0

شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چوگستهم وبندوی به آذرگشسپ

فگندند مردی سبک بر دو اسپ

که در شب به نزدیک خسرو شود

از ایران به آگاهی نو شود

فرستاده آمد بر شاه نو

گذشته شبی تیره از ماه نو

ز آشوب بغداد گفت آنچ دید

جوان شد چو برگ گل شنبلید

چنین گفت هرکو زراه خرد

بتیزی ز بی‌دانشی بگذرد

نترسد ز کردار چرخ بلند

شود زندگانیش ناسودمند

گراین بد که گفتی خوش آمد مرا

خور و خواب در آتش آمد مرا

ولیکن پدر چون به خون آخت دست

از ایران نکردم سران نشست

هم او را کنون چون یکی بنده‌ام

سخن هرچ گوید نیوشنده‌ام

هم اندر زمان داغ دل با سپاه

بکردار آتش بیامد ز راه

سپاهی بد از بردع و اردبیل

همی‌رفت با نامور خیل خیل

از ارمینیه نیز چندی سپاه

همی‌تاخت چون باد با پور شاه

چوآمد ببغداد زو آگهی

که آمد خریدار تخت مهی

همه شهر ز آگاهی آرام یافت

جهانجوی از آرامشان کام یافت

پذیره شدندش بزرگان شهر

کسی را که از مهتری بود بهر

نهادند بر پیشگه تخت عاج

همان طوق زرین وپرمایه تاج

بشهر اندرون رفت خسرو بدرد

بنزد پدر رفت با بادسرد

چه جوییم زین گنبد تیزگرد

که هرگز نیاساید از کارکرد

یکی راهمی تاج شاهی دهد

یکی را بدریا بماهی دهد

یکی را برهنه سروپای و سفت

نه آرام و خواب و نه جای نهفت

یکی را دهد توشهٔ شهد و شیر

بپوشد بدیبا و خز و حریر

سرانجام هردو بخاک اندرند

بتارک بدام هلاک اندرند

اگر خود نزادی خردمند مرد

ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد

ندیدی جهان ازبنه به بدی

اگر که بدی مرد اگر مه بدی

کنون رنج در کارخسرو بریم

بخواننده آگاهی نو بریم

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چو خسرو نشست از برتخت زر

برفتند هرکس که بودش هنر

گرانمایگان را همه خواندند

بر آن تاج نو گوهر افشاندند

به موبد چنین گفت کاین تاج وتخت

نیابد مگر مردم نیک بخت

مبادا مرا پیشه جز راستی

که بیدادی آرد همه کاستی

ابا هرکسی رای ما آشتیست

ز پیکار کردن سرماتهیست

ز یزدان پذیرفتم این تخت نو

همین روشن و مایه وربخت نو

شما نیز دلها بفرمان دهید

بهرکار بر ما سپاسی نهید

از آزردن مردم پارسا

و دیگر کشیدن سر از پادشا

سوم دور بودن ز چیز کسان

که دودش بود سوی آنکس رسان

که درگاه و بی‌گه کسی رابسوخت

ببی مایه چیزی دلش برفروخت

دگر هرچ در مردمی در خورد

مر آن را پذیرنده باشد خرد

نباشد مرا باکسی داوری

اگر تاج جوید گر انگشتری

کرا گوهر تن بود با نژاد

نگوید سخن با کسی جز بداد

نباشد شما را جز از ایمنی

نیازد بکردار آهرمنی

هرآنکس که بشنید گفتار شاه

همی آفرین خواند برتاج و گاه

برفتند شاد از بر تخت او

بسی آفرین بود بر بخت او

سپهبد فرود آمد از تخت شاد

همه شب ز هرمز همی‌کرد یاد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چو پنهان شد آن چادر آبنوس

بگوش آمد از دوربانگ خروش

جهانگیر شد تابنزد پدر

نهانش پر ازدرد وخسته جگر

چو دیدش بنالید و بردش نماز

همی‌بود پیشش زمانی دراز

بدو گفت کای شاه نابختیار

ز نوشین روان در جهان یادگار

تو دانی که گر بودمی پشت تو

بسوزن نخستی سر انگشت تو

نگر تا چه فرمایی اکنون مرا

غم آمد تو را دل پر از خون مرا

گر ای دون که فرمان دهی بر درت

یکی بنده‌ام پاسبان سرت

نجویم کلاه و نخواهم سپاه

ببرم سرخویش در پیش شاه

بدو گفت هر مزد ای پرخرد

همین روز سختی ز من بگذرد

مرا نزد تو آرزو بد سه چیز

برین بر فزونی نخواهیم نیز

یکی آنک شبگیر هر بامداد

کنی گوش ما را به آواز شاد

و دیگر سواری ز گردنکشان

که از رزم دیرینه دارد نشان

بر من فرستی که از کارزار

سخن گوید و کرده باشد شکار

دگر آنک داننده مرد کهن

که از شهریاران گزارد سخن

نوشته یکی دفتر آرد مرا

بدان درد و سختی سرآرد مرا

سیم آرزوی آنک خال تواند

پرستنده و ناهمال تواند

نبینند زین پس جهان را بچشم

بریشان برانی برین سوک خشم

بدو گفت خسرو که ای شهریار

مباد آنک برچشم تو سوکوار

نباشد و گرچه بود درنهان

که بدخواه تو دور بادازجهان

ولیکن نگه کن بروشن روان

که بهرام چو بینه شد پهلوان

سپاهست با او فزون از شمار

سواران و گردان خنجرگزار

اگر ما بگستهم یازیم دست

بگیتی نیابیم جای نشست

دگر آنک باشد دبیر کهن

که برشاه خواند گذشته سخن

سواری که پرورده باشد برزم

بداند همان نیز آیین بزم

ازین هر زمان نو فرستم یکی

تو با درد پژمان مباش اندکی

مدان این زگستهم کاین ایزدیست

ز گفتار و کردار نابخردیست

دل تو بدین درد خرسند باد

همان با خرد نیز پیوند باد

بگفت این و گریان بیامد زپیش

نکرد آشکارا بکس راز خویش

پسر مهربان‌تر بد از شهریار

بدین داستان زد یکی هوشیار

که یار زبان چرب و شیرین سخن

که از پیر نستوه گشته کهن

هنرمند گر مردم بی‌هنر

بفرجام هم خاک دارد ببر

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چوبشنید بهرام کز روزگار

چه آمد بران نامور شهریار

نهادند بر چشم روشنش داغ

بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ

پسر برنشست از بر تخت اوی

بپا اندر آمد سر وبخت اوی

ازان ماند بهرام اندر شگفت

بپژمرد واندیشه اندر گرفت

بفرمود تا کوس بیرون برند

درفش بزرگی به هامون برند

بنه برنهاد وسپه برنشست

بپیکار خسرو میان را ببست

سپاهی بکردار کوه روان

همی‌راند گستاخ تا نهروان

چوآگاه شد خسرو از کاراوی

غمی گشت زان تیز بازار اوی

فرستاد بیدار کارآگهان

که تا بازجویند کارجهان

به کارآگهان گفت راز ازنخست

زلشکر همی‌کرد باید درست

که بااو یکی اند لشکر به جنگ

وگر گردد این کار ما با درنگ

دگر آنک بهرام در قلبگاه

بود بیشتر گر میان سپاه

چگونه نشیند بهنگام بار

برفتن کند هیچ رای شکار

برفتند کارآگهان از درش

نبود آگه از کار وز لشکرش

چو رفتند و دیدند و بازآمدند

نهانی بر او فراز آمدند

که لشکر بهرکار با اویکیست

اگر نامدارست وگر کودکیست

هرانگه که لشکر براند به راه

بود یک زمان در میان سپاه

زمانی شود بر سوی میمنه

گهی بر چپ و گاه سوی بنه

همه مردم خویش دارد براز

ببیگانگانشان نیاید نیاز

بکردار شاهان نشیند ببار

همان در در و دشت جوید شکار

چواز رزم شاهان نراند همی

همه دفتر دمنه خواهد همی

چنین گفت خسرو بدستور خویش

که کاری درازست ما را به پیش

چو بهرام بر دشمن اسپ افکند

بدریا دل اژدها بشکند

دگر آنک آیین شاهنشهان

بیاموخت از شهریار جهان

سیم کش کلیله است ودمنه وزیر

چون او رای زن کس ندارد دبیر

ازان پس ببندوی و گستهم گفت

که ما با غم و رنج گشتیم جفت

چوگردوی و شاپور و چون اندیان

سپهدار ارمینیه رادمان

نشستند با شاه ایران براز

بزرگان فرزانه رزمساز

چنین گفت خسرو بدان مهتران

که ای سرفرازان و جنگ آوران

هرآن مغز کو را خرد روشنست

زدانش یکی بر تنش جوشنست

کس آنرا نبرد مگر تیغ مرگ

شود موم ازان زخم پولاد ترگ

کنون من بسال ازشما کهترم

برای جوانی جهان نسپرم

بگویید تا چارهٔ کارچیست

بران خستگیها پرآزار کیست

بدو گفت موبد انوشه بدی

همه مغز را فر وتوشه بدی

چوپیدا شد این راز گردنده دهر

خرد را ببخشید بر چاربهر

چونیمی ازو بهرهٔ پادشاست

که فر و خرد پادشا را سزاست

دگر بهرهٔ مردم پارسا

سدیگر پرستنده پادشا

چو نزدیک باشد بشاه جهان

خرد خویشتن زو ندارد نهان

کنون از خرد پاره‌ای ماند خرد

که دانا ورا بهر دهقان شمرد

خرد نیست با مردم ناسپاس

نه آنرا که او نیست یزدان شناس

اگر بشنود شهریار این سخن

که گفتست بیدار مرد کهن

بدو گفت شاه این سخن گر بزر

نویسم جز این نیست آیین و فر

سخن گفتن موبدان گوهرست

مرا در دل اندیشه دیگرست

که چون این دو لشکر برابر شود

سر نیزه‌ها بر دو پیکر شود

نباشد مرا ننگ کز قلبگاه

برانم شوم پیش او بی‌سپاه

بخوانم به آواز بهرام را

سپهدار بدنام خودکام را

یکی ز آشتی روی بنمایمش

نوازمش بسیار و بستایمش

اگر خود پذیرد سخن به بود

که چون او بدرگاه برکه بود

وگر جنگ جوید منم جنگ جوی

سپه را بروی اندر آریم روی

همه کاردانان بدین داستان

کجا گفت گشتند همداستان

بزرگان برو آفرین خواندند

ورا شهریار زمین خواندند

همی‌گفت هرکس که ای شهریار

زتو دور بادا بد روزگار

تو را باد پیروزی و فرهی

بزرگی و دیهیم شاهنشهی

چنین گفت خسرو که این باد وبس

شکست و جدایی مبیناد کس

سپه را ز بغداد بیرون کشید

سراپردهٔ نور به هامون کشید

دو لشکر چو تنگ اندر آمد به راه

ازان روسپهبد وزین روی شاه

چوشمع جهان شد بخم اندرون

بیفشاند زلف شب تیره گون

طلایه بیامد زهردوسپاه

که دارد زبدخواه خود را نگاه

چو از خنجر روز بگریخت شب

همی‌تاخت سوزان دل وخشک لب

تبیره برآمد زهر دو سرای

بدان رزم خورشید بد رهنمای

بگستهم وبندوی فرمود شاه

که تا برنهادند زآهن کلاه

چنین با بزرگان روشن روان

همی‌راند تا چشمهٔ نهروان

طلایه ببهرام شد ناگزیر

که آمد سپه بر دو پرتاب تیر

چوبشنید بهرام لشکر براند

جهاندیدگان را برخویش خواند

نشست از برابلق مشک دم

خنیده سرافراز رویینه سم

سلیحش یکی هندوی تیغ بود

که درزخم چون آتش میغ بود

چوبرق درفشان همی‌راند اسپ

بدست چپش ریمن آذرگشسپ

چو آیینه گشسپ ویلان سینه نیز

برفتند پرکینه و پرستیز

سه ترک دلاور ز خاقانیان

بران کین بهرام بسته میان

پذیرفته هر سه که چون روی شاه

ببینیم دور ازمیان سپاه

اگربسته گرکشته اورابرت

بیاریم و آسوده شد لشکرت

زیک روی خسرو دگر پهلوان

میان اندرون نهروان روان

نظاره بران از دو رویه سپاه

که تا پهلوان چون رود نزد شاه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چوخواهرش بشنید کامد ز راه

برادرش پر درد زان رزمگاه

بینداخت آن نامدار افسرش

بیاورد فرمانبری چادرش

بیامد بنزد برادر دمان

دلش خسته ازدرد و تیره روان

بدو گفت کای مهتر جنگجوی

چگونه شدی پیش خسرو بگوی

گر او ازجوانی شود تیزوتند

مگردان تو درآشتی رای کند

بخواهر چنین گفت بهرام گرد

که او را زشاهان نباید شمرد

نه جنگی سواری نه بخشنده‌ای

نه داناسری گر درخشنده یی

هنر بهتر از گوهر نامدار

هنرمند باید تن شهریار

چنین گفت داننده خواهر بدوی

که‌ای پرهنر مهتر نامجوی

تو را چند گویم سخن نشنوی

به پیش آوری تندی وبدخوی

نگر تاچه گوید سخن گوی بلخ

که باشد سخن گفتن راست تلخ

هرآنکس که آهوی تو باتوگفت

همه راستیها گشاد ازنهفت

مکن رای ویرانی شهر خویش

ز گیتی چو برداشتی بهرخویش

برین بریکی داستان زد کسی

کجا بهره بودش ز دانش بسی

که خر شد که خواهد زگاوان سروی

بیکباره گم کرد گوش وبروی

نکوهش مخواه از جهان سر به سر

نبود از تبارت کسی تاجور

اگر نیستی درمیان این جوان

نبودی من از داغ تیره روان

پدرزنده و تخت شاهی بجای

نهاده تو اندر میان پیش پای

ندانم سرانجام این چون بود

همیشه دو چشمم پر از خون بود

جز از درد و نفرین نجویی همی

گل زهر خیره ببویی همی

چو گویند چوبینه بدنام گشت

همه نام بهرام دشنام گشت

برین نیز هم خشم یزدان بود

روانت به دوزخ به زندان بود

نگر تا جز از هرمز شهریار

که بد درجهان مر تو را خواستار

هم آن تخت و آن کالهٔ ساوه شاه

بدست آمد و برنهادی کلاه

چو زو نامور گشتی اندر جهان

بجویی کنون گاه شاهنشهان

همه نیکوییها ز یزدان شناس

مباش اندرین تاجور ناسپاس

برزمی که کردی چنین کش مشو

هنرمند بودی منی فش مشو

به دل دیو را یار کردی همی

به یزدان گنهگار گردی همی

چو آشفته شد هرمز وبردمید

به گفتار آذرگشسپ پلید

تو را اندرین صبر بایست کرد

نبد بنده را روزگارنبرد

چو او را چنان سختی آمد بروی

ز بردع بیامد پسر کینه جوی

ببایست رفتن برشاه ند

بکام وی آراستن گاه نو

نکردی جوان جز برای تو کار

ندیدی دلت جز به روزگار

تن آسان بدی شاد وپیروزبخت

چراکردی آهنگ این تاج وتخت

تودانی که ازتخمهٔ اردشیر

بجایند شاهان برنا و پیر

ابا گنج وبا لشکر بی‌شمار

به ایران که خواند تو را شهریار

اگر شهریاری به گنج وسپاه

توانست کردن به ایران نگاه

نبودی جز از ساوه سالار چین

که آورد لشکر به ایران زمین

تو راپاک یزدان بروبرگماشت

بد او ز ایران و توران بگاشت

جهاندار تا این جهان آفرید

زمین کرد و هم آسمان آفرید

ندیدند هرگز سواری چوسام

نزد پیش او شیردرنده گام

چو نوذر شد از بخت بیدادگر

بپا اندر آورد رای‌پدر

همه مهتران سام را خواستند

همان تخت پیروزه آراستند

بران مهتران گفت هرگز مباد

که جان سپهبد کند تاج یاد

که خاک منوچهر گاه منست

سر تخت نوذر کلاه منست

بدان گفتم این ای برادر که تخت

نیابد مگر مرد پیروزبخت

که دارد کفی راد وفر ونژاد

خردمند و روشن دل و پر ز داد

ندانم که بر تو چه خواهد رسید

که اندر دلت شد خرد ناپدید

بدو گفت بهرام کاینست راست

برین راستی پاک یزدان گواست

ولیکن کنون کار ازین درگذشت

دل و مغز من پر ز تیمار گشت

اگر مه شوم گر نهم سر بمرگ

که مرگ اندر آید بپولاد ترگ

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

وزین روی بنشست بهرام گرد

بزرگان برفتند با او وخرد

سپهبد بپرسید زان سرکشان

که آمد زخویشان شما را نشان

فرستید هرکس که دارید خویش

که باشند یکدل به گفتار وکیش

گریشان بیایند وفرمان کنند

به پیمان روان را گروگان کنند

سپه ماند از بردع واردبیل

از ارمنیه نیز بی‌مرد وخیل

ازیشان برزم اندرون نیست باک

چه مردان بردع چه یک مشت خاک

شنیدند گردنکشان این سخن

که بهرام جنگ آور افگند بن

زلشکر گزیدند مردی دبیر

سخن گوی و داننده ویادگیر

بیامد گوی با دلی پر ز راز

همی‌بود پویان شب دیریاز

بگفت آنچ بشنید زان مهتران

ازان نامداران وکنداوران

از ایرانیان پاسخ ایدون شنید

که تا رزم لشکر نیاید پدید

یکی مازخسرو نگردیم باز

بترسیم کین کارگردد دراز

مباشید ایمن بران رزمگاه

که خسرو شبیخون کند با سپاه

چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد

سوی لشکر پهلوان شد چو گرد

همه لشکرآتش برافروختند

بهر جای شمعی همی‌سوختند

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

وزان روی شد شهریار جوان

چوبگذشت شاد از پل نهروان

همه مهتران را زلشکر بخواند

سزاوار بر تخت شاهی نشاند

چنین گفت کای نیکدل سروران

جهاندیده و کار کرده سران

بشاهی مرا این نخستین سرست

جز از آزمایش نه اندرخورست

بجای کسی نیست ما را سپاس

وگر چند هستیم نیکی شناس

شمارا زما هیچ نیکی نبود

که چندین غم ورنج باید فزود

نیاکان ما را پرستیده‌اید

بسی شور و تلخ جهان دیده‌اید

بخواهم گشادن یکی راز خویش

نهان دارم از لشکر آواز خویش

سخن گفتن من بایرانیان

نباید که بیرون برند ازمیان

کزین گفتن اندیشه من تباه

شود چون بگویند پیش سپاه

من امشب سگالیده‌ام تاختن

سپه را به جنگ اندر انداختند

که بهرام را دیده‌ام در سخن

سواریست اسپ افگن وکارکن

همی کودکی بی‌خرد داندم

بگرز و بشمشیر ترساندم

نداند که من شب شبیخون کنم

برزم اندرون بیم بیرون کنم

اگریار باشید بامن به جنگ

چو شب تیره گردد نسازم درنگ

چو شوید بعنبر شب تیره روی

بیفشاند این گیسوی مشکبوی

شما برنشینید با ساز جنگ

همه گرز و خنجر گرفته بچنگ

بران برنهادند یکسر سپاه

که یک تن نگردد زفرمان شاه

چو خسرو بیامد بپرده سرای

زبیگانه مردم بپردخت جای

بیاورد گستهم وبندوی را

جهاندیده و گرد گردوی را

همه کارزار شبیخون بگفت

که با او مگر یار باشند و جفت

بدو گفت گستهم کای شهریار

چرایی چنین ایمن از روزگار

تو با لشکر اکنون شبیخون کنی

ز دلها مگر مهر بیرون کنی

سپاه تو با لشکر دشمنند

ابا او همه یک دل ویک تنند

ز یک سو نبیره ز یک سو نیا

به مغز اندرون کی بود کیمیا

ازین سو برادر وزان سو پدر

همه پاک بسته یک اندر دگر

پدر چون کند با پسر کارزار

بدین آروز کام دشمن مخار

نبایست گفت این سخن با سپاه

چو گفتی کنون کار گردد تباه

بدو گفت گردوی کاین خود گذشت

گذشته همه باد گردد به دشت

توانایی و کام وگنج وسپاه

سر مرد بینا نپیچد ز راه

بدین رزمگه امشب اندر مباش

ممان تا شود گنج و لشکر به لاش

که من بی‌گمانم کزین راز ما

وزین ساختن در نهان سازما

بدان لشکر اکنون رسید آگهی

نباید که تو سر بدشمن دهی

چوبشنید خسرو پسند آمدش

به دل رای او سودمند آمدش

گزین کرد زان سرکشان مرد چند

که باشند برنیک وبد یارمند

چو خرداد برزین و گستهم شیر

چوشاپور و چون اندیان دلیر

چو بندوی خراد لشکر فروز

چو نستود لشکرکش نیوسوز

تلی بود پر سبزه وجای سور

سپه را همی‌دید خسرو ز دور

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

ز لشکر گزین کرد بهرام شیر

سپاهی جهانگیر وگرد دلیر

چوکردند و با او دبیران شمار

سپه بود شمشیر زن صد هزار

ز خاقانیان آن سه ترک سترگ

که بودند غرنده برسان گرگ

به جنگ‌آوران گفت چون زخم کوس

برآید بهنگام بانگ خروس

شما بر خروشید و اندر دهید

سران را ز خون بر سرافسر نهید

بشد تیز لشکر بفرمان گو

سه ترک سر افرازشان پیش رو

برلشکر شهریار آمدند

جفاپیشه و کینه دار آمدند

خروش آمد از گرز و گوپال و تیغ

از آهن زمین بود وز گرد میغ

همی‌گفت هرکس که خسرو کجاست

که امروز پیروزی روز ماست

ببالا همی‌بود خسرو بدرد

دودیده پر از خون و رخ لاژورد

چنین تا سپیده برآمد ز کوه

شد از زخم شمشیر و کشته ستوه

چوشد دامن تیره شب تا پدید

همه رزمگه کشته و خسته دید

بگردنکشان گفت یاری کنید

برین دشمنان کامگاری کنید

که پیروزگر پشت و یارمنست

همان زخم شمشیر کارمنست

بیامد دمان تا بر آن سه ترک

نه ترک دلاور سه پیل سترگ

یکی تاخت تا نزد خسرو رسید

پرنداوری از میان برکشید

همی‌خواست زد بر سر شهریار

سپر بر سرآورد شاه سوار

بزیر سپر تیغ زهر آبگون

بزد تیغ و انداختش سرنگون

خروشید کای نامداران جنگ

زمانی دگر کرد باید درنگ

سپاهش همه پشت برگاشتند

جهانجوی را خوار بگذاشتند

به بندوی و گستهم گفت آن زمان

که اکنون شدم زین سخن بدگمان

رسیده مرا هیچ فرزند نیست

همان از در تاج پیوند نیست

اگر من شوم کشته در کارزار

جهان را نماند یکی شهریار

بدو گفت بندوی کای سرفراز

بدین روز هرگز مبادت نیاز

سپه رفت اکنون تو ایدر مه ایست

که کس در زمانه تو را یار نیست

بزنگوی گفت آن زمان شهریار

کز ایدر برو تازیان تاتخوار

ازین ماندگان بر سواری هزار

بران رزمگاه آنچ یا بی بیار

سراپرده دیبه وگنج وتاج

همان بدره وبرده وتخت عاج

بزرگان بنه برنهادند وگنج

فراوان ببردن کشیدند رنج

هم آنگه یکی اژدهافش درفش

پدید آمد و گشت گیتی بنفش

پس اندر همی‌راند بهرام گرد

به جنگ از جهان روشنایی ببرد

رسیدند بهرام و خسرو بهم

دلاور دو جنگی دو شیر دژم

چوپیلان جنگی بر آشوفتند

همی برسریکدگر کوفتند

همی‌گشت بهرام چون شیر نر

سلیحش نیامد برو کارگر

برین گونه تا خور ز گنبد بگشت

از اندازه آویزش اندر گذشت

تخوار آن زمان پیش خسرو رسید

که گنج وبنه زان سوی پل کشید

چوبشنید خسرو بگستهم گفت

که با ما کسی نیست در جنگ جفت

که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ

به پیش اندرون پهلوانی سترگ

هزیمت بهنگام بهتر زجنگ

چو تنها شدی نیست جای درنگ

همی‌راند ناکار دیده جوان

برین گونه بر تا پل نهروان

پس اندر همی‌تاخت بهرام تیز

سری پر ز کینه دلی پر ستیز

چو خسرو چنان دید بر پل بماند

جهاندیده گستهم را پیش خواند

بیارید گفتا کمان مرا

به جنگ اندرون ترجمان مرا

کمانش ببرد آنک گنجور بود

بران کار گستهم دستور بود

کمان بر گرفت آن سپهدار گرد

بتیر از هوا روشنایی ببرد

همی تیر بارید همچون تگرگ

بیک چوبه با سر همی‌دوخت ترگ

پس اندر همی‌تاخت بهرام شیر

کمندی بدست اژدهایی بزیر

چوخسرو و را دید برگشت شاد

دو زاغ کمان را بزه برنهاد

یکی تیر زد بر بربارگی

بشد کار آن باره یکبارگی

پیاده سپهبد سپر برگرفت

ز بیچارگی دست بر سرگرفت

یلان سینه پیش اندر آمد چوگرد

جهانجوی کی داشت او را بمرد

هم اندر زمان اسپ او رابخست

پیاده یلان سینه را پل بجست

سپه بازگشت از پل نهروان

هرآنکس که بودند پیر و جوان

چو بهرام برگشت خسرو چوگرد

پل نهروان سر به سر باز کرد

همی‌راند غمگین سوی طیسفون

دلی پر زغم دیدگان پر زخون

در شارستانها به آهن ببست

بانبوه اندیشگان درنشست

زهر بر زنی مهتران را بخواند

بدور ازه بر پاسبانان نشاند

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

وزان جایگه شد به پیش پدر

دودیده پراز آب و پر خون جگر

چو روی پدر دید بردش نماز

همی‌بود پیشش زمانی دراز

بدو گفت کاین پهلوان سوار

که او را گزین کردی ای شهریار

بیامد چوشاهان که دارند فر

سپاهی بیاورد بسیارمر

بگفتم سخن هرچ آمد ز پند

برو پند من بر نبد سودمند

همه جنگ و پرخاش بدکام اوی

که هرگز مبادا روان نام اوی

بناکام رزمی گران کرده شد

فراوان کس از اختر آزرده شد

زمن بازگشتند یکسر سپاه

ندیدند گفتی مرا جزبه راه

همی شاه خوانند بهرام را

ندیدند آغاز فرجام را

پس من کنون تا پل نهروان

بیاورد لشکر چو کوهی گران

چوشد کاربی برگ بگریختم

بدام بلا در نیاویختم

نگه کردم اکنون به سود و زیان

نباشند یاور مگر تازیان

گر ای دون که فرمان دهد شهریار

سواران تازی برم بی‌شمار

بدو گفت هرمز که این رای نیست

که اکنون تو را پای برجای نیست

نباشند یاور تو را تازیان

چوجایی نبینند سود و زیان

بدرد دل اندر تو را زار نیز

بدشمن سپارند از بهر چیز

بدین کار پشت تو یزدان بود

هما و از توبخت خندان بود

چو بگذاشت خواهی همی مرز وبوم

از ایدر برو تازیان تا بروم

سخنهای این بندهٔ چاره جوی

چو رفتی یکایک بقیصر بگوی

بجایی که دین است و هم وخواستست

سلیح و سپاه وی آراستست

فریدونیان نیز خویش تواند

چوکارت شود سخت پیش تواند

چو بشنید خسرو زمین بوس داد

بسی بر نهان آفرین کرد یاد

ببندوی و گردوی و گستهم گفت

که ما با غم و رنج گشتیم جفت

بسازید و یکسر بنه برنهید

برو بوم ایران بدشمن دهید

بگفت این و از دیده آواز خاست

که‌ای شاه نیک اختر و داد وراست

یکی گرد تیره برآمد ز راه

درفشی درفشان میان سپاه

درفشی کجا پیکرش اژدهاست

که چوبینه بر نهروان کرد راست

چوبشنید خسرو بیامد بدر

گریزان برفت او ز پیش پدر

همی‌شد سوی روم برسان گرد

درفشی پس پشت او لاژورد

بپیچید یال و بر و روی را

نگه کرد گستهم و بند وی را

همی‌راندند آن دو تن نرم نرم

خروشید خسرو به آوای گرم

همانا سران تان ز پیش آمدست

که بدخواه تان همچو خویش آمدست

اگر نه چنین نرم راندن چراست

که بهرام نزدیک پشت شماست

بدو گفت بندوی کای شهریار

دلت را ببهرام رنجه مدار

کجا گرد ما را نبیند ز راه

که دورست ز ایدر درفش سیاه

چنین است یارانت را گفت و گوی

که ما را بدین تاختن نیست روی

چو چوبینه آید بایوان شاه

هم آنگه به هرمز دهد تاج وگاه

نشیند چو دستور بردست اوی

بدریا رسد کارگر شست اوی

بقیصر یکی نامه از شهریار

نویسد که این بندهٔ نابکار

گریزان برفتست زین مرز وبوم

نباید که آرام گیرد بروم

هم آنگه که او خویشتن کرد راست

نژندی وکژی ازین بهر ماست

چو آید بران مرز بندش کنید

دل شادمان را گزندش کنید

بدین بارگاهش فرستید باز

ممانید تا گردد او سرفراز

ببندید هم در زمان با سپاه

فرستید گریان بدین جایگاه

چنین داد پاسخ که از بخت بد

سزد زین نشان هرچ بر ما رسد

سخنها درازست و کاری درشت

به یزدان کنون باز هشتیم پشت

براند اسپ وگفت آنچ از خوب و زشت

جهاندار برتارک ما نبشت

بباشد نگردد باندیشه باز

مبادا که آید بدشمن نیاز

چو او برگذشت این دو بیدادگر

ازو بازگشتند پر کینه سر

زراه اندر ایوان شاه آمدند

پراز رنج و دل پرگناه آمدند

ز در چون رسیدند نزدیک تخت

زهی از کمان باز کردند سخت

فگندند ناگاه در گردنش

بیاویختند آن گرامی تنش

شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان

توگفتی که هرمز نبد درجهان

چنین است آیین گردنده دهر

گهی نوش بار آورد گاه زهر

اگر مایه اینست سودش مجوی

که درجستنش رنجت آید بروی

چوشد گردش روز هرمز بپای

تهی ماند زان تخت فرخنده جای

هم آنگاه برخاست آواز کوس

رخ خونیان گشت چون سندروس

درفش سپهبد هم آنگه ز راه

پدید آمد اندر میان سپاه

جفا پیشه گستهم و بند وی تیز

گرفتند زان کاخ راه گریز

چنین تا بخسرو رسید این دومرد

جهانجوی چون دیدشان روی زرد

بدانست کایشان دو دل پر ز راز

چرا از جهاندار گشتند باز

برخساره شد چون گل شنبلید

نکرد آن سخن بر دلیران پدید

بدیشان چنین گفت کزشاه راه

بگردید کامد بتنگی سپاه

بیابان گزینید وراه دراز

مدارید یکسر تن از رنج باز

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چوبهرام رفت اندر ایوان شاه

گزین کرد زان لشکر کینه خواه

زره‌دار و شمشیر زن سی‌هزار

بدان تا شوند از پس شهریار

چنین لشکری نامبردار و گرد

ببهرام پور سیاوش سپرد

وزان روی خسرو بیابان گرفت

همی از بد دشمنان جان گرفت

چنین تا بنزد رباطی رسید

سر تیغ دیوار او ناپدید

کجا خواندندیش یزدان سرای

پرستشگهی بود و فرخنده جای

نشستنگه سوکواران بدی

بدو در سکوبا و مطران بدی

چنین گفت خسرو به یزدان پرست

که از خوردنی چیست کاید بدست

سکوبا بدو گفت کای نامدار

فطیرست با ترهٔ جویبار

گرای دون که شاید بدین سان خورش

مبادت جز از نوشه این پرورش

ز اسب اندر آمد سبک شهریار

همان آنک بودند با اوسوار

جهانجوی با آن دو خسرو پرست

گرفت از پی و از برسم بدست

بخوردند با شتاب چیزی که بود

پس آنگه به زمزم بگفتند زود

چنین گفت پس با سکوبا که می

نداری تو ای پیرفرخنده پی

بدو گفت ما می‌زخرما کنیم

به تموز وهنگام گرما کنیم

کنون هست لختی چو روشن گلاب

به سرخی چو بیجاده در آفتاب

هم آنگه بیاورد جامی نبید

که شد زنگ خورشید زو ناپدید

بخورد آن زمان خسرو از می سه جام

می و نان کشکین که دارد بنام

چو مغزش شد از بادهٔ سرخ گرم

هم آنگه بخفت از بر ریگ نرم

نهاد از بر ران بندوی سر

روانش پر از درد و خسته جگر

همان چون بخواب اندر آمد سرش

سکوبای مهتر بیامد برش

که از راه گردی برآمد سیاه

دران گرد تیره فراوان سپاه

چنین گفت خسرو که بد روزگار

که دشمن بدین گونه شد خواستا ر

نه مردم به کارست و نه بارگی

فراز آمد آن روز بیچارگی

بدو گفت بندوی بس چاره ساز

که آمدت دشمن بتنگی فراز

بدو گفت خسرو که ای نیک خواه

مرا اندرین کار بنمای راه

بدو گفت بندوی کای شهریار

تو را چاره سازم بدین روزگار

ولیکن فدا کرده باشم روان

به پیش جهانجوی شاه جهان

بدو گفت خسرو که دانای چین

یکی خوب زد داستانی برین

که هرکو کند بر درشاه کشت

بیابد بدان گیتی اندر بهشت

چو دیوار شهر اندر آمد زپای

کلاته نباید که ماند بجای

چو ناچیز خواهد شدن شارستان

مماناد دیوار بیمارستان

توگر چاره‌جویی دانی اکنون بساز

هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز

بدو گفت بندوی کاین تاج زر

مرا ده همین گوشوار و کمر

همان لعل زرین چینی قبای

چو من پوشم این را تو ایدر مپای

برو با سپاهت هم اندر شتاب

چو کشتی که موجش درآرد ز آب

بکرد آن زمان هرچ بندوی گفت

وزانجایگه گشت با باد جفت

چو خسرو برفت از بر چاره جوی

جهاندیده سوی سقف کرد روی

که اکنون شما را بدین بر ز کوه

بباید شدن ناپدید از گروه

خود اندر پرستشگه آمد چو گرد

بزودی در آهنین سخت کرد

بپوشید پس جامهٔ زرنگار

به سر برنهاد افسر شهریار

بران بام برشد نه بر آرزوی

سپه دید گرد اندورن چارسوی

همی‌بود تا لشکر رزمساز

رسیدند نزدیک آن دژ فراز

ابرپای خاست آنگه از بام زود

تن خویشتن را به لشکر نمود

بدیدندش از دور با تاج زر

همان طوق و آن گوشوار و کمر

همی‌گفت هر کس که این خسروست

که با تاج و با جامه‌های نوست

چو بند وی شد بی‌گمان کان سپاه

همی‌بازنشناسد او را ز شاه

فرود آمد و جامهٔ خویش تفت

بپوشید ناکام و بربام رفت

چنین گفت کای رزمسازان نو

کرا خوانم اندر شما پیش رو

که پیغام دارم ز شاه جهان

بگویم شنیده به پیش مهان

چو پور سیاووش دیدش ببام

منم پیش رو گفت بهرام نام

بدو گفت گوید جهاندار شاه

که من سخت پیچانم از رنج راه

ستوران همه خسته و کوفته

زراه دراز اندر آشوفته

بدین خانهٔ سوکواران به رنج

فرود آمدستیم با یار پنج

چوپیدا شود چاک روز سپید

کنم دل زکار جهان ناامید

بیاییم با تو به راه دراز

به نزدیک بهرام گردن فراز

برین برکه گفتم نجویم زمان

مگر یارمندی کند آسمان

نیاکان ماآنک بودند پیش

نگه داشتندی هم آیین وکیش

اگرچه بدی بختشان دیر ساز

ز کهتر نبرداشتندی نیاز

کنون آنچ ما را به دل راز بود

بگفتیم چون بخت ناساز بود

زرخشنده خورشید تا تیره خاک

نباشد مگر رای یزدان پاک

چو سالار بشنید زو داستان

به گفتار او گشت همداستان

دگر هرکه بشنید گفتار اوی

پر از درد شد دل ز کردار اوی

فرود آمد آن شب بدانجا سپاه

همی‌داشتی رای خسرو نگاه

دگر روز بندوی بربام شد

ز دیوار تا سوی بهرام شد

بدو گفت کامروز شاه از نماز

همانا نیاید به کاری فراز

چنین هم شب تیره بیدار بود

پرستندهٔ پاک دادار بود

همان نیز خورشید گردد بلند

زگرما نباید که یابد گزند

بیاساید امروز و فردا پگاه

همی‌راند اندر میان سپاه

چنین گفت بهرام با مهتران

که کاریست این هم سبک هم گران

چو بر خسرو این کار گیریم تنگ

مگر تیز گردد بیاید به جنگ

بتنها تن او یکی لشکرست

جهانگیر و بیدار و کنداورست

وگر کشته آید به دشت نبرد

برآرد ز ما نیز بهرام گرد

هم آن به که امروز باشیم نیز

وگر خوردنی نیست بسیار چیز

مگر کو بدین هم نشان خوش منش

بیاید به از جنگ وز سرزنش

چنان هم همی‌بود تا شب ز کوه

برآمد بگرد اندر آمد گروه

سپاه اندرآمد ز هر پهلوی

همی‌سوختند آتش از هر سوی

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چوپیدا شد آن چادر قیرگون

درفشان شد اختر بچرخ اندرون

چو آواز دارندهٔ پاس خاست

قلم خواست بهرام و قرطاس خواست

بیامد دبیر خردمند و راد

دوات و قلم پیش دانا نهاد

بدو گفت عهدی ز ایرانیان

بباید نوشتن برین پرنیان

که بهرام شاهست و پیروزبخت

سزاوار تاج است و زیبای تخت

نجوید جز از راستی درجهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

نوشته شد آن شمع برداشتند

شب تیره باندیشه بگذاشتند

چو پنهان شد آن چادر لاژورد

جهان شد ز دیدار خورشید زرد

بیامد یکی مرد پیروزبخت

نهاد اندر ایوان بهرام تخت

برفتند ایوان شاهی چو عاج

بیاویختند از برگاه تاج

برتخت زرین یکی زیرگاه

نهادند و پس برگشادند راه

نشست از بر تخت بهرامشاه

به سر برنهاد آن کیانی کلاه

دبیرش بیاورد عهد کیان

نوشته بران پربها پرنیان

گوایی نوشتند یکسر مهان

که بهرام شد شهریار جهان

بران نامه چون نام کردند یاد

بروبر یکی مهر زرین نهاد

چنین گفت کاین پادشاهی مراست

بدین بر شما پاک یزدان گواست

چنین هم بماناد سالی هزار

که از تخمهٔ من بود شهریار

پسر بر پسر هم چنین ارجمند

بماناد با تاج و تخت بلند

بذر مه اندر بد و روز هور

که از شیر پر دخته شد پشت گور

چنین گفت زان پس بایرانیان

که برخاست پرخاش و کین از میان

کسی کوبرین نیست همداستان

اگر کژ باشید اگر راستان

به ایران مباشید بیش از سه روز

چهارم چو از چرخ گیتی فروز

بر آید همه نزد خسرو شوید

برین بوم و بر بیش ازین مغنوید

نه از دل برو خواندند آفرین

که پردخته از تو مبادا زمین

هرآنکس که با شاه پیوسته بود

بران پادشاهی دلش خسته بود

برفتند زان بوم تا مرز روم

پراگنده گشتند ز آباد بوم

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

همی‌بود بندوی بسته چو یوز

به زندان بهرام هفتاد روز

نگهبان بندوی بهرام بود

کزان بند او نیک ناکام بود

ورا نیز بندوی بفریفتی

ببند اندر از چاره نشکیفتی

که از شاه ایران مشو ناامید

اگر تیره شد روز گردد سپید

اگرچه شود بخت او دیرساز

شود بخت پیروز با خوشنواز

جهان آفرین برتن کیقباد

ببخشید و گیتی بدو باز داد

نماند به بهرام هم تاج وتخت

چه اندیشد این مردم نیک بخت

ز دهقان نژاد ایچ مردم مباد

که خیره دهد خویشتن رابباد

بانگشت بشمر کنون تا دوماه

که از روم بینی به ایران سپاه

بدین تاج و تخت آتش اندرزنند

همه ز یورش بر سرش بشکنند

بدو گفت بهرام گر شهریار

مرا داد خواهد به جان زینهار

زپند توآرایش جان کنم

همه هرچ گویی توفرمان کنم

یکی سخت سوگند خواهم بماه

به آذرگشسپ و بتخت و کلاه

که گر خسرو آید برین مرز وبوم

سپاه آرد از پیش قیصر ز روم

به خواهی مرا زو به جان زینهار

نگیری تو این کار دشوار خوار

ازو بر تن من نیاید زیان

نگردد به گفتار ایرانیان

بگفت این و پس دفتر زند خواست

به سوگند بندوی رابند خواست

چو بندوی بگرفت استا و زند

چنین گفت کز کردگار بلند

مبیناد بندوی جز درد ورنج

مباد ایمن اندر سرای سپنج

که آنگه که خسرو بیاید زجای

ببینم من او را نشینم ز پای

مگر کو به نزد تو انگشتری

فرستد همان افسر مهتری

چوبشنید بهرام سوگند او

بدید آن دل پاک و پیوند او

بدو گفت کاکنون همه راز خویش

بگویم بر افرازم آواز خویش

بسازم یکی دام چوبینه را

بچاره فراز آورم کینه را

به زهراب شمشیر در بزمگاه

بکوشش توانمش کردن تباه

بدریای آب اندرون نم نماند

که بهرام را شاه بایست خواند

بدو گفت بندوی کای کاردان

خردمند و بیدار و بسیاردان

بدین زودی اندر جهاندار شاه

بیاید نشیند برین پیشگاه

تودانی که من هرچ گویم بدوی

نپیچد ز گفتار این بنده روی

بخواهم گناهی که رفت از تو پیش

ببخشد به گفتار من تاج خویش

اگر خود برآنی که گویی همی

به دل رای کژی نجویی همی

ز بند این دو پای من آزاد کن

نخستین ز خسرو برین یادکن

گشاده شود زین سخن راز تو

بگوش آیدش روشن آواز تو

چو بشنید بهرام شد تازه روی

هم اندر زمان بند برداشت زوی

چو روشن شد آن چادر مشک رنگ

سپیده بدو اندر آویخت چنگ

ببندوی گفت ارث دلم نشکند

چو چوبینه امروز چوگان زند

سگالیده‌ام دوش با پنج یار

که از تارک او برآرمم دمار

چوشد روز بهرام چوبینه روی

به میدان نهاد و بچوگان و گوی

فرستاده آمد ز بهرام زود

به نزدیک پور سیاوش چودود

زره خواست و پوشید زیرقبای

ز درگاه باسپ اندر آورد پای

زنی بود بهرام یل را نه پاک

که بهرام را خواستی زیر خاک

به دل دوست بهرام چوبینه بود

که از شوی جانش پر از کینه بود

فرستاد نزدیک بهرام کس

که تن را نگه دار و فریاد رس

که بهرام پوشید پنهان زره

برافگند بند زره را گره

ندانم که در دل چه دارد ز بد

تو زو خویشتن دور داری سزد

چو بشنید چو بینه گفتار زن

که با او همی‌گفت چوگان مزن

هرآنکس که رفتی به میدان اوی

چو نزدیک گشتی بچوگان و گوی

زدی دست بر پشت اونرم نرم

سخن گفتن خوب و آواز گرم

چنین تا به پور سیاوش رسید

زره در برش آشکارا بدید

بدو گفت ای بتر از خار گز

به میدان که پوشد زره زیر خز

بگفت این و شمشیر کین برکشید

سراپای او پاک بر هم درید

چوبندوی زان کشتن آگاه شد

برو تابش روز کوتاه شد

بپوشید پس جوشن و برنشست

میان یلی لرزلرزان ببست

ابا چند تن رفت لرزان به راه

گریزان شد از بیم بهرامشاه

گرفت او ازان شهر راه گریز

بدان تا نبینند ازو رستخیز

به منزل رسیدند و بفزود خیل

گرفتند تازان ره اردبیل

زمیدان چو بهرام بیرون کشید

همی دامن ازخشم در خون کشید

ازان پس بفرمود مهر وی را

که باشد نگهدار بندوی را

ببهرام گفتند کای شهریار

دلت را ببندوی رنجه مدار

که اوچون ازین کشتن آگاه شد

همانا که با باد همراه شد

پشیمان شد از کشتن یار خویش

کزان تیره دانست بازار خویش

چنین گفت کنکس که دشمن ز دوست

نداند مبادا ورا مغز و پوست

یکی خفته بر تیغ دندان پیل

یکی ایمن از موج دریای نیل

دگر آنک بر پادشا شد دلیر

چهارم که بگرفت بازوی شیر

ببخشای برجان این هر چهار

کزیشان بپیچد سر روزگار

دگر هرک جنباند او کوه را

بران یارگر خواهد انبوه را

تن خویشتن را بدان رنجه داشت

وزان رنج تن باد در پنجه داشت

بکشتی ویران گذشتن برآب

به آید که بر کارکردن شتاب

اگر چشمه خواهی که بینی بچشم

شوی خیره زو بازگردی بخشم

کسی راکجا کور بد رهنمون

بماند به راه دراز اندرون

هرآنکس که گیرد بدست اژدها

شد او کشته و اژدها زو رها

وگر آزمون را کسی خورد زهر

ازان خوردنش درد و مرگست بهر

نکشتیم بندوی را از نخست

ز دستم رها شد در چاره جست

برین کرده خویش باید گریست

ببینیم تا رای یزدان بچیست

وزان روی بندوی و اندک سپاه

چوباد دمان بر گرفتند راه

همی‌برد هرکس که بد بردنی

براهی که موسیل بود ارمنی

بیابان بی‌راه و جای دده

سرا پرده یی دید جایی زده

نگه کرد موسیل بود ارمنی

هم آب روان یافت هم خوردنی

جهان جوی بندوی تنها برفت

سوی خیمه‌ها روی بنهاد تفت

چو مو سیل را دید بردش نماز

بگفتند با او زمانی دراز

بدو گفت موسیل زایدر مرو

که آگاهی آید تو را نوبنو

که در روم آباد خسرو چه کرد

همی آشتی نو کند گر نبرد

چو بشنید بندوی آنجا بماند

وزان دشت یاران خود رابخواند

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

ببود اندر آن شهر خسرو سه روز

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

بابر اندر آورد برنده تیغ

جهانجوی شد سوی راه وریغ

که اوریغ بد نام آن شارستان

بدو در چلیپا و بیمارستان

ببی راه پیدا یکی دیر بود

جهانجوی آواز راهب شنود

به نزدیک دیر آمد آواز داد

که کردار تو جز پرستش مباد

گر از دیر دیرینه آیی فرود

زنیکی دهش باد برتو درود

هم آنگاه راهب چو آوا شنید

فرود آمد از دیر و او را بدید

بدو گفت خسرو تویی بی‌گمان

زتخت پدرگشته نا شادمان

زدست یکی بدکنش بنده‌ای

پلیدی منی فش پرستنده‌ای

چوگفتار راهب بی‌اندازه شد

دل خسرو از مهر او تازه شد

ز گفتار او در شگفتی بماند

برو بر جهان آفرین رابخواند

ز پشت صلیبی بیازید دست

بپرسیدن مرد یزدان پرست

پرستنده چون دید بردش نماز

سخن گفت با او زمانی دراز

یکی آزمون را بدو گفت شاه

که من کهتری‌ام ز ایران سپاه

پیامی همی نزد قیصر برم

چو پاسخ دهد سوی مهتر برم

گرین رفتن من همایون بود

نگه کن که فرجام من چون بود

بدو گفت راهب که چونین مگوی

توشاهی مکن خویشتن شاه جوی

چو دیدمت گفتم سراسر سخن

مرا هر زمان آزمایش مکن

نباید دروغ ایچ دردین تو

نه کژی برین راه و آیین تو

بسی رنج دیدی و آویختی

سرانجام زین بنده بگریختی

ز گفتار او ماند خسرو شگفت

چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت

بدو گفت راهب که پوزش مکن

بپرس از من از بودنیها سخن

بدین آمدن شاد و گستاخ باش

جهان را یکی بارور شاخ باش

که یزدان تو را بی‌نیازی دهد

بلند اخترت سرفرازی دهد

ز قیصر بیابی سلیح و سپاه

یکی دختری از در تاج و گاه

چو با بندگان کار زارت بود

جهاندار بیدار یارت بود

سرانجام بگریزد آن بد نژاد

فراوان کند روز نیکیش یاد

وزان رزم جایی فتد دور دست

بسازد بران بوم جای نشست

چو دوری گزیند ز فرمان تو

بریزند خونش به پیمان تو

بدو گفت خسرو جزین خود مباد

که کردی تو ای پیرداننده یاد

چوگویی بدین چند باشد درنگ

که آید مرا پادشاهی بچنگ

چنین داد پاسخ که ده با دو ماه

برین برگذرد بازیابی کلاه

اگر بر سر آید ده وپنج روز

تو گردی شهنشاه گیتی فروز

بپرسید خسرو کزین انجمن

که کوشد به رنج و به آزار تن

چنین داد پاسخ که بستام نام

گوی برمنش باشد و شادکام

دگر آنک خوانی و را خال خویش

بدو تازه دانی مه و سال خویش

بپرهیز زان مرد ناسودمند

که باشدت زو درد و رنج و گزند

بر آشفت خسرو به بستام گفت

که با من سخن برگشا از نهفت

تو را مادرت نام گستهم کرد

تو گویی که بستامم اندر نبرد

به راهب چنین گفت کینست خال

به خون بود با مادر من همال

بدو گفت راهب که آری همین

ز گستهم بینی بسی رنج و کین

بدو گفت خسرو که ای رای زن

ازان پس چه گویی چه خواهد بدن

بدو گفت راهب که مندیش زین

کزان پس نبینی جز از آفرین

نیاید بروی تو دیگر بدی

مگر سخت کاری بود ایزدی

بر آشوبد این سرکش آرام تو

ازان پس نباشد به جز کام تو

اگر چند بد گردد این بدگمان

همانش بدست تو باشد زمان

بدو گفت گستهم کای شهریار

دلت را بدین هیچ رنجه مدار

به پاکیزه یزدان که ماه آفرید

جهان را بسان تو شاه آفرید

به آذرگشسپ و به خورشید و ماه

به جان و سر نامبردار شاه

به گفتار ترسا نگر نگروی

سخن گفتن ناسزا نشنوی

مرا ایمنی ده ز گفتار اوی

چوسوگند خوردم بهانه مجوی

که هرگز نسازم بدی درنهان

براندیش از کردگار جهان

بدو گفت خسرو که از ترسگار

نیاید سخن گفت نابکار

ز تو نیز هرگز ندیدم بدی

نیازی به کژی و نابخردی

ولیکن ز کار سپهر بلند

نباشد شگفت ار شوی پر گزند

چو بایسته کاری بود ایزدی

بیکسو شود دانش و بخردی

به راهب چنین گفت پس شهریار

که شاداب دل باش و به روزگار

وزان دیر چون برق رخشان زمیغ

بیامد سوی شارستان و ریغ

پذیره شدندش بزرگان شهر

کسی را که از مردمی بود بهر

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

چو بگذشت لشکر بران تازه بوم

بتندی همی‌راند تا مرز روم

چنین تا بیامد بران شارستان

که قیصر ورا خواندی کارستان

چواز دور ترسا بدید آن سپاه

برفتند پویان به آبی راه و راه

بدان باره اندر کشیدند رخت

در شارستان را ببستند سخت

فروماند زان شاه گیتی فروز

به بیرون بماندند لشکر سه روز

فرستاد روز چهارم کسی

که نزدیک ما نیست لشکر بسی

خورشها فرستید و یاری کنید

چه برما همی کامگاری کنید

به نزدیک ایشان سخن خوار بود

سپاهش همه سست و ناهار بود

هم آنگه برآمد یکی تیره ابر

بغرید برسان جنگی هژبر

وز ابر اندران شارستان باد خاست

بهر بر زنی بانگ و فریاد خاست

چونیمی ز تیره شب اندر کشید

ز باره یکی بهره شد ناپدید

همه شارستان ماند اندر شگفت

به یزدان سقف پوزش اندر گرفت

بهر بر زنی بر علف ساختند

سه پیر سکوبا برون تاختند

ز چیزی که بود اندران تازه بوم

همان جامه هایی که خیزد ز روم

ببردند بالا به نزدیک شاه

که پیدا شد ای شاه برما گناه

چو خسرو جوان بود و برتر منش

بدیشان نکرد از بدی سرزنش

بدان شارستان دریکی کاخ بود

که بالاش با ابر گستاخ بود

فراوان بدو اندرون برده بود

همان جای قیصر برآورده بود

ز دشت اندرآمد بدانجا گذشت

فراوان بدان شارستان دربگشت

همه رومیان آفرین خواندند

بپا اندرش گوهر افشاندند

چو آباد جایی به چنگ آمدش

برآسود و چندی درنگ آمدش

به قیصر یکی نامه بنوشت شاه

ازان باد وباران وابر سیاه

وزان شارستان سوی مانوی راند

که آن را جهاندار مانوی خواند

زما نوییان هرک بیدار بود

خردمند و راد و جهاندار بود

سکوبا و رهبان سوی شهریار

برفتند با هدیه و با نثار

همی‌رفت با شاه چندی سخن

ز باران و آن شارستان کهن

همی‌گفت هرکس که ما بنده‌ایم

به گفتار خسرو سر افگنده‌ایم

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز

دبیر جهاندیده را پیش خواند

بران پیشگاه بزرگی نشاند

بفرمود تا نامه پاسخ نوشت

بیاراست چون مرغزار بهشت

ز بس بند و پیوند و نیکو سخن

ازان روز تا روزگار کهن

چوگشت از نوشتن نویسنده سیر

نگه کرد قیصر سواری دلیر

سخن گوی و روشن دل و یادگیر

خردمند و گویا و گرد و دبیر

بدو گفت رو پیش خسرو بگوی

که ای شاه بینا دل و راه جوی

مرا هم سلیحست و هم زر به گنج

نیاورد باید کسی را به رنج

وگر نیستیمان ز هر کشوری

درم خواستیمی ز هر مهتری

بدان تا تواز روم با کام خویش

به ایران گذشتی به آرام خویش

مباش اندرین بوم تیره روان

چنین است کردار چرخ روان

که گاهی پناهست و گاهی گزند

گهی با زیانیم و گه سودمند

کنون تا سلیح و سپاه و درم

فراز آورم تو نباشی دژم

بر خسرو آمد فرستاده مرد

سخنهای قیصر همه یاد کرد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:52 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها