0

شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

چو آن نامه برخواند فور سترگ

برآشفت زان نامدار بزرگ

هم‌انگه یکی تند پاسخ نوشت

به پالیز کینه درختی بکشت

سر نامه گفت از خداوندپاک

بباید که باشیم با ترس و باک

نگوییم چندین سخن بر گزاف

که بیچاره باشد خداوند لاف

مرا پیش خوانی ترا شرم نیست

خرد را بر مغزت آزرم نیست

اگر فیلقوس این نوشتی به فور

تو نیز آن هم آغاز و بردار شور

ز دارا بدین سان شدستی دلیر

کزو گشته بد چرخ گردنده سیر

چو بر تخمه‌ای بگذرد روزگار

نسازند با پند آموزگار

همان نیز بزم آمدت رزم کید

بر آنی که شاهانت گشتند صید

برین گونه عنوان برین سان سخن

نیامد بما زان کیان کهن

منم فور وز فور دارم نژاد

که از قیصران کس نکردیم یاد

بدانگه که دار مرا یار خواست

دل و بخت با او ندیدیم راست

همی ژنده پیلان فرستادمش

همیدون به بازی زمان دادمش

که بر دست آن بنده‌بر کشته شد

سر بخت ایرانیان گشته شد

گر او را ز دستور بد بد رسید

چرا شد خرد در سرت ناپدید

تو در جنگ چندین دلیری مکن

که با مات کوتاه باشد سخن

ببینی کنون ژنده پیل و سپاه

که پیشت ببندند بر باد راه

همی رای تو برترین گشتن است

نهان تو چون رنگ آهرمنست

به گیتی همه تخم زفتی مکار

بترس از گزند و بد روزگار

بدین نامه ما نیکویی خواستیم

منقش دلت را بیاراستیم

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:52 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

 

گزین کرد زان رومیان مرد چند

خردمند و بادانش و بی‌گزند

یکی نامه بنوشت پس شهریار

پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار

که نه نامور ز استواران خویش

ازین پرهنر نامداران خویش

خردمند و بادانش و شرم و رای

جهانجوی و پردانش و رهنمای

فرستادم اینک به نزدیک تو

نه پیچند با رای باریک تو

تو این چیزها را بدیشان نمای

همانا بباشد هم‌انجا به جای

چو من نامه یابم ز پیران خویش

جهاندیده و رازداران خویش

که بگذشت بر چشم ما چار چیز

که کس را به گیتی نبودست نیز

نویسم یکی نامهٔ دلپسند

که کیدست تا باشد او شاه هند

خردمند نه مرد رومی برفت

ز پیش سکندر سوی کید تفت

چو سالار هند آن سران را بدید

فراوان بپرسید و پاسخ شنید

چنانچون ببایست بنواختشان

یکی جای شایسته بنشاختشان

دگر روز چون آسمان گشت زرد

برآهیخت خورشید تیغ نبرد

بیاراست آن دختر شاه را

نباید خود آراستن ماه را

به خانه درون تخت زرین نهاد

به گرد اندر آرایش چین نهاد

نشست از بر تخت خورشید چهر

ز ناهید تابنده‌تر بر سپهر

برفتند بیدار نه مرد پیر

زبان چرب و گوینده و یادگیر

فرستادشان شاه سوی عروس

بر آواز اسکندر فیلقوس

بدیدند پیران رخ دخت شاه

درفشان ازو یاره و تخت و گاه

فرو ماندند اندرو خیره خیر

ز دیدار او سست شد پای پیر

خردمند نه پیر مانده به جای

زبانها پر از آفرین خدای

نه جای گذر دید ازیشان یکی

نه زو چشم برداشتند اندکی

چو فرزانگان دیرتر ماندند

کس آمد بر شاهشان خواندند

چنین گفت با رومیان شهریار

که چندین چرا بودتان روزگار

همو آدمی بودکان چهره داشت

به خوبی ز هر اختری بهره داشت

بدو گفت رومی که ای شهریار

در ایوان چنو کس نبیند نگار

کنون هر یکی از یک اندام ماه

فرستیم یک نامه نزدیک شاه

نشستند پس فیلسوفان بهم

گرفتند قرطاس و قیر و قلم

نوشتند هر موبدی ز آنک دید

که قرطاس ز انقاس شد ناپدید

ز نزدیک ایشان سواری برفت

به نزد سکندر به میلاد تفت

چو شاه جهان نامه‌هاشان بخواند

ز گفتارشان در شگفتی بماند

به نامه هر اندام را زو یکی

صفت کرده بودند لیک اندکی

بدیشان جهاندار پاسخ نوشت

که بخ‌بخ که دیدم خرم بهشت

کنون بازگردید با چار چیز

برین بر فزونی مجویید نیز

چو منشور و عهد من او را دهید

شما با فغستان بنه برنهید

نیازارد او را کسی زین سپس

ازو در جهان یافتم داد و بس

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:53 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

چو لشکر شد از خواسته بی‌نیاز

برو ناگذشته زمانی دراز

به شبگیر برخاست آوای کوس

هوا شد به کردار چشم خروس

ز بس نیزه و پرنیانی درفش

ستاره شده سرخ و زرد و بنفش

سکندر بیامد به سوی حرم

گروهی ازو شاد و بهری دژم

ابا نالهٔ بوق و با کوس تفت

به خان براهیم آزر برفت

که خان حرم را برآورده بود

بدو اندرون رنجها برده بود

خداوند خواندش بیت‌الحرام

بدو شد همه راه یزدان تمام

ز پاکی ورا خانهٔ خویش خواند

نیایش بران کو ترا پیش خواند

خدای جهان را نباشد نیاز

نه جای خور و کام و آرام و ناز

پرستشگهی بود تا بود جای

بدو اندرون یاد کرد خدای

پس آمد سکندر سوی قادسی

جهانگیر تا جهرم پارسی

چو آگاهی آمد به نصر قتیب

کزو بود مر مکه را فر و زیب

پذیره شدش با نبرده سران

دلاور سواران نیزه‌وران

سواری بیامد هم اندر زمان

ز مکه به نزد سکندر دمان

که این نامداری که آمد ز راه

نجوید همی تاج و گنج و سپاه

نبیرهٔ سماعیل نیک اخترست

که پور براهیم پیغمبرست

چو پیش آمدش نصر بنواختش

یکی مایه‌ور جایگه ساختش

بدو شاد شد نصر و گوهر بگفت

همه رازها برگشاد از نهفت

سکندر چنین داد پاسخ بدوی

که ای پاک‌دل مهتر راست‌گوی

بدین دوده اکنون کدامست مه

جز از تو پسندیده و روزبه

بدو گفت نصر ای جهاندار شاه

خزاعست مهتر بدین جایگاه

سماعیل چون زین جهان درگذشت

جهانگیر قحطان بیامد ز دشت

ابا لشکر گشن شمشیرزن

به بیداد بگرفت شهر یمن

بسی مردم بیگنه کشته شد

بدین دودمان روز برگشته شد

نیامد جهان‌آفرین را پسند

برو تیره شد رای چرخ بلند

خزاعه بیامد چو او گشت خاک

بر رنج و بیداد بدرود پاک

حرم تا یمن پاک بر دست اوست

به دریای مصر اندرون شست اوست

سر از راه پیچیده و داد نه

ز یزدان یکی را به دل یاد نه

جهانی گرفته به مشت اندرون

نژاد سماعیل ازو پر ز خون

سکندر ز نصر این سخنها شنید

ز تخم خزاعه هرانکس که دید

به تن کودکان را نماندش روان

نماندند زان تخمه کس در جهان

ز بیداد بستد حجاز و یمن

به رای و به مردان شمشیرزن

نژاد سماعیل را برکشید

هرانکس که او مهتری را سزید

پیاده درآمد به بیت‌الحرام

سماعیلیان زو شده شادکام

بهر پی که برداشت قیصر ز راه

همی ریخت دینار گنجور شاه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:53 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

چو برگشت و آمد به درگاه قصر

ببخشید دینار چندی به نصر

توانگر شد آنکس که درویش بود

وگر خوردش از کوشش خویش بود

وزان جایگه شاد لشکر براند

به جده درآمد فراوان نماند

سپه را بفرمود تا هرکسی

بسازند کشتی و زورق بسی

جهانگیر با لشکری راه‌جوی

ز جده سوی مصر بنهاد روی

ملک بود قیطون به مصر اندرون

سپاهش ز راه گمانی فزون

چو بشنید کامد ز راه حرم

جهانگیر پیروز با باد و دم

پذیره شدش با فراوان سپاه

ابا بدره و برده و تاج و گاه

سکندر به دیدار او گشت شاد

همان گفت بدخواه او گشت باد

به مصر اندرون بود یک سال شاه

بدان تا برآسود شاه و سپاه

زنی بود در اندلس شهریار

خردمند و با لشکری بی‌شمار

جهانجوی بخشنده قیدافه بود

ز روی بهی یافته کام و سود

ز لشکر سواری مصور بجست

که مانند صورت نگارد درست

بدو گفت سوی سکندر خرام

وزین مرز و از ما مبر هیچ نام

به ژرفی نگه کن چنان چون که هست

به کردار تا چون برآیدت دست

ز رنگ و ز چهر و ز بالای اوی

یکی صورت آر از سر پای اوی

نگارنده بشنید و زو بر نشست

به فرمان مهتر میان را ببست

به مصر آمد از اندلس چون نوند

بر قیصر اسکندر ارجمند

چه برگاه دیدش چه بر پشت زین

بیاورد قرطاس و دیبای چین

نگار سکندر چنان هم که بود

نگارید و ز جای برگشت زود

چو قیدافه چهر سکندر بدید

غمی گشت و بنهفت و دم در کشید

سکندر ز قیطون بپرسید و گفت

که قیدافه را بر زمین کیست جفت

بدو گفت قیطون که ای شهریار

چنو نیست اندر جهان کامگار

شمار سپاهش نداند کسی

مگر باز جوید ز دفتر بسی

ز گنج و بزرگی و شایستگی

ز آهستگی هم ز بایستگی

به رای و به گفتار نیکی گمان

نبینی به مانند او در جهان

یکی شارستان کرده دارد ز سنگ

که نبساید آن هم ز چنگ پلنگ

زمین چار فرسنگ بالای اوی

برین هم نشانست پهنای اوی

گر از گنج پرسی خود اندازه نیست

سخنهای او در جهان تازه نیست

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:53 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

سکندر چو بشنید از یادگیر

بفرمود تا پیش او شد دبیر

نوشتند پس نامه‌ای بر حریر

ز شیراوژن اسکندر شهرگیر

به نزدیک قیدافهٔ هوشمند

شده نام او در بزرگی بلند

نخست آفرین خداوند مهر

فروزندهٔ ماه و گردان سپهر

خداوند بخشنده داد و راست

فزونی کسی را دهد کش سزاست

به تندی نجستیم رزم ترا

گراینده گشتیم بزم ترا

چو این نامه آرند نزدیک تو

درخشان شود رای تاریک تو

فرستی به فرمان ما باژ و ساو

بدانی که با ما ترا نیست تاو

خردمندی و پیش‌بینی کنی

توانایی و پاک دینی کنی

وگر هیچ تاب اندر آری به کار

نبینی جز از گردش روزگار

چو اندازه گیری ز دارا و فور

خود آموزگارت نباید ز دور

چو از باد عنوان او گشت خشک

نهادند مهری بروبر ز مشک

بیامد هیون تگاور به راه

به فرمان آن نامبردار شاه

چو قیدافه آن نامهٔ او بخواند

ز گفتار او در شگفتی بماند

به پاسخ نخست آفرین گسترید

بدان دادگر کو زمین گسترید

ترا کرد پیروز بر فور هند

به دارا و بر نامداران سند

مرا با چو ایشان برابر نهی

به سر بر ز پیروزه افسر نهی

مرا زان فزونست فر و مهی

همان لشکر و گنج شاهنشهی

که من قیصران را به فرمان شوم

بترسم ز تهدید و پیچان شوم

هزاران هزارم فزون لشکرست

که بر هر سری شهریاری سرست

وگر خوانم از هر سوی زیردست

نماند برین بوم جای نشست

یکی گنج در پیش هر مهتری

چو آید ازین مرز با لشکری

تو چندین چه رانی زبان بر گزاف

ز دارا شدستی خداوند لاف

بران نامه بر مهر زرین نهاد

هیونی برافگند بر سان باد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:53 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

چو نامه بر کید هندی رسید

فرستادهٔ پادشا را بدید

فراوانش بستود و بنواختش

به نیکی بر خویش بنشاختش

بدو گفت شادم ز فرمان اوی

زمانی نگردم ز پیمان اوی

ولیکن برین گونه ناساخته

بیایم دمان گردن افراخته

نباشد پسند جهان‌آفرین

نه نزدیک آن پادشاه زمین

هم‌انگه بفرمود تا شد دبیر

قلم خواست هندی و چینی حریر

مران نامه را زود پاسخ نوشت

بیاراست بر سان باغ بهشت

نخست آفرین کرد بر کردگار

خداوند پیروز و به روزگار

خداوند بخشنده و دادگر

خداوند مردی و هوش و هنر

دگر گفت کز نامور پادشا

نپیچد سر مردم پارسا

نشاید که داریم چیزی دریغ

ز دارندهٔ لشکر و تاج و تیغ

مرا چار چیزست کاندر جهان

کسی را نبود آشکار و نهان

نباشد کسی را پس از من به نیز

بدین گونه اندر جهان چار چیز

فرستم چو فرمان دهد پیش اوی

ازان تازه گردد دل و کیش اوی

ازان پس چو فرمایدم شهریار

بیایم پرستش کنم بنده‌وار

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:54 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

چو اسکندر آن نامهٔ او بخواند

بزد نای رویین و لشکر براند

همی رفت یک ماه پویان به راه

چو آمد سوی مرز او با سپاه

یکی پادشا بود فریان به نام

ابا لشکر و گنج و گسترده کام

یکی شارستان داشت با ساز جنگ

سراپردهٔ او ندیدی پلنگ

بیاورد لشکر گرفت آن حصار

بران بارهٔ دژ گذشتی سوار

سکندر بفرمود تا جاثلیق

بیاورد عراده و منجنیق

به یک هفته بستد حصار بلند

به شهر اندر آمد سپاه ارجمند

سکندر چو آمد به شهر اندرون

بفرمود کز کس نریزند خون

یکی پور قیدافه داماد بود

بدین شهر فریان بدو شاد بود

بدو داده بد دختر ارجمند

کلاهش به قیدافه گشته بلند

که داماد را نام بد قیدروش

بدو داده فریان دل و چشم و گوش

یکی مرد بد نام او شهرگیر

به دستش زن و شوی گشته اسیر

سکندر بدانست کان مرد کیست

بجستش که درمان آن کار چیست

بفرمود تا پیش او شد وزیر

بدو داد فرمان و تاج و سریر

خردمند را بیطقون بود نام

یکی رای زن مرد گسترده کام

بدو گفت کاید به پیشت عروس

ترا خوانم اسکندر فیلقوس

تو بنشین به آیین و رسم کیان

چو من پیشت آیم کمر بر میان

بفرمای تا گردن قیدروش

ببرد دژآگاه جنگی ز دوش

من آیم به پیشت به خواهشگری

نمایم فراوان ترا کهتری

نشستنگهی ساز بی‌انجمن

چو خواهش فزایم ببخشی بمن

شد آن مرد دستور با درد جفت

ندانست کان را چه باشد نهفت

ازان پس بدو گفت شاه جهان

که این کار باید که ماند نهان

مرا چون فرستادگان پیش خوان

سخنهای قیدافه چندی بران

مرا شاد بفرست با ده سوار

که رو نامه بر زود و پاسخ بیار

بدو بیطقون گفت کایدون کنم

به فرمان برین چاره افسون کنم

به شبگیر خورشید خنجر کشید

شب تیره از بیم شد ناپدید

نشست از بر تخت بر بیطقون

پر از شرم رخ دل پر از آب خون

سکندر به پیش اندرون با کمر

گشاده درچاره و بسته در

چون آن پور قیدافه را شهرگیر

بیاورد گریان گرفته اسیر

زنش هم چنان نیز با بوی و رنگ

گرفته جوان چنگ او را به چنگ

سبک بیطقون گفت کین مرد کیست

کش از درد چندین بباید گریست

چنین داد پاسخ که بازآر هوش

که من پور قیدافه‌ام قیدروش

جزین دخت فریان مرا نیست جفت

که دارد پس پردهٔ من نهفت

برآنم که او را سوی خان خویش

برم تا بدارمش چون جان خویش

اسیرم کنون در کف شهرگیر

روان خسته از اختر و تن به تیر

چو بشنید زو این سخن بیطقون

سرش گشت پر درد و دل پر ز خون

برآشفت ازان پس به دژخیم گفت

که این هر دو را خاک باید نهفت

چنین هم به بند اندرون با زنش

به شمشیر هندی بزن گردنش

سکندر بیامد زمین بوس داد

بدو گفت کای شاه قیصر نژاد

اگر خون ایشان ببخشی به من

سرافراز گردم به هر انجمن

سر بیگناهان چه بری به کین

که نپسندد از ما جهان‌آفرین

بدو گفت بیداردل بیطقون

که آزاد کردی دو تن را ز خون

سبک بیطقون گفت با قیدروش

که بردی سر دور مانده ز دوش

فرستم کنون با تو او را بهم

بخواند به مادرت بر بیش و کم

اگر ساو و باژم فرستد نکوست

کسی را ندرد بدین جنگ پوست

نگه کن بدین پاک دستور من

که گوید بدو رزم گر سور من

تو آن کن ز خوبی که او با تو کرد

به پاداش پیچد دل رادمرد

چو این پاسخ نامه یابی ز شاه

به خوبی ورا بازگردان ز راه

چنین گفت با بیقطون قیدروش

که زو بر ندارم دل و چشم و گوش

چگونه مر او را ندارم چو جان

کزو یافتم جفت و شیرین‌روان

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

بخندید قیدافه از کار اوی

ازان مردی و تند گفتار اوی

بدو گفت کای خسرو شیرفش

به مردی مگردان سر خویش کش

نه از فر تو کشته شد فور هند

نه دارای داراب و گردان سند

که برگشت روز بزرگان دهر

ز اختر ترا بیشتر بود بهر

به مردی تو گستاخ گشتی چنین

که مهتر شدی بر زمان و زمین

همه نیکویها ز یزدان شناس

و زو دار تا زنده باشی سپاس

تو گویی به دانش که گیتی مراست

نبینم همی گفت و گوی تو راست

کجا آورد دانش تو بها

چو آیی چنین در دم اژدها

بدوزی به روز جوانی کفن

فرستاده‌ای سازی از خویشتن

مرا نیست آیین خون ریختن

نه بر خیره با مهتر آویختن

چو شاهی به کاری توانا بود

ببخشاید از داد و دانا بود

چنان دان که ریزندهٔ خون شاه

جز آتش نبیند به فرجام گاه

تو ایمن بباش و به شادی برو

چو رفتی یکی کار برساز نو

کزین پس نیابی به پیغمبری

ترا خاک داند که اسکندری

ندانم کسی را ز گردنکشان

که از چهر او من ندارم نشان

نگاریده هم زین نشان بر حریر

نهاده به نزد یکی یادگیر

برو راند هم حکم اخترشناس

کزو ایمنی باشد اندر هراس

چو بخشنده شد خسرو رای‌زن

زمانه بگوید به مرد و به زن

تو تا ایدری بیطقون خوانمت

برین هم نشان دور بنشانمت

بدان تا نداند کسی راز تو

همان نشنود نام و آواز تو

فرستمت بر نیکوی باز جای

تو باید که باشی خداوند رای

به پیمان که هرگز به فرزند من

به شهر من و خویش و پیوند من

نباشی بداندایش گر بدسگال

به کشور نخوانی مرا جز همال

سکندر شنید این سخن شاد شد

ز تیمار وز کشتن آزاد شد

به دادار دارنده سوگند خورد

بدین مسیحا و گرد نبرد

که با بوم و بارست و فرزند تو

بزرگان که باشند پیوند تو

نسازم جز از خوبی و راستی

نه اندیشم از کژی و کاستی

چو سوگند شد خورده قیدافه گفت

که این پند بر تو نشاید نهفت

چنان دان که طینوش فرزند من

کم اندیشد از دانش و پند من

یکی بادسارست داماد فور

نباید که داند ز نزدیک و دور

که تو با سکندر ز یک پوستی

گر ایدونک با او به دل دوستی

که او از پی فور کین آورد

به جنگ آسمان بر زمین آورد

کنون شاد و ایمن به ایوان خرام

ز تیمار گیتی مبر هیچ نام

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

سکندر بیامد دلی همچو کوه

رها گشته از شاه دانش پژوه

نبودش ز قیدافه چین در به روی

نبرداشت هرگز دل از آرزوی

ببود آن شب و بامداد پگاه

ز ایوان بیامد به نزدیک شاه

سپهدار در خان پیل‌استه بود

همه گرد بر گرد او رسته بود

سر خانه را پیکر از جزع و زر

به زر اندرون چند گونه گهر

به پیش اندرون دستهٔ مشک بوی

دو فرزند بایسته در پیش اوی

چو طینوش اسپ‌افگن و قیدروش

نهاده به گفتار قیدافه گوش

به مادر چنین گفت کهتر پسر

که ای شاه نیک اختر و دادگر

چنان کن که از پیش تو بیطقون

شود شاد و خشنود با رهنمون

بره بر کسی تا نیازاردش

ور از دشمنان نیز نشماردش

که زنده کن پاک جان من اوست

برآنم که روشن روان من اوست

بدو گفت مادر که ایدون کنم

که او را بزرگی بر افزون کنم

به اسکندر نامور شاه گفت

که پیدا کن اکنون نهان از نهفت

چه خواهی و رای سکندر به چیست

چه رانی تو از شاه و دستور کیست

سکندر بدو گفت کای سرفراز

به نزد تو شد بودن من دراز

مرا گفت رو باژ مرزش بخواه

وگر دیر مانی بیارم سپاه

نمانم بدو کشور و تاج و تخت

نه زور و نه شاهی نه گنج و نه بخت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

چو طینوش گفت سکندر شنید

به کردار باد دمان بردمید

بدو گفت کای ناکس بی‌خرد

ترا مردم از مردمان نشمرد

ندانی که پیش که داری نشست

بر شاه منشین و منمای دست

سرت پر ز تیزی و کنداوریست

نگویی مرا خود که شاه تو کیست

اگر نیستی فر این نامدار

سرت کندمی چون ترنجی ز بار

هم‌اکنون سرت را من از درد فور

به لشکر نمایم ز تن کرده دور

یکی بانگ برزد برو مادرش

که آسیمه برگشت جنگی سرش

به طینوش گفت این نه گفتار اوست

بران درگه او را فرستاد دوست

بفرمود کو را به بیرون برند

ز پیش نشستش به هامون برند

چنین گفت پس با سکندر به راز

که طینوش بی‌دانش دیوساز

نباید که اندر نهان چاره‌ای

بسازد گزندی و پتیاره‌ای

تو دانش پژوهی و داری خرد

نگه کن بدین تا چه اندر خورد

سکندر بدو گفت کین نیست راست

چو طینوش را بازخوانی رواست

جهاندار فرزند را بازخواند

بران نامور زیرگاهش نشاند

سکندر بدو گفت کای کامگار

اگر کام دل خواهی آرام دار

من از تو بدین کین نگیرم همی

سخن هرچ گویی پذیرم همی

مرا این نژندی ز اسکندرست

کجا شاد با تاج و با افسرست

بدین سان فرستد مرا نزد شاه

که از نامور مهتری باژ خواه

بدان تا هران بد که خواهد رسید

برو بر من آید ز دشمن پدید

ورا من بدین زود پاسخ دهم

یکی شاه را رای فرخ نهم

اگر دست او من بگیرم به دست

به نزد تو آرم به جای نشست

بدان سان که با او نبینی سپاه

نه شمشیر بینی نه تخت و کلاه

چه بخشی تو زین پادشاهی مرا

چو بپسندی این نیک‌خواهی مرا

چو بشنید طینوش گفت این سخن

شنیدم نباید که گردد کهن

گرین را که گفتی به جای آوری

بکوشی و پاکیزه رای آوری

من از گنج وز بدره و هرچ هست

ز اسپان و مردان خسرو پرست

ترا بخشم و نیز دارم سپاس

تو باشی جهانگیر و نیکی‌شناس

یکی پاک دستور باشی مرا

بدین مرز گنجور باشی مرا

سکندر بیامد ز جای نشست

برین عهد بگرفت دستش به دست

بپرسید طینوش کاین چون کنی

بدین جادوی بر چه افسون کنی

بدو گفت چون بازگردم ز شاه

تو باید که با من بیایی به راه

ز لشکر بیاری سواری هزار

همه نامدار از در کارزار

به جایی یکی بیشه دیدم به راه

نشانم ترا در کمین با سپاه

شوم من ز پیش تو در پیش اوی

ببینم روان بداندیش اوی

بگویم که چندین فرستاد چیز

کزان پس نیندیشی از چیز نیز

فرستاده گوید که من نزد شاه

نیارم شدن در میان سپاه

اگر شاه بیند که با موبدان

شود نزد طینوش با بخردان

چو بیندش بپذیرد این خواسته

ز هرگونه‌ای گنج آراسته

بیاید چو بیند ترا بی‌سپاه

اگر بازگردد گشادست راه

چو او بشنود خوب گفتار من

نه اندیشد از رنگ و بازار من

بیاید بر آن سایه زیر درخت

ز گنجور می خواهد و تاج و تخت

تو جنگی سپاهی به گردش درآر

برآساید از گردش روزگار

مکافات من باشد و کام تو

نجوید ازان پس کس آرام تو

که آید به دستت بسی خواسته

پرستنده و اسپ آراسته

چو طینوش بشنید زان شاد شد

بسان یکی سرو آزاد شد

چنین داد پاسخ که دارم امید

که گردد بدو تیره روزم سپید

به دام من آویزد او ناگهان

به خونی که او ریخت اندر جهان

چو دارای دارا و گردان سند

چو فور دلیر آن سرافراز هند

چو قیدافه گفت سکندر شنید

به چشم و دلش چارهٔ او بدید

بخندید زان چاره در زیر لب

دو بسد نهان کرد زیر قصب

سکندر بیامد ز نزدیک اوی

پراندیشه بد جان تاریک اوی

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

بپرسید هرچیز و دریا بدید

وزان روی لشکر به مغرب کشید

یکی شارستان پیشش آمد بزرگ

بدو اندرون مردمانی سترگ

همه روی سرخ و همه موی زرد

همه در خور جنگ روز نبرد

به فرمان به پیش سکندر شدند

دو تا گشته و دست بر سر شدند

سکندر بپرسید از سرکشان

که ایدر چه دارد شگفتی نشان

چنین گفت با او یکی مرد پیر

که ای شاه نیک‌اختر و شهرگیر

یکی آبگیرست زان روی شهر

کزان آب کس را ندیدیم بهر

چو خورشید تابان بدانجا رسید

بران ژرف دریا شود ناپدید

پس چشمه‌در تیره گردد جهان

شود آشکارای گیتی نهان

وزان جای تاریک چندان سخن

شنیدم که هرگز نیاید به بن

خرد یافته مرد یزدان‌پرست

بدو در یکی چشمه گوید که هست

گشاده سخن مرد با رای و کام

همی آب حیوانش خواند به نام

چنین گفت روشن‌دل پر خرد

که هرک آب حیوان خورد کی مرد

ز فردوس دارد بران چشمه راه

بشوید برآن تن بریزد گناه

بپرسید پس شه که تاریک جای

بدو اندرون چون رود چارپای

چنین پاسخ آورد یزدان‌پرست

کزان راه بر کره باید نشست

به چوپان بفرمود کاسپ یله

سراسر به لشکرگه آرد گله

گزین کرد زو بارگی ده هزار

همه چار سال از در کارزار

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

وزان جایگه شاد لشگر براند

بزرگان بیدار دل را بخواند

همی رفت تا سوی شهری رسید

که آن را میان و کرانه ندید

همه هرچ باید بدو در فراخ

پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ

فرود آمد و بامداد پگاه

به نزدیک آن چشمه شد بی‌سپاه

که دهقان ورا نام حیوان نهاد

چو از بخشش پهلوان کرد یاد

همی بود تا گشت خورشید زرد

فرو شد بران چشمهٔ لاژورد

ز یزدان پاک آن شگفتی بدید

که خورشید گشت از جهان ناپدید

بیامد به لشکرگه خویش باز

دلی پر ز اندیشه‌های دراز

شب تیره کرد از جهاندار یاد

پس اندیشه بر آب حیوان نهاد

شکیبا ز لشگر هرانکس که دید

نخست از میان سپه برگزید

چهل روزه افزون خورش برگرفت

بیامد دمان تا چه بیند شگفت

سپه را بران شارستان جای کرد

یکی پیش رو چست بر پای کرد

ورا اندر آن خضر بد رای زن

سر نامداران آن انجمن

سکندر بیامد به فرمان اوی

دل و جان سپرده به پیمان اوی

بدو گفت کای مرد بیداردل

یکی تیز گردان بدین کار دل

اگر آب حیوان به چنگ آوریم

بسی بر پرستش درنگ آوریم

نمیرد کسی کو روان پرورد

به یزدان پناهد ز راه خرد

دو مهرست با من که چون آفتاب

بتابد شب تیره چون بیند آب

یکی زان تو برگیر و در پیش باش

نگهبان جان و تن خویش باش

دگر مهره باشد مرا شمع راه

به تاریک اندر شوم با سپاه

ببینیم تا کردگار جهان

بدین آشکارا چه دارد نهان

توی پیش رو گر پناه من اوست

نمایندهٔ رای و راه من اوست

چو لشگر سوی آب حیوان گذشت

خروش آمد الله اکبر ز دشت

چو از منزلی خضر برداشتی

خورشها ز هرگونه بگذاشتی

همی رفت ازین سان دو روز و دو شب

کسی را به خوردن نجنبید لب

سه دیگر به تاریکی اندر دو راه

پدید آمد و گم شد از خضر شاه

پیمبر سوی آب حیوان کشید

سر زندگانی به کیوان کشید

بران آب روشن سر و تن بشست

نگهدار جز پاک یزدان نجست

بخورد و برآسود و برگشت زود

ستایش همی بافرین بر فزود

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

 

سکندر چو بشنید شد سوی کوه

به دیدار بر تیغ شد بی‌گروه

سرافیل را دید صوری به دست

برافراخته سر ز جای نشست

پر از باد لب دیدگان پرزنم

که فرمان یزدان کی آید که دم

چو بر کوه روی سکندر بدید

چو رعد خروشان فغان برکشید

که ای بندهٔ آز چندین مکوش

که روزی به گوش آیدت یک خروش

که چندین مرنج از پی تاج و تخت

به رفتن بیارای و بربند رخت

چنین داد پاسخ بدو شهریار

که بهر من این آمد از روزگار

که جز جنبش و گردش اندر جهان

نبینم همی آشکار و نهان

ازان کوه با ناله آمد فرود

همی داد نیکی دهش را درود

بران راه تاریک بنهاد روی

به پیش اندرون مردم راه‌جوی

چو آمد به تاریکی اندر سپاه

خروشی برآمد ز کوه سیاه

که هرکس که بردارد از کوه سنگ

پشیمان شود ز آنک دارد به چنگ

وگر برندارد پشیمان شود

به هر درد دل سوی درمان شود

سپه سوی آواز بنهاد گوش

پراندیشه شد هرکسی زان خروش

که بردارد آن سنگ اگر بگذرد

پی رنج ناآمده نشمرد

یکی گفت کین رنج هست از گناه

پشیمانی و سنگ بردن به راه

دگر گفت لختی بباید کشید

مگر درد و رنجش نباید چشید

یکی برد زان سنگ و دیگر نبرد

یکی دیگر از کاهلی داشت خرد

چو از آب حیوان به هامون شدند

ز تاریکی راه بیرون شدند

بجستند هرکس بر و آستی

پدیدار شد کژی و کاستی

کنار یکی پر ز یاقوت بود

یکی را پر از گوهر نابسود

پشیمان شد آنکس که کم داشت اوی

زبرجد چنان خار بگذاشت اوی

پشیمان‌تر آنکس که خود برنداشت

ازان گوهر پربها سر بگاشت

دو هفته بر آن جایگه بر بماند

چو آسوده‌تر گشت لشکر براند

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

جهانجوی ده نامور برگزید

ز مردان رومی چنانچون سزید

که بودند یکسر هم‌آواز اوی

نگه داشتندی همه راز اوی

چنین گفت کاکنون به راه اندرون

مخوانید ما را جز از بیقطون

همی رفت پیش اندرون قیدروش

سکندر سپرده بدو چشم و گوش

چو آتش همی راند مهتر ستور

به کوهی رسیدند سنگش بلور

بدودر ز هرگونه‌ای میوه‌دار

فراوان گیا بود بر کوهسار

برفتند زانگونه پویان به راه

برآن بوم و بر کاندرو بود شاه

چو قیدافه آگه شد از قیدروش

ز بهر پسر پهن بگشاد گوش

پذیره شدش با سپاهی گران

همه نامداران و نیک اختران

پسر نیز چون مادرش را بدید

پیاده شد و آفرین گسترید

بفرمود قیدافه تا برنشست

همی راند و دستش گرفته به دست

بدو قیدروش آنچ دید و شنید

همی گفت و رنگ رخش ناپدید

که بر شهر فریان چه آمد ز رنج

نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج

مرا این که آمد همی با عروس

رها کرد ز اسکندر فیلقوس

وگرنه بفرمود تا گردنم

زنند و به آتش بسوزد تنم

کنون هرچ باید به خوبی بکن

برو هیچ مشکن بخواهش سخن

چو بشنید قیدافه این از پسر

دلش گشت زان درد زیر و زبر

از ایوان فرستاده را پیش خواند

به تخت گرانمایگان برنشاند

فراوان بپرسید و بنواختش

یکی مایه‌ور جایگه ساختش

فرستاد هرگونه‌ای خوردنی

ز پوشیدنی هم ز گستردنی

بشد آن شب و بامداد پگاه

به پرسش بیامد به درگاه شاه

پرستندگان پرده برداشتند

بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

چو قیدافه را دید بر تخت عاج

ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج

ز زربفت پوشیده چینی قبای

فراوان پرستنده گردش به پای

رخ شاه تابان به کردار هور

نشستن گهش را ستونها بلور

زبر پوششی جزع بسته به زر

برو بافته دانه‌های گهر

پرستنده با طوق و با گوشوار

به پای اندر آن گلشن زرنگار

سکندر بدان درشگفتی بماند

فراوان نهان نام یزدان بخواند

نشستن گهی دید مهتر که نیز

نیامد ورا روم و ایران به چیز

بر مهتر آمد زمین داد بوس

چنانچون بود مردم چاپلوس

ورا دید قیدافه بنواختش

بپرسید بسیار و بنشاختش

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

گه بار بیگانه اندر گذشت

بفرمود تا خوان بیاراستند

پرستندهٔ رود و می خواستند

نهادند یک خانه خوانهای ساج

همه پیکرش زر و کوکبش عاج

خورشهای بسیار آورده شد

می آورد و چون خوردنی خورده شد

طبقهای زرین و سیمین نهاد

نخستین ز قیدافه کردند یاد

به می خوردن اندر گرانمایه شاه

فزون کرد سوی سکندر نگاه

به گنجور گفت آن درخشان حریر

نوشته برو صورت دلپذیر

به پیش من آور چنان هم که هست

به تندی برو هیچ مبسای دست

بیاورد گنجور و بنهاد پیش

چو دیدش نگه کرد ز اندازه بیش

بدانست قیدافه کو قیصرست

بران لشکر نامور مهترست

فرستاده‌ای کرده از خویشتن

دلیر آمدست اندرین انجمن

بدو گفت کای مرد گسترده کام

بگو تا سکندر چه دادت پیام

چنین داد پاسخ که شاه جهان

سخن گفت با من میان مهان

که قیدافهٔ پاکدل را بگوی

که جز راستی در زمانه مجوی

نگر سر نپیچی ز فرمان من

نگه دار بیدار پیمان من

وگر هیچ تاب اندر آری به دل

بیارم یکی لشکری دل گسل

نشان هنرهای تو یافتم

به جنگ آمدن تیز نشتافتم

خردمندی و شرم نزدیک تست

جهان ایمن از رای باریک تست

کنون گر نتابی سر از باژ و ساو

بدانی که با ما نداری تو تاو

نبینی به جز خوبی و راستی

چو پیچی سر از کژی و کاستی

برآشفت قیدافه چون این شنید

بجز خامشی چارهٔ آن ندید

بدو گفت کاکنون ره خانه گیر

بیاسای با مردم دلپذیر

چو فردا بیایی تو پاسخ دهم

به بر گشتنت رای فرخ نهم

سکندر بیامد سوی خان خویش

همه شب همی ساخت درمان خویش

چو بر زد سر از کوه روشن چراغ

چو دیبا فروزنده شد دشت و راغ

سکندر بیامد بران بارگاه

دو لب پر ز خنده دل از غم تباه

فرستاده را دید سالار بار

بپرسید و بردش بر شهریار

همه کاخ او پر ز بیگانه بود

نشستن بلورین یکی خانه بود

عقیق و زبرجد بروبر نگار

میان اندرون گوهر شاهوار

زمینش همه صندل و چوب عود

ز جزع و ز پیروزه او را عمود

سکندر فروماند زان جایگاه

ازان فر و اورنگ و آن دستگاه

همی گفت کاینت سرای نشست

نبیند چنین جای یزدان پرست

خرامان بیامد به نزدیک شاه

نهادند زرین یکی زیرگاه

بدو گفت قیدافه ای بیطقون

چرا خیره ماندی به جزع اندرون

همانا که چونین نباشد به روم

که آسیمه گشتی بدین مایه بوم

سکندر بدو گفت کای شهریار

تو این خانه را خوارمایه مدار

ز ایوان شاهان سرش برترست

که ایوان تو معدن گوهرست

بخندید قیدافه از کار اوی

دلش گشت خرم به بازار اوی

ازان پس بدر کرد کسهای خویش

فرستاده را تنگ بنشاند پیش

بدو گفت کای زادهٔ فیلقوس

همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس

سکندر ز گفتار او گشت زرد

روان پر ز درد و رخان لاژورد

بدو گفت کای مهتر پرخرد

چنین گفتن از تو نه اندر خورد

منم بیطقون کدخدای جهان

چنین تخمهٔ فیلقوسم مخوان

سپاسم ز یزدان پروردگار

که با من نبد مهتری نامدار

که بردی به شاه جهان آگهی

تنم را ز جان زود کردی تهی

بدو گفت قیدافه کز داوری

لبت را بپرداز کاسکندری

اگر چهرهٔ خویش بینی به چشم

ز چاره بیاسای و منمای خشم

بیاورد و بنهاد پیشش حریر

نوشته برو صورت دلپذیر

که گر هیچ جنبش بدی در نگار

نبودی جز اسکندر شهریار

سکندر چو دید آن بخایید لب

برو تیره شد روز چون تیره شب

چنین گفت بی‌خنجری در نهان

مبادا که باشد کس اندر جهان

بدو گفت قیدافه گر خنجرت

حمایل بدی پیش من بر برت

نه نیروت بودی نه شمشیر تیز

نه جای نبرد و نه راه گریز

سکندر بدو گفت هر کز مهان

به مردی بود خواستار جهان

نباید که پیچد ز راه گزند

که بد دل به گیتی نگردد بلند

اگر با منستی سلیحم کنون

همه خانه گشتی چو دریای خون

ترا کشتمی گر جگرگاه خویش

بدریدمی پیش بدخواه خویش

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

همی چاره جست آن شب دیریاز

چو خورشید بنمود چینی طراز

برافراخت از کوه زرین درفش

نگونسار شد پرنیانی بنفش

سکندر بیامد به نزدیک شاه

پرستنده برخاست از بارگاه

به رسمی که بودش فرود آورید

جهانجوی پیش سپهبد چمید

ز بیگانه ایوان بپرداختند

فرستاده را پیش او تاختند

چو قیدافه را دید بر تخت گفت

که با رای تو مشتری باد جفت

بدین مسیحا به فرمان راست

بد ارنده کو بر زبانم گواست

با برای و دین و صلیب بزرگ

به جان و سر شهریار سترگ

به زنار و شماس و روح‌القدس

کزین پس مرا خاک در اندلس

نبیند نه لشکر فرستم به جنگ

نیامیزم از هر دری نیز رنگ

نه با پاک فرزند تو بد کنم

نه فرمان دهم نیز و نه خود کنم

به جان یاد دارم وفای ترا

نجویم به چیزی جفای ترا

برادر بود نیک‌خواهت مرا

به جای صلیب است گاهت مرا

نگه کرد قیدافه سوگند اوی

یگانه دل و راست پیوند اوی

همه کاخ کرسی زرین نهاد

به پیش اندر آرایش چین نهاد

بزرگان و نیک‌اختران را بخواند

یکایک بر آن کرسی زر نشاند

ازان پس گرامی دو فرزند را

بیاورد خویشان و پیوند را

چنین گفت کاندر سرای سپنج

سزد گر نباشیم چندین به رنج

نباید کزین گردش روزگار

مرا بهره کین آید و کارزار

سکندر نخواهد شد از گنج سیر

وگر آسمان اندر آرد به زیر

همی رنج ما جوید از بهر گنج

همه گنج گیتی نیرزد به رنج

برآنم که با اونسازیم جنگ

نه بر پادشاهی کنم کار تنگ

یکی پاسخ پندمندش دهیم

سرش برفرازیم و پندش دهیم

اگر جنگ جوید پس از پند من

به بیند پس از پند من بند من

ازان سان شوم پیش او با سپاه

که بخشایش آرد برو چرخ و ماه

ازین ازمایش ندارد زیان

بماند مگر دوستی در میان

چه گویید و این را چه پاسخ دهید

مرا اندرین رای فرخ نهید

همه مهتران سر برافراختند

همی پاسخ پادشا ساختند

بگفتند کای سرور داد و راد

ندارد کسی چون تو مهتر به یاد

نگویی مگر آنک بهتر بود

خنک شهرکش چون تو مهتر بود

اگر دوست گردد ترا پادشا

چه خواهد جزین مردم پارسا

نه آسیب آید بدین گنج تو

نیرزد همه گنجها رنج تو

چو اسکندری کو بیاید ز روم

به شمشیر دریا کند روی بوم

همی از درت بازگردد به چیز

همه چیز دنیی نیرزد پشیز

جز از آشتی ما نبینیم روی

نه والا بود مردم کینه‌جوی

چو بشنید گفتار آن بخردان

پسندیده و پاک‌دل موبدان

در گنج بگشاد و تاج پدر

بیاورد با یاره و طوق زر

یکی تاج بد کاندران شهر و مرز

کسی گوهرش را ندانست ارز

فرستاده را گفت کین بی‌بهاست

هرانکس که دارد جزو نارواست

به تاج مهان چون سزا دیدمش

ز فرزند پرمایه بگزیدمش

یکی تخت بودش به هفتاد لخت

ببستی گشایندهٔ نیک‌بخت

به پیکر یک اندر دگر بافته

به چاره سر شوشها تافته

سر پایها چون سر اژدها

ندانست کس گوهرش را بها

ازو چارصد گوهر شاهوار

همان سرخ یاقوت بد زین شمار

دو بودی به مثقال هر یک به سنگ

چو یک دانهٔ نار بودی به رنگ

زمرد برو چار صد پاره بود

به سبزی چو قوس قزح نابسود

گشاده شتر بار بودی چهل

زنی بود چون موج دریا به دل

دگر چار صد تای دندان پیل

چه دندان درازیش بد میل میل

پلنگی که خوانی همی بربری

ازان چار صد پوست بد بر سری

ز چرم گوزن ملمع هزار

همه رنگ و بیرنگ او پر نگار

دگر صد سگ و یوز نخچیر گیر

که آهو ورا پیش دیدی ز تیر

بیاورد زان پس دوصد گاومیش

پرستندهٔ او همی راند پیش

ز دیبای خز چارصد تخته نیز

همان تختها کرده از چوب شیز

دگر چار صد تخته از عود تر

که مهر اندرو گیرد و رنگ زر

صد اسپ گرانمایه آراسته

ز میدان ببردند با خواسته

همان تیغ هندی و رومی هزار

بفرمود با جوشن کارزار

همان خود و مغفر هزار و دویست

به گنجور فرمود کاکنون مه‌ایست

همه پاک بر بیطقون برشمار

بگویش که شبگیر برساز کار

سپیده چو برزد ز بالا درفش

چو کافور شد روی چرخ بنفش

زمین تازه شد کوه چون سندروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

سکندر به اسپ اندر آورد پای

به دستوری بازگشتن به جای

چو طینوش جنگی سپه برنشاند

از ایوان به درگاه قیدافه راند

به قیدافه گفتند پدرود باش

به جان تازهٔ چرخ را پود باش

برین گونه منزل به منزل سپاه

همی راند تا پیش آن رزمگاه

که لشکرگه نامور شاه بود

سکندر که با بخت همراه بود

سکندر بران بیشه بنهاد رخت

که آب روان بود و جای درخت

به طینوش گفت ایدر آرام گیر

چو آسوده گردی می و جام گیر

شوم هرچ گفتم به جای آورم

ز هر گونه پاکیزه رای آورم

سکندر بیامد به پرده سرای

سپاهش برفتند یک سر ز جای

ز شادی خروشیدن آراستند

کلاه کیانی بپیراستند

که نومید بد لشکر نامجوی

که دانست کش باز بینند روی

سپه با زبانها پر از آفرین

یکایک نهادند سر بر زمین

ز لشکر گزین کرد پس شهریار

ازان نامداران رومی هزار

زره‌دار با گرزهٔ گاوروی

برفتند گردان پرخاشجوی

همه گرد بر گرد آن بیشه مرد

کشیدند صف با سلیح نبرد

سکندر خروشید کای مرد تیز

همی جنگ رای آیدت گر گریز

بلرزید طینوش بر جای خویش

پشیمان شد از دانش و رای خویش

بدو گفت کای شاه برترمنش

ستایش گزینی به از سرزنش

چنان هم که با خویش من قیدروش

بزرگی کن و راستی را بکوش

نه این بود پیمانت با مادرم

نگفتی که از راستی نگذرم؟

سکندر بدو گفت کای شهریار

چرا سست گشتی بدین مایه کار

ز من ایمنی بیم در دل مدار

نیازارد از من کسی زان تبار

نگردم ز پیمان قیدافه من

نه نیکو بود شاه پیمان‌شکن

پیاده شد از باره طینوش زود

زمین را ببوسید و زرای نمود

جهاندار بگرفت دستش به دست

بدان گونه کو گفت پیمان ببست

بدو گفت مندیش و رامش گزین

من از تو ندارم به دل هیچ کین

چو مادرت بر تخت زرین نشست

من اندر نهادم به دست تو دست

بگفتم که من دست شاه زمین

به دست تو اندر نهم هم‌چنین

همان روز پیمان من شد تمام

نه خوب آید از شاه گفتار خام

سکندر منم وان زمان من بدم

به خوبی بسی داستانها زدم

همان روز قیدافه آگاه بود

که اندر کفت پنجهٔ شاه بود

پرستنده را گفت قیصر که تخت

بیارای زیر گلفشان درخت

بفرمود تا خوان بیاراستند

نوازندهٔ رود و می خواستند

بفرمود تا خلعت خسروی

ز رومی و چینی و از پهلوی

ببخشید یارانش را سیم و زر

کرا در خور آمد کلاه و کمر

به طیوش فرمود کایدر مه‌ایست

که این بیشه دورست راه تو نیست

به قیدافه گوی ای هشیوار زن

جهاندار و بینادل و رای‌زن

بدارم وفای تو تا زنده‌ام

روان را به مهر تو آگنده‌ام

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:56 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها