0

اسرارنامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

خراسی دید روزی پیر خسته

که می‌گردید اشتر چشم بسته

بزد یک نعره و در جوش آمد

که تا دیری از آن باهوش آمد

بیاران گفت کین سرگشته اشتر

زفان حال بگشاد از دلی پر

که رفتم از سحرگه تا شبانگاه

مگر گفتم زپس کردم بسی راه

چو بگشادند چشمم شد درستم

که چندین رفته بر گام نخستم

بر آن گام نخستینم جمله

اسیر رسم و آیینم جمله

بقای ما بلای ماست ما را

که راحت در فنای ماست ما را

اگر شادیست ما گر غم از ماست

که بر ما هرچ می‌آید هم ازماست

چه بودی گر وجود ما نبودی

دریغا کز دریغا نیست سودی

وجود جان بمرگ تن نیرزد

که عمری زیستن مردن نیرزد

بلاشک هستی ما پستی ماست

که ما را نیستی از هستی ماست

اگر هستی ما نابوده بودی

ز چندین نیستی آسوده بودی

من حیران کزین محنت حزینم

شبان روزی ز دیری گه چنینم

همه کام دلم از خود فنانیست

که در عین فنا عین بقانیست

دلم خوانی ای ساقی تو دانی

مرا فانی مکن باقی تو دانی

ز رشک برق جانم دود گیرد

که دیر آمد پدید و زود میرد

در هر پیر زن می‌زد پیمبر

که‌ای زن در دعا با یادم آورد

ببین تا خود چه کاری سخت افتاد

که خواهد آفتاب از ذره فریاد

یقین می‌دان که شیران شکاری

درین ره خواستند از موریاری

همی درمان تو نابودن تست

بنابودن فرو آسودن تست

چه راحت بیش از آن دانی و چه ناز

که فانی گردی و از خود رهی باز

فنا بودی فنایی شو ز هستی

که چون از خود فنا گشتی برستی

نه گل بی خار ونه می بی خمارست

ترا با تو توی بسیار کارست

بجز تو دشمن تو هیچ کس نیست

که دشمن هیچ کس را هم نفس نیست

ترا با تو چو چیزی در میانست

کناری گیر کاینجا بیم جانست

چه وادیست این که هرگامیست پرچاه

چه دریاست این که ما رانست بر راه

درین دریا نه تن نه جان پدیدست

نه سر پیدا و نه پایان پدیدست

گر افریدون و گر افراسیابی

درین دریا تو هم یک قطره آبی

اگر بادی ز خرمن برد کاهی

چرا می‌داری این ماتم بماهی

چو دهقانان دین را نیز مرگیست

درین دریا چه جای کاه برگیست

باستغنا نگر گرمی ندانی

غم کاهی مخور ای کاهدانی

عزیزا بی تو گنجی پادشایی

برای خویشتن بنهاد جایی

اگر رأیش بود بردارد آن گنج

وگرنه هم چنان بگذارد آن گنج

چرا چندین فضولی می‌کنی تو

ظلومی و جهولی می‌کنی تو

ترا بهر چه می‌باید خبر داشت

که آن گنج از چه بنهاد از چه برداشت

جو تو اندر میان آن نبودی

زمانی کاردان آن نبودی

چو شه گنجی که خود بنهاد برداشت

چرا پس خواجه این فریاد برداشت

مزن دم گرچه عمر تو عزیزست

که اکنون نوبت یک قوم نیزست

جهان سبز گلشن کشت زاریست

که گه دروی خزان گه نوبهاریست

چو تخمی کشته شد دیگر دمیدست

چو این یک بدروند آن یک رسیدست

چو برسیدند و روزی چند بودند

چو تخمی زیر چرخ چرخ سودند

بدین سانست کردار زمانه

یکی را باش گر هستی یگانه

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

نکو باریست در دنیا و برگی

که درخوردست سر باریش مرگی

نکو جاییست گور تنگ و تاریک

که در باید صراطی نیز باریک

پلی نیکوست چون موی صراطی

که دوزخ باید آن پل را رباطی

تو گویی نیست چندین غم تمامت

که در باید غم روز قیامت

درین معنی مجال دم زدن نیست

همه رفتند و کس را آمدن نیست

نه کس از رفتگان دارد نشانی

نه کس دیدست زین وادی کرانی

جهانی جان درین محنت دو نیم است

که داند کین چه گردابی عظیم است

جهانی سر درین ره گوی راهست

که داند کین چه وادی سیاه است

جهانی خلق درغرقاب خونند

که می‌داند که زیر خاک چونند

جهان را کرده ناکرده ست جمله

که بازییی پس پرده‌ست جمله

چه مقصودست چندین رنج بردن

که چون شمعی فرو خواهیم مردن

جهان بی هیچ باقی خوش سراییست

ولی چون نیست باقی این بلاییست

جهان بگذار و بگذر زین سخن زود

چو باقی نیست در باقیش کن زود

تو تا بودی ز دنیا خسته بودی

بهر ره جان کنی پیوسته بودی

نه هرگز لقمه‌ای بی قهر خوردی

نه هرگز شربتی بی زهر خوردی

هزاران سیل خونین بر دلت بست

که تا بادی ز عالم بر دلت جست

تو خود اندیشه کن گر کاردانی

که تا خود مرگ به یا زندگانی

هزاران غم فرو آمد برویت

که تا یک آب آمد در گلویت

همه دنیا بیک جو غم نیرزد

چه یک جو نیم ارزن هم نیرزد

غم دنیا مخور ای دوست بسیار

که در دنیا نخواهد ماند دیار

چه می‌نازی بدین دنیای غدار

که تو گرکس نیی گر اوست مردار

همه تخم جهان برداشته گیر

بدست آورده و بگذاشته گیر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

مگر دیوانهٔ میشد براهی

سر خر دید بر پالیز گاهی

بدیشان گفت چون خر شد لگدکوب

چراست این استخوانش بر سر چوب

چنین گفتند کای پرسندهٔ زار

برای آنک دارد چشم بد باز

چو شد دیوانه زان معنی خبردار

بدیشان گفت ای مشتی جگرخوار

گر آنستی که این خر زنده بودی

بسی زین کار خر را خنده بودی

شما را مغز خر دادست ایام

از آنید این سر خر بسته بر دام

نداشت او زنده چوب از کون خود باز

چگونه مرده دارد چشم بد باز

برو دم درکش و تن زن چه گویی

چو چیزی می ندانی می چه جویی

مشو چون سایه در دنبال این کار

که ناید شمع را سایه پدیدار

تو خود سایه برین مفکن که خورشید

برای تو کند چون سایه جاوید

اگر تو پیش کار خویش آیی

ز خود خود را بلایی بیش آیی

وگر تو دم زنی از پرده بیرون

میان پردهٔ دل افکنی خون

مکش چندین کمان بر تیر تدبیر

که از تو بر تو می‌آید همان تیر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

مگر آن روستایی بود دلتنگ

بشهر آمد همی زد مطربی چنگ

خوشش آمد که مطرب چنگ بنواخت

کشید او لالکا در مطرب انداخت

سر مطرب شکست او چنگ بفکند

بروت روستایی پاک برکند

چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر

ز نادانی بروتی زد فرا شهر

که نزد من ندارد شهر مقدار

ولیکن بر بروتش بد پدار

جهان پر شیشه بر هم نهادست

اگر سنگی زنی بر تو فتادست

چو در معنی نه اهل راز باشی

بتاریکی چو مشت انداز باشی

اگر اینجای یک دم می‌زنی تو

هم اینجا بیخ عالم می‌زنی تو

چو هفت اندام تو افتاد در دام

چه گویی فارغم از هفت اندام

اگر سر کژ کند یک موی بر تو

هزاران درد آرد روی بر تو

اگر گردد یک انگشتت بریده

ز عجز خود شوی پرده دریده

درین نه طشت خوان در گفت و گویی

بماندی همچو منجی در سبویی

تو خود در چه حسابی وز کجایی

که تو چون شیشه زیر آسیایی

نمی‌دانی که در بازار فطرت

بجز حق نیست بازرگان قدرت

تو پنداری که می‌آیی ز جایی

زهی پندار تو ناخوش بلایی

چو خفاشی که از روزن برآید

ز کنج آستان بیشش درآید

بگردد گرد باغ و راغ لختی

نشیند بر سر هر سر درختی

اگرموری سری یابد ز جایی

چنان داند که گشت او پادشایی

بجز خود را نبیند در میانه

بمویی شاد گردد از زمانه

ولی چون آفتاب آتشین روی

نهد از آسمان سوی زمین روی

نماید در دل خفاش دستان

گریزان شیر می‌ریزد ز پستان

الا ای روز و شب مانند خفاش

شده هم رغم این یک مشت اوباش

بمویی چند چون خفاش قانع

ز کوری عمر شیرین کرده ضایع

چو شب پر روز کوری بازمانده

شبان روزی اسیر آز مانده

نه روی آفتاب از دور دیده

نه چشمت رشته تای نور دیده

نیندیشی که چون خورشید جبار

ز برج وحدتی آید پدیدار

دلت شایستگی ناداده جان را

چگونه تاب آرد نور آن را

برو شایستگی خویش کن ساز

چو ذره پیش آن خورشید شو باز

برا ای ذره زین روزن که داری

که نیست این خانه بس روشن که داری

ترا رفتن ازین روزن صوابست

که صحرای جهان پر آفتابست

تو می‌گویی که نور من چنانست

که کس از نور من قدرم ندانست

سخن از قدر خود تا چند رانی

اگر خواهی که قدر خود بدانی

کفی خاک سیه بر گیر از راه

نقش کن پس ببادش ده هم آنگاه

بدان کاغاز و انجام تو در کار

کفی خاکست اگر هستی خبردار

تو مشتی خاک و چندینی تغیر

تفکر کن مکن چندین تکبر

تکبر می‌کنی ای پارهٔ خون

ز چندین ره گذر افتاده بیرون

برو از سر بنه کبر و بر اندیش

که تا تو کیستی و چیست در پیش

خوشی دل بر جهان بنهاده ای تو

ببین تا خود کجا افتاده‌ای تو

چنین چرخی که گردتست گردان

چنین گویی که زیرتست میدان

اگر تو رفع و خفض آن نبینی

میان هر دو ساکن چون نشینی

رهی جویی بفکرت همچو مردان

بگردی در مضیق چرخ گردان

بسوی آشیان خود کنی ساز

درین عالم بجای خود رسی باز

بگردی گرد این مردار خانه

نترسی از طلسمات زمانه

چه گر، دریا همی بینی تو خاموش

ولی می‌ترس کاید زود در جوش

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

 

عزیزی بر لب دریا باستاد

نظر از هر سوی دریا فرستاد

یکی دریا همی دید آرمیده

یکی فطرت بحدش نارسیده

بدریا گفت ای بس بی نهایت

ز آرام تو می‌ترسم بغایت

که گرموجی برآید یک دم از تو

بسی کشتی که افتد بر هم از تو

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

بدان دیوانه گفت آن مرد مؤمن

که هر کو شد بکعبه گشت ایمن

فراوان تن زد آن دیوانه در راه

که تا در مکه آمد پیش درگاه

هنوز از کعبه پای او بدر بود

که بربودند دستارش ز سر زود

یکی اعرابی را دید بی نور

که دستارش بتک می‌برد از دور

زفان بگشاد آن مجنون بگفتار

که اینک ایمنی آمد پدیدار

چو دستارم ز سر بردند بر در

میان خانه خود کی ماندم سر

نشان ایمنی بر سر پدیدست

بخانه چون روم بر در پدیدست

ولی جایی که صد سر گوی راهست

چه جای امن دستار و کلاه است

هزاران سر برین در ذره‌ای نیست

هزاران بحر اینجا قطره‌ای نیست

هزاران جان نثار افتد بر آن سر

که بربایند دستارش بر آن در

تو تا بیرون نیایی از سرو پوست

نیابی ایمنی بر درگه دوست

ز تو تاهست باقی یک سر موی

یقین می‌دان که نبود ایمنی روی

نشان امن این ره بی شک اینست

شب معراج واترک نفسک اینست

اگر پیدا شوی حیران بمانی

وگر پنهان شوی پنهان بمانی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

مگر بیمار شد آن تنگ دستی

که دایم کونهٔ هیزم شکستی

بپرسش رفت غزالی بر او

نشست از پای اما بر سر او

بدو گفتا که بهتر گردی این بار

مخور غم زین جوابش داد بیمار

که بهتر گشته گیرم ای خردمند

شکسته بار دیگر کونه‌ای چند

چه برهم می‌نهی چون آخر کار

فور خواهد فتاد از هم بیک بار

ز سود خود مشود خشنود دنیا

اگر مردی زیان کن سود دنیا

یقین می‌دان که مرد راه آنست

که سود این جهان او را زیانست

ز بی هیچی خود پیچش نباشد

نباشد هیچش از هیچش نباشد

بزرگانی که دین مقصود ایشانست

زیان کار دنیا سود ایشانست

بدنیا ملک عقبی زان خردیدند

که این صد ساله سختی سود دیدند

تو نیز ای مانده در دنیای فانی

چنین بیع و شری کن گر توانی

زیان آمد همه سود من و تو

فغان از زاد وز بود من و تو

بزادن جمله در شوریم و آشوب

بمردن جمله در زیر لگدکوب

جهان تا بود ازو جان می برآمد

یکی می‌رفت و دیگر می‌درآمد

جهان را ماه شادی زیر میغ است

همه کار جهان درد و دریغ است

جهان با سینهٔ پر درد ما را

خوشی درخواب خواهد کرد ما را

ز بیدادی جهان داند جهان سوخت

نباید گرگ را دریدن آموخت

چنان می جادوی سازد زمانه

که کس دستش نبیند در میانه

بدست چپ نماید این شگفتی

تو پای راست نه در پیش و رفتی

ترا با جادویی او چه کارست

مقامت نیست دنیا ره گذارست

جهان بر ره گذر هنگامه کردست

تو بگذر زانک این هنگامه سردست

اگر کودک نیی بنگر پس و پیش

بهنگامه مه ایست ای دوست زین پیش

چه می‌خواهی ز خود بیرون بمانده

میان خاک دل پرخون بمانده

برو جان گیر و ترک این جهان کن

که او گیر و داوش در میان کن

چه خواهی داو زین گردنده پرگار

که خواهی شد بد او او گرفتار

چه بخشد چرخ مردم را در آغاز

که در انجام نستاند از او باز

چو طاوسیست گردون پرگشاده

جهانی خلق را بر پر نهاده

بروز این آسمان دود کبودست

بشب آب سیاه آخر چه بودست

بماندی در کبودی و سیاهی

بمردی در میان آخر چه خواهی

برو زین گرد نای آبنوسی

چه زین درنده درزی می‌بیوسی

سخن تا چند گویی آسمان را

که بی شک بر زمین اندازد آنرا

زدست آسمان هر دل که جان داشت

گرش دستست هم بر آسمان داشت

فلک طشتیست پر اخگر ز اختر

تو دل پر تفت زیر طشت و اخگر

سزد گر پای بر آتش بماندی

که زیر آتشین مفرش بماندی

گر از خورشید فرق تو کله داشت

کله نتوانی از گردون نگه داشت

مرا باری دل از گردون فرومرد

ز بس کس کو برآورد و فرو برد

کرا این گنبد گردان بر آرد

که نه در عاقبت از جان برآرد

جهان خون بی حد و بی باک کردست

بسی زین تیغ زیر خاک کردست

فلک هر لحظه دیگر چیزت آرد

بهر ساعت بلایی نیزت آورد

عجب درمانده‌ام چون مبتلایی

که دل چون می‌چخد با هر بلایی

بگو تا چند گاه اندوه و گه غم

فغان از روز و شب وز سال و مه هم

نگردد هیچ صبحی روز نزدیک

که تا بر ما نگردد روز تاریک

نگردد هیچ شامی شب پدیدار

که نه شب خوش کند شادی بیک بار

نگردد هیچ ماهی نو درین باب

که تا بر ما نپیمایند مهتاب

نگردد هیچ سالی نو ز ایام

که نه ده ساله از ماغم کند وام

حدیث ماه و سال و روز و شب بین

عجب بازی چرخ بوالعجب بین

چو شب انگشت ریزندش ببردر

بهر روزی ببایندش ز سر در

تنوری تافتست این دیر ناساز

کزو بی سوز ناید گردهٔ باز

بتر زین در زمانه فتنه‌ای نیست

کزین چنبر رسن را رخنه‌ای نیست

اگر خواهی که تو بیرون گریزی

نه پایست و نه چنبر چون گریزی

که گفتت گرد چرخ چنبری گرد

که قد همچو سروت چنبری کرد

سپهری را که دریاییست پرجوش

شدی چون چنبر دف حلقه در گوش

ترا چون چنبر گردون فرو بست

چرا در گردنش چنبر کنی دست

سپهر چنبری چنبر بسی زد

چو حلقه بر در حق سربسی زد

بسی چنبر بزد چون خاک بیزی

نیامد بر سر غربال چیزی

درین اندوه پشتش چنبری شد

لباس او ز غم نیلوفری شد

تو می‌خواهی که برخیزی ببازی

ازین چنبر جهی بیرون چو غازی

تو نشناسی الف از چنبری باز

مکن سوی سپهر چنبری ساز

گذر زین چنبر آن ساعت توانی

که جان برچنبر حلقت رسانی

اگر صد گز رسن باشد بناکام

گذر بر چنبرش باشد سرانجام

زهی افسوس و حیلت سازی ما

زهی دوران چنبر بازی ما

جهانا طبع مردم خوار داری

که چندین خلق در پروار داری

یکایک را میان نعمت و ناز

بپروردی و خوردی عاقبت باز

جهانا کیست کز دور تو شادست

همه دور تو با جور تو بادست

جهانا غولی و مردم نمایی

که جو بفروشی و گندم نمایی

جهانا با که خواهی ساخت آخر

بکوری چند خواهی باخت آخر

دلا ترک جهان گیر از جهان چند

ترا هر دم ز دور او زیان چند

ز دست نه خم پرپیچ ایام

چه می‌پیچی بخواهی مرد ناکام

جهان چون نیست از کار تو غم ناک

چرا بر سر کنی از دست او خاک

چه سود ار خاک بر افلاک ریزی

که گر سنگی میان خاک ریزی

جهان را بر کسی غم خوارگی نیست

کسی را چاره جز بیچارگی نیست

جهان چو تو بسی داماد دارد

بسی عید و عروسی یاد دارد

نه بتواند زمانی شاد دیدت

نه یک دم از غمی آزاد دیدت

بعمری می‌دهد رنج مدامت

که تا کار جهان گیرد نظامت

بعمری جز بلا حاصل نبینی

که تا روزی بکام دل نشینی

چو بنشستی برانگیزد بزورت

بزاری می‌دواند تا بگورت

تو تا بنشستهٔ در دار فانی

نشسته رفتهٔ و می ندانی

مثالت راست چون گردست پیوست

که گرد آنگه رود بی شک که بنشست

ز دور نه سپهر یک ده آیت

چه باید کرد چندینی شکاست

فلک سرگشته تر از تست بسیار

چه باید خواست زو یاری بهر کار

فلک عمری دوید اندر تک و تاز

که تا سرگشتگی دارد ز خود باز

چو نتواند که از خود باز دارد

ترا چون در میان ناز دارد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

گرت ملک جهان زیر نگین است

بآخر جای تو زیر زمین است

نماند کس بدنیا جاودانی

بگورستان نگر گر می‌ندانی

جهان را چون رباطی با دود ردان

کزین در چون درآیی بگذری زان

تو غافل خفته وز هیچت خبرنه

بخواهی مرد گر خواهی وگرنه

کسی کش مرگ نزدیکی رسیدست

چنین گویند کو رگ برکشیدست

تو هم ای سست رگ بگشای دیده

کز اول بودهٔ رک برکشیده

ترا گر تو گدایی گر شهنشاه

سه گز کرباس و ده خشتست هم راه

اگر ملکت ز ماهی تا بماهست

سرانجامت برین دروازه راهست

چو بر بندند ناگاهت زنخدان

همه ملک جهان آنجا، زنخ دان

ز هر چیزی که داری کام وناکام

جدا می‌بایدت شد در سرانجام

بسی کردست گردون دست کاری

نخواهد بود کس را رستگاری

بدین عمری که چندین پیچ دارد

مشو غره که پی بر هیچ دارد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

یکی پرسید از آن دیوانه در ده

که از کار خدا ما را خبر ده

چنین گفت او که تا گشتم من آگاه

خدا را کاسه گردیدم درین راه

بحکمت کاسهٔ سر را چو بربست

ببادش داد و آنگه خرد بشکست

اگر از خاک برگیری کفی خاک

بپرسی قصهٔ از خاک غمناک

بصد زاری فرو گرید چو میغی

ز یک یک ذره برخیزد دریغی

ز اول روز این چرخ دل افروز

دریغ خلق می‌ساید شب و روز

تو گویی بر زمین هر ذرهٔ خاک

ز فان حال بگشادند بی باک

که ما را زیر خاک افکندی آخر

تو هم زود این کمر بربندی آخر

الا یا غافلان تا کی پسندید

که ما را زیر پای خود فکندید

در اول چون شما بودیم ما همه

چو ما گردید در آخر شما هم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

وصیت کرد مردی مال بسیار

که چون مردم برند این پیش مختار

که تا این را بدرویشان رساند

که مهتر مستحق را به بداند

چو بردند آن همه زر پیش مهتر

بقدر نیم جو برداشت زان زر

چنین گفت او که گر در زندگانی

بداری این قدر آن مرد فانی

بدست خود بسی بودیش بهتر

که بدهد این همه زر خاصه مهتر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

عزیزی گفت من عمری درین کار

بعقد و جد در بودم گرفتار

چو پنهان می‌شدم من خود نبودم

چو پیدا می‌شدم بودم چه سودم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

شنودم من که پیری را مقرب

بسختی درد دندان خاست یک شب

فغان می‌کرد تا وقت سحرگاه

یکی هاتف زفان بگشاد ناگاه

که یک امشب نداری سر ببالین

چرا بر حق زنی تشنیع چندین

دگر شب نیز از شرم خداوند

بخاموشی زفان آورد در بند

از آن دردش جگر می‌سوخت در بر

ولی افکنده بود از شرم حق سر

یکی هاتف دگر ره دادآواز

که با یزدان صبوری می‌کنی ساز

عجب کاری بفتادست ما را

که چندینی پر استادست ما را

نه بتوان گفت نه خامش توان بود

نه آگه مند نه بیهش توان بود

گر ازین گونه کاری سخت یا دست

که فرزندان آدم را فتادست

بگو تا کیست مردم بی نوایی

کفی خاکست و روزی ده بقایی

فراهم کرده مشتی استخوان را

کشیده پوستی در گرد آن را

بهم گرد آمده مشتی رگ و پی

که می‌ریزد گهی خلط و گهی خوی

بدستی می‌خورد قوتی بصد ناز

بدستی نیز می‌شوید ز خود باز

اگر قولی کند بدقول باشد

خوشیش از جایگاه بول باشد

فراغت جای او باشد بمبرز

چو فارغ شد بدان شیرین کند رز

اگر صحبت کند با سریت وزن

تو دانی کاب می‌کوبد بهاون

کفن از کرم مرده می‌کند باز

که من ابریشمین می‌پوشم از ناز

بخون دل زر از بیرون درآرد

اجل خود زر ستاند خون برآرد

همه بیناییش پیهی نمک سود

همه شنواییش لختی خراندود

اگر خاری شود در پای او را

بدارد مبتلا بر جای او را

اگر یک بار افزون خورده باشد

شکم را چار میخی کرده باشد

وگر خود کم خورد از ضعف و سستی

ببرد دل امید از تن درستی

بمانده زنده و مرده بیک دم

همه عمرش گرو کرده بیک دم

نه یک دم طاقت سرماش باشد

نه تاب و قوت گرماش باشد

نه صبرش باشد اندر هیچ کاری

نه طاقت آورد در انتظاری

چو موری سست و زهر اندازد چو مار

چو کاهی در سرش کوهی ز پندار

بصد سختی درین زندان بزاده

بسی جان کنده آخر جان بداده

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

 

مگر می‌رفت استاد مهینه

خری می‌برد بارش آبگینه

یکی گفتش که بس آهسته کاری

بدین آهستگی بر خر چه داری

چه دارم گفت دل پر پیچ دارم

که گر خر می‌بیفتد هیچ دارم

چو پی بر باد دارد عمر هیچ است

ببین کین هیچ را صد گونه پیچ است

چنین عمری کزو جان تو شادست

چو مرگ آید بجان تو که بادست

اگر سد سکندر پیش گیری

ز وقت خود نه پس نه پیش میری

ترا این مرگ هم پیشت نهادست

ولی روزی دو از پس اوفتادست

چو شاخی را همی بری زدونیم

دل شاخ دگر می‌لرزد از بیم

ترا دور فلک چندی گذارد

خود این مست استخوان چندی ندارد

همه کار جهان از ذره تا شمس

چه می‌پرسی کان لم تعن بالامس

اگر اسکندی دنیای فانیت

کند بر تو کفن اسکندرانیت

وگر روبین تر از اسفندیاری

بآخر نیز او را چشم داری

نهٔ کوه و گر کوه بلندی

چو کاهی گردی از بس مستمندی

نه دریا و گردریای آبی

بپالایی و بپذیری خرابی

نهٔ شیر و گر شیر ژیانی

تو روبه بازی گردون ندانی

نهٔ پیل و گر خود پیل گیری

چو نمردی بسارخکی بمیری

نهٔ خورشید و گرهست این کمالت

چو در گردی پدید آید زوالت

نهٔ ماه و گر ماه منیری

چو پیش عقده افتادی بگیری

نهٔ سندان و گر سندان و پتکی

چو مرگ آید برهواری بلنگی

نهٔ آهن بسختی و بتیزی

وگر هستی بیک سستی بریزی

اگر تو شیر طبع و پیل زوری

ز بهر طعمهٔ کرمان گوری

همی آن دم که از تن جان برندت

میان زیره تا کرمان برندت

چو خفتی در کفن گشتی لگدکوب

تو خفته به خوری اما بسی چوب

تو گر خاکی و گر آتش نژادی

درین دولاب سیمابی چو بادی

بسا گلبرگ کز تب ریخت از بار

شد از تب ریزه تا کرمان بیک بار

چو بزتاچند خواهی بر کمر جست

که خواهی کام و ناکام این کمربست

فرواندیش تا چندین زن و مرد

کجا رفتند با دلهای پر درد

همه صحرای عالم جای تا جای

سراسر خفته می‌بینم سراپای

همه روی زمین فرسنگ فرسنگ

تن سیمینست زلفین سیه رنگ

همه کوه و بیابان گام و ناگام

قد چون سرو بینم چشم بادام

همی در هیچ صحرا منزلی نیست

که در خاک رهش پرخون دلی نیست

زهر جایی که می‌روید گیاهی

برون می‌آید از هر برگش آهی

همه خاک زمین خاک عزیزانست

عزیزان برگ و عالم برگ ریزانست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

شنودم از یکی صاحب کرامات

که شد روزی جهودی در خرابات

درون می‌کده ویرانهٔ بود

که رندان را مقامر خانهٔ بود

گرفته هر دو تن راه قماری

ببرده سیم و زر هر یک کناری

جهود اندر قمار آمد بیک بار

که تا در باخت آپخش بود دینار

سرایی داشت و باغی هر دو در باخت

نماندش هیچ با افلاس درساخت

چو شد دستش ز زر و سیم خالی

بشد یک دیده را در باخت خالی

چنان از هرچ بودش عور شد او

که چشمی را بباخت و کور شد او

بدوگفتند ای مانده چنین باز

مسلمان گرد و دین خویش درباز

چو بشنید این سخن بی دین و پر خشم

مسلمان را بزد یک مشت بر چشم

که هر چیزی که می‌خواهی بکن تو

مگوی از دین من با من سخن تو

جهودی در جهودی این چنین است

ندانم چونست او کو اهل دین است

هر آن خش بود تا یک دیده درباخت

ولیکن دل ز دین خود نپرداخت

الا یا در مقامر خانهٔ خاک

همه چیزی چنین در باخته پاک

گهی روی چو مه در باختی تو

گهی زلف سیه در باختی تو

جوانی را و آن بالای چون تبر

درین ره باختی و آمدی پیر

دل پر نور خود را چشم روشن

بغفلت باختی در کنج گلخن

بیالودی بشهوت خویشتن را

بیالودی بغفلت جان و تن را

اگر وقت آمد ای مرد خرافات

سری بیرون کن از کوی خرابات

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

الا یا غافل افتاده از راه

بخواهی مرد غافل وار ناگاه

بغفلت می‌گذاری زندگانی

دریغا گر چنین غافل بمانی

ببوی زندگی عمری دویدی

ولیک از زندگی بویی ندیدی

بحسرتها چو چشمت راه یابد

نگوساری خپویش آنگاه یابد

مثال زندهٔ دنیا بماندی

تو بی معنی همه دعوی بماندی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:22 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها