0

بلبل نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

شبی موشی طلب می‌کرد روزی

چو موران پا نهاده بهر روزی

بگرد خانهٔ خمار گردید

ز بهر گندم و گندم نمی‌دید

شراب ناب دید استاده در خم

بخورد آن باده را از حرص گندم

دو سه باده بخورد و مست شد گفت

ندارم من بمردی در جهان جفت

چو من دیگر کجا باشد به مردی

بود عالم به پیش من بگردی

اگر عالم همه گردد زره پوش

به نزد من کنند مردی فراموش

بگیرم جمله عالم را به شمشیر

به بندم پای شیران را به زنجیر

همه عالم به زیر حکم آرم

ز کس من یکسر موغم ندارم

نباشد هیچ شاهی همسر من

ندارد کوه پای لشکر من

پلنگان جمله از من ترسناکند

به پیش پای من مانند خاکند

ازین پس گربهٔ گرگین که باشد

که موشان را به پنجه سر خراشد

بفرمایم به موشان وقت غیرت

که آویزند سرش از دار عبرت

قضا را گربه می‌آمد زنخجیر

به خون موش می‌غرید چون شیر

همان دستان همی زد موش سرمست

درآمد گربه و در موش زد دست

همی مالید گربه موش را گوش

همی بوسید دست گربه را موش

به زیر پای کامش نرم می‌کرد

همی افزود او را محنت و درد

ز حسرت دستها بر سر همی گفت

ز دیده اشک می‌بارید و می‌گفت

خدا را ای شه شیران عالم

ستم بر ما مکن بنگر بحالم

اگر من نیستم آخر تو هستی

مکن بر نیستی چندین تو هستی

اگر خونم بریزی می‌توانی

بپای خود سر آوردم تو دانی

ز چاکر چون خطا آید به مستی

کند عفو خداوندیش هستی

بمستی ژاژ خاییدم من اینجا

نگویم من دگر هرگز چنینها

به مستی جمله رندان در خرابات

همی گویند بیهوده خرافات

به مستی هرچه گفتم عذر خواهم

اگر بیراه رفتم هم به راهم

ازین پس بندهٔ کوی تو باشم

اگر باشم دعاگوی تو باشم

چو کار از دست رفت و مرد شد مست

نداند هرچه گوید مرد سرمست

نباشد در حسابی هرچه گوید

مراد خاطر خود هرزه جوید

کنونم عفو کن از روی یاری

که ما را از ترحم غمگساری

جوابی داد گربه موش را گفت

تو دزدی نیست در دزدی ترا جفت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

چو باز آمد به درگاه سلیمان

صف اندر صف کشیده جمله مرغان

سر خود بر زمین بنهاد بلبل

کمر بسته زبان بگشاد بلبل

سپاس پادشه کرد و دعا گفت

سلیمان را بسی مدح و ثنا گفت

تو آن شاهی که مار و مور و انسان

دد ودام و پری داری به فرمان

ترا زیبد به عالم پادشاهی

که زیر حکم داری مرغ و ماهی

نباشد از تو بهتر شهریاری

کریمی تاج بخش تخت داری

رسول پادشاه بی زوالی

به همت برتر از نقص وکمالی

ز کویت تا گل بی خار روید

چو فراشان صبا خاشاک روید

تراکام و مرادت حاصل آمد

دلت از نور عزت کامل آمد

توئی مطلوب هر جا طالبی هست

دلت از سر معنی گشته سرمست

از آن از خدمتت دوری گزیدم

که خود را لایق خدمت ندیدم

اگر عمرم دهد یزدان ازین پس

غلام حضرتت باشم از این پس

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

سلیمان چون ز بلبل قصه بشنید

بسی اندر فراق گل بنالید

پس آنگه گفت مرغان هوا را

که غیبت بود از بلبل شما را

هر آنکس کو رود تنها به قاضی

ز قاضی خرم آید گشته راضی

سخن گفت برابر اتفاق است

به غیبت ماجرا کردن نفاقست

حدیث ماجرا چون هست معقول

بگو با هر که باشد هست مشغول

چو بلبل حاضر آمد وقت غیبت

نمی‌جنبد یکی اکنون ز هیبت

به غیبت بوده هر یک از شما شیر

به خون بلبلان آلوده شمشیر

مثالش با شما مشت پیاده

مثال گربه و موش است و باده

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

از آن یک جرعه می‌دادند به منصور

اناالحق گفت و عالم کرد پر شور

چو جام وحدتش بر کف نهادند

به خونش مفتیان فتوی بدادند

دو صد کس ز آنکه فتوی داده بودند

در آن دم از حیات افتاده بودند

به بازارش برآوردند سر مست

نهاده بود سر مردانه بر دست

بگرد دار می‌گردید و می‌گفت

مرا غیرت گرفت اغیار نگرفت

بکوی دوست می‌رفتم سحرگاه

بدیدم سایهٔ افتاده بر راه

مرا آن یک نظر از خویشتن برد

علامت بر سر راه من آورد

نظر بر روی نامحرم که کردم

ز دست غیرت حق نیش خوردم

چرا عاشق چنین حیران نگردد

که جز گرد در جانان نگردد

کسی را کافتاب از در درآید

وجود ذره کی در چشمش آید

بدارش برکشیدند سنگساران

همی کردند هر سو سنگباران

ز دار و سنگ و رشته غم نمی‌خورد

سر موئی ز اناالحق کم نمی‌کرد

به آواز آمدند با او به یکبار

در و دیوار و چوب و رشته و دار

طناب عمر او آن دم گسستند

به آب و آتش عشقش بشستند

انانیت بذات خود فنا بود

انانیت نبود آنجا خدا بود

برآمد موجی از دریا به صحرا

صدف بگسست و گوهر شد بدریا

انای تنگنا برداشت حلاج

چو پر شد بر سر آمد شد بتاراج

سبوی آب در دریا چه سنجد

ولی درکوزهٔ کوچک نگنجد

ثبات کوه پیش از قوت باد

زهر بادی گیاه آید به فریاد

هزاران جام از آن می باز خوردند

ولی افشاء سر حق نکردند

همانگه کرد بلبل عهد در دم

ننوشم نیز می والله اعلم

دمی از عشق گل دارم خروشی

برآید در دلم هر لحظه جوشی

چو گل بر بست رخت از باغ و بستان

مرادم بسته شد چون زیردستان

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

تو سیمرغی و یک مرغت هنر نیست

چو مرغان اندرین راهت گذر نیست

تو تا کی در درون خانه گردی

بمیدان آی اگر مرد نبردی

به دریای عدم رفتی چو ماهی

بصحرای وجود آ گر تو شاهی

حریف مجلس عشاق میباش

بجام شوق اومشتاق میباش

اگر خلوت نشین بی ریائی

چو زاغان مردهٔ شهوت چرائی

اگر خلوت نشین سالکی تو

چرا در بند دنیا هالکی تو

بجز نامی نداری در جهان فاش

همان شکلی که صورت کرده نقاش

برون آوازه داری چون مبیره

درونت چون برون دیگ تیره

تو در عالم بسی آوازه داری

ولی مرغی حزین و سوگواری

اگر هستی بیا در نیستی رو

غم نادیدنت برما بیک جو

سلیمان کرد نامت شاه مرغان

ببر خار ستم از راه مرغان

اگر سرلشکری لشکر کشی کن

وگرنه خاک شو نی آتشی کن

وگر از خود بسی پروا نداری

چرا چون شمع صد پروانه داری

نه شمعی و نه پروانه چه مرغی

نه خویشی و نه بیگانه چه مرغی

از آن ببریده از جمع اصحاب

که تا آسان کنی هم خورد و هم خواب

تو گردر جمع باشی جمع گردی

تو باشی شمع او را شمع گردی

میان خلق باش و با خدا باش

چو جان با تن نشین وز تن جدا باش

چو در کثرت شوی وحدت طلب کن

نظر در جسم و جان بوالعجب کن

چو می‌گردی بگرد خویش تنها

چرا چون من زنی مانند تنها

به تنهائی کجا خواهی رسیدن

به یاری می‌توان منزل بریدن

به تنهائی کس داند نشستن

که نقش غیر تاند پاک شستن

به تنهائی کسی باشد طلبکار

که نبود او به بند خود گرفتار

اگر نه پایمال دیو گردی

بگرد زرق و عذر و دیو گردی

وگرنه پایمال نفس مانی

معذب در بلای جاودانی

به بندد اهرمن راه مجالش

به بادی بر دهد هر دم خیالش

به دست دیو در ماند گرفتار

حقیقت را نبیند راه و هنجار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

شنیدستم که در عهد گذشته

امیری بود والی عهد گشته

بسی نیک و بد عالم بدیده

ز هر دانا دلی پندی شنیده

پسر را گفت تا گردی تو پیروز

اگر دانا دلی پندی بیاموز

خردمندان بهشیاری دهند پند

نگیرد بی خرد پند از خردمند

مشو عاق و ببر فرمان پدر را

پدر هرگز نخواهد بد پسر را

پسر کو ناخلف باشد پسر نیست

پدر کو هم بدآموزد پدر نیست

بقای نسل را گر زن بخواهی

نگه دارد ترا از هر تباهی

به قول مصطفی دین در امان گیر

که کاری گر نیاید بی گمان تیر

پسر گفت ای پدر پند تو بند است

گزیده پند تو بیرون زچند است

زنان دامند و شیطان دام را ساز

مرا در دام شیطانی مینداز

تو ایمن باش و با من دل نگهدار

که من هرگز نبندم دل درین کار

چو شهوت را خرد بنده نگردد

دلم هرگز پراکنده نگردد

مرا پا بر سر خاری درآمد

ازین مشکل ترم کاری درآمد

پدر می‌گویدم زن خواه و دل گفت

مشو جفت بلا با زن مشو جفت

نمی‌دانم که را فرمان برم من

پدر را یا بترک سر کنم من

پدر گفت این صفت از خود مکن دور

مشو تلخ و مشوترش و مکن شور

ز سر بیرون کنی بازار و آزار

دل خود از چنین گفتار بازآر

به اول سعی کن در خیر کاری

که آفتها است در تأخیر کاری

به هم جمع آمدند کردند عروسی

مسلمان و مغ و گبر و مجوسی

شب اول میان شوهر و زن

نهاد افسار بروی شهوت تن

اگر عاقل بود زن را چو استر

به نرمی برکند افسار از سر

وگر ابله بود زن را چو خرشد

به تن تیر بلا را چون سپر شد

تو امشب باش تا کم زن نگردی

به بی شوئی بگرد زن نگردی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

تو طوطی قفس را تا نمیری

نخواهی رستن از بند اسیری

ترا چون در صف صورت کشیدند

تو افتادی بدام ایشان بریدند

بمیر از لذت و ترک شکر کن

چو سیمرغ از همه عالم گذر کن

اگر ترک از شکر گیری تو چون باز

به هندوستان روحانی رسی باز

وگرنه بر سر باطل بمانی

چو کوری بی عصا در گل بمانی

همی غلطی چو مرغ سر بریده

بدست خویشتن شهپر بریده

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

 

بیا ای باز تند و تیز پرواز

مشو غره بجاه و عزت و ناز

همی نازی که بر دست شهانی

تو رسم و عادت شاهان ندانی

نشانند بر سر دستت بعمدا

بیندازند چون خاکت به صحرا

اگر نفست نکردی خویش بینی

اگر چشمت نکردی پیش بینی

چرا چشم کژت بر دوختندی

به مردارت چو مرغ آموختندی

چرا در ماتم خود ماندهٔ تو

چرا اسرار حق ناخواندهٔ تو

ببستند پای تو چشمت گشادند

کلاه غفلتت بر سر نهادند

فروماندی چو کوران درغم خویش

نمی‌بینی فضای عالم خویش

چو بردارند کلاه غفلت از سر

به عزم آشیان بر هم زنی پر

تو خواهی تا کنی پروای پرواز

ولی بند دوالت می‌کشد باز

دریغا گر قناعت یار بودی

چرا پای دلت افکار بودی

تو تا در بندگی بیجان نباشی

قبول حضرت سلطان نباشی

ترا گردیدهٔ سر یار بودی

کجا با این و آن غمخوار بودی

تو آن بازی که صیادان عالم

بتو دل شاد باشند و تو درغم

ترا از آشیان عالم جان

بیاوردند بهر دست شاهان

تو بر دست هوای خود نشستی

به بند حرص جان خود بخستی

بقای چشم خود بر دوختندت

نموداری چو زاغ آموختندت

چو کوران بر سر ره می‌نشینی

دودیده باز کن تاره به بینی

کلامت را بینداز از سر جان

ز بهر ذوق تن جان را مرنجان

به پیوند هوای حرص و مستی

بپر بر آشیان خود که رستی

ز من بشنو تو ای صیاد خونریز

که از تندی و خون ریزی بپرهیز

ازین پس هیچکس نازارو خوش باش

غم دنیا مخور دیندار و خوش باش

بنا حق خون چندین صید کردی

تو روز عاقبت هم صید گردی

بیندیش از جفای چرخ گردون

که تو روزی شوی هم خوار و محزون

اگر مرد رهی موری میازار

که موری اندرین ره نیست بیکار

اگر دیوانهٔ چون دیو خناس

سر چنگال داری همچو الماس

تو تا با ما کنی دعوی به مردی

مگر سر پنجهٔ مردان نخوردی

تودر مردی نداری پای بر جای

چنان بهتر که داری بند بر پای

اگر مردی ز دشمن دل مکن تنگ

مدارا کردن اولی تر هم از جنگ

وگر خواهی که در عالم چو چاکر

نهد خلق جهان بر پای تو سر

کلاه سروری از سر بینداز

سر خود در ره کهتر درانداز

بآب علم بنشان آتش خشم

منه تیر جفا بر ترکش خشم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

به طوطی گفت ای مرغ شکرخوار

تو هرگز بودهٔ با من جگرخوار

فصاحت می‌فروشی بی ملاحت

ملاحت باید آنگه بس فصاحت

تو را گر طبع زیرک یار دیدند

به قهر از صحبت یاران بریدند

چو استاد سخن بگشاد چشمت

بروی آینه افتاد چشمت

تو در آیینهٔ روی خویش دیدی

تو پنداری سخن از خود شنیدی

تو در آیینه دیدی روی خود را

نداری دیدهٔ عقل و خرد را

دریغا بر سر باطل بماندی

ز استاد سخن غافل بماندی

منه این آینه زین بیشتر پیش

رخ استاد را ز آیینهٔ خویش

تو این آیینه را گر باز دانی

به روی آینه کی باز مانی

اگر در آینه آتش به بینی

هم آیین خود آیینی به بینی

طلب کن خویش را ز آیینه بیرون

قفس بشکن بپر بر اوج گردون

مشو مغرور این نطق مزور

مکن خود را بنادانی هنرور

بسی در کسوت زیبائی خود

که زیبائی چو تو بینند بی حد

به نادانی اگر خود وانمودی

گرفتار قفس هرگز نبودی

اگر علم همه عالم بخوانی

چو بی عشقی ازو حرفی ندانی

به خود رفتن ره نادیده جهلست

به ره رفتن براه رفته سهلست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

شنید ستم من از پیر خردمند

جوانی در مغاک کوه الوند

گرفته گوشهٔ بی توشه و نوش

چو مرد حیدری گشته نمد پوش

چو سیمرغ از پس کوه قناعت

قرین در وحدت ودور از جماعت

ز ناپاکی خود دل پاک شسته

ز خود برخاسته در خود نشسته

ولیکن خدمت پیران نکرده

ز استاد خرد سیلی نخورده

بخود می‌رفت راه بی نهایت

نباشد پادشاهی بی ولایت

ببردش خواهرش هر روز نانی

همی کردی به نانی زندگانی

به خواهر گفت روزی ای مراجان

برو زین بیشتر ما را مرنجان

عنایت کرد با من لطف یزدان

حوالت کرد خدمت را به رضوان

همی آرد به من حلوا و نانم

روان از مطبخ دارالجنانم

جواب پیر بین با خود چه گفتست

مگر دیوش به دام خود گرفته است

به پیر وقت گفتند این حکایت

که دانم در شکست و در شکایت

بسی با او بکرد ابلیس تلبیس

بکار آمد کنون تلبیس ابلیس

اشارت کرد مرد نیک را پیر

برو آنجا ز سر تا پای او گیر

بگو ای با همه وی از همه فرد

سلامت می‌کند پیرای جوانمرد

بسی گشتی تو تا گشتی بهشتی

رفیقان را ز یاد خود بهشتی

خداوندت بسی برگ و نوا داد

نصیب ما بده ز آنچت خدا داد

به خادم داد یکتا نان و حلوا

برون حلوا درونش پر ز بادا

چومرد آورد پیش پیر ره بین

نجاست بود حلوا نانش سرگین

هر آنکس کو ندارد پیر رهبر

بود همراه شیطانش بره در

اگر خواهی که با تدبیر گردی

بگرد آسمان پیر گردی

جوانی کو ببوسد پای پیران

به پیری دست بوسندش امیران

به خودره رفتن نادیده جهلست

بره رفتن براه رفته سهلست

درخت بیشه میوه برنیاید

بود رعنا ولی خوردن نشاید

درخت باغبان پرورده را بین

که شکل خوب دارد بار شیرین

تنت قافست و جانت هست سیمرغ

ز سیمرغی تو محتاجی به سی مرغ

حجاب کوه قافت آرد و بس

چو منعت می‌کند یک نیمه شو پس

به جز نامی ز جان نشنیدهٔ تو

وجود جان خود تن دیدهٔ تو

همه عالم پر از آثار جان است

ولی جان از همه عالم نهانست

تو سیمرغی ولیکن در حجابی

تو خورشیدی ولیکن در نقابی

ز کوه قاف جسمانی گذر کن

بدار الملک روحانی سفر کن

تو مرغ آشیان آسمانی

چو بازان مانده دور از آشیانی

چو زاغان بر سر مُردار مردی

ز صافی گشته خرسندی بدردی

چو بازان باز کن یک دم پر و بال

برون پر زین قفس وین دام آمال

چو بازان ترک دام و دانه کردی

قرین دست او شاهانه کردی

به پری بر فلک زین تودهٔ خاک

همی گردی تو با مرغان در افلاک

وگرنه هر زمان بی بال و بی پر

چو مرغ هر دری گردی به هر در

گهی در آب گردی همچو ماهی

گهی چون آب باشی در تباهی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

برو طاوس شهوت را ببر سر

که بوی آرزویت می‌برد سر

ز رنگین خانهٔ شهوت بپرهیز

ز بند آرزوی خویش برخیز

چو رنگ شهوت بی رنگ گردد

همه عالم به چشمت تنگ گردد

درون خانهٔ جانت سیاه است

چه سود ار بر سرت زرین کلاه است

به رنگ و زینت دنیا چو طاوس

همی پوشی سیاهی را بناموس

مکن شادی اگر کارت برآید

که روز نیک و بد روزی سرآید

نماند شادی و غم جاودانی

به نیک و بد سرآید زندگانی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

مگر بیهوده هان ای موش خاموش

چو افتادی در آتش در همی جوش

خلاف شرع و دین کردی شدی مست

اگر خونت بریزم جای آن هست

مرا استاد پندی داد نیکو

کز آن پند آمدم فرخنده مه رو

مرا گفتا که تو بیرون مبر سر

اگر فیلی و خصم از پشه کمتر

مشو ایمن که کم یا بیش گردد

زنیش او ترا دل ریش گردد

مشو از فکر او ایمن که ناگاه

در اندازد ترا از مکر در چاه

نکردم پند استادان فراموش

مرا آن پند شد چون حلقه در گوش

ببر از من امید رستگاری

بجز مردن دگر کاری نداری

نخواهی رستگار آمد ز دستم

که بسیاری کمین تو نشستم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:59 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

به بلبل گفت هدهدکای پریشان

چرا کردی تو بیدادی بدیشان

مکن بی علمی ای دین داده بر باد

که بی علمی کند بر جمله بیداد

درون خسته دل مخراش و مخروش

چو دیگ پخته شو تا کی زنی شوش

چو عشق دلبران گنج روانست

چنان بهتر که اندر دل نهانست

برو در عاشقی می‌سوز و می‌ساز

مکن راز دل خود پیش کس باز

ز بند جان خود برخیز و بنشین

مکن زین پس حکایتهای پیشین

حکایت کهنه شد از بسکه گفتند

درون فرسوده شد از بسکه گفتند

سخن نونو چو گل یابد شکفتن

نه چون بلبل حکایت بازگفتن

حدیث عشق اگرچه هست شیرین

ولی مردم ببرهان گشته ره بین

برو ز اینجا سر آشوب و داور

ز علم ارسکهٔ داری بیاور

بقدر خود بگو تا خود چه داری

بمیدان اندر آگر مرد کاری

چرا بیهوده گفتن پیشه کردی

نه چون مردان بخود اندیشه کردی

چو کار روزگارم کارزار است

مرا امروز با تو کار زار است

حدیثم داستان دوستان است

خطابم با خطیب بوستان است

به پیچش درکشم تا خود چگوید

چه گوید جز ره نعره نپوید

مکن فریاد و خاموشی گزین تو

به بین در روی خود عین الیقین تو

چو بگشایم به یک نقطه زبان را

به بندم نطق مرغ بوستان را

سؤالت اول از توحید پرسم

دوم ایمان سوم تجرید پرسم

مرا اول سخن با تو زذات است

به آخر ماجرا اندر صفات است

بیا بنشین ز اول بازگو تا

چرا ایزد ندارد مثل و همتا

ز هدهد بلبل عاشق زبون شد

ز عشق گل به یک ره سرنگون شد

سری بنهاد پیش هدهد آنگاه

خطا کردم مگیر استغفرالله

مرا دل ریش بود از درد هجران

از آن تندی نمودم با عزیزان

سپر بنهاد در پیش پیمبر

کاجازت تا روم در پیش دلبر

فزون زین طاقت هجران ندارم

چنانستم که گوئی جان ندارم

مخواه از عاشق و دیوانه خدمت

که او خود سوخت از درد محبت

سلیمانش اشارت دادو فرمود

کزین پس حال تو معلوم ما بود

بمرغان گفت با عشقش گذارید

چو تاب قوت نطقش ندارید

برون شد بلبل از پیش سلیمان

پی معشوقهٔ خود تا گلستان

وصال دوستش چون شد میسر

سخن نتوان نوشتن زین فزونتر

حدیثم داستان دوستان شد

خطابم با خطیب بوستان شد

چو بلبل نامه آخر شد به توفیق

چو مردان راه حق میرو بتحقیق

ایا عطار جان عاشقانی

تو آگاه ازعطای غیب دانی

خداوندا توئی معبود و دیان

سمیعی و بصیر وفرد و رحمن

به بخشائی گناه جمله عالم

از آن پس این ضعیف خسته راهم

بسی گفتم به شرح ازجان حکایت

حکایت را رسانیدم به غایت

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:59 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

بیا ای هدهد صاحب هدایت

چه داری تا خبر از هر ولایت

قباپوشی ولی دردی نداری

گله داری ولی مردی نداری

ز تن بیرون کن و کن خاک بر سر

قبائی بی بقا تاج مزور

کسی باشد سزای تاجداری

که باشد در تبارش شهریاری

کسی باشد سزای قرب شاهی

که باشد لائق فر الهی

سر اهل امل گر تاجدار است

بیندیش آن برای تاجدار است

مرقع پوشی و تاج مرصع

مرصع نی مناسب با مرقع

طریق تاجداری عقل و دادست

ترا حاصل بدست از جمله بادست

ترا چون بر سر کوهست خورشید

چه میداری بروز رفته امید

بپرهان بر درخت زندگانی

وگرنه بی هنر اینجا بمانی

ترا همت بقدر هستی خویش

مرا همت بقدر از آسمان بیش

بمرداری فرود آوردهٔ سر

چرا ننهی ز دانش بر سر افسر

کسان رنجند ز رنگ و بوی مردار

نگه دارند مشام از گند مردار

من آن مرغم که می‌نالم بگلزار

تو آن مرغی که میخاری سر خار

تو کردی بی وفائی با سلیمان

منش هستم دعاگو با دل و جان

مگر نشنیدهٔ ای مرغ کوچک

خلاف امریا شد نامبارک

تو تا در بند گی بی جان نگردی

قبول حضرت سلطان نگردی

مرا از دور رمزی می‌نمایند

مرا پیوسته درها می‌گشایند

نشینی بر سر پا سر کشیده

سر و پایت برون هر سو بریده

روا دای که رندان خرابات

برند از خون تو سازند طلسمات

ملوک ملک عالم چون سکندر

ز بهر داد دارند تاج بر سر

برو از سر بنه این تاج بیداد

که بی دادی دهد هر تاج بر باد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:59 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

جوابش داد و گفت ای چشمهٔ نور

ز رخسار تو بادا چشم بد دور

چه گویم با که گویم این حقیقت

زبان وهم کی داند طبیعت

که باشند این دو سه پژمرده دلها

بمانده پایشان در آب و گلها

طمع از دام و دانه نابریده

شراب وصل دلبر ناچشیده

چو سنگ افسرده اندر بی نیازی

به سر بردند عمر خود به بازی

ندارم بهرهٔ از حال ایشان

از آن ببریده‌ام از قال ایشان

ز مرغان من برای آن رمیدم

که کس را مشتری خود ندیدم

اگر آهی برآرم از دل تنگ

بسوزد بر فلک مریخ و خرچنگ

بدرد زهره حالی زهرهٔ خویش

عطارد خاک سازد بهرهٔ خویش

به چاه افتد مه و گردد چو ماهی

به صحرای وجود ای از تو شاهی

به اقبال تو ای دادار عالم

که باد ابر مرادت کار عالم

بگویم حال مرغان ستمکار

بگویم تا چه داند هر کسی کار

سراسر قصه‌هاشان باز جویم

وز آن پس دانش و اعزاز جویم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:59 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها