پاسخ به:اسرارنامه عطار
بدو گفتا که بهتر گردی این بار
مخور غم زین جوابش داد بیمار
که بهتر گشته گیرم ای خردمند
شکسته بار دیگر کونهای چند
چه برهم مینهی چون آخر کار
فور خواهد فتاد از هم بیک بار
ز سود خود مشود خشنود دنیا
اگر مردی زیان کن سود دنیا
یقین میدان که مرد راه آنست
که سود این جهان او را زیانست
بزرگانی که دین مقصود ایشانست
زیان کار دنیا سود ایشانست
بدنیا ملک عقبی زان خردیدند
که این صد ساله سختی سود دیدند
تو نیز ای مانده در دنیای فانی
چنین بیع و شری کن گر توانی
فغان از زاد وز بود من و تو
بزادن جمله در شوریم و آشوب
جهان تا بود ازو جان می برآمد
یکی میرفت و دیگر میدرآمد
جهان را ماه شادی زیر میغ است
همه کار جهان درد و دریغ است
جهان با سینهٔ پر درد ما را
خوشی درخواب خواهد کرد ما را
ز بیدادی جهان داند جهان سوخت
که کس دستش نبیند در میانه
تو پای راست نه در پیش و رفتی
ترا با جادویی او چه کارست
مقامت نیست دنیا ره گذارست
جهان بر ره گذر هنگامه کردست
تو بگذر زانک این هنگامه سردست
اگر کودک نیی بنگر پس و پیش
بهنگامه مه ایست ای دوست زین پیش
چه میخواهی ز خود بیرون بمانده
برو جان گیر و ترک این جهان کن
که او گیر و داوش در میان کن
چه خواهی داو زین گردنده پرگار
که خواهی شد بد او او گرفتار
چه بخشد چرخ مردم را در آغاز
که در انجام نستاند از او باز
بروز این آسمان دود کبودست
بمردی در میان آخر چه خواهی
چه زین درنده درزی میبیوسی
که بی شک بر زمین اندازد آنرا
زدست آسمان هر دل که جان داشت
گرش دستست هم بر آسمان داشت
فلک طشتیست پر اخگر ز اختر
تو دل پر تفت زیر طشت و اخگر
گر از خورشید فرق تو کله داشت
کله نتوانی از گردون نگه داشت
مرا باری دل از گردون فرومرد
ز بس کس کو برآورد و فرو برد
کرا این گنبد گردان بر آرد
که نه در عاقبت از جان برآرد
جهان خون بی حد و بی باک کردست
بسی زین تیغ زیر خاک کردست
فلک هر لحظه دیگر چیزت آرد
عجب درماندهام چون مبتلایی
که دل چون میچخد با هر بلایی
بگو تا چند گاه اندوه و گه غم
فغان از روز و شب وز سال و مه هم
که تا بر ما نگردد روز تاریک
که نه شب خوش کند شادی بیک بار
نگردد هیچ ماهی نو درین باب
که تا بر ما نپیمایند مهتاب
که نه ده ساله از ماغم کند وام
حدیث ماه و سال و روز و شب بین
تنوری تافتست این دیر ناساز
کزو بی سوز ناید گردهٔ باز
بتر زین در زمانه فتنهای نیست
کزین چنبر رسن را رخنهای نیست
اگر خواهی که تو بیرون گریزی
نه پایست و نه چنبر چون گریزی
که گفتت گرد چرخ چنبری گرد
که قد همچو سروت چنبری کرد
سپهری را که دریاییست پرجوش
شدی چون چنبر دف حلقه در گوش
ترا چون چنبر گردون فرو بست
چرا در گردنش چنبر کنی دست
چو حلقه بر در حق سربسی زد
بسی چنبر بزد چون خاک بیزی
تو میخواهی که برخیزی ببازی
ازین چنبر جهی بیرون چو غازی
تو نشناسی الف از چنبری باز
گذر زین چنبر آن ساعت توانی
اگر صد گز رسن باشد بناکام
گذر بر چنبرش باشد سرانجام
که چندین خلق در پروار داری
بپروردی و خوردی عاقبت باز
جهانا کیست کز دور تو شادست
همه دور تو با جور تو بادست
که جو بفروشی و گندم نمایی
جهانا با که خواهی ساخت آخر
دلا ترک جهان گیر از جهان چند
ترا هر دم ز دور او زیان چند
چه میپیچی بخواهی مرد ناکام
جهان چون نیست از کار تو غم ناک
چرا بر سر کنی از دست او خاک
چه سود ار خاک بر افلاک ریزی
جهان را بر کسی غم خوارگی نیست
کسی را چاره جز بیچارگی نیست
جهان چو تو بسی داماد دارد
نه یک دم از غمی آزاد دیدت
که تا کار جهان گیرد نظامت
تو تا بنشستهٔ در دار فانی
مثالت راست چون گردست پیوست
که گرد آنگه رود بی شک که بنشست
فلک سرگشته تر از تست بسیار
چه باید خواست زو یاری بهر کار
فلک عمری دوید اندر تک و تاز
که تا سرگشتگی دارد ز خود باز
چو نتواند که از خود باز دارد
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 1:20 AM
تشکرات از این پست