و تاز

که این وادی ندارد هیچ بن باز

بنا خن مدتی این کان بکندم

ندیدم هیچ چندین جان بکندم

بکام دل دمی نغنوده‌ام من

درین غم بوده‌ام تا بوده‌ام من

چو محنت نامهٔ گردون بخواندم

ز یک یک مژه جوی خون براندم

دمی دم نازده فرسوده گشتم

شبی نابوده خوش نابوده گشتم

گسسته بیخ این نیلی حصارم

شکسته شاخ دور روزگارم

دلم در روز بازار زمانه

نزدتیر مرادی بر نشانه

اگر یک جام نوش از دهر خوردم

هزاران شربت پر زهر خوردم

بخون دل بسر بردم همه عمر

دمی خوش برنیاوردم همه عمر

همی اندر همه عمرم نشد راست

زمانی آن چنانم دل همی خواست

گر اول رونقی بگرفت حالم

گرفت آخر ولی از جان ملالم

قلم چون رفت از کاغذ چه خیزد

بر آن بنشسته‌ام تا خود چه خیزد

چنان سرگشتهٔ این گوژ پشتم

که خود را هم بدست خود بکشتم

جهانا هر چه بتوانی ز خواری

بکن با من زهی نا سازگاری

جهنا مهلتم ده تا زمانی

فرو گریم ز دست تو جهانی

کما بیشی من پیداست آخر

ز خون من چه خواهد خاست آخر

جهان از مرگ من ماتم نگیرد

ز مشتی استخوان عالم نگیرد

اگر درد دل خود سر دهم باز

بانجامی نینجامد ز آغاز

چو دردم هیچ درمانی ندارد

سرش بر نه که پایانی ندارد

ز خود چندین سخن تا چند رانم

چو می‌دانم که چیزی می‌ندانم

کیم من هیچکس و ز هیچ کس کم

گناه افزون و طاعت هر نفس کم

زدین از پس ز دنیا پیش مانده

بسان کافر درویش مانده

دماغی پر، دلی ناپای بر جای

بگردم هر، نفس آنگه بصد رای

زمانی اشک ریزم در مناجات

زمانی درد نوشم در خرابات

نه مرد خرقه‌ام نه مرد زنار

گهم مسجد بود گاهیم زنار

نه یک تن را نه خود را می‌بشایم

نه نیکو را نه بد را می‌بشایم

بچیزی کان نیرزد یک پشیزم

فرو دادم همه عمر عزیزم

دریغا درهوس عمرم تلف شد

که عمر از ننگ چون من ناخلف شد

همه دودی ز ایوانم برآمد

همه چیزی ز دیوانم برآمد

چو شیرم گشت مویم در نظاره

هنوز از حرص هستم شیرخواره

بدل سختم ولی در کار سستم

بسی رفتم بر آن گام نخستم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:22 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

یکی پرسید از آن مجنون معنی

که کیست این خلق و چیست این کار دنیا

چنین گفت او که دوغ است این همه کار

مگس بر دوغ گرد آمد بیک بار

چه وادیست این که مادروی فتادیم

ز دست خویش از سر پی فتادیم

درین وادی همه غولان خویشیم

ز اول روز مشغولان خویشیم

چو درمانیم برداریم فریاد

بلا چون رفت بگذرایمش از یاد

دریغا رنج برد ما بدنیی

غم بسیار و آنرا حاصل نی

اگر از دیده صد دریا بباری

خدا داند که تو بر هیچ کاری

عزیزا گر بدست آری کدویی

پدید آری برو چشمی و رویی

کدو پر یخ کنی و آنگه بداری

که تا اشگی همی ریز بزاری

چو باران گرچه آن اشگست بسیار

بچشم کس ندارد هیچ مقدار

همه در جنب قدرت هم چنانیم

اگر خندیم و گر اشگی فشانیم

هزاران دل برین آتش کبابست

کرا پروای این یک قطره ‌آبست

نگردد ز اشگ تو حکم خدایی

چه گویی با که ای و در کجایی

اگر هر دو جهان نابود باشد

خدا را نه زیان نه سود باشد

اگر روزیت بر گیرند از پیش

قیاس حق نگیری نیز از خویش

اگر نالی وگر نه کار رفتست

همه نقشی از آن پرگار رفتست

بنه تن تا نمالد روزگارت

چنین رفتست بادیگر چه کارت

چرا هر چند کاری سخت افتاد

ز حیرت بر تو افتادست فریاد

همی پرسی که این چون و آن چگونست

چرا این راست دیگر پاشکونست

اگر تو چشم داری چشم کن باز

چو کردی چشم بازاندیشه کن ساز

دمی آرام موجودات بنگر

ثبات نفس یک یک ذات بنگر

ترا گر عقل و تمییزست رفته

چه می‌پرسی همه چیزست رفته

تو ای عطار ره در کوی جان گیر

جهان کم گیر گودشمن جهان گیر

تو کر کس نیستی مردار بگذار

جهان با دیو مردم خوار بگذار

سلیمان را چو شد انگشتری گم

برست از ریش مشتی دیو مردم

قدم در نه ببازار عدم تو

چه می‌جویی ز مشتی نو قدم تو

هر آنچ آن باطلست از پیش برگیر

ره حق گیر و دل از خویش برگیر

ز حب مال و حب جاه برخیز

حجاب خود تویی از راه برخیز

چراجانت زعالم پر گزندست

که از عالم ترا قوتی بسندست

اگر این نفس فرتوتت نبودی

غم و اندیشهٔ قوتت نبودی

ز خود بگذر قدم در راه دین زن

بت اسن این نفس کافر بر زمین زن

مکن در راه دین یک ذره سستی

که نستانند در دین جز درستی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:22 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

 

یکی دیوانهٔ را دید شاهی

نهاده کاسهٔ سر پیش راهی

بمجنون گفت با این کاسهٔ در بر

چه سودا می‌پزی در کاسهٔ سر

بشه گفتا که شه اندیشه کردم

ترا با خویشتن هم پیشه کردم

ندانم کلهٔ چون من گداییست

و یا خود آن چون تو پادشاییست

بپیمودم بعمری روی عالم

ترا قسمت سه گز آمد مرا هم

چه گر داری سپاه و ملک و کشور

دو گرده تو خوری دو من، برابر

چو تو همچون منی چندین تک و تاز

چه خواهی کرد از گردن بینداز

همه ار نفکنی از کردنت کل

همه فردا شود در گردنت غل

فکندی همچو سقا آب در پوست

نه آبست این که فردا آتشت اوست

عزیزا غم نگر غم خواریت کو

چو بادی عمر شد بیداریت کو

بیک دم ماندهٔ چون دم نماند

نمانی هیچ و هیچت هم نماند

ز راه چشم خون دل بریزان

که خواهی گشت خاک خاک بیزان

اگر گردون نبودی نامساعد

نکشتی خاک چندین سیم ساعد

مخسب ای دل سخن بپذیر آخر

ز چندین رفته عبرت گیر آخر

بسی بر رفتگان رفتی بصد ناز

بسی بر تو روند آیندگان باز

چه می‌نازی اگر عمرت درازست

بجان کندن ترا چندین نیازست

اگر عمر تو صد سالست و گربیست

جزین دم کاندرویی حاصلت چیست

نصیبت گر ترا صد سال دادست

دمی حالیست دیگر جمله بادست

همه عمرت غمست و عمر کوتاه

بمرگ تلخ شیرین کرد آنگاه

فرو می‌کرد از غم خون برویم

ندانم این سخنها چون بگویم

ز بیم مرگ در زندانی فانی

بمردم در میان زندگانی

بسا جانا که همچو نیل در تن

همی جوشد درین نیلی نهنبن

چو دیگ عمر سربازست پیوست

اگر چون گربه می‌یازد بجان دست

چه سازم من که در دنیای ناساز

ندارد گریه شرم و دیگ سرباز

برو ای دل چو دیگی چند جوشی

نهنبن ساز خود را از خموشی

درین دیگ بلا پختی بصد درد

که هستم چون نمک در دیگ درخورد

سیه دل تر ز دیگی ای گنه کار

فرو گیر ای سیه دل دیگت از بار

برون شد دیگت از سر می‌ستیزی

که در هر دیگ همچون کفچلیزی

چه گویم طرفه مرغی تو بهر کار

که از دیگم برایی سرنگوسار

بتو هر ساعتی جانی دگر نه

ز لاف خویش دیگی نیز برنه

ز خوان و کاسهٔ خود چندلافی

ز سودا کاسهٔ سردار صافی

همه ملک تو و ملک تو یک سر

ز ملکی کم ز گاورسست کمتر

هر آن ملکی که از جان داریش دوست

نیرزد هیچ چون مرگ از پی اوست

اگر ملک تو شد صحرای دنیا

سرانجامت دو گز خاکست ماوا

چو بهر خاک زادستی ز مادر

برین پشتی چه سازی باغ و منظر

کسی کو خانه چندان ساخت کو بود

چو شهدش خانه شیرین و نکو بود

چو جانت شیب خواهد بود در خاک

سرمنظر چه افرازی برافلاک

نهٔ ز آغاز و انجامت خبردار

میان خاک و خون ماندی گرفتار

نگه کن اول و آخر تو درخویش

که تااز پس چه بود و چیست از پیش

رحم بودست جای خون نخستت

بخاک آیی ز خون چون خون بشستت

باول می‌شوی از خون پدیدار

بآخر زیر خاک ره گرفتار

میان خاک و خون شادی که جوید

ترا عاقل درین معنی چه گوید

زهی غفلت که با چندین تم و تاز

میان خاک وخون برساختی کار

تو گر پاکی و گر ناپاک رفتی

ز خونی آمدی با خاک رفتی

میان خاک و خون شادی چه جویی

نهٔ جز بنده آزادی چه جویی

میان چون بندگان در بند محکم

که نبود بی غمی فرزند آدم

اگر آکندهٔ از سیم و زر گنج

نخواهی خورد یک دم آب بی رنج

میان دربند کین در بر گشادست

مکن سستی که سختت اوفتادست

کجا دارد ترا چندین سخن سود

برو کاری بدست خود بکن زود

که کاری کان بدست خویش کردی

یکی را صد هزاران بیش کردی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:23 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

ترا در ره بسی ریگست ای دوست

ز یک یک ریگ بیرون آی از پوست

ز یک یک ریگ اگر تو می‌کشی بار

بسی به زانک از کوهی بیک بار

هوا و کبر و عجب و شهوت و آز

دروغ و خشم و بخل و غفلت و نار

همه سر در کمینت می‌شتابند

که تا چون بر تو ناگه دست یابند

همه ریگیست اگر در هم زند دست

شود کوهی و در زیرت کند پست

بپرهیز از دل تو مرد دین است

که کوه آتشین دوزخ اینست

یقین می‌دان که هرچ آرایش است آن

همه جان ترا آلایش است آن

چه خواهی آنچ ناپروردهٔ تست

چه جویی آنچ ناگم کردهٔ تست

اگر حق یک درم از دادهٔ خویش

ز تو بستاند ای افتادهٔ خویش

چنان ناحق شناسی تو گیرد

دو گیتی ناسپاسی تو گیرد

تویی اینجا بیک جوزر چنین هست

ولی صد ملک آنجا دادی از دست

ترا چون جای اصلی این جهان نیست

بدنیا غره بودن جای آن نیست

جهان بی وفا جز ره گذر نیست

ترا چندین تحمل در سفر نیست

خردمندا تو جانی و تنی آی

چراغی در میان گلخنی آی

چو خواهد گشت گلخن بوستانت

چراغی گو درین گلخن بمانت

درین نه کاسهٔ جان سوز دل گیر

گرت روزی عروسی کرد تقدیر

عروسی گر کنی بردار بانگی

منادی کن که کاسهٔ ده بدانگی

اگر چون یونسی در قعر عالم

چو جانت جوف ماهی شد مزن دم

وگر چون یوسفی با روی چون ماه

قناعت کن درین بیغولهٔ چاه

قناعت کن بآبی و بنانی

حساب خود چه گیری باز یابی

همه کار جهان ناموس و نام است

اگر نه نیم نان روزی تمام است

برو هر روز ساز نیم نان کن

دگر بنشین و کار آن جهان کن

فراغت در قناعت هرک دارد

ز مهر و مه کلاهش ترک دارد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:24 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

درآمد آن فقیر از خانقاهی

نهاده بر سر از ژنده کلاهی

یکی گفتش بطیبت ای خردمند

کلاه ار می‌فروشی قیمتش چند

جواب این بود آن درویش دین را

بکل کون نفروشم من این را

بسی خلقم خریدار کلاه‌اند

بکل کون از من می بخواهند

بنفروشم که دانم بهتر ارزد

که یک نخ زو دو گیتی گوهر ارزد

چه دانی تو که من در سر چه دارم

چو من خود بی سرم افسر چه دارم

دلا بیدار شو گر هست دردیت

که ناوردند بهر خواب و خوردیت

گرفتم جملهٔ عالم بخوردی

ندانی جستن از مردن بمردی

ترا تا کی ز تو ای آفت خویش

تویی آفت تو هم برخیز از پیش

بگو تا کی ز بی شرمی و شوخی

چه سنگین دل کسی، کویی کلوخی

بکن هرچت همی باید کژ و راست

اگر این را نخواهد بود واخواست

اگر چون خاک ره زر خواهدت بود

ز خاک راه بستر خواهد بود

ترا چرخ فلک در چرخه انداخت

که بر یک جو زرت صد نرخه انداخت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:24 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

بسگ گفتند زر داری سگ از ننگ

گهی فریاد می‌کرد و گهی جنگ

چو سگ از ننگ زر فریاد دارد

بیک جو خواجه چون دل شاد دارد

سگ اندر ننگ زردر جنگ و بانگیست

ترا زر می‌کند بانگ ارچه دانگیست

ز جایی گر ترا دانگی درافتد

ترا زان زر سقط بانگی درافتد

اگر صد بدرهٔ زر برفشانی

بود کم دانکی آن میزبانی

الا ای مرد دنیا دار مستی

چه خواهی دید زین دنیاپرستی

چرا در بت پرستی ای هو جوی

بسان کافران آوردهٔ روی

چرا داری طریق کافران رت

که تو زر می‌پرستی کافران بت

بتی رز نیست صد من پیش کفار

ترا یک جو زرست ای مرد دین دار

برو دنیا بدنیا دار بگذار

زر و بت در کف کفار بگذار

نشاید زر به جز بت ساختن را

نشاید بت به جز انداختن را

اگر صد گنج زر در پیش گیری

بروز واپسین درویش میری

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:24 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

یکی پرسید از آن شوریده ایام

که تو چه دوست داری گفت دشنام

که هر چیزی که دیگر می‌دهندم

بجز دشنام منت می‌نهندم

چرا چندین تو اندر بند خلقی

بدان ماند که حاجتمند خلقی

که گر ناگاه سیمی بر تو بشکست

نگیرد کس بیک جو زرترادست

اگر از جوع گردی نیم مرده

برای تکیه کردن نیم گرده

اگر روزی بباشی بهر دو، نان

ترا از پای بنشانند دو نان

ببین تا از کرم پروردگارت

نشاند اندر نمازی چند بارت

ترا چون چشم برجانست وجانان

دلت را کی سرجانست و جانان

چو نان از خوان ستانی خوان بود شوم

که بی‌شک خوان بیش از نان بود شوم

چه گردی گرد خوان و شاه چندین

که مشتی عاجزند و خوار و مسکین

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:24 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

بگوش خود شنودستم ز هر کس

که موری را بسالی دانهٔ بس

ز حرص خود کند در خاک روزن

گهی گندم کشد گه جوگه ارزن

اگر بادی برآید از زمانه

نه او ماند نه آن روزن نه دانه

چو او را دانهٔ سالی تمام است

فزون از دانهٔ جستن حرام است

مثال مردم آمد حال آن مور

که نه تن دارد و نه عقل و نه زور

شده در دست حرص خود گرفتار

بنام و ننگ و نیک و بد گرفتار

همی ناگاه مرگ آید فرازش

کند از هرچ دارد خوی بازش

هر آن چیزی که آنرا دوست تر داشت

دلش باید ازو ناکام برداشت

چو بستاند اجل ناگاه جانش

سر آرد جملهٔ کار جهانش

نه او ماند نه آن حرصش که بیش است

کدامین خواجه صد درویش پیش است

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:25 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

بر دیوانهٔ بی دل شد آن شاه

که ای دیوانه از من حاجتی خواه

چو خورشیدست تا جم چرخ و رخشم

چرا چیزی نخواهی تا ببخشم

بشه دیوانه گفت ای خفته در ناز

مگس را دار امروزی ز من باز

که چندان این مگس در من گزیدند

که گویی در جهان جز من ندیدند

شهش گفتا که این کار آن من نیست

مگس در حکم و در فرمان من نیست

بدو دیوانه گفتا رخت بردار

که تو عاجزتری از من بصد بار

چو تو بر یک مگس فرمان نداری

برو شرمی بدار از شهریاری

بگرد خواجه و شه چند گردی

گریزی جوی زین خلقان بمردی

چو می‌بینی که دایم خلق بسیار

بماندند از پی دنیا طلب کار

همه بنشسته یک یک دم بغم در

همی بندند یک یک جو بهم بر

کجا چون طبع مردم خوی گیرست

ز هر کس آدمی عادت پذیرست

چو ایشان حال ایشان باز دانی

تو نیز از جهل خود در آزمانی

ترا گرچه توانگر سیم دارست

و یا درویش در صد اضطرارست

ترا از هر دو چون سود و زیان نیست

چرا پس در تنت زین غصه جان نیست

ز درویش و توانگر در ره آز

ببین تا خود چه می‌گردد بتو باز

اگر کم گردد از عمر تو ده سال

غمت نبود گر افزونت شود مال

ترا مالت ز عمر و جان فزونست

ندانم کین چه سود او جنونست

الا ای بی خبر تا کی نشینی

قناعت کن اگر مرد یقینی

چو بالش نیست با خشتی بسربر

چو خوبی نیست با زشتی بسربر

چو دادی نیم نان این نیم جان را

فرا سر بر چنان کاید جهان را

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:25 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

براهی بود چاهی بس خجسته

رسن را در دو سر در دلوبسته

چو از بالا تهی دلوی درآمد

ز شیب او یکی پر بر سرآمد

مگر می‌شد یکی سرگشته روباه

در آن چاه اوفتاد از راه ناگاه

چودید آن دلو شد در دلو تن زد

بدستان دست محکم در رسن زد

یکی گرگ کهن شد با سر چاه

درون چاه دید افتاده روباه

برو به گفت اگر مشتاق مایی

فرو آیم بگو یا تو برآیی

اگر از چه برون آیی ترا به

درین صحرا چو من گرگ آشنا به

جوابش داد آن روباه دل تنگ

که من لنگم تو به کایی برلنگ

نشست آن گرگ در دلو روان زود

روان شد دلو چون تیر از کمان زود

همی چندان که می‌شد دلو در چاه

ببالا می برآمد نیز روباه

میان راه چون درهم رسیدند

بره هم روی یک دیگر بدیدند

زبان بگشاد آن گرگ ستم کار

که ای روبه مرا تنها بمگذار

جوابش داد آن روباه قلاش

که تو می‌رو من اینک آمدم باش

امان کی یافت آن گرگ دغل باز

که با روبه کند گرگ آشتی ساز

چنان آن دلو او را زود می‌برد

که گفتی باد صرصر دود می‌برد

همی تا گرگ را در چه خبر بود

نگه می‌کرد روبه بر زبر بود

چه درمان بود آن گرگ کهن را

که درمان نیست این سخن را

چو در چاه اوفتاد آن گرگ بدخوی

رهایی یافت روباه سخن گوی

تنت چاهیست جان در وی فتاده

ز گرگ نفس از سر پی فتاده

بگو تا جان بحبل الله زند دست

تواند بوک زین چاه بلا رست

سگیست این نفس در گلخن بمانده

ز بهر استخوان در تن بمانده

اگر با استخوان کیبویی تو

مباش ایمن سگی در پهلویی تو

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:25 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

مگر آن گربه در بریانی آویخت

ربود از سفره بریانی و بگریخت

یکی شد تا ز پیشش ره بگیرد

مگر آن گربه را ناگه بگیرد

عزیزی آن بدید از دور ناگاه

که می‌زد گربه را آن مرد در راه

بدو گفت ای ز دل رفته قرارت

بیفتادست با این گربه کارت

تو آن سگ را زن ای سگ طبع ناساز

که بریانی ستاند گربه را باز

زهی خوش با سگی تازی نشسته

بپیش سگ بدمسازی نشسته

بپیش سگ بسوزن دادن آیند

چو سوزن داده شد تیغ آزمایند

بکار سگ بسی گردی تو شیری

هنوز این سگ نیاوردست سیری

تو سگ را بند کن روزی نهاست

که گردن بستهٔ با سگ گشادست

فرو ماندی همی چون مبتلایی

که چون قوتی بدست آری ز جایی

تو بر رزاق ایمن باش آخر

صبوری ورز وساکن باش آخر

ز کافر می‌نگیرد رزق خود باز

کجا گیرد ز مرد پر خرد باز

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:25 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

شبی خفت آن گدایی در تنوری

شهی را دید می‌شد در سموری

زمستان بود و سرما بود بسیار

گدا با شاه گفت ای شاه هشیار

تو گرچه بی‌خبر بودی ز سرما

فرا سرآمد این شب نیز بر ما

عزیزا در بن این دیر گردان

صبوری و قناعت کن چو مردان

بمردی صبر کن بر جای بنشین

بسر می در مدو وز پای بنشین

حکیمی در مثل رمزی نمودست

که صبر اندر همه کاری ستودست

همه خذلان مردم از شتابست

خرد را این سخن چون آفتابست

شتاب ازحرص دارد جان مردم

نگه کن حرص آدم بین و گندم

اگر نه حرص در دل راه داری

کجا از جنت الماوی فتادی

ز آدم حرص میراثست ما را

درازا محنتا آشفته کارا

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:25 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها