پاسخ به:اسرارنامه عطار
چنین گفت آن جوامرد پگه خیز
که پیش از صبح دم در طاعت آویز
بهر طاعت که فرمودند پای آر
چو این کردی ز فرمان بیش کردی
کنون گر در رسد بازیت از راه
تو پایش گیر کاینجا جمله سودست
وگرنه باز گیر تو که بودست
که تا بویی بیابی از کناری
ز تو تا هست مویی مانده بر جای
بدان یک موی مانی بند بر پای
جنت را بر تن ارخشکست یک موی
هنوزش نانمازی دان بصد روی
چو مویی تا بکوهی در حسابست
چه مویی و چه کوهی چون حجابست
تو تا یک بارگی جان درنبازی
مکاتب را اگر یک جو بماندست
بدان جو جاودان در گو بماندست
تو بی تو شو که آدم آن دم آمد
چو از دم تیره شد نامحرم تست
دو هم دم را که با هم شان حسابست
اگر مویی میان باشد حجابست
چو بنشیند بخلوت یار با یار
نفس نامحرم افتد همچو اغیار
مگر از هر چه داری خو کنی باز
که گردد جان تو زین راز آگاه
علی الجمله یقین بشناس مطلق
که ازحق نیست برخوردار جز حق
بگو تا در خور حق یار که بود
چو جز حق نیست برخوردار که بود
چو در دریای قدرت قطرهٔ تو
چو با خورشید حضرت ذرهٔ تو
چگونه وصل او داری تو امید
چگونه بر توانی شد بخورشید
تو میخواهی بزاری و بزوری
برو بنشین که جان از دست برخاست
درآمد هوشیار و مست برخاست
وگر عقل او برون از حلقه اوست
هزاران ذره سرگردان بماندست
ولی خورشید در ایوان بماندست
درین دریا هزاران قطره پنهانست
ولی گوهر درون قعر پنهانست
بسی در وصف او تصنیف کردند
بسی با یک دگر تعریف کردند
سخنها میرود چون آب زر پاک
ولیکن دیده داری تو پر خاک
چو تو عالم ندانی جز خیالی
ترا با این چه کار ای خفته باری
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 1:07 AM
تشکرات از این پست