0

بلبل نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بلبل نامه عطار

به توفیق خدای صانع پاک

که دانش می‌دهد بر ملک و افلاک

ز بلبل نامه بیتی چند گویم

چو آب رفته باز آمد به جویم

قلم برگیر و راز دل عیان کن

سرآغازش به نام غیب دان کن

خداوندی که جز وی کس نشاید

که تا بر بندگان روزی گشاید

قلم می‌شد به سر از درد هجران

همی بارید خون بر شکل باران

چو بر کافور مشک ناب داده

به زنجیرش سراسر آب داده

قلم غواص دریای معانی

سخن‌هایش همه چون درّ کانی

ز بهر دردمندان غم گساری

بماند تا قیامت یادگاری

بود روح و روان اهل دانش

ز روی عقل و از افهام دانش

 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:53 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

شنید ستم که در دور سلیمان

که بد دیو و پری او را بفرمان

نشسته بود روزی بر سر تخت

سعادت یاور و اقبال با تخت

شدند مرغان بدرگاه سلیمان

بر آورده ز دست بلبل افغان

بنالیدند چو نای و می زدند چنگ

گهی بر سر گهی بر سینهٔ تنگ

چو بگشادند همه منقار آمال

بسی بر خاک مالیدند پر و بال

ز بلبل جمله می‌کردند شکایت

همی گفتند هر یک در حکایت

هر آن رازی که در دل می‌نهفتند

سلیمان را یکایک باز گفتند

ز بلبل جمله می‌کردند شکایت

همی گفتند هر یک در حکایت

خطیب مرغها مرغی نزار است

نهاده منبرش بر شاخسار است

لئیمی ترش روی و پر فغانست

ولیکن مرغکی شیرین زبانست

نمی‌بندد دمی شیرین نفس را

نمی‌گیرد به چیزی هیچ کس را

همیشه جامهٔ بی رنگ پوشد

ریا و زرق و هستی می‌فروشد

به صد دستان زهر دستی سرآید

چوهنگام بهار و گل درآید

چودیگی بر سر آتش به جوش است

نمی‌خسبد همه شب در خروش است

همی‌نوشد شراب آب انگور

همی نالد به زاری همچو طنبور

ز خامی می‌زند آن قلتبان خوش

که خام آوازه دارد پخته خاموش

چو چشمش گرید آهش کلّه بندد

دهان گل بر او حالی بخندد

قدش پست است و بانگش بس بلند است

خداوندا که او را حیله چنداست

ندارد صبر و باشد بی قرار او

کند از شوق خود را آشکار او

ندارد یک زمان ذوق و حضوری

ز درد عشق هست او ناصبوری

نه بیند هیچ کس رخسارهٔ او

بجز گل کو بود غمخوارهٔ او

وگر نه اختیار از دست بستان

بده ما را خلاص از دست مستان

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

ز مرغان چون سلیمان قصه بشنید

بتندید و ببالید و بجوشید

یکی از خشم آتش را برافروخت

گهی بر آب و آتش را فرو سوخت

همان دم باز را فرمود هان زود

برو چون آتش و باز آی چون دود

به بین خود تا چه مرغ است آنکه مرغان

ز دست او همی دارند افغان

ز دانش بهره دارد یا ندارد

چو شیران زهره دارد یا ندارد

چرا آرد به بین نفرت ز کثرت

که داد او را بگو منشور وحدت

نمی‌گردد دمی خالی ز غوغا

نمی‌بندد کمر در خدمت ما

چرا از خدمت ما مستمند است

وزین دوری گزیدن دردمند است

مگر دیوانه و مستست و بی خود

که دائم غافلست از نیک و از بد

به تن زار و نزارش می‌نمایند

به هر گلزار زارش می‌نمایند

ز استغناء او بسیار گفتند

همه مرغان ز عشقش درشگفتند

چو نزدیکش رسی میکن تبسم

مبادا کو بمیرد از توهم

مگو سختش بنه انگشت بر لب

نگه می‌دارش از منقار و مخلب

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

روان شد باز تند و تیز منقار

بخون بلبل زار کم آزار

به زهر آلوده کرده تیغ و چنگال

به هیبت بازگسترده پر و بال

بساط خدمت سلطان ببوسید

ز سر تا پای خود جوشن بپوشید

چنان مستغرق فرمان شه شد

بجای پا سرش بر خاک ره شد

نشان بندهٔ مقبل همان است

که پیش از کار کردن کاردان است

ز مهتر کار فرمودن ز کهتر

بجان کوشیدن اندر کار مهتر

هر آن کهتر که داند حق شناسی

ازو هرگز نیاید ناسپاسی

هر آن کهتر که او عقل و ادب داشت

مدام اندر وفاشوق و طلب داشت

هر آن کهتر که با مهتر ستیزد

چنان افتد که هرگز برنخیزد

پی فرمان گرفت آمد به بستان

چو مستان بود بلبل درگلستان

هوا چون نافهٔ مشگین معطر

چمن چون عالم علوی منور

میان خود به عیش گل ببسته

چو بلبل را بدو تقوی شکسته

صفای گلستان از بی بقائی

نوای بلبلان از بی نوائی

به گوشش نالهٔ بلبل خوش آمد

به چشمش رنگ و بوی گل خوش آمد

به چرخ آورد یک دم باز را عشق

به بست از گفت و گو دم باز را عشق

چو باز آمد به خود از بیخودی باز

به خون بلبلان در کار شد باز

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

به گل بلبل همی گفت ای دل افروز

چراغ مهربانی را برافروز

بیا کامشب شب ناز و نیاز است

چو زلف ماهرویان شب دراز است

غنیمت دان شبی با یار تا روز

به هم گفتن بسی اسرار جان سوز

دو یار مهربان چون راز گویند

حکایتهای رفته باز گویند

بهشت جاودان جز آن نفس نیست

ولی کس را بدان دم دسترس نیست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

 

به نزد خانهٔ دستور کشور

وثاقی مختصر بگرفت بی در

همی مالید سالی بیشتر عور

تن خود را بدان دیوار دستور

ز نزدیکان یکی می‌دید از دور

به عالم فاش گشت این راز مستور

وزیر شهر شروان مرد را گفت

چه مقصود است ترا بر خاک ما خفت

جوابش داد و گفت ای چشمهٔ نور

زرخسار تو بادا چشم بد دور

یکی دل خسته‌ام ای صدر عالم

نمی‌داند کسی اسرار حالم

چو فر دولت اندر خانهٔ تست

دل من مرغ دام و دانهٔ تست

همی مالم تن خود را به دیوار

مگر روزی دهی در خانه‌ام بار

خوش آمد این سخن در گوش جانش

ز زر پر کرد دامان ودهانش

مقرب گشت حضرت راچنان شد

که حکمش بر همه شروان روان شد

اگر خواهد کسی تا میر گردد

به گرد پادشاه و میر گردد

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

سپاه روز روشن چون برآمد

قضا را ترک هجران بر سر آمد

به بلبل باز گفت ای خفته برخیز

بیا خود را به بال من درآویز

چو موری کعبه را خواهد که بیند

فراز شهپر بازان نشیند

سلیمانت همی خواهد به داور

چه داری حجت قاطع بیاور

چه خواهی گفت با او من چه مرغم

که می‌گردم به عالم فارغ از غم

برنگ و بوی گل مغرور گشتی

ز نزد حضرت شه دور گشتی

به حسن بی بقا دل خوش چرایی

ز امر سروران سرکش چرایی

چرا دل بندی اندر بی وفائی

شوی محروم و در خدمت نیائی

مگر دان سر ز درگاه خداوند

که سرگردان بمانی پای در بند

اگر خواهی که گردی در جهان فرد

به گرد کوی صاحب دولتان گرد

که از صاحبدلان یا بی عطائی

نیابی هیچ از اینها بی وفائی

سخن از اهل عقل و فهم بنیوش

اگر داری خبر از دانش و هوش

گدائی مفلس و سرگشته حیران

پی روزی گرفت آمد به شروان

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

جوابش داد هشیار سخنگوی

مگو ما را از این معنی بر این روی

برو ما را سر و سودای کس نیست

ز عشقم یک نفس پروای کس نیست

تو هرگز بر کسی عاشق نبودی

هنوز آتش نهٔ مانند دودی

تو نادر بی خودی بیخود نمانی

تو قدر عاشقان هرگز ندانی

شراب عاشقی آن کس کند نوش

که یاد غیر را سازد فراموش

مرا معذور می‌دار ای خداوند

که عاشق نشنود از عاقلان پند

مقام عاشقان بالای عقل است

طریق عاقلی در عشق جهل است

سلیمان را بگو ای نور یزدان

عنان حکم خود از ما بگردان

ترا بر ما از آن دست ستم نیست

که بر دیوانه و عاشق قلم نیست

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

شبی دور از لب و دندان اغیار

به دندان می‌گزیدم من لب یار

درآمد باغبان با گل همی گفت

بگو تا خود که بود امشب ترا جفت

نقاب از روی خوبت که کشیده است

لب و لعلت بدندان که گزیده است

دم باد صبا خوردی شکفتی

به دست هر کس و ناکس بیفتی

لبانم نیم شب تا روز تر کرد

نسیم آمد دهانم پر ز زر کرد

دهانم خون بلبل می‌مکیده است

از آن خون قطرهٔ بر لب چکیده است

مکن عهد و وفا داری فراموش

بیا چون جان شیرینم در آغوش

ترا چون من هزاران بنده باشد

که سر در پای تو افکنده باشد

مرا چون تو به عالم هیچ کس نیست

شکیبم از وصالت یک نفس نیست

ترا بهتر ز من عاشق هزاراست

مرا بی روی خوبت کارزار است

لبانم خشک و چشمم اشگباران

زمین خشک را جانست باران

همی ترسم ازین دوران گردون

که دون را نیک کرده نیک را دون

بیک گردش که گرد خود بگردد

نظام کار نیک و بد بگردد

ترا در کورهٔ آتش بسوزد

مرا آتش به دل در بر فروزد

ترا باد خزان پژمرده دارد

مرا هجران تو افسرده دارد

مبادا روز ما را روشنائی

شب وصل ترا روز جدائی

مبادا بی وصالت روز ما خوش

که از هجران تو باشم بر آتش

مبادا بی وصالت زندگانی

که تو هستی مراد جاودانی

درین اندیشه بودند تا سحرگاه

نبودند از قضا آگه که ناگاه

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

بدو گفت ای تو هم نیش و توهم نوش

بمن رسوای عالم پرده درپوش

چه کردی لطف و بنمودی بزرگی

چو شیران رحم کن بگذر ز گرگی

مرا بگذار تا بهر سلیمان

بسازم تحفهٔ مدح از دل و جان

که شرط مرد دانا این چنین است

به هر کاری که باشد پیشه این است

خردمندان چو آیند نزد شاهان

به نظم آرند دعای صبحگاهان

سه چیز آید وسیلت نزد شاهان

هنر یا مال یا مرد سخندان

هر آن کس کو تهی‌دستی نماید

همیشه کار او پستی نماید

من از مال و هنر چیزی ندارم

ولی گنج سخن دارم بیارم

به بلبل گفت هین میساز و میرو

ز هر چیزی که داری کهنه و نو

چو ره پیش است ما از پس چرائیم

اگر چه خسته بال و بسته پائیم

بیا تا پای بگشائیم یک ره

به فرق سر به پیمائیم یک ره

زمین بوسیم در بزم جهاندار

دعای دولتش گوئیم صد بار

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

چو می‌رفتند بر بالای کهسار

نسیم صبحدم آمدبه گلزار

به دامانش بزد بلبل به دستان

ز بهر دلستان آن هر دو دستان

نسیم صبحدم را گفت برخیز

برو در دامن معشوقم آویز

بگو با من ترا آرام چونست

مرا بی تو جگر یک قطره خونست

چنانم در فراقت ای دل آرام

نه صبرم ماند و نی هوش نه آرام

دلم مشتاق تست ای جان شیرین

چو میل خاطر خسرو به شیرین

اگر بار دگر رویت به بینم

به خلوت یک زمان پیشت نشینم

غم گیتی به یک جو برنگیرم

نباشم مردهٔ گر زان چه مهرم

به جز چشمم کسی رویت مبیناد

غم گیتی سر کویت مبیناد

اگر عمرت بود زین پس بمانم

وگرنه جان به عشقت برفشانم

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

سلیمان گفت ای مرغ سخندان

چرا می می‌خوری مانند رندان

گهی سرمست و گه هشیار باشی

بگاهی خفته گه بیدار باشی

بماتم جمله مرغان بر سری خاک

نشسته کرده رخها بر سوی خاک

همه درماتم و اندوه و دردند

ز هرچه دون بود آزاد و فردند

تو می‌سازی بهر دم نوعروسی

نمی‌دانم که گبری یا مجوسی

شرابی خور که بدمستی ندارد

نشاطش روی درهستی ندارد

شرابی را که جانت شاد باشد

ز مخموری دلت آزاد باشد

شرابی را که بدمستی صفاتست

حرامش دان اگر آب حیاتست

حرام از بهر آن کردند می را

که با اوباش می‌خوردند وی را

مکن مستی میان جمع اوباش

که مستی می‌کند اسرار را فاش

نشاط می خمارش هم نیرزد

عروس یک شبه ماتم نیرزد

مخور چیزی که عقلت راکند گم

وز آن هر لحظه باشی در توهم

مخور چیزی که در اندوه مانی

بود آنت بلای جاودانی

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

 

شنیدی قصهٔ هاروت و ماروت

که بودند خادم درگاه لاهوت

از اول بر فلک بودند فرشته

شدند آخر چو دیو از غم سرشته

ز حرص و آز و شهوت دور بودند

ز مستی بی خبر مستور بودند

چوآدم را به عالم می‌فرستاد

بجان هردوشان آتش درافتاد

به درگاه خدا رفتند و گفتند

هر آن رازی که در دل می‌نهفتند

از اول کرده بودند این حکایت

که بر ما هست اولی تر ولایت

فساد و خون کنند اولاد آدم

پر از آشوب دارند کار عالم

چو خود را بهتر از آدم بدیدند

از آن پس روی بهبودی ندیدند

خداوند جهان فرمانشان داد

بدارالملک دنیاشان فرستاد

چو روی زهرهٔ زهرا بدیدند

رقم را بر صلاح خود کشیدند

برو عاشق شدند از خود برفتند

نه روز آرامشان نی شب بخفتند

درآمد زهره گوش هر دو بگرفت

بگوش هر دوشان پوشیده می‌گفت

شما را گربه من میلی تمام است

بجز فرمان من بردن حرام است

لباس عاصیان بر خود بپوشید

فساد و خون کنید و می‌بنوشید

مرا گر ز آنکه می‌خواهند همدم

درآموزید ما را اسم اعظم

فساد و خون نکردند می بخوردند

چو می‌خوردند فساد و خون بکردند

به زهره اسم اعظم را بدادند

چو سنگ ایشان بچاه غم فتادند

چو زهره اسم اعظم را بیاموخت

در آتش یکسر مویش نمی‌سوخت

بخواند آن اسم را بر آسمان شد

مهش دربان و مهرش پاسبان شد

فرو ماندند ایشان بر سر خاک

به کام دشمنان سرمست و بی باک

ز مستی هر دو چون هشیار گشتند

وز آن خواب گران بیدار گشتند

قضا چون اقتضای نیک و بد کرد

نداند هیچ کس تدبیر خود کرد

برآورند آهی آتش اندود

چو کار افتاد آهش کی کند سود

ستاده پای با جان عذر خواهان

گناه از بنده عفو از پادشاهان

چنان از کردهٔ خود شرمساریم

که روی عذر خواهی هم نداریم

عذاب ما هم اینجا ده که اینجا

نه دی باشد نه امروز و نه فردا

عذاب این جهان دوران سرآرد

عذاب آن جهان پایان ندارد

به بابل سرنگون در چاه آیند

ولیک از آب جز حسرت نیابند

روند مردم به بابل در سر چاه

به سحر آموختن وقت سحرگاه

بیاموزند از ایشان هرچه خواهند

کنند برخود از ایشان هرچه خواهند

تو هاروت خودی در چاه هستی

همیشه از شراب حرص مستی

تو اول برتر از افلاک بودی

ز گرد خاک تیره پاک بودی

سرای خاکدانت آرزو کرد

بفرش از عرش جانت سر فرو کرد

ز اصل خویشتن ببریدهٔ تو

تو آنجا را از این جا دیدهٔ تو

مثالی خوش بگویم با تو بشنو

اگر تو بشنوی بر من به یک جو

ز گرد تو دو عالم نور دیده

که دیده کی بود همچون شنیده

جهان چاه است و آتش مال دنیا

مثال زهره چون آمال دنیا

تو زین جا چون از آنجاباز گردی

شوی کبک دری یا باز گردی

اگر میلت بود با حشمت و جاه

همیشه سرنگون باشی درین چاه

بجان تشنه لب و تو بر سر آب

ز سر بگذشته آب و آب نایاب

بمانی دایماً جوینده بر در

ز دنیا دور دائم دل پر آذر

بمانی دایماً در محنت و غم

نیابی در دو عالم هیچ محرم

بمانی دایماً مجروح و دلتنگ

بدرد و سوز و ناله مانده چون چنگ

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

جوابش داد بلبل کای پیمبر

شراب ما ندارد جام و ساغر

مرا مستی ار آن صهبای معنی است

که جامش را شراب از آب طوبی است

دلم پروای آن پروانه دارد

که شمعش جز به خود پروا ندارد

کسی کو عاشق دیدار باشد

همیشه تا سحر بیدار باشد

چو ساقی دل ز می پر تاب دارد

کجا پروای خورد و خواب دارد

تنم زار ونزار است ای سلیمان

بگفت افزونترم از جمله مرغان

به دام عشق جانان مبتلایم

اسیر دام هجران و بلایم

ز من جز صورتی مرغان ندیدند

چو مرغان جان ندادند آن ندیدند

ز درد ما کسی باشد خبردار

که دائم همچو ما باشد جگرخوار

ز درد ما حریفی باشد آگاه

که او نبود ز راه عشق گمراه

ز درد ما کسی راهست بوئی

که باشد دایماً در جست و جوئی

از آن میها که من خوردم سحرگاه

ز دست ساقیان مجلس شاه

اگر یک قطره در حلق تو ریزند

ز تو عقل و خرد بیرون گریزند

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بلبل نامه عطار

به بلبل گفت بشنو تا چه گویم

حدیثی خوش گذشته باز جویم

جوانان گر ببوسند دست پیران

به پیری پای بوسندش امیران

چو می‌نامد به صد لطف و به صد ناز

چو ترکان یا ز تندی کرد آغاز

بزد چنگال و او را در هوا برد

به چنگالش دو سه نوبت بیفشرد

چو بلبل دید کار از دست رفته

ز پای افتاده یار از دست رفته

 
 
 
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  12:57 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها