0

بلبل نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

نسیم صبحدم آمد به گلشن

به چشمش گلش آمد همچو گلخن

گل از بلبل بکلی دست شسته

دریده پیرهن در خون نشسته

هزاران خار در پا دست در گل

فراق بلبلش بنشسته در دل

چو سرو اندر چمن افتان و خیزان

به زاری زار می‌گفت ای عزیزان

به هم خوش بود ما را در گلستان

حسد بردند بر ما جمله مرغان

حسودان را به جز کوری مبادا

میان همدمان دوری مبادا

همینش کار باشد چرخ گردان

که دوری افکند با دوستداران

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:59 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

بیا ای مرغ نابالغ کجائی

ز عمر نازنین غافل چرائی

دریغا برگ عمرت رفت بر باد

دمی ناکرده خود را از جهان شاد

اگر پرت بدی یعنی که دانش

اگر بالت بدی یعنی که بینش

بپری تا درخت جاودانی

وگرنه تا ابد اینجا بمانی

ز شوق آشیان ای مرغ افلاک

شدی افتان و خیزان بر سر خاک

مکن سستی که دوران سخت تند است

ز پیران کار طفلان ناپسند است

بزرگی و ولی آزار خواری

کم آزادی ولی مردار خواری

مشام آکنده از گند مردار

چو زاغ وسگ شوی برگند مردار

مکن با زاغ و با سگ هم نشینی

چو خواهی گلشن سیمرغ بینی

تو هشیاری دل چون بارداری

تو از مردار خوردن دان که خواری

بمرداری فرود آوردهٔ سر

چرا تازی بدانش بر سر افسر

چرا عاشق نباشی تا بباشی

برون از زاهدان رومی خراشی

تو مستی باش تا هشیار گردی

ز عمر خویشتن بیزار گردی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:00 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

خداوندا توئی دانای عالم

ز عالم برتری و از جان عالم

نه گیتی بود نی ابلیس و آدم

نه عالم بود و نی ذرات عالم

تو آن پروردگار کردگاری

که بی حبر و قلم صورت نگاری

به دست خود گل آدم سرشتی

به سر بر سرگذشت ما نوشتی

بکیوان برکشی آن را که خواهی

بخذلان درکشی آن راکه خواهی

گناهم گر زماهی تا بماه است

ولیکن رحمتت بیش از گناه است

به بخشی جرم عطار ای خداوند

نداری جان اودر غفلت و بند

حکیمی و علیمی و قدیمی

غفوری و شکوری و حلیمی

بیامرزی برحمت جمله عالم

که حی وغافر الذنبی و حاکم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:00 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

شنید ستم من از پیر فتوت

به مکتب خانهٔ شهر مروت

زبان حال و رأی کسوت قال

بیاموزد نبی از عقل فعال

مثال خوش ترا خواهم نمودن

که صد دولت ترا خواهد گشودن

بفرما تا بیارند مرد استاد

یکی آیینهٔ سازند ز پولاد

ز هندوستان بیارند طوطیان را

پر از شکر بریزند آشیان را

به گرد آینه طوطی بیاورد

بخلوتخانهٔ شاه جهان برد

پس آیینه شد زیر گلیمی

چو موسی کرد با طوطی کلیمی

گمان بردش دل کژ بین طوطی

که طوطی می‌کند تلقین طوطی

بدین تصنیف شد طوطی سخندان

ملک زینسان کند تلقین انسان

ز سیمرغ وز بلبل و ز چکاوک

همین یک مرغ دارد طبع زیرک

ز جنس آدمی پیغمبرانند

که استعداد آن دارند و دانند

همی آید ملک تا حدانسان

نشیند از پس آیینهٔ جان

بیاموزد نبی را علم انسان

نبی آن علم را آرد بگفتار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:00 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

از آن یک جرعه می‌دادند به منصور

اناالحق گفت و عالم کرد پر شور

چو جام وحدتش بر کف نهادند

به خونش مفتیان فتوی بدادند

دو صد کس ز آنکه فتوی داده بودند

در آن دم از حیات افتاده بودند

به بازارش برآوردند سر مست

نهاده بود سر مردانه بر دست

بگرد دار می‌گردید و می‌گفت

مرا غیرت گرفت اغیار نگرفت

بکوی دوست می‌رفتم سحرگاه

بدیدم سایهٔ افتاده بر راه

مرا آن یک نظر از خویشتن برد

علامت بر سر راه من آورد

نظر بر روی نامحرم که کردم

ز دست غیرت حق نیش خوردم

چرا عاشق چنین حیران نگردد

که جز گرد در جانان نگردد

کسی را کافتاب از در درآید

وجود ذره کی در چشمش آید

بدارش برکشیدند سنگساران

همی کردند هر سو سنگباران

ز دار و سنگ و رشته غم نمی‌خورد

سر موئی ز اناالحق کم نمی‌کرد

به آواز آمدند با او به یکبار

در و دیوار و چوب و رشته و دار

طناب عمر او آن دم گسستند

به آب و آتش عشقش بشستند

انانیت بذات خود فنا بود

انانیت نبود آنجا خدا بود

برآمد موجی از دریا به صحرا

صدف بگسست و گوهر شد بدریا

انای تنگنا برداشت حلاج

چو پر شد بر سر آمد شد بتاراج

سبوی آب در دریا چه سنجد

ولی درکوزهٔ کوچک نگنجد

ثبات کوه پیش از قوت باد

زهر بادی گیاه آید به فریاد

هزاران جام از آن می باز خوردند

ولی افشاء سر حق نکردند

همانگه کرد بلبل عهد در دم

ننوشم نیز می والله اعلم

دمی از عشق گل دارم خروشی

برآید در دلم هر لحظه جوشی

چو گل بر بست رخت از باغ و بستان

مرادم بسته شد چون زیردستان

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:00 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

بیا ای مرغ رنگین جامه بی بو

سر ترکانه داری پای هندو

تنی پوشیده داری جان عریان

لب پرخنده داری چشم گریان

ز روی آینه نزدودهٔ زنگ

لباس آینه کردی بصد رنگ

اگر زر می‌کند آهن زر اندود

نگیرد آهن از زر رنگ نابود

به زیور کی شود چون ماه تو زشت

به ضرب مشت چون گردد برانگشت

چرا این رنگ بی بو میفروشی

چرا پای خود از مردم نپوشی

سراسر خویشتن را می‌نمائی

ولیکن گر بقاف بی وفائی

به از ناموس باشد نام ناموس

به از طاوس باشد پای طاوس

به بین خود را و از هستی برون آی

بکوی نیستی بخرام و می پای

اگر پای سیاهت یاد بودی

بجلوه کی دل تو شاد بودی

چو بلبل جامهٔ رنگین بینداز

مرقع پوش شو مانندهٔ باز

نه رنگت ماندونی بال و نی پر

مشو مغرور این رنگ مزور

چه عزت می‌رسد از عزت آن

که پرت می‌نهند بر سرامینان

چه نفع آمد بگو ای مرغ خوش باش

در حمام را از نقش نقاش

به رنگ خویشتن مغرور گشتی

ز قرب حضرت شه دور گشتی

همه رنگی زما بوئی نداری

همه بوئی ز ما بوئی نداری

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:01 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

ز من پندی فرا گیر ای خردمند

عتاب و خشم را بر پای نه بند

کلاه فاقه را بر فرق سر نه

بدان حرصی که باشد کمترش ده

ز قهرش دیدهٔ پر فتنه بر دوز

چو باد انش به بی خوابی بیاموز

مسلط کن برو صیاد خود را

بجای نان مده پالوده بد را

گر او را خوار کردی همچو یوسف

عزیز مصر کردی همچو یوسف

ببسته سدهٔ فر سعادت

بیان عالم الغیب و شهادت

مشعبد وار زیر حقه دارد

نه چندان مهره کانراکس شمارد

بهر یاری که وقتش اقتضا کرد

بدزدد مهرهٔ عمر زن و مرد

همی گردند پیاپی گردش او

دو چاکر در رهش رومی و هندو

زمین سفلیان را آسمان است

سرای علویان را آستان است

بگوش هوش بشنو این سخن را

فدای این سخن کن جان و تن را

چو فرصت هست کاری بیشتر بود

پشیمانی گر آید کی کند سود

چراغ دل ز شمع جان برافروز

اصول علم استادان بیاموز

به جان گر خدمت استاد کردی

ز خدمت برخوری استاد گردی

ولی اندیشهٔ تو آن ندارد

معما گفتن تو جان ندارد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:01 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

به دیوان آمدند مرغان چو دیوان

همی کردند پر از آشوب دیوان

چو بلبل را بدیدند لال گشتند

در آن حالت همه از حال گشتند

سلیمان گفت بلبل را کجائی

چرا در معرض مرغان نیایی

چرا خاموش گشتی ای سخندان

ز لعل خود بر افشان دُرّ و مرجان

زبان بگشای و شرح حال برگوی

سراسر قصهٔ اقوال برگوی

چو مرغان آمدند اکنون بداور

چه داری حجت قاطع بیاور

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:02 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

بشرح جان اگر ادراک داری

قدم بر فرق هفت افلاک داری

وگرنه با تو گفتم شرح اسرار

بود چون پیش اخشم بوی گلزار

چه سود آید ازین آیینه داری

که پیش چشم کور آیینه داری

تو شهبازی و مرغان خشم و شهوت

بپایت برنهادند بند غفلت

زیند دست غفلت پای بگشای

بفرق سر ره بی سر به پیمای

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  1:03 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها