پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور
بهار آمد و شد جهان چون بهشت
به خاک سیه بر فلک لاله کشت
بجوی آبها چون می و شیر گشت
همه جویباران پر از مشک دم
که شد دیر هنگام نخچیر گور
چنین داد پاسخ که مردی هزار
گزین کرد باید ز لشکر سوار
جهان گشت یکسر پر از گفتوگوی
ز گور و ز غرم و ز آهو جهان
سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج
زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج
یکی اژدها دید چون نره شیر
دو پستان بسان زنان از برش
کمان را به زه کرد و تیر خدنگ
فروریخت چون آب خون از برش
به خون و به زهر اندر افسرده بود
بران مرد بسیار بگریست زار
وزان زهر شد چشم بهرام تار
وزانجا بیامد به پردهسرای
می آورد و خوبان بربط سرای
چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت
شد از میوه پالیزها چون بهشت
چنان ساخت کاید به تور اندرون
ببیند که اندر جهان داد هست
همی راند شبدیز را نرمنرم
برینگونه تا روز برگشت گرم
همیراند حیران و پیچان به راه
به خواب و به آب آرزومند شاه
چنین تا به آباد جایی رسید
به هامون به نزد سرایی رسید
زنی دید بر کتف او بر سبوی
دهید ار نه باید گذشتن به رنج
چنین گفت زن کای نبرده سوار
تو این خانه چون خانهٔ خویش دار
چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند
زن میزبان شوی را پیش خواند
بدو گفت کاه آر و اسپش بمال
چو گاه جو آید بکن در جوال
خود آمد به جایی که بودش نهفت
ز پیش اندرون رفت و خانه برفت
به بهرام بر آفرین کرد یاد
همی در نهان شوی را برشمرد
که این پیر و ابله بماند به جای
هرانگه که بیند کس اندر سرای
بشد شاه بهرام و رخ را بشست
بدر خانه بر پای بد مرد پیر
بیاورد خوانی و بنهاد راست
برو تره و سرکه و نان و ماست
بخورد اندکی نان و نالان بخفت
به دستار چینی رخ اندر نهفت
چو از خواب بیدار شد زن بشوی
همی گفت کای زشت ناشسته روی
بره کشت باید ترا کاین سوار
که فر کیان دارد و نور ماه
چنین گفت با زن گرانمایه شوی
که چندین چرا بایدت گفتوگوی
نداری نمکسود و هیزم نه نان
چه سازی تو برگ چنین میهمان
برهکشتی و خورد و رفت این سوار
تو شو خر به انبوهی اندر گذار
به پیش آیدت یک زمان بیگمان
که هم نیکپی بود و هم رایزن
به ره کشته شد هم به فرجام کار
به گفتار آن زن ز بهر سوار
چو شد کشته دیگی هریسه بپخت
یکی پاره بریان ببرد از بره
همان پخته چیزی که بد یکسره
چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بیخواب و ناتندرست
بدان تا به گفتار تو می خوریم
به می درد و اندوه را بشکریم
هم آغاز هر کار و فرجام ازوست
بدو گفت بهرام کاین است و بس
برین ده فراوان کس است و سرای
ز دیوان و از کارداران بود
که فرجام زان رنج یابد بسی
که ناخوش کند بر دلش روز خوش
زیانی بود کان نیابد به گنج
پراندیشه شد زان سخن شهریار
که بد شد ورا نام زان مایهکار
چنین گفت پس شاه یزدانشناس
که از دادگر کس ندارد سپاس
درشتی کنم زین سخن ماه چند
که پیدا شود داد و مهر از گزند
شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت
همه شب دلش با ستم بود جفت
بدانگه که شب چادر مشکبوی
بیامد زن از خانه با شوی گفت
که هر کاره و آتش آر از نهفت
ز هرگونه تخم اندرافگن به آب
کنون تا بدوشم ازین گاو شیر
تو این کار هر کاره، آسان مگیر
بیاورد گاو از چراگاه خویش
فراوان گیا برد و بنهاد پیش
به پستانش بر دست مالید و گفت
به نام خداوند بییار و جفت
چنین گفت با شوی کای کدخدای
دلش دوش پیچان شد اندر نهان
بدو گفت شوی از چه گویی همی
به فال بد اندر چه جویی همی
چنین گفت زن کای گرانمایه شوی
مرا بیهده نیست این گفتوگوی
چو بیدادگر شد جهاندار شاه
نبودی به نافه درون نیز مشک
به دشت اندرون گرگ مردم خورد
شود خایه در زیر مرغان تباه
هرانگه که بیدادگر گشت شاه
به پستان چنین خشک شد شیراوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی
چو بهرامشاه این سخنها شنود
پشیمانی آمدش ز اندیشه زود
به یزدان چنین گفت کای کردگار
ازین پس مرا تخت شاهی مباد
دگر باره بر گاو مالید دست
که بیرون گذاری نهان از نهفت
تو بیداد را کردهای دادگر
ازان پس چنین گفت با کدخدای
که بیداد را داد شد باز جای
تو باخنده و رامشی باش زین
که بخشود بر ما جهانآفرین
به هرکاره چون شیربا پخته شد
زن و مرد زان کار پردخته شد
به نزدیک مهمان شد آن پاکرای
همی برد خوان از پسش کدخدای
ازان شیربا شاه لختی بخورد
که این تازیانه به درگاه بر
نگه کن یکی شاخ بر در بلند
نباید که از باد یابد گزند
ازان پس ببین تا که آید ز راه
بیاویخت آن شیب شاه از درخت
همی داشت آن را زمانی نگاه
پدید آمد از راه بیمر سپاه
هرانکس که این تازیانه بدید
برفتند و بردند یک یک نماز
زن و شوی گفت این به جز شاه نیست
چنین چهره جز درخور گاه نیست
پر از شرم رفتند هر دو ز راه
پیاده دوان تا به نزدیک شاه
جهاندار و بر موبدان موبدا
بدین خانه درویش بد میزبان
همان شاه ما را پژوهش نمود
که چون تو بدین جای مهمان رسید
بدین بینوا خانه و مان رسید
ترا دادم این مرز و این خوب ده
بگفت این و خندان بشد زان سرای
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395 4:24 PM
تشکرات از این پست