پاسخ به:اسرارنامه عطار
چو طوطی دید هندو را برابر
زفان بگشاد طوطی هم چو شکر
که از بهر خدا ای کار پرداز
اگر روزی بهندستان رسی باز
بدیشان گوی آن مهجور مانده
ز چشم هم نشینان دور مانده
نه هم دردی مرا نه غم گساری
چه سازد تا رسد نزد شما باز
چه تدبیرست گفتم با شما راز
حکیم آخر چو با هندوستان شد
هزاران طوطی دل زنده میدید
همه در کار و فارغ از همه کار
چو بشنودند پاسخ نیک بختان
در افتادند یک سر از درختان
چنان از شاخ افتادند بر خاک
که گفتی جان برآمد جمله را پاک
ز حال مرگ ایشان مرد هشیار
عجب ماند و پشیمان شد ز گفتار
بآخر سوی چین چون باز افتاد
سوی آن طوطی آمد راز بگشاد
که یاران از غم تو جان نبردند
همه بر خاک افتادند ومردند
چو طوطی آن سخن بشنید در حال
بزد اندر قفس لختی پر و بال
چو بادی آتشی در خویشتن زد
تو گفتی جان بداد او نیز و تن زد
گرفتش پای و اندر گلخن انداخت
چو در گلخن فتاد آن طوطی خوش
ز گلخن بر پرید و شد چو آتش
حکیم هند را گفت ای هنرمند
مرا تعلیم دادند آن عزیزان
که هم چون برگ شو بر خاک ریزان
طلب کار خلاصی هم چو ما کن
رهایی بایدت خود را رها کن
بمیر از خویش تا یابی رهایی
هرانگاهی که از خود دست شستی
یقین دان کز همه دامی بجستی
بجای آوردم از یاران خود راز
کنون رفتم بر یاران خود باز
من بی کار اینجا بر چه کارم
چو تو مردی بهم جنسان رسیدی
چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
که با خود راز خود میبازجویی
برون گیری زچندین پرده خود را
چرا میدارد از اسرار بازت
بوقت خواب بیخود می بمانی
بدان سان رغبتی داری تو در خواب
که یکسانست با تو آتش و آب
چو راه پنج حس در خواب بستت
وگر گویی که جان ز آنست بی ذوق
که دارد سوی خود ببریدن شوق
ترا در ذوق میآرد بیک بار
که تو خفته نیایی خویش را باز
چو خفتی قطره افتادت بقلزم
شدی در بی خودی یا در خودی گم
ببیداری اگر از خود شوی دور
چو خفتی گشتی اندر بی خودی نور
دلت از خود ببیداری نشان یافت
که بیداری ببیداری توان یافت
درین دریا بود چون شیر و روغن
یکی کو شیر او درآب شد خوش
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 1:14 AM
تشکرات از این پست