0

شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

چو بر تخت بنشست بهرام گور

برو آفرین کرد بهرام و هور

پرستش گرفت آفریننده را

جهاندار و بیدار و بیننده را

خداوند پیروزی و برتری

خداوند افزونی و کمتری

خداوند داد و خداوند رای

کزویست گیتی سراسر به پای

ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت

ازو یافتم کافریدست بخت

بدو هستم امید و هم زو هراس

وزو دارم از نیکویها سپاس

شما هم بدو نیز نازش کنید

بکوشید تا عهد او نشکنید

زبان برگشادند ایرانیان

که بستیم ما بندگی را میان

که این تاج بر شاه فرخنده باد

همیشه دل و بخت او زنده باد

وزان پس همه آفرین خواندند

همه بر سرش گوهر افشاندند

چنین گفت بهرام کای سرکشان

ز نیک و بد روز دیده نشان

همه بندگانیم و ایزد یکیست

پرستش جز او را سزاوار نیست

ز بد روز بی‌بیم داریمتان

به بدخواه حاجت نیاریمتان

بگفت این و از پیش برخاستند

برو آفرین نو آراستند

شب تیره بودند با گفت‌وگوی

چو خورشید بر چرخ بنمود روی

به آرام بنشست بر گاه شاه

برفتند ایرانیان بارخواه

چنین گفت بهرام با مهتران

که این نیکنامان و نیک‌اختران

به یزدان گراییم و رامش کنیم

بتازیم و دل زین جهان برکنیم

بگفت این و اسپ کیان خواستند

کیی بارگاهش بیاراستند

سه دیگر چو بنشست بر تخت گفت

که رسم پرستش نباید نهفت

به هستی یزدان گوایی دهیم

روان را بدین آشنایی دهیم

بهشتست و هم دوزخ و رستخیز

ز نیک و ز بد نیست راه گریز

کسی کو نگرود به روز شمار

مر او را تو بادین و دانا مدار

به روز چهارم چو بر تخت عاج

بسر بر نهاد آن پسندیده تاج

چنین گفت کز گنج من یک زمان

نیم شاد کز مردم شادمان

نیم خواستار سرای سپنج

نه از بازگشتن به تیمار و رنج

که آنست جاوید و این ره‌گذار

تو از آز پرهیز و انده مدار

به پنجم چنین گفت کز رنج کس

نیم شاد تا باشدم دست‌رس

به کوشش بجوییم خرم بهشت

خنک آنک جز تخم نیکی نکشت

ششم گفت بر مردم زیردست

مبادا که هرگز بجویم شکست

جهان را ز دشمن تن‌آسان کنیم

بداندیشگان را هراسان کنیم

به هفتم چو بنشست گفت ای مهان

خردمند و بیدار و دیده جهان

چو با مردم زفت زفتی کنیم

همی با خردمند جفتی کنیم

هرانکس که با ما نسازند گرم

بدی بیش ازان بیند او کز پدرم

هرانکس که فرمان ما برگزید

غم و درد و رنجش نباید کشید

به هشتم چو بنشست فرمود شاه

جوانوی را خواندن از بارگاه

بدو گفت نزدیک هر مهتری

به هر نامداری و هر کشوری

یکی نامه بنویس با مهر و داد

که بهرام بنشست بر تخت شاد

خداوند بخشایش و راستی

گریزنده از کژی و کاستی

که با فر و برزست و با مهر و داد

نگیرد جز از پاک دادار یاد

پذیرفتم آن را که فرمان برد

گناه آن سگالد که درمان برد؟

نشستم برین تخت فرخ پدر

بر آیین طهمورث دادگر

به داد از نیاکان فزونی کنم

شما را به دین رهنمونی کنم

جز از راستی نیست با هرکسی

اگر چند ازو کژی آید بسی

بران دین زردشت پیغمبرم

ز راه نیاکان خود نگذرم

نهم گفت زردشت پیشین بروی

به راهیم پیغمبر راست‌گوی

همه پادشاهید بر چیز خویش

نگهبان مرز و نگهبان کیش

به فرزند و زن نیز هم پادشا

خنک مردم زیرک و پارسا

نخواهیم آگندن زر به گنج

که از گنج درویش ماند به رنج

گر ایزد مرا زندگانی دهد

برین اختران کامرانی دهد

یکی رامشی نامه خوانید نیز

کزان جاودان ارج یابید و چیز

ز ما بر همه پادشاهی درود

به ویژه که مهرش بود تار و پود

نهادند بر نامه‌ها بر نگین

فرستادگان خواست با آفرین

برفتند با نامه‌ها موبدان

سواران بینادل و بخردان

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

 

دگر روز چون بردمید آفتاب

ببالید کوه و بپالود خواب

به نزدیک منذر شدند این گروه

که بهرام شه بود زیشان ستوه

که خواهشگری کن به نزدیک شاه

ز کردار ما تا ببخشد گناه

که چونان بدیم از بد یزدگرد

که خون در تن نامداران فسرد

ز بس زشت گفتار و کردار اوی

ز بیدادی و درد و آزار اوی

دل ما به بهرام ازان بود سرد

که از شاه بودیم یکسر به درد

بشد منذر و شاه را کرد نرم

بگسترد پیشش سخنهای گرم

ببخشید اگر چندشان بد گناه

که با گوهر و دادگر بود شاه

بیاراست ایوان شاهنشهی

برفت آنک بودند یکسر مهی

چو جای بزرگی بپرداختند

کرا بود شایسته بنشاختند

به هر جای خوانی بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

دوم روز رفتند دیگر گروه

سپهبد نیامد ز خوردن ستوه

سیم روز جشن و می و سور بود

غم از کاخ شاه جهان دور بود

بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد

ز بهر من این پاک زاده دو مرد

همه مهتران خواندند آفرین

بران دشت آباد و مردان کین

ازان پس در گنج بگشاد شاه

به دینار و دیبا بیاراست گاه

به اسپ و سنان و به خفتان جنگ

ز خود و ز هر گوهری رنگ‌رنگ

سراسر به نعمان و منذر سپرد

جوانوی رفت آن بدیشان شمرد

کس اندازهٔ بخشش او نداشت

همان تاو با کوشش او نداشت

همان تازیان را بسی هدیه داد

از ایوان شاهی برفتند شاد

بیاورد پس خلعت خسروی

همان اسپ و هم جامهٔ پهلوی

به خسرو سپردند و بنواختش

بر گاه فرخنده بنشاختش

شهنشاه خسرو به نرسی رسید

ز تخت اندر آمد به کرسی رسید

برادرش بد یک‌دل و یک‌زبان

ازو کهتر آن نامدار جوان

ورا پهلوان کرد بر لشکرش

بدان تا به آیین بود کشورش

سپه را سراسر به نرسی سپرد

به بخشش همی پادشاهی ببرد

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپاهش به دینار گشتند شاد

بفرمود پس تا گشسپ دبیر

بیامد بر شاه مردم پذیر

کجا بود دانا بدان روزگار

شمار جهان داشت اندر کنار

جوانوی بیدار با او بهم

که نزدیک او بد شمار درم

ز باقی که بد نزد ایرانیان

بفرمود تا بگسلد از میان

دبیران دانا به دیوان شدند

ز بهر درم پیش کیوان شدند

ز باقی که بد بر جهان سربسر

همه برگرفتند یک با دگر

نود بار و سه بار کرده شمار

به ایران درم بد هزاران هزار

ببخشید و دیوان بر آتش نهاد

همه شهر ایران بدو گشت شاد

چو آگاه شد زان سخن هرکسی

همی آفرین خواند هرکس بسی

برفتند یکسر به آتشکده

به ایوان نوروز و جشن سده

همی مشک بر آتش افشاندند

به بهرام بر آفرین خواندند

وزان پس بفرمود کارآگهان

یکی تا بگردند گرد جهان

کسی را کجا رانده بد یزدگرد

بجست و به یک شهرشان کرد گرد

بدان تا شود نامهٔ شهریار

که آزادگان را کند خواستار

فرستاد خلعت به هر مهتری

ببخشید به اندازه‌شان کشوری

رد و موبد و مرزبان هرک بود

که آواز بهرام زان سان شنود

سراسر به درگاه شاه آمدند

گشاده‌دل و نیکخواه آمدند

بفرمود تا هرک بد دادجوی

سوی موبد موبد آورد روی

چو فرمانش آمد ز گیتی به جای

منادیگری کرد بر در به پای

که ای زیردستان بیدار شاه

ز غم دور باشید و دور از گناه

وزین پس بران کس کنید آفرین

که از داد آباد دارد زمین

ز گیتی به یزدان پناهید و بس

که دارنده اویست و فریادرس

هرانکس که بگزید فرمان ما

نپیچد سر از رای و پیمان ما

برو نیکویها برافزون کنیم

ز دل کینه و آز بیرون کنیم

هرانکس که از داد بگریزد اوی

به بادآفره در بیاویزد اوی

گر ایدونک نیرو دهد کردگار

به کام دل ما شود روزگار

برین نیکویها فزایش بود

شما را بر ما ستایش بود

همه شهر ایران به گفتار اوی

برفتند شادان‌دل و تازه‌روی

بدانگه که شد پادشاهیش راست

فزون گشت شادی و انده بکاست

همه روز نخچیر بد کار اوی

دگر اسپ و میدان و چوگان و گوی

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

 

ز پیش سواران چو ره برگرفت

سوی خان بی‌بر به راهام تفت

بزد در بگفتا که بی‌شهریار

بماندم چو او بازماند از شکار

شب آمد ندانم همی راه را

نیابم همی لشکر و شاه را

گر امشب بدین خانه یابم سپنج

نباشد کسی را ز من هیچ رنج

به پیش به راهام شد پیشکار

بگفت آنچ بشنید ازان نامدار

به راهام گفت ایچ ازین در مرنج

بگویش که ایدر نیابی سپنج

بیامد فرستاده با او بگفت

که ایدر ترا نیست جای نهفت

بدو گفت بهرام با او بگوی

کز ایدر گذشتن مرا نیست روی

همی از تو من خانه خواهم سپنج

نیارم به چیزت ازان پس به رنج

چو بشنید پویان بشد پیشکار

به نزد به راهام گفت این سوار

همی ز ایدر امشب نخواهد گذشت

سخن گفتن و رای بسیار گشت

به راهام گفتش که رو بی‌درنگ

بگویش که این جایگاهیست تنگ

جهودیست درویش و شب گرسنه

بخسپد همی بر زمین برهنه

بگفتند و بهرام گفت ار سپنج

نیابم بدین خانه آیدت رنج

بدین در بخسپم نجویم سرای

نخواهم به چیزی دگر کرد رای

به راهام گفت ای نبرده سوار

همی رنجه داری مرا خوارخوار

بخسپی و چیزت بدزدد کسی

ازان رنجه داری مرا تو بسی

به خانه درآی ار جهان تنگ شد

همه کار بی‌برگ و بی‌رنگ شد

به پیمان که چیزی نخواهی ز من

ندارم به مرگ آبچین و کفن

هم امشب ترا و نشست ترا

خورش باید و نیست چیزی مرا

گر این اسپ سرگین و آب افگند

وگر خشت این خانه را بشکند

به شبگیر سرگینش بیرون کنی

بروبی و خاکش به هامون کنی

همان خشت را نیز تاوان دهی

چو بیدار گردی ز خواب آن دهی

بدو گفت بهرام پیمان کنم

برین رنجها سر گروگان کنم

فرود آمد و اسپ را با لگام

ببست و برآهخت تیغ از نیام

نمدزین بگسترد و بالینش زین

بخفت و دو پایش کشان بر زمین

جهود آن در خانه از پس ببست

بیاورد خوان و به خوردن نشست

ازان پس به بهرام گفت ای سوار

چو این داستان بشنوی یاد دار

به گیتی هرانکس که دارد خورد

سوی مردم بی‌نوا ننگرد

بدو گفت بهرام کاین داستان

شنیدستم از گفتهٔ باستان

شنیدم به گفتار و دیدم کنون

که برخواندی از گفتهٔ رهنمون

می آورد چون خورده شد نان جهود

ازان می ورا شادمانی فزود

خروشید کای رنج‌دیده سوار

برین داستان کهن گوش‌دار

که هرکس که دارد دلش روشنست

درم پیش او چون یکی جوشنست

کسی کو ندارد بود خشک لب

چنانچون توی گرسنه نیم‌شب

بدو گفت بهرام کاین بس شگفت

به گیتی مرین یاد باید گرفت

که از جام یابی سرانجام نیک

خنک میگسار و می و جام نیک

چو از کوه خنجر برآورد هور

گریزان شد از خانه بهرام گور

بران چرمهٔ ناچران زین نهاد

چه زین از برش خشک بالین نهاد

بیامد به راهام گفت ای سوار

به گفتار خود بر کنون پای‌دار

تو گفتی که سرگین این بارگی

به جاروب روبم به یکبارگی

کنون آنچ گفتی بروب و ببر

به رنجم ز مهمان بیدادگر

بدو گفت بهرام شو پایکار

بیاور که سرگین کشد بر کنار

دهم زر که تا خاک بیرون برد

وزین خانهٔ تو به هامون برد

بدو گفت من کس ندارم که خاک

بروبد برد ریزد اندر مغاک

تو پیمان که کردی به کژی مبر

نباید که خوانمت بیدادگر

چو بشنید بهرام ازو این سخن

یکی تازه اندیشه افگند بن

یکی خوب دستار بودش حریر

به موزه درون پر ز مشک و عبیر

برون کرد و سرگین بدو کرد پاک

بینداخت با خاک اندر مغاک

به راهام را گفت کای پارسا

گر آزادیم بشنود پادشا

ترا از جهان بی‌نیازی دهد

بر مهتران سرفرازی دهد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

برفت و بیامد به ایوان خویش

همه شب همی ساخت درمان خویش

پراندیشه آن شب به ایوان بخفت

بخندید و آن راز با کس نگفت

به شبگیر چون تاج بر سر نهاد

سپه را سراسر همه بار داد

بفرمود تا لنبک آبکش

بشد پیش او دست کرده به کش

ببردند ز ایوان به راهام را

جهود بداندیش و بدکام را

چو در بارگه رفت بنشاندند

یکی پاک‌دل مرد را خواندند

بدو گفت رو بارگیها ببر

نگر تا نباشی به جز دادگر

به خان به راهام شو بر گذار

نگر تا چه بینی نهاده بیار

بشد پاک‌دل تا به خان جهود

همه خانه دیبا و دینار بود

ز پوشیدنی هم ز گستردنی

ز افگندنی و پراگندنی

یکی کاروان‌خانه بود و سرای

کزان خانه بیرون نبودیش جای

ز در و ز یاقوت و هر گوهری

ز هر بدره‌ای بر سرش افسری

که دانند موبد مر آن را شمار

ندانست کردن بس روزگار

فرستاد موبد بدانجا سوار

شتر خواست از دشت جهرم هزار

همه بار کردند و دیگر نماند

همی شاددل کاروان را براند

چو بانگ درای آمد از بارگاه

بشد مرد بینا بگفت آن به شاه

که گوهر فزون زین به گنج تو نیست

همان مانده خروار باشد دویست

بماند اندران شاه ایران شگفت

ز راز دل اندیشه‌ها برگرفت

که چندین بورزید مرد جهود

چو روزی نبودش ز ورزش چه سود

ازان صد شتروار زر و درم

ز گستردنیها و از بیش و کم

جهاندار شاه آبکش را سپرد

بشد لنبک از راه گنجی ببرد

ازان پس براهام را خواند و گفت

که ای در کمی گشته با خاک جفت

چه گویی که پیغمبرت چند زیست

چه بایست چندی به زشتی گریست

سوار آمد و گفت با من سخن

ازان داستانهای گشته کهن

که هرکس که دارد فزونی خورد

کسی کو ندارد همی پژمرد

کنون دست یازان ز خوردن بکش

ببین زین سپس خوردن آبکش

ز سرگین و زربفت و دستار و خشت

بسی گفت با سفله مرد کنشت

درم داد ناپاک دل را چهار

بدو گفت کاین را تو سرمایه‌دار

سزا نیست زین بیشتر مر ترا

درم مرد درویش را سر ترا

به ارزانیان داد چیزی که بود

خروشان همی رفت مرد جهود

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

چو یوز شکاری به کار آمدش

بجنبید و رای شکار آمدش

یکی باره‌ای تیزرو بر نشست

به هامون خرامید بازی به دست

یکی بیشه پیش آمدش پردرخت

نشستنگه مردم نیک‌بخت

بسان بهشتی یکی سبز جای

ندید اندرو مردم و چارپای

چنین گفت کاین جای شیران بود

همان رزمگاه دلیران بود

کمان را به زه کرد مرد دلیر

پدید آمد اندر زمان نره شیر

یکی نعره زد شیر چون در رسید

بزد دست شاه و کمان درکشید

بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت

دل شیر ماده بدوبر بسوخت

همان ماده آهنگ بهرام کرد

بغرید و چنگش به اندام کرد

یکی تیغ زد بر میانش سوار

فروماند جنگی دران کارزار

برون آمد از بیشه مردی کهن

زبانش گشاده به شیرین سخن

کجا نام او مهربنداد بود

ازان زخم شمشیر او شاد بود

یکی مرد دهقان یزدان‌پرست

بدان بیشه بودیش جای نشست

چو آمد بر شاه ایران فراز

برو آفرین کرد و بردش نماز

بدو گفت کای مهتر نامدار

به کام تو باد اختر روزگار

یکی مرد دهقانم ای پاک‌رای

خداوند این جا و کشت و سرای

خداوند گاو و خر و گوسفند

ز شیران شده بددل و مستمند

کنون ایزد این کار بر دست تو

برآورد بر قبضه و شست تو

زمانی درین بیشه آیی چنین

بباشی به شیر و می و انگبین

به ره هست چندانک باید به کار

درختان بارآور و سایه‌دار

فرود آمد از باره بهرامشاه

همی کرد زان بیشه جایی نگاه

که باشد زمین سبز و آب روان

چنانچون بود جای مرد جوان

بشد مهربنداد و رامشگران

بیاورد چندی ز ده مهتران

بسی گوسفندان فربه بکشت

بیامد یکی جام زرین به مشت

چو نان خورده شد جامهای نبید

نهادند پیشش گل و شنبلید

چو شد مهربنداد شادان ز می

به بهرام گفت ای گو نیک‌پی

چنان دان که ماننده‌ای شاه را

همان تخت زرین و هم‌گاه را

بدو گفت بهرام کری رواست

نگارنده بر چهرها پادشاست

چنان آفریند که خواهد همی

مر آن را گزیند که خواهد همی

اگر من همی نیک مانم به شاه

ترا دادم این بیشه و جایگاه

بگفت این و زان جایگه برنشست

به ایوان خرم خرامید مست

بخفت آن شب تیره در بوستان

همی یاد کرد از لب دوستان

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

چنان بد که روزی به نخچیر شیر

همی رفت با چند گرد دلیر

بشد پیر مردی عصایی به دست

بدو گفت کای شاه یزدان‌پرست

به راهام مردیست پرسیم و زر

جهودی فریبنده و بدگهر

به آزادگی لنبک آبکش

به آرایش خوان و گفتار خوش

بپرسید زان کهتران کاین کیند

به گفتار این پیر سر بر چیند

چنین گفت با او یکی نامدار

که ای با گهر نامور شهریار

سقاایست این لنبک آبکش

جوانمرد و با خوان و گفتار خوش

به یک نیم روز آب دارد نگاه

دگر نیمه مهمان بجوید ز راه

نماند به فردا از امروز چیز

نخواهد که در خانه باشد به نیز

به راهام بی‌بر جهودیست زفت

کجا زفتی او نشاید نهفت

درم دارد و گنج و دینار نیز

همان فرش دیبا و هرگونه چیز

منادیگری را بفرمود شاه

که شو بانگ زن پیش بازارگاه

که هرکس که از لنبک آبکش

خرد آب خوردن نباشدش خوش

همی بود تا زرد گشت آفتاب

نشست از بر باره بی‌زور و تاب

سوی خانهٔ لنبک آمد چو باد

بزد حلقه بر درش و آواز داد

که من سرکشی‌ام ز ایران سپاه

چو شب تیره شد بازماندم ز شاه

درین خانه امشب درنگم دهی

همه مردمی باشد و فرهی

ببد شاد لنبک ز آواز اوی

وزان خوب گفتار دمساز اوی

بدو گفت زود اندر آی ای سوار

که خشنود باد ز تو شهریار

اگر با تو ده تن بدی به بدی

همه یک به یک بر سرم مه بدی

فرود آمد از باره بهرامشاه

همی داشت آن باره لنبک نگاه

بمالید شادان به چیزی تنش

یکی رشته بنهاد بر گردنش

چو بنشست بهرام لنبک دوید

یکی شهره شطرنج پیش آورید

یکی کاسه آورد پر خوردنی

بیاورد هرگونه آوردنی

به بهرام گفت ای گرانمایه مرد

بنه مهره بازی از بهر خورد

بدید آنک کلنبک بدو داد شاه

بخندید و بنهاد بر پیش گاه

چو نان خورده شد میزبان در زمان

بیاورد جامی ز می شادمان

همی خورد بهرام تا گشت مست

به خوردنش آنگه بیازید دست

شگفت آمد او را ازان جشن اوی

وزان خوب گفتار وزان تازه روی

بخفت آن شب و بامداد پگاه

از آواز او چشم بگشاد شاه

چنین گفت لنبک به بهرام گور

که شب بی نوا بد همانا ستور

یک امروز مهمان من باش وبس

وگر یار خواهی بخوانیم کس

بیاریم چیزی که باید به جای

یک امروز با ما به شادی بپای

چنین گفت با آبکش شهریار

که امروز چندان نداریم کار

که ناچار ز ایدر بباید شدن

هم اینجا به نزد تو خواهم بدن

بسی آفرین کرد لنبک بروی

ز گفتار او تازه‌تر کرد روی

بشد لنبک و آب چندی کشید

خریدار آبش نیامد پدید

غمی گشت و پیراهنش درکشید

یکی آبکش را به بر برکشید

بها بستد و گوشت بخرید زود

بیامد سوی خانه چون باد و دود

بپخت و بخوردند و می خواستند

یکی مجلس دیگر آراستند

بیود آن شب تیره با می به دست

همان لنبک آبکش می‌پرست

چو شب روز شد تیز لنبک برفت

بیامد به نزدیک بهرام تفت

بدو گفت روز سیم شادباش

ز رنج و غم و کوشش آزاد باش

بزن دست با من یک امروز نیز

چنان دان که بخشیده‌ای زر و چیز

بدو گفت بهرام کین خود مباد

که روز سه دیگر نباشیم شاد

برو آبکش آفرین خواند و گفت

که بیداردل باش و با بخت جفت

به بازار شد مشک و آلت ببرد

گروگان به پرمایه مردی سپرد

خرید آنچ بایست و آمد دوان

به نزدیک بهرام شد شادمان

بدو گفت یاری ده اندر خورش

که مرد از خورشها کند پرورش

ازو بستد آن گوشت بهرام زود

برید و بر آتش خورشها فزود

چو نان خورده شد می‌گرفتند و جام

نخست از شهنشاه بردند نام

چو می خورده شد خواب را جای کرد

به بالین او شمع بر پای کرد

به روز چهارم چو بفروخت هور

شد از خواب بیدار بهرام گور

بشد میزبان گفت کای نامدار

ببودی درین خانهٔ تنگ و تار

بدین خانه اندر تن‌آسان نه‌ای

گر از شاه ایران هراسان نه‌ای

دو هفته بدین خانهٔ بی‌نوا

بباشی گر آید دلت را هوا

برو آفرین کرد بهرامشاه

که شادان و خرم بدی سال و ماه

سه روز اندرین خانه بودیم شاد

که شاهان گیتی گرفتیم یاد

به جایی بگویم سخنهای تو

که روشن شود زو دل و رای تو

که این میزبانی ترا بر دهد

چو افزون دهی تخت و افسر دهد

بیامد چو گرد اسپ را زین نهاد

به نخچیرگه رفت زان خانه شاد

همی کرد نخچیر تا شب ز کوه

برآمد سبک بازگشت از گروه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

چو بنشست می خواست از بامداد

بزرگان لشکر برفتند شاد

بیامد هم‌انگه یکی مرد مه

ورا میوه آورد چندی ز ده

شتربارها نار و سیب و بهی

ز گل دسته‌ها کرده شاهنشهی

جهاندار چون دید بنواختش

میان یلان پایگه ساختش

همین مه که با میوه و بوی بود

ورا پهلوی نام کبروی بود

به روی جهاندار جام نبید

دو من را به یکبار اندر کشید

چو شد مرد خرم ز دیدار شاه

ازان نامداران و آن جشنگاه

یکی جام دیگر پر از می بلور

به دلش اندر افتاد زان جام شور

ز پیش بزرگان بیازید دست

بدان جام می تاخت و بر پای جست

به یاد شهنشاه بگرفت جام

منم گفت میخواره کبروی نام

به روی شهنشاه جام نبید

چو من درکشم یار خواهم گزید

به جام اندرون بود می پنج من

خورم هفت ازین بر سر انجمن

پس انگه سوی ده روم من به هوش

ز من نشنود کس به مستی خروش

چنان هفت جام پر از می بخورد

ازان می پرستان برآورد گرد

به دستوری شاه بیرون گذشت

که داند که می در تنش چون گذشت

وزان جای خرم بیامد به دشت

چو در سینهٔ مرد، می گرم گشت

برانگیخت اسپ از میان گروه

ز هامون همی تاخت تا پیش کوه

فرود آمد از باره جایی نهفت

یله کرد و در سایهٔ کوه خفت

ز کوه اندرآمد کلاغ سیاه

دو چشمش بکند اندران خوابگاه

همی تاختند از پس‌اندر گروه

ورا مرده دیدند بر پیش کوه

دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه

برش اسپ او ایستاده به راه

برو کهترانش خروشان شدند

وزان مجلس و جام جوشان شدند

چو بهرام برخاست از خوابگاه

بیامد بر او یکی نیک‌خواه

که کبروی را چشم روشن کلاغ

ز مستی بکندست در پیش راغ

رخ شهریار جهان زرد شد

ز تیمار کبروی پر درد شد

هم‌انگه برآمد ز درگه خروش

که ای نامداران با فر و هوش

حرامست می در جهان سربسر

اگر زیردستت گر نامور

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

دگر هفته آمد به نخچیرگاه

خود و موبدان و ردان سپاه

بیامد یکی سرد مهترپرست

چو باد دمان با گرازی به دست

بپرسید مهتر که بهرامشاه

کجا باشد اندر میان سپاه

بدو گفت هرکس که تو شاه را

چه جویی نگویی به ما راه را

چنین داد پاسخ که تا روی شاه

نبینم نگویم سخن با سپاه

بدو گفت موبد چه باید بگوی

تو شاه جهان را ندانی به روی

بر شاه بردند جوینده را

چنان دانشی مرد گوینده را

بیامد چو بهرام را دید گفت

که با تو سخن دارم اندر نهفت

عنان را بپیچید بهرام گور

ز دیدار لشکر برون راند دور

بدو گفت مرد این جهاندیده شاه

به گفتار من کرد باید نگاه

بدین مرز دهقانم و کدخدای

خدای بر و بوم و ورز و سرای

همی آب بردم بدین مرز خویش

که در کار پیدا کنم ارز خویش

چو بسیار گشت آب گستاخ شد

میان یکی مرز سوراخ شد

شگفتی خروشی به گوش آمدم

کزان بیم جای خروش آمدم

همی اندران جای آواز سنج

خروشش همی ره نماید به گنج

چو بشنید بهرام آنجا کشید

همه دشت پر سبزه و آب دید

بفرمود تا کارگر با گراز

بیارند چندی ز راه دراز

فرود آمد از باره شاه بلند

شراعی زدند از برکشتمند

شب آمد گوان شمعی افروختند

به هر جای آتش همی سوختند

ز دریا چو خورشید برزد درفش

چو مصقول کرد این سرای بنفش

ز هر سو برفتند کاریگران

شدند انجمن چون سپاهی گران

زمین را به کندن گرفتند پاک

شد آن جای هامون سراسر مغاک

ز کندن چو گشتند مردم ستوه

پدید آمد از خاک چیزی چو کوه

یکی خانه‌ای کرده از پخته خشت

به ساروج کرده بسان بهشت

کننده تبر زد همی از برش

پدید آمد از دور جای درش

چو موبد بدید اندر آمد به در

ابا او یکی ایرمانی دگر

یکی خانه دیدند پهن و دراز

برآورده بالای او چند باز

ز زر کرده بر پای دو گاومیش

یکی آخری کرده زرینش پیش

زبرجد به آخر درون ریخته

به یاقوت سرخ اندر آمیخته

چو دو گاو گردون میانش تهی

شکمشان پر از نار و سیب و بهی

میان بهی در خوشاب بود

که هر دانه‌ای قطرهٔ آب بود

همان گاو را چشم یاقوت بود

ز پیری سر گاو فرتوت بود

همه گرد بر گرد او شیر و گور

یکی دیده یاقوت و دیگر بلور

تذروان زرین و طاوس زر

همه سینه و چشمهاشان گهر

چو دستور دید آن بر شاه شد

به رای بلند افسر ماه شد

به نرمی به شاه جهان گفت خیز

که آمد همی گنجها را جهیز

یکی خانهٔ گوهر آمد پدید

که چرخ فلک داشت آن را کلید

بدو گفت بنگر که بر گنج نام

نویسد کسی کش بود گنج کام

نگه کن بدان گنج تا نام کیست

گر آگندن او به ایام کیست

بیامد سر موبدان چون شنید

بران گاو بر مهر جمشید دید

به شاه جهان گفت کردم نگاه

نوشتست بر گاو جمشید شاه

بدو گفت شاه ای سر موبدان

به هر کار داناتر از بخردان

ز گنجی که جمشید بنهاد پیش

چرا کرد باید مرا گنج خویش

هر آن گنج کان جز به شمشیر و داد

فراز آید آن پادشاهی مباد

به ارزانیان ده همه هرچ هست

مبادا که آید به ما برشکست

اگر نام باید که پیدا کنیم

به داد و به شمشیر گنج آگنیم

نباید سپاه مرا بهره زین

نه تنگست بر ما زمان و زمین

فروشید گوهر به زر و به سیم

زن بیوه و کودکان یتیم

تهی‌دست مردم که دارند نام

گسسته دل از نام و آرام و کام

ز ویران و آباد گرد آورید

ازان پس یکایک همه بشمرید

ببخشید دینار گنج و درم

به مزد روان جهاندار جم

ازان ده یک آنرا که بنمود راه

همی شاه جست از میان سپاه

مرا تا جوان باشم و تن درست

چرا بایدم گنج جمشید جست

گهر هرک بستاند از جمشید

به گیتی مبادش به نیکی امید

چو با لشکر تن به رنج آوریم

ز روم و ز چین نام و گنج آوریم

مرا اسپ شبدیز و شمشیر تیز

نگیرم فریب و ندانم گریز

وزان جایگه شد سوی گنج خویش

که گرد آورید از خوی و رنج خویش

بیاورد گردان کشورش را

درم داد یکساله لشکرش را

یکی بزمگه ساخت چون نوبهار

بیاراست ایوان گوهرنگار

می لعل رخشان به جام بلور

چو شد خرم و شاد بهرام گور

به یاران چنین گفت کای سرکشان

شنیده ز تخت بزرگی نشان

ز هوشنگ تا نوذر نامدار

کجا ز آفریدون بد او یادگار

برین هم نشان تا سر کیقباد

که تاج فریدون به سر بر نهاد

ببینید تا زان بزرگان که ماند

بریشان به جز آفرین را که خواند

چو کوتاه شد گردش روزگار

سخن ماند زان مهتران یادگار

که این را منش بود و آن را نبود

یکی را نکوهش دگر را ستود

یکایک به نوبت همه بگذریم

سزد گر جهان را به بد نسپریم

چرا گنج آن رفتگان آوریم

وگر دل به دینارشان گستریم

نبندم دل اندر سرای سپنج

ننازم به تاج و نیازم به گنج

چو روزی به شادی همی بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

هرانکس کزین زیردستان ما

ز دهقان و از در پرستان ما

بنالد یکی کهتر از رنج من

مبادا سر وافسر وگنج من

یکی پیر بد نام او ماهیار

شده سال او بر صد و شست و چار

چو آواز بشنید بر پای خاست

چنین گفت کای مهتر داد و راست

چنین یافتم از فریدون و جم

وزان نامداران هر بیش و کم

چو تو شاه ننشست کس در جهان

نه کس این شنید از کهان و مهان

به هنگام جم چون سخن راندند

ورا گنج گاوان همی خواندند

چو گنجی پراگنده‌ای در جهان

میان کهان و میان مهان

دلت گر به درهای دریاستی

ز دریا گهر موج برخاستی

ندانست کس در جهان کان کجاست

به خاکست گر در دم اژدهاست

تو چون یافتی ننگریدی به گنج

که ننگ آمدت این سرای سپنج

به دریا همانا که چندین گهر

به دیده ندیدست کس بیشتر

به دوریش بخشیدی این گوهران

همان گاو گوهر کران تا کران

پس از رفتنت نام تو زنده باد

تو آباد و پیروز و بخت از تو شاد

بسی دفتر خسروان زین سخن

سیه گردد و هم نیاید به بن

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

 

وزانجا برانگیخت شبرنگ را

بدیدش یکی بیشه تنگ را

دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید

کمان را به زه کرد و اندر کشید

بزد تیر بر سینهٔ شیر چاک

گذر کرد تا پر و پیکان به خاک

بر ماده شد تیز بگشاد دست

بر شیر با گردرانش ببست

چنین گفت کان تیر بی‌پر بود

نبد تیز پیکان او کر بود

سپاهی همی خواندند آفرین

که ای نامور شهریار زمین

ندید و نبیند کسی در جهان

چو تو شاه بر تخت شاهنشهان

چو با تیر بی‌پر تو شیرافگنی

پی کوه خارا ز بن برکنی

بدان مرغزار اندرون راند شاه

ز لشکر هرانکس که بد نیک‌خواه

یکی بیشه دیدند پر گوسفند

شبانان گریزان ز بیم گزند

یکی سرشبان دید بهرام را

بر او دوید از پی نام را

بدو گفت بهرام کاین گوسفند

که آرد بدین جای ناسودمند

بدو سرشبان گفت کای شهریار

ز گیتی من آیم بدین مرغزار

همین گوسفندان گوهرفروش

به دشت اندر آوردم از کوه دوش

توانگر خداوند این گوسفند

بپیچد همی از نهیب گزند

به خروار با نامور گوهرست

همان زر و سیمست و هم زیورست

ندارد جز از دختری چنگ‌زن

سر جعد زلفش شکن بر شکن

نخواهد جز از دست دختر نبید

کسی مردم پیر ازین سان ندید

اگر نیستی داد بهرامشاه

مر او را کجا ماندی دستگاه

شهنشاه گیتی نکوشد به زر

همان موبدش نیست بیدادگر

نگویی مرا کاین ددان ار که کشت

که او را خدای جهان باد پشت

بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر

تبه شد به پیکان مرد دلیر

چو شیران جنگی بکشت او برفت

سواری سرافراز با یار هفت

کجا باشد ایوان گوهرفروش

پدیدار کن راه و بر ما مپوش

بدو سرشبان گفت ز ایدر برو

دهی تازه پیش اندر آیدت نو

به شهر آید آواز زان جایگاه

به نزدیکی کاخ بهرامشاه

چو گردون بپوشد حریر سیاه

به جشن آید آن مرد با دستگاه

گر ایدونک باشدت لختی درنگ

به گوش آیدت نوش و آواز چنگ

چو بشنید بهرام بالای خواست

یکی جامهٔ خسرو آرای خواست

جدا شد ز دستور وز لشکرش

همانا پر از آرزو شد سرش

چنین گفت با موبدان روزبه

که اکنون شود شاه ایران به ده

نشنید بدان خان گوهر فروش

همه سوی گفتار دارید گوش

بخواهد همان دخترش از پدر

نهد بی‌گمان بر سرش تاج زر

نیابد همی سیری از خفت و خیز

شب تیره زو جفت گیرد گریز

شبستان مر او را فزون از صدست

شهنشاه زین‌سان که باشد به دست

کنون نه صد و سی زن از مهتران

همه بر سران افسر از گوهران

ابا یاره و تاج و با تخت زر

درفشان ز دیبای رومی گهر

شمردست خادم به مشکوی شاه

کزیشان یکی نیست بی‌دستگاه

همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم

به سالی پریشان رود باژ روم

دریغ آن بر و کتف و بالای شاه

دریغ آن رخ مجلس آرای شاه

نبیند چنو کس به بالای و زور

به یک تیر بر هم بدوزد دو گور

تبه گردد از خفت و خیز زنان

به زودی شود سست چون پرنیان

کند دیده تاریک و رخساره زرد

به تن سست گردد به لب لاژورد

ز بوی زنان موی گردد سپید

سپیدی کند در جهان ناامید

جوان را شود گوژ بالای راست

ز کار زنان چندگونه بلاست

به یک ماه یک بار آمیختن

گر افزون بود خون بود ریختن

همین بار از بهر فرزند را

بباید جوان خردمند را

چو افزون کنی کاهش افزون کند

ز سستی تن مرد بی‌خون کند

برفتند گویان به ایوان شاه

یکی گفت خورشید گم کرد راه

شب تیره‌گون رفت بهرام گور

پرستنده یک تن ز بهر ستور

چو آواز چنگ اندر آمد به گوش

بشد شاه تا خان گوهر فروش

همی تاخت باره به آواز چنگ

سوی خان بازارگان بی‌درنگ

بزد حلقه را بر در و بار خواست

خداوند خورشید را یار خواست

پرستندهٔ مهربان گفت کیست

زدن در شب تیره از بهر چیست

چنین داد پاسخ که شبگیر شاه

بیامد سوی دشت نخچیرگاه

بلنگید در زیر من بارگی

ازو بازگشتم به بیچارگی

چنین اسپ و زرین ستامی به کوی

بدزدد کسی من شوم چاره‌جوی

بیامد کنیزک به دهقان بگفت

که مردی همی خواهد از ما نهفت

همی گوید اسپی به زرین ستام

بدزدند از ایدر شود کار خام

چنین داد پاسخ که بگشای در

به بهرام گفت اندر آی ای پسر

چو شاه اندر آمد چنان جای دید

پرستنده هر جای برپای دید

چنین گفت کای دادگر یک خدای

به خوبی توی بنده را رهنمای

مبادا جز از داد آیین من

مباد آز و گردنکشی دین من

همه کار و کردار من داد باد

دل زیردستان به ما شاد باد

گر افزون شود دانش و داد من

پس از مرگ روشن بود یاد من

همه زیردستان چو گوهرفروش

بمانند با نالهٔ چنگ و نوش

چو آمد به بالای ایوان رسید

ز در دختر میزبان را بدید

چو دهقان ورا دید بر پای خاست

بیامد خم آورد بالای راست

بدو گفت شب بر تو فرخنده باد

همه بدسگالان ترا بنده باد

نهالی بیفگند و مسند نهاد

ز دیدار او میزبان گشت شاد

گرانمایه خوانی بیاورد زود

برو خوردنیها ازان سان که بود

بیامد یکی مرد مهترپرست

بفرمود تا اسپ او را ببست

پرستنده را نیز خوان خواستند

یکی جای دیگر بیاراستند

همان میزبان را یکی زیرگاه

نهادند و بنشست نزدیک شاه

به پوزش بیاراست پس میزبان

به بهرام گفت ای گو مرزبان

توی میهمان اندرین خان من

فدای تو بادا تن و جان من

بدو گفت بهرام تیره شبان

که یابد چنین تازه‌رو میزبان

چو نان خورده شد جام باید گرفت

به خواب خوش آرام باید گرفت

به یزدان نباید بود ناسپاس

دل ناسپاسان بود پرهراس

کنیزک ببرد آبه دستان و تشت

ز دیدار مهمان همی خیره گشت

چو شد دست شسته می و جام خواست

به می رامش و نام و آرام خواست

کنیزک بیاورد جامی نبید

می سرخ و جام و گل و شنبلید

بیازید دهقان به جام از نخست

بخورد و به مشک و گلابش بشست

به بهرام داد آن دلارای جام

بدو گفت میخواره را چیست نام

هم‌اکنون بدین با تو پیمان کنم

به بهرام شاهت گروگان کنم

فراوان بخندید زو شهریار

بدو گفت نامم گشسپ سوار

من ایدر به آواز چنگ آمدم

نه از بهر جای درنگ آمدم

بدو میزبان گفت کاین دخترم

همی به آسمان اندر آرد سرم

همو میگسارست و هم چنگ‌زن

همان چامه گویست و لشکر شکن

دلارام را آرزو نام بود

همو میگسار و دلارام بود

به سرو سهی گفت بردار چنگ

به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ

بیامد بر پادشا چنگ زن

خرامان بسان بت برهمن

به بهرام گفت ای گزیده سوار

به هر چیز مانندهٔ شهریار

چنان دان که این خانه بر سور تست

پدر میزبانست و گنجور تست

شبان سیه بر تو فرخنده باد

سرت برتر از ابر بارنده باد

بدو گفت بنشین و بردار چنگ

یکی چامه باید مرا بی‌درنگ

شود ماهیار ایدر امشب جوان

گروگان کند پیش مهمان روان

زن چنگ‌زن چنگ در بر گرفت

نخستین خروش مغان درگرفت

دگر چامه را باب خود ماهیار

تو گفتی بنالد همی چنگ زار

چو رود بریشم سخن‌گوی گشت

همه خانهٔ وی سمن بوی گشت

پدر را چنین گفت کای ماهیار

چو سرو سهی بر لب جویبار

چو کافور کرده سر مشکبوی

زبان گرم‌گوی و دل آزرم جوی

همیشه بداندیشت آزرده باد

به دانش روان تو پرورده باد

توی چون فریدون آزاده خوی

منم چون پرستار نام آرزوی

ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه

به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه

چو این گفته شد سوی مهمان گذشت

ابا چامه و چنگ نالان گذشت

به مهمان چنین گفت کای شاه‌فش

بلنداختر و یک‌دل و کینه‌کش

کسی کو ندیدست بهرام را

خنیده سوار دلارام را

نگه کرد باید به روی تو بس

جز او را نمانی ز لشکر به کس

میانت چو غروست و بالا چو سرو

خرامان شده سرو همچون تذرو

به دل نره شیر و به تن ژنده پیل

بناورد خشت افگنی بر دو میل

رخانت به گلنار ماند درست

تو گویی به می برگ گل را بشست

دو بازو به کردار ران هیون

به پای اندر آری که بیستون

تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد

ندید و نبیند به روز نبرد

تن آرزو خاک پای تو باد

همه‌ساله زنده برای تو باد

جهاندار ازان چامه و چنگ اوی

ز دیدار و بالا و آهنگ اوی

بروبر ازان گونه شد مبتلا

که گفتی دلش گشت گنج بلا

چو در پیش او مست شد ماهیار

چنین گفت با میزبان شهریار

که دختر به من ده به آیین و دین

چو خواهی که یابی به داد آفرین

چنین گفت با آرزو ماهیار

کزین شیردل چند خواهی نثار

نگه کن بدو تا پسند آیدت

بر آسودگی سودمند آیدت

چنین گفت با ماهیار آرزوی

که ای باب آزاده و نیک خوی

مرا گر همی داد خواهی به کس

همالم گشسپ سوارست و بس

تو گویی به بهرام ماند همی

چو جانست و با او نشستن دمی

به گفتار دختر بسنده نکرد

به بهرام گفت ای سوار نبرد

به ژرفی نگه کن سراپای اوی

همان دانش و کوشش و رای اوی

نگه کن بدو تا پسند تو هست

ازو آگهی بهترست ار نشست

بدین نیکوی نیز درویش نیست

به گفتن مرا رای کم‌بیش نیست

اگر بشمری گوهر ماهیار

فزون آید از بدرهٔ شهریار

گر او را همی بایدت جام‌گیر

مکن سرسری امشب آرام‌گیر

به مستی بزرگان نبستند بند

به ویژه کسی کو بود ارجمند

بمان تا برآرد سپهر آفتاب

سر نامداران برآید ز خواب

بیاریم پیران داننده را

شکیبا دل و چیز خواننده را

شب تیره از رسم بیرون بود

نه آیین شاه آفریدون بود

نه فرخ بود مست زن خواستن

وگر نیز کاری نو آراستن

بدو گفت بهرام کاین بیهده‌ست

زدن فال بد رای و راه به دست

پسند منست امشب این چنگ‌زن

تو این فال بد تا توانی مزن

چنین گفت با دخترش آرزوی

پسندیدی او را به گفتار و خوی

بدو گفت آری پسندیده‌ام

به جان و به دل هست چون دیده‌ام

بکن کار زان پس به یزدان سپار

نه گردون به جنگست با ماهیار

بدو گفت کاکنون تو جفت ویی

چنان دان که اندر نهفت ویی

بدو داد و بهرام گورش بخواست

چو شب روز شد کار او گشت راست

سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی

سرایش همه خفته بد چار سوی

بیامد به جای دگر ماهیار

همی ساخت کار گشسپ سوار

پرستنده را گفت درها ببند

یکی را بتاز از پس گوسفند

نباید که آرند خوان بی‌بره

بره نیز پرورده باید سره

چو بیدار گردد فقاع و یخ آر

همی باش پیش گشسپ سوار

یکی جام کافور بر با گلاب

چنان کن که بویا بود جای خواب

من از جام می همچنانم که دوش

نتابد می این پیر گوهر فروش

بگفت این و چادر به سر برکشید

تن‌آسانی و خواب در بر کشید

چو خورشید تابنده بفراخت تاج

زمین شد به کردار دریای عاج

پرستنده تازانه شهریار

بیاویخت از خانهٔ ماهیار

سپه را ز سالار گردنکشان

بجستند زان تازیانه نشان

سپاه انجمن شد به درگاه بر

کجا همچنان بر در شاه‌بر

هرانکس که تازانه دانست باز

برفتند و بردند پیشش نماز

چو دربان بدید آن سپاه‌گران

کمردار بسیار و ژوپین وران

بیامد بر خفته برسان گرد

سر پیر از خواب بیدار کرد

بدو گفت برخیز و بگشای دست

نه هنگام خوابست و جای نشست

که شاه جهانست مهمان تو

بدین بی‌نوا خانه و مان تو

یکایک دل مرد گوهرفروش

ز گفتار دربان برآمد به جوش

بدو گفت کاین را چه گویی همی

پی شهریاران چه جویی همی

همان چو ز گوینده بشنید مست

خروشان ازانجای برپای جست

ز دربان برآشفت و گفت این سخن

نگوید خردمند مرد کهن

پرستنده گفت ای جهاندیده مرد

ترا بر زمین شاه ایران که کرد

بیامد پرستنده هنگام روز

که پیدا نبد هور گیتی فروز

یکی تازیانه به زر تافته

به هرجای گوهر برو بافته

بیاویخت از پیش درگاه ما

بدان سو که باشد گذرگاه ما

ز دربان چو بشنید یکسر سخن

بپیچید بیدار مرد کهن

که من دوش پیش شهنشاه مست

چرا بودم و دخترم می پرست

بیامد سوی حجرهٔ آرزوی

بدو گفت کای ماه آزاده‌خوی

شهنشاه بهرام بود آنک دوش

بیامد سوی خان گوهرفروش

همی آمد از دشت نخچیرگاه

عنان تافتست از کهن دژ به راه

کنون خیز و دیبای چینی بپوش

بنه بر سر افسر چنان هم که دوش

نثارش کن از گوهر شاهوار

سه یاقوت سرخ از در شهریار

چو بینی رخ شاه خورشیدفش

دو تایی برو دست کرده بکش

مبین مر ورا چشم در پیش دار

ورا چون روان و تن خویش دار

چو پرسدت با او سخن نرم‌گوی

سخنهای با شرم و بازرم گوی

من اکنون نیایم اگر خواندم

به جای پرستنده بنشاندم

بسان همالان نشستم به خوان

که اندر تنم خرد با استخوان

که من نیز گستاخ گشتم به شاه

به پیر و جوان از می آید گناه

هم‌انگه یکی بنده آمد دوان

که بیدار شد شاه روشن‌روان

چو بیدار شد ایمن و تن‌درست

به باغ اندر آمد سر و تن بشست

نیایش کنان پیش خورشید شد

ز یزدان دلی پر ز امید شد

وزانجا بیامد به جای نشست

یکی جام می خواست از می پرست

چو از کهتران آگهی یافت شاه

بفرمودشان بازگشتن به راه

بفرمود تا رفت پیش آرزوی

همی بودش از آرزوی آرزوی

برفت آرزو با می و با نثار

پرستنده با تاج و با گوشوار

دو تا گشت و اندر زمین بوس داد

بخندید زو شاه و برگشت شاد

بدو گفت شاه این کجا داشتی

مرا مست کردی و بگذاشتی

همان چامه و چنگ ما را بس است

نثار زنان بهر دیگر کس است

بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه

ز رزم و سر نیزه و زخم شاه

ازان پس بدو گفت گوهرفروش

کجا شد که ما مست گشتیم دوش

چو بشنید دختر پدر را بخواند

همی از دل شاه خیره بماند

بیامد پدر دست کرده به کش

به پیش شهنشاه خورشیدفش

بدو گفت شاها ردا بخردا

بزرگا سترگا گوا موبدا

کسی کو خرد دارد و باهشی

نباید گزیدن جز از خامشی

ز نادانی آمد گنهکاریم

گمانم که دیوانه پنداریم

سزد گر ببخشی گناه مرا

درفشان کنی روز و ماه مرا

منم بر درت بندهٔ بی‌خرد

شهنشاهم از بخردان نشمرد

چنین داد پاسخ که از مرد مست

خردمند چیزی نگیرد به دست

کسی را که می انده آرد به روی

نباید که یابد ز می رنگ و بوی

به مستی ندیدم ز تو بدخوی

همی ز آرزو این سخن بشنوی

تو پوزش بران کن که تا چنگ زن

بگوید همان لاله اندر سمن

بگوید یکی تا بدان می خوریم

پی روز ناآمده نشمریم

زمین بوسه داد آن زمان ماهیار

بیاورد خوان و برآراست کار

بزرگان که بودند بر در به پای

بیاوردشان مرد پاکیزه‌رای

سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی

ز مهمان بیگانه پرچین به روی

همی بود تا چرخ پوشد سیاه

ستاره پدید آید از گرد ماه

چو نان خورده شد آرزو را بخواند

به کرسی زر پیکرش برنشاند

بفرمود تا چنگ برداشت ماه

بدان چامه کز پیش فرمود شاه

چنین گفت کای شهریار دلیر

که بگذارد از نام تو بیشه شیر

توی شاه پیروز و لشکرشکن

همان رویه چون لاله اندر چمن

به بالای تو بر زمین شاه نیست

به دیدار تو بر فلک ماه نیست

سپاهی که بیند سپاه ترا

به جنگ اندر آوردگاه ترا

بدرد دل و مغزشان از نهیب

بلندی ندانند باز از نشیب

هم‌انگه چو از باده خرم شدند

ز خردک به جام دمادم شدند

بیامد بر پادشا روزبه

گزیدند جایی مر او را به ده

بفرمود بهرام خادم چهل

همه ماه‌چهر و همه دلگسل

رخ رومیان همچو دیبای روم

ازیشان همی تازه شد مرز و بوم

بشد آرزو تا به مشکوی شاه

نهاده به سر بر ز گوهر کلاه

بیامد شهنشاه با روزبه

گشاده‌دل و شاد از ایوان مه

همی‌راند گویان به مشکوی خویش

به سوی بتان سمن‌بوی خویش

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

 

به روز سدیگر برون رفت شاه

ابا لشکر و ساز نخچیرگاه

بزرگان ایران ز بهر شکار

به درگاه رفتند سیصد سوار

ابا هر سواری پرستنده سی

ز ترک و ز رومی و از پارسی

پرستنده سیصد ز ایوان شاه

برفتند با ساز نخچیرگاه

ز دیبا بیاراسته صد شتر

رکابش همه زر و پالانش در

ده اشتر نشستنگه شاه را

به دیبا بیاراسته گاه را

به پیش اندر آراسته هفت پیل

برو تخت پیروزه همرنگ نیل

همه پایهٔ تخت زر و بلور

نشستنگه شاه بهرام گور

ابا هر یکی تیغ‌زن صد غلام

به زرین کمرها و زرین ستام

صد اشتر بد از بهر رامشگران

همه بر سران افسر از گوهران

ابا بازداران صد و شست باز

دو صد چرغ و شاهین گردن‌فراز

پس‌اندر یکی مرغ بودی سیاه

گرامی‌تر آن بود بر چشم شاه

سیاهی به چنگ و به منقار زرد

چو زر درخشنده بر لاژورد

همی خواندش شاه طغری به نام

دو چشمش به رنگ پر از خون دو جام

که خاقان چینش فرستاده بود

یکی تخت با تاج بیجاده بود

یکی طوق زرین زبرجد نگار

چهل یاره و سی و شش گوشوار

شتروار سیصد طرایف ز چین

فرستاد و یاقوت سیصد نگین

پس بازداران صد و شست یوز

ببردند با شاه گیتی فرزو

بیاراسته طوق یوز از گهر

بدو اندر افگنده زنجیر زر

بیامد شهنشاه زین سان به دشت

همی تاجش از مشتری برگذشت

هرانکس که بودند نخچیرجوی

سوی آب دریا نهادند روی

جهاندار بهرام هر هفت سال

بدان آب رفتی به فرخنده فال

چو لشکر به نزدیک دریا رسید

شهنشاه دریا پر از مرغ دید

بزد طبل و طغری شد اندر هوا

شکیبا نبد مرغ فرمانروا

زبون بود چنگال او را کلنگ

شکاری چو نخچیر بود او پلنگ

سرانجام گشت از جهان ناپدید

کلنگی به چنگ آمدش بردمید

بپرید بر سان تیر از کمان

یکی بازدار از پس اندر دمان

دل شاه گشت از پریدنش تنگ

همی تاخت از پس به آواز زنگ

یکی باغ پیش اندر آمد فراخ

برآورده از گوشهٔ باغ کاخ

بشد تازیان با تنی چند شاه

همی بود لشکر به نخچیرگاه

چو بهرام گور اندر آمد به باغ

یکی جای دید از برش تند راغ

میان گلستان یکی آبگیر

بروبر نشسته یکی مرد پیر

زمینش به دیبا بیاراسته

همه باغ پر بنده و خواسته

سه دختر بر او نشسته چو عاج

نهاده به سربر ز پیروزه تاج

به رخ چون بهار و به بالا بلند

به ابرو کمان و به گیسو کمند

یکی جام بر دست هر یک بلور

بدیشان نگه کرد بهرام گور

ز دیدارشان چشم او خیره شد

ز باز و ز طغری دلش تیره شد

چو دهقان پرمایه او را بدید

رخ او شد از بیم چون شنبلید

خردمند پیری و برزین به نام

دل او شد از شاه ناشادکام

برفت از بر حوض برزین چو باد

بر شاه شد خاک را بوسه داد

چنین گفت کای شاه خورشیدچهر

به کام تو گرداد گردان سپهر

نیارمت گفتن که ایدر بایست

بدین مرز من با سواری دویست

سر و نام برزین برآید به ماه

اگر شاد گردد بدین باغ شاه

به برزین چنین گفت شاه جهان

که امروز طغری شد از من نهان

دلم شد ازان مرغ گیرنده تنگ

که مرغان چو نخچیر بد او پلنگ

چنین پاسخ آورد به رزین به شاه

که اکنون یکی مرغ دیدم سیاه

ابا زنگ زرین تنش همچو قیر

همان چنگ و منقار او چون زریر

بیامد بران گوزبن بر نشست

بیاید هم‌اکنون به بختت به دست

هم‌انگه یکی بنده را گفت شاه

که رو گوزین کن سراسر نگاه

بشد بنده چون باد و آواز داد

که همواره شاه جهان باد شاد

که طغری به شاخی برآویختست

کنون بازدارش بگیرد به دست

چو طغری پدید آمد آن پیر گفت

که ای بر زمین شاه بی‌بار و جفت

پی مرزبان بر تو فرخنده باد

همه تاجداران ترا بنده باد

بدین شادی اکنون یکی جام خواه

چو آرام دل یافتی کام خواه

شهنشاه گیتی بران آبگیر

فرود آمد و شادمان گشت پیر

بیامد هم‌انگاه دستور اوی

همان گنج داران و گنجور اوی

بیاورد برزین می سرخ و جام

نخستین ز شاه جهان برد نام

بیاورد خوان و خورش ساختند

چو از خوردن نان بپرداختند

ازان پس بیاورد جامی بلور

نهادند بر دست بهرام گور

جهاندار بهرام بستد نبید

از اندازهٔ خط برتر کشید

چو برزین چنان دید برگشت شاد

بیامد به هر جای خمی نهاد

چو شد مست برزین بدان دختران

چنین گفت کای پرخرد مهتران

بدین باغ بهرامشاه آمدست

نه گردنکشی با سپاه آمدست

هلا چامه پیش آور ای چامه‌گوی

تو چنگ آور ای دختر ماه‌روی

برفتند هر سه به نزدیک شاه

نهادند بر سر ز گوهر کلاه

یکی پای کوب و دگر چنگ‌زن

سه دیگر خوش‌آواز لشکر شکن

به آواز ایشان شهنشاه جام

ز باده تهی کرد و شد شادکام

بدو گفت کاین دختران کیند

که با تو بدین شادمانی زیند

چنین گفت برزین که ای شهریار

مبیناد بی‌تو کسی روزگار

چنان دان که این دلبران منند

پسندیده و دختران منند

یکی چامه‌گوی و یکی چنگ‌زن

سیم پای کوبد شکن بر شکن

چهارم به کردار خرم بهار

بدین سان که بیند همی شهریار

بدان چامه‌زن گفت کای ماه‌روی

بپرداز دل چامهٔ شاه گوی

بتان چامه و چنگ برساختند

یکایک دل از غم بپرداختند

نخستین شهنشاه را چامه‌گوی

چنین گفت کای خسرو ماه‌روی

نمانی مگر بر فلک ماه را

به شادی همان خسرو گاه را

به دیدار ماهی و بالای ساج

بنازد بتو تخت شاهی و تاج

خنک آنک شبگیر بیندت روی

خنک آنک یابد ز موی تو بوی

میان تنگ چون شیر و بازو ستبر

همی فر تاجت برآید به ابر

به گلنار ماند همی چهر تو

به شادی بخندد دل از مهر تو

دلت همچو دریا و رایت چو ابر

شکارت نبینم همی جز هژبر

همی مو شکافی به پیکان تیر

همی آب گردد ز داد تو شیر

سپاهی که بیند کمند ترا

همان بازوی زورمند ترا

به درد دل و مغز جنگاوران

وگر چند باشد سپاهی گران

چو آن چامه بشنید بهرام گور

بخورد آن گران سنگ جام بلور

بدو گفت شاه ای سرافراز مرد

چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد

نیابی تو داماد بهتر ز من

گو شهریاران سر انجمن

بمن ده تو این هر سه دخترت را

به کیوان برافرازم اخترت را

به دو گفت برزین که ای شهریار

بتو شاد بادا می و میگسار

که یارست گفت این خود اندر جهان

که دارد چنین زهره اندر نهان

مرا گر پذیری بسان رهی

که بپرستم این تخت شاهنشهی

پرستش کنم تاج و تخت ترا

همان فر و اورنگ و بخت ترا

همان این سه دختر پرستنده‌اند

به پیش تو بر پای چون بنده‌اند

پرستندگان را پسندید شاه

بدان سان که از دور دیدش سه ماه

به بالای ساجند و همرنگ عاج

سزاوار تخت‌اند و زیبای تاج

پس‌انگاه گفتش به بهرام پیر

که ای شاه دشمن‌کش و شیرگیر

بگویم کنون هرچ هستم نهان

بد و نیک با شهریار جهان

ز پوشیدنی هم ز گستردنی

ز افگندنی و پراگندگی

همانا شتربار باشد دویست

به ایوان من بنده‌گر بیش نیست

همان یاره و طوق و هم تاج و تخت

کزان دختران را بود نیک‌بخت

ز برزین بخندید بهرام و گفت

که چیزی که داری تو اندر نهفت

بمان تا بباشد هم‌انجا به جای

تو با جام می سوی رامش گرای

بدو پیر گفت این سه دختر چو ماه

به راه کیومرث و هوشنگ شاه

ترا دادم و خاک پای تواند

همه هر سه زنده برای تواند

مهین دخترم نام ماه‌آفرید

فرانک دوم و سیوم شنبلید

پسندیدشان شاه چون دیدشان

ز بانو زنان نیز بگزیدشان

به برزین چنین گفت کاین هر سه ماه

پسندید چون دید بهرامشاه

بفرمود تا مهد زرین چهار

بیارد ز لشکر یکی نامدار

چو هر سه مه اندر عماری نشست

ز رومی همان خادم آورد شست

به مشکوی زرین شدند این سه ماه

همی بود تا مست‌تر گشت شاه

بدو گفت برزین که ای شهریار

جهاندار و دانا و نیزه‌گزار

یکی بنده‌ام تا زیم شاه را

نیایش کنم خاک درگاه را

یکی بنده تازانهٔ شاه را

ببرد و بیاراست درگاه را

سپه را ز سالار گردنکشان

جز از تازیانه نبودی نشان

چو دیدی کسی شاخ شیب دراز

دوان پیش رفتی و بردی نماز

همی بود بهرام تا گشت مست

چو خرم شد اندر عماری نشست

بیامد به مشکوی زرین خویش

سوی خانهٔ عنبر آگین خویش

چو آمد یکی هفته آنجا ببود

بسی خورد و بخشید و شادی نمود

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

بخفت آن شب و بامداد پگاه

بیامد سوی دشت نخچیرگاه

همه راه و بی‌راه لشکر گذشت

چنان شد که یک ماه ماند او به دشت

سراپرده و خیمه‌ها ساختند

ز نخچیر دشتی بپرداختند

کسی را نیامد بران دشت خواب

می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب

بیابان همی آتش افروختند

تر و خشک هیزم بسی سوختند

برفتند بسیار مردم ز شهر

کسی کش ز دینار بایست بهر

همی بود چندی خرید و فروخت

بیابان ز لشکر همی برفروخت

ز نخچیر دشت و ز مرغان آب

همی یافت خواهنده چندان کباب

که بردی به خروار تا خان خویش

بر کودک خرد و مهمان خویش

چو ماهی برآمد شتاب آمدش

همی با بتان رای خواب آمدش

بیاورد لشکر ز نخچیرگاه

ز گرد سواران ندیدند راه

همی رفت لشکر به کردار گرد

چنین تا رخ روز شد لاژورد

یکی شارستان پیشش آمد به راه

پر از برزن و کوی و بازارگاه

بفرمود تا لشکرش با بنه

گذارند و ماند خود او یک تنه

بپرسید تا مهتر ده کجاست

سر اندر کشید و همی رفت راست

شکسته دری دید پهن و دراز

بیامد خداوند و بردش نماز

بپرسید کاین خانه ویران کراست

میان ده این جای ویران چراست

خداوند گفت این سرای منست

همین بخت بد رهنمای منست

نه گاو ستم ایدر نه پوشش نه خر

نه دانش نه مردی نه پای و نه پر

مرا دیدی اکنون سرایم ببین

بدین خانه نفرین به از آفرین

ز اسپ اندر آمد بدید آن سرای

جهاندار را سست شد دست و پای

همه خانه سرگین بد از گوسفند

یکی طاق بر پای و جای بلند

بدو گفت چیزی ز بهر نشست

فراز آور ای مرد مهمان‌پرست

چنین داد پاسخ که بر میزبان

به خیره چرا خندی ای مرزبان

گر افگندنی هیچ بودی مرا

مگر مرد مهمان ستودی مرا

نه افگندنی هست و نه خوردنی

نه پوشیدنی و نه گستردنی

به جای دگر خانه جویی رواست

که ایدر همه کارها بی‌نواست

ورا گفت بالش نگه کن یکی

که تا برنشینم برو اندکی

بدو گفت ایدر نه جای نکوست

همانا ترا شیر مرغ آرزوست

پس‌انگاه گفتش که شیر آر گرم

چنان چون بیابی یکی نان نرم

چنین داد پاسخ که ایدو گمان

که خوردی و گشتی ازو شادمان

اگر نان بدی در تنم جان بدی

اگر چند جانم به از نان بدی

بدو گفت گر نیستت گوسفند

که آمد به خان تو سرگین فگند

چنین داد پاسخ که شب تیره شد

مرا سر ز گفتار تو خیره شد

یکی خانه بگزین که یابی پلاس

خداوند آن خانه دارد سپاس

چه باشی به نزدیکی شوربخت

که بستر کند شب ز برگ درخت

به زر تیغ داری به زربر رکیب

نباید که آید ز دزدت نهیب

ز یزدان بترس و ز من دور باش

به هر کار چون من تو رنجور باش

چو خانه برین‌گونه ویران بود

گذرگاه دزدان و شیران بود

بدو گفت اگر دزد شمشیر من

ببردی کنون نیستی زیر من

کدیور بدو گفت زین در مرنج

که در خان من کس نیابد سپنج

بدو گفت شاه ای خردمند پیر

چه باشی به پیشم همی خیره خیر

چنانچون گمانم هم از آب سرد

ببخشای ای مرد آزادمرد

کدیور بدو گفت کان آبگیر

به پیش است کمتر ز پرتاب تیر

بخور چند خواهی و بردار نیز

چه جویی بدین بی‌نوا خانه چیز

همانا بدیدی تو درویش مرد

ز پیری فرومانده از کارکرد

چنین داد پاسخ که گر مهتری

نداری مکن جنگ با لشکری

چه نامی بدو گفت فرشیدورد

نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد

بدو گفت بهرام با کام خویش

چرا نان نجویی بدین نام خویش

کدیور بدو گفت کز کردگار

سرآید مگر بر من این روزگار

نیایش کنم پیش یزدان خویش

ببینم مگر بی‌تو ویران خویش

چرا آمدی در سرای تهی

که هرگز نبینی مهی و بهی

بگفت این و بگریست چندان به زار

که بگریخت ز آواز او شهریار

بخندید زان پیر و آمد به راه

دمادم بیامد پس او سپاه

چو بیرون شد از نامور شارستان

به پیش اندر آمد یکی خارستان

تبر داشت مردی همی کند خار

ز لشکر بشد پیش او شهریار

بدو گفت مهتر بدین شارستان

کرا دانی ای دشمن خارستان

چنین داد پاسخ که فرشیدورد

بماند همه ساله بی‌خواب و خورد

مگر گوسفندش بود صدهزار

همان اسپ و استر بود زین شمار

زمین پر ز آگنده دینار اوست

که مه مغز بادش بتن‌بر مه پوست

شکم گرسنه مانده تن برهنه

نه فرزند و خویش نه‌بار و بنه

اگر کشتمندش فروشد به زر

یکی خانه بومش کند پر گهر

شبانش همی گوشت جوشد به شیر

خود او نان ارزن خورد با پنیر

دو جامه ندیدست هرگز به هم

ازویست هم بر تن او ستم

چنین گفت با خارزن شهریار

که گر گوسفندش ندانی شمار

بدانی همانا کجا دارد اوی

شمارش بتو گفت کی یارد اوی

چنین گفت کای رزم دیده سوار

ازان خواسته کس نداند شمار

بدان خارزن داد دینار چند

بدو گفت کاکنون شدی ارجمند

بفرمود تا از میان سپاه

بیاید یکی مرد دانا به راه

کجا نام آن مرد بهرام بود

سواری دلیر و دلارام بود

فرستاد با نامور سی سوار

گزین کرده شایسته مردان کار

دبیری گزین کرد پرهیزگار

بدان‌سان که دانست کردن شمار

بدان خارزن گفت ز ایدر برو

همی خارکندی کنون زر درو

ازان خواسته ده یکی مر تراست

بدین مردمان راه بنمای راست

دل افرزو بد نام آن خارزن

گرازنده مردی به نیروی تن

گرانمایه اسپی بدو داد و گفت

که با باد باید که گردی تو جفت

دل‌افروز بد گیتی افروز شد

چو آمد به درگاه پیروز شد

بیاورد لشکر به کوه و به دشت

همی گوسفند از عدد برگذشت

شتر بود بر کوه ده کاروان

به هر کاروان بر یکی ساروان

ز گاوان ورز و ز گاوان شیر

ز پشم و ز روغن ز کشت و پنیر

همه دشت و کوه و بیابان کنام

کس او را به گیتی ندانست نام

بیابان سراسر همه کنده سم

همان روغن گاو در سم به خم

ز شیراز وز ترف سیصدهراز

شتروار بد بر لب جویبار

یکی نامه بنوشت بهرام هور

به نزد شهنشاه بهرام گور

نخست آفرین کرد بر کردگار

که اویست پیروز و پروردگار

دگر آفرین بر شهنشاه کرد

که کیش بدی (را) نگونسار کرد

چنین گفت کای شهریار جهان

ز تو شاد یکسر کهان و مهان

کز اندازه دادت همی بگذرد

ازین خامشی گنج کیفر برد

همه کار گیتی به اندازه به

دل شاه ز اندیشه‌ها تازه به

یکی گم شده نام فرشیدورد

نه در بزمگاه و نه اندر نبرد

ندانست کس نام او در جهان

میان کهان و میان مهان

نه خسروپرست و نه یزدان‌شناس

ندانست کردن به چیزی سپاس

چنین خواسته گسترد در جهان

تهی‌دست و پر غم نشسته نهان

به بیداد ماند همی داد شاه

منه پند گفتار من بر گناه

پی افگن یکی گنج زین خواسته

سیوم سال را گردد آراسته

دبیران داننده را خواندم

برین کوه آباد بنشاندم

شمارش پدیدار نامد هنوز

نویسنده را پشت برگشت کوز

چنین گفت گوینده کاندر زمین

ورا زر و گوهر فزونست زین

برین کوهسارم دو دیده به راه

بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه

ز من باد بر شاه ایران درود

بمان زنده تا نام تارست و پود

هیونی برافگند پویان به راه

بدان تا برد نامه نزدیک شاه

چو آن نامه برخواند بهرام‌گور

به دلش اندر افتارد زان کار شور

دژم گشت و دیده پر از آب کرد

بروهای جنگی پر از تاب کرد

بفرمود تا پیش او شد دبیر

قلم خواست رومی و چینی حریر

نخست آفرین کرد بر کردگار

خداوند پیروز و به روزگار

خداوند دانایی و فرهی

خداوند دیهیم شاهنشهی

نبشت آن که گر دادگر بودمی

همین مرد را رنج ننمودمی

نیاورد گرد این ز دزدی و خون

نبد هم کسی را به بد رهنمون

همی بد که این مرد بد ناسپاس

ز یزدان نبودش به دل در هراس

یکی پاسبان بد برین خواسته

دل و جان ز افزون شدن کاسته

بدین دشت چه گرگ و چه گوسفند

چو باشد به پیکار و ناسودمند

به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ

کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ

نسازیم ازان رنج بنیاد گنج

نبندیم دل در سرای سپنج

فریدون نه پیداست اندر جهان

همان ایرج و سلم و تور از مهان

همان جم و کاوس با کیقباد

جزین نامداران که داریم یاد

پدرم آنک زو دل پر از درد بود

نبد دادگر ناجوانمرد بود

کسی زین بزرگان پدیدار نیست

بدین با خداوند پیکار نیست

تو آن خواسته گرد کن هرچ هست

ببخش و مبر زان به یک چیز دست

کسی را که پوشیده دارد نیاز

که از بد همی دیر یابد جواز

همان نیز پیری که بیکار گشت

به چشم گرانمایگان خوار گشت

دگر هرک چیزیش بود و بخورد

کنون ماند با درد و با بادسرد

کسی را که نامست و دینار نیست

به بازارگانی کسش یار نیست

دگر کودکانی که بینی یتیم

پدر مرده و مانده بی زر و سیم

زنانی که بی‌شوی و بی‌پوشش‌اند

که کاری ندانند و بی‌کوشش‌اند

بریشان ببخش این همه خواسته

برافروز جان و روان کاسته

تو با آنک رفتی سوی گنج باد

همه داد و پرهیزگاریت باد

نهان کرده دینار فرشیدورد

بدو مان همی تا نماند به درد

مر او را چه دینار و گوهر چه خاک

چو بایست کردن همی در مغاک

سپهر گراینده یار تو باد

همان داد و پرهیز کار تو باد

نهادند بر نامه‌بر مهر شاه

فرستاد برگشت و آمد به راه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

دگر هفته با موبدان و ردان

به نخچیر شد شهریار جهان

چنان بد که ماهی به نخچیرگاه

همی بود میخواره و با سپاه

ز نخچیر کوه و ز نخچیر دشت

گرفتن ز اندازه اندر گذشت

سوی شهر شد شاددل با سپاه

شب آمد به ره گشت گیتی سیاه

برزگان لشکر همی راندند

سخنهای شاهنشهان خواندند

یکی آتشی دید رخشان ز دور

بران سان که بهمن کند شاه سور

شهنشاه بر روشنی بنگرید

به یک سو دهی خرم آمد پدید

یکی آسیا دید در پیش ده

نشسته پراگنده مردان مه

وزان سوی آتش همه دختران

یکی جشنگه ساخته بر کران

ز گل هر یکی بر سرش افسری

نشسته به هرجای رامشگری

همی چامهٔ رزم خسرو زدند

وزان جایگه هر زمان نو زدند

همه ماه‌روی و همه جعدموی

همه جامه گوهر مه مشک موی

به نزدیک پیش در آسیا

به رامش کشیده نخی بر گیا

وزان هر یکی دسته گل به دست

ز شادی و از می شده نیم‌مست

ازان پس خروش آمد از جشنگاه

که جاوید ماناد بهرامشاه

که با فر و برزست و با مهر و چهر

برویست بر پای گردان سپهر

همی می چکد گویی از روی اوی

همی بوی مشک آید از موی اوی

شکارش نباشد جز از شیر و گور

ازیراش خوانند بهرام گور

جهاندار کاواز ایشان شنید

عنان را بپیچید و زان سو کشید

چو آمد به نزدیکی دختران

نگه کرد جای از کران تا کران

همه دشت یکسر پر از ماه دید

به شهر آمدن راه کوتاه دید

بفرمود تا میگساران ز راه

می آرند و میخواره نزدیک شاه

گسارنده آورد جام بلور

نهادند بر دست بهرام گور

ازان دختران آنک بد نامدار

برون آمدند از میانه چهار

یکی مشک نام و دگر سیسنک

یکی نام نار و دگر سوسنک

بر شاه رفتند با دست‌بند

به رخ چون بهار و به بالا بلند

یکی چامه گفتند بهرام را

شهنشاه با دانش و نام را

ز هر چار پرسید بهرام گور

کزیشان به دلش اندر افتاد شور

که ای گلرخان دختران که‌اید

وزین آتش افروختن بر چه‌اید

یکی گفت کای سرو بالا سوار

به هر چیز ماننده شهریار

پدرمان یکی آسیابان پیر

بدین کوه نخچیر گیرد به تیر

بیاید همانا چو شب تیره شد

ورا دید از تیرگی خیره شد

هم‌اندر زمان آسیابان ز کوه

بیاورد نخچیر خود با گروه

چو بهرام را دید رخ را به خاک

بمالید آن پیر آزاده پاک

یکی جام زرین بفرمود شاه

بدان پیر دادن که آمد ز راه

بدو گفت کاین چار خورشید روی

چه داری چو هستند هنگام شوی

برو پیرمرد آفرین کرد و گفت

که این دختران مرا نیست جفت

رسیده بدین سال دوشیزه‌اند

به دوشیزگی نیز پاکیزه‌اند

ولیکن ندارند چیزی فزون

نگوییم زین بیش چیزی کنون

بدو گفت بهرام کاین هر چهار

به من ده وزین بیش دختر مکار

چنین داد پاسخ ورا پیرمرد

کزین در که گفتی سوارا مگرد

نه جا هست ما را نه بوم و نه بر

نه سیم و سرای و نه گاو و نه خر

بدو گفت بهرام شاید مرا

که بی‌چیز ایشان بباید مرا

بدو گفت هرچار جفت تواند

پرستارگان نهفت تواند

به عیب و هنر چشم تو دیدشان

بدین‌سان که دیدی پسندیده‌شان

بدو گفت بهرام کاین هر چهار

پذیرفتم از پاک پروردگار

بگفت این و از جای بر پای خاست

به دشت اندر آوای بالای خاست

بفرمود تا خادمان سپاه

برند آن بتان را به مشکوی شاه

سپاه اندر آمد یکایک ز دشت

همه شب همی دشت لشکر گذشت

فروماند زان آسیابان شگفت

شب تیره اندیشه اندر گرفت

به زن گفت کاین نامدار چو ماه

بدین برز بالا و این دستگاه

شب تیره بر آسیا چون رسید

زنش گفت کز دور آتش بدید

بر آواز این رامش دختران

ز مستی می آورد و رامشگران

چنین گفت پس آسیابان به زن

که ای زن مرا داستانی بزن

که نیکیست فرجام این گر بدی

زنش گفت کاری بود ایزدی

نپرسید چون دید مرد از نژاد

نه از خواسته بر دلش بود یاد

به روی زمین بر همی ماه جست

نه دینار و نه دختر شاه جست

بت آرا ببیند چو ایشان به چین

گسسته شود بر بتان آفرین

برین گونه تا شید بر پشت راغ

برآمد جهان شد چو روشن چراغ

همی رفت هرگونه‌ای داستان

چه از بدنژاد و چه از راستان

چو شب روز شد مهتر آمد به ده

بدین پیر گفتا که ای روزبه

به بالینت آمد شب تیره‌بخت

به بار آمد آن سبز شاخ درخت

شب تیره‌گون دوش بهرامشاه

همی آمد از دشت نخچیرگاه

نگه کرد این جشن و آتش بدید

عنان را بپیچید و زین سو کشید

کنون دختران تو جفت وی‌اند

به آرام اندر نهفت وی‌اند

بدان روی و آن موی و آن راستی

همی شاه را دختر آراستی

شهنشاه بهرام داماد تست

به هر کشوری زین سپس یاد تست

ترا داد این کشور و مرز پاک

مخور غم که رستی ز اندوه و باک

بفرمای فرمان که پیمان تراست

همه بندگانیم و فرمان تراست

کنون ما همه کهتران توایم

چه کهتر همه چاکران توایم

بدو آسیابان و زن خیره ماند

همی هر یکی نام یزدان بخواند

چنین گفت مهتر که آن روی و موی

ز چرخ چهارم خور آورد شوی

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

 

دگر روز چون تاج بفروخت هور

جهاندار شد سوی نخچیر گور

کمان را به زه بر نهاده سپاه

پس لشکر اندر همی رفت شاه

چنین گفت هرکو کمان را به دست

بمالد گشاید به اندازه شست

نباید زدن تیر جز بر سرون

که از سینه پیکانش آید برون

یکی پهلوان گفت کای شهریار

نگه کن بدین لشکر نامدار

که با کیست زین‌گونه تیر و کمان

بداندیش گر مرد نیکی گمان

مگر باشد این را گشاد برت

که جاوید بادا سر و افسرت

چو تو تیر گیری و شمشیر و گرز

ازان خسروی فر و بالای برز

همه لشکر از شاه دارند شرم

ز تیر و کمانشان شود دست نرم

چنین داد پاسخ که این ایزدیست

کزو بگذری زور بهرام چیست

برانگیخت شبدیز بهرام را

همی تیز کرد او دلارام را

چو آمدش هنگام بگشاد شست

بر گور را با سرونش ببست

هم‌انگاه گور اندر آمد به سر

برفتند گردان زرین کمر

شگفت اندران زخم او ماندند

یکایک برو آفرین خواندند

که کس پر و پیکان تیرش ندید

به بالای آن گور شد ناپدید

سواران جنگی و مردان کین

سراسر برو خواندند آفرین

بدو پهلوان گفت کای شهریار

مبیناد چشمت بد روزگار

سواری تو و ما همه بر خریم

هم از خروران در هنر کمتریم

بدو گفت شاه این نه تیر منست

که پیروزگر دستگیر منست

کرا پشت و یاور جهاندار نیست

ازو خوارتر در جهان خوار نیست

برانگیخت آن بارکش را ز جای

تو گفتی شد آن باره پران همای

یکی گور پیش آمدش ماده بود

بچه پیش ازو رفته او مانده بود

یکی تیغ زد بر میانش سوار

بدونیم شد گور ناپایدار

رسیدند نزدیک او مهتران

سرافراز و شمشیر زن کهتران

چو آن زخم دیدند بر ماده گور

خردمند گفت اینت شمشیر و زور

مبیناد چشم بد این شاه را

نماند به جز بر فلک ماه را

سر مهتران جهان زیر اوست

فلک زیر پیکان و شمشیر اوست

سپاه از پس‌اندر همی تاختند

بیابان ز گوران بپرداختند

یکی مرد بر گرد لشکر بگشت

که یک تن مباد اندرین پهن دشت

که گوری فروشد به بازارگان

بدیشان دهند این همه رایگان

ز بر کوی با نامداران جز

ببردند بسیار دیبا و خز

بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو

نخواهند اگر چندشان بود تاو

ازان شهرها هرک درویش بود

وگر نانش از کوشش خویش بود

ز بخشیدن او توانگر شدند

بسی نیز با تخت و افسر شدند

به شهر اندر آمد ز نخچیرگاه

بکی هفته بد شادمان با سپاه

برفتی خوش‌آواز گوینده‌ای

خردمند و درویش جوینده‌ای

بگفتی که ای دادخواهندگان

به یزدان پناهید از بندگان

کسی کو بخفتست با رنج ما

وگر نیستش بهره از گنج ما

به میدان خرامید تا شهریار

مگر بر شما نوکند روزگار

دگر هرک پیرست و بیکار و سست

همان کو جوانست و ناتن درست

وگر وام دارد کسی زین گروه

شدست از بد وام خواهان ستوه

وگر بی‌پدر کودکانند نیز

ازان کس که دارد بخواهند چیز

بود مام کودک نهفته نیاز

بدوبر گشایم در گنج باز

وگر مایه‌داری توانگر بمرد

بدین مرز ازو کودکان ماند خرد

گنه کار دارد بدان چیز رای

ندارد به دل شرم و بیم خدای

سخن زین نشان کس مدارید باز

که از رازداران منم بی‌نیاز

توانگر کنم مرد درویش را

به دین آورم جان بدکیش را

بتوزیم فام کسی کش درم

نباشد دل خویش دارد به غم

دگر هرک دارد نهفته نیاز

همی دارد از تنگی خویش راز

مر او را ازان کار بی‌غم کنم

فزون شادی و اندهش کم کنم

گر از کارداران بود رنج نیز

که او از پدرمرده‌ای خواست چیز

کنم زنده بر دار بیداد را

که آزرد او مرد آزاد را

گشادند زان پس در گنج باز

توانگر شد آنکس که بودش نیاز

ز نخچیرگه سوی بغداد رفت

خرد یافته با دلی شاد رفت

برفتند گردنکشان پیش اوی

ز بیگانه و آنک بد خویش اوی

بفرمود تا بازگردد سپاه

بیامد به کاخ دلارای شاه

شبستان زرین بیاراستند

پرستندگان رود و می خواستند

بتان چامه و چنگ برساختند

ز بیگانه ایوان بپرداختند

ز رود و می و بانگ چنگ و سرود

هوا را همی داد گفتی درود

به هر شب ز هر حجره یک دست‌بند

ببردند تا دل ندارد نژند

دو هفته همی بود دل شادمان

در گنج بگشاد روز و شبان

درم داد و آمد به شهر صطخر

به سر بر نهاد آن کیان تاج فخر

شبستاان خود را چو در باز کرد

بتان را ز گنج درم ساز کرد

به مشکوی زرین هرانکس که تاج

نبودش بزیر اندرون تخت عاج

ازان شاه ایران فراوان ژکید

برآشفت وز روزبه لب گزید

بدو گفت من باژ روم و خزر

بدیشان دهم چون بیاری بدر

هم‌اکنون به خروار دینار خواه

ز گنج ری و اصفهان باژ خواه

شبستان برین‌گونه ویران بود

نه از اختر شاه ایران بود

ز هر کشوری باژ نو خواستند

زمین را به دیبا بیاراستند

برین‌گونه یک چند گیتی بخورد

به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

دگر هفته تنها به نخچیر شد

دژم بود با ترکش و تیر شد

ز خورشید تابنده شد دشت گرم

سپهبد ز نخچیر برگشت نرم

سوی کاخ بازارگانی رسید

به هر سو نگه کرد و کس را ندید

ببازارگان گفت ما را سپنج

توان داد کز ما نبینی تو رنج

چو بازارگانش فرود آورید

مر او را یکی خوابگه برگزید

همی بود نالان ز درد شکم

به بازارگان داد لختی درم

بدو گفت لختی نبید کهن

ابا مغز بادام بریان بکن

اگر خانگی مرغ باشد رواست

کزین آرزوها دلم را هواست

نیاورد بازارگان آنچ گفت

نبد مغز بادامش اندر نهفت

چو تاریک شد میزبان رفت نرم

یکی مرغ بریان بیاورد گرم

بیاراست خوان پیش بهرام برد

به بازارگان گفت بهرام گرد

که از تو نبید کهن خواستم

زبان را به خواهش بیاراستم

نیاوردی و داده بودم درم

که نالنده بودم ز درد شکم

چنین داد پاسخ که ای بی‌خرد

نداری خرد کو روان پرورد

چو آوردم این مرغ بریان گرم

فزون خواستن نیست آیین و شرم

چو بشنید بهرام زو این سخن

بشد آرزوی نبید کهن

پشیمان شد از گفت خود نان بخورد

برو نیز یاد گذشته نکرد

چو هنگامهٔ خوابش آمد بخفت

به بازارگان نیز چیزی نگفت

ز دریای جوشان چو خور بردمید

شد آن چادر قیرگون ناپدید

همی گفت پرمایه بازارگان

به شاگرد کای مرد ناکاردان

مران مرغ کارزش نبد یک درم

خریدی به افزون و کردی ستم

گر ارزان خریدی ابا این سوار

نبودی مرا تیره شب کارزار

خریدی مر او را به دانگی پنیر

بدی با من امروز چون آب و شیر

بدو گفت اگر این نه کار منست

چنان دان که مرغ از شمار منست

تو مهمان من باش با این سوار

بدین مرغ با من مکن کارزار

چو بهرام برخاست از خواب خوش

بشد نزد آن بارهٔ دست‌کش

که زین برنهد تا به ایوان شود

کلاهش ز ایوان به کیوان شود

چو شاگرد دیدش به بهرام گفت

که امروز با من به بد باش جفت

بشد شاه و بنشست بر تخت اوی

شگفتی فروماند از بخت اوی

جوان رفت و آورد خایه دویست

به استاد گفت ای گرامی مه‌ایست

یکی مرغ بریان با نان گرم

نبید کهن آر و بادام نرم

بشد نزد بهرام گفت ای سوار

همی خایه کردی تو دی خواستار

کنون آرزوها بیاریم گرم

هم از چندگونه خورشهای نرم

بگفت این و زان پس به بازار شد

به ساز دگرگون خریدار شد

شکر جست و بادام و مرغ و بره

که آرایش خوان کند یکسره

می و زعفران برد و مشک و گلاب

سوی خانه شد با دلی پرشتاب

بیاورد خوان با خورشهای نغز

جوان بر منش بود و پاکیزه‌مغز

چو نان خورده شد جام پر می‌ببرد

نخستنی به بهرام خسرو سپرد

بدین‌گونه تا شاد و خرم شدند

ز خردک به جام دمادم شدند

چنین گفت با میزبان شهریار

که بهرام ما را کند خواستار

شما می گسارید و مستان شوید

مجنبید تا می پرستان شوید

بمالید پس باره را زین نهاد

سوی گلشن آمد ز می گشته شاد

به بازارگان گفت چندین مکوش

از افزونی این مرد ارزان فروش

به دانگی مرا دوش بفروختی

همی چشم شاگرد را دوختی

که مرغی خریدی فزون از بها

نهادی مرا در دم اژدها

بگفت این به بازارگان و برفت

سوی گاه شاهی خرامید تفت

چو خورشید بر تخت بنمود تاج

جهانبان نشست از بر تخت عاج

بفرمود خسرو به سالار بار

که بازارگان را کند خواستار

بیارند شاگر با او بهم

یکی شاد ازیشان و دیگر دژم

چو شاگرد و استاد رفتند زود

به پیش شهنشاه ایران چو دود

چو شاگرد را دید بنواختش

بر مهتران شاد بنشاختش

یکی بدره بردند نزدیک اوی

که چون ماه شد جان تاریک اوی

به بازارگان گفت تا زنده‌ای

چنان دان که شاگرد را بنده‌ای

همان نیز هر ماهیانی دوبار

درم شست گنجی بروبر شمار

به چیز تو شاگرد مهمان کند

دل مرد آزاده خندان کند

به موبد چنین گفت زان پس که شاه

چو کار جهان را ندارد نگاه

چه داند که مردم کدامست به

چگونه شناسد کهان را ز مه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:23 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه » پادشاهی بهرام گور

بیامد سوم روز شبگیر شاه

سوی دشت نخچیرگه با سپاه

به دست چپش هرمز کدخدای

سوی راستش موبد پاک‌رای

برو داستانها همی خواندند

ز جم و فریدون سخن راندند

سگ و یوز در پیش و شاهین و باز

همی تا به سر برد روز دراز

چو خورشید تابان به گنبد رسید

به جایی پی گور و آهو ندید

چو خورشید تابان درم ساز گشت

ز نخچیرگه تنگدل بازگشت

به پیش اندر آمد یکی سبز جای

بسی اندرو مردم و چارپای

ازان ده فراوان به راه آمدند

نظاره به پیش سپاه آمدند

جهاندار پرخشم و پرتاب بود

همی خواست کاید بدان ده فرود

نکردند زیشان کسی آفرین

تو گفتی ببست آن خران را زمین

ازان مردمان تنگدل گشت شاه

به خوبی نکرد اندر ایشان نگاه

به موبد چنین گفت کاین سبز جای

پر از خانه و مردم و چارپای

کنام دد و دام و نخچیر باد

به جوی اندرون آب چون قیر باد

بدانست موبد که فرمان شاه

چه بود اندران سوی ده شد ز راه

بدیشان چنین گفت کاین سبزجای

پر از خانه و مردم و چارپای

خوش آمد شهنشاه بهرام را

یکی تازه کرد اندرین کام را

دگر گفت موبد بدان مردمان

که جاوید دارید دل شادمان

شما را همه یکسره کرد مه

بدان تا کند شهره این خوب ده

بدین ده زن و کودکان مهترند

کسی را نباید که فرمان برند

بدین ده چه مزدور و چه کدخدای

به یک راه باید که دارند جای

زن و کودک و مرد جمله مهید

یکایک همه کدخدای دهید

خروشی برآمد ز پرمایه ده

ز شادی که گشتند همواره مه

زن و مرد ازان پس یکی شد به رای

پرستار و مزدور با کدخدای

چو ناباک شد مرد برنا به ده

بریدند ناگه سر مرد مه

همه یک به دیگر برآمیختند

به هرجای بی‌راه خون ریختند

چو برخاست زان روستا رستخیز

گرفتند ناگاه ازان ده گریز

بماندند پیران ابی پای و پر

بشد آلت ورزش و ساز و بر

همه ده به ویرانی آورد روی

درختان شده خشک و بی‌آب جوی

شده دست ویران و ویران سرای

رمیده ازو مردم و چارپای

چو یک سال بگذشت و آمد بهار

بران ره به نخچیر شد شهریار

بران جای آباد خرم رسید

نگه کرد و بر جای بر ده ندید

درختان همه خشک و ویران‌سرای

همه مرز بی‌مردم و چارپای

دل شاه بهرام ناشاد گشت

ز یزدان بترسید و پر داد گشت

به موبد چنین گفت کای روزبه

دریغست ویران چنین خوب ده

برو تیز و آباد گردان بگه نج

چنان کن کزین پس نبینند رنج

ز پیش شهنشاه موبد برفت

از آنجا به ویران خرامید تفت

ز برزن همی سوی برزن شتافت

بفرجام بیکار پیری بیافت

فرود آمد از باره بنواختش

بر خویش نزدیک بنشاختش

بدو گفت کای خواجهٔ سالخورد

چنین جای آباد ویران که کرد

چنین داد پاسخ که یک روزگار

گذر کرد بر بوم ما شهریار

بیامد یکی بی‌خرد موبدی

ازان نامداران بی‌بر بدی

بما گفت یکسر همه مهترید

نگر تا کسی را به کس نشمرید

بگفت این و این ده پرآشوب گشت

پر از غارت و کشتن و چوب گشت

که یزدان ورا یار به اندازه باد

غم و مرگ و سختی بر و تازه باد

همه کار این جا پر از تیرگیست

چنان شد که بر ما بباید گریست

ازین گفته پردرد شد روزبه

بپرسید و گفت از شما کیست مه

چنین داد پاسخ که مهتر بود

به جایی که تخم گیا بر بود

بدو روزبه گفت مهتر تو باش

بدین جای ویران به سر بر تو باش

ز گنج جهاندار دینار خواه

هم از تخم و گاو و خر و بار خواه

بکش هرک بیکار بینی به ده

همه کهترانند یکسر تو مه

بدان موبد پیش نفرین مکن

نه بر آرزو راند او این سخن

اگر یار خواهی ز درگاه شاه

فرستمت چندانک خواهی بخواه

چو بشنید پیر این سخن شاد شد

از اندوه دیرینه آزاد شد

هم‌انگه سوی خانه شد مرد پیر

بیاورد مردم سوی آبگیر

زمین را به آباد کردن گرفت

همه مرزها را سپردن گرفت

ز همسایگان گاو و خر خواستند

همه دشت یکسر بیاراستند

خود و مرزداران بکوشید سخت

بکشتند هرجای چندی درخت

چو یک برزن نیک آباد شد

دل هرک دید اندران شاد شد

ازان جای هرکس که بگریختی

به مژگان همی خون فرو ریختی

چو آگاهی آمد ز آباد جای

هم از رنج این پیر سر کدخدای

یکایک سوی ده نهادند روی

به هر برزن آباد کردند جوی

همان مرغ و گاو و خر و گوسفند

یکایک برافزود بر کشتمند

درختی به هر جای هرکس بکشت

شد آن جای ویران چو خرم بهشت

به سالی سه دیگر بیاراست ده

برآمد ز ورزش همه کام مه

چو آمد به هنگام خرم بهار

سوی دشت نخچیر شد شهریار

ابا موبدش نام او روزبه

چو هر دو رسیدند نزدیک ده

نگه کرد فرخنده بهرام گور

جهان دید پرکشتمند و ستور

برآورده زو کاخهای بلند

همه راغ و هامون پر از گوسفند

همه راغ آب و همه دشت جوی

همه ده پر از مردم خوب‌روی

پراگنده بر کوه و دشتش بره

بهشتی شده بوم او یکسره

به موبد چنین گفت کای روزبه

چه کردی که ویران بد این خوب ده

پراگنده زو مردم و چارپای

چه دادی که آباد کردند جای

بدو گفت موبد که از یک سخن

به پای آمد این شارستان کهن

همان از یک اندیشه آباد شد

دل شاه ایران ازین شاد شد

مرا شاه فرمود کاین سبز جای

به دینار گنج اندر آورد به پای

بترسیدم از کردگار جهان

نکوهیدن از کهتران و مهان

بدیدم چو یک دل دو اندیشه کرد

ز هر دو برآورد ناگاه کرد

همان چون به یک شهر دو کدخدای

بود بوم ایشان نماند به جای

برفتم بگفتم به پیران ده

که ای مهتران بر شما نیست مه

زنان کدخدایند و کودک همان

پرستار و مزدورتان این زمان

چو مهتر شدند آنک بودند که

به خاک اندر آمد سر مرد مه

به گفتار ویران شد این پاک جای

نکوهش ز من دور و ترس از خدای

ازان پس بریشان ببخشود شاه

برفتم نمودم دگرگونه راه

یکی با خرد پیر کردم به پای

سخن‌گوی و بادانش و رهنمای

بکوشید و ویرانی آباد کرد

دل زیردستان بدان شاد کرد

چو مهتر یکی گشت شد رای راست

بیفزود خوبی و کژی بکاست

نهانی بدیشان نمودم بدی

وزان پس گشادم در ایزدی

سخن بهتر از گوهر نامدار

چو بر جایگه بر برندش به کار

خرد شاه باید زبان پهلوان

چو خواهی که بی‌رنج ماند روان

دل شاه تا جاودان شاد باد

ز کژی و ویرانی آباد باد

چو بشنید شاه این سخن گفت زه

سزاوار تاجی تو این روزبه

ببخشید یک بدره دینار زرد

بران پرهنر مرد بیننده مرد

ورا خلعت خسروی ساختند

سرش را به ابر اندر افراختند

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:23 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها