پاسخ به:اسرارنامه عطار
چو رویی دید نامعلوم و ناخوش
از آن زشتی دویدش بر سر آتش
چنان اندیشه کرد آن مرد دل تنگ
که هست آن مردم آب سیه رنگ
زفان بگشاد گفت ای صورت زشت
کدامین دیو در عالم ترا کشت
برآی از آب ای زشت سیه تاب
که در آتش همی پایی نه در آب
چو بر بیهوده بسیاری سخن گفت
ندانست و همه با خویشتن گفت
تو هم در آب رویت کن نگاهی
ببین تا خود سپیدی یا سیاهی
چو مرغ جان فرو ریزد پر و بال
ببینی روی خود در آب اعمال
چو جان پاک در یک دم بدادی
قدم حالی در آن عالم نهادی
ز دنیا تا بعقبی نیست بسیار
ترا بانگ و خروش و گریه چندانست
که این نفس دبی هم صحبت جانست
اگر با نفس میری وای بر تو
بسی گرید ز سر تا پای بر تو
چه اندر آتش و در خاک باشی
ترا چو جان پاکت رفت و تن مرد
نباید خویش را با خویشتن برد
که هر گاهی که تو از پیش مردی
بسا کس را که گوی از پیش بردی
زبانت هرچ بر خود میشمرد آن
چو زیر خاک رفتی باد برد آن
درون پرده خاموشیست و آرام
تو اینجایی ز خود آگاه از خویش
که آنجا اگهی برخیزد از پیش
که زان لذت ز هستی دور گردی
و گر داری ازین برتر مقامی
مقرب آن بود کامروز بی خویش
بود آن حضرتش در پیش بی پیش
همه حق بیند و بی خویش گردد
بجوهر از دو گیتی بیش گردد
درین معنی که من گفتم شکی نیست
تو بیچشمی و عالم جز یکی نیست
مثالی باز گویم با تو از راه
مگر جانت شود زین راز آگاه
چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو
که قدر او ز چشم تست افزون
که میگوید که گردون آن چنانست
که چشمت دید یا عقل تو دانست
پس آن چیزی که شد در چشم حاصل
مثالی بیش نیست ای مرد غافل
مثالست این چه میبینی نه آن چیز
اگر اشیا چنین بودی که پیداست
که با حق مهتر دین گفت الهی
اگر پاره کنی دل را بصد بار
همین چشم و همین دست و همین گوش
همین جان و همین عقل و همین هوش
اگر زین می نیاری گشت آگاه
مهر زینجا سوی فسطانیان راه
خدا داند که خود اشیا چگونست
که در چشم تو باری با شکونست
بماند از مغز معنی پوست با تو
مثالی بیش نیست ای دوست با تو
تو پنداری که چیزی دیدهٔ تو
یکیست این جمله در اصل و دگر نه
یکی کان یک برون باشد ز آحاد
نه آن یک را نشان باشد نه اعداد
ز یک یک ذره می شو تا بخورشید
دو عالم غرق این دریای نور است
هر آن نقشی که در عالم پدیدست
دری بستست و حس آنرا کلیدست
کلید و در از آن پیدا نماند
که هرگز نقش بر دریا نماند
کسی کو نقش بی نقشی پذیرفت
چو مردان ترک این صورت گری گفت
نداری زندگی از دور میباش
اگر گویی که چیست این هرچ پیداست
بگویم راست گر تو بشنوی راست
همه ناچیز و فانی و همه هیچ
همه همچون طلسمی پیچ بر پیچ
خیال و وهم و عقل و حس مقامست
که هر یک در مقام خود تمامست
ولی چون زان مقام آبی برون تو
خیالی بینی آن را هم کنون تو
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 1:11 AM
تشکرات از این پست