0

شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

همی‌تاخت خسرو به پیش اندرون

نه آب وگیا بود و نه رهنمون

عنان را بدان باره کرده یله

همی‌راند ناکام تا به اهله

پذیره شدندش بزرگان شهر

کسی را که از مردمی بود بهر

چو خسرو به نزدیک ایشان رسید

بران شهر لشکر فرود آورید

همان چون فرود آمد اندر زمان

نوندی بیامد ز ایران دمان

ز بهرام چوبین یکی نامه داشت

همان نامه پوشیده در جامه داشت

نوشته سوی مهتری باهله

که گرلشکر آید مکنشان یله

سپاه من اینک پس اندر دمان

بشهر تو آید زمان تا زمان

چو مهتر برانگونه برنامه دید

هم اندر زمان پیش خسرو دوید

چوخسرو نگه کرد و نامه بخواند

ز کار جهان در شگفتی بماند

بترسید که آید پس او سپاه

بران نامه بر تنگدل گشت شاه

ازان شهر هم در زمان برنشست

میان کیی تاختن را ببست

همی‌تاخت تا پیش آب فرات

ندید اندرو هیچ جای نبات

شده گرسنه مرد پیر وجوان

یکی بیشه دیدند و آب روان

چوخسرو به پیش اندرون بیشه دید

سپه را بران سبزه اندر کشید

شده گرسنه مرد ناهاروسست

کمان را بزه کرد نخچیر جست

ندیدند چیزی بجایی دوان

درخت و گیا بود و آب روان

پدید آمد اندر زمان کاروان

شتر بود و پیش اندرون ساروان

چو آن ساربان روی خسرو بدید

بدان نامدار آفرین گسترید

بدو گفت خسرو که نام توچیست

کجا رفت خواهی و کام تو چیست

بدو گفت من قیس بن حارثم

ز آزادگان عرب وارثم

ز مصر آمدم با یکی کاروان

برین کاروان بر منم ساروان

به آب فراتست بنگاه من

از انجا بدین بیشه بد راه من

بدو گفت خسروکه از خوردنی

چه داری هم از چیز گستردنی

که ما ماندگانیم و هم گرسنه

نه توشست ما را نه بار و بنه

بدو گفت تازی که ایدر بایست

مرا با تو چیز و تن جان یکیست

چو بر شاه تازی بگسترد مهر

بیاورد فربه یکی ماده سهر

بکشتند و آتش بر افروختند

ترو خشک هیزم همی‌سوختند

بر آتش پراگند چندی کباب

بخوردن گرفتند یاران شتاب

گرفتند واژ آنک بد دین پژوه

بخوردن شتابید دیگر گروه

بخوردند بی‌نان فراوان کباب

بیاراست هر مهتری جای خواب

زمانی بخفتند و برخاستند

یکی آفرین نو آراستند

بدان دادگر کو جهان آفرید

توانایی و ناتوان آفرید

ازان پس به یاران چنین گفت شاه

که هرکس که او بیش دارد گناه

به پیش من آنکس گرامی ترست

وزان کهتران نیز نامی ترست

هرآنکس کجا بیش دارد بدی

بگشت از من و از ره بخردی

بما بیش باید که دارد امید

سراسر به نیکی دهیدش نوید

گرفتند یاران برو آفرین

که ای پاک دل خسرو پاک دین

بپرسید زان مرد تازی که راه

کدامست و من چون شوم با سپاه

بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش

شما را بیابان و کوهست پیش

چودستور باشی من ازگوشت و آب

به راه آورم گر نسازی شتاب

بدو گفت خسرو جزین نیست رای

که با توشه باشیم و با رهنمای

هیونی بر افگند تازی به راه

بدان تا برد راه پیش سپاه

همی‌تاخت اندر بیابان و کوه

پر از رنج و تیمار با آن گروه

یکی کاروان نیز دیگر به راه

پدید آمد از دور پیش سپاه

یکی مرد بازارگان مایه دار

بیامد هم آنگه بر شهریار

بدو گفت شاه از کجایی بگوی

کجا رفت خواهی چنین پوی پوی

بدو گفت کز خرهٔ اردشیر

یکی مرد بازارگانم دبیر

بدو گفت نامت چه کرد آنک زاد

چنین داد پاسخ که مهران ستاد

ازو توشه جست آن زمان شهریار

بدو گفت سالار کای نامدار

خورش هست چندانک اندازه نیست

اگر چهره بازارگان تازه نیست

بدو گفت خسرو که مهمان به راه

بیابی فزونی شود دستگاه

سر بار بگشاد بازارگان

درمگان به آمد ز دینارگان

خورش بر دو بنشست خود بر زمین

همی‌خواند بر شهریار آفرین

چونان خورده شد مرد مهمان پرست

بیامد گرفت آبدستان بدست

چو از دور خراد بر زین بدید

ز جایی که بد پیش خسرو دوید

ز بازارگان بستد آن آب گرم

بدن تا ندارد جهاندار شرم

پس آن مرد بازارگان پر شتاب

می‌آورد برسان روشن گلاب

دگر باره خراد بر زین ز راه

ازو بستد آن جام و شد نزد شاه

پرستش پرستنده را داشت سود

بران برتری برتریها فزود

ازان پس ببازارگان گفت شاه

که اکنون سپه را کدامست راه

نشست تو در خره اردشیر

کجا باشد ای مرد مهمان‌پذیر

بدو گفت کای شاه با داد ورای

ز بازارگانان منم پاک رای

نشانش یکایک به خسرو بگفت

همه رازها برگشاد از نهفت

بفرمود تا نام برنا و ده

نویسد نویسندهٔ روزبه

ببازارگان گفت پدرود باش

خرد را به دل تار و هم پود باش

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

رسیدند بهرام و خسرو بهم

گشاده یکی روی و دیگر دژم

نشسته جهاندار بر خنگ عاج

فریدون یل بود با فر وتاج

زدیبای زربفت چینی قبای

چو گردوی پیش اندرون رهنمای

چو بندوی و گستهم بردست شاه

چو خراد برزین زرین کلاه

هه غرقه در آهن و سیم و زر

نه یاقوت پیدانه زرین کمر

چو بهرام روی شهنشاه دید

شد از خشم رنگ رخش ناپدید

ازان پس چنین گفت با سرکشان

که این روسپی زادهٔ بدنشان

زپستی و کندی بمردی رسید

توانگر شد و رزمگه برکشید

بیاموخت آیین شاهنشهان

بزودی سرآرم بدو برجهان

ببینید لشکرش راسر به سر

که تا کیست زیشان یکی نامور

سواری نبینم همی رزم جوی

که بامن بروی اندر آرند روی

ببیند کنون کار مردان مرد

تگ اسپ وشمشیر وگرز نبرد

همان زخم گوپال وباران تیر

خروش یلان بر ده ودار وگیر

ندارد به آوردگه پیل پای

چومن با سپاه اندر آیم زجای

ز آواز من کوه ریزان شود

هژبر دلاور گریزان شود

بخنجر بدریا بر افسون کنیم

بیابان سراسر پرازخون کنیم

بگفت و برانگیخت ابلق زجای

توگفتی شد آن باره پران همای

یکی تنگ آورد گاهی گرفت

بدو مانده بد لشکر اندر شگفت

ز آورد گه شد سوی نهروان

همی‌بود بر پیش فرخ جوان

تنی چند با او ز ایرانیان

همه بسته برجنگ خسرو میان

چنین گفت خسرو که ای سرکشان

ز بهرام چوبین که دارد نشان

بدو گفت گردوی کای شهریار

نگه کن بران مرد ابلق سوار

قبایش سپید و حمایل سیاه

همی‌راند ابلق میان سپاه

جهاندار چون دید بهرام را

بدانستش آغاز و فرجام را

چنین گفت کان دودگون دراز

نشسته بران ابلق سرفراز

بدو گفت گردوی که آری همان

نبردست هرگز به نیکی گمان

چنین گفت کز پهلو کوژپشت

بپرسی سخن پاسخ آرد درشت

همان خوک بینی و خوابیده چشم

دل آگنده دارد تو گویی بخشم

بدیده ندیدی مر او را بدست

کجا در جهان دشمن ایزدست

نبینم همی در سرش کهتری

نیابد کس او را بفرمانبری

ازان پس به بندوی و گستهم گفت

که بگشایم این داستان از نهفت

که گر خر نیاید به نزدیک بار

توبار گران را بنزد خر آر

چو بفریفت چوبینه را نره دیو

کجا بیند او راه گیهان خدیو

هرآن دل که از آز شد دردمند

نیایدش کار بزرگان پسند

جز از جنگ چو بینه را رای نیست

به دل‌ش اندرون داد را جای نیست

چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن

نگه کرد باید ز سر تا ببن

که داندکه در جنگ پیروز کیست

بدان سردگر لشکر افروز کیست

برین گونه آراسته لشکری

بپرخاش بهرام یل مهتری

دژاگاه مردی چو دیو سترگ

سپاهی بکردار درنده گرگ

گر ای دون که باشیم همداستان

نباشد مرا ننگ زین داستان

بپرسش یکی پیش دستی کنم

ازان به که در جنگ سستی کنم

اگر زو بر اندازه یابم سخن

نوآیین بدیهاش گردد کهن

زگیتی یکی گوشه اورا دهم

سپاسی ز دادن بدو برنهم

همه آشتی گردد این جنگ ما

برین رزمگه جستن آهنگ ما

مرا ز آشتی سودمندی بود

خرد بی‌گمان تاج بندی بود

چو بازارگانی کند پادشا

ازو شاد باشد دل پارسا

بدو گفت گستهم کای شهریار

انوشه بدی تا بود روزگار

همی گوهر افشانی اندر سخن

تو داناتری هرچ باید بکن

تو پردادی و بنده بیدادگر

توپرمغزی و او پر از باد سر

چوبشنید خسرو بپیمود راه

خرامان بیامد به پیش سپاه

بپرسید بهرام یل را ز دور

همی‌جست هنگامهٔ رزم سور

ببهرام گفت ای سرافراز مرد

چگونست کارت به دشت نبرد

تودرگاه را همچو پیرایه‌ای

همان تخت ودیهیم را مایه‌ای

ستون سپاهی بهنگام رزم

چوشمع درخشنده هنگام بزم

جهانجوی گردی و یزدان پرست

مداراد دارنده باز از تودست

سگالیده‌ام روزگار تو را

بخوبی بسیجیده کارتو را

تو را با سپاه تو مهمان کنم

زدیدار تو رامش جان کنم

سپهدار ایرانت خوانم بداد

کنم آفریننده را بر تو یاد

سخنهاش بشنید بهرام گرد

عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد

هم از پشت آن باره بردش نماز

همی‌بود پیشش زمانی دراز

چنین داد پاسخ مر ابلق سوار

که من خرمم شاد وبه روزگار

تو را روزگار بزرگی مباد

نه بیداد دانی ز شاهی نه داد

الان شاه چون شهریاری کند

ورا مرد بدبخت یاری کند

تو را روزگاری سگالیده‌ام

بنوی کمندیت مالیده‌ام

بزودی یکی دار سازم بلند

دو دستت ببندم بخم کمند

بیاویزمت زان سزاوار دار

ببینی ز من تلخی روزگار

چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید

برخساره شد چون گل شنبلید

چنین داد پاسخ که ای ناسپاس

نگوید چنین مرد یزدان شناس

چو مهمان بخوان توآید ز دور

تو دشنام سازی بهنگام سور

نه آیین شاهان بود زین نشان

نه آن سواران گردنکشان

نه تازی چنین کرد ونه پارسی

اگر بشمری سال صدبار سی

ازین ننگ دارد خردمند مرد

بگرد در ناسپاسی مگرد

چو مهمانت آواز فرخ دهد

برین گونه بر دیو پاسخ دهد

بترسم که روز بد آیدت پیش

که سرگشته بینمت بر رای خویش

تو را چاره بر دست آن پادشاست

که زندست جاوید وفرانرواست

گنهکار یزدانی وناسپاس

تن اندر نکوهش دل اندر هراس

مرا چون الان شاه خوانی همی

زگوهر بیک سوم دانی همی

مگر ناسزایم بشاهنشهی

نزیباست برمن کلاه مهی

چون کسری نیا وچوهرمز پدر

کرا دانی ازمن سزاوارتر

ورا گفت بهرام کای بدنشان

به گفتار و کردار چون بیهشان

نخستین ز مهمان گشادی سخن

سرشتت بدوداستانت کهن

تو را با سخنهای شاهان چه کار

نه فرزانه مردی نه جنگی سوار

الان شاه بودی کنون کهتری

هم ازبندهٔ بندگان کمتری

گنه کارتر کس توی درجهان

نه شاهی نه زیباسری ازمهان

بشاهی مرا خواندند آفرین

نمانم که پی برنهی برزمین

دگرآنک گفتی که بداختری

نزیبد تو را شاهی و مهتری

ازان گفتم ای ناسزاوار شاه

که هرگز مبادی تو درپیش گاه

که ایرانیان بر تو بر دشمنند

بکوشند و بیخت زبن برکنند

بدرند بر تنت بر پوست ورگ

سپارند پس استخوانت بسگ

بدو گفت خسرو که‌ای بدکنش

چراگتشه‌ای تند وبرتر منش

که آهوست بر مرد گفتار زشت

تو را اندر آغاز بود این سرشت

ز مغز تو بگسست روشن خرد

خنک نامور کو خرد پرودرد

هرآن دیو کاید زمانش فراز

زبانش به گفتار گردد دراز

نخواهم که چون تو یکی پهلوان

بتندی تبه گردد و ناتوان

سزد گر ز دل خشم بیرون کنی

نجوشی وبر تیزی افسون کنی

ز دارندهٔ دادگر یادکن

خرد را بدین یاد بنیاد کن

یکی کوه داری بزیر اندورن

که گر بنگری برتر از بیستون

گر از تو یکی شهریار آمدی

مغیلان بی‌بر ببار آمدی

تو را دل پراندیشه مهتریست

ببینیم تا رای یزدان بچیست

ندانم که آمختت این بد تنی

تو را با چنین کیش آهرمنی

هران کاین سخن با تو گوید همی

به گفتار مرگ تو جوید همی

بگفت وفرود آمد از خنگ عاج

ز سر بر گرفت آن بهاگیر تاج

بنالید و سر سوی خورشید کرد

زیزدان دلش پرزامید کرد

چنین گفت کای روشن دادگر

درخت امید از تو آید ببر

تو دانی که بر پیش این بنده کیست

کزین ننگ بر تاج باید گریست

وزانجا سبک شد بجای نماز

همی‌گفت با داور پاک راز

گر این پادشاهی زتخم کیان

بخواهد شدن تا نبندم میان

پرستنده باشم بتشکده

نخواهم خورش جز زشیر دده

ندارم به گنج اندرون زر وسیم

بگاه پرستش بپوشم گلیم

گر ای دون که این پادشاهی مراست

پرستنده و ایمن و داد و راست

تو پیروز گردان سپاه مرا

به بنده مده تاج وگاه مرا

اگرکام دل یابم این تاج واسپ

بیارم دمان پیش آذرگشسپ

همین یاره وطوق واین گوشوار

همین جامهٔ زر گوهرنگار

همان نیزده بدره دینار زرد

فشانم برین گنبد لاژورد

پرستندگان رادهم ده هزار

درم چون شوم برجهان شهریار

زبهرامیان هرک گردد اسیر

به پیش من آرد کسی دستگیر

پرستنده فرخ آتش کنم

دل موبد و هیربد خوش کنم

بگفت این وز خاک برپای خاست

ستمدیده گویندهٔ بود راست

زجای نیایش بیامد چوگرد

به بهرام چوبینه آواز کرد

که‌ای دوزخی بندهٔ دیو نر

خرد دور و دور از تو آیین وفر

ستمگاره دیویست با خشم و زور

کزین گونه چشم تو را کرد کور

بجای خرد خشم و کین یافتی

زدیوان کنون آفرین یافتی

تو را خارستان شارستانی نمود

یکی دوزخی بوستانی نمود

چراغ خرد پیش چشمت بمرد

زجان و دلت روشنایی ببرد

نبودست جز جادوی پرفریب

که اندر بلندی نمودت نشیب

بشاخی همی یازی امروز دست

که برگش بود زهر وبارش کبست

نجستست هرگز تبار تواین

نباشد بجوینده بر آفرین

تو را ایزد این فر و برزت نداد

نیاری ز گرگین میلاد یاد

ایا مرد بدبخت وبیدادگر

بنابودنیها گمانی مبر

که خرچنگ رانیست پرعقاب

نپرد عقاب از بر آفتاب

به یزدان پاک وبتخت وکلاه

که گر من بیابم تو را بی‌سپاه

اگر برزنم بر تو برباد سرد

ندارمت رنجه زگرد نبرد

سخنها شنیدیم چندی درشت

به پیروزگر بازهشتیم پشت

اگر من سزاوار شاهی نیم

مبادا که در زیر دستی زیم

چنین پاسخش داد بهرام باز

که ای بی خرد ریمن دیوساز

پدرت آن جهاندار دین دوست مرد

که هرگز نزد برکسی باد سرد

چنو مرد را ارج نشناختی

بخواری زتخت اندرانداختی

پس او جهاندار خواهی بدن

خردمند و بیدار خواهی بدن

تو ناپاکی و دشمن ایزدی

نبینی زنیکی دهش جزبدی

گر ای دون که هرمزد بیداد بود

زمان و زمین زو بفریاد بود

تو فرزند اویی نباشد سزا

به ایران و توران شده پادشا

تو را زندگانی نباید نه تخت

یکی دخمه یی بس که دوری زبخت

هم ان کین هرمز کنم خواستار

دگرکاندر ایران منم شهریار

کنون تازه کن برمن این داستان

که از راستان گشت همداستان

که تو داغ بر چشم شاهان نهی

کسی کو نهد نیز فرمان دهی

ازان پس بیابی که شاهی مراست

ز خورشید تا برج ماهی مراست

بدو گفت خسرو که هرگز مباد

که باشد بدرد پدر بنده شاد

نوشته چنین بود وبود آنچ بود

سخن بر سخن چند باید فزود

تو شاهی همی‌سازی از خویشتن

که گر مرگت آید نیابی کفن

بدین اسپ و برگستوان کسان

یکی خسروی برزو نارسان

نه خان و نه مان و نه بوم ونژاد

یکی شهریاری میان پر زباد

بدین لشکر و چیز ونامی دروغ

نگیری بر تخت شاهی فروغ

زتو پیش بودند کنداوران

جهانجوی و با گرزهای گران

نجستند شاهی که کهتر بدند

نه اندر خور تخت و افسر بدند

همی هرزمان سرفرازی بخشم

همی آب خشم اندرآری بچشم

بجوشد همی برتنت بدگمان

زمانه بخشم آردت هر زمان

جهاندار شاهی ز داد آفرید

دگر از هنر وز نژاد آفرید

بدان کس دهد کو سزاوارتر

خرددارتر هم بی آزارتر

الان شاه ما را پدر کرده بود

کجا برمن ازکارت آزرده بود

کنون ایزدم داد شاهنشهی

بزرگی و تخت و کلاه مهی

پذیرفتم این از خدای جهان

شناسنده آشکار ونهان

بدستوری هرمز شهریار

کجا داشت تاج پدر یادگار

ازان نامور پر هنر بخردان

بزرگان وکارآزموده ردان

بدان دین که آورده بود از بهشت

خردیافته پیرسر زردهشت

که پیغمبر آمد بلهراسپ داد

پذیرفت زان پس بگشتاسپ داد

هرآنکس که ما را نمودست رنج

دگر آنک ازو یافتستیم گنج

همه یکسر اندر پناه منند

اگر دشمن ار نیک خواه منند

همه بر زن وزاده بر پادشا

نخوانیم کس را مگر پارسا

ز شهری که ویران شداندر جهان

بجایی که درویش باشد نهان

توانگر کمن مرد درویش را

پراگنده و مردم خویش را

همه خارستانها کنم چون بهشت

پر از مردم و چارپایان وکشت

بمانم یکی خوبی اندر جهان

که نامم‌پس از مرگ نبود نهان

بیاییم و دل را تو رازو کنیم

بسنجیم ونیرو ببازو کنیم

چو هرمز جهاندار وباداد بود

زمین و زمانه بدو شاد بود

پسر بی‌گمان از پدر تخت یافت

کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت

تو ای پرگناه فریبنده مرد

که جستی نخستین ز هرمز نبرد

نبد هیچ بد جز بفرمان تو

وگر تنبل و مکر ودستان تو

گر ایزد بخواهد من از کین شاه

کنم بر تو خورشید روشن سیاه

کنون تاج را درخور کار کیست

چو من ناسزایم سزاوار کیست

بدو گفت بهرام کای مرد گرد

سزا آن بود کز تو شاهی ببرد

چو از دخت بابک بزاد اردشیر

که اشکانیان را بدی دار وگیر

نه چون اردشیر اردوان را بکشت

بنیرو شد و تختش آمد بمشت

کنون سال چون پانصد برگذشت

سر تاج ساسانیان سرد گشت

کنون تخت و دیهیم را روز ماست

سرو کار با بخت پیروز ماست

چو بینیم چهر تو وبخت تو

سپاه وکلاه تو وتخت تو

بیازم بدین کار ساسانیان

چوآشفته شیری که گردد ژیان

زدفتر همه نامشان بسترم

سر تخت ساسانیان بسپرم

بزرگی مر اشکانیان را سزاست

اگر بشنود مرد داننده راست

چنین پاسخ آورد خسرو بدوی

که‌ای بیهده مرد پیکار جوی

اگر پادشاهی زتخم کیان

بخواهد شدن تو کیی درجهان

همه رازیان از بنه خود کنید

دو رویند وز مردمی برچیند

نخست از ری آمد سپاه اندکی

که شد با سپاه سکندر یکی

میان را ببستند با رومیان

گرفتند ناگاه تخت کیان

ز ری بود ناپاکدل ماهیار

کزو تیره شد تخم اسفندیار

ازان پس ببستند ایرانیان

بکینه یکایک کمر بر میان

نیامد جهان آفرین را پسند

ازیشان به ایران رسید آن گزند

کلاه کیی بر سر اردشیر

نهاد آن زمان داور دستگیر

بتاج کیان او سزاوار بود

اگر چند بی‌گنج ودینار بود

کنون نام آن نامداران گذشت

سخن گفتن ماهمه بادگشت

کنون مهتری را سزاوار کیست

جهان را بنوی جهاندار کیست

بدو گفت بهرام جنگی منم

که بیخ کیان را زبن برکنم

چنین گفت خسرو که آن داستان

که داننده یادآرد ازباستان

که هرگز بنادان وبی‌راه وخرد

سلیح بزرگی نباید سپرد

که چون بازخواهی نیاید بدست

که دارنده زان چیزگشتست مست

چه گفت آن خردمند شیرین سخن

که گر بی‌بنانرا نشانی ببن

بفرجام کارآیدت رنج ودرد

بگرد درناسپاسان مگرد

دلاور شدی تیز وبرترمنش

ز بد گوهر آمد تو را بدکنش

تو را کرد سالار گردنکشان

شدی مهتر اندر زمین کشان

بران تخت سیمین وآن مهرشاه

سرت مست شد بازگشتی ز راه

کنون نام چوبینه بهرام گشت

همان تخت سیمین تو را دام گشت

بران تخت برماه خواهی شدن

سپهبد بدی شاه خواهی شدن

سخن زین نشان مرد دانا نگفت

برآنم که با دیو گشتی تو جفت

بدو گفت بهرام کای بدکنش

نزیبد همی بر تو جز سرزنش

تو پیمان یزدان نداری نگاه

همی ناسزا خوانی این پیشگاه

نهی داغ بر چشم شاه جهان

سخن زین نشان کی بود درنهان

همه دوستان بر تو بر دشمنند

به گفتار با تو به دل بامنند

بدین کار خاقان مرا یاورست

همان کاندر ایران وچین لشکرست

بزرگی من از پارس آرم بری

نمانم کزین پس بود نام کی

برافرازم اندر جهان داد را

کنم تازه آیین میلاد را

من از تخمهٔ نامور آرشم

چو جنگ آورم آتش سرکشم

نبیره جهانجوی گرگین منم

هم آن آتش تیز برزین منم

به ایران بران ر%D

یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

ز بیگانه قیصر به پرداخت جای

پر اندیشه بنشست با رهنمای

به موبد چنین گفت کای دادخواه

ز گیتی گرفتست ما را پناه

بسازیم تا او بنیرو شود

وزان کهتر بد بی‌آهوشود

به قیصر چنین گفت پس رهنمای

که از فیلسوفان پاکیزه رای

بباید تنی چند بیداردل

که بندند با ما بدین کار دل

فرستاد کس قیصر نامدار

برفتند زان فیلسوفان چهار

جوانان و پیران رومی نژاد

سخنهای دیرینه کردند یاد

که ما تا سکندر بشد زین جهان

ز ایرانیانیم خسته نهان

ز بس غارت و جنگ و آویختن

همان بی‌گنه خیره خون ریختن

کنون پاک یزدان ز کردار بد

به پیش اندر آوردشان کار بد

یکی خامشی برگزین از میان

چوشد کندرو بخت ساسانیان

اگر خسرو آن خسروانی کلاه

بدست آورد سر بر آرد بماه

هم اندر زمان باژ خواهد ز روم

بپا اندر آرد همه مرز وبوم

گرین درخورد با خرد یاد دار

سخنهای ایرانیان باد دار

ازیشان چوبشنید قیصر سخن

یکی دیگر اندیشه افگند بن

سواری فرستاد نزدیک شاه

یکی نامه بنوشت و بنمود راه

ز گفتار بیدار دانندگان

سخنهای دیرینه خوانندگان

چو آمد به نزدیک خسرو سوار

بگفت آنچ بشنید با نامدار

همان نامهٔ قیصر او را سپرد

سخنهای قیصر برو برشمرد

چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد

رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد

چنین داد پاسخ که گر زین سخن

که پیش آمد از روزگار کهن

همی بر دل این یاد باید گرفت

همه رنجها باد باید گرفت

گرفتیم و گشتیم زین مرز باز

شما را مبادا به ایران نیاز

نگه کن کنون نا نیاکان ما

گزیده جهاندار و پاکان ما

به بیداد کردند جنگ ار بداد

نگر تا ز پیران که دارد بیاد

سزد گر بپرسد ز دانای روم

که این بد ز زاغ آمدست ار زبوم

که هرکس که در رزم شد سرفراز

همی ز آفریننده شد بی‌نیاز

نیاکان ما نامداران بدند

به گیتی درون کامگاران بدند

نبرداشتند از کسی سرکشی

بلندی و تندی و بی‌دانشی

کنون این سخنها نیارد بها

که باشد سراندر دم اژدها

یکی سوی قیصر بر از من درود

بگویش که گفتار بی‌تار و پود

بزرگان نیارند پیش خرد

به فرجام هم نیک و بد بگذرد

ازین پس نه آرام جویم نه خواب

مگر برکشم دامن از تیره آب

چو رومی نیابیم فریادرس

به نزدیک خاقان فرستیم کس

سخن هرچ گفتم همه خیره شد

که آب روان از بنه تیره شد

فرستادگانم چوآیند باز

بدین شارستان در نمانم دراز

به ایرانیان گفت فرمان کنید

دل خویش را زین سخن مشکنید

که یزدان پیروزگر یار ماست

جوانمردی و مردمی کارماست

گرفت این سخن بردل خویش خوار

فرستاد نامه بدست تخوار

برین گونه برنامه‌ای برنوشت

ز هرگونه‌ای اندر و خوب و زشت

بیامد ز نزدیک خسرو سوار

چنین تا در قیصر نامدار

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چو خورشید خنجر کشید از نیام

پدید آمد آن مطرف زردفام

فرستاد و گردنکشان را بخواند

برتخت شاهی به زانو نشاند

بهرجای کرسی زرین نهاد

چوشاهان پیروز بنشست شاد

چنین گفت زان پس به بانگ بلند

که هرکس که هست ازشما ارجمند

ز شاهان ز ضحاک بتر کسی

نیامد پدیدار بجویی بسی

که از بهر شاهی پدر را بکشت

وزان کشتن ایرانش آمد بمشت

دگر خسرو آن مرد بیداد و شوم

پدر را بکشت آنگهی شد بروم

کنون ناپدیدست اندر جهان

یکی نامداری ز تخت مهان

که زیبا بود بخشش و بخت را

کلاه و کمر بستن وتخت را

که دارید که اکنون ببندد میان

بجا آورد رسم و راه کیان

بدارندهٔ آفتاب بلند

که باشم شما را بدین یارمند

شنیدند گردنکشان این سخن

که آن نامور مهتر افکند بن

نپیچید کس دل ز گفتار راست

یکی پیرتر بود بر پای خاست

کجا نام او بود شهران گراز

گوی پیرسر مهتری دیریاز

چنین گفت کای نامدار بلند

توی در جهان تابوی سودمند

بدی گر نبودی جز از ساوه شاه

که آمد بدین مرز ما با سپاه

ز آزادگان بندگان خواست کرد

کجا در جهانش نبد هم نبرد

ز گیتی بمردی تو بستی میان

که آن رنج بگذشت ز ایرانیان

سپه چاربار از یلان صدهزار

همه گرد و شایستهٔ کارزار

بیک چوبه تیر تو گشتند باز

برآسود ایران ز گرم و گداز

کنون تخت ایران سزاوار تست

برین برگوا بخت بیدارتست

کسی کو بپیچد ز فرمان ما

وگر دور ماند ز پیمان ما

بفرمانش آریم اگر چه گوست

و گر داستان را همه خسروست

بگفت این و بنشست بر جای خویش

خراسان سپهبد بیامد به پیش

چنین گفت کاین پیر دانش پژوه

که چندین سخن گفت پیش گروه

بگویم که او از چه گفت این سخن

جهانجوی و داننده مرد کهن

که این نیکویها ز تو یاد کرد

دل انجمن زین سخن شاد کرد

ولیکن یکی داستانست نغز

اگر بشنود مردم پاک مغز

که زر دشت گوید باستا و زند

که هرکس که از کردگاربلند

بپیچد بیک سال پندش دهید

همان مایهٔ سودمندش دهید

سرسال اگر بازناید به راه

ببایدش کشتن بفرمان شاه

چو بر دادگر شاه دشمن شود

سرش زود باید که بی‌تن شود

خراسان بگفت این و لب راببست

بیامد بجایی که بودش نشست

ازان پس فرخ زاد برپای خاست

ازان انجمن سر برآورد راست

چنین گفت کای مهتر سودمند

سخن گفتن داد به گر پسند

اگر داد بهتر بود کس مباد

که باشد به گفتار بی‌داد شاد

ببهرام گوید که نوشه بدی

جهان را بدیدار توشه بدی

اگر ناپسندست گفتار ما

بدین نیست پیروزگر یارما

انوشه بدی شاد تاجاودان

زتو دور دست و زبان بدان

بگفت این و بنشست مرد دلیر

خزروان خسرو بیامد چو شیر

بدو گفت اکنون که چندین سخن

سراینده برنا و مرد کهن

سرانجام اگر راه جویی بداد

هیونی برافگن بکردار باد

ممان دیر تا خسرو سرفراز

بکوبد بنزد تو راه دراز

ز کار گذشته به پوزش گرای

سوی تخت گستاخ مگذار پای

که تا زنده باشد جهاندار شاه

نباشد سپهبد سزاوار گاه

وگر بیم داری ز خسرو به دل

پی از پارس وز طیسفون برگسل

بشهر خراسان تن آسان بزی

که آسانی و مهتری را سزی

به پوزش یک اندر دگر نامه ساز

مگر خسرو آید برای تو باز

نه برداشت خسرو پی از جای خویش

کجا زاد فرخ نهد پای پیش

سخن گفت پس زاد فرخ بداد

که‌ای نامداران فرخ نژاد

شنیدم سخن گفتن مهتران

که هستند ز ایران گزیده سران

نخستین سخن گفتن بنده وار

که تا پهلوانی شود شهریار

خردمند نپسندد این گفت وگوی

کزان کم شود مرد راآب روی

خراسان سخن برمنش وار گفت

نگویم که آن با خرد بود جفت

فرخ زاد بفزود گفتار تند

دل مردم پرخرد کرد کند

چهارم خزروان سالاربود

که گفتار او با خرد یاربود

که تا آفرید این جهان کردگار

پدید آمد این گردش روزگار

ز ضحاک تازی نخست اندرآی

که بیدادگر بود و ناپاک رای

که جمشید برتر منش را بکشت

به بیداد بگرفت گیتی بمشت

پر از درد دیدم دل پارسا

که اندر جهان دیو بد پادشا

دگر آنک بد گوهر افراسیاب

ز توران بدانگونه بگذاشت آب

بزاری سر نوذر نامدار

بشمشیر ببرید و برگشت کار

سدیگر سکندر که آمد ز روم

به ایران و ویران شد این مرز وبوم

چو دارای شمشیر زن را بکشت

خور و خواب ایرانیان شد درشت

چهارم چو ناپاک دل خوشنواز

که گم کرد زین بوم و بر نام و ناز

چو پیروز شاهی بلند اختری

جهاندار وز نامداران سری

بکشتند هیتالیان ناگهان

نگون شد سرتخت شاه جهان

کس اندر جهان این شگفتی ندید

که اکنون بنوی به ایران رسید

که بگریخت شاهی چوخسرو زگاه

سوی دشمنان شد ز دست سپاه

بگفت این و بنشست گریان بدرد

ز گفتار او گشت بهرام زرد

جهاندیده سنباد برپای جست

میان بسته وتیغ هندی بدست

چنین گفت کاین نامور پهلوان

بزرگست و با داد و روشن روان

کنون تاکسی از نژادکیان

بیاید ببندد کمر بر میان

هم آن به که این برنشیند بتخت

که گردست و جنگاور و نیک بخت

سرجنگیان کاین سخنها شنید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

چنین گفت کز تخم شاهان زنی

اگر باز یابیم در بر زنی

ببرم سرش را بشمشیر تیز

زجانش برآرم دم رستخیز

نمانم که کس تاجداری کند

میان سواران سورای کند

چوبشنید با بوی گرد ارمنی

که سالار ناپاک کرد آن منی

کشیدند شمشیر و برخاستند

یکی نو سخن دیگر آراستند

که بهرام شاهست و ماکهتریم

سر دشمنان را بپی بسپریم

کشیده چو بهرام شمشیر دید

خردمندی و راستی برگزید

چنین گفت کانکو ز جای نشست

برآید بیازد به شمشیر دست

ببرم هم اندر زمان دست اوی

هشیوار گردد سرت مست اوی

بگفت این و از پیش آزادگان

بیامد سوی گلشن شادگان

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن

همه رخ پر آژنگ و دل پرشکن

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چوآمد بران شارستان شهریار

سوار آمد از قیصر نامدار

که چیزی کزین مرز باید بخواه

مدار آرزو را ز شاهان نگاه

که هرچند این پادشاهی مراست

تو را با تن خویش داریم راست

بران شارستان ایمن و شاد باش

ز هر بد که اندیشی آزاد باش

همه روم یکسر تو را کهترند

اگر چند گردنکش و مهترند

تو را تا نسازم سلیح و سپاه

نجویم خور و خواب و آرام گاه

چو بشنید خسرو بدان شاد گشت

روانش از اندیشه آزاد گشت

بفرمود گستهم و بالوی را

همان اندیان جهانجوی را

بخراد برزین وشاپور شیر

چنین گفت پس شهریار دلیر

که اسپان چو روشن شود زین کنید

ببالای آن زین زرین کنید

بپوشید زربفت چینی قبای

همه یک دلانید و پاکیزه رای

ازین شارستان سوی قیصر شوید

بگویید و گفتار او بشنوید

خردمند باشید وروشن روان

نیوشنده و چرب و شیرین زبان

گر ای دون که قیصر به میدان شود

کمان خواهد ار نی به چوگان شود

بکوشید با مرد خسروپرست

بدان تا شما را نیاید شکست

سواری بداند کز ایران برند

دلیری و نیرو ز شیران برند

بخراد برزین بفرمود شاه

که چینی حریرآر و مشک سیاه

به قیصر یکی نامه باید نوشت

چو خورشید تابان بخرم بهشت

سخنهای کوتاه و معنی بسی

که آن یاد گیرد دل هر کسی

که نزدیک او فیلسوفان بوند

بدان کوش تا یاوه‌ای نشنوند

چونامه بخواند زبان برگشای

به گفتار با تو ندارند پای

ببالوی گفت آنچ قیصر ز من

گشاید زبان بر سرانجمن

ز فرمان و سوگند و پیمان و عهد

تو اندر سخن یاد کن همچو شهد

بدان انجمن تو زبان منی

بهر نیک و بد ترجمان منی

به چیزی که برما نیاید شکست

بکوشید و با آن بسایید دست

تو پیمان گفتار من در پذیر

سخن هرچ گفتم همه یادگیر

شنیدند آواز فرخ جوان

جهاندیده گردان روشن روان

همه خواندند آفرین سر به سر

که جز تو مبادا کسی تاجور

به نزدیک قیصر نهادند روی

بزرگان روشن دل و راست گوی

چو بشنید قیصر کز ایران مهان

فرستادهٔ شهریار جهان

رسیدند نزدیک ایوان ز راه

پذیره فرستاد چندی سپاه

بیاراست کاخی به دیبای روم

همه پیکرش گوهر و زر بوم

نشست از بر نامور تخت عاج

به سر برنهاد آن دل افروز تاج

بفرمود تا پرده برداشتند

ز دهلیزشان تیز بگذاشتند

گرانمایه گستهم بد پیشرو

پس او چوبالوی و شاپور گو

چو خراد برزین و گرد اندیان

همه تاج بر سر کمر برمیان

رسیدند نزدیک قیصر فراز

چو دیدند بردند پیشش نماز

همه یک زبان آفرین خواندند

بران تخت زر گوهر افشاندند

نخستین بپرسید قیصر ز شاه

از ایران وز لشکر و رنج راه

چو بشنید خراد به رزین برفت

برتخت با نامهٔ شاه تفت

بفرمان آن نامور شهریار

نهادند کرسی زرین چهار

نشست این سه پرمایهٔ نیک رای

همی‌بود خراد برزین بپای

بفرمود قیصر که بر زیرگاه

نشیند کسی کو بپیمود راه

چنین گفت خراد برزین که شاه

مرا در بزرگی ندادست راه

که در پیش قیصر بیارم نشست

چنین نامهٔ شاه ایران بدست

مگر بندگی را پسند آیمت

به پیغام او سودمند آیمت

بدو گفت قیصر که بگشای راز

چه گفت آن خردمند گردن فراز

نخست آفرین بر جهاندار کرد

جهان را بدان آفرین خوارکرد

که اویست برتر زهر برتری

توانا و داننده از هر دری

بفرمان او گردد این آسمان

کجا برترست از مکان و زمان

سپهر و ستاره همه کرده‌اند

بدین چرخ گردان برآورده‌اند

چو از خاک مرجانور بنده کرد

نخستین کیومرث را زنده کرد

چنان تا بشاه آفریدون رسید

کزان سرفرازان و را برگزید

پدید آمد آن تخمهٔ اندرجهان

ببود آشکار آنچ بودی نهان

همی‌رو چنین تا سر کی قباد

که تاج بزرگی به سر برنهاد

نیامد بدین دوده هرگز بدی

نگه داشتندی ره ایزدی

کنون بنده یی ناسزاوار وگست

بیامد بتخت کیان برنشست

همی‌داد خواهم ز بیدادگر

نه افسر نه تخت و کلاه و کمر

هرآنکس که او برنشیند بتخت

خرد باید و نامداری و بخت

شناسد که این تخت و این فرهی

کرا بود و دیهیم شاهنشهی

مرا اندرین کار یاری کنید

برین بی‌وفا کامگاری کنید

که پوینده گشتیم گرد جهان

بشرم آمدیم از کهان ومهان

چوقیصر بران سان سخنها شنید

برخساره شد چون گل شنبلید

گل شنبلیدش پر از ژاله شد

زبان و روانش پر ازناله شد

چوآن نامه برخواند بفزود درد

شد آن تخت برچشم او لاژورد

بخراد بر زین جهاندار گفت

که این نیست برمرد دانا نهفت

مرا خسرو از خویش و پیوند بیش

ز جان سخن گوی دارمش پیش

سلیح است و هم گنج و هم لشکرست

شما را ببین تا چه اندر خورست

اگر دیده خواهی ندارم دریغ

که دیده به از گنج دینار و تیغ

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند

ز هر گونه اندیشه بر دل براند

ازان پس بدستور پرمایه گفت

که این راز را بازخواه از نهفت

نگه کن خسرو بدین کار زار

شود شاد اگر پیچد از روزگار

گرای دون که گویی که پیروز نیست

ازان پس و را نیز نوروز نیست

بمانیم تا سوی خاقان شود

چو بیمار شد نزد درمان شود

ور ای دون که پیروزگر باشد اوی

بشاهی بسان پدر باشد اوی

همان به کز ایدر شود با سپاه

گرکینه در دل ندارد نگاه

چو بشنید دستور دانا سخن

به فرمود تا زیجهای کهن

ببردند مردان اخترشناس

سخن راند تا ماند از شب سه پاس

سرانجام مرد ستاره شمر

به قیصر چنین گفت کای تاجور

نگه کردم این زیجهای کهن

کز اختر فلاطون فگندست بن

نه بس دیر شاهی به خسرو رسد

ز شاهنشهی گردش نو رسد

برین گونه تا سال بر سی وهشت

برو گرد تیره نیارد گذشت

چوبشنید قیصر به دستور گفت

که بیرون شد این آرزوی از نهفت

چه گوییم و این را چه پاسخ دهیم

بیا تا برین رای فرخ نهیم

گران مایه دستور گفت این سخن

که در آسمان اختر افگند بن

به مردی و دانش کجا داشت کس

جهان داورت باد فریاد رس

چو خسرو سوی مرز خاقان شود

ورا یاد خواهد تن آسان شود

چولشکر ز جای دگر سازد اوی

ز کین تو هرگز نپردازد اوی

نگه کن کنون تو که داناتری

بدین آرزوها تواناتری

چنین گفت قیصر که اکنون سپاه

فرستیم ناچار با پیل وگاه

سخن چند گویم همان به که گنج

کنم خوار تا دور مانم ز رنج

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

هم آنگه یکی نامه بنوشت زود

بران آفرین آفرین بر فزود

که با موبد یکدل و پاک رای

ز دیم از بد و نیک ناباک رای

ز هرگونه‌ای داستانها زدیم

بران رای پیشینه باز آمدیم

کنون رای و گفتارها شد ببن

گشادم در گنجهای کهن

به قسطنیه در فراوان سپاه

ندارم که دارند کشور نگاه

سخنها ز هرگونه آراستیم

ز هر کشوری لشکری خواستیم

یکایک چوآیند هم در زمان

فرستیم نزدیک تو بی گمان

همه مولش و رای چندین زدن

برین نیشتر کام شیر آژدن

ازان بد که کردارهای کهن

همی یاد کرد آنک داند سخن

که هنگام شاپور شاه اردشیر

دل مرد برناشد از رنج سیر

ز بس غارت و کشتن و تاختن

به بیداد برکینها ساختن

کزو بگذری هرمز و کی قباد

که از داد یزدان نکردند یاد

نیای تو آن شاه نوشین روان

که از داد او پیر سر شد جوان

همه روم ازو شد سراسر خراب

چناچون که ایران ز افراسیاب

ازین مرز ما سی و نه شارستان

از ایرانیان شد همه خارستان

ز خون سران دشت شد آبگیر

زن و کودکانشان ببردند اسیر

اگر مرد رومی به دل کین گرفت

نباید که آید تو را آن شگفت

خود آزردنی نیست در دین ما

مبادا بدی کردن آیین ما

ندیدیم چیزی که از راستی

همان دوری از کژی و کاستی

ستمدیدگان را همه خواندم

وزین در فراوان سخن راندم

به افسون دل مردمان پاک شد

همه زهر گیرنده تریاک شد

بدان برنهادم کزین درسخن

نگوید کس از روزگار کهن

به چیزی که گویی تو فرمان کنم

روان را به پیمان گروگان کنم

شما را زبان داد باید همان

که بر ما نباشد کسی بدگمان

بگویی که تا من بوم شهریار

نگیرم چنین رنجها سست وخوار

نخواهم من از رومیان باژ نیز

نه بفروشم این رنجها را بچیز

دگر هرچ دارید زان مرز و بوم

از ایران کسی نسپرد مرز روم

بدین آرزو نیز بیشی کنید

بسازید با ما و خویشی کنید

شما را هر آنگه که کاری بود

وگر ناسزا کارزاری بود

همه دوستدار و برادر شویم

بود نیز گاهی که کهتر شویم

چو گردید زین شهر ما بی‌نیاز

به دل‌تان همه کینه آید فراز

ز تور و ز سلم اندر آمد سخن

ازان بیهوده روزگار کهن

یکی عهد باید کنون استوار

سزاوار مهری برو یادگار

کزین باره از کین ایرج سخن

نرانیم و از روزگار کهن

ازین پس یکی باشد ایران و روم

جدایی نجوییم زین مرز و بوم

پس پردهٔ ما یکی دخترست

که از مهتران برخرد بهترست

بخواهید بر پاکی دین ما

چنانچون بود رسم و آیین ما

بدان تا چو فرزند قیصر نژاد

بود کین ایرج نیارد بیاد

از آشوب وز جنگ روی زمین

بیاساید و راه جوید بدین

کنون چون بچشم خرد بنگری

مراین را به جز راستی نشمری

بماند ز پیوند پیمان ما

ز یزدان چنین است فرمان ما

ز هنگام پیروز تا خوشنواز

همانا که بگذشت سال دراز

که سرها بدادند هر دو بباد

جهاندار پیمان شکن خود مباد

مسیح پیمبر چنین کرد یاد

که پیچد خرد چون به پیچی زداد

بسی چاره کرد اندران خوشنواز

که پیروز را سر نیاید به گاز

چو پیروز با او درشتی نمود

بدید اندران جایگه تیره دود

شد آن لشکر و تخت شاهی بباد

بپیچد و شد شاه را سر زداد

تو برنایی و نوز نادیده کار

چو خواهی که بر یابی از روزگار

مکن یاری مرد پیمان شکن

که پیمان شکن کس نیرزد کفن

بدان شاه نفرین کند تاج و گاه

که پیمان شکن باشد و کینه خواه

کنون نامهٔ من سراسر بخوان

گر انگشتها چرب داری مخوان

سخنها نگه دار و پاسخ نویس

همه خوبی اندیش و فرخ نویس

نخواهم که این راز داند دبیر

تو باشی نویسندهٔ تیز و یر

چو برخوانم این پاسخ نامه را

ببینم دل مرد خود کامه را

همانا سلیح و سپاه و درم

فرستیم تا دل نداری دژم

هرآنکس که برتو گرامی ترست

وگر نزد تو نیز نامی ترست

ابا آنک زو کینه داری به دل

به مردی ز دل کینه‌ها برگسل

گناهش بی‌زدان دارنده بخش

مکن روز بر دشمن و دوست دخش

چو خواهی که داردت پیروزبخت

جهاندار و با لشکر و تاج و تخت

زچیزکسان دست کوتاه دار

روان را سوی راستی راه دار

چو عنوان آن نامه برگشت خشک

برو برنهادند مهری زمشک

بران مهر بنهاد قیصر نگین

فرستاده را داد وکرد آفرین

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چو آن نامه نزدیک خسرو رسید

زپیوستن آگاهی نو رسید

به ایرانیان گفت کامروز مهر

دگرگونه گردد همی برسپهر

زقیصر یک نامه آمد بلند

سخن گفتنش سر به سر سودمند

همی راه جوید که دیرینه کین

ببرد ز روم و ز ایران زمین

چنین یافت پاسخ زایرانیان

که هرگز نه برخاست کین ازمیان

چواین راست گردد بهنگام تو

نویسند برتاجها نام تو

چوایشان بران گونه دیدند رای

بپردخت خسرو زبیگانه جای

دوات و قلم خواست وچینی حریر

بفرمود تا پیش او شد دبیر

یکی نامه بنوشت بر پهلوی

برآیین شاهان خط خسروی

که پذرفت خسرو زیزدان پاک

ز گردنده خورشید تا تیره خاک

که تا او بود شاه در پیشگاه

ورا باشد ایران و گنج و سپاه

نخواهد ز دارندگان باژ روم

نه لشکر فرستد بران مرز وبوم

هران شارستانی کزان مرز بود

اگر چند بیکار و بی‌ارز بود

بقیصر سپارد همه یک بیک

ازین پس نوشته فرستیم و چک

همان نیز دختر کزان مادرست

که پاکست وپیوستهٔ قیصرست

بهمداستان پدرخواستیم

بدین خواستن دل بیاراستیم

هران کس که در بارگاه تواند

ازایران و اندر پناه تواند

چوگستهم و شاپور و چون اندیان

چو خراد بر زین زتخم کیان

چو لشکر فرستی بدیشان سپار

خرد یافته دختر نامدار

بخویشی چنانم کنون باتو من

چو از پیش بود آن بزرگ انجمن

نخستین کیومرث با جمشید

کزو بود گیتی ببیم وامید

دگر هرچ هستند ایرج نژاد

که آیین و فر فریدون نهاد

بدین همنشان تا قباد بزرگ

که از داد او خویش بدمیش وگرگ

همه کینه برداشتیم از میان

یکی گشت رومی و ایرانیان

ز قیصر پذیرفتم آن دخترش

که از دختران باشد او افسرش

ازین بر نگردم که گفتم یکی

ز کردار بسیار تا اندکی

تو چیزی که گفتی درنگی مساز

که بودن درین شارستان شد دراز

چو کرد این سخن‌ها برین گونه یاد

نوشته بخورشید خراد داد

سپهبد چو باد اندر آمد زجای

باسپ کمیت اندر آورد پای

همی‌تاخت تا پیش قیصر چوباد

سخنهای خسرو بدو کرد یاد

چو قیصر ازان نامه بگسست بند

بدید آن سخنهای شاه بلند

بفرمود تا هر که دانا بدند

به گفتارها بر توانا بدند

به نزدیک قیصر شدند انجمن

بپرسید زیشان همه تن بتن

که اکنون مر این را چه درمان کنیم

ابا شاه ایران چه پیمان کنیم

بدین نامه ما بی‌بهانه شدیم

همی روم و ایران یگانه شدیم

بزرگان فرزانه برخاستند

زبان را به پاسخ بیاراستند

که ما کهترانیم و قیصر تویی

جهاندار با تخت و افسر تویی

نگه کن کنون رای و فرمان تو راست

ز ما گر بخواهی تن و جان تو راست

چو بشنید قیصر گرفت آفرین

بدان نامداران با رای و دین

همی‌بود تاشمع گردان سپهر

دگرگونه ترشد به آیین و چهر

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چو خورشید گردنده بی‌رنگ شد

ستاره به برج شباهنگ شد

به فرمود قیصر به نیرنگ ساز

که پیش آرد اندیشه‌های دراز

بسازید جای شگفتی طلسم

که کس بازنشناسد او را به جسم

نشسته زنی خوب برتخت ناز

پراز شرم با جامه‌های طراز

ازین روی و زان رو پرستندگان

پس پشت و پیش اندرش بندگان

نشسته بران تخت بی گفت وگوی

بگریان زنی ماند آن خوب روی

زمان تا زمان دست برآفتی

سرشکی ز مژگان بینداختی

هرآنکس که دیدی مر او را ز دور

زنی یافتی شیفته پر ز نور

که بگریستی بر مسیحا بزار

دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار

طلسم بزرگان چو آمد بجای

بر قیصر آمد یکی رهنمای

ز دانا چو بشنید قیصر برفت

به پیش طلسم آمد آنگاه تفت

ازان جادویی در شگفتی بماند

فرستاد و گستهم را پیش خواند

بگستهم گفت ای گو نامدار

یکی دختری داشتم چون نگار

ببالید و آمدش هنگام شوی

یکی خویش بد مرو را نامجوی

به راه مسیحا بدو دادمش

ز بی‌دانشی روی بگشادمش

فرستادم او رابخان جوان

سوی آسمان شد روان جوان

کنون او نشستست با سوک و درد

شده روز روشن برو لاژورد

نه پندم پذیرد نه گوید سخن

جهان نو از رنج او شد کهن

یکی رنج بردار و او راببین

سخنهای دانندگان برگزین

جوانی و از گوهر پهلوان

مگر با تو او برگشاید زبان

بدو گفت گستهم کایدون کنم

مگر از دلش رنج بیرون کنم

بنزد طلسم آمد آن نامدار

گشاده دل و بر سخن کامگار

چوآمد به نزدیک تختش فراز

طلسم از بر تخت بردش نماز

گرانمایه گستهم بنشست خوار

سخن گفت با دختر سوکوار

دلاور نخست اندر آمد بپند

سخنها که او را بدی سودمند

بدو گفت کای دخت قیصر نژاد

خردمند نخروشد از کار داد

رهانیست از مرگ پران عقاب

چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب

همه باد بد گفتن پهلوان

که زن بی‌زبان بود و تن بی‌روان

به انگشت خود هر زمانی سرشک

بینداختی پیش گویا پزشک

چوگستهم ازو در شگفتی بماند

فرستاد قیصر کس او را بخواند

چه دیدی بدوگفت از دخترم

کزو تیره گردد همی افسرم

بدو گفت بسیار دادمش پند

نبد پند من پیش او کاربند

دگر روز قیصر به بالوی گفت

که امروز با اندیان باش جفت

همان نیز شاپور مهتر نژاد

کند جان ما رابدین دخت شاد

شوی پیش این دختر سوکوار

سخن گویی ازنامور شهریار

مگر پاسخی یابی از دخترم

کزو آتش آید همی برسرم

مگر بشنود پند و اندرزتان

بداند سرماهی وارزتان

برآنم که امروز پاسخ دهد

چوپاسخ به آواز فرخ دهد

شود رسته زین انده سوکوار

که خوناب بارد همی برکنار

برفت آن گرامی سه آزادمرد

سخن گوی وهریک بننگ نبرد

ازیشان کسی روی پاسخ ندید

زن بی‌زبان خامشی برگزید

ازان چاره نزدیک قیصر شدند

ببیچارگی نزد داور شدند

که هرچند گفتیم ودادیم پند

نبد پند ما مر ورا سودمند

چنین گفت قیصر که بد روزگار

که ما سوکواریم زین سوکوار

ازان نامداران چو چاره نیافت

سوی رای خراد بر زین شتاف

بدو گفت کای نامدار دبیر

گزین سر تخمهٔ اردشیر

یکی سوی این دختر اندر شوی

مگر یک ره آواز او بشنوی

فرستاد با او یکی استوار

ز ایوان به نزدیک آن سوکوار

چوخراد بر زین بیامد برش

نگه کرد روی و سر و افسرش

همی‌بود پیشش زمانی دراز

طلسم فریبنده بردش نماز

بسی گفت و زن هیچ پاسخ نداد

پراندیشه شد مرد مهتر نژاد

سراپای زن راهمی‌بنگرید

پرستندگان را بر او بدید

همی‌گفت گر زن زغم بیهش است

پرستنده باری چرا خامش است

اگر خود سرشکست در چشم اوی

سزیدی اگر کم شدی خشم اوی

به پیش برش بر چکاند همی

چپ وراست جنبش نداند همی

سرشکش که انداخت یک جای رفت

نه جنبان شدش دست ونه پای رفت

اگرخود درین کالبد جان بدی

جز از دست جاییش جنبان بدی

سرشکش سوی دیگر انداختی

وگر دست جای دگر آختی

نبینم همی جنبش جان و جسم

نباشد جز از فیلسوفی طلسم

بر قیصر آمد بخندید وگفت

که این ماه رخ را خرد نیست جفت

طلسمست کاین رومیان ساختند

که بالوی و گستهم نشناختند

بایرانیان بربخندی همی

وگر چشم ما را ببندی همی

چواین بشنود شاه خندان شود

گشاده رخ و سیم دندان شود

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چوروی زمین گشت خورشید فام

سخن گوی بندوی برشد ببام

ببهرام گفت ای جهاندیده مرد

برانگه که برخاست از دشت گرد

چو خسرو شما را بدید او برفت

سوی روم با لشکر خویش تفت

کنون گر تو پران شوی چون عقاب

وگر برتر آری سر از آفتاب

نبیند کسی شاه را جز بروم

که اکنون کهن شد بران مرز وبوم

کنون گر دهیدم به جان زینهار

بیایم بر پهلوان سوار

بگویم سخن هرچ پرسد زمن

ز کمی و بیشی آن انجمن

وگرنه بپوشم سلیح نبرد

به جنگ اندر آیم بکردار گرد

چو بهرام بشنید زو این سخن

دل مرد برنا شد از غم کهن

به یاران چنین گفت کاکنون چه سود

اگر من برآرم ز بندوی دود

همان به که او را برپهلوان

برم هم برین گونه روشن روان

بگوید بدو هرچ داند ز شاه

اگر سر دهد گر ستاند کلاه

به بندوی گفت ای بد چاره‌جوی

تو این داوریها ببهرام گوی

فرود آمد از بام بندوی شیر

همی‌راند با نامدار دلیر

چوبشنید بهرام کامد سپاه

سوی روم شد خسرو کینه خواه

زپور سیاوش بر آشفت سخت

بدو گفت کای بدرگ شوربخت

نه کار تو بود اینک فرمودمت

همی بی‌هنر خیره بستودمت

جهانجوی بندوی را پیش خواند

همی خشم بهرام با او براند

بدو گفت کای بدتن بدکنش

فریبنده مرد از در سرزنش

سپاه مرا خیره بفریفتی

زبد گوهر خویش نشکیفتی

تو با خسرو شوم گشتی یکی

جهاندیده یی کردی از کودکی

کنون آمدی با دلی پر سخن

که من نو کنم روزگار کهن

بدو گفت بندوی کای سرفراز

زمن راستی جوی و تندی مساز

بدان کان شهنشاه خویش منست

بزرگیش ورادیش پیش منست

فداکردمش جان وبایست کرد

تو گر مهتری گرد کژی مگرد

بدو گفت بهرام من زین گناه

که کردی نخواهمت کردن تباه

ولیکن تو هم کشته بر دست اوی

شوی زود و خوانی مرا راست گوی

نهادند بر پای بندوی بند

ببهرام دادش ز بهر گزند

همی‌بود تا خور شد اندر نهفت

بیامد پر اندیشه دل بخفت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

وزان پس چو دانست کامد سپاه

جهان شد ز گرد سواران سیاه

گزین کرد زان رومیان صدهزار

همه نامدار ازدرکارزار

سلیح و درم خواست واسپان جنگ

سرآمد برو روزگار درنگ

یکی دخترش بود مریم بنام

خردمند و با سنگ و با رای وکام

بخسرو فرستاد به آیین دین

همی‌خواست ازکردگار آفرین

بپذرفت دخترش گستهم گرد

به آیین نیکو بخسرو سپرد

وزان پس بیاورد چندان جهیز

کزان کند شد بارگیهای تیز

ز زرینه و گوهر شاهوار

ز یاقوت وز جامهٔ زرنگار

ز گستردنیها و دیبای روم

به زر پیکر و از بریشمش بوم

همان یاره و طوق با گوشوار

سه تاج گرانمایه گوهرنگار

عماری بیاراست زرین چهار

جلیلش پر ازگوهر شاهوا ر

چهل مهد دیگر بد از آبنوس

ز گوهر درفشان چو چشم خروس

ازان پس پرستنده ماه روی

زایوان برفتند با رنگ وبوی

خردمند و بیدار پانصد غلام

بیامد بزرین وسیمین ستام

ز رومی همان نیز خادم چهل

پری چهره و شهره ودلگسل

وزان فیلسوفان رومی چهار

خردمند و با دانش ونامدار

بدیشان بگفت آنچ بایست گفت

همان نیز با مریم اندرنهفت

از آرام وز کام و بایستگی

همان بخشش و خورد و شایستگی

پس از خواسته کرد رومی شمار

فزون بد ز سیصد هزاران هزار

فرستاد هر کس که بد بردرش

ز گوهر نگار افسری بر سرش

مهان را همان اسپ و دینار داد

ز شایسته هر چیز بسیار داد

چنین گفت کای زیردستان شاه

سزد گر بر آرید گردن بماه

ز گستهم شایسته‌تر در جهان

نخیزد کسی از میان مهان

چوشاپور مهتر کرانجی بود

که اندر سخنها میانجی بود

یک راز دارست بالوی نیز

که نفروشد آزادگان را بچیز

چوخراد برزین نبیند کسی

اگر چند ماند بگیتی بسی

بران آفریدش خدای جهان

که تا آشکارا شود زو نهان

چو خورشید تابنده او بی‌بدیست

همه کار و کردار او ایزدیست

همه یاد کرد این به نامه درون

برفتند با دانش و رهنمون

ستاره شمر پیش با رهنمای

که تارفتنش کی به آید ز جای

به جنبید قیصر به بهرام روز

به نیک اختر و فال گیتی فروز

دو منزل همی‌رفت قیصر به راه

سدیگر بیامد به پیش سیاه

به فرمود تا مریم آمد به پیش

سخن گفت با او ز اندازه بیش

بدو گفت دامن ز ایرانیان

نگه دار و مگشای بند ازمیان

برهنه نباید که خسرو تو را

ببیند که کاری رسد نو تو را

بگفت این و بدرود کردش به مهر

که یار تو بادا برفتن سپهر

نیا طوس جنگی برادرش بود

بدان جنگ سالار لشکرش بود

بدو گفت مریم به خون خویش تست

بران برنهادم که هم کیش تست

سپردم تو را دختر وخواسته

سپاهی برین گونه آراسته

نیاطوس یکسر پذیرفت از وی

بگفت و گریان بپیچید روی

همی‌رفت لشکر به راه وریغ

نیا طوس در پیش با گرز وتیغ

چو بشنید خسروکه آمد سپاه

ازان شارستان برد لشکر به راه

چو آمد پدیدار گرد سران

درفش سواران جوشن وران

همی‌رفت لشکر بکردار گرد

سواران بیدار و مردان مرد

دل خسرو از لشکر نامدار

بخندید چون گل بوقت بهار

دل روشن راد راتیز کرد

مران باره را پاشنه خیز کرد

نیاطوس را دید و در برگرفت

بپرسیدن آزادی اندرگرفت

ز قیصر که برداشت زانگونه رنج

ابا رنج دیگر تهی کرد گنج

وزانجای سوی عماری کشید

بپرده درون روی مریم بدید

بپرسید و بر دست او بوس داد

ز دیدار آن خوب رخ گشت شاد

بیاورد لشکر به پرده سرای

نهفته یکی ماه را ساخت جای

سخن گفت و بنشست بااوسه روز

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

گزیده سرایی بیاراستند

نیاطوس را پیش اوخواستند

ابا سرگس و کوت جنگی بهم

سران سپه را همه بیش و کم

بدیشان چنین گفت کاکنون سران

کدامند و مردان جنگاوران

نیاطوس بگزید هفتاد مرد

که آورد گیرند روز نبرد

که زیر درفشش برفتی هزار

گزیده سواران خنجر گزار

چو خسرو بدید آن گزیده سپاه

سواران گردنکش ورزمخواه

همی‌خواند بر کردگار آفرین

که چرخ آفرید و زمان و زمین

همان بر نیاطوس وبر لشکرش

چه برنامور قیصر وکشورش

بدان مهتران گفت اگر کردگار

مرا یارباشد گه کارزار

توانایی خویش پیداکنم

زمین رابکوکب ثریاکنم

نباشد جزاندیشهٔ دوستان

فلک یارومهر ردان بوستان

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چوخورشید برزد سراز تیره کوه

خروشی برآمد زهر دو گروه

که گفتی زمین گشت گردان سپهر

گر از تیغها تیره شد روی مهر

بیاراسته میمن و میسره

زمین کوه گشت آهنین یکسره

از آواز اسپان و بانگ سپاه

بیابان همی‌جست بر کوه راه

چو بهرام جنگی بدان بنگرید

یکی خنجر آبگون برکشید

نیامد به دل‌ش اندرون ترس وبیم

دل شیر دربیشه شد بد و نیم

به ایرانیان گفت صف برکشید

همه کشور دوک لشکر کشید

همی‌گشت گرد سپه یک تنه

که دارد نگه میسره ومیمنه

یلان سینه را گفت برقلبگاه

همی‌باش تا پیش روی سپاه

که از لشکر امروز جنگی منم

بگاه گریزش درنگی منم

نگه کرد خسرو بدان رزمگاه

جهان دید یکسر زلشکر سیاه

رخ شید تابان چوکام هژبر

همی تیغ بارید گفتی ز ابر

نیاطوس و بندوی و گستهم وشاه

ببالا گذشتند زان رزمگاه

نشستند بر کوه دوک آن سران

نهاده دو دیده بفرمانبران

ازان کوه لشکر همی‌دید شاه

چپ وراست و قلب و جناح سپاه

چوبرخاست آواز کوس از دو روی

برفتند مردان پر خاشجوی

تو گفتی زمین کوه آهن شدست

سپهر ا زبر خاک دشمن شدست

چو خسرو بران گونه پیکار دید

فلک تار دید و زمین قار دید

به یزدان همی‌گفت برپهلوی

که از برتو ران پاک وبرتر توی

که برگردد امروز از رزم شاد

که داند چنین جز تو ای پاک وراد

کرابخت خواهد شدن کندرو

سر نیزه که شود خار و خو

دل و جان خسرو پراندیشه بود

جهان پیش چشمش یکی بیشه بود

که بگسست کوت ازمیان سپاه

ز آهن بکردار کوهی سیاه

بیامد دمان تامیان گروه

چو نزدیک ترشد بران برز کوه

به خسرو چنین گفت کای سرفراز

نگه کن بدان بنده دیوساز

که بااو برزم اندر آویختی

چواو کامران شد تو بگریختی

ببین از چپ لشکر ودست راست

که تا از میان دلیران کجاست

کنون تا بیاموزمش کارزار

ببیند دل و رزم مردان کار

چو بشنید خسرو زکوت این سخن

دلش گشت پردرد و کین کهن

کجا گفت کز بنده بگریختی

سلیح سواران فروریختی

ورا زان سخن هیچ پاسخ نداد

دلش گشت پرخون و سر پر ز باد

چنین گفت پس کوت را شهریار

که روپیش آن مرد ابلق سوار

چوبیند تو را پیشت آید به جنگ

تومگریز تا لب نخایی زننگ

چوبشنید کوت این سخن بازگشت

چنان شد که با باد انباز گشت

همی‌رفت جوشان ونیزه بدست

به آوردگه رفت چون پیل مست

چو نزدیک شد خواست بهرام را

برافراخت زانگونه زونام را

یلان سینه بهرام را بانگ کرد

که بیدارباش ای سوار نبرد

که آمد یکی دیو چون پیل مست

کمندی بفتراک و نیزه بدست

چو بهرام بشنید تیغ از نیام

برآهخت چون باد و برگفت نام

چوخسرو چنان دید برپای خاست

ازان کوه‌سر سر برآورد راست

نهاده بکوت و به بهرام چشم

دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم

چو رومی به نیزه درآمد زجای

جهانجوی بر جای بفشارد پای

چو نیزه نیامد برو کارگر

بر وی اندر آورد جنگی سپر

یکی تیغ زد بر سر و گردنش

که تاسینه ببرید تیره تنش

چو آواز تیغش به خسرو رسید

بخندید کان زخم بهرام دید

نیاطوس جنگی بتابید چشم

ازان خندهٔ خسرو آمد بخشم

به خسرو چنین گفت کای نامدار

نه نیکو بود خنده درکارزار

تو رانیست از روم جز کیمیا

دلت خیره بینم بکین نیا

چو کوت هزاره به ایران و روم

نبینند هرگز به آباد بوم

بخندی کنون زانک اوکشته شد

چنان دان که بخت تو برگشته شد

بدو گفت خسرو من از کشتنش

نخندم همی وز بریده تنش

چنان دان که هرکس که دارد فسوس

همو یابد از چرخ گردنده کوس

مرا گفت کز بنده بگریختی

نبودت هنر تا نیاویختی

ازان بنده بگریختن نیست ننگ

که زخمش بدین سان بود روز جنگ

وزان روی بهرام آواز داد

که‌ای نامداران فرخ نژاد

یلان سینه و رام و ایزد گسسپ

مرین کشته را بست باید بر اسپ

فرستید ز ایدر به لشکر گهش

بدان تابریده ببیند شهش

تن کوت رازود برپشت زین

بتنگی ببستند مردان کین

دوان اسپ با مرد گردن فراز

همی‌شد به لشکر گه خویش باز

دل خسرو ازکوت شد دردمند

گشادند زان کشته بند کمند

بران زخم او بر پراگند مشک

بفرمود پس تا بکردند خشک

به کرباس بر دوختش همچنان

زره دربر و تنگ بسته میان

به نزدیک قیصر فرستاد باز

که شمشیر این بندهٔ دیوساز

برین گونه برد همی روز جنگ

ازو گر هزیمت شدم نیست ننگ

همه رو میان دلشکسته شدند

به دل پاک بی‌جنگ خسته شدند

همی‌ریخت بطریق خونین سرشک

همی رخ پر از آب و دل پر ز رشک

بیامد ز گردنکشان ده هزار

همه جاثلیقان گرد و سوار

یکی حمله بردند زان سان که کوه

بدرید ز آواز رومی گروه

چکاچک برخاست و بانگ سران

همان زخم شمشیر و گرز گران

توگفتی که دریا بجوشد همی

سپهر روان بر خروشد همی

ز بس کشته اندر میان سپاه

بماندند بر جای بربسته راه

ازان رومیان کشته شد لشکری

هرآنکس که بود از دلیران سری

دل خسرو از درد ایشان بخست

تن خسته زندگان راببست

همه کشتگان رابهم برفکند

تلی گشت برسان کوه بلند

همی‌خواندندیش بهرام چید

ببرید خسرو ز رومی امید

همی‌گفت اگر نیز رومی دو بار

کند همی برین گونه بر کارزار

جهان را تو بی‌لشکر روم دان

همان تیغ پولاد را موم دان

به سرگس چنین گفت پس شهریار

که فردا مبر جنگیان را به کار

تو فردا بیاسای تا من سپاه

بیارم ز ایرانیان کینه خواه

بایرانیان گفت فردا به جنگ

شما را بباید شدن بی‌درنگ

همه ویژه گفتند کایدون کنیم

که کوه و بیابان پر از خون کنیم

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چوآمد به بهرام زین آگهی

که تازه شد آن فر شاهنشهی

همانگه ز لشکر یکی نامجوی

نگه کرد با دانش و آب روی

کجا نام او بود دانا پناه

که بهرام را او بدی نیک خواه

دبیر سرافراز را پیش خواند

سخنهای بایسته چندی براند

بفرمود تا نامه‌های بزرگ

نویسد بران مهتران سترگ

بگستهم و گردوی و بندوی گرد

که از مهتران نام گردی ببرد

چو شاپور و چون اندیان سوار

هرآنکس که بود از یلان نامدار

سرنامه گفت از جهان آفرین

همی‌خواهم اندر نهان آفرین

چوبیدار گردید یکسر ز خواب

نگیرید بر بد ازین سان شتاب

که تا درجهان تخم ساسانیان

پدید آمد اندر کنار و میان

ازیشان نرفتست جزبرتری

بگرد جهان گشتن و داوری

نخست از سر بابکان اردشیر

که اندر جهان تازه شد داروگیر

زمانه ز شمشیر او تیره گشت

سر نامداران همه خیره گشت

نخستین سخن گویم از اردوان

ازان نامداران روشن روان

شنیدی که بر نامور سوفزای

چه آمد ز پیروز ناپاک رای

رها کردن ازبند پای قباد

وزان مهتران دادن او را بباد

قباد بد اندیش نیرو گرفت

هنرها بشست از دل آهو گرفت

چنان نامور نیک دل را بکشت

برو شد دل نامداران درشت

کسی کو نشاید به پیوند خویش

هوا بر گزیند ز فرزند خویش

به بیگانگان هم نشاید بنیز

نجوید کسی عاج از چوب شیز

بساسانیان تا ندارید امید

مجویید یاقوت از سرخ بید

چواین نامه آرند نزد شما

که فرخنده باد او رمزد شما

به نزدیک من جایتان روشنست

برو آستی هم ز پیراهنست

بیک جای مان بود آرام و خواب

اگر تیره بد گر بلند آفتاب

چو آیید یکسر به نزدیک من

شود روشن این جان تاریک من

نیندیشم از روم وز شاهشان

بپای اندر آرم سر و گاهشان

نهادند برنامه‌ها مهر اوی

بیامد فرستاده راه جوی

بکردار بازارگانان برفت

بدرگاه خسرو خرامید تفت

یکی کاروانی ز هرگونه چیز

ابا نامه‌ها هدیه‌ها داشت نیز

بدید آن بزرگی و چندان سپاه

که گفتی مگر بر زمین نیست راه

به دل گفت با این چنین شهریار

نخواهد ز بهرام یل زینهار

یکی مرد بی‌دشمنم پارسی

همان بار دارم شتروار سی

چراخویشتن کرد باید هلاک

بلندی پدیدار گشت ازمغاک

شوم نامه نزدیک خسروبرم

به نزدیک او هدیهٔ نوبرم

باندیشه آمد به نزدیک شاه

ابا هدیه و نامه ونیک خواه

درم برد و با نامه‌ها هدیه برد

سخنهاش برشاه گیتی شمرد

جهاندار چون نامه‌ها را بخواند

مر او را بکرسی زرین نشاند

بدو گفت کای مرد بسیاردان

تو بهرام را نزد من خوار دان

کنون ز آنچ کردی رسیدی بکام

فزون‌تر مجو اندرین کار نام

بفرمود تا نزد او شد دبیر

مران پاسخ نامه را ناگزیر

نوشت اندران نامه‌های دراز

که این مهتر گرد گردن فراز

همه نامه‌های تو برخواندیم

فرستاده را پیش بنشاندیم

به گفتار بیکار با خسرویم

به دل با تو همچون بهار نویم

چولشکر بیاری بدین مرز وبوم

که اندیشد از گرز مردان روم

همه پاک شمشیرها برکشیم

به جنگ اندورن رومیان را کشیم

چو خسرو ببیند سپاه تو را

همان مردی و پایگاه تو را

دلش زود بیکار ولرزان شود

زپیشت چو روبه گریزان شود

بدان نامه‌ها مهر بنهاد شاه

ببرد ان پسندیدهٔ نیک خواه

بدو گفت شاه ای خردمند مرد

برش گنج یابی ازین کارکرد

مرو را گهر داد و دینار داد

گرانمایه یاقوت بسیار داد

بدو گفت کاین نزد چوبینه بر

شنیده سخنها برو بر شمر

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چو بر زد ز دریا درفش سپید

ستاره شد از تیرگی ناامید

تبیره زنان از دو پرده سرای

برفتند با پیل و باکرنای

خروش آمد و نالهٔ گاودم

هم از کوههٔ پیل رویینه خم

تو گفتی بجنبد همی دشت وراغ

شده روی خورشید چون پر زاغ

چو ایرانیان برکشیدند صف

همه نیزه و تیغ هندی بکف

زمین سر به سر گفتی ازجوشنست

ستاره ز نوک سنان روشنست

چو خسرو بیاراست بر قلبگاه

همه دل گرفتند یکسر سپاه

ورامیمنه دار گردوی بود

که گرد ودلیر وجهانجوی بود

بدست چپش نامدار ارمنی

ابا جوشن وتیغ آهرمنی

مبارز چوشاپور وچون اندیان

بران جنگ بر تنگ بسته میان

همی‌بود گستهم بردست شاه

که دارد مر او را ز دشمن

چوبهرام یل رومیان راندید

درنگی شد وخامشی برگزید

بفرمود تاکوس برپشت پیل

ببستند وشد گرد لشکر چونیل

نشست ازبرپشت پیل سپید

هم آوردش ازبخت شد ناامید

همی‌راند آن پیل تامیمنه

بشاپور گفت ای بد بدتنه

نه پیمانت این بد به نامه درون

که پیش من آیی بدین دشت خون

نه این باشد آیین پرمایگان

همی تن بکشتن دهی رایگان

بدو گفت شاپور کای دیوفش

سرخویش دربندگی کرده کش

ازین نامه کی بود نام ونشان

که گویی کنون پیش گردنکشان

گرانمایه خسرو بشاپور گفت

من آن نامه با رای او بود جفت

به نامه توپاداش یابی زمن

هم ازنامداران این انجمن

چوهنگام باشد بگویم تو را

زاندیشه بد بشویم تو را

چوبهرام آواز خسرو شنید

باندیشه آن جادوی را بدید

برآشفت وزان کار تنگ آمدش

چوارغنده شد رای جنگ آمدش

جفا پیشه برپیل تنها برفت

سوی قلب خسرو خرامید تفت

چوخسرو چنان دید با اندیان

چین گفت کای نره شیر ژیان

برین پیل برتیرباران کنید

کمان را چوابر بهاران کنید

از ایرانیان آنک بد روزبه

کمان برنهادند یکسر بزه

زپیکان چنان گشت خرطوم پیل

توگفتی شد از خستگی پیل نیل

هم آنگاه بهرام بالای خواست

یکی مغفر خسرو آرای خواست

همان تیرباران گرفتند باز

برآشفت بهرام گردن فراز

پیاده شد آن مرد پرخاشخر

زره دامنش رابزد برکمر

سپر برسرآورد وشمشیر تیر

برآورد زان جنگیان رستخیز

پیاده زبهرام بگریختند

کمانهای چاچی فروریختند

یکی باره بردند هم درزمان

سپهبد نشست از بر اودمان

خروشان همی‌تاخت تا قلبگاه

بجایی کجا شاه بد بی‌سپاه

همه قلبگه پاک برهم درید

درفش جهاندار شد ناپدید

وزان جایگه شد سوی میسره

پس پشتش آزادگان یکسره

نگهبان آن دست گردوی بود

که مردی دلیر وجهانجوی بود

برادر چوروی برادر بدید

کمان را بزه کرد واندرکشید

دوخونی بران سان برآویختند

که گفتی بهمشان برآمیختند

بدین سان زمانی برآمد دراز

همی یک زدیگر نگشتند باز

بدو گفت بهرام کای بی‌پدر

به خون برادر چه بندی کمر

بدو گفت گردوی کای پیسه گرگ

تونشنیدی آن داستان بزرگ

که هرکو برادر بود دوست به

چو دشمن بود بی پی و پوست به

تو هم دشمن و بد تن و ریمنی

جهان آفرین را به دل دشمنی

به پیش برادر برادر به جنگ

نیاید اگر باشدش نام و ننگ

چوبشنید بهرام زو بازگشت

برآشفت و با او دژم ساز گشت

همی‌راند گردوی نا نزد شاه

ز آهن شده روی جنگی سیاه

برو آفرین کرد خسرو به مهر

که پاداش بادت ز گردان سپهر

فرستاده خسرو به شاپور کس

که موسیل راباش فریادرس

بکوشید تا پشت پشت آورید

مگر بخت روشن به مشت آورید

به گستهم گفت آن زمان شهریار

که گر هیچ رومی کند کارزار

چو بهرام جنگی شکسته شود

وگر نیز در جنگ خسته شود

همه رومیان سر به گردون برند

سخنها ز اندازه بیرون برند

نخواهم که رومی بود سرفراز

به ما برکنند اندرین جنگ ناز

بدیدم هنرهای رومی همه

بسان رمه روزگار دمه

هم آن به که من با سپاه اندکی

ز چوبینه آورد خواهم یکی

نخواهم درین کار یاری ز کس

امیدم به یزدان فریادرس

بدو گفت گستهم کای شهریار

به شیرین روانت مخور زینهار

چو رایت چنین است مردان کین

بخواه و مکن تیره روی زمین

بدو گفت خسرو که اینست روی

که گفتی ز لشکر کنون یار جوی

گزین کرد گستهم ز ایران سوار

ده و چار گردنکش نامدار

نخستین ازین جنگیان نام خویش

نوشت و بیاورد و بنهاد پیش

دگر گرد شاپور با اندیان

چو بند وی و گردوی پشت کیان

چو آذرگشسپ و دگر شیر ذیل

چو زنگوی گستاخ با شیر و پیل

تخواره که در جنگ غمخواره بود

یلان سینه را زشت پتیاره بود

فرخ زاد و چون خسرو سرفراز

چو اشتاد پیروز دشمن گداز

چو فرخنده خورشید با اور مزد

که دشمن بدی پیش ایشان فرزد

چومردان گزین کرد ز ایران دو هفت

ز لشکر بیک سو خرامید تفت

چنین گفت خسرو بدین مهتران

که ای سرفرازن و فرمانبران

همه پشت را سوی یزدان کنید

دل خویش را شاد و خندان کنید

جز از خواست یزدان نباشد سخن

چنین بود تا بود چرخ کهن

برزم اندرون کشته بهتر بود

که در خانه‌ات بنده مهتر بود

نگهدار من بود باید به جنگ

بهنگام جنبش نسازم درنگ

همه هم زبان آفرین خواندند

ورا شهریار زمین خواندند

بکردند پیمان که از شهریار

کسی برنگردد ازین کارزار

سپهدار بشنید و آرام یافت

خوش آمدش وز مهتران کام یافت

سپه رابه بهرام فرخ سپرد

همی‌رفت با چارده مرد گرد

هم آنگه خروش آمد از دیده‌گاه

به بهرام گفتند کامد سپاه

جهان جوی بیدار دل برنشست

کمندی به فتراک و تیغی بدست

ز بالا چو آن مایه مردم بدید

تنی چند زان جنگیان برگزید

یلان سینه راگفت کاین بد نژاد

به جنگ اندرون دادمردی بداد

که من دانم کنون جزو نیست این

که یارد چمیدن برین دشت کین

برین مایه مردم به جنگ آمدست

وگر پیش کام نهنگ آمدست

فزون نیست با او سرافراز بیست

ازیشان کسی را ندانم که کیست

اگر پیشم آید جهان را بسم

اگر بر نیایم ازو ناکسم

به ایزد گشسپ ویلان سینه گفت

که مردان ندارند مردی نهفت

نباید که ما بیش باشیم چار

به خسرو مرا کس نیاید به کار

یکی بد کجا نام او جان فروز

که تیره شبان برگزیدی به روز

سپه را بدو داد و خود پیش رفت

همی تاخ با این سه بیدار تفت

چو بهرام را دید خسرو ز راه

به ایرانیان گفت کامد سپاه

کنون هیچ دل را مدارید تنگ

که آمد مرا روزگار درنگ

من و گرز و چوبینه بدنشان

شما رزم سازید با سرکشان

شما چارده یار و ایشان سه تن

مبادا که بینید هرگز شکن

نیاطوس با لشکر رومیان

ببستند ناچار یکسر میان

برفتند زان رزمگه سوی کوه

که دیدار بودی بهر دو گروه

همی‌گفت هرکس که پر مایه شاه

چرا جان فروشد ز بهر کلاه

بماند بدین دشت چندین سوار

شود خیره تنها سوی کارزار

همه دست برآسمان داشتند

که او را همه کشته پنداشتند

چو بهرام جنگی برانگیخت اسپ

یلان سینه و گرد ایزد گشسپ

بدیدند یاران خسروهمه

شد او گرگ و آن نامداران رمه

بماند آنگهی شاه ز آویختن

وزان شورش و باره انگیختن

جهاندار ناکام برگاشت اسپ

پس اندر همی‌رفت ایزدگشسپ

چوگستهم وبندوی وگردوی ماند

گوتاجور نام یزدان بخواند

بگستهم گفت آن زمان شهریار

که تنگ اندرآمد بد روزگار

چه بایست این بیهده رستخیز

بدیدند پشت من اندر گریز

بدو گفت گستهم کامد سوار

توتنهاشدی چون کنی کارزار

نگه کرد خسرو پس پشت خویش

ازان چار بهرام را دید پیش

همی‌داشت تن رازدشمن نگاه

ببرید برگستوان سیاه

ازوبازماندند هردوسوار

پس پشت اودشمن کینه دار

به پیش اندر آمد یکی غار تنگ

سه جنگی پس اندر بسان پلنگ

بن غارهم بسته آمد زکوه

بماند آن جهاندار دور ازگروه

فرود آمد از اسپ فرخ جوان

پیاده بران کوه برشد دوان

پیاده شد وراه اوبسته شد

دل نامداران ازو خسته شد

نه جای درنگ ونه جای گریز

پس اندر همی‌رفت بهرام تیز

بخسرو چنین گفت کای پرفریب

به پیش فراز توآمد نشیب

برمن چراتاختی هوش خویش

نهاده برین گونه بردوش خویش

چوشد زان نشان کار برشاه تنگ

پس پشت شمشیر و در پیش سنگ

به یزدان چنین گفت کای کردگار

توی برتر از گردش روزگار

بدین جای بیچارگی دست گیر

تو باشی ننالم به کیوان و تیر

هم آنگه چو از کوه برشد خروش

پدید آمد از راه فرخ سروش

همه جامه‌اش سبز و خنگی به زیر

ز دیدار او گشت خسرو دلیر

چو نزدیک شد دست خسرو گرفت

ز یزدان پاک این نباشد شگفت

چواز پیش بدخواه برداشتش

به آسانی آورد و بگذاشتش

بدو گفت خسرو که نام تو چیست

همی‌گفت چندی و چندی گریست

فرشته بدو گفت نامم سروش

چو ایمن شدی دور باش از خروش

کزین پس شوی بر جهان پادشا

نباید که باشی جز از پارسا

بدین زودی اندر بشاهی رسی

بدین سالیان بگذرد هشت و سی

بگفت این سخن نیز و شد ناپدید

کس اندر جهان این شگفتی ندید

چو آن دید بهرام خیره بماند

جهان آفرین را فراوان بخواند

همی‌گفت تا جنگ مردم بود

مبادا که مردی ز من گم بود

برآنم که جنگم کنون با پریست

برین تخت تیره بباید گریست

نیاطوس زان روی بر کوهسار

همی‌خواست از دادگر زینهار

خراشید مریم دو رخسار خویش

ز تیمار جفت جهاندار خویش

سپه بود برکوه و هامون وراغ

دل رومیان زو پر از درد و داغ

نیاطوس چون روی خسرو ندید

عماری زرین به یکسو کشید

بمریم چنین گفت کاندر نشین

که ترسم که شد شاه ایران زمین

هم آنگاه خسرو بران روی کوه

پدید آمد از راه دور از گروه

همه لشکر نامور شاد شد

دل مریم از درد آزاد شد

چوآمد به مریم بگفت آنچ دید

وزان کوه خارا سر اندر کشید

چنین گفت کای ماه قیصر نژاد

مرا داور دادگر داد داد

نه از کاهلی بدنه از بد دلی

که در جنگ بد دل کند کاهلی

بدان غار بی‌راه در ماندم

به دل آفریننده را خواندم

نهان داشت دارنده کارجهان

برین بنده گشت آشکارا نهان

فریدون فرخ ندید این به خواب

نه تورو نه سلم و نه افراسیاب

که امروز من دیدم ای سرکشان

ز پیروزی و شهریاری نشان

بدیشان بگفت آن کجا دید شاه

از آن پس به فرمود تا آن سپاه

همه جنگ را تاختن نوکنند

برزم اندرون یاد خسرو کنند

وزان روی بهرام شد پر ز درد

پشیمان شده زان همه کارکرد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه

جهان شد ز گرد سواران سیاه

وزان روی بهرام لشکر براند

به روز اندرون روشنایی نماند

همی‌گفت هرکس که راند سپاه

خرد باید و مردی و دستگاه

دلیران که دیدند خشت مرا

همان پهلوانی سرشت مرا

مرا برگزیدند بر خسروان

به خاک افگنم نام نوشین روان

ز لشکر بر شاه شد خیره خیر

کمان را بزه کرد و یک چوبه تیر

بزد ناگهان بر کمرگاه شاه

بکژ اندر آویخت پیکان به راه

یکی بنده چون زخم پیکان بدید

بیامد ز دیباش بیرون کشید

سبک شهریار اندر آمد دمان

به بهرام چوبینهٔ بد نشان

بزد نیزه‌ای بر کمربند اوی

زره بود نگسست پیوند اوی

سنان سر نیزه شد به دونیم

دل مرد بی‌راه شد پر ز بیم

چو بشکست نیزه بر آشفت شاه

بزد تیغ بر مغفر کینه خواه

سراسر همه تیغ برهم شکست

بدان پیکر مغفر اندر نشست

همی آفرین کرد هرکس که دید

هم آنکس که آواز آهن شنید

گرانمایگان از پس اندر شدند

چنان لشکری را بهم بر زدند

خرامید بندوی نزدیک شاه

که‌ای تاج تو برتو راز چرخ ماه

یکی لشکرست این چومور وملخ

گرفته بیابان همه ریگ و شخ

نه والا بود خیره خون ریختن

نه این شاه با بنده آویختن

هر آنکس که خواهد ز ما زینهار

به از کشته یا خسته در کارزار

بدو گفت خسرو که هرگز گناه

بپیچید برو من نیم کینه خواه

همه پاک در زینهار منند

به تاج اندرون گوشوار منند

برآمد هم آنگه شب از تیره کوه

سپه بازگشتند هر دو گروه

چوآمد غوپاسبان و جرس

ز لشکر نبد خفته بسیار کس

جهان جوی بندوی ز آنجا برفت

میان دو لشکر خرامید تفت

ز لشکر نگه کرد کنداوری

خوش آواز و گویا منا دیگری

بفرمود تا بارگی برنشست

به بیدار کردن میان را ببست

چنین تا میان دولشکر براند

کزو تا بدشمن فراوان نماند

خروشی برآورد کای بندگان

گنه کرده و بخت جویندگان

هران کز شما او گنهکارتر

به جنگ اندرون نامبردارتر

به یزدانش بخشید شاه جهان

گناهی‌که کرد آشکار و نهان

به تیره شبان چون برآمد خروش

نهادند هرکس به آواز گوش

همه نامداران بهرامیان

برفتن ببستند یک سر میان

چو برزد سر از کوه گیتی فروز

زمین را به ملحم بیاراست روز

همه دشت بی‌مرد و خرگاه بود

که بهرام زان شب نه آگاه بود

بدان خیمه‌ها در ندیدند کس

جز از ویژه یاران بهرام و بس

چو بهرام زان لشکر آگاه گشت

بیامد بران خیمه‌ها برگذشت

به یاران چنین گفت کاکنون گریز

به آید ز آرام با رستخیز

شتر خواست از ساروان سه هزار

هیو نان کفک افگن و نامدار

ز چیزی که در گنج بد بردنی

ز گستردنیها و از خوردنی

ز زرین و سیمین وز تخت عاج

همان یاره و طوق زرین وتاج

همه بار کردند و خود برنشست

میان از پی بازگشتن ببست

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:56 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها