0

اسرارنامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

چرا بودی چو بودی کارت افتاد

چه گویم عقبه دشوارت افتاد

ترا چه جرم کاوردندت ای دوست

تویی در راه معنی مغز هر پوست

معادن مغز ارکانست لیکن

نباتست انگهی مغز معادن

وزو مغز نبات افتاده حیوان

وزان پس مغز حیوان گشت انسان

ز انسان انبیا گشته خلاصه

وزبشان سید سادات خاصه

ازین هفت آسمان در راه معنی

بباید رفت تا درگاه مولی

همی هرچه از کمال اصل دورست

ازو طبع حقیقت بین نفورست

جمادی بودهٔ حیی شدی تو

کجا لاشی بدی شیئی شدی تو

چنان خواهم که بر ترتیب اول

نداری یک نفس خود را معطل

ز رتبت سوی رتبت می‌نهی گام

برون می‌آیی از یک یک خم دام

نهادت پر گره بندست جان را

از آن جان می‌نبینی آن جهان را

نهادت پر گره کردند از آغاز

بیک یک دم شود یک یک گره باز

چه دانی ای بزیر کوه زاده

که تو زیر چه باری اوفتاده

کسی را زیر کوهی پروریدند

بزیر بار کوهش آوریدند

جهانی بار بر پشتش نهادند

بزیر بار کوهش خوی دادند

مه از کوهست بار او و او مور

همه آفاق خورشیدست او کور

چو برگیرند ازو بار گران را

بیک ساعت ببیند آن جهان را

شکیبائی بجان او درآید

همه عالم نشان او برآید

چو نور جاودان آید بپیشش

فرو ماند عجب آید ز خویشش

بدل گوید که چون گشتم چنین من

ز شک چون آمدم سوی یقین من

منم این یا نیم من اینت بشگفت

که نور من همه آفاق بگرفت

چو نابینای مادرزاد ناگاه

که یابد نور چشم خود بیک راه

چو بیند روشنایی جهان او

چگونه خیره ماند آن زمان او

ترا همچون سراید زندگانی

در آن عالم بعینه هم چنانی

از آن تاریک جا چون دور گردی

قرین عالم پر نور گردی

عجب ماتی دران چندان عجایب

غریبت آید آن چندان غرایب

همی چندان که چشم تو کندکار

همی خورشید بینی ذره کردار

در آن حضرت که امکان ثبوتست

فلک چون دست باف عنکبوتست

کجا آنجا وجود کس نماید

نمد چون در بر اطلس نماید

بپیش آفتاب عالم آرای

کجا ماند وجود سایه بر جای

از آن پس پرده هستی درآید

سر از رفعت سوی پستی درآید

همی چندانک کردی نیک و بد تو

همه آماده بینی گرد خود تو

اگر بد کردهٔ زیر حجابی

وگرنه با بزرگان هم رکابی

بنیکی و بدی در کار خویشی

همه آیینه کردار خویشی

اگر نیکست و گر بد کار و کردار

شود در پیش روی تو پدیدار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:11 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

سیاهی کرد در آبی نگاهی

بدید از آب رویی پر سیاهی

چو رویی دید نامعلوم و ناخوش

از آن زشتی دویدش بر سر آتش

چنان اندیشه کرد آن مرد دل تنگ

که هست آن مردم آب سیه رنگ

زفان بگشاد گفت ای صورت زشت

کدامین دیو در عالم ترا کشت

برآی از آب ای زشت سیه تاب

که در آتش همی پایی نه در آب

چو بر بیهوده بسیاری سخن گفت

ندانست و همه با خویشتن گفت

تو هم در آب رویت کن نگاهی

ببین تا خود سپیدی یا سیاهی

چو مرغ جان فرو ریزد پر و بال

ببینی روی خود در آب اعمال

سیه رویی سیاهی پیشت آرد

سپیدی در فروغ خویشت آرد

چو جان پاک در یک دم بدادی

قدم حالی در آن عالم نهادی

ز دنیا تا بعقبی نیست بسیار

ولی در ره وجود تست دیوار

ترا بانگ و خروش و گریه چندانست

که این نفس دبی هم صحبت جانست

اگر با نفس میری وای بر تو

بسی گرید ز سر تا پای بر تو

وگر بی نفس میری پاک باشی

چه اندر آتش و در خاک باشی

ترا چو جان پاکت رفت و تن مرد

نباید خویش را با خویشتن برد

که هر گاهی که تو از پیش مردی

بسا کس را که گوی از پیش بردی

زبانت هرچ بر خود می‌شمرد آن

چو زیر خاک رفتی باد برد آن

از آن پس عالم خاموشی آید

مقامات ره مدهوشی آید

برون پرده آید شور ایام

درون پرده خاموشیست و آرام

تو اینجایی ز خود آگاه از خویش

که آنجا اگهی برخیزد از پیش

چنان مستغرق آن نور گردی

که زان لذت ز هستی دور گردی

و گر داری ازین برتر مقامی

توداری اندرین قربت نظامی

مقرب آن بود کامروز بی خویش

بود آن حضرتش در پیش بی پیش

همه حق بیند و بی خویش گردد

بجوهر از دو گیتی بیش گردد

درین معنی که من گفتم شکی نیست

تو بی‌چشمی و عالم جز یکی نیست

مثالی باز گویم با تو از راه

مگر جانت شود زین راز آگاه

چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو

مثالی مثل این نشنیدهٔ تو

بچشمت کی درآید چرخ گردون

که قدر او ز چشم تست افزون

همی هر ذرهٔ کان دیدهٔ تو

نیاید عین آن در دیدهٔ تو

که می‌گوید که گردون آن چنانست

که چشمت دید یا عقل تو دانست

پس آن چیزی که شد در چشم حاصل

مثالی بیش نیست ای مرد غافل

گرفتار آمدی در بند تمییز

مثالست این چه می‌بینی نه آن چیز

بصنع حق نگر تا راز بینی

حقیقتهای اشیا باز بینی

اگر اشیا چنین بودی که پیداست

سئوال مصطفی کی آمدی راست

که با حق مهتر دین گفت الهی

بمن بنمای اشیا را کماهی

اگر پاره کنی دل را بصد بار

نیاید آنچ دل باشد پدیدار

همین چشم و همین دست و همین گوش

همین جان و همین عقل و همین هوش

اگر زین می نیاری گشت آگاه

مهر زینجا سوی فسطانیان راه

خدا داند که خود اشیا چگونست

که در چشم تو باری با شکونست

بماند از مغز معنی پوست با تو

مثالی بیش نیست ای دوست با تو

تو پنداری که چیزی دیدهٔ تو

ندیدستی تو و نشنیدهٔ تو

مثال آن همی بینی وگرنه

یکیست این جمله در اصل و دگر نه

یکی کان یک برون باشد ز آحاد

نه آن یک را نشان باشد نه اعداد

همه باقی بیک چیزند جاوید

ز یک یک ذره می شو تا بخورشید

دو عالم غرق این دریای نور است

ولیکن نقش عالم ها غرورست

هر آن نقشی که در عالم پدیدست

دری بستست و حس آنرا کلیدست

کلید و در از آن پیدا نماند

که هرگز نقش بر دریا نماند

کسی کو نقش بی نقشی پذیرفت

چو مردان ترک این صورت گری گفت

اگر بی صورتی و بی نشانی

پذیرفتی تو داری زندگانی

وگرنه مردهٔ مغرور می باش

نداری زندگی از دور می‌باش

اگر گویی که چیست این هرچ پیداست

بگویم راست گر تو بشنوی راست

همه ناچیز و فانی و همه هیچ

همه همچون طلسمی پیچ بر پیچ

خیالست آنچ دانستی و دیدی

صدایست آنچ در عالم شنیدی

خیال و وهم و عقل و حس مقامست

که هر یک در مقام خود تمامست

ولی چون زان مقام آبی برون تو

خیالی بینی آن را هم کنون تو

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:11 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

یکی پرسید از آن دیوانه مجنون

که عالم چیست گفتا کفک صابون

بما سوره بگیر آن کفک و در دم

برون آور از آن ماسوره عالم

ببین این شکل رنگارنگ زیبا

کز آن ماسوره می‌گردد هویدا

اگرچه صورتی بس دلستانست

دوم صورت که احول بیند آنست

فنا ملک و زوالش مالک آمد

اساسش کل شئی هالک آمد

میانش باد و او خود هیچ هیچی

ز هیچی هیچ ناید چند پیچی

شود فانی نماید ناگهان کم

جهان در هیچ و هیچ اندر جهان گم

اگر نور دلت گردد پدیدار

نه درچشم تو درماند نه دیوار

همه در دل شود چون ذرهٔ گم

بلی در بحر گردد قطرهٔ گم

عصا در دست موسی اژدها شد

همه باطل فرو برد و عصا شد

بگفتم جملهٔ اسرار سر باز

حجاب آخر ز پیش خود برانداز

اگر این پرده از هم بر درانی

همه جز یک نبینی و ندانی

زهی عطار خوش گفتار بادی

وزین گفتار برخوردار بادی

اگر بر نیستی از شاخ معنیت

نکردندی چنین گستاخ معنیت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:11 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

بدان ای پاک دین گر پاک آبی

که آن ساعت که زیر خاک آیی

قدم بیرون نهی از کوی دنیا

نبینی نیز هرگز روی دنیا

چو رفتی رفتی از دنیا و رفتی

دگر هرگز بدنیا در نیفتی

بعقبی بارگاهی یابی از نور

بپوشی حله و در بر کشی حور

وگر آلایشی داری ز کاری

در آلایش بمانی روزگاری

همه شرکت حواس تست در راه

همه ابلیس و همت دیو بدخواه

همه مرگ تو خوی ناخوش تست

همه خشمت بدوزخ آتش تست

هر آنگه کز جهان رفتی تو بیرون

نخواهد بود حالت از دو بیرون

اگر آلودهٔ پالوده گردی

وگر پالوده آسوده گردی

چو تو آلوده باشی و گنه کار

کنندت در نهاد خود گرفتار

وگر پالوده دل باشی تو در راه

فشانان دست بخرامی بدرگاه

فراز عیش و شیب وجاه باتست

بهشت و دوزخت هم راه با تست

همی تا تو چگونه رفت خواهی

درین ره بر چه پهلو خفت خواهی

اگر در پردهٔ در پرده باشی

در آن چیزی که در وی مرده باشی

نمیرد هیچ بینا دل سفیهی

نخیزد هیچ کناسی فقیهی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:12 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

شنودم من که بودست اوستادی

که خر گم کرده را آواز دادی

چو کرد این کار سال شصت و هفتاد

پس هفتاد و یک در نزع افتاد

چو عزرائیلش اندر پرده آمد

مگر پنداشت خر کم کرده آمد

بجست از جای بودش روزنی پیش

برون کرد از در روزن سرخویش

زبان بگشاد کای یاران که هستید

خری باجل که دید اینجا فرستید

عزیزا هر که دلال خری راست

خری زیست و خری مرد و خری خاست

چو عیسی زنده میرای زنده پاک

که تا چون خر نمیری درگوی خاک

دو بیماریست جانت را و تن را

ز هر دو دور گردان خویشتن را

ز بیماری تن مرگت رهاند

ببیماری جان مرگت رساند

برو زین هر دو بیماری جدا شو

و یا گردآب چندینی بلا شو

تو رنجوری و رنجت آز دنیاست

که رنجوری مادرزاد عقبیست

اگر اینجا نگردد از تو آن دور

بمانی از کمال جاودان دور

چو در دنیا بمردن اوفتادی

یقین می‌دان که در عقبی بزادی

بدنیا در بمرگ افتادن تست

بعقبی در بمردن، زادن تست

چو اینجا مردی آنجا زادی ای دوست

سخن را باز کردم پیش تو پوست

خوشی این جهان خواری آنجاست

هوا و حرص بیماری آنجاست

بوقت مرگ جهدی کن باکراه

که بیماریت نبود با تو هم راه

اگراینجا نه مرد کار آیی

بعقبی کودکی بیمار آیی

کسی کاینجا ز مادر کور زاید

دو چشم او بعقبی کی گشاید

کسی کو کور عقبی داشت جان را

چو کور این جهانست آن جهان را

ازینجا برد باید چشم روشن

وگر چشمی بود چون چشم سوزن

اگر با خود بری یک ذره نوری

بود ز آن نور خورشیدت حضوری

اگر یک ذره بورت گشت هم راه

بقدر آن شوی ز اسرار آگاه

وز آن پس نور تو بر می فزاید

در تو پهن تو بر می‌گشاید

ببسیاری برآید اندک تو

شود دانای بالغ کودک تو

چو باهم آید آن نور فراوان

شود آن جمله بر جان تو تاوان

نه چون ریگ زمین بسیار گردد

بهم پیوندد و کهسار گردد

وگر بی هیچ نوری مرده باشی

میان صد هزاران پرده باشی

بمانی چون پیازی پوست بر پوست

همی سوزی چو نبود مغزت ای دوست

ز بی مغزی چنان در سوز مانی

که می‌سوزی نه شب نه روز دانی

وگر مغزی بود در پوست با تو

درون مغز آید دوست با تو

اگر در پردهٔ دل مغز داری

دلی پرکار و کاری نغز داری

چو تخم مرغ دارد مغز پرده

در آتش همچو یخ گردد فسرده

بمغز اندر ندارد نارکاری

که ممکن نیست جز در پوست ناری

چو خواهی کرد بر آتش گدازه

ترا از مغز اندک نیست چاره

بیاید اندکت گر نیست بسیار

بباید دانهٔ گر نیست خروار

چو اندک باشدت بسیار گردد

چو یک دانه بود خروار گردد

ز تو گر دانهٔ معنی برآید

از آن صد شاخ چو طوبی برآید

نمی‌بینی درختان سرافراز

که هر یک بیش تخمی نیست ز آغاز

ز خود غایب مشو در هیچ حالی

که تا هر ساعتی گیری کمالی

همی چندان که از خود می درآیی

ز زیر صورت خود می برآیی

نه در صورت بصد معنی گذشتی

از آنگه آمدی تا می‌گذشتی

در اول نطفهٔ گشتی هم اینجا

کنون از عرش بگذشتی هم اینجا

همانی تو که بودی لیک آنست

که این ساعت ترا از حق نشانست

نشانی نه هویدا نه نهانیست

نشانیست انک عین بی‌نشانیست

چو از صورت برآیی در معانی

عیان گردد بچشم تو نشانی

ز صورت در گذر تا خاک گردی

که چون تو خاک گردی پاک گردی

کسی کو خاک گردد کل شود پاک

که اسرار دو عالم هست در خاک

ببین این جمله اسرار دگرگون

که سر می‌آورد از خاک بیرون

اگر نه خاک اصل پاک بودی

گل آدم کجا از خاک بودی

ولی با نفس سگ تا می‌نشینی

تو اسرار زمین هرگز نبینی

سگ نفس تو اندر زندگانی

برونست از نمکسار معانی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:12 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

بگورستان یکی دیوانه بگریست

بدو گفتند اندر گورها کیست

چنین گفت او که مشتی خلق مردار

ولیکن اوفتاده در نمک سار

چو زیر خاک یکسر خاک گردند

نمک گردند و یکسر پاک گردند

وی گر نبود از ایمان نمکشان

در آتش افکند دور فلکشان

سفر اینست و راه این و قرار این

ز خود بگذر که کار اینست و بار این

دریغا کین سفر رادستگه نیست

بتاریکی در افتادیم و ره نیست

یقین می‌دان که راهی بی‌کرانست

رهی تیره چراغش نور جانست

برو برکش خوشی ناخن ز دنیا

دل و جان را منور کن بعقبی

اگر بی دانش از گیتی شوی دور

بماند چشم جان جاوید بی نور

جهان پاک را چشمی دگر دان

که چشم آنست وین یک سایه آن

اگر خواهی که آن چشمت شود باز

برو جان در کمال دانش انداز

که بعد از مرگ جان مرد دانا

بود برهرچ رای آرد توانا

چو تن را قوت باید تا فزاید

ز دانش نیز جان را قوت باید

مرو بی دانشی در راه گم راه

که راه دور و تاریکست و پر چاه

چراغ علم و دانش پیش خوددار

وگرنه در چه افتی سرنگوسار

کسی کو را چراغی مستقیم است

چراغش را ز باد تند بیمست

کسی کو را چراغ دانشی نیست

یقین دانم که در آسایشی نیست

ز دو چیزت کمالست اندرین راه

فنای محض یا نه جانت آگاه

وگر دانش بود کردار نبود

ترا ودانشت را بار نبود

سخن چون از سر دانش برآید

از آن دل نور آسایش برآید

سخن گر گویی و آهسته گویی

ترا هرگز نیارد زرد رویی

حکیمی خوش زبان پاکیزه گفتست

که در زیر زبان مردم نهفتست

تو گر داننده باشی و نگویی

نخواهی بنده حق را نکویی

چو یزدان گوهرت دادست بسیار

بشکر آن زبان را کن گهر بار

بدانش کوش گر بینا دلی تو

چرا آخر چنین بی حاصل تو

اگر بر هم نهی صد پارسایی

چو علمت نیست کی یابی رهایی

بود بی علم زاهد سخره دیو

قدم در علم زن ای مرد کالیو

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:12 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

بمسجد در بخفت آن عالم راه

ستاد اندر نماز آن جاهل آنگاه

یکی ابلیس را دید ایستاده

بدو گفتا چه کارست اوفتاده

لعین گفتا همی خواهم هم اکنون

که جاهل را برم از راه بیرون

ولیکن زان ندارم طاقت و تاب

که می‌ترسم از آن دانای درخواب

گر آن دانا نبودی پای بستم

چو مومی بود آن نادان بدستم

فغان زین صوفی در حلم مانده

ولی در حلم خود بی علم مانده

درین دریای مغرق غوطه باید

نه دام و زرق و دلق و فوطه باید

چوخس بر روی دریا در طوافی

چو غواصی ندانی چند لافی

سخن تا چند رانی در نهایت

که ماندی بر سر راه بدایت

چرا چندین بگرد کام گردی

که اهل درد را بد نام گردی

اگر در راه دین گردیت بودی

ز نامردی خود دردیت بودی

هر آنکس را که درد کار بگرفت

همه جان و دلش دلدار بگرفت

اگر هرگز بگیرد درد دینت

شود علم الیقین عین الیقینت

بدرد آید درین ره هر که مردست

که کاوین عروس خلد در دست

سخن کان از سر دردی درآید

کسی کان بشنود مردی برآید

سخن کز علم گویی راست آنست

مرا از اهل دل درخواست آنست

وگر علم لدنی داری ای دوست

بود علم تو مغز و علم ما پوست

چوعلمت هست در علمت عمل کن

پس از علم و عمل اسرار حل کن

شتر مرغی که وقت کار کردن

چو مرغی و چو اشتر وقت خوردن

ترا با علم دین کاری بباید

بقدر علم کرداری بباید

ترا در علم دین یک ذره کردار

بسی زان به که علم دین بخروار

برو کاری بکن کین کار خامست

که علم دین ترا حرفی تمامست

کسی کو داند و کارش نبندد

برو بگری که او برخویشتن خندد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:12 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

مگر مردی ز مردان طلب کار

بگرد گور مردان گشت بسیار

شبی می‌گشت خوش خوش گرد خاکی

بگوش او رسید آواز پاکی

که تا کی گور مردان را پرستی

بگرد کار مردان گرد و رستی

تو در بیچارگی اول قدم نه

وزان پس سرسوی خوان کرم نه

چو آن خوان کرم را برکشیدند

گنه کاران عاصی در رسیدند

چو خوان را پیش علیون نهادند

سر دربان ز در بیرون نهادند

چو در وان راز در بیرون نهادست

هر آن کس را که باید درگشادست

اگر تو بی‌گناهی گر گنه کار

بخوان بنشین که سلطان می‌دهد بار

چون آن خوان کرم گسترده آمد

همه کردار بد ناکرده آمد

مشو ای عاصی بیچاره نومید

که چون پیدا شود اشراق خورشید

اگر افتد بقصر پادشایی

هم افتد نیز بر کنج گدایی

کسی کو برهنه است امروز در راه

درو به تابد آن خورشید درگاه

چو کار مخلصان آمد خطرناک

گنه کاران برند این گوی چالاک

نبیند مرد خود بین پادشا را

انین المذنبین باید خدا را

درین ره نیست خود بینی خجسته

تنی لاغر دلی باید بخسته

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:12 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

سبویی می‌ستد رندی زخمار

که این ساعت گرو بستان و بردار

چو خورد آن باده گفتندش گرو کو

گرو گفتا منم گفتند نیکو

زهی نیکو گرو برخیز و رو تو

نیرزی نیم جو وقت گرو تو

اگر ارزندهٔ داری تو با خویش

نیرزی تو بنزد کس از آن بیش

ترا قیمت بعلمست و بکردار

تو همچون من در افزودی بگفتار

بقدر آن که علم و کار داری

بدان ارزی بدان مقدار داری

فشاندم در معنی بر تو بسیار

ولی کی کور بیند در شهوار

تو چون نرگس همه چشمی نه بینا

چو سیسنبر همه گوشی نه شنوا

تو این ساعت که عقل و هوش داری

نه بنیوشی سخن نه گوش داری

در آن ساعت که عقل و هوش شد پاک

مگر خواهی شنودن مرده در خاک

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

یکی را دید آن دیوانهٔ دین

که ترکی مرده را می‌کرد تلقین

بدو گفت اعجمی ترک توانگاه

که زنده بود ناافتاده در چاه

نکو نشنود اندر زندگانی

که مُرده بشنود تلقین چه خوانی

چو این ترک اعجمی بد کز جهان شد

مگر زیر زمین تازی زبان شد

نبینی نشنوی هم چون کر و کور

از آن انگیزی این چندین شر و شور

رقیب دست چپ را مانده شد دست

ز بس کردار تو بنوشت پیوست

رقیب دست راست آزاد از تو

قلم بر کاغذی ننهاد از تو

نیاری از نماز خود چنان یاد

نماز تو بشهر کافران باد

نیایی در نماز الا بصد کار

حساب ده کنی و کار بازار

چو گربه روی شویی بعد از آن زود

زنی باری دوی سر بر زمین زود

نظاره می‌کنی از بی‌قراری

زمانی دل درو حاضر نداری

نمازی نغز بگذاری و تازه

سبک تر از نماز بر جنازه

غمت آن لحظه بی‌اندازه افتد

که آن دم کیکت اندر پازه افتد

چو بگزاری نماز خود بمردی

ندانی تا چه خواندی یا چه کردی

شره دنیا سرت برد بهیچی

سر از پیش خدا تا چند پیچی

اگر این خود نمازست ای سبک دل

گر آن جانی مکن اینت خنک دل

تو دانی کین نماز نانمازی

بریشت در خورد تا کی ز بازی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

شنود آن روستایی این سخن راست

که عنبر فضله گاوان دریاست

گوی پر آب اندر ده فرو کرد

بیامد از خزی گاوی درو کرد

همه سرگین گاو از آب برداشت

بدان عنبر فروش آمد که زرداشت

بدوگفت این ز من بستان بده زر

کزین بهتر نبینی هیچ عنبر

چو مرد آن دید گفتا سر بره آر

که این ریش ترا شاید نگه دار

چو هر کس پادشاه ریش خویش است

چو توشه را چنین عنبر بریش است

چوریشت دید گاو این عنبرت داد

بریش از کون گاو این عنبرت باد

تو گر با حق بشب در رازگویی

دگر روز آن بفخری باز گویی

مکن گر بنده طاعت بهایی

که آن شرکی بود اندر خدایی

چو تو بفروختی طاعت بصد بار

یقین میدان که حق نبود خریدار

ریا و عجب کوه آتشین است

نمی‌دانی که کوه دوزخ اینست

اگر تو طاعت ابلیس کردی

چو عجب آری در آن ابلیس گردی

جویی عجب تو گر طاعت جهانیست

مثال آتشی در پنبه دانیست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

رسید آن پیر را سر الهی

که مردی ز آن ما گردید خواهی

برو سوی خرابات و نشان خواه

که پیریست آن ز حمالان این راه

بیامد مرد و شرح حال او خواست

بدو گفتند دی شد کار او راست

بصد زاری و غم دی مرد اینجا

جهان برخود بسردی برد اینجا

سپیدش موی بود و روی زردی

همه حمالی خم خانه کردی

همی بردی سبوی خمر بر دوش

ولی هرگز نکردی قطرهٔ نوش

بهر گامی که در ره برگرفتی

بسوز جان و درد دل بگفتی

که ای دارنده دنیا و دین هم

ببخش آنرا که آنش نیست و این هم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

توکل کردهٔ کار اوفتاد

بجای آورد چل حج پیاده

مگر در حج آخر با خبر بود

گذر کردش بخاطر این خطر زود

که چل حج پیاده کرده‌ام من

بانصافی بسی خون خورده‌ام من

چو دید آن عجب در خود مرد برخاست

منادی کرد در مکه چپ و راست

که چل حج پیاده این ستم کار

بنانی می‌فروشد کو خریدار

فروخت آخر بنانی و بسگ داد

یکی پیر از پسش در رفت چون باد

زدش محکم قفایی و بدو گفت

که ای خر این زمان چون خرفروخفت

تو گر چل حج بنانی می‌فروشی

قوی می‌آیدت چندین چه جوشی

که آدم هشت جنت جمله پر نور

بدو گندم بداد از پیش من دور

نگه کن ای ز نامردی مرایی

که تا مردان کجا و تو کجایی

تو گویی من بگویم ترک این کار

ولی وقتی که وقت آید پدیدار

گر اکنون ترک کار خویش گیرم

بسی بی برگی اندر پیش گیرم

نمی‌گویم که ترک کار خود کن

ولیکن هم نمی‌گویم که بد کن

بجز وی این زمان تخمی نکوکار

که تا آنگه که کل گردی نکوکار

تو هر طاعت که این ساعت توانی

بجای آور کزین هم با زمانی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

یکی دریای بی پایان نهادند

وزان دریا رهی با جان گشادند

یکی بر روی آن دریا برون شد

گهی مؤمن گهی ترسا برون شد

درین دریا که بی قعر و کنارست

عجایب در عجایب بی‌شمارست

زهی دریای بی‌پایان اسرار

که نه سر دارد و نه بن پدیدار

گر آن دریا نه زیر پرده بودی

بکلی کردها ناکرده بودی

جهانی کرده چون پر شد بدان نور

نماند هست تا نبود از آن دور

اگر گویی چرا ماندست پرده

چو آنجا می‌نماید هیچ کرده

سخن اینجا زبان را می‌نشاید

که این جز عقل و جان را می‌نشاید

سخن را در پس سرپوش میدار

زبان را از سخن چین گوش می‌دار

کسی را نیست فهم این سخنها

تو با خود روی در روی آر تنها

مشو رنجه ز گفت هر زبانی

یقین داری مرنج از هر گمانی

چو دریا در تغیر باش دایم

چو مردان در تفکر باش دایم

کمال خود بدان کز بس تعظم

غلامان تواند افلاک و انجم

هر آن چیزی که دی اندر ازل رفت

فلک امروزانرا در عمل رفت

هزاران دور می‌بایست در کار

که تا هم چون تویی آید پدیدار

بهر دم کز تو برمی‌آید ای دوست

چنان باید که پنداری یکی توست

همه عمرت اگر بیش است اگر کم

کمال جانت را شرطست دم دم

همی هر لحظه جان معنی اندیش

تواند کرد خود را رونقی بیش

چو اینجا لذتی فانی براندی

ز صد لذات باقی باز ماندی

دمی کاینجا خوش آمد خورد و خفتت

دو صد چندان خوشی از دست رفتت

چو دنیا کشت زار آن جهانست

بکاراین تخم کاکنون وقت آنست

زمین و آب داری دانه در پاش

بکن دهقانی و این کار را باش

نکو کن کشت خویش از وعده من

اگر بد افتدت در عهده من

اگر این کشت و زری را نورزی

در آن خرمن بنیم ارزن نیرزی

برو گر روز بازاری نداری

بکار این دانه چون کاری نداری

برای آن فرستادند اینجات

که تا امروز سازی برگ فدات

اگر بیرون شوی ناکشته دانه

تو خواهی بود رسوای زمانه

دو کس را در ره دین تخم دادند

ره دنیا بهر کس برگشادند

یکی ضایع گذاشت آن تخم در راه

یکی می‌پروریدش گاه و بیگاه

همی چون وقت برخوردن درآمد

یکی بر سر دگر یک در سرآمد

بکاری بر درو کاید پدیدت

درو وقت گرو اید پدیدت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اسرارنامه عطار

یکی برخم نشست و خویش خم ساخت

که اطلس بایدم با اسب و با ساخت

بدو گفتند تا اطلس شود راست

ز کرباست بباید پیرهن خواست

برین آن مرد در خم خورد سوگند

که سوگندم نخواهم برخم افکند

که تا من اطلس رومی نبینم

درین خم تا بمیرم می‌نشینم

تو نیز ای مرد غافل همچنانی

بغفلت خویش در خم می‌نشانی

برای از خم که تا در خم نشستی

چو خاکی زیر پای چرخ پستی

اگر گردون کله سازد ز مهرت

قبا تنگ آید از دور سپهرت

اگر خواهی تب لرزان فلک خواست

بتو ندهد که گوید نوبت ماست

ازین دریا که گویای خموش است

بتان را چشم پر درهم چو گوش است

تو هر جوری که می‌بینی شکی نیست

که آن از نه فلک خود ده یکی نیست

فلک خواهی بنا خواهی بسر کرد

که این سرگشته با او سر بسر کرد

ز چشم من زمین زان لعل گیرد

که هر دم آسمانم نعل گیرد

ز بس خون کز دلم هر چشم رد شد

ز خون خود دلم در خون خود شد

مرا نیست آسیا پر کار جاروب

کزین هفت آسیا گشتم لگدکوب

کسی جاروب اگر می بر گرفتی

ازین هفت آسیا دانه برفتی

چنان بر فرق من چرخ آسیا راند

که مویم زیر گرد آسیا ماند

مرا با حلقه چرخ دو تا پشت

بباید کوفت هر دم حلقه مشت

بجنگ خلق خورشید جهان سوز

نهد برگوش اسب این نیزه هر روز

درین جنگ آشتی سوره نبینی

که آب خضر در شوره نبینی

چنین آسان نیارم داد شرحش

که هر دم می‌بیندازم بطرحش

درین راه ای پسر چه پا و چه سر

درین هفت آسیا چه خشک و چه تر

گرت امروز زرین شد ستانه

بدر بازت نهد فردا زمانه

بدستت باز شد گنجی ز ایام

ولیکن هست این گنجت همه وام

بعمری گر فتوحی یافت روحت

لگد خواهد زدن اندر فتوحت

جهان پیشت چو برقی باز خندد

وزان پس پیش برقت باز بندد

بگردان روی زین وادی حیرت

که بر رویت روان کرد آب حسرت

اگر بنشست کار تو همه راست

ازین خوان گرسنه تر بایدت خاست

تو چون پیری برو منگر ز پس باز

که از پس ننگرد پیری بکس ناز

چو نه دل داری آخر نه دماغی

دبیرستان چه گیری از کلاغی

چو بام از یک لگد آید فراشیب

نیارد طاقت آشوب و آسیب

چو تو برگ قفا خوردن نداری

سر خود گیر چون گردن نداری

گدایی را نزیبد پادشاهی

که با کوس و علم نبود گدایی

تو بی سر چون گریبانی بمانده

سر دین نیستت زانی بمانده

ز خود در سر مکن گر هوشیاری

که تو سرمست در سر کرده داری

برین آخر چو خر بی کار تا چند

فرو کرده ز سر افسار تا چند

تنت دامیست جان مرغی عزیزست

نه تن دانی نه جان تا خود چه چیز است

بوقت نزع در خود شهوت افتاد

که مرغ نا گرفته کردی آزاد

نهادی بر هم و بر هم نماندت

حسابی برگرفتی وا نخواندت

کجا افتادی ای عطار آخر

فرو مگذار آن اسرار آخر

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:13 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها