پاسخ به:اسرارنامه عطار
کواکب دید چون در شب افروز
که شب از نور ایشان بود چون روز
تو گفتی اختران استاده اندی
زفان با خاکیان بگشاده اندی
که هان ای غافلان هشیار باشید
برین درگه شبی بیدار باشید
چرا چندین سر اندر خواب دارید
که تا روز قیامت خواب دارید
زبان بگشاد چون بلبل بگفتار
که یا رب بام زندانت چنین است
که گویی چون نگارستان چین است
ندانم بام استانت چه سانست
که زندان تو باری بوستانست
ولی بر بام این زندان ستاره
چو این زندان بجانی مزد داریم
از آن بر بام زندان دزد داریم
که تافت از بیخ و بار هفت طارم
برین گنبد نشد سیر از نظاله
مگر ما را درین ره طفل دانند
که چندین جوز بر گنبد فشانند
گهی مه در دق و گاهی در آماس
گهی گشته سپر گاهی شده داس
گهی در خوشه چون از سیم داسی
گهر در گاو چون زرین خراسی
که داند کین کله داران افلاک
کمر بسته چرا گردند در خاک
که داند کین هزاران مهره زرین
چرا گردند در نه حقه چندین
سماعی نیست چون رقاص گشتند
نه پی شان از طواف خود بگیرد
نه دل شان از مصاف خود بگیرد
مشعبدوار تا کی مهره بازند
درین نه حقه بر هم چند تازند
یکی افزون نمیگردد یکی کم
دلم ز اندیشهٔ این خون گرفتست
دمی زیشان یکی از پای ننشست
که تا خود کی دهد مقصودشان دست
زفان ببریده و در ره فتاده
همه چون صوفیان خرقه پوشند
ز بیخویشی درآن خوشی خموشند
در آن گردش نه مستند و نه هشیار
نه در خوابند زان حالت نه بیدار
شبان روزی از آن در جست و جویند
که تا محشر بجان جویای اویند
تو شب خوش خفته ایشان در ره او
ترا تا چند ازین آویز کینی
چه میگویی که این بتهای زرین
ازین گشتن چه میجویند چندین
برو از روی بتها دیده بردار
سر بت را فرو گردان نگوساز
چو ابراهیم بتها بر زمین زن
که باشی در همه عالم تو باری
ترا با حکمت یزدان چه کارست
مزن دم گرنه جانت زیر دارست
اگر صد سال در اندیشه باشی
ز نادانی ز ره باز اوفتادی
شدی از جست و جویی باکناری
چو نشناسی سر مویی ز اسرار
بنادانی چه گردی گرد این کار
نخواهی یافت به زین دست گاهی
که چون موری شوی گر نره شیری
یقین دانم که بسیاری برنجی
که رعشه داری و سیماب سنجی
چو تو شطرنج بازی میندانی
از آن از یک دو بازی میبمانی
چه دانی تو که رخ چندان چرا رفت
شه از هر سوی سرگردان چرا رفت
ز یک سو اسب بینی رخ نهاده
که فرزین شد ترا گیرد سواره
که تو دروی فروماندی بصد رنج
برین نطعی که در چشم است خردت
نمیدانی که تا در چیست بردت
چنین نطعی که بحر سرنگونست
چه دانی لعبهای او که چونست
تو صد بازی کجا از پیش بینی
که تو نه پس روی نه پیش بینی
ز لعب چرخ بی شک خیره مانی
ز یک سو خرمن زر که کشان را
دو مرغ اندر پی دانه دویده
عددشان شش یکی زیشان پریده
ز گندم خوشه بر خرمن رسیده
دو دهقان گاو در خرمن کشیده
بدریا درفکنده دلوی از چنگ
کمان بر شیر دهقان برگشاده
برو تن زن بگرد این چه گردی
بره جان و دلت بریان بسی کرد
بره بریانیی زین سان بسی کرد
چو گاو از خشم با تو در سروشد
چرا خواهی تو ریش گاو اوشد
چو جوزا از تو چون برنا کمر جست
برین پستی ازو نتوان کمر بست
از آن هر ساعتی واپس تری تو
تو این دم در دهان شیر اسیری
چه دانی زانک این دم شیرگیری
که یک جو ندهدت بی خوشه چینی
چو سنجد در ترازو زور بازوت
که برد او از تنور اندر ترازوت
بکژدم چون توان ظن نکو برد
که او خود کژدم زنده فرو برد
کمان گر در زه آید برد جانت
چو زه بر تو کشد ناگه کمانت
ز بز بازی بز چشم تو خیرست
سر بز دار این بز گرحظیرهست
چو دلوت گفت در دلو آی بر ماه
چو دلوی زین رسن رفتی فرو چاه
که تو چون ماهی هنگامه گیری
چه دانی لعب چرخ بوالعجب باز
برو انگشت حیرت نه بلب باز
برو دنبال زن بر ریک و رستی
ز نطع چرخ درمانی علی القطع
برو بر ریگ رو تا چندازین نطع
که دم چون ریگ در شیشه روانست
برین نطع زمین منشین بشاهی
که تو بر ریگ گرمی همچو ماهی
فلک نطع و زمین ریگست هر روز
برآرد تیغ خورشید جهان سوز
ز نطع و ریگ دل نومید داری
که بر سر تیغ زن خورشید داری
بآخر چون نه اهل این سرایی
میان نطع و ریگ از سر برآیی
مده بر باد سر را سرسری تو
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 1:17 AM
تشکرات از این پست