0

شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

یکی کرگ بود اندران شهر شاه

ز بالای او بسته بر باد راه

ازان بیشه بگریختی شیر نر

هم از آسمان کرگس تیرپر

یکایک همه هند زو پر خروش

از آواز او کر شدی تیز گوش

به بهرام گفت ای پسندیده مرد

برآید به دست تو این کارکرد

به نزدیک آن کرگ باید شدن

همه چرم او را به تیر آژدن

اگر زو تهی گردد این بوم و بر

به فر تو این مرد پیروزگر

یکی دست باشدت نزدیک من

چه نزدیک این نامدار انجمن

که جاوید در کشور هندوان

بود زنده نام تو تا جاودان

بدو گفت بهرام پاکیزه‌رای

که با من بباید یکی رهنمای

چو بینم به نیروی یزدان تنش

ببینی به خون غرقه پیراهنش

بدو داد شنگل یکی رهنمای

که او را نشیمن بدانست و جای

همی رفت با نیک‌دل رهنمون

بدان بیشهٔ کرگ ریزنده خون

همی گفت چندی ز آرام اوی

ز بالا و پهنا و اندام اوی

چو بنمود و برگشت و بهرام رفت

خرامان بدان بیشهٔ کرگ تفت

پس پشت او چند ایرانیان

به پیکار آن کرگ بسته میان

چو از دور دیدند خرطوم اوی

ز هنگش همی پست شد بوم اوی

بدو هرکسی گفت شاها مکن

ز مردی همی بگذرد این سخن

نکردست کس جنگ با کوه و سنگ

وگر چه دلیرست خسرو به چنگ

به شنگل چنین گوی کاین راه نیست

بدین جنگ دستوری شاه نیست

چنین داد پاسخ که یزدان پاک

مرا گر به هندوستان داد خاک

به جای دگر مرگ من چون بود

که اندیشه ز اندازه بیرون بود

کمان را به زه کرد مرد جوان

تو گفتی همی خوار گیرد روان

بیامد دوان تا به نزدیک کرگ

پر از خشم سر دل نهاده به مرگ

کمان کیانی گرفته به چنگ

ز ترکش برآورد تیر خدنگ

همی تیر بارید همچون تگرگ

برین همنشان تا غمین گشت کرگ

چو دانست کو را سرآمد زمان

برآهیخت خنجر به جای کمان

سر کرگ را راست ببرید و گفت

به نام خداوند بی‌یار و جفت

که او داد چندین مرا فر و زور

به فرمان او تابد از چرخ هور

بفرمود تا گاو و گردون برند

سر کرگ زان بیشه بیرون برند

ببردند چون دید شنگل ز دور

به دیبا بیاراست ایوان سور

چو بر تخت بنشست پرمایه شاه

نشاندند بهرام را پیش گاه

همی کرد هر کس برو آفرین

بزرگان هند و سواران چنین

برفتند هر مهتری با نثار

به بهرام گفتند کای نامدار

کسی را سزای تو کردار نیست

به کردار تو راه دیدار نیست

ازو شادمان شنگل و دل به غم

گهی تازه‌روی و زمانی دژم

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

چو شد کار توران زمین ساخته

دل شاه ز اندیشه پرداخته

بفرمود تا پیش او شد دبیر

قلم خواست با مشک و چینی حریر

به نرسی یکی نامه فرمود شاه

ز پیکار ترکان و کار سپاه

سر نامه کرد آفرین نهان

ازین بنده بر کردگار جهان

خداوند پیروزی و دستگاه

خداوند بهرام و کیوان و ماه

خداوند گردنده چرخ بلند

خداوند ارمنده خاک نژند

بزرگی و خردی به پیمان اوست

همه بودنی زیر فرمان اوست

نوشتم یکی نامه از مرز چین

به نزد برادر به ایران زمین

به نزد بزرگان ایرانیان

نوشتن همین نامه بر پرنیان

هرانکس که او رزم خاقان ندید

ازین جنگجویان بباید شنید

سپه بود چندانک گفتی سپهر

ز گردش به قیر اندر اندود چهر

همه مرز شد همچو دریای خون

سر بخت بیداد گشته نگون

به رزم اندرون او گرفتار شد

وزو چرخ گردنده بیزار شد

کنون بسته آوردمش بر هیون

جگر خسته و دیدگان پر ز خون

همه گردن سرکشان گشت نرم

زبان چرب و دلها پر از خون گرم

پذیرفت باژ آنک بدخواه بود

به راه آمدند آنک بی‌راه بود

کنون از پس نامه من با سپاه

بیایم به کام دل نیک‌خواه

هیونان کفک‌افگن بادپای

برفتند چون ابر غران ز جای

چو نامه به نزدیک نرسی رسید

ز شادی دل پادشا بردمید

بشد موبد موبدان پیش اوی

هرانکس که بود از یلان جنگ جوی

به شادی برآمد ز ایران خروش

نهادند هر یک به آواز گوش

دل نامداران ز تشویر شاه

همی بود پیچان ز بهر گناه

به پوزش به نزدیک موبد شدند

همه دل‌هراسان ز هر بد شدند

کز اندیشه کژ و فرمان دیو

ببرد دل از راه گیهان خدیو

بدان مایه لشکر که برد این گمان

که یزدان گشاید در آسمان

شگفتیست این کز گمان بگذرد

هم از رای داننده مرد خرد

چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت

همین پوزش ما بباید نوشت

که گر چند رفت از برزگان گناه

ببخشد مگر نامبردار شاه

بپذرفت نرسی که ایدون کنم

که کین از دل شاه بیرون کنم

پس آن نامه را زود پاسخ نوشت

پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

که ایرانیان از پی درد و رنج

همان از پی بوم و فرزند و گنج

گرفتند خاقان چین را پناه

به نومیدی از نامبردار شاه

نه از دشمنی بد نه از درد و کین

نه بر شاه بودست کس را گزین

یکی مهتری نام او برزمهر

بدان رفتن راه بگشاد چهر

بیامد به نزدیک شاه جهان

همه رازها برگشاد از نهان

ز گفتار او شاه خشنود گشت

چنین آتش تیز بی‌دود گشت

چغانی و چگلی و بلخی ردان

بخاری و از غرجگان موبدان

برفتند با باژ و برسم به دست

نیایش کنان پیش آتش‌پرست

که ما شاه را یکسره بنده‌ایم

همان باژ را گردن افگنده‌ایم

همان نیز هر سال با باژ و ساو

به درگه شدی هرک بودیش تاو

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

چو زین آگهی شد به فغفور چین

که با فر مردی ز ایران زمین

به نزدیک شنگل فرستاده بود

همانا ز ایران تهم‌زاده بود

بدو داد شنگل یکی دخترش

که بر ماه ساید همی افسرش

یکی نامه نزدیک بهرامشاه

نوشت آن جهاندار با دستگاه

به عنوان بر از شهریار جهان

سر نامداران و شاه مهان

به نزد فرستادهٔ پارسی

که آمد به قنوج با یار سی

دگر گفت کامد بما آگهی

ز تو نامور مرد با فرهی

خردمندی و مردی و رای تو

فشرده به هرجای بر پای تو

کجا کرگ و آن نامور اژدها

ز شمشیر تیزت نیامد رها

بتو داد دختر که پیوند ماست

که هندوستان خاک او را بهاست

سر خویش را بردی اندر هوا

به پیوند این شاه فرمانروا

به ایران بزرگیست این شاه را

کجا کهترش افسر ماه را

به دستوری شاه در بر گرفت

به قنوج شد یار دیگر گرفت

کنون رنج بردار و ایدر بیای

بدین مرز چندانک باید به پای

به دیدار تو چشم روشن کنیم

روان را ز رای تو جوشن کنیم

چو خواهی که ز ایدر شوی باز جای

زمانی نگویم بر من بپای

برو شاد با خلعت و خواسته

خود و نامداران آراسته

ترا آمدن پیش من ننگ نیست

چو با شاه ایران مرا جنگ نیست

مکن سستی از آمدن هیچ رای

چو خواهی که برگردی ایدر مپای

چو نامه بیامد به بهرام گور

به دلش اندر افتاد زان نامه شور

نویسنده بر خواند و پاسخ نوشت

به پالیز کین بر درختی بکشت

سر نامه گفت آنچ گفتی رسید

دو چشم تو جز کشور چین ندید

به عنوان بر از پادشاه جهان

نوشتی سرافراز و تاج مهان

جز آن بد که گفتی سراسر سخن

بزرگی نو را نخواهم کهن

شهنشاه بهرام گورست و بس

چنو در زمانه ندانیم کس

به مردی و دانش به فر و نژاد

چنو پادشا کس ندارد به یاد

جهاندار پیروزگر خواندش

ز شاهان سرافرازتر خواندش

دگر آنک گفتی که من کرده‌ام

به هندوستان رنجها برده‌ام

همان اختر شاه بهرام بود

که با فر و اورند و بانام بود

هنر نیز ز ایرانیانست و بس

ندارند کرگ ژیان را به کس

همه یکدلانند و یزدان‌شناس

به نیکی ندارند ز اختر سپاس

دگر آنک دختر به من داد شاه

به مردی گرفتم چنین پیشگاه

یکی پادشا بود شنگل بزرگ

به مردی همی راند از میش گرگ

چو با من سزا دید پیوند خویش

به من داد شایسته فرزند خویش

دگر آنک گفتی که خیز ایدر آی

به نیکی بباشم ترا رهنمای

مرا شاه ایران فرستد به هند

به چین آیم از بهر چینی پرند

نباشد ز من بنده همداستان

که رانم بدین گونه‌بر داستان

دگر آنک گفتی که با خواسته

به ایران فرستمت آراسته

مرا کرد یزدان ازان بی‌نیاز

به چیز کسان دست کردن دراز

ز بهرام دارم به بخشش سپاس

نیایش کنم روز و شب در سه پاس

چهارم سخن گر ستودی مرا

هنر ز آنچ برتر فزودی مرا

پذیرفتم این از تو ای شاه چین

بگوییم با شاه ایران زمین

ز یزدان ترا باد چندان درود

که آن را نداند فلک تار و پود

بران نامه بنهاد مهر نگین

فرستاد پاسخ سوی شاه چین

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

 

چو بشنید شنگل به بهرام گفت

که رای تو با مردمی نیست جفت

زمانی فرودآی و بگشای بند

چه گویی سخن‌های ناسودمند

یکی خرم ایوان بپرداختند

همه هرچ بایست برساختند

بیاسود بهرام تا نیم‌روز

چو بر اوج شد تاج گیتی فروز

چو در پیش شنگل نهادند خوان

یکی را بفرمود کو را بخوان

کز ایران فرستادهٔ خسروپرست

سخن‌گوی و هم کامگار نوست

کسی را که با اوست هم زین‌نشان

بیاور به خوان رسولان نشان

بشد تیز بهرام و بر خوان نشست

بنان دست بگشاد و لب را ببست

چو نان خورده شد مجلس آراستند

نوازندهٔ رود و می خواستند

همی بوی مشک آمد از خوردنی

همان زیر زربفت گستردنی

بزرگان چو از باده خرم شدند

ز تیمار نابوده بی‌غم شدند

دو تن را بفرمود زورآزمای

به کشتی که دارند با دیو پای

برفتند شایسته مردان کار

ببستندشان بر میانها ازار

همی کرد زور ان برین این بران

گرازان و پیچان دو مرد گران

چو برداشت بهرام جام بلور

به مغزش نبید اندرافگند شور

بشنگل چنین گفت کای شهریار

بفرمای تا من ببندم ازار

چو با زورمندان به کشتی شوم

نه اندر خرابی و مستی شوم

بخندید شنگل بدو گفت خیز

چو زیر آوری خون ایشان بریز

چو بشنید بهرام بر پای خاست

به مردی خم آورد بالای راست

کسی را که بگرفت زیشان میان

چو شیری که یازد به گور ژیان

همی بر زمین زد چنان کاستخوانش

شکست و بپالود رنگ رخانش

بدو مانده بد شنگل اندر شگفت

ازان برز بالا و آن زور و کفت

به هندی همی نام یزدان بخواند

ورا از چهل مرد برتر نشاند

چو گشتند مست از می خوشگوار

برفتند ز ایوان گوهرنگار

چو گردون بپوشید چینی حریر

ز خوردن برآسود برنا و پیر

چو زرین شد آن چادر مشکبوی

فروزنده بر چرخ بنمود روی

شه هندوان باره را برنشست

به میدان خرامید چوگان به دست

ببردند با شاه تیر و کمان

همی تاخت بر آرزو یک زمان

به بهرام فرمود تا بر نشست

کمان کیانی گرفته به دست

به شنگل چنین گفت کای شهریار

چنان دان که هستند با من سوار

همی تیر و چوگان کنند آرزوی

چو فرمان دهد شاه آزاده‌خوی

چنین گفت شنگل که تیر و کمان

ستون سواران بود بی‌گمان

تو با شاخ و یالی بیفراز دست

به زه کن کمان را و بگشای شست

کمان را به زه کرد بهرام گرد

عنان را به اسپ تگاور سپرد

یکی تیر بگرفت و بگشاد شست

نشانه به یک چوبه بر هم شکست

گرفتند یکسر برو آفرین

سواران میدان و مردان کین

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

بیامد ز میدان چو تیر از کمان

بر دختر خویش رفت آن زمان

قلم خواست از ترک و قرطاس خواست

ز مشک سیه سوده انقاس خواست

سر عهد کرد آفرین از نخست

بران کو جهان از نژندی بشست

بگسترد هم پاکی و راستی

سوی دیو شد کژی و کاستی

سپینود را جفت بهرامشاه

سپردم بدین نامور پیشگاه

شهنشاه تا جاودان زنده باد

بزرگان همه پیش او بنده باد

چو من بگذرم زین سپنجی سرای

به قنوج بهرامشاهست رای

ز فرمان این تاجور مگذرید

تن مرده را سوی آتش برید

سپارید گنجم به بهرامشاه

همان کشور و تاج و گاه و سپاه

سپینود را داد منشور هند

نوشته خطی هندوی بر پرند

به ایران همی بود شنگل دو ماه

فرستاد پس مهتری نزد شاه

به دستوری بازگشتن به جای

خود و نامداران فرخنده‌رای

بدان شد شهنشاه همداستان

که او بازگردد به هندوستان

ز چیزی که باشد به ایران زمین

بفرمود تا کرد موبد گزین

ز دینار و ز گوهر شاهوار

ز تیغ و ز خود و کمر بی‌شمار

ز دیبا و از جامهٔ نابسود

که آن را شمار و کرانه نبود

به اندازه یارانش را هم چنین

بیاراست اسپان به دیبای چین

گسی کردشان شاد و خشنود شاه

سه منزل همی راند با او به راه

نبد هم بدین هدیه همداستان

علف داد تا مرز هندوستان

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

 

چو باز آمد از راه بهرامشاه

به آرام بنشست بر پیش‌گاه

ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

بفرمود تا پیش او شد دبیر

سرافراز موبد که بودش وزیر

همی خواست تا گنجها بنگرد

زر و گوهر و جامه‌ها بشمرد

که بااو ستاره‌شمر گفته بود

ز گفتار ایشان برآشفته بود

که باشد ترا زندگانی سه بیست

چهارم به مرگت بباید گریست

همی گفت شادی کنم بیست سال

که دارم به رفتن به گیتی همال

دگر بیست از داد و بخشش جهان

کنم راست با آشکار و نهان

نمانم که ویران شود گوشه‌ای

بیابد ز من هرکسی توشه‌ای

سوم بیست بر پیش یزدان به پای

بباشم مگر باشدم رهنمای

ستاره‌شمر شست و سه سال گفت

شمار سه سالش بد اندر نهفت

ز گفت ستاره‌شمر جست گنج

وگرنه نبودش خود از گنج رنج

خنک مرد بی‌رنج و پرهیزگار

به ویژه کسی کو بود شهریار

چو گنجور بشنید شد پیش گنج

به کار شمردن همی برد رنج

به سختی چنان روزگاری ببرد

همه پیش دستور او برشمرد

چو دستور او برگرفت آن شمار

پراندیشه آمد بر شهریار

بدو گفت تا بیست و سه سال نیز

همانا نیازت نیاید به چیز

ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار

درمهای این لشکر نامدار

فرستاده‌ای نیز کاید برت

ز شاهان وز نامور کشورت

بدین سال گنج تو آراستست

که پر زر و سیمست و پر خواستست

چو بشنید بهرام و اندیشه کرد

ز دانش غم نارسیده نخورد

بدو گفت کوتاه شد داوری

که گیتی سه روزست چون بنگری

چو دی رفت و فردا نیامد هنوز

نباشم ز اندیشه امروز کوز

چو بخشیدنی باشد و تاج و تخت

نخواهم ز گیتی ازین بیش رخت

بفرمود پس تا خراج جهان

نخواهند نیز از کهان و مهان

به هر شهر مردی پدیدار کرد

سر خفته از خواب بیدار کرد

بدان تا نجویند پیکار نیز

نیاید ز پیکار افگار نیز

ز گنج آنچ بایستشان خوردنی

ز پوشیدنی گر ز گستردنی

بدین پرخرد موبدان داد و گفت

که نیک و بد از من نباید نهفت

میان سخنها میانجی بوید

نخواهند چیزی کرانجی بوید

مرا از به و بتر آگه کنید

ز بدها گمانیم کوته کنید

پراگنده شد موبد اندر جهان

نماند ایچ نیک و بد اندر نهان

بران پر خرد کارها بسته شد

ز هر کشوری نامه پیوسته شد

که از داد و پیکاری و خواسته

خرد شد به مغز اندرون کاسته

ز بس جنگ و خون ریختن در جهان

جوانان ندانند ارج مهان

دل آگنده گردد جوان را به چیز

نبیند هم از شاه و موبد به نیز

برین‌گونه چون نامه پیوسته شد

ز خون ریختن شاه دل خسته شد

به هر کشوری کارداری گزید

پر از داد و دانش چنانچون سزید

هم از گنج بد پوشش و خوردشان

ز پوشیدن و باز گستردشان

که شش ماه دیوان بیاراستی

وزان زیردستان درم خواستی

نهادی بران سیم نام خراج

به دیوان ستاننده با فر و تاج

به شش ماه بستد به شش باز داد

نبودی ستاننده زان سیم شاد

بدان چاره تا مرد پیکار خون

نریزد نباشد به بد رهنمون

وزان پس نوشتند کارآگهان

که از داد وز ایمنی در جهان

که هر کش درم بد خراجش نبود

به سرش اندرون داوریها فزود

ز پری به کژی نهادند روی

پر از رنج گشتند و پرخاشجوی

چو آن نامه بر خواند بهرام گور

به دلش اندر افتاد زان کار شور

ز هر کشوری مرزبانی گزید

پر از داد دلشان چنانچون سزید

به درگاه یکساله روزی بداد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

بفرمود کان را که ریزند خون

گر آرند کژی به کار اندرون

برانند فرمان یزدان بروی

بدان تا شود هرکسی چاره‌جوی

برآمد برین بر بسی روزگار

بکی نامه فرمود پس شهریار

سوی راستگویان و کارآگهان

کجا او پراگنده بد در جهان

که اندر جهان چیست ناسودمند

که آرد برین پادشاهی گزند

نوشتند پاسخ که از داد شاه

نگردد کسی گرد آیین و راه

بشد رای و اندیشهٔ کشت و ورز

به هر کشوری راست بیکار مرز

پراگنده بینیم گاوان کار

گیا رست از دشت وز کشت‌زار

چنین داد پاسخ که تا نیم‌روز

که بالا کند تاج گیتی فروز

نباید کس آسود از کشت و ورز

ز بی‌ارز مردم مجویید ارز

که بی‌کار مردم ز بی‌دانشیست

به بی دانشان بر بباید گریست

ورا داد باید دو و چار دانگ

چو شد گرسنه تا نیاید به بانگ

کسی کو ندارد بر و تخم و گاو

تو با او به تندی و زفتی مکاو

به خوبی نوا کن مر او را به گنج

کس از نیستی تا نیاید به رنج

گر ایدونک باشد زیان از هوا

نباشد کسی بر هوا پادشا

چو جایی بپوشد زمین را ملخ

برد سبزی کشتمندان به شخ

تو از گنج تاوان او بازده

به کشور ز فرموده آواز ده

وگر بر زمین گورگاهی بود

وگر نابرومند راهی بود

که ناکشته باشد به گرد جهان

زمین فرومایگان و مهان

کسی کو بدین پایکار منست

وگر ویژه پروردگار منست

کنم زنده در گور جایی که هست

مبادش نشیمن مبادش نشست

نهادند بر نامه بر مهر شاه

هیونی برافگند هر سو به راه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

سواری ز قنوج تازان برفت

به آگاهی رفتن شاه تفت

که برزوی و ایرانیان رفته‌اند

همان دختر شاه را برده‌اند

شنید این سخن شنگل از نیک‌خواه

چو آتش بیامد ز نخچیرگاه

همه لشکر خویش را برنشاند

پس شاه بهرام لشکر براند

بدین‌گونه تا پیش دریا رسید

سپینود و بهرام یل را بدید

غمی گشت و بگذاشت دریا به خشم

ازان سوی دریا چو بر کرد چشم

بدیدش سپینود و بهرام را

مران مرد بی‌باک خودکام را

به دختر چنین گفت کای بدنژاد

که چون تو ز تخم بزرگان مباد

تو با این فریبنده مرد دلیر

ز دریا گذشتی به کردار شیر

که بی‌آگهی من به ایران شوی

ز مینوی خرم به ویران شوی

ببینی کنون زخم ژوپین من

چو ناگاه رفتی ز بالین من

بدو گفت بهرام کای بدنشان

چرا تاختی باره چون بیهشان

مرا آزمودی گه کارزار

چنانم که با باده و میگسار

تو دانی که از هندوان صدهزار

بود پیش من کمتر از یک سوار

چو من باشم و نامور یار سی

زره‌دار با خنجر پارسی

پر از خون کنم کشور هندوان

نمانم که باشد کسی با روان

بدانست شنگل که او راست گفت

دلیری و گردی نشاید نهفت

بدو گفت شنگل که فرزند را

بیفگندم و خویش و پیوند را

ز دیده گرامی‌ترت داشتم

به سر بر همی افسرت داشتم

ترا دادم آن را که خود خواستی

مرا راستی بد ترا کاستی

جفا برگزیدی به جای وفا

وفا را جفا کی پسندی سزا

چه گویم تراکانک فرزند بود

به اندیشهٔ من خردمند بود

کنون چون دلاور سواری شدست

گمانم که او شهریاری شدست

دل پارسی باوفا کی بود

چو آری کند رای او نی بود

چنان بچهٔ شیر بودی درست

که از خون دل دایگانش بشست

چو دندان برآورد و شد تیز چنگ

به پروردگار آمدش رای جنگ

بدو گفت بهرام چون دانیم

بداندیش و بدساز چون خوانیم

به رفتن نباشد مرا سرزنش

نخواهی مرا بددل و بدکنش

شهنشاه ایران و توران منم

سپهدار و پشت دلیران منم

ازین پس سزای تو نیکی کنم

سر بدسگالت ز تن برکنم

به ایران به جای پدر دارمت

هم از باژ کشور نیازارمت

همان دخترت شمع خاور بود

سر بانوان را چو افسر بود

ز گفتار او ماند شنگل شگفت

ز سر شارهٔ هندوی برگرفت

بزد اسپ وز پیش چندان سپاه

بیامد به پوزش به نزدیک شاه

شهنشاه را شاد در بر گرفت

وزان گفتها پوزش اندر گرفت

به دیدار بهرام شد شادکام

بیاراست خوان و بیاورد جام

برآورد بهرام راز از نهفت

سخنهای ایرانیان باز گفت

که کردار چون بود و اندیشه چون

که بودم بدین داستان رهنمون

می چند خوردند و برخاستند

زبان را به پوزش بیاراستند

دو شاه دلارای یزدان‌پرست

وفا را بسودند بر دست دست

کزین پس دل از راستی نشکنیم

همی بیخ کژی ز بن برکنیم

وفادار باشیم تا جاودان

سخن بشنویم از لب بخردان

سپینود را نیز پدرود کرد

بر خویش تار و برش پود کرد

سبک پشت بر یکدگر گاشتند

دل کینه بر جای بگذاشتند

یکی سوی خشک و یکی سوی آب

برفتند شادان‌دل و پرشتاب

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

ز بهرام شنگل شد اندرگمان

که این فر و این برز و تیر و کمان

نماند همی این فرستاده را

نه هندی نه ترکی نه آزاده را

اگر خویش شاهست گر مهترست

برادرش خوانم هم اندر خورست

بخندید و بهرام را گفت شاه

که ای پرهنر با گهر پیشگاه

برادر توی شاه را بی‌گمان

بدین بخشش و زور و تیر و کمان

که فر کیان داری و زور شیر

نباشی مگر نامداری دلیر

بدو گفت بهرام کای شاه هند

فرستادگان را مکن ناپسند

نه از تخمهٔ یزدگردم نه شاه

برادرش خوانیم باشد گناه

از ایران یکی مرد بیگانه‌ام

نه دانش پژوهم نه فرزانه‌ام

مرا بازگردان که دورست راه

نباید که یابد مرا خشم شاه

بدو گفت شنگل که تندی مکن

که با تو هنوزست ما را سخن

نبایدت کردن به رفتن شتاب

که رفتن به زودی نباشد صواب

بر ما بباش و دل آرام گیر

چو پخته نخواهی می خام گیر

پس‌انگاه دستور را پیش خواند

ز بهرام با او سخن چند راند

گر این مرد بهرام را خویش نیست

گر از پهلوان نام او بیش نیست

چو گویی دهد او تن‌اندر فریب

گر از گفت من در دل آرد نهیب

تو گویی مر او را نکوتر بود

تو آن گوی با وی که در خور بود

بگویش بران رو که باشد صواب

که پیش شه هند بفزودی آب

کنون گر بباشی به نزدیک اوی

نگه‌داری آن رای باریک اوی

هرانجا که خوشتر ولایت تراست

سپهداری و باژ و ملکت تراست

به جایی که باشد همیشه بهار

نسیم بهار آید از جویبار

گهر هست و دینار و گنج درم

چو باشد درم دل نباشد به غم

نوازنده شاهی که از مهر تو

بخندد چو بیند همی چهر تو

به سالی دو بارست بار درخت

ز قنوج برنگذرد نیک‌بخت

چو این گفته باشی به پرسش ز نام

که از نام گردد دلم شادکام

مگر رام گردد بدین مرز ما

فزون گردد از فر او ارز ما

ورا زود سالار لشکر کنیم

بدین مرز با ارز ما سر کنیم

بیامد جهاندیده دستور شاه

بگفت این به بهرام و بنمود راه

ز بهرام زان پس بپرسید نام

که بی‌نام پاسخ نبودی تمام

چو بشنید بهرام رنگ رخش

دگر شد که تا چون دهد پاسخش

به فرجام گفت ای سخن‌گوی مرد

مرا در دو کشور مکن روی زرد

من از شاه ایران نپیجم به گنج

گر از نیستی چند باشم به رنج

جزین باشد آرایش دین ما

همان گردش راه و آیین ما

هرانکس که پیچد سر از شاه خویش

به برخاستن گم کند راه خویش

فزونی نجست آنک بودش خرد

بد و نیک بر ما همی بگذرد

خداوند گیتی فریدون کجاست

که پشت زمانه بدو بود راست

کجا آن بزرگان خسرونژاد

جهاندار کیخسرو و کیقباد

دگر آنک دانی تو بهرام را

جهاندار پیروز خودکام را

اگر من ز فرمان او بگذرم

به مردی سرآرد جهان بر سرم

نماند بر و بوم هندوستان

به ایران کشد خاک جادوستان

همان به که من باز گردم بدر

ببیند مرا شاه پیروزگر

گر از نام پرسیم برزوی نام

چنین خواندم شاه و هم باب و مام

همه پاسخ من بشنگل رسان

که من دیر ماندم به شهر کسان

چو دستور بشنید پاسخ ببرد

شنیده سخن پیش او برشمرد

ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه

چنین گفت اگر دور ماند ز راه

یکی چاره سازم کنون من که روز

سرآید بدین مرد لشکر فروز

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

ازان پس به هرسو یکی نامه کرد

به جایی که درویش بد جامه کرد

بپرسید هرجا که بی‌رنج کیست

به هرجای درویش و بی‌گنج کیست

ز کار جهان یکسر آگه کنید

دلم را سوی روشنی ره کنید

بیامدش پاسخ ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

که آباد بینیم روی زمین

به هرجای پیوسته شد آفرین

مگر مرد درویش کز شهریار

بنالد همی از بد روزگار

که چون می گسارد توانگر همی

به سر بر ز گل دارد افسر همی

به آواز رامشگران می خورند

چو ما مردمان را به کس نشمرند

تهی دست بی‌رود و گل می خورد

توانگر همانا ندارد خرد

بخندید زان نامه بیدار شاه

هیونی برافگند پویان به راه

به نزدیک شنگل فرستاد کس

چنین گفت کای شاه فریادرس

ازان لوریان برگزین ده هزار

نر و ماده بر زخم بربط سوار

به ایران فرستش که رامشگری

کند پیش هر کهتری بهتری

چو برخواند آن نامه شنگل تمام

گزین کرد زان لوریان به نام

به ایران فرستاد نزدیک شاه

چنان کان بود در خور نیک‌خواه

چو لوری بیامد به درگاه شاه

بفرمود تا برگشادند راه

به هریک یکی گاو داد و خری

ز لوری همی ساخت برزیگری

همان نیز خروار گندم هزار

بدیشان سپرد آنک بد پایدار

بدان تا بورزد به گاو و به خر

ز گندم کند تخم و آرد به بر

کند پیش درویش رامشگری

چو آزادگان را کند کهتری

بشد لوری و گاو و گندم بخورد

بیامد سر سال رخساره زرد

بدو گفت شاه این نه کار تو بود

پراگندن تخم و کشت و درود

خری ماند اکنون بنه برنهید

بسازید رود و بریشم دهید

کنون لوری از پاک گفتار اوی

همی گردد اندر جهان چاره‌جوی

سگ و کبک بفزود بر گفت شاه

شب و روز پویان به دزدی به راه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

برین سان همی خورد شست و سه سال

کس اندر زمانه نبودش همال

سر سال در پیش او شد دبیر

خردمند موبد که بودش وزیر

که شد گنج شاه بزرگان تهی

کنون آمدم تا چه فرمان دهی

هرانکس که دارد روانش خرد

به مال کسان از بنه ننگرد

چنین پاسخ آورد این خود مساز

که هستیم زین ساختن بی‌نیاز

جهان را بدان باز هل کافرید

سر گردش آفرینش بدید

همی بگذرد چرخ و یزدان به جای

به نیکی ترا و مرا رهنمای

بخفت آن شب و بامداد پگاه

بیامد به درگاه بی‌مر سپاه

گروهی که بایست کردند گرد

بر شاه شد پور او یزدگرد

به پیش بزرگان بدو داد تاج

همان طوق با افسر و تخت عاج

پرستیدن ایزد آمدش رای

بینداخت تاج و بپردخت جای

گرفتش ز کردار گیتی شتاب

چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب

چو بنمود دست آفتاب از نشیب

دل موبد شاه شد پر نهیب

که شاه جهان برنخیرد همی

مگر از کرانی گریزد همی

بیامد به نزد پدر یزدگرد

چو دیدش کف اندر دهانش فسرد

ورا دید پژمرده رنگ رخان

به دیبای زربفت بر داده جان

چنین بود تا بود و این بود روز

تو دل را به آز و فزونی مسوز

بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ

هم ایدر ترا ساختن نیست برگ

بی‌آزاری و مردمی بایدت

گذشته چو خواهی که نگزایدت

همی نو کنم بخشش و داد اوی

مبادا که گیرد به بد یاد اوی

ورا دخمه‌ای ساختند شاهوار

ابا مرگ او خلق شد سوکوار

کنون پرسخن مغزم اندیشه کرد

بگویم جهان جستن یزدگرد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

چو بهرام با دخت شنگل بساخت

زن او همی شاه گیتی شناخت

شب و روز گریان بد از مهر اوی

نهاده دو چشم اندران چهر اوی

چو از مهرشان شنگل آگاه شد

ز بدها گمانیش کوتاه شد

نشستند یک روز شادان بهم

همی رفت هرگونه از بیش و کم

سپینود را گفت بهرامشاه

که دانم که هستی مرا نیک‌خواه

یکی راز خواهم همی با تو گفت

چنان کن که ماند سخن در نهفت

همی رفت خواهم ز هندوستان

تو باشی بدین کار همداستان

به تنها بگویم ترا یک سخن

نباید که داند کس از انجمن

به ایران مرا کار زین بهترست

همم کردگار جهان یاورست

به رفتن گر ایدونک رای آیدت

به خوبی خرد رهنمای آیدت

به هر جای نام تو بانو بود

پدر پیش تختت به زانو بود

سپینود گفت ای سرافراز مرد

تو بر خیره از راه دانش مگرد

بهین زنان جهان آن بود

کزو شوی همواره خندان بود

اگر پاک جانم ز پیمان تو

بپیچد به بیزارم از جان تو

بدو گفت بهرام پس چاره کن

وزین راز مگشای بر کس سخن

سپینود گفت ای سزاوار تخت

بسازم اگر باشدم یار بخت

یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور

که سازد پدرم اندران بیشه سور

که دارند فرخ مران جای را

ستایند جای بت‌آرای را

بود تا بران بیشه فرسنگ بیست

که پیش بت اندر بباید گریست

بدان جای نخچیر گوران بود

به قنوج در عود سوزان بود

شود شاه و لشکر بدان جایگاه

که بی‌ره نماید بران بیشه راه

اگر رفت خواهی بدانجای رو

همیشه کهن باش و سال تو نو

ز امروز بشکیب تا نیم روز

چو پیدا شود تاج گیتی فروز

چو از شهر بیرون رود شهریار

به رفتن بیارای و بر ساز کار

ز گفتار او گشت بهرام شاد

نخفت اندر اندیشه تا بامداد

چو بنمود خورشید بر چرخ دست

شب تیره بار غریبان ببست

نشست از بر باره بهرام گور

همی راند با ساز نخچیر گور

به زن گفت بر ساز و با کس مگوی

نهادیم هر دو سوی راه روی

هرانکس که بودند ایرانیان

به رفتن ببستند با او میان

بیامد چو نزدیک دریا رسید

به ره بار بازارگانان بدید

که بازارگانان ایران بدند

به آب و به خشکی دلیران بدند

چو بازارگان روی بهرام دید

شهنشاه لب را به دندان گزید

نفرمود بردن به پیشش نماز

ز نادان سخن را همی داشت راز

به بازارگان گفت لب را ببند

کزین سودمندی و هم با گزند

گرین راز در هند پیدا شود

ز خون خاک ایران چو دریا شود

گشاده بران کار کو لب ببست

زبان بسته باید گشاده دو دست

زبان شما را به سوگند سخت

ببندیم تا بازیابیم بخت

بگویید کز پاک یزدان خدای

بریدیم و بستیم با دیو رای

اگر هرگز از رای بهرامشاه

بپیچیم و داریم بد را نگاه

چو سوگند شد خورده و ساخته

دل شاه زان رنج پرداخته

بدیشان چنین گفت پس شهریار

که نزد شما از من این زنهار

بدارید و با جان برابر کنید

چو خواهید کز پندم افسر کنید

گر از من شود تخت پرداخته

سپاه آید از هر سوی ساخته

نه بازارگان ماند ایدر نه شاه

نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه

چو زان‌گونه دیدند گفتار اوی

برفتند یکسر پر از آب روی

که جان بزرگان فدای تو باد

جوانی و شاهی روای تو باد

اگر هیچ راز تو پیدا شود

ز خون کشور ما چو دریا شود

که یارد بدین گونه اندیشه کرد

مگر بخت را گوید از ره بگرد

چو بشنید شاه آن گرفت آفرین

بران نامداران با فر و دین

همی رفت پیچان به ایوان خویش

به یزدان سپرده تن و جان خویش

بدانگه که بهرام شد سوی راه

چنین گفت با زن که ای نیک‌خواه

ابا مادر خویشتن چاره ساز

چنان کو درستی نداندت راز

که چون شاه شنگل سوی جشنگاه

شود خواستار آید از نزد شاه

بگوید که برزوی شد دردمند

پذیردش پوزش شه هوشمند

زن این بند بنهاد با مادرش

چو بشنید پس مادر از دخترش

همی بود تا تازه شد جشنگاه

گرانمایگان برگرفتند راه

چو برساخت شنگل که آید به دشت

زنش گفت برزوی بیمار گشت

به پوزش همی گوید ای شهریار

تو دل را بمن هیچ رنجه مدار

چو ناتندرستی بود جشنگاه

دژم باشد و داند این مایه شاه

به زن گفت شنگل که این خود مباد

که بیمار باشد کند جشن یاد

ز قنوج شبگیر شنگل برفت

ابا هندوان روی بنهاد تفت

چو شب تیره شد شاه بهرام گفت

که آمد گه رفتن ای نیک جفت

بیامد سپینود را برنشاند

همی پهلوی نام یزدان بخواند

بپوشید خفتان و خود برنشست

کمندی به فتراک و گرزی به دست

همی راند تا پیش دریا رسید

چو ایرانیان را همه خفته دید

برانگیخت کشتی و زورق بساخت

به زورق سپینود را در نشاخت

به خشکی رسیدند چون روز گشت

جهان پهلوان گیتی افروز گشت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

سیوم روز بزم ردان ساختند

نویسنده را پیش بنشاختند

به می خوردن اندر چو بگشاد چهر

یکی نامه بنوشت شادان به مهر

سر نامه کرد آفرین از نخست

بران کو روان را به شادی بشست

خرد بر دل خویش پیرایه کرد

به رنج تن از مردمی مایه کرد

همه نیکویها ز یزدان شناخت

خرد جست و با مرد دانا بساخت

بدانید کز داد جز نیکویی

نیاید نکوبد در بدخویی

هرانکس که از کارداران ما

سرافراز و جنگی سواران ما

بنالد نه بیند به جز چاه و دار

وگر کشته بر خاک افگنده خوار

بکوشید تا رنجها کم کنید

دل غمگنان شاد و بی‌غم کنید

که گیتی فراوان نماند به کس

بی‌آزاری و داد جویید و بس

بدین گیتی اندر نشانه منم

سر راستی را بهانه منم

که چندان سپه کرد آهنگ من

هم آهنگ این نامدار انجمن

از ایدر برفتم به اندک سپاه

شدند آنک بدخواه بد نیک خواه

یکی نامداری چو خاقان چین

جهاندار با تاج و تخت و نگین

به دست من‌اندر گرفتار شد

سر بخت ترکان نگونسار شد

مرا کرد پیروز یزدان پاک

سر دشمنان رفت در زیر خاک

جز از بندگی پیشهٔ من مباد

جز از راست اندیشهٔ من مباد

نخواهم خراج از جهان هفت سال

اگر زیردستی بود گر همال

به هر کارداری و خودکامه‌ای

نوشتند بر پهلوی نامه‌ای

که از زیردستان جز از رسم و داد

نرانید و از بد نگیرید یاد

هرانکس که درویش باشد به شهر

که از روز شادی نیابند بهر

فرستید نزدیک ما نامشان

برآریم زان آرزو کامشان

دگر هرک هستند پهلونژاد

که گیرند از رفتن رنج یاد

هم از گنج ما بی‌نیازی دهید

خردمند را سرفرازی دهید

کسی را که فامست و دستش تهیست

به هر کار بی‌ارج و بی فرهیست

هم از گنج‌ماشان بتوزید فام

به دیوانهایشان نویسید نام

ز یزدان بخواهید تا هم چنین

دل ما بدارد به آیین و دین

بدین مهر ما شادمانی کنید

بران مهتران مهربانی کنید

همان بندگان را مدارید خوار

که هستند هم بندهٔ کردگار

کسی کش بود پایهٔ سنگیان

دهد کودکان را به فرهنگیان

به دانش روان را توانگر کنید

خرد را ز تن بر سر افسر کنید

ز چیز کسان دور دارید دست

بی‌آزار باشید و یزدان‌پرست

بکوشید و پیمان ما مشکنید

پی و بیخ و پیوند بد برکنید

به یزدان پناهید و فرمان کنید

روان را به مهرش گروگان کنید

مجویید آزار همسایگان

هم آن بزرگان و پرمایگان

هرانکس که ناچیز بد چیره گشت

وز اندازهٔ کهتری برگذشت

بزرگش مخوانید کان برتری

سبک بازگردد سوی کهتری

ز درویش چیزی مدارید باز

هرانکس که هست از شما بی‌نیاز

به پاکان گرایید و نیکی کنید

دل و پشت خواهندگان مشکنید

هران چیز کان دور گشت از پسند

بدان چیز نزدیک باشد گزند

ز دارنده بر جان آنکس درود

که از مردمی باشدش تار و پود

چو اندر نوشتند چینی حریر

سر خامه را کرد مشکین دبیر

به عنوان برش شاه گیتی نوشت

دل داد و دانندهٔ خوب و زشت

خداوند بخشایش و فر و زور

شهنشاه بخشنده بهرام گور

سوی مرزبانان فرمانبران

خردمند و دانا و جنگی سران

به هر سو نوند و سوار و هیون

همی رفت با نامهٔ رهنمون

چو آن نامه آمد به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

همی گفت هرکس که یزدان سپاس

که هست این جهاندار یزدان شناس

زن و مرد و کودک به هامون شدند

به هر کشور از خانه بیرون شدند

همی خواندند آفرین نهان

بران دادگر شهریار جهان

ازان پس به خوردن بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

یکی نیمه از روز خوردن بدی

دگر نیمه زو کارکردن بدی

همی نو به هر بامدادی پگاه

خروشی بدی پیش درگاه شاه

که هرکس که دارد خورید و دهید

سپاسی ز خوردن به خود برنهید

کسی کش نیازست آید به گنج

ستاند ز گنج درم سخته پنج

سه من تافته بادهٔ سالخورده

به رنگ گل نار و با رنگ زرد

هانی به رامش نهادند روی

پرآواز میخواره شد شهر و کوی

چنان بد که از بید و گل افسری

ز دیدار او خواستندی کری

یکی شاخ نرگس به تای درم

خریدی کسی زان نگشتی دژم

ز شادی جوان شد دل مرد پیر

به چشمه درون آبها گشت شیر

جهانجوی کرد از جهاندار یاد

که یکسر جهان دید زان‌گونه شاد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

چو آگاهی آمد به ایران که شاه

بیامد ز قنوج خود با سپاه

ببستند آذین به راه و به شهر

همی هرکس از کار برداشت بهر

درم ریختند از کران تا کران

هم از مشک و دینار و هم زعفران

چو آگاه شد پور او یزدگرد

سپاه پراگنده را کرد گرد

چو نرسی و چون موبد موبدان

پذیره شدندش همه بخردان

چو بهرام را دید فرزند اوی

بیامد بمالید بر خاک روی

برادرش نرسی و موبد همان

پر از گرد رخسار و دل شادمان

چنان هم بیامد به ایوان خویش

به یزدان سپرده تن و جان خویش

بیاسود چون گشت گیتی سیاه

به کردار سیمین سپر گشت ماه

چو پیراهن شب بدرید روز

پدید آمد آن شمع گیتی فروز

شهنشاه بر تخت زرین نشست

در بار بگشاد و لب را ببست

برفتند هر کس که بد مهتری

خردمند و در پادشاهی سری

جهاندار بر تخت بر پای خاست

بیاراست پاکیزه گفتار راست

نخست از جهان‌آفرین یاد کرد

ز وام خرد گردن آزاد کرد

چنین گفت کز کردگار جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

بترسید و او را ستایش کنید

شب تیره پیشش نیایش کنید

که او داد پیروزی و دستگاه

خداوند تابنده خورشید و ماه

هرانکس که خواهد که یابد بهشت

نگردد به گرد بد و کار زشت

چو داد و دهش باشد و راستی

بپیچد دل از کژی و کاستی

ز ما کس مباشید زین پس به بیم

اگر کوه زر دارد و گنج سیم

ز دلها همه بیم بیرون کنید

نیایش به دارای بیچون کنید

کشاورز گر مرد دهقان‌نژاد

بکوشید با ما به هنگام داد

هران را که ما تاج دادیم و تخت

ز یزدان شناسید وز داد و بخت

نکوشم به آگندن گنج من

نخواهم پراگنده کرد انجمن

یکی گنج خواهم نهادن ز داد

که باشد روانم پس از مرگ شاد

برین نیز گر خواست یزدان بود

دل روشن از بخت خندان بود

برین نیکویها فزایش کنیم

سوی نیک‌بختی نمایش کنیم

گر از لشکر و کارداران من

ز خویشان و جنگی سواران من

کسی رنج بگزید و با من نگفت

همی دارد آن کژی اندر نهفت

ورا از تن خویش باشد بزه

بزه کی گزیند کسی بی‌مزه(؟)

منم پیش یزدان ازو دادخواه

که در چادر ابر بنهفت ماه

شما را مگر دیگرست آرزوی

که هرکس دگرگونه باشد به خوی

بگویید گستاخ با من سخن

مگر نو کنم آرزوی کهن

همه گوش دارید و فرمان کنید

ازین پند آرایش جان کنید

بگفت این و بنشست بر تخت داد

کلاه کیانی به سر بر نهاد

بزرگان برو خواندند آفرین

که بی‌تو مبادا کلاه و نگین

چو دانا بود شاه پیروز بخت

بنازد بدو کشور و تاج و تخت

ترا مردی و دانش و فرهی

فزون آمد از تخت شاهنشهی

بزرگی و هم دانش و هم نژاد

چو تو شاه گیتی ندارد به یاد

کنون آفرین بر تو شد ناگزیر

ز ما هر که هستیم برنا و پیر

هم آزادی تو به یزدان کنیم

دگر پیش آزادمردان کنیم

برین تخت ارزانیانست شاه

به داد و به پیروزی و دستگاه

همه مردگان را برآری ز خاک

به داد و به بخشش به گفتار پاک

خداوند دارنده یار تو باد

سر اختر اندر کنار تو باد

برفتند با رامش از پیش تخت

بزرگان و فرزانهٔ نیک‌بخت

نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ

بیامد سوی خان آذر گشسپ

بسی زر و گوهر به درویش داد

نیاز آنک بنهفت ازو بیش داد

پرستندهٔ آتش زردهشت

همی رفت با باژ و برسم به مشت

سپینود را پیش او برد شاه

بیاموختش دین و آیین و راه

بشستش به دین به و آب پاک

ازو دور شد گرد و زنگار و خاک

در تنگ زندانها باز کرد

به هرسو درم دادن آغاز کرد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

همان شاه شنگل دلی پر ز درد

همی داشت از کار او روی زرد

شب آمد بیاورد فرزانه را

همان مردم خویش و بیگانه را

چنین گفت کاین مرد بهرامشاه

بدین زور و این شاخ و این دستگاه

نباشد همی ایدر از هیچ روی

ز هرگونه آمیختم رنگ و بوی

گر از نزد ما او به ایران شود

به نزدیک شاه دلیران شود

سپاه مرا سست خواند به کار

به هندوستان نیست گوید سوار

سرافراز گردد مگر دشمنم

فرستاده را سر ز تن برکنم

نهانش همی کرد خواهم تباه

چه بینید این را چه دانید راه

بدو گفت فرزانه کای شهریار

دلت را بدین‌گونه رنجه مدار

فرستادهٔ شهریاران کشی

به غمری برد راه و بیدانشی

کس اندیشه زین‌گونه هرگز نکرد

به راه چنین رای هرگز مگرد

بر مهتران زشت‌نامی بود

سپهبد به مردم گرامی بود

پس‌انگه بیاید از ایران سپاه

یکی تاجداری چو بهرامشاه

نماند ز ما کس بدینجا درست

ز نیکی نباید ترا دست شست

رهانیدهٔ ماست از اژدها

نه کشتن بود رنج او را بها

بدین بوم ما اژدها کشت و کرگ

به تن زندگانی فزایش نه مرگ

چو بشنید شنگل سخن تیره شد

ز گفتار فرزانگان خیره شد

ببود آن شب و بامداد پگاه

فرستاد کس نزد بهرامشاه

به تنها تن خویش بی‌انجمن

نه دستور بد پیش و نه رای زن

به بهرام گفت ای دلارای مرد

توانگر شدی گرد بیشی مگرد

بتو داد خواهم همی دخترم

ز گفتار و کردار باشد برم

چو این کرده باشم بر من بایست

کز ایدر گذشتن ترا روی نیست

ترا بر سپه کامگاری دهم

به هندوستان شهریاری دهم

فروماند بهرام وا ندیشه کرد

ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد

ابا خویشتن گفت کاین جنگ نیست

ز پیوند شنگل مرا ننگ نیست

و دیگر که جان بر سر آرم بدین

ببینم مگر خاک ایران زمین

که ایدر بدین‌سان بماندیم دیر

برآویخت با دام روباه شیر

چنین داد پاسخ که فرمان کنم

ز گفتارت آرایش جان کنم

تو از هر سه دختر یکی برگزین

که چون بینمش خوانمش آفرین

ز گفتار او شاد شد شاه هند

بیاراست ایوان به چینی پرند

سه دختر بیامد چو خرم بهار

به آرایش و بوی و رنگ و نگار

به بهرام گور آن زمان گفت رو

بیارای دل را به دیدار نو

بشد تیز بهرام و او را بدید

ازان ماه‌رویان یکی برگزید

چو خرم بهاری سپینود نام

همه شرم و ناز و همه رای و کام

بدو داد شنگل سپینود را

چو سرو سهی شمع بی‌دود را

یکی گنج پرمایه‌تر برگزید

بدان ماه‌رخ داد شنگل کلید

بیاورد یاران بهرام را

سواران بازیب و با نام را

درم داد ودینار و هرگونه چیز

همان عنبر و عود و کافورنیز

بیاراست ایوان گوهرنگار

ز قنوج هرکس که بد نامدار

خرامان بران بزمگاه آمدند

به شادی همه نزد شاه آمدند

ببودند یک هفته با می به دست

همه شاد و خرم به جای نشست

سپینود با شاه بهرام گور

چو می بود روشن به جام بلور

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

یکی اژدها بود بر خشک و آب

به دریا بدی گاه بر آفتاب

همی درکشیدی به دم ژنده پیل

وزو خاستی موج دریای نیل

چنین گفت شنگل به یاران خویش

بدان تیزهش رازداران خویش

که من زین فرستادهٔ شیرمرد

گهی شادمانم گهی پر ز درد

مرا پشت بودی گر ایدر بدی

به قنوج بر کشوری سر بدی

گر از نزد ما سوی ایران شود

ز بهرام قنوج ویران شود

چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی

نماند برین بوم ما رنگ و بوی

همه شب همی کار او ساختم

یکی چارهٔ دیگر انداختم

فرستمش فردا بر اژدها

کزو بی‌گمانی نیابد رها

نباشم نکوهیدهٔ کار اوی

چو با اژدها خود شود جنگجوی

بگفت این و بهرام را پیش خواند

بسی داستان دلیران براند

بدو گفت یزدان پاک‌آفرین

ترا ایدر آورد ز ایران زمین

که هندوستان را بشویی ز بد

چنان کز ره نامداران سزد

یکی کار پیش است با درد و رنج

به آغاز رنج و به فرجام گنج

چو این کرده باشی زمانی مپای

به خشنودی من برو باز جای

به شنگل چنین پاسخ آورد شاه

ک از رای تو بگذرم نیست راه

ز فرمان تو نگذرم یک زمان

مگر بد بود گردش آسمان

بدو گفت شنگل که چندین بلاست

بدین بوم ما در یکی اژدهاست

به خشکی و دریا همی بگذرد

نهنگ دم آهنگ را بشمرد

توانی مگر چاره‌ای ساختن

ازو کشور هند پرداختن

به ایران بری باژ هندوستان

همه مرز باشند همداستان

همان هدیهٔ هند با باژ نیز

ز عود و ز عنبر ز هرگونه چیز

بدو گفت بهرام کای پادشا

بهند اندرون شاه و فرمانروا

به فرمان دارنده یزدان پاک

پی اژدها را ببرم ز خاک

ندانم که او را نشیمن کجاست

بباید نمودن به من راه راست

فرستاد شنگل یکی راه‌جوی

که آن اژدها را نماید بدوی

همی رفت با نامور سی سوار

از ایران سواران خنجرگزار

همی تاخت تا پیش دریا رسید

به تاریکی آن اژدها را بدید

بزرگان ایران خروشان شدند

وزان اژدها نیز جوشان شدند

به بهرام گفتند کای شهریار

تو این را چو آن کرگ پیشین مدار

به ایرانیان گفت بهرام گرد

که این را به دادار باید سپرد

مرا گر زمانه بدین اژدهاست

به مردی فزونی نگیرد نه کاست

کمان را به زه کرد و بگزید تیر

که پیکانش را داده بد زهر و شیر

بران اژدها تیرباران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت

به پولاد پیکان دهانش بدوخت

همی خار زان زهر او برفروخت

دگر چار چوبه بزد بر سرش

فرو ریخت با زهر خون از برش

تن اژدها گشت زان تیر سست

همی خاک را خون زهرش بشست

یکی تیغ زهرآبگون برکشید

به تندی دل اژدها بردرید

به تیغ و تبرزین بزد گردنش

به خاک اندر افگند بیجان تنش

به گردون سرش سوی شنگل کشید

چو شاه آن سر اژدها را بدید

برآمد ز هندوستان آفرین

ز دادار بر بوم ایران‌زمین

که زاید برآن خاک چونین سوار

که با اژدها سازد او کارزار

برین برز بالا و این شاخ و یال

نباشد جز از شهریارش همال

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:33 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها