پاسخ به:اسرارنامه عطار
دلا یک دم رها کن آب و گل را
ز نور عشق شمع جان برافروز
چو زیر از عشق رمز راز میگوی
چو بلبل بی زبان اسرار میگوی
چو داود آیت سرگشتگان خوان
دل و جان در هوای عاشقان باز
چو عود از عشق بر آتش همی سوز
چو شمعی میگری و خوش همی سوز
وز آنجا جرعهٔ بر جان خود ریز
خرد چون مست شد نیزش مده صاف
بگوشش باز نه تا کم زند لاف
چوعشق آمد خرد را میل درکش
خرد جز ظاهر دو جهان نه بیند
ولیکن عشق جز جانان نه بیند
ولیکن عشق دری شب چراغ است
ولیکن عشق شنگی لا ابالیست
خرد بر دل دلی پر انتظارست
ولیکن عشق در پیشان کار است
ولی عشق آه جان افروز خواهد
خرد طفل است و عشق استاد کار است
از این تا آن تفاوت بی شماراست
دو آیینه است عش و دل مقابل
که هر دو روی در رویاند از اول
میان هر دو یک پرده ست در پیش
ولیکن نیست بی پرده یکی بیش
که یک چیزست با هم آب و صورت
ز دل تا عشق راهی نیست دشوار
میان عشق و دل موییست مقدار
چو آید لشگر عشق از کمین گاه
نماند عقل را از هیچ سو راه
گریزان گردد از هر سوی ناکام
چو عشق از در درآید عقل از بام
کسی کز عشق در دریای ژرفست
بداند کین چه کاری بس شگرفست
تو پنداری مگر کین عشق بازیست
عجایب جوهریست این عالم عشق
که میگوید عرض باشد غم عشق
که دیدست این عرض هرگز بکونین
جهان پر شحنه سلطان عشق است
ز ماهی تا بماه ایوان عشق است
که آید از هر اندوهیش نازی
جهان بی دوست بروی حلقه گشته
هزاران جام در زهر اوفتاده
هزاران تیر محکم خورده بر دل
چو آهو میدود دو پای در گل
که دارد تاب قرب وصل جانان
چه سنجد شب نمی در پیش طوفان
در آن دریا چنین قطره چه سنجد
بر آن خورشید یک ذره چه سنجد
بسی جانها در این یغما ببردند
تن اندر خاک و خون پرتاب کردند
بتنها راه بر جانها گرفتند
بجانها ترک دورانها گرفتند
ز تن راهی بدل بردند ناگاه
ز دل راهی بجان آنگه بدرگاه
وز آن پس نام آن عالم نهادند
چو شد پرداخته چیزی گزیدند
که آنرا عشق گفتند و شنیدند
ترا این عشق آسان مینماید
که بر قدر تو چندان مینماید
گل ارچه تازه باشد ابر باید
خوشی عاشقان از اشک و صبرست
همه سرسبزی بستان از ابرست
بسی خوشتر بود از ملک حاصل
دو عالم سایهٔ خورشید عشق است
دو گیتی حضرت جاوید عشق است
نهاد از بهر هر چیزی کمالی
نبات و معدن و حیوان و افلاک
همه در عشق میگردند از حال
چه در وقت و چه در ماه و چه در سال
کمال عشق حیوان خورد و شهوت
کمال هر یک اقطاعیست در خور
کزان اقطاع ننهد پای بر در
که عارف بشنود یک یک بتصریح
کمال انبیا جایی که جا نیست
که گر کس داند آن جز حق روا نیست
کمالی گر نبودی هیچ بر هیچ
کمالی گر نباشد پس چه دانند
ز بی شوقی همه حیران بمانند
طلب جستن کمال آمد درین راه
زسر تا بن چو زنجیریست یکسر
رهی نزدیک دان زان یک بدیگر
تعجب کن ببین کین چند در چند
ز اعلا سوی اسفل میرود کار
فرود آید چنانکش کار کارست
خداوندی که هرچیزی که او کرد
ترا گر نیست نیکو او نکو کرد
همه آفاق در عشق اند پویان
چو کس را نیست در دل شوق آن عشق
کجا یابند هرگز ذوق آن عشق
فلک در عشق دل چون تیر دارد
ملایک بسته زنجیری در افلاک
از آن زنجیر میگردند بر خاک
چو دیگر ناید از حضرت خطابش
نه او ماند نه دور و انقلابش
زهی حالت نگر از عشق پیوست
که تا روز قیامت گردشت هست
چو ما این بند مشکل برگشاییم
بقوال افکنیم این خرقه خویش
نگین گردیم اندر حلقه خویش
توعامی باشی و ما خاص گردیم
وز آنجا هم بسوی فوق تازیم
گهی زان شوق و گه زان ذوق تازیم
همی آییم دم دم همچو اکنون
بهر پرده چو مار از پوست بیرون
نه در دنیا در اول خون بدی تو
در آخر بین که زینجا چون شدی تو
گهی آب و گهی خون و گهی شیر
گهی کودک گهی برنا گهی پیر
گهی سلطان دین گه پیر خمار
گهی مردار می گه پیر اسرار
هزاران پرده در دنیا گذشتی
که تا از صورت و معنی بگشتی
دران وادی که آنرا عشق نامست
که داند کین چه اسرار نهانست
سخن نیست این که نور عقل جانست
اگر چشم دلت گردد بدین باز
برون گیرد ز یک یک ذره صدراز
همه ذرات عالم را درین کوی
نه بیند یک نفس جز در روش روی
همه در گردشاند و در روش هست
تو بی چشمی و در تو این روش هست
الا ای بیخبر از عشق بازی
تو پنداری که هست این عشق بازی
تراچون نیست نقدی درخوردوست
که آن را رونقی باشد بر دوست
ازو میخواه تا دریا بباشی
هم اندر خویش نابینا بباشی
دلت در عشق بحری کن پر اسرار
همه قعرش جواهر موجش انوار
که تا چون رفتی آن بحر معانی
چنین دریا کن آن ره را نثاری
که تا نبود در این راهت غباری
دو عالم در نثار تو فرو شد
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 1:05 AM
تشکرات از این پست