0

شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

همی رفت یک ماه پویان به راه

به رنج اندر از راه شاه و سپاه

چنین تا به نزدیک کوهی رسید

که جایی دد و دام و ماهی ندید

یکی کوه دید از برش لاژورد

یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد

همه خانه قندیلهای بلور

میان اندرون چشمهٔ آب شور

نهاده بر چشمه زرین دو تخت

برو خوابنیده یکی شوربخت

به تن مردم و سر چو آن گراز

به بیچارگی مرده بر تخت ناز

ز کافور زیراندرش بستری

کشیده ز دیبا برو چادری

یکی سرخ گوهر به جای چراغ

فروزان شده زو همه بوم و راغ

فتاده فروغ ستاره در آب

ز گوهر همه خانه چون آفتاب

هرانکس که رفتی که چیزی برد

وگر خاک آن خانه را بسپرد

همه تنش بر جای لرزان شدی

وزان لرزه آن زنده ریزان شدی

خروش آمد از چشمهٔ آب شور

که ای آرزومند چندین مشور

بسی چیز دیدی که آن کس ندید

عنان را کنون باز باید کشید

کنون زندگانیت کوتاه گشت

سر تخت شاهیت بی‌شاه گشت

سکندر بترسید و برگشت زود

به لشکرگه آمد به کردار دود

وزان جایگه تیز لشکر براند

خروشان بسی نام یزدان بخواند

ازان کوه راه بیابان گرفت

غمی گشت و اندیشهٔ جان گرفت

همی راند پر درد و گریان ز جای

سپاه از پس و پیش او رهنمای

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

سوی باختر شد چو خاور بدید

ز گیتی همی رای رفتن گزید

بره‌بر یکی شارستان دید پاک

که نگذشت گویی بروباد و خاک

چو آواز کوس آمد از پشت پیل

پذیره شدندش بزرگان دو میل

جهانجوی چون دید بنواختشان

به خورشید گردن برافراختشان

بپرسید کایدر چه باشد شگفت

کزان برتر اندازه نتوان گرفت

زبان برگشادند بر شهریار

به نالیدن از گردش روزگار

که ما را یکی کار پیش است سخت

بگوییم با شاه پیروزبخت

بدین کوه سر تا به ابر اندرون

دل ما پر از رنج و دردست و خون

ز چیز که ما را بدو تاب نیست

ز یاجوج و ماجوج مان خواب نیست

چو آیند بهری سوی شهر ما

غم و رنج باشد همه بهر ما

همه رویهاشان چو روی هیون

زبانها سیه دیده‌ها پر ز خون

سیه روی و دندانها چون گراز

که یارد شدن نزد ایشان فراز

همه تن پر از موی و موی همچو نیل

بر و سینه و گوشهاشان چو پیل

بخسپند یکی گوش بستر کنند

دگر بر تن خویش چادر کنند

ز هر ماده‌ای بچه زاید هزار

کم و بیش ایشان که داند شمار

به گرد آمدن چون ستوران شوند

تگ آرند و بر سان گوران شوند

بهاران کز ابر ا ندرآید خروش

همان سبز دریا برآید به جوش

چو تنین ازان موج بردارد ابر

هوا برخروشد بسان هژبر

فرود افگند ابر تنین چو کوه

بیایند زیشان گروها گروه

خورش آن بود سال تا سالشان

که آگنده گردد بر و یالشان

گیاشان بود زان سپس خوردنی

بیارند هر سو ز آوردنی

چو سرما بود سخت لاغر شوند

به آواز بر سان کفتر شوند

بهاران ببینی به کردار گرگ

بغرند بر سان پیل سترگ

اگر پادشا چاره‌ای سازدی

کزین غم دل ما بپردازدی

بسی آفرین یابد از هرکسی

ازان پس به گیتی بماند بسی

بزرگی کن و رنج ما را بساز

هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز

سکندر بماند اندر ایشان شگفت

غمی گشت و اندیشه‌ها برگرفت

چنین داد پاسخ که از ماست گنج

ز شهر شما یارمندی و رنج

برآرم من این راه ایشان به رای

نبیروی نیکی دهش یک خدای

یکایک بگفتند کای شهریار

ز تو دور بادا بد روزگار

ز ما هرچ باید همه بنده‌ایم

پرستنده باشیم تا زنده‌ایم

بیاریم چندانک خواهی تو چیز

کزین بیش کاری نداریم نیز

سکندر بیامد نگه کرد کوه

بیاورد زان فیلسوفان گروه

بفرمود کاهنگران آورید

مس و روی و پتک گران آورید

کج و سنگ و هیزم فزون از شمار

بیارید چندانک آید به کار

بی‌اندازه بردند چیزی که خواست

چو شد ساخته کار و اندیشه راست

ز دیوارگر هم ز آهنگران

هرانکس که استاد بود اندران

ز گیتی به پیش سکندر شدند

بدان کار بایسته یاور شدند

ز هر کشوری دانشی شد گروه

دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه

ز بن تا سر تیغ بالای اوی

چو صد شاه‌رش کرده پهنای اوی

ازو یک رش انگشت و آهن یکی

پراگنده مس در میان اندکی

همی ریخت گوگردش اندر میان

چنین باشد افسون دانا کیان

همی ریخت هر گوهری یک رده

چو از خاک تا تیغ شد آژده

بسی نفت و روغن برآمیختند

همی بر سر گوهران ریختند

به خروار انگشت بر سر زدند

بفرمود تا آتش اندر زدند

دم آورد و آهنگران صدهزار

به فرمان پیروزگر شهریار

خروش دمنده برآمد ز کوه

ستاره شد از تف آتش ستوه

چنین روزگاری برآمد بران

دم آتش و رنج آهنگران

گهرها یک اندر دگر ساختند

وزان آتش تیز بگداختند

ز یاجوج و ماجوج گیتی برست

زمین گشت جای خرام و نشست

برش پانصد بود بالای اوی

چو سیصد بدی نیز پهنای اوی

ازان نامور سد اسکندری

جهانی برست از بد داوری

برو مهتران خواندند آفرین

که بی‌تو مبادا زمان و زمین

ز چیزی که بود اندران جایگاه

فراوان ببردند نزدیک شاه

نپذرفت ازیشان و خود برگرفت

جهان مانده زان کار اندر شگفت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

بدان جایگه شاه ماهی بماند

پس‌انگه بجنبید و لشکر براند

ازان سبز دریا چو گشتند باز

بیابان گرفتند و راه دراز

چو منزل به منزل به حلوان رسید

یکی مایه‌ور باره و شهر دید

به پیش آمدندش بزرگان شهر

کسی کش ز نام و خرد بود بهر

برفتند با هدیه و با نثار

ز حلوان سران تا در شهریار

سکندر سبک پرسش اندر گرفت

که ایدر چه بینید چیزی شگفت

بدو گفت گوینده کای شهریار

ندانیم چیزی که آید به کار

برین مرز درویشی و رنج هست

کزین بگذری باد ماند به دست

چو گفتار گوینده بشنید شاه

ز حلوان سوی سند شد با سپاه

پذیره شدندش سواران سند

همان جنگ را یاور آمد ز هند

هرانکس که از فور دل خسته بود

به خون ریختن دستها شسته بود

بردند پیلان و هندی درای

خروش آمد و نالهٔ کرنای

سر سندیان بود بنداه نام

سواری سرافراز با رای و کام

یکی رزمشان کرده شد همگروه

زمین شد ز افگنده بر سان کوه

شب آمد بران دشت سندی نماند

سکندر سپاه از پس‌اندر براند

به دست آمدش پیل هشتاد و پنج

همان تاج زرین و شمشیر و گنج

زن و کودک و پیر مردان به راه

برفتند گریان به نزدیک شاه

که ای شاه بیدار با رای و هوش

مشور این بر و بوم و بر بد مکوش

که فرجام هم روز تو بگذرد

خنک آنک گیتی به بد نسپرد

سکندر بریشان نیاورد مهر

بران خستگان هیچ ننمود چهر

گرفتند زیشان فراوان اسیر

زن و کودک خرد و برنا و پیر

سوی نیمروز آمد از راه بست

همه روی گیتی ز دشمن بشست

وزان جایگه شد به سوی یمن

جهاندار و با نامدار انجمن

چو بشنید شاه یمن با مهان

بیامد بر شهریار جهان

بسی هدیه‌ها کز یمن برگزید

بهاگیر و زیبا چنانچون سزید

ده اشتر ز برد یمن بار کرد

دگر پنج را بار دینار کرد

دگر ده شتر بار کرد از درم

چو باشد درم دل نباشد به غم

دگر سلهٔ زعفران بد هزار

ز دیبا و هرجامهٔ بی‌شمار

زبرجد یکی جام بودش به گنج

همان در ناسفته هفتاد و پنج

یکی جام دیگر بدش لاژورد

نهاد اندرو شست یاقوت زرد

ز یاقوت سرخ از برش ده نگین

به فرمانبران داد و کرد آفرین

به پیش سراپردهٔ شهریار

رسیدند با هدیه و با نثار

سکندر بپرسید و بنواختشان

بر تخت نزدیک بنشاختشان

برو آفرین کرد شاه یمن

که پیروزگر باش بر انجمن

به تو شادم ار باشی ایدر دو ماه

برآساید از راه شاه و سپاه

سکندر برو آفرین کرد و گفت

که با تو همیشه خرد باد جفت

به شبگیر شاه یمن بازگشت

ز لشکر جهانی پر آواز گشت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

ز راه بیابان به شهری رسید

ببد شاد کآواز مردم شنید

همه بوم و بر باغ آباد بود

در مردم از خرمی شاد بود

پذیره شدندش بزرگان شهر

کسی را که از مردمی بود بهر

برو همگنان آفرین خواندند

همه زر و گوهر برافشاندند

همی گفت هرکس که ای شهریار

انوشه که کردی بمابر گذار

بدین شهر هرگز نیامد سپاه

نه هرگز شنیدست کس نام شاه

کنون کامدی جان ما پیش تست

که روشن‌روان بادی و تن درست

سکندر دل از مردمان شاد کرد

ز راه بیابان تن آزاد کرد

بپرسید ازیشان که ایدر شگفت

چه چیزست کاندازه باید گرفت

چنین داد پاسخ بدو رهنمای

که ای شاه پیروز پاکیزه‌رای

شگفتیست ایدر که اندر جهان

کسی آن ندید آشکار و نهان

درختیست ایدر دو بن گشته جفت

که چونان شگفتی نشاید نهفت

یکی ماده و دیگری نر اوی

سخن‌گو بود شاخ با رنگ و بوی

به شب ماده گویا و بویا شود

چو روشن شود نر گویا شود

سکندر بشد با سواران روم

همان نامداران آن مرز و بوم

بپرسید زیشان که اکنون درخت

سخن کی سراید به آواز سخت

چنین داد پاسخ بدو ترجمان

که از روز چون بگذرد نه زمان

سخن‌گوی گردد یکی زین درخت

که آواز او بشنود نیک‌بخت

شب تیره‌گون ماده گویا شود

بر و برگ چون مشک بویا شود

بپرسید چون بگذریم از درخت

شگفتی چه پیش آید ای نیک‌بخت

چنین داد پاسخ کزو بگذری

ز رفتنت کوته شود داوری

چو زو برگذشتی نماندت جای

کران جهان خواندش رهنمای

بیابان و تاریکی آید به پیش

به سیری نیامد کس از جان خویش

نه کس دید از ما نه هرگز شنید

که دام و دد و مرغ بر ره پرید

همی راند با رومیان نیک‌بخت

چو آمد به نزدیک گویا درخت

زمینش ز گرمی همی بردمید

ز پوست ددان خاک پیدا ندید

ز گوینده پرسید کین پوست چیست

ددان را برین گونه درنده کیست

چنین داد پاسخ بدو نیک‌بخت

که چندین پرستنده دارد درخت

چو باید پرستندگان را خورش

ز گوشت ددان باشدش پرورش

چو خورشید بر تیغ گنبد رسید

سکندر ز بالا خروشی شنید

که آمد ز برگ درخت بلند

خروشی پر از سهم و ناسودمند

بترسید و پرسید زان ترجمان

که ای مرد بیدار نیکی گمان

چنین برگ گویا چه گوید همی

که دل را به خوناب شوید همی

چنین داد پاسخ که ای نیک‌بخت

همی گوید این برگ شاخ درخت

که چندین سکندر چه پوید به دهر

که برداشت از نیکویهایش بهر

ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت

ز تخت بزرگی ببایدش رفت

سکندر ز دیده ببارید خون

دلش گشت پر درد از رهنمون

ازان پس به کس نیز نگشاد لب

پر از غم همی بود تا نیم‌شب

سخن‌گوی شد برگ دیگر درخت

دگر باره پرسید زان نیک‌بخت

چه گوید همی این دگر شاخ گفت

سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت

چنین داد پاسخ که این ماده شاخ

همی گوید اندر جهان فراخ

از آز فراوان نگنجی همی

روان را چرا بر شکنجی همی

ترا آز گرد جهان گشتن است

کس آزردن و پادشا کشتن است

نماندت ایدر فراوان درنگ

مکن روز بر خویشتن تار و تنگ

بپرسید از ترجمان پادشا

که ای مرد روشن‌دل و پارسا

یکی بازپرسش که باشم به روم

چو پیش آید آن گردش روز شوم

مگر زنده بیند مرا مادرم

یکی تا به رخ برکشد چادرم

چنین گفت با شاه گویا درخت

که کوتاه کن روز و بربند رخت

نه مادرت بیند نه خویشان به روم

نه پوشیده رویان آن مرز و بوم

به شهر کسان مرگت آید نه دیر

شود اختر و تاج و تخت از تو سیر

چو بشنید برگشت زان دو درخت

دلش خسته گشته به شمشیر سخت

چو آمد به لشکرگه خویش باز

برفتند گردان گردن‌فراز

به شهر اندرون هدیه‌ها ساختند

بزرگان بر پادشا تاختند

یکی جوشنی بود تابان چو نیل

به بالای و پهنای یک چرم پیل

دو دندان پیل و برش پنج بود

که آن را به برداشتن رنج بود

زره بود و دیبای پرمایه بود

ز زر کرده آگنده صد خایه بود

به سنگ درم هر یکی شست من

ز زر و ز گوهر یکی کرگدن

بپذرفت زان شهر و لشکر براند

ز دیده همی خون دل برفشاند

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

سکندر سوی روشنایی رسید

یکی بر شد کوه رخشنده دید

زده بر سر کوه خارا عمود

سرش تا به ابر اندر از چوب عود

بر هر عمودی کنامی بزرگ

نشسته برو سبز مرغی سترگ

به آواز رومی سخن راندند

جهاندار پیروز را خواندند

چو آواز بشنید قیصر برفت

به نزدیک مرغان خرامید تفت

بدو مرغ گفت ای دلارای رنج

چه جویی همی زین سرای سپنج

اگر سر برآری به چرخ بلند

همان بازگردی ازو مستمند

کنون کامدی هیچ دیدی زنا

وگر کرده از خشت پخته بنا

چنین داد پاسخ کزین هر دو هست

زنا و برین گونه جای نشست

چو بشنید پاسخ فروتر نشست

درو خیره شد مرد یزدان‌پرست

بپرسید کاندر جهان بانگ رود

شنیدی و آوای مست و سرود

چنین داد پاسخ که هر کو ز دهر

ز شادی همی برنگیرند بهر

ورا شاد مردم نخواند همی

وگر جان و دل برفشاند همی

به خاک آمد از بر شده چوب عمود

تهی ماند زان مرغ رنگین عمود

بپرسید دانایی و راستی

فزونست اگر کمی و کاستی

چنین داد پاسخ که دانش پژوه

همی سرفرازد ز هر دو گروه

به سوی عمود آمد از تیره خاک

به منقار چنگالها کرد پاک

ز قیصر بپرسید یزدان‌پرست

به شهر تو بر کوه دارد نشست

بدو گفت چون مرد شد پاک‌رای

بیابد پرستنده بر کوه جای

ازان چوب جوینده شد بر کنام

جهانجوی روشن‌دل و شادکام

به چنگال می‌کرد منقار تیز

چو ایمن شد از گردش رستخیز

به قیصر بفرمود تا بی‌گروه

پیاده شود بر سر تیغ کوه

ببیند که تا بر سر کوه چیست

کزو شادمان را بباید گریست

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

بدانست کش مرگ نزدیک شد

بروبر همی روز تاریک شد

بران بودش اندیشه کاندر جهان

نماند کسی از نژاد مهان

که لشکر کشد جنگ را سوی روم

نهد پی بران خاک آباد بوم

چو مغز اندرین کار خودکامه کرد

هم‌انگه سطالیس را نامه کرد

هرانکس کجا بد ز تخم کیان

بفرمودشان تا ببندد میان

همه روی را سوی درگه کنند

ز بدها گمانیش کوته کنند

چو این نامه بردند نزد حکیم

دل ارسطالیس شد به دو نیم

هم‌اندر زمان پاسخ نامه کرد

ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد

که آن نامهٔ شاه گیهان رسید

ز بدکام دستش بباید کشید

ازان بد که کردی میندیش نیز

از اندیشه درویش را بخش چیز

بپرهیز و جان را به یزدان سپار

به گیتی جز از تخم نیکی مکار

همه مرگ راییم تا زنده‌ایم

به بیچارگی در سرافگنده‌ایم

نه هرکس که شد پادشاهی ببرد

برفت و بزرگی کسی را سپرد

بپرهیز و خون بزرگان مریز

که نفرین بود بر تو تا رستخیز

و دیگر که چون اندر ایران سپاه

نباشد همان شاه در پیش‌گاه

ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین

سپاه آید از هر سوی هم‌چنین

به روم آید آنکس که ایران گرفت

اگر کین بسیچد نباشد شگفت

هرآنکس که هست از نژاد کیان

نباید که از باد یابد زیان

بزرگان و آزادگان را بخوان

به بخش و به سور و به رای و به خوان

سزاوار هر مهتری کشوری

بیارای و آغاز کن دفتری

به نام بزرگان و آزادگان

کزیشان جهان یافتی رایگان

یکی را مده بر دگر دستگاه

کسی را مخوان بر جهان نیز شاه

سپر کن کیان را همه پیش بوم

چو خواهی که لشکر نیاید به روم

سکندر چو پاسخ بران گونه یافت

به اندیشه و رای دیگر شتافت

بزرگان و آزادگان را ز دهر

کسی را کش از مردمی بود بهر

بفرمود تا پیش او خواندند

به جای سزاوار بنشاندند

یکی عهد بنوشت تا هر یکی

فزونی نجوید ز دهر اندکی

بران نامداران جوینده کام

ملوک طوایف نهادند نام

همان شب سکندر به بابل رسید

مهان را به دیدار خود شاد دید

یکی کودک آمد زنی را به شب

بدو ماند هرکس که دیدش عجب

سرش چون سر شیر و بر پای سم

چو مردم بر و کتف و چون گاو دم

بمرد از شگفتی هم‌آنگه که زاد

سزد گر نباشد ازان زن نژاد

ببردند هم در زمان نزد شاه

بدو کرد شاه از شگفتی نگاه

به فالش بد آمد هم‌انگاه گفت

که این بچه در خاک باید نهفت

ز اخترشناسان بسی پیش خواند

وزان کودک مرده چندی براند

ستاره‌شمر زان غمی گشت سخت

بپوشید بر خسرو نیک‌بخت

ز اخترشناسان بپرسید و گفت

که گر هیچ ماند سخن در نهفت

هم‌اکنون ببرم سرانتان ز تن

نیابید جز کام شیران کفن

ستاره‌شمر چون برآشفت شاه

بدو گفت کای نامور پیشگاه

تو بر اختر شیر زادی نخست

بر موبدان و ردان شد درست

سر کودک مرده بینی چو شیر

بگردد سر پادشاهیت زیر

پرآشوب گردد زمین چندگاه

چنین تا نشیند یکی پیشگاه

ستاره‌شمر بیش ازین هرک بود

همی گفت و آن را نشانه نمود

سکندر چو بشنید زان شد غمی

به رای و به مغزش درآمد کمی

چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست

مرا دل پر اندیشه زین باره نیست

مرا بیش ازین زندگانی نبود

زمانه نکاهد نخواهد فزود

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

وزان روی لشکر سوی چین کشید

سر نامداران به بیرون کشید

همی راند منزل به منزل به دشت

چهل روز تا پیش دریا گذشت

ز دیبا سراپرده‌ای برکشید

سپه را به منزل فرود آورید

یکی نامه فرمود پس تا دبیر

نویسد ز اسکندر شهرگیر

نوشتند هرگونه‌ای خوب و زشت

نویسنده چون نامه اندر نوشت

سکندر بشد چون فرستاده‌ای

گزین کرد بینادل آزاده‌ای

که با او بدی یک‌دل و یک‌سخن

بگوید به مهتر که کن یا مکن

سپه را به سالار لشکر سپرد

وزان رومیان پنج دانا ببرد

چو آگاهی آمد به فغفور ازین

که آمد فرستاده‌ای سوی چین

پذیره فرستاد چندی سپاه

سکندر گرازان بیامد به راه

چو آمد بران بارگاه بزرگ

بدید آن گزیده سپاه بزرگ

بیامد ز دهلیز تا پیش اوی

پراندیشه جان بداندیش اوی

دوان پیش او رفت و بردش نماز

نشست اندر ایوان زمانی دراز

بپرسید فغفور و بنواختش

یکی نامور جایگه ساختش

چو برزد سر از کوه روشن چراغ

ببردند بالای زرین جناغ

فرستادهٔ شاه را پیش خواند

سکندر فراوان سخنها براند

بگفت آنچ بایست و نامه بداد

سخنهای قیصر همه کرد یاد

بران نامه عنوان بد از شاه روم

جهاندار و سالار هر مرز و بوم

که خوانند شاهان برو آفرین

زما بندگان جهان آفرین

جهاندار و داننده و رهنمای

خداوند پاکی و نیکی فزای

دگر گفت فرمان ما سوی چین

چنانست که آباد ماند زمین

نباید بسیچید ما را به جنگ

که از جنگ شد روز بر فور تنگ

چو دارا که بد شهریار جهان

چو فریان تازی و دیگر مهان

ز خاور برو تا در باختر

ز فرمان ما کس نجوید گذر

شمار سپاهم نداند سپهر

وگر بشمرد نیز ناهید و مهر

اگر هیچ فرمان ما بشکنی

تن و بوم و کشور به رنج افگنی

چو نامه بخوانی بیارای ساو

مرنجان تن خویش و با بد مکاو

گر آیی بینی مرا با سپاه

ببینم ترا یک‌دل و نیک خواه

بداریم بر تو همین تاج و تخت

به چیزی گزندت نیاید ز بخت

وگر کند باشی به پیش آمدن

ز کشور سوی شاه خویش آمدن

ز چیزی که باشد طرایف به چین

ز زرینه و اسپ و تیغ و نگین

هم از جامه و پرده و تخت عاج

ز دیبای پرمایه و طوق و تاج

ز چیزی که یابی فرستی به گنج

چو خواهی که از ما نیایدت رنج

سپاه مرا بازگردان ز راه

بباش ایمن از گنج و تخت و کلاه

چو سالار چین زان نشان نامه دید

برآشفت و پس خامشی برگزید

بخندید و پس با فرستاده گفت

که شاه ترا آسمان باد جفت

بگوی آنچ دانی ز گفتار اوی

ز بالا و مردی و دیدار اوی

فرستاده گفت ای سپهدار چین

کسی چون سکندر مدان بر زمین

به مردی و رادی و بخش و خرد

ز اندیشهٔ هر کسی بگذرد

به بالای سروست و با زور پیل

به بخشش به کردار دریای نیل

زبانش به کردار برنده تیغ

به چربی عقاب اندر آرد ز میغ

چو بشنید فغفور چین این سخن

یکی دیگر اندیشه افگند بن

بفرمود تا خوان و می خواستند

به باغ اندر ایوان بیاراستند

همی خورد می تا جهان تیره شد

سر میگساران ز می خیره شد

سپهدار چین با فرستاده گفت

که با شاه تو مشتری باد جفت

چو روشن شود نامه پاسخ کنیم

به دیدار تو روز فرخ کنیم

سکندر بیامد ترنجی به دست

ز ایوان سالار چین نیم‌مست

چو خورشید برزد سر از برج شیر

سپهر اندر آورد شب را به زیر

سکندر به نزدیک فغفور شد

از اندیشهٔ بد دلش دور شد

بپرسید زو گفت شب چون بدی

که بیرون شدی دوش میگون بدی

ازان پس بفرمود تا شد دبیر

بیاورد قرطاس و مشک و عبیر

مران نامه را زود پاسخ نوشت

بیاراست قرطاس را چون بهشت

نخست آفرین کرد بر دادگر

خداوند مردی و داد و هنر

خداوند فرهنگ و پرهیز و دین

ازو باد بر شاد روم آفرین

رسید این فرستادهٔ چرب‌گوی

هم آن نامهٔ شاه فرهنگ جوی

سخنهای شاهان همه خواندم

وزان با بزرگان سخن راندم

ز دارای داراب و فریان و فور

سخن هرچ پیدا بد از رزم و سور

که پیروز گشتی بریشان همه

شبان بودی و شهریاران رمه

تو داد خداوند خورشید و ماه

به مردی مدان و فزون سپاه

چو بر مهتری بگذرد روزگار

چه در سور میرد چه در کارزار

چو فرجامشان روز رزم تو بود

زمانه نه کاهد نخواهد فزود

تو زیشان مکن کشی و برتری

که گر ز آهنی بی‌گمان بگذری

کجا شد فریدون و ضحاک و جم

فراز آمد از باد و شد سوی دم

من از تو نترسم نه جنگ آورم

نه بر سان تو باد گیرد سرم

که خون ریختن نیست آیین ما

نه بد کردن اندرخور دین ما

بخوانی مرا بر تو باشد شکست

که یزدان‌پرستم نه خسروپرست

فزون زان فرستم که دارای منش

ز بخشش نباشد مرا سرزنش

سکندر به رخ رنگ تشویر خورد

ز گفتار او بر جگر تیر خورد

به دل گفت ازین پس کس اندر جهان

نبیند مرا رفته جایی نهان

ز ایوان بیامد به جای نشست

میان از پی بازگشتن ببست

سرافراز فغفور بگشاد گنج

ز بخشش نیامد به دلش ایچ رنج

نخستین بفرمود پنجاه تاج

به گوهر بیاگنده ده تخت عاج

ز سیمین و زرینه اشتر هزار

بفرمود تا برنهادند بار

ز دیبای چینی و خز و حریر

ز کافور وز مشک و بوی و عبیر

هزار اشتر بارکش بار کرد

تن‌آسان شد آنکو درم خوار کرد

ز سنجاب و قاقم ز موی سمور

ز گستردنیها و جام بلور

بیاورد زین هر یکی ده هزار

خردمند گنجور بربست بار

گرانمایه صد زین به سیمین ستام

ز زرینه پنجاه بردند نام

ببردند سیصد شتر سرخ‌موی

طرایف بدو دار چینی بدوی

یکی مرد با سنگ و شیرین سخن

گزین کرد زان چینیان کهن

بفرمود تا با درود و خرام

بیاید بر شاه و آرد پیام

که یک چند باشد به نزدیک چین

برو نامداران کنند آفرین

فرستاده شد با سکندر به راه

گمانی که بردی که اویست شاه

چو ملاح روی سکندر بدید

سبک زورقی بادبان برکشید

چو دستور با لشکر آمدش پیش

بگفت آنچ آمد ز بازار خویش

سپاهش برو خواندند آفرین

همه برنهادند سر بر زمین

بدانست چینی که او هست شاه

پیاده بیامد غریوان به راه

سکندر بدو گفت پوزش مکن

مران پیش فغفور زین در سخن

ببود آن شب و بامداد پگاه

به آرام بنشست بر تخت شاه

فرستاده را چیز بخشید و گفت

که با تو روان مسیحست جفت

برو پیش فغفور چینی بگوی

که نزدیک ما یافتی آب‌روی

گر ایدر بباشی همی چین تراست

وگر جای دیگر خرامی رواست

بیاسایم ایدر که چندین سپاه

به تندی نشاید کشیدن به راه

فرستاده برگشت و آمد چو باد

به فغفور پیغام قیصر بداد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

سکندر سپه را به بابل کشید

ز گرد سپه شد هوا ناپدید

همی راند یک ماه خود با سپاه

ندیدند زیشان کس آرامگاه

بدین‌گونه تا سوی کوهی رسید

ز دیدار دیده سرش ناپدید

به سر بر یکی ابر تاریک بود

به کیوان تو گفتی که نزدیک بود

به جایی بروبر ندیدند راه

فروماند از راه شاه و سپاه

گذشتند بر کوه خارا به رنج

وزو خیره شد مرد باریک سنج

ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه

یکی ژرف دریا بد آن روی کوه

پدید آمد و شاد شد زان سپاه

که دریا و هامون بدیدند راه

سوی ژرف دریا همی راندند

جهان‌آفرین را همی خواندند

دد و دام بد هر سوی بی‌شمار

سپه را نبد خوردنی جز شکار

پدید آمد از دور مردی سترگ

پر از موی با گوشهای بزرگ

تنش زیر موی اندرون همچو نیل

دو گوشش به کردار دو گوش پیل

چو دیدند گردنکشان زان نشان

ببردند پیش سکندر کشان

سکندر نگه کرد زو خیره ماند

بروبر همی نام یزدان بخواند

چه مردی بدو گفت نام تو چیست

ز دریا چه یابی و کام تو چیست

بدو گفت شاها مرا باب و مام

همان گوش بستر نهادند نام

بپرسید کان چیست به میان آب

کزان سوی می برزند آفتاب

ازان پس چنین گفت کای شهریار

همیشه بدی در جهان نامدار

یکی شارستانست این چون بهشت

که گویی نه از خاک دارد سرشت

نبینی بدواندر ایوان و خان

مگر پوشش از ماهی و استخوان

بر ایوانها چهر افراسیاب

نگاریده روشن‌تر از آفتاب

همان چهر کیخسرو جنگ‌جوی

بزرگی و مردی و فرهنگ اوی

بران استخوان بر نگاریده پاک

نبینی به شهر اندرون گرد و خاک

ز ماهی بود مردمان را خورش

ندارند چیزی جزین پرورش

چو فرمان دهد نامبردار شاه

روم من بران شارستان بی‌سپاه

سکندر بدان گوش ور گفت رو

بیاور کسی تا چه بینیم نو

بشد گوش بستر هم اندر زمان

ازان شارستان برد مردم دمان

گذشتند بر آب هفتاد مرد

خرد یافته مردم سالخورد

همه جامه‌هاشان ز خز و حریر

ازو چند برنا بد و چند پیر

ازو هرک پیری بد و نام داشت

پر از در زرین یکی جام داشت

کسی کو جوان بود تاجی به دست

بر قیصر آمد سرافگنده پست

برفتند و بردند پیشش نماز

بگفتند با او زمانی دراز

ببود آن شب و گاه بانگ خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

وزان جایگه سوی بابل کشید

زمین گشت از لشکرش ناپدید

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

چو آگاه شد لشکر از درد شاه

جهان گشت بر نامداران سپاه

به تخت بزرگی نهادند روی

جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوی

سکندر چو از لشکر آگاه شد

بدانست کش روز کوتاه شد

بفرمود تا تخت بیرون برند

از ایوان شاهی به هامون برند

ز بیماری او غمی شد سپاه

که بی‌رنگ دیدند رخسار شاه

همه دشت یکسر خروشان شدند

چو بر آتش تیز جوشان شدند

همی گفت هرکس که بد روزگار

که از رومیان کم شود شهریار

فرازآمد آن گردش بخت شوم

که ویران شود زین سپس مرز روم

همه دشمنان کام دل یافتند

رسیدند جایی که بشتافتند

بمابر کنون تلخ گردد جهان

خروشان شویم آشکار و نهان

چنین گفت قیصر به آوای نرم

که ترسنده باشید با رای و شرم

ز اندرز من سربسر مگذرید

چو خواهید کز جان و تن برخورید

پس از من شما را همینست کار

نه با من همی بد کند روزگار

بگفت این و جانش برآمد ز تن

شد آن نامور شاه لشکرشکن

ز لشکر سراسر برآمد خروش

ز فریاد لشکر بدرید گوش

همه خاک بر سر همی بیختند

ز مژگان همی خون دل ریختند

زدند آتش اندر سرای نشست

هزار اسپ را دم بریدند پست

نهاده بر اسپان نگونسار زین

تو گفتی همی برخروشد زمین

ببردند صندوق زرین به دشت

همی ناله از آسمان برگذشت

سکوبا بشستش به روشن گلاب

پراگند بر تنش کافور ناب

ز دیبای زربفت کردش کفن

خروشان بران شهریار انجمن

تن نامور زیر دیبای چین

نهادند تا پای در انگبین

سر تنگ تابوت کردند سخت

شد آن سایه گستر دلاور درخت

نمانی همی در سرای سپنج

چه یازی به تخت و چه نازی به گنج

چو تابوت زان دشت برداشتند

همه دست بر دست بگذاشتند

دو آواز شد رومی و پارسی

سخنشان ز تابوت بد یک بسی

هرانکس که او پارسی بود گفت

که او را جز ایدر نباید نهفت

چو ایدر بود خاک شاهنشهان

چه تازند تابوت گرد جهان

چنین گفت رومی یکی رهنمای

که ایدر نهفتن ورا نیست رای

اگر بشنوید آنچ گویم درست

سکندر در آن خاک ریزد که رست

یکی پارسی نیز گفت این سخن

که گر چندگویی نیاید به بن

نمایم شما را یکی مرغزار

ز شاهان و پیشینگان یادگار

ورا جرم خواند جهاندیده پیر

بدو اندرون بیشه و آبگیر

چو پرسی ترا پاسخ آید ز کوه

که آواز او بشنود هر گروه

بیارید مر پیر فرتوت را

هم ایدر بدارید تابوت را

بپرسید اگر کوه پاسخ دهد

شما را بدین رای فرخ نهد

برفتند پویان به کردار غرم

بدان بیشه کش باز خوانند جرم

بگفتند پاسخ چنین داد باز

که تابوت شاهان چه دارید راز

که خاک سکندر به اسکندریست

کجا کرده بد روزگاری که زیست

چو آواز بشنید لشکر برفت

ببردند زان بیشه صندوق تفت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

چو آمد سکندر به اسکندری

جهان را دگرگونه شد داوری

به هامون نهادند صندوق اوی

زمین شد سراسر پر از گفت‌وگوی

به اسکندری کودک و مرد و زن

به تابوت او بر شدند انجمن

اگر برگرفتی ز مردم شمار

مهندس فزون آمدی صد هزار

حکیم ارسطالیس پیش اندرون

جهانی برو دیدگان پر ز خون

برآن تنگ صندوق بنهاد دست

چنین گفت کای شاه یزدان پرست

کجا آن هش و دانش و رای تو

که این تنگ تابوت شد جای تو

به روز جوانی برین مایه سال

چرا خاک را برگزیدی نهال

حکیمان رومی شدند انجمن

یکی گفت کای پیل رویینه تن

ز پایت که افگند و جانت که خست

کجا آن همه حزم و رای و نشست

دگر گفت چندین نهفتی تو زر

کنون زر دارد تنت را به بر

دگر گفت کز دست تو کس نرست

چرا سودی ای شاه با مرگ دست

دگر گفت کسودی از درد و رنج

هم از جستن پادشاهی و گنج

دگر گفت چون پیش داور شوی

همان بر که کشتی همان بدروی

دگر گفت بی‌دستگاه آن بود

که ریزندهٔ خون شاهان بود

دگر گفت ما چون تو باشیم زود

که بودی تو چون گوهر نابسود

دگر گفت چون بیندت اوستاد

بیاموزد آن چیز کت نیست یاد

دگر گفت کز مرگ چون تو نرست

به بیشی سزد گر نیازیم دست

دگر گفت کای برتر از ماه و مهر

چه پوشی همی ز انجمن خوب چهر

دگر گفت مرد فراوان هنر

بکوشد که چهره بپوشد به زر

کنون ای هنرمند مرد دلیر

ترا زر زرد آوریدست زیر

دگرگفت دیبا بپوشیده‌ای

نپوشیده را نیز رخ دیده‌ای

کنون سر ز دیبا برآور که تاج

همی جویدت یاره و تخت عاج

دگر گفت کز ماه‌رخ بندگان

ز چینی و رومی پرستندگان

بریدی و زر داری اندر کنار

به رسم کیان زر و دیبا مدار

دگر گفت پرسنده پرسد کنون

چه یاد آیدت پاسخ رهنمون

که خون بزرگان چرا ریختی

به سختی به گنج اندر آویختی

خنک آنکسی کز بزرگان بمرد

ز گیتی جز از نیک‌نامی نبرد

دگر گفت روز تو اندرگذشت

زبانت ز گفتار بیکار گشت

هرانکس که او تاج و تخت تو دید

عنان از بزرگی بباید کشید

که بر کس نماند چو بر تو نماند

درخت بزرگی چه باید نشاید

دگر گفت کردار تو بادگشت

سر سرکشان از تو آزاد گشت

ببینی کنون بارگاه بزرگ

جهانی جدا کرده از میش گرگ

دگر گفت کاندر سرای سپنج

چرا داشتی خویشتن را به رنج

که بهر تو این آمد از رنج تو

یکی تنگ تابوت شد گنج تو

نجویی همی نالهٔ بوق را

به سند آمدت بند صندوق را

دگر گفت چون لشکرت بازگشت

تو تنها نمانی برین پهن دشت

همانا پس هرکسی بنگری

فراوان غم زندگانی خوری

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

ازان پس بیامد دوان مادرش

فراوان بمالید رخ بر برش

همی گفت کای نامور پادشا

جهاندار و نیک‌اختر و پارسا

به نزدیکی اندر تو دوری ز من

هم از دوده و لشکر و انجمن

روانم روان ترا بنده باد

دل هرک زین شاد شد کنده باد

ازان پس بشد روشنک پر ز درد

چنین گفت کای شاه آزادمرد

جهاندار دارای دارا کجاست

کزو داشت گیتی همی پشت راست

همان خسرو و اشک و فریان و فور

همان نامور خسرو شهرزور

دگر شهریاران که روز نبرد

سرانشان ز باد اندر آمد به گرد

چو ابری بدی تند و بارش تگرگ

ترا گفتم ایمن شدستی ز مرگ

ز بس رزم و پیکار و خون ریختن

چه تنها چه با لشکر آویختن

زمانه ترا داد گفتم جواز

همی داری از مردم خویش راز

چو کردی جهان از بزرگان تهی

بینداختی تاج شاهنشهی

درختی که کشتی چو آمد به بار

دل خاک بینم ترا غمگسار

چو تاج سپهر اندر آمد به زیر

بزرگان ز گفتار گشتند سیر

نهفتند صندوق او را به خاک

ندارد جهان از چنین ترس و باک

ز باد اندر آرد برد سوی دم

نه دادست پیدا نه پیدا ستم

نیابی به چون و چرا نیز راه

نه کهتر برین دست یابد نه شاه

همه نیکوی باید و مردمی

جوانمردی و خوردن و خرمی

جز اینت نبینم همی بهره‌ای

اگر کهتر آیی وگر شهره‌ای

اگر ماند ایدر ز تو نام زشت

بدانجا نیایی تو خرم بهشت

چنین است رسم سرای کهن

سکندر شد و ماند ایدر سخن

چو او سی و شش پادشا را بکشت

نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت

برآورد پرمایه ده شارستان

شد آن شارستانها کنون خارستان

بجست آنچ هرگز نجستست کس

سخن ماند ازو اندر آفاق و بس

سخن به که ویران نگردد سخن

چو از برف و باران سرای کهن

گذشتم ازین سد اسکندری

همه بهتری باد و نیک‌اختری

اگر چند هم بگذرد روزگار

نوشته بماند ز ما یادگار

اگر صد بمانی و گر صدهزار

به خاک اندر آید سرانجام کار

دل شهریار جهان شاد باد

ز هر بد تن پاکش آزاد باد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

وزان جایگه رفت خورشیدفش

بیامد دمان تا زمین حبش

ز مردم زمین بود چون پر زاغ

سیه گشته و چشمها چون چراغ

تناور یکی لشکری زورمند

برهنه تن و پوست و بالابلند

چو از دور دیدند گرد سپاه

خروشی برآمد ز ابر سیاه

سپاه انجمن شد هزاران هزار

وران تیره شد دیدهٔ شهریار

به سوی سکندر نهادند سر

بکشتند بسیار پرخاشخر

به جای سنان استخوان داشتند

همی بر تن مرد بگذاشتند

به لشکر بفرمود پس شهریار

که برداشتند آلت کارزار

برهنه به جنگ اندر آمد حبش

غمی گشت زان لشکر شیرفش

بکشتند زیشان فزون از شمار

بپیچید دیگر سر از کارزار

ز خون ریختن گشت روی زمین

سراسر به کردار دریای چین

چو از خون در و دشت آلوده شد

ز کشته به هر جای بر توده شد

چو بر توده خاشاکها برزدند

بفرمود تا آتش اندر زدند

چو شب گشت بشنید آواز گرگ

سکندر بپوشید خفتان و ترگ

یکی پیش رو بود مهتر ز پیل

به سر بر سرو داشت همرنگ نیل

ازین نامداران فراوان بکشت

بسی حمله بردند و ننمود پشت

بکشتند فرجام کارش به تیر

یکی آهنین کوه بد پیل گیر

وزان جایگه تیز لشکر براند

بسی نام دادار گیهان بخواند

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:58 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

 

به بابل هم‌ان روز شد دردمند

بدانست کامد به تنگی گزند

دبیر جهاندیده را پیش خواند

هرانچش به دل بود با او براند

به مادر یکی نامه فرمود و گفت

که آگاهی مرگ نتوان نهفت

ز گیتی مرا بهره این بد که بود

زمان چون نکاهد نشاید فزود

تو از مرگ من هیچ غمگین مشو

که اندر جهان این سخن نیست نو

هرانکس که زاید ببایدش مرد

اگر شهریارست گر مرد خرد

بگویم کنون با بزرگان روم

که چون بازگردند زین مرز و بوم

نجویند جز رای و فرمان تو

کسی برنگردد ز پیمان تو

هرانکس که بودند ز ایرانیان

کزیشان بدی رومیان را زیان

سپردم به هر مهتری کشوری

که گردد بر آن پادشاهی سری

همانا نیازش نیاید به روم

برآساید آن کشور و مرز و بوم

مرا مرده در خاک مصر آگنید

ز گفتار من هیچ مپراگنید

به سالی ز دینار من صدهزار

ببخشید بر مردم خیش‌کار

گر آید یکی روشنک را پسر

بود بی‌گمان زنده نام پدر

نباید که باشد جزو شاه روم

که او تازه گرداند آن مرز و بوم

وگر دختر آید به هنگام بوس

به پیوند با تخمهٔ فیلقوس

تو فرزند خوانش نه داماد من

بدو تازه کن در جهان یاد من

دگر دختر کید را بی‌گزند

فرستید نزد پدر ارجمند

ابا یاره و برده و نیک‌خواه

عمار بسیچید بااو به راه

همان افسر و گوهر و سیم و زر

که آورده بود او ز پیش پدر

به رفتن چنو گشت همداستان

فرستید با او به هندوستان

من ایدر همه کار کردم به برگ

به بیچارگی دل نهادم به مرگ

نخست آنک تابوت زرین کنند

کفن بر تنم عنبر آگین کنند

ز زربفت چینی سزاوار من

کسی کو بپیچد ز تیمار من

در و بند تابوت ما را به قیر

بگیرند و کافور و مشک و عبیر

نخست آگنند اندرو انگبین

زبر انگبین زیر دیبای چین

ازان پس تن من نهند اندران

سرآمد سخن چون برآمد روان

تو پند من ای مادر پرخرد

نگه‌دار تا روز من بگذرد

ز چیزی که آوردم از هند و چین

ز توران و ایران و مکران زمین

بدار و ببخش آنچ افزون بود

وز اندازهٔ خویش بیرون بود

به تو حاجت آنستم ای مهربان

که بیدار باشی و روشن‌روان

نداری تن خویش را رنجه بس

که اندر جهان نیست جاوید کس

روانم روان ترا بی‌گمان

ببیند چو تنگ اندر آید زمان

شکیبایی از مهر نامی‌تر است

سبکسر بود هرک او کهتر است

ترا مهر بد بر تنم سال و ماه

کنون جان پاکم ز یزدان بخواه

بدین خواستن باش فریادرس

که فریادرس باشدم دست‌رس

نگر تا که بینی به گرد جهان

که او نیست از مرگ خسته‌روان

چو نامه به مهر اندر آورد و بند

بفرمود تا بر ستور نوند

ز بابل به روم آورند آگهی

که تیره شد آن فر شاهنشهی

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:59 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

 

چو نزدیکی نرم‌پایان رسید

نگه کرد و مردم بی‌اندازه دید

نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز

ازان هر یکی چون یکی سرو برز

چو رعد خروشان برآمد غریو

برهنه سپاهی به کردار دیو

یکی سنگ‌باران بکردند سخت

چو باد خزان برزند بر درخت

به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه

تو گفتی که شد روز روشن سیاه

چو از نرم‌پایان فراوان بماند

سکندر برآسود و لشکر براند

بشد تازیان تا به شهری رسید

که آن را کران و میانه ندید

به آیین همه پیش باز آمدند

گشاده‌دل و بی‌نیاز آمدند

ببردند هرگونه گستردنی

ز پوشیدنیها و از خوردنی

سکندر بپرسید و بنواختشان

براندازه بر پایگه ساختشان

کشیدند بر دشت پرده‌سرای

سپاهش نجست اندر آن شهر جای

سر اندر ستاره یکی کوه دید

تو گفتی که گردون بخواهد کشید

بران کوه مردم بدی اندکی

شب تیره زیشان نماندی یکی

بپرسید ازیشان سکندر که راه

کدامست و چون راند باید سپاه

همه یکسره خواندند آفرین

که ای نامور شهریار زمین

به رفتن برین کوه بودی گذر

اگر برگذشتی برو راه‌بر

یکی اژدهایست زان روی کوه

که مرغ آید از رنج زهرش ستوه

نیارد گذشتن بروبر سپاه

همی دود زهرش برآید به ماه

همی آتش افروزد از کام اوی

دو گیسو بود پیل را دام اوی

همه شهر با او نداریم تاو

خورش بایدش هر شبی پنج گاو

بجوییم و بر کوه خارا بریم

پر اندیشه و پر مدارا بریم

بدان تا نیاید بدین روی کوه

نینجامید از ما گروها گروه

بفرمود سالار دیهیم جوی

که آن روز ندهند چیز بدوی

چو گاه خورش درگذشت اژدها

بیامد چو آتش بران تند جا

سکندر بفرمود تا لشکرش

یکی تیرباران کنند ازبرش

بزد یک دم آن اژدهای پلید

تنی چند ازیشان به دم درکشید

بفرمود اسکندر فیلقوس

تبیره به زخم آوریدند و کوس

همان بی‌کران آتش افروختند

به هرجای مشعل همی سوختند

چو کوه از تبیره پرآواز گشت

بترسید ازان اژدها بازگشت

چو خورشید برزد سر از برج گاو

ز گلزاربرخاست بانگ چکاو

چو آن اژدها را خورش بود گاه

ز مردان لشکر گزین کرد شاه

درم داد سالار چندی ز گنج

بیاورد با خویشتن گاو پنج

بکشت و ز سرشان برآهخت پوست

بدان جادوی داده دل مرد دوست

بیاگند چرمش به زهر و به نفت

سوی اژدها روی بنهاد تفت

مران چرمها را پر از باد کرد

ز دادار نیکی دهش یاد کرد

بفرمود تا پوست برداشتند

همی دست بر دست بگذاشتند

چو نزدیکی اژدها رفت شاه

بسان یکی ابر دیدش سپاه

زبانش کبود و دو چشمش چو خون

همی آتش آمد ز کامش برون

چو گاو از سر کوه بنداختند

بران اژدها دل بپرداختند

فرو برد چون باد گاو اژدها

چو آمد ز چنگ دلیران رها

چو از گاو پیوندش آگنده شد

بر اندام زهرش پراگنده شد

همه رودگانیش سوراخ کرد

به مغز و به پی راه گستاخ کرد

همی زد سرش را بران کوه سنگ

چنین تا برآمد زمانی درنگ

سپاهی بروبر ببارید تیر

به پای آمد آن کوه نخچیرگیر

وزان جایگه تیز لشکر براند

تن اژدها را هم‌انجا بماند

بیاورد لشکر به کوهی دگر

کزان خیره شد مرد پرخاشخر

بلندیش بینا همی دیر دید

سر کوه چون تیغ و شمشیر دید

یکی تخت زرین بران تیغ کوه

ز انبوه یکسو و دور از گروه

یکی مرده مرد اندران تخت‌بر

همانا که بودش پس از مرگ فر

ز دیبا کشیده برو چادری

ز هر گوهری بر سرش افسری

همه گرد بر گرد او سیم و زر

کسی را نبودی بروبر گذر

هرآنکس که رفتی بران کوهسار

که از مرده چیزی کند خواستار

بران کوه از بیم لرزان شدی

به مردی و بر جای ریزان شدی

سکندر برآمد بران کوه‌سر

نظاره بران مرد با سیم و زر

یکی بانگ بشنید کای شهریار

بسی بردی اندر جهان روزگار

بسی تخت شاهان بپرداختی

سرت را به گردون برافراختی

بسی دشمن و دوست کردی تباه

ز گیتی کنون بازگشتست گاه

رخ شاه ز آواز شد چون چراغ

ازان کوه برگشت دل پر ز داغ

همی رفت با نامداران روم

بدان شارستان شد که خوانی هروم

که آن شهر یکسر زنان داشتند

کسی را دران شهر نگذاشتند

سوی راست پستان چو آن زنان

بسان یکی نار بر پرنیان

سوی چپ به کردار جوینده مرد

که جوشن بپوشد به روز نبرد

چو آمد به نزدیک شهر هروم

سرافراز با نامداران روم

یکی نامه بنوشت با رسم و داد

چنانچون بود مرد فرخ‌نژاد

به عنوان بر از شاه ایران و روم

سوی آنک دارند مرز هروم

سر نامه از کردگار سپهر

کزویست بخشایش و داد و مهر

هرانکس که دارد روانش خرد

جهان را به عمری همی بسپرد

شنید آنک ما در جهان کرده‌ایم

سر مهتری بر کجا برده‌ایم

کسی کو ز فرمان ما سر بتافت

نهالی به جز خاک تیره نیافت

نخواهم که جایی بود در جهان

که دیدار آن باشد از من نهان

گر آیم مرا با شما نیست رزم

به دل آشتی دارم و رای بزم

اگر هیچ دارید داننده‌ای

خردمند و بیدار خواننده‌ای

چو برخواند این نامهٔ پندمند

برآنکس که هست از شما ارجمند

ببندید پیش آمدن را میان

کزین آمدن کس ندارد زیان

بفرمود تا فیلسوفی ز روم

برد نامه نزدیک شهر هروم

بسی نیز شیرین سخنها بگفت

فرستاده خود با خرد بود جفت

چو دانا به نزدیک ایشان رسید

همه شهر زن دید و مردی ندید

همه لشکر از شهر بیرون شدند

به دیدار رومی به هامون شدند

بران نامه‌بر شد جهان انجمن

ازیشان هرانکس که بد رای زن

چو این نامه برخواند دانای شهر

ز رای دل شاه برداشت بهر

نشستند و پاسخ نوشتند باز

که دایم بزی شاه گردن فراز

فرستاده را پیش بنشاندیم

یکایک همه نامه برخواندیم

نخستین که گفتی ز شاهان سخن

ز پیروزی و رزمهای کهن

اگر لشکر آری به شهر هروم

نبینی ز نعل و پی اسپ بوم

بی‌اندازه در شهر ما برزنست

بهر برزنی بر هزاران زنست

همه شب به خفتان جنگ اندریم

ز بهر فزونی به تنگ اندریم

ز چندین یکی را نبودست شوی

که دوشیزگانیم و پوشیده‌روی

ز هر سو که آیی برین بوم و بر

بجز ژرف دریا نبینی گذر

ز ما هر زنی کو گراید بشوی

ازان پس کس او را نه‌بینیم روی

بباید گذشتن به دریای ژرف

اگر خوش و گر نیز باریده برف

اگر دختر آیدش چون کردشوی

زن‌آسا و جویندهٔ رنگ و بوی

هم آن خانه جاوید جای وی است

بلند آسمانش هوای وی است

وگر مردوش باشد و سرفراز

بسوی هرومش فرستند باز

وگر زو پسر زاید آنجا که هست

بباشد نباشد بر ماش دست

ز ما هرک او روزگار نبرد

از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد

یکی تاج زرینش بر سر نهیم

همان تخت او بر دو پیکر نهیم

همانا ز ما زن بود سی‌هزار

که با تاج زرند و با گوشوار

که مردی ز گردنکشان روز جنگ

به چنگال او خاک شد بی‌درنگ

تو مردی بزرگی و نامت بلند

در نام بر خویشتن در مبند

که گویند با زن برآویختنی

ز آویختن نیز بگریختی

یکی ننگ باشد ترا زین سخن

که تا هست گیتی نگردد کهن

چه خواهی که با نامداران روم

بیایی بگردی به مرز هروم

چو با راستی باشی و مردمی

نبینی جز از خوبی و خرمی

به پیش تو آریم چندان سپاه

که تیره شود بر تو خورشید و ماه

چو آن پاسخ نامه شد اسپری

زنی بود گویا به پیغمبری

ابا تاج و با جامهٔ شاهوار

همی رفت با خوب‌رخ ده سوار

چو آمد خرامان به نزدیک شاه

پذیره فرستاد چندی به راه

زن نامبردار نامه بداد

پیام دلیران همه کرد یاد

سکندر چو آن پاسخ نامه دید

خردمند و بینادلی برگزید

بدیشان پیامی فرستاد و گفت

که با مغز مردم خرد باد جفت

به گرد جهان شهریاری نماند

همان بر زمین نامداری نماند

که نه سربسر پیش من کهترند

وگرچه بلندند و نیک‌اخترند

مرا گرد کافور و خاک سیاه

همانست و هم بزم و هم رزمگاه

نه من جنگ را آمدم تازیان

به پیلان و کوس و تبیره زنان

سپاهی برین سان که هامون و کوه

همی گردد از سم اسپان ستوه

مرا رای دیدار شهر شماست

گر آیید نزدیک ما هم رواست

چو دیدار باشد برانم سپاه

نباشم فراوان بدین جایگاه

ببینیم تا چیستتان رای و فر

سواری و زیبایی و پای و پر

ز کار زهشتان بپرسم نهان

که بی‌مرد زن چون بود در جهان

اگر مرگ باشد فزونی ز کیست

به بینم که فرجام این کار چیست

فرستاده آمد سخنها بگفت

همه راز بیرون کشید از نهفت

بزرگان یکی انجمن ساختند

ز گفتار دل را بپرداختند

که ما برگزیدیم زن دو هزار

سخن‌گوی و داننده و هوشیار

ابا هر صدی بسته ده تاج زر

بدو در نشانده فراوان گهر

چو گرد آید آن تاج باشد دویست

که هر یک جز اندر خور شاه نیست

یکایک بسختیم و کردیم تل

اباگوهران هر یکی سی رطل

چو دانیم کامد به نزدیک شاه

یکایک پذیره شویمش به راه

چو آمد به نزدیک ما آگهی

ز دانایی شاه وز فرهی

فرستاده برگشت و پاسخ بگفت

سخنها همه با خرد بود جفت

سکندر ز منزل سپه برگرفت

ز کار زنان مانده اندر شگفت

دو منزل بیامد یکی باد خاست

وزو برف با کوه و درگشت راست

تبه شد بسی مردم پایکار

ز سرما و برف اندر آن روزگار

برآمد یکی ابر و دودی سیاه

بر آتش همی رفت گفتی سپاه

زره کتف آزادگان را بسوخت

ز نعل سواران زمین برفروخت

بدین هم نشان تا به شهری رسید

که مردم بسان شب تیره دید

فروهشته لفچ و برآورده کفچ

به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ

همه دیده‌هاشان به کردار خون

همی از دهان آتش آمد برون

بسی پیل بردند پیشش به راه

همان هدیه مردمان سیاه

بگفتند کین برف و باد دمان

ز ما بود کامد شما را زیان

که هرگز بدین شهر نگذشت کس

ترا و سپاه تو دیدیم و بس

ببود اندر آن شهر یک ماه شاه

چو آسوده گشتند شاه و سپاه

ازنجا بیامد دمان و دنان

دل‌آراسته سوی شهر زنان

ز دریا گذر کرد زن دو هزار

همه پاک با افسر و گوشوار

یکی بیشه بد پر ز آب و درخت

همه جای روشن‌دل و نیکبخت

خورش گرد کردند بر مرغزار

ز گستردنیها به رنگ و نگار

چو آمد سکندر به شهر هروم

زنان پیش رفتند ز آباد بوم

ببردند پس تاجها پیش اوی

همان جامه و گوهر و رنگ و بوی

سکندر بپذرفت و بنواختشان

بران خرمی جایگه ساختشان

چو شب روز شد اندرآمد به شهر

به دیدار برداشت زان شهر بهر

کم و بیش ایشان همی بازجست

همی بود تا رازها شد درست

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:59 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

همی رفت منزل به منزل به راه

ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه

ز شهر برهمن به جایی رسید

یکی بی‌کران ژرف دریا بدید

بسان زنان مرد پوشیده روی

همی رفت با جامه و رنگ و بوی

زبانها نه تازی و نه خسروی

نه ترکی نه چینی و نه پهلوی

ز ماهی بدیشان همی خوردنی

به جایی نبد راه آوردنی

شگفت اندر ایشان سکندر بماند

ز دریا همی نام یزدان بخواند

هم‌انگاه کوهی برآمد ز آب

بدو پاره شد زرد چون آفتاب

سکندر یکی تیز کشتی بجست

که آن را ببیند به دیده درست

یکی گفت زان فیلسوفان به شاه

که بر ژرف دریا ترا نیست راه

بمان تا ببیند مر او را کسی

که بهره ندارد ز دانش بسی

ز رومی و از مردم پارسی

بدان کشتی اندر نشستند سی

یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه

هم‌انگه چو تنگ اندر آمد گروه

فروبرد کشتی هم اندر شتاب

هم آن کوه شد ناپدید اندر آب

سپاه سکندر همی خیره ماند

همی هرکسی نام یزدان بخواند

بدو گفت رومی که دانش بهست

که داننده بر هر کسی بر مهست

اگر شاه رفتی و گشتی تباه

پر از خون شدی جان چندین سپاه

وزان جایگه لشکر اندر کشید

یکی آبگیری نو آمد پدید

به گرد اندرش نی بسان درخت

تو گفتی که چوب چنارست سخت

ز پنجه فزون بود بالای اوی

چهل رش بپیمود پهنای اوی

همه خانه‌ها کرده از چوب و نی

زمینش هم از نی فروبرده پی

نشایست بد در نیستان بسی

ز شوری نخورد آب او هرکسی

چو بگذشت زان آب جایی رسید

که آمد یکی ژرف دریا پدید

جهان خرم و آب چون انگبین

همی مشک بویید روی زمین

بخوردند و کردند آهنگ خواب

بسی مار پیچان برآمد ز آب

وزان بیشه کژدم چو آتش به رنگ

جهان شد بران خفتگان تار و تنگ

به هر گوشه‌ای در فراوان بمرد

بزرگان دانا و مردان گرد

ز یک سو فراوان بیامد گراز

چو الماس دندانهای دراز

ز دست دگر شیر مهتر ز گاو

که با جنگ ایشان نبد زور و تاو

سپاهش ز دریا بیکسو شدند

بران نیستان آتش اندر زدند

بکشتند چندان ز شیران که راه

به یکبارگی تنگ شد بر سپاه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:59 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها