0

شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

قلون بستد آن مهر وت ازان چو غرو

بیامد ز شهر کشان تا به مرو

همی‌بود تا روز بهرام شد

که بهرام را آن نه پدارم شد

به خانه درون بود با یک رهی

نهاده برش نار و سیب و بهی

قلون رفت تنها بدرگاه اوی

به دربان چنین گفت کای نامجوی

من از دخت خاقان فرستاده‌ام

نه جنگی کسی‌ام نه آزاده‌ام

یکی راز گفت آن زن پارسا

بدان تا بگویم بدین پادشا

ز مهر ورا از در بستن است

همان نیز بیمار و آبستن است

گر آگه کنی تا رسانم پیام

بدین تاجور مهتر نیک نام

بشد پرده دار گرامی دوان

چنین تا در خانه پهلوان

چننی گفت کامد یکی بدنشان

فرستاده و پوستینی کشان

همی‌گوید از دخت خاقان پیام

رسانم بدین مهتر شادکام

چنین گفت بهرام کورا بگوی

که هم زان در خانه بنمای روی

بیامد قلون تا به نزدیک در

بکاف در خانه بنهاد سر

چو دیدش یکی پیر بد سست و زار

بدو گفت گرنامه داری بیار

قلون گفت شاها پیامست و بس

نخواهم که گویم سخن پیش کس

ورا گفت زود اندر آی و بگوی

بگوشم نهانی بهانه مجوی

قلون رفت با کارد در آستی

پدیدار شد کژی و کاستی

همی‌رفت تا راز گوید بگوش

بزد دشنه وز خانه برشد خروش

چو بهرام گفت آه مردم ز راه

برفتند پویان به نزدیک شاه

چنین گفت کاین را بگیرید زود

بپرسید زو تا که راهش نمود

برفتند هرکس که بد در سرای

مران پیر سر را شکستند پای

همه کهتران زو بر آشوفتند

به سیلی و مشتش بسی کوفتند

همی‌خورد سیلی و نگشاد لب

هم از نیمهٔ روز تا نیم شب

چنین تا شکسته شدش دست و پای

فکندندش اندر میان سرای

به نزدیک بهرام بازآمدند

جگر خسته و پرگداز آمدند

همی‌رفت خون ازتن خسته مرد

لبان پر ز باد و رخان لاژورد

بیامد هم اندر زمان خواهرش

همه موی برکند پاک از سرش

نهاد آن سر خسته را بر کنار

همی‌کرد با خویشتن کار زار

همی‌گفت زار ای سوار دلیر

کزو بیشه بگذاشتی نره شیر

که برد این ستون جهان را ز جا

براندیشهٔ بد که بد رهنما

الا ای سوار سپهبد تنا

جهانگیر و ناباک و شیر اوژنا

نه خسرو پرست و نه ایزدپرست

تن پیل‌وار سپهبد که خست

الا ای برآورده کوه بلند

ز دریای خوشاب بیخت که کند

که کند این چنین سبز سرو سهی

که افگند خوار این کلاه مهی

که آگند ناگاه دریا به خاک

که افگند کوه روان در مغاک

غریبیم و تنها و بی دوستدار

بشهر کسان در بماندیم خوار

همی‌گفتم ای خسرو انجمن

که شاخ وفا را تو از بن مکن

که از تخم ساسان اگر دختری

بماند به سر برنهد افسری

همه شهر ایرانش فرمان برند

ازان تخمهٔ هرگز به دل نگذرند

سپهدار نشنید پند مرا

سخن گفتن سودمند مرا

برین کرده‌ها بر پشیمان بری

گنهکار جان پیش یزدان بری

بد آمد بدین خاندان بزرگ

همه میش گشتیم و دشمن چو گرک

چو آن خسته بشنید گفتار او

بدید آن دل و رای هشیار او

به ناخن رخان خسته و کنده موی

پر از خون دل و دیده پر آب روی

به زاری و سستی زبان برگشاد

چنین گفت کای خواهر پاک وراد

ز پند تو کمی نبد هیچ چیز

ولیکن مرا خود پر آمد قفیز

همی پند بر من نبد کارگر

ز هر گونه چون دیو بد راه بر

نبد خسروی برتر از جمشید

کزو بود گیتی به بیم وامید

کجا شد به گفتار دیوان ز شاه

جهان کرد بر خویشتن بر سیاه

همان نیز بیدار کاوس کی

جهاندار نیک اختر و نیک پی

تبه شد به گفتار دیو پلید

شنیدی بدیها که او را رسید

همان به آسمان شد که گردان سپهر

ببیند پراگندن ماه و مهر

مرا نیز هم دیو بی‌راه کرد

ز خوبی همان دست کوتاه کرد

پشیمانم از هرچ کردم ز بد

کنون گر ببخشد ز یزدان سزد

نوشته برین گونه بد بر سرم

غم کرده های کهن چون خورم

ز تارک کنون آب برتر گذشت

غم و شادمانی همه باد گشت

نوشته چنین بود وبود آنچ بود

نوشته نکاهد نه هرگز فزود

همان پند تویادگارمنست

سخنهای توگوشوارمنست

سرآمد کنون کار بیداد و داد

سخنهات برمن مکن نیزیاد

شماروی راسوی یزدان کنید

همه پشت بربخت خندان کنید

زبدها جهاندارتان یاربس

مگویید زاندوه وشادی بکس

نبودم بگیتی جزین نیز بهر

سرآمد کنون رفتنی‌ام ز دهر

یلان سینه راگفت یکسر سپاه

سپردم تو رابخت بیدارخواه

نگه کن بدین خواهرپاک تن

زگیتی بس اومرتو رارای زن

مباشید یک تن زدیگر جدا

جدایی مبادا میان شما

برین بوم دشمن ممانید دیر

که رفتیم وگشتیم ازگاه سیر

همه یکسره پیش خسرو شوید

بگویید و گفتار او بشنوید

گر آموزش آید شما راز شاه

جز او رامخوانید خورشید و ماه

مرا دخمه در شهرایران کنید

بری کاخ بهرام ویران کنید

بسی رنج دیدم ز خاقان چین

ندیدم که یک روز کرد آفرین

نه این بود زان رنج پاداش من

که دیوی فرستد بپرخاش من

ولیکن همانا که او این سخن

اگر بشنود سر نداند ز بن

نبود این جز از کار ایرانیان

همی دیو بد رهنمون درمیان

بفرمود پس تا بیامد دبیر

نویسد یکی نامه‌ای بر حریر

بگوید بخاقان که بهرام رفت

به زاری و خواری و بی‌کام رفت

تو این ماندگان راز من یاددار

ز رنج و بد دشمن آزاد دار

که من با تو هرگز نکردم بدی

همی راستی جستم و بخردی

بسی پندها خواند بر خواهرش

ببر در گرفت آن گرامی سرش

دهن بر بنا گوش خواهر نهاد

دو چشمش پر از خون شد و جان بداد

برو هر کسی زار بگریستند

به درد دل اندر همی‌زیستند

همی خون خروشید خواهر ز درد

سخنهای او یک به یک یاد کرد

ز تیمار او شد دلش به دونیم

یکی تنگ تابوت کردش ز سیم

به دیبا بیاراست جنگی تنش

قصب کرد در زیر پیراهنش

همی‌ریخت کافور گرد اندرش

بدین گونه برتا نهان شد سرش

چنین است کار سرای سپنج

چودانی که ایدر نمانی مرنج

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  5:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چو پیدا شد ازآسمان گرد ماه

شب تیره بفشاند گرد سیاه

پراکنده گشتند و مستان شدند

وز آنجای هرکس به ایوان شدند

چو پیداشد آن فرخورشید زرد

به پیچید زلف شب لاژورد

قژ آگند پوشید بهرام گرد

گرامی تنش را به یزدان سپرد

کمند و کمان برد و شش چوبه تیر

یکی نیزه دو شاخ نخچیرگیر

چوآمد به نزدیک آن برزکوه

بفرمود تا بازگردد گروه

بران شیر کپی چو نزدیک شد

تو گفتی برو کوه تاریک شد

میان اندارن کوه خارا ببست

بخم کمند از بر زین نشست

کمان را بمالید وبر زه نهاد

ز یزدان نیکی دهش کرد باد

چو بر اژدها برشدی موی‌تر

نبودی برو تیر کس کارگر

شد آن شیر کپی به چشمه درون

به غلتید و برخاست و آمد برون

بغرید و بر زد بران سنگ دست

همی آتش از کوه خارا بجست

کمان را بمالید بهرام گرد

به تیر از هوا روشنایی ببرد

خدنگی بینداخت شیر دلیر

برشیر کپی شد از جنگ سیر

دگر تیر بهرام زد بر سرش

فرو ریخت چون آب خون ازبرش

سیوم تیر و چارم بزد بر دهانش

که بردوخت برهم دهان و زبانش

به پنجم بزد تیر بر چنگ اوی

همی‌دید نیروی و آهنگ اوی

بهشتم میانش گشاد از کمند

بجست از بر کوهسار بلند

بزد نیزه‌ای بر میان دده

که شد سنگ خارا به خون آژده

وزان پس بشمشیر یازید مرد

تن اژدها را به دونیم کرد

سر از تن جدا کند و بفگند خوار

ازان پس فرود آمد از کوهسار

ازان بیشه خاقان و خاتون برفت

دمان و دنان تا برکوه تفت

خروشی برآمد ز گردان چین

کز آواز گفت بلرزد زمین

به بهرام برآفرین خواندند

بسی گوهر و زر برافشاندند

چو خاتون بشد دست او بوس داد

برفتند گردان فرخ نژاد

همه هم زبان آفرین خواندند

ورا شاه ایران زمین خواندند

گرفتش سپهدار چین در کنار

وزان پس ورا خواندی شهریار

چو خاقان چینی به ایوان رسید

فرستاده‌ای مهربان برگزید

فرستاد ده بدره گنجی درم

همن به دره و برده از بیش و کم

که رو پیش بهرام جنگی بگوی

که نزدیک ما یافتی آب روی

پس پردهٔ ما یکی دخترست

که بر تارک اختران افسرست

کنون گر بخواهی ز من دخترم

سپارم بتو لشکر و کشورم

بدو گفت بهرام کاری رواست

جهاندار بر بندگان پادشاست

به بهرام داد آن زمان دخترش

به فرمان او شد همه کشورش

بفرمود تا پیش او شد دبیر

نوشتند منشور نو بر حریر

بدو گفت هرکس کز ایران سرست

ببخشش نگر تا کرا در خورست

بر آیین چین خلعت آراستند

فراوان کلاه و کمر خواستند

جزاز داد و خورد شکارش نبود

غم گردش روزگارش نبود

بزرگان چینی و گردنکشان

ز بهرام یل داشتندی نشان

همه چین همی‌گفت ما بنده‌ایم

ز بهر تو اندر جهان زنده‌ایم

همی‌خورد بهرام و بخشید چیز

برو بر بسی آفرین بود نیز

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  5:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

وزان پس جوان و خردمند زن

به آرام بنشست با رای زن

چنین گفت کامد یکی نو سخن

که جاوید بر دل نگردد کهن

جهاندار خاقان بیاراستست

سخنها ز هر گونه پیراستست

ازو نیست آهو بزرگست شاه

دلیر و خداوند توران سپاه

ولیکن چو با ترک ایرانیان

بکوشد که خویشی بود در میان

ز پیوند وز بند آن روزگار

غم و رنج بیند به فرجام کار

نگر تا سیاوش از افراسیاب

چه برخورد جز تابش آفتاب

سر خویش داد از نخستین بباد

جوانی که چون او ز مادر نزاد

همان نیز پور سیاوش چه کرد

ز توران و ایران برآورد گرد

بسازید تا ما ز ترکان و نهان

به ایران بریم این سخن ناگهان

به گردوی من نامه یی کرده‌ام

هم از پیش تیمار این خورده‌ام

که بر شاه پیدا کند کار ما

بگوید ز رنج و ز تیمار ما

به نیروی یزدان چنو بشنود

بدین چرب گفتار من بگرود

بو گفت هرکس که بانو توی

به ایران و چین پشت و بازو توی

نجنباندت کوه آهن ز جای

یلان را به مردی توی رهنمای

زمرد خردمند بیدارتر

ز دستور داننده هشیارتر

همه کهترانیم و فرمان تو راست

برین آرزو رای و پیمان تو راست

چو بشنید زیشان عرض رابخواند

درم داد و او را به دیوان نشاند

بیامد سپه سر به سر بنگرید

هزار و صد و شست یل برگزید

کزان هر سواری بهنگام کار

نبر گاشتندی سر از ده سوار

درم داد و آمد سوی خانه باز

چنین گفت با لشکر رزمساز

که هرکس که دید او دوال رکیب

نپیچد دل اندر فراز ونشیب

نترسد ز انبوه مردم کشان

گر از ابر باشد برو سرفشان

به توران غریبیم و بی پشت و یار

میان بزرگان چنین سست و خوار

همی‌رفت خواهم چو تیره شود

سر دشمن از خواب خیره شود

شما دل به رفتن مدارید تنگ

که از چینیان لشکر آید به جنگ

که خود بی‌گمان از پس من سران

بیایند با گرزهای گران

همه جان یکایک به کف برنهید

اگر لشکر آید دمید و دهید

وگر بر چنین رویتان نیست رای

از ایدر مجنبید یک تن زجای

به آواز گفتند ما کهتریم

ز رای و ز فرمان تو نگذریم

برین برنهادند و برخاستند

همه جنگ چین را بیاراستند

یلان سینه و مهر و ایزد گشسپ

نشستند با نامداران بر اسپ

همی‌گفت هرکس که مردن به نام

به از زنده و چینیان شادکام

هم آنگه سوی کاروان برگذشت

شترخواست تاپیش او شد ز دشت

گزین کرد زان اشتران سه هزار

بدان تا بنه برنهادند و بار

چو شب تیره شد گردیه برنشست

چو گردی سرافراز و گرزی بدست

برافگند پر مایه بر گستوان

ابا جوشن و تیغ و ترگ گوان

همی‌راند چون باد لشکر به راه

به رخشنده روز و شبان سیاه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  5:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چوخراد بر زین به خسرو رسید

بگفت آن کجا کرد و دید و شنید

دل شاه پرویز ازان شاد شد

کزان بد گهر دشمن آزاد شد

به درویش بخشید چندی درم

ز پوشیدنیها و از بیش وکم

بهر پادشاهی و خودکامه‌ای

نوشتند بر پهلوی نامه‌ای

که دارای دارنده یزدان چه کرد

ز دشمن چگونه برآورد گرد

به قیصر یکی نامه بنوشت شاه

چناچون بود درخور پیشگاه

به یک هفته مجلس بیاراستند

بهر بر زنی رود و می‌خواستند

به آتشکده هم فرستاد چیز

بران موبدان خلعت افگند نیز

بخراد برزین چنین گفت شاه

که زیبد تو راگر دهم تاج و گاه

دهانش پر از گوهر شاهوار

بیاگند و دینار چون صد هزار

همی‌ریخت گنجور در پای اوی

برین گونه تا تنگ شد جای اوی

بدو گفت هرکس که پیچد ز راه

شود روز روشن برو بر سیاه

چو بهرام باشد به دشت نبرد

کزو ترک پیرش برآورد گرد

همه موبدان خواندند آفرین

که بی تو مبیناد کهتر زمین

چو بهرام باد آنک با مهر تو

نخواهد که رخشان بود چهر تو

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  5:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

ازآن پس چو خاقان به پردخت دل

ز خون شد همه کشور چین چوگل

چنین گفت یک روز کز مرد سست

نیاید مرگ کار نا تندرست

بدان نامداری که بهرام بود

مر ازو همه رامش و کام بود

کنون من ز کسهای آن نامدار

چرا بازماندم چنین سست و خوار

نکوهش کند هرک این بشنود

ازین پس به سوگند من نگرود

نخوردم غم خرد فرزند اوی

نه اندیشهٔ خویش و پیوند اوی

چو با ما به فرزند پیوسته شد

به مهر و خرد جان او شسته شد

بفرمود تا شد برادرش پیش

سخن گفت با او زا ندازه بیش

که کسهای بهرام یل را ببین

فراوان برایشان بخواند آفرین

بگو آنک من خود جگر خسته‌ام

بدین سوک تا زنده‌ام بسته‌ام

به خون روی کشور بشستم ز کین

همه شهر نفرین بدو آفرین

بدین درد هر چند کین آورم

وگر آسمان بر زمین آورم

ز فرمان یزدان کسی نگذرد

چنین داند آنکس که دارد خرد

که او را زمانه بران گونه بود

همه تنبل دیو وارونه بود

بران زینهارم که گفتم سخن

بران عهد و پیمان نهادیم بن

سوی گردیه نامه‌ای بد جدا

که ای پاکدامن زن پارسا

همه راستی و همه مردمی

سرشتت فزونی و دور از کمی

ز کار تو اندیشه کردم دراز

نشسته خرد با دل من براز

به از تو ندیدم کسی کدخدای

بیار ای ایوان ما را برای

بدارم تو را همچوجان و تنم

بکوشم که پیمان تو نشکنم

وزان پس بدین شهر فرمان تو راست

گروگان کنم دل بدانچت هواست

کنون هرکه داری همه گرد کن

به پیش خردمند گوی این سخن

ازین پس ببین تاچه آیدت رای

به روشن روانت خرد رهنمای

خرد را بران مردمان شاه کن

مرا زآن سگالیده آگاه کن

همی‌رفت برسان قمری ز سرو

بیامد برادرش تازان به مرو

جهانجوی با نامور رام شد

به نزدیک کسهای بهرام شد

بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود

که از کین آن کشته آشفته بود

ازان پس چنین گفت کای بخردان

پسندیده و کار دیده ردان

شما را بدین مزد بسیار باد

ورا داور دادگر یار باد

یکی ناگهان مرگ بود آن نه خرد

که کس در جهان ز آن گمانی نبرد

پس آن نامه پنهان به خواهرش داد

سخنهای خاقان همه کرد یاد

ز پیوند وز پند و نیکوسخن

چه از نو چه از روزگار کهن

ز پاکی و از پارسایی زن

که هم غمگسارست و هم رای زن

جوان گفت و آن پاکدامن شنید

ز گفتار او خامشی برگزید

وزان پس چو برخواند آن نامه را

سخنهای خاقان خود کامه را

خرد را چو با دانش انباز کرد

به دل پاسخ نامه را ساز کرد

بدو گفت کاین نامه برخواندم

خرد رابر خویش بنشاندم

چنان کرد خاقان که شاهان کنند

جهاندیده و پیشگاهان کنند

بد و باد روشن جهان بین من

که چونین بجوید همی کین من

دل او ز تیمار خسته مباد

امید جهان زو گسسته مباد

مباد ایچ گیتی ز خاقان تهی

بدو شاد بادا کلاه مهی

کنون چون نشستیم با یکدگر

بخوانیم نامه همه سر به سر

بدان کو بزرگست و دارد خرد

یکایک بدین آرزو بنگرد

کنون دوده را سر به سر شیونست

نه هنگامهٔ این سخن گفتنست

چو سوک چنان مهتر آید به سر

ز فرمان خاقان نباشد گذر

مرا خود به ایران شدن روی نیست

زن پاک رابه تو راز شوی نیست

اگر من بدین زودی آیم به راه

چه گوید مرا آن خردمند شاه

خردمند بی‌شرم خواند مرا

چو خاقان بی آزرم داند مرا

بدین سوک چون بگذرد چار ماه

سواری فرستم به نزدیک شاه

همه بشنوم هرچ باید شنید

بگویندگان تا چه آید پدید

بگویم یکایک به نامه درون

چو آید به نزدیک او رهنمون

تو اکنون از ایدر به شادی خرام

به خاقان بگو آنچ دادم پیام

فراوان فرستاده را هدیه داد

جهاندیده از مرو برگشت شاد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  5:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

ز لشکر بسی زینهاری شدند

به نزدیک خاقان به زاری شدند

برادر بیامد به نزدیک اوی

که ای نامور مهتر جنگ جوی

سپاه دلاور به ایران کشید

بسی زینهاری بر ما رسید

ازین ننگ تا جاودان بر درت

بخندد همی لشکر و کشورت

سپهدار چین کان سخنها شنید

شد از خشم رنگ رخش ناپدید

بدو گفت بشتاب و برکش سپاه

نگه کن که لشکر کجا شد به راه

بریشان رسی هیچ تندی مکن

نخستین فراز آر شیرین سخن

ازیشان نداند کسی راه ما

مگر بشکنی پشت بدخواه ما

به خوبی سخن گوی و بنوازشان

به مردانگی سر بر افرازشان

وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ

تو مردی کن و دور باش از درنگ

ازیشان یکی گورستان کن به مرو

که گردد زمین همچو پر تذرو

بیامد سپهدار با شش هزار

گزیده ز ترکان جنگی سوار

به روز چهارم بریشان رسید

زن شیر دل چون سپه را بدید

ازیشان به دل بر نکرد ایچ یاد

زلشکر سوی ساربان شد چوباد

یکایک بنه از پس پشت کرد

بیامد نگه کرد جای نبرد

سلیح برادر به پوشید زن

نشست از بر باره گام زن

دو لشکر برابر کشیدند صف

همه جانها برنهاده به کف

به پیش سپاه اندر آمد تبرگ

که خاقان ورا خواندی پیر گرگ

به ایرانیان گفت کان پاک زن

مگر نیست با این بزرگ انجمن

بشد گردیه با سلیح گران

میان بسته برسان جنگاوران

دلاور تبرگش ندانست باز

بزد پاشنه شد بر او فراز

چنین گفت کان خواهرکشته شاه

کجا جویمش در میان سپاه

که با او مرا هست چندی سخن

چه از نو چه از روزگار کهن

بدو گردیه گفت اینک منم

که بر شیر درنده اسپ افگنم

چو بشنید آواز او را تبرگ

بران اسپ جنگی چو شیر سترگ

شگفت آمدش گفت خاقان چین

تو را کرد زین پادشاهی گزین

بدان تا تو باشی و را یادگار

ز بهرام شیر آن گزیده سوار

همی‌گفت پاداش آن نیکوی

بجای آورم چون سخن بشنوی

مرا گفت بشتاب و او را بگوی

که گرز آنک گفتم ندیدی تو روی

چنان ان که این خود نگفتم ز بن

مگر نیز باز آمدم زان سخن

ازین مرز رفتن مرا روی نیست

مکن آرزو گر تو را شوی نیست

سخنها برین گونه پیوند کن

ورگ پند نپذیردت بند کن

همان را که او را بدان داشتست

سخنها ز اندازه بگذاشتست

بدو گردیه گفت کز رزمگاه

به یکسو شویم از میان سپاه

سخن هرچ گفتی تو پاسخ دهم

تو را اندرین رای فرخ نهم

ز پیش سپاه اندر آمد تبرگ

بیامد بر نامدار سترگ

چو تنها به دیدش زن چاره جوی

از آن مغفر تیره بگشاد روی

بدو گفت بهرام را دیده‌ای

سواری و رزمش پسندیده ای

مرا بود هم مادر و هم پدر

کنون روزگار وی آمد به سر

کنون من تو را آزمایش کنم

یکی سوی رزمت نمایش کنم

اگر از در شوی یابی بگوی

همانا مرا خود پسندست شوی

بگفت این وزان پس برانگیخت اسپ

پس او همی‌تاخت ایزد گشسپ

یکی نیزه زد بر کمربند اوی

که بگسست خفتان و پیوند اوی

یلان سینه با آن گزیده سپاه

برانگیخت اسپ اندر آن رزمگاه

همه لشکر چین بهم بر شکست

بس کشت و افگند و چندی بخست

دو فرسنگ لشکر همی‌شد ز پس

بر اسپان نماندند بسیار کس

سراسر همه دشت شد رود خون

یکی بی‌سر و دیگری سرنگون

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  5:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چو پیروز شد سوی ایران کشید

بر شهریار دلیران کشید

به روز چهارم به آموی شد

ندیدی زنی کو جهانجوی شد

به آموی یک چند بنشست و بود

به دلش اندرون داوریها فزود

یکی نامه سوی برادر بدرد

نوشت و زهر کارش آگاه کرد

نخستین سخن گفت بهرام گرد

به تیمار و درد برادر بمرد

تو را و مرا مزد بسیار باد

روان وی از ما بی‌آزار باد

دگر گفت با شهریار بلند

بگوی آنچ از من شنیدی ز پند

پس ما بیامد سپاهی گران

همه نامداران جنگاوران

برآن گونه برگاشتمشان ز رزم

که نه رزم بینند زان پس نه بزم

بسی نامور مهتران با منند

نبادی که آید بریشان گزند

نشستم به آموی تا پاسخم

بیارد مگر اختر فرخم

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  5:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

وزان پس بسوی خراسان کسی

گسی کرد و اندرز دادش بسی

بدو گفت با کس مجنبان زبان

از ایدر برو تا در مرزبان

به گستهم گو ایچ گونه مپا

چو این نامه من بخوانی بیا

فرستاده چون در خراسان رسید

به درگاه مرد تن آسان رسید

بگفت آنچ فرمان پرویز بود

که شاه جوان بود و خونریز بود

چو گستهم بشنید لشکر براند

پراگنده لشکر همه باز خواند

چنین تا به شهر بزرگان رسید

ز ساری و آمل به گرگان رسید

شنید آنک شد شاه ایران درشت

برادرش را او به مستی بکشت

چوبشنید دستش به دندان بکند

فرود آمد از پشت اسپ سمند

همه جامهٔ پهلوی کرد چاک

خروشان به سر بر همی‌ریخت خاک

بدانست کو را جهاندار شاه

به کین پدر کرد خواهد تباه

خروشان ازان جایگه بازگشت

تو گفتی که با باد انباز گشت

سپاه پراگنده کرد انجمن

همی‌تاخت تا بیشه نارون

چو نزدیکی کوه آمل رسید

سپه را بدان بیشه اندر کشید

همی‌برد بر هر سوی تاختن

بدان تاختن بود کین آختن

به هر سو که بیکار مردم بدند

به نانی همی بندهٔ او شدند

به جایی کجا لشکر شاه بود

که گستهم زان لشکر آگاه بود

همی بر سرانشان فرود آمدی

سپه رایکایک بهم برزدی

وزان پس چو گردوی شد نزد شاه

بگفت آن کجا خواهرش با سپاه

بدان مرزبانان خاقان چه کرد

که در مرو زیشان برآورد گرد

وزان روی گستهم بشنید نیز

که بهرام یل را پر آمد قفیز

همان گردیه با سپاه بزرگ

برفت از بر نامدار سترگ

پس او سپاهی بیامد بکین

چه کرد او بدان نامداران چین

پذیره شدن را سپه برنشاند

ازان جایگه نیز لشکر براند

چو آگاه شد گردیه رفت پیش

از آموی با نامدران خویش

چو گستهم دید آن سپه را ز راه

بر انگیخت اسپ از میان سپاه

بیامد بر گردیه پر ز درد

فراوان ز بهرام تیمار خورد

همان درد بندوی او رابگفت

همی به آستین خون مژگان برفت

یلان سینه را دید و ایزد گشسپ

فرود آمد از دور گریان زاسپ

بگفت آنک بندوی را شهریار

تبه کرد و بد شد مرا روزگار

تو گفتی نه از خواهرش زاده بود

نه از بهر او تن به خون داده بود

به تارک مر او را روا داشتی

روان پیش خاکش فدا داشتی

نخستین ز تن دست و پایش برید

بران سان که از گوهر او سزید

شما را بدو چیست اکنون امید

کجا همچو هنگام با دست و بید

ابا همگنانتان بتر زان کند

به شهر اندرون گوشت ارزان کند

چو از دور بیند یلان سینه را

بر آشوبد و نو کند کینه را

که سالار بودی تو بهرام را

ازو یافتی در جهان کام را

ازو هرکه داندش پرهیز به

گلوی و را خنجر تیز به

گر ای دون که باشید با من بهم

ز نیم اندرین رای بر بیش و کم

پذیرفت ازو هر که بشنید پند

همی‌جست هر کس ز راه گزند

زبان تیز با گردیه بر گشاد

همی‌کرد کردار بهرام یاد

ز گفتار او گردیه گشت سست

شداندیشه‌ها بر دلش بر درست

ببودند یکسر به نزدیک اوی

درخشان شد آن رای تاریک اوی

یلان سینه راگفت کاین زن بشوی

چه گوید بجوید بدین آب روی

چنین داد پاسخ که تا گویمش

به گفتار بسیار دل جویمش

یلان سینه با گردیه گفت زن

به گیتی تو را دیده‌ام رای زن

ز خاقان کرانه گزیدی سزید

که رای تو آزادگان را گزید

چه گویی ز گستهم یل خال شاه

توانگر سپهبد یلی با سپاه

بدو گفت شویی کز ایران بود

ازو تخمهٔ ما نه ویران بود

یلان سینه او را بگستهم داد

دلاور گوی بود فرخ نژاد

همی‌داشتش چون یکی تازه سیب

که اندر بلندی ندیدی نشیب

سپاهی که از نزد خسرو شدی

برو روزگار کهن نو شدی

هر آنگه که دیدی شکست سپاه

کمان را بر افراشتی تا به ماه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  5:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

ازآن پس به آرام بنشست شاه

چو برخاست بهرام جنگی ز راه

ندید از بزرگان کسی کینه جوی

که با او بروی اندر آورد روی

به دستور پاکیزه یک روز گفت

که اندیشه تا کی بود در نهفت

کشندهٔ پدر هر زمان پیش من

همی‌بگذرد چون بود خویش من

چوروشن روانم پر از خون بود

همی پادشاهی کنم چون بود

نهادند خوان و می چند خورد

هم آن روز بندوی رابند کرد

ازان پس چنین گفت با رهنما

که او را هم‌اکنون ببردست وپا

بریدند هم در زمان او بمرد

پر از خون روانش به خسرو سپرد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  5:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

دو هفته برآمد بدو گفت شاه

به خورشید و ماه و به تخت و کلاه

که برگویی آن جنگ خاقانیان

ببندی کمر همچنان بر میان

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به دیدار توشه بدی

بفرمای تا اسپ و زین آورند

کمان و کمند و کمین آورند

همان نیزه و خود و خفتان جنگ

یکی ترکش آگنده تیر خدنگ

پرستنده‌ای را بفرمود شاه

که درباغ گلشن بیارای گاه

برفتند بیدار دل بندگان

ز ترک و ز رومی پرستندگان

ز خوبان رومی هزار و دویست

تو گفتی به باغ اندرون راه نیست

چو خورشید شیرین به پیش اندرون

خرامان به بالای سیمین ستون

بشد گردیه تا به نزدیک شاه

زره خواست از ترک و رومی کلاه

بیامد خرامان ز جای نشست

کمر بر میان بست و نیزه بدست

بشاه جهان گفت دستور باش

یکی چشم بگشا ز بد دور باش

بدان پر هنر زن بفرمود شاه

زن آمد به نزدیک اسپ سیاه

بن نیزه را بر زمین برنهاد

ز بالا بزین اندرآمد چوباد

به باغ اندر آورد گاهی گرفت

چپ وراست بیگانه راهی گرفت

همی هر زمان باره برگاشتی

وز ابر سیه نعره برداشتی

بدو گفت هنگ‌ام جنگ تبرگ

بدین گونه بودم چوغر نده گرگ

چنین گفت شیرین که ای شهریار

بدشمن دهی آلت کار زار

تو با جامه پاک بر تخت زر

ورا هر زمان برتو باشد گذر

بخنده به شیرین چنین گفت شاه

کزین زن جز از دوستداری مخواه

همی‌تاخت گرد اندرش گردیه

برآورد گاهی برش گردیه

بدو مانده بد خسرو اندر شگفت

بدان برز و بالا و آن یال و کفت

چنین گفت با گردیه شهریار

که بی‌عیبی از گردش روزگار

کنون تا ببینم که با جام می

یکی سست باشی اگر سخت پی

بگرد جهان چار سالار من

که هستند بر جان نگهبان من

ابا هریکی زان ده و دو هزار

ز ایران بپای اند جنگی سوار

چنین هم به مشکوی زرین من

چه در خانهٔ گوهر آگین من

پرستار باشد ده و دو هزار

همه پاک با طوق و با گوشوار

ازان پس نگهدار ایشان توی

که با رنج و تیمار خویشان توی

نخواهم که گویند زیشان سخن

جز از تو اگر نو بود گر کهن

شنید آن سخن گردیه شاد شد

ز بیغارهٔ دشمن آزاد شد

همی‌رفت روی زمین را بروی

همی آفرین خواند بر فر اوی

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  5:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

برآمد برین روزگاری دراز

نبد گردیه را به چیزی نیاز

چنین می همی‌خورد با بخردان

بزرگان و رزم آزموده ردان

بدان مجلس اندر یکی جام بود

نوشته برو نام بهرام بود

بفرمود تا جام بنداختند

وزان هرکسی دل بپرداختند

گرفتند نفرین به بهرام بر

بران جام و آرندهٔ جام بر

چنین گفت که اکنون بر بوم ری

به کوبند پیلان جنگی بپی

همه مردم از شهر بیرون کنند

همه ری بپی دشت و هامون کنند

گرانمایه دستور با شهریار

چنین گفت کای از کیان یادگار

نگه کن که شهری بزرگست ری

نشاید که کوبند پیلان بپی

که یزدان دران کار همداستان

نباشد نه هم بر زمین راستان

به دستور گفت آن زمان شهریار

که بد گوهری باید و نابکار

که یک چند باشد بری مرزبان

یکی مرد بی دانش و بد زبان

بدو گفت بهمن که گر شهریار

بخواهد نشان چنین نابکار

بجوییم و این را بجا آوریم

نباید که بی‌رهنما آوریم

چنین گفت خسرو که بسیارگوی

نژند اختری بایدم سرخ موی

تنش سرخ و بینی کژ وروی زشت

همان دوزخی روی دور از بهشت

یکی مرد بدنام و رخساره زرد

بد اندیش و کوتاه دل پر ز درد

همان بد دل و سفله و بی‌فروغ

سرش پر ز کین و زبان پر دروغ

دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ

بران اندرون کژ رود همچو گرگ

همه موبدان مانده زو در شگفت

که تا یاد خسرو چنین چون گرفت

همی‌جست هرکس بگرد جهان

ز شهر کسان از کهان و مهان

چنان بد که روزی یکی نزد شاه

بیامد کزین گونه مردی به راه

بدیدم بیارم به فرمان کی

بدان تا فرستدش خسرو بری

بفرمود تا نزد او آورند

وز آنگونه بازی بکو آورند

ببردند زین گونه مردی برش

بخندید زو کشور و لشکرش

بدو گفت خسرو ز کردار بد

چه داری بیاد ای بد بی‌خرد

چنین گفت با شاه کز کار بد

نیاسایم و نیست با من خرد

سخن هرچ گویی دگرگون کنم

تن و جان مردم پر از خون کنم

سرمایهٔ من دروغست و بس

سوی راستی نیستم دست رس

بدو گفت خسرو که بد اخترت

نوشته مبادا جزین بر سرت

به دیوان نوشتند منشور ری

ز زشتی بزرگی شد آن شوم پی

سپاه پراگنده او را سپرد

برفت از درو نام زشتی ببرد

چوآمد بری مرد ناتندرست

دل و دیده از شرم یزدان بشست

بفرمود تا ناودانهای بام

بکندند و او شد بران شادکام

وزان پس همه گربکان رابکشت

دل کد خدایان ازو شد درشت

به هرسو همی‌رفت با رهنمای

منادیگری پیش او بر بپای

همی‌گفت گر ناودانی بجای

ببینی و گر گربه‌ای در سرای

بدان بوم وبر آتش اندر زنم

ز برشان همی سنگ بر سرزنم

همی‌جست جایی که بد یک درم

خداوند او را فگندی به غم

همه خانه از موش بگذاشتند

دل از بوم آباد برداشتند

چو باران بدی ناودانی نبود

به شهر اندرون پاسبانی نبود

ازان زشت بد کامهٔ شوم پی

که آمد ز درگاه خسرو بری

شد آن شهر آباد یکسر خراب

به سر بر همی‌تافتی آفتاب

همه شهر یکسر پر از داغ و درد

کس اندر جهان یاد ایشان نکرد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  5:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

دوان و قلم خواست ناباک زن

ز هرگونه انداخت با رای زن

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه

ز بدخواه وز مردم نیک خواه

سر نامه کرد آفرین از نخست

بر آنکس که او کینه از دل بشست

دگر گفت کاری که فرمود شاه

بر آمد بکام دل نیک خواه

پراگنده گشت آن سپاه سترگ

به بخت جهاندار شاه بزرگ

ازین پس کنون تا چه فرمان دهی

چه آویزی از گوشوار رهی

چو آن نامه نزدیک خسرو رسید

از آن زن و را شادی نو رسید

فرستاده‌ای خواست شیرین سخن

که داند همه داستان کهن

یکی نامه برسان ارژنگ چین

نوشتند و کردند چند آفرین

گرانمایه زن را به درگاه خواند

به نامه و را افسر ماه خواند

فرستاده آمد بر زن چوگرد

سخنهای خسرو بدو یادکرد

زن شیر زان نامهٔ شهریار

چو رخشنده گل شد به وقت بهار

سپه را به در خواند و روزی بداد

چو شد روز روشن بنه برنهاد

چو آمد به نزدیکی شهریار

سپاهی پذیره شدش بی‌شمار

زره چون بدرگاه شد بار یافت

دل تاجور پر ز تیمار یافت

بیاورد زان پس نثاری گران

هر آنکس که بودند با اوسران

همان گنج و آن خواسته پیش برد

یکایک به گنج‌ور اوبرشمرد

ز دینار وز گوهر شاهوار

کس آن را ندانست کردن شمار

ز دیبای زر بفت و تاج و کمر

همان تخت زرین و زرین سپر

نگه کرد خسرو بران زاد سرو

برخ چون بهار و برفتن تذرو

به رخساره روز و به گیسو چو شب

همی در بارد تو گویی ز لب

ورا در شبستان فرستاد شاه

ز هر کس فزون شد و را پایگاه

فرستاد نزد برادرش کس

همان نزد دستور فریادرس

بر آیین آن دین مر او رابخواست

بپذرفت با جان همی‌داشت راست

بیارانش بر خلعت افگند نیز

درم داد و دینار و هرگونه چیز

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  5:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چنین تا برآمد برین چندگاه

ز گستهم پر درد شد جان شاه

برآشفت روزی به گردوی گفت

که گستهم با گردیه گشت جفت

سوی او شدند آن بزرگ انجمن

برانم که او بودشان رای زن

از آمل کس آمد ز کارآگهان

همه فاش کرد آنچ بودی نهان

همی‌گفت زین گونه تا تیره گشت

ز گفتار چشم یلان خیره گشت

چو سازدندگان شمع ومی‌خواستند

همه کاخ ا ورا بیاراستند

ز بیگانه مردم بپردخت جای

نشست از بر تخت با رهنمای

همان نیز گردوی و خسرو بهم

همی‌رفت از گردیه بیش و کم

بدو گفت ز ایدر فراوان سپاه

به آمل فرستاده‌ام کینه خواه

همه خسته وکشته بازآمدند

پرازناله وبا گداز آمدند

کنون اندرین رای ما را یکیست

که از رای ما تاج و تخت اندکیست

چو بهرام چوبینه گم کرد راه

همیشه بدی گردیه نیک خواه

کنون چاره‌ای هست نزدیک من

مگو این سخن بر سر انجمن

سوی گردیه نامه باید نوشت

چو جویی پر از می بباغ بهشت

که با تو همی دوستداری کنم

بهر جای و هر کار یاری کنم

برآمد برین روزگاری دراز

زبان بر دلم هیچ نگشاد راز

کنون روزگار سخن گفتن است

که گردوی ما رابجای تنست

نگر تا چگونه کنی چاره‌ای

کزان گم شود زشت پتیاره‌ای

که گستهم را زیر سنگ‌آوری

دل وخانهٔ ما به چنگ آوری

چو این کرده باشی سپاه تو را

همان در جهان نیک خواه تو را

مر آن را که خواهی دهم کشوری

بگردد بر آن کشور اندر سری

توآیی به مشکوی زرین من

سرآورده باشی همه کین من

برین برخورم سخت سوگند نیز

فزایم برین بندها بند نیز

اگر پیچم این دل ز سوگند من

مبادا ز من شاد پیوند من

بدو گفت گردوی نوشه بدی

چو ناهید در برج خوشه بدی

تو دانی که من جان و فرزند خویش

برو بوم آباد و پیوند خویش

بجای سر تو ندارم به چیز

گرین چیزها ارجمندست نیز

بدین کس فرستم به نزدیک اوی

درفشان کنم جان تاریک اوی

یکی رقعه خواهم برو مهر شاه

همان خط او چون درخشنده ماه

به خواره فرستم زن خویش را

کنم دور زین در بد اندیش را

که چونین سخن نیست جز کارزن

به ویژه زنی کو بود رای زن

برین نیز هر چون همی‌بنگرم

پیام تو باید بر خواهرم

بر آید بکام تو این کار زود

برین بیش و کم بر نباید فزود

چو بشنید خسرو بران شاد شد

همه رنجها بر دلش باد شد

هم آنگه ز گنجور قرطاس خواست

ز مشک سیه سوده انقاس خواست

یکی نامه بنوشت چون بوستان

گل بوستان چون رخ دوستان

پر از عهد و پیوند و سوگندها

ز هر گونه‌ای لابد و پندها

چو برگشت عنوان آن نامه خشک

نهادند مهری برو بر ز مشک

نگینی برو نام پرویز شاه

نهادند بر مهر مشک سیاه

یکی نامه بنوشت گردوی نیز

بگفت اندرو پند و بسیار چیز

سرنامه گفت آنک بهرام کرد

همه دوده و بوم بدنام کرد

که بخشایش آراد یزدان بروی

مبادا پشیمان ازان گفت وگوی

هرآنکس که جانش ندارد خرد

کم و بیشی کارها ننگرد

گر او رفت ما از پس اورویم

بداد خدای جهان بگرویم

چو جفت من آید به نزدیک تو

درخشان کند جان تاریک تو

ز گفتار او هیچ گونه مگرد

چو گردی شود بخت را روی زرد

نهاد آن خط خسرو اندر میان

بپیچید برنامه بر پرنیان

زن چاره گر بستد آن نامه را

شنید آن سخنهای خود کامه را

همی‌تاخت تا بیشهٔ نارون

فرستادهٔ زن به نزدیک زن

ازو گردیه شد چو خرم بهار

همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار

زبهرام چندی سخن راندند

همی آب مژگان بر افشاندند

پس آن نامهٔ شوی با خط شاه

نهانی بدو داد و بنمود راه

چو آن شیر زن نامهٔ شاه دید

تو گفتی بر وی زمین ماه دید

بخندید و گفت این سخن رابه رنج

ندارد کسی کش بود یار پنج

بخواند آن خط شاه بر پنج تن

نهان داشت زان نامدار انجمن

چو بگشاد لب زود پیمان ببست

گرفت آن زمان دست او را بدست

همان پنج تن را بر خویش خواند

به نزدیکی خوابگه برنشاند

چو شب تیره شد روشنایی بکشت

لب شوی بگرفت ناگه بمشت

ازان مردمان نیز یار آمدند

به بالین آن نامدار آمدند

بکوشید بسیار با مرد مست

سر انجام گویا زبانش ببست

سپهبد به تاریکی اندر بمرد

شب و روز روشن به خسرو سپرد

بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست

بهر بر زنی آتش وباد خاست

چو آواز بشنید ناباک زن

بخفتان رومی بپوشید تن

شب تیره ایرانیان رابخواند

سخنهای آن کشته چندی براند

پس آن نامهٔ شاه بنمودشان

دلیری و تندی بی‌فزودشان

همه سرکشان آفرین خواندند

بران نامه برگوهر افشاندند

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  5:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چنین تا بیامد مه فوردین

بیاراست گلبرگ روی زمین

جهان از نم ابر پر ژاله شد

همه کوه وهامون پراز لاله شد

بزرگان به بازی به باغ آمدند

همه میش و آهو به راغ آمدند

چو خسرو گشاده در باغ دید

همه چشمهٔ باغ پر ماغ دید

بفرمود تا دردمیدند بوق

بیاورد پس جامهای خلوق

نشستند بر سبزه می خواستند

به شادی زبان را بیاراستند

بیاورد پس گردیه گربکی

که پیدا نبد گربه از کودکی

بر اسپی نشانده ستامی بزر

به زر اندرون چند گونه گهر

فروهشته از گوش او گوشوار

به ناخن بر از لاله کرده نگار

بدیده چوقار و به رخ چون بهار

چو می‌خواره بد چشم او پر خمار

همی‌تاخت چون کودکی گرد باغ

فروهشته از باره زرین جناغ

لب شاه ایران پر از خنده شد

همه کهتران خنده را بنده شد

ابا گردیه گفت کز آرزوی

چه باید بگو ای زن خوب روی

زن چاره گر برد پیشش نماز

بدو گفت کای شاه گردن فراز

بمن بخش ری را خرد یاد کن

دل غمگنان از غم آزاد کن

ز ری مردک شوم رابازخوان

ورا مرد بد کیش و بد ساز دان

همی گربه از خانه بیرون کند

دگر ناودان یک به یک بشکند

بخندید خسرو ز گفتار زن

بدو گفت کای ماه لشکرشکن

ز ری باز خوان آن بد اندیش را

چو آهرمن آن مرد بد کیش را

فرستاد کس زشت رخ رابخواند

همان خشم بهرام با او براند

بکشتند او را به زاری و درد

کجا بد بد اندیش و بیکار مرد

هممی هر زمانش فزون بود بخت

ازان تاجور خسروانی درخت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  5:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چو بشنید خاقان که بهرام را

چه آمد بروی از پی نام را

چوآن نامه نزدیک خاقان رسید

شد از درد گریان هران کان شنید

از آن آگهی شد دلش پر ز درد

دو دیده پر از خون و رخ لاژورد

ازان کار او در شگفتی بماند

جهاندیدگان را همه پیش خواند

بگفت آنک بهرام یل را رسید

بشد زار و گریان هران کوشنید

همه چین برو زار و گریان شدند

ابی آتش تیز بریان شدند

یکایک همه کار او را بساخت

نگه کرد کاین بدبریشان که تاخت

قلون را به توران دو فرزند بود

ز هر گونه‌ای خویش و پیوند بود

چو دانسته شد آتشی بر فروخت

سرای و همه بر زن او بسوخت

دو فرزند او را بر آتش نهاد

همه چیز او را به تاراج داد

ازان پس چو نوبت به خاتون رسید

ز پرده به گیسوش بیرون کشید

به ایوان کشید آن همه گنج اوی

نکرد ایچ یاد از در رنج اوی

فرستاد هرسو هیونان مست

نیامدش خراد بر زین بدست

همه هرچ در چین و را بنده بود

به پوشیدشان جامه‌های کبود

بیک چند با سوک بهرام بود

که خاقان ازان کار بدنام بود

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  5:03 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها