0

داستان حضرت عزیر

 
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

داستان حضرت عزیر

 

:maple_leaf::leaves::leaves:داستان حضرت عزیر1
 


 


يكى از پيامبران حضرت عُزَير است كه نام مباركش يك بار در قرآن آمده، آن جا كه در آيه 30 سوره توبه مى‏ خوانيم:

:sparkles:وَ قالَتِ اليَهُودُ عُزَيرٌ ابنُ اللهِ،:sparkles:

يهود گفتند: عُزَير پسر خدا است.

نيز داستانى در قرآن به طور فشرده (در آیه 259 بقره) راجع به مرگ صد ساله شخصى، و زنده شدن او بعد از صد سال آمده كه طبق روايات متعدد، اين شخص همان عُزير پيامبر بوده است.

عزير كه نامش در لغت يهود عزراء است در تاريخ يهود داراى موقعيت خاصى است. يهوديان معتقدند كه با بروز بخت النصر پادشاه بابل، و كشتار وسيع او، وضع يهود در هم ريخت. او معبدهاى آنان را ويران كرد و توراتشان را سوزانيد و مردانشان را به قتل رسانيد و زنان و كودكانشان را اسير كرد. سرانجام كورش پادشاه ايران بابل را فتح كرد و روى كار آمد. عزير نزد او آمد و براى يهود شفاعت كرد، كورش موافقت كرد، آن گاه يهوديان به شهرهاى خود بازگشتند. در اين هنگام عُزير طبق آن چه در خاطرشان مانده بود، تورات را از نو نوشت و خدمت شايانى در بازسازى جمعيت يهود كرد. از اين رو يهوديان براى او احترام شايانى قايلند و او را نجاتبخش و زنده كننده آئين خود مى‏ دانند.

همچنين این موضوع باعث شد كه گروهى از يهود او را ابنُ الله (پسر خدا) خواندند.

امروز در ميان يهود چنين عقيده ‏اى وجود ندارد، ولى اين مطلب (كه در قرآن آمده) حاكى است كه در عصر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم گروهى از يهود بودند كه چنين عقيده‏اى داشتند.


ادامه دارد....

 

یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  9:40 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستان حضرت عزیر

 

:fallen_leaf:داستان حضرت عزیر 2:leaves:

 



:diamond_shape_with_a_dot_inside:مرگ صد ساله عُزَير، و زنده شدنش پس از صد سال‏


در قرآن داستان مرگ صد ساله عزير، و سپس زنده شدن او به طور خلاصه در يك آيه (بقره - 295) آمده است، كه بسيار شگفت ‏انگيز است.

پدر و مادر عزير در منطقه بيت المقدس زندگى مى ‏كردند، خداوند دو پسر دوقلو به آن‏ها داد و آن‏ها نام يكى را عزير، و نام ديگرى را عزره گذاشتند. عزير و عزره با هم بزرگ شدند تا به سن سى سالگى رسيدند، عزير ازدواج كرده بود، و همسرش حامله بود، كه بعدها پسر از او به دنيا آمد.

عزير در اين ايام (كه سى سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بيرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظى كرد و سوار بر الاغ شد و اندكى انجير و آب ميوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گيرد.

عزیر همچنان به سفر خود ادامه داد تا به يك آبادى رسيد. ديد آن آبادى به شكل وحشتناكى در هم ريخته و ويران شده است. و اجساد و استخوان‏هاى پوسيده ساكنان آن به چشم مى‏ خورد، هنگامى كه اين منظره وحشت‏زا را ديد، به فكر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:

:sparkles:اَنِّى يُحيِى هذِهِ اللهُ بعدَ مَوتِها؛:sparkles:

چگونه خداوند اين مردگان را زنده مى‏ كند؟

او اين سخن را از روى انكار نگفت، بلكه از روى تعجب گفت.

او در اين فكر بود كه ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان در آمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده كرد. فرشته ‏اى از طرف خدا از او پرسيد: چقدر در اين بيابان خوابيده ‏اى، او كه خيال مى ‏كرد، مقدار كمى در آن جا استراحت كرده، در جواب گفت:

:sparkles:لَبِثتُ يوماً او بَعضَ يومٍ؛:sparkles:
يك روز يا كمتر.

فرشته از جانب خدا به او گفت: بلكه صد سال در اين‏جا بوده ‏اى، اكنون به غذا و آشاميدنى خود بنگر كه چگونه به فرمان خدا در طول اين مدت هيچگونه آسيبى نديده است، ولى براى اين كه بدانى يكصد سال از مرگت گذشته، به الاغ خود بنگر و ببين از هم متلاشى شده و پراكنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است.

نگاه كن و ببين چگونه اجزاى پراكنده آن را جمع آورى كرده و زنده مى ‏كنيم.

عزير وقتى اين منظره (زنده شدن الاغ) را ديد گفت:

:sparkles:اَعلَمُ اَنَّ اللهُ على كلِّ شى‏ءٍ قَديرٍ؛:sparkles:

مى ‏دانم كه خداوند بر هر چيزى توانا است.

يعنى اكنون آرامش خاطر يافتم، و مسأله معاد از نظر من شكل حسى به خود گرفت و قلبم سرشار از يقين شد.

ادامه دارد...

 

یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  9:41 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستان حضرت عزیر

 

 

داستان حضرت عزیر 3



بازگشت عزير به خانه خود

عزير سوار الاغ خود شد، و به سوى خانه ‏اش حركت كرد. در مسير راه مى‏ ديد همه چيز عوض شده و تغيير كرده است. وقتى به زادگاه خود رسيد، ديد خانه ‏ها و آدم‏ها تغيير کرده اند. به اطراف دقت كرد، تا مسير خانه خود را پیدا کرد، تا نزديك منزل خود آمد، در آن‏جا پيرزنى لاغر اندام و كمر خميده و نابينا ديد، از او پرسيد: آيا منزل عزير همين است؟

پيرزن گفت: آرى، همين است، ولى به دنبال اين سخن گريه كرد و گفت: ده‏ها سال است كه عزير مفقود شده و مردم او را فراموش كرده ‏اند، چطور تو نام عُزير را به زبان آوردى؟

عزير گفت: من خودم عزير هستم، خداوند صد سال مرا از اين دنيا برد و جزء مردگان نمود و اينك بار ديگر مرا زنده كرده است.

آن پيرزن كه مادر عزير بود، با شنيدن اين سخن، پريشان شد. سخن او را انكار كرد و گفت: صدسال است عزير گم شده است، اگر تو عزير هستى (عزير مردى صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا كن تا من بينا گردم و ضعف پيرى از من برود. عزير دعا كرد، پيرزن بينا شده و سلامتى خود را بازيافت و با چشم تيزبين خود، پسرش را شناخت. دست و پاى پسرش را بوسيد. سپس او را نزد بنى اسرائيل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوه‏ هاى عزير خبر داد، آن‏ها به ديدار عزير شتافتند.

عزير با همان قيافه ‏اى كه رفته بود با همان قيافه (كه نشان دهنده يك مرد سى ساله بود) بازگشت.

 


ادامه دارد....

 

یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  9:42 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستان حضرت عزیر

 

داستان حضرت عزیر 4

 

 

عزير با همان قيافه ‏اى كه رفته بود با همان قيافه (كه نشان دهنده يك مرد سى ساله بود) بازگشت.

همه به ديدار او آمدند، با اين كه خودشان پير و سالخورده شده بودند. يكى از پسران عزير گفت: پدرم نشانه‏ اى در شانه‏ اش داشت، و با اين علامت شناخته مى ‏شد. بنى اسرائيل پيراهنش را كنار زدند، همان نشانه را در شانه ‏اش ديدند.

در عين حال براى اين كه اطمينانشان بيشتر گردد، بزرگ بنى اسرائيل به عزير گفت:

ما شنيديم هنگامى كه بخت النصر بيت المقدس را ويران كرد، تورات را سوزانيد، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. يكى از آن‏ها عزير بود، اگر تو همان عزير هستى، تورات را از حفظ بخوان.

عزير تورات را بدون كم و كاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصديق كردند و به او تبريك گفتند، و با او پيمان وفادارى به دين خدا بستند.

ولى به سوى كفر، اغوا شدند و گفتند: عزير پسر خدا است.

شخصى از حضرت على عليه ‏السلام پرسيد: آيا پسرى بزرگتر از پدرش سراغ دارى؟

فرمود: او پسر عزير است كه از پدرش بزرگتر بود و در دنيا بيشتر عمر كرد.

راهب مسيحى از امام باقر عليه ‏السلام پرسيد: آن كدام دو برادر بودند كه دو قلو به دنيا آمدند، و هر دو در يك ساعت مردند، ولى يكى از آن‏ها صدو پنجاه سال عمر كرد، ديگرى پنجاه سال؟

امام باقر عليه‏ السلام پاسخ داد: آنها عزير و عزره بودند كه هر دو از يك مادر دوقلو به دنيا آمدند، در سى سالگى عزير از آن‏ها جدا شد، و صد سال به مردگان پيوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بيست سال ديگر با برادرش زيست و سپس با هم مردند، در نتيجه عزير پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود.

پایان

 

یک شنبه 19 اردیبهشت 1395  2:07 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
دسترسی سریع به انجمن ها