0

شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

سکندر چو بر تخت بنشست گفت

که با جان شاهان خرد باد جفت

که پیروزگر در جهان ایزدست

جهاندار کز وی نترسد بدست

بد و نیک هم بگذرد بی‌گمان

رهایی نباشد ز چنگ زمان

هرانکس که آید بدین بارگاه

که باشد ز ما سوی ما دادخواه

اگر گاه بار آید ار نیم‌شب

به پاسخ رسد چون گشاید دو لب

چو پیروزگر فرهی دادمان

در بخت پیروز بگشادمان

همه زیردستان بیابند بهر

به کوه و بیابان و دریا و شهر

نخواهیم باژ از جهان پنج سال

جز آنکس که گوید که هستم همال

به دوریش بخشیم بسیار چیز

ز دارنده چیزی نخواهیم نیز

چو اسکندر این نیکویها بگفت

دل پادشا گشت با داد جفت

ز ایوان برآمد یکی آفرین

بران دادگر شهریار زمین

ازان پس پراگنده شد انجمن

جهاندار بنشست با رای‌زن

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:48 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

 

بفرمود تا پیش او شد دبیر

قلم خواست چینی و رومی حریر

نویسنده از کلک چون خامه کرد

سوی مادر روشنک نامه کرد

که یزدان ترا مزد نیکان دهاد

بداندیش را درد پیکان دهاد

نوشتم یکی نامه‌ای پیش ازین

نوشته درو دردها بیش ازین

چو جفت ترا روز برگشته شد

به دست یکی بنده‌بر کشته شد

بر آیین شاهان کفن ساختم

ورا زین جهان تیز پرداختم

بسی آشتی خواستم پیش جنگ

نکرد آشتی چون نبودش درنگ

ز خونش بپیچید هم دشمنش

به مینو رساناد یزدان تنش

نیابد کسی چاره از چنگ مرگ

چو باد خزانست و ما همچو برگ

جهان یکسر اکنون به پیش شماست

بر اندرز دارا فراوان گواست

که او روشنک را به من داد و گفت

که چون او بباید ترا در نهفت

کنون با پرستنده و دایگان

از ایران بزرگان پرمایگان

فرستید زودش به نزدیک من

زداید مگر جان تاریک من

بدارید چون پیش بود اصفهان

ز هر سو پراگنده کارآگهان

همه کارداران با شرم و داد

که دارای دارابشان کار داد

وز آنجا نخواهید فرمان رواست

همه شهر ایران پیش شماست

دل خویش را پر مدارا کنید

مرا در جهان نام دارا کنید

سوی روشنک همچنین نامه‌ای

ز شاه جهاندار خودکامه‌ای

نخست آفرین کرد بر کردگار

جهاندار و دانا و پروردگار

دگر گفت کز گوهر پادشا

نزاید مگر مردم پارسا

دلارای با نام و با رای و شرم

سخن گفتن خوب و آوای نرم

پدر مر ترا پیش ما را سپرد

وزان پس شد و نام نیکی ببرد

چو آیی شبستان و مشکوی من

ببینی تو باشی جهانجوی من

سر بانوانی و زیبای تاج

فروزندهٔ یاره و تخت عاج

نوشتیم نامه بر مادرت

که ایدر فرستد ترا در خورت

به آیین فرزند شاهنشهان

به پیش اندرون موبد اصفهان

پرستنده و تاج شاهان و مهد

هم آن را که خوردی ازو شیر و شهد

به مشکوی ما باش روشن‌روان

توی در شبستان سر بانوان

همیشه دل شرم جفت تو باد

شبستان شاهان نهفت تو باد

بیامد یکی فیلسوفی چو گرد

سخنهای شاه جهان یاد کرد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:51 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

دلارای چون آن سخنها شنید

یکی باد سرد از جگر برکشید

ز دارا ز دیده ببارید خون

که بد ریخته زیر خاک اندرون

نویسندهٔ نامه را پیش خواند

همه خون ز مژگان به رخ برفشاند

مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت

سخنهای با مغز و فرخ نوشت

نخست آفرین کرد بر کردگار

جهاندار دادار پروردگار

دگر گفت کز کار گردان سپهر

کزویست پرخاش و آرام و مهر

همی فر دارا همی خواستیم

زبان را به نام وی آراستیم

کنون چون زمان وی اندر گذشت

سر گاه او چوب تابوت گشت

ترا خواهم اندر جهان نیکوی

بزرگی و پیروزی و خسروی

به کام تو خواهم که باشد جهان

برین آشکارا ندارم نهان

شنیدم همه هرچ گفتی ز مهر

که از جان تو شاد بادا سپهر

ازان دخمه و دار وز ماهیار

مکافات بدخواه جانوشیار

چو خون خداوند ریزد کسی

به گیتی درنگش نباشد بسی

دگر آنک جستی همی آشتی

بسی روز با پند بگذاشتی

نیاید ز شاهان پرستندگی

نجوید کس از تاجور بندگی

به جای شهنشاه ما را توی

چو خورشید شد ماه ما را توی

مبادا به گیتی به جز کام تو

همیشه بر ایوانها نام تو

دگر آنک از روشنک یاد کرد

دل ما بدان آرزو شاد کرد

پرستندهٔ تست ما بنده‌ایم

به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم

درودت فرستاد و پاسخ نوشت

یکی خوب پاسخ بسان بهشت

چو شاه زمانه ترا برگزید

سر از رای او کس نیارد کشید

نوشتیم نامه سوی مهتران

به پهلو نژادان جنگاوران

که فرمان داراست فرمان تو

نپیچد کسی سر ز پیمان تو

فرستاده را جامه و بدره داد

ز گنجش ز هرگونه‌ای بهره داد

چو رومی به نزد سکندر رسید

همه یاد کرد آنچ دید و شنید

وزان تخت و آیین و آن بارگاه

تو گفتی که زنده‌ست بر گاه شاه

سکندر ز گفتار او گشت شاد

به آرام تاج کیی بر نهاد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:51 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

ز عموریه مادرش را بخواند

چو آمد سخنهای دارا براند

بدو گفت نزد دلارای شو

به خوبی به پیوند گفتار نو

به پرده درون روشنک را ببین

چو دیدی ز ما کن برو آفرین

ببر طوق با یاره و گوشوار

یکی تاج پر گوهر شاهوار

صد اشتر ز گستردنیها ببر

صد اشتر ز هر گونه دیبا به زر

هم از گنج دینار چو سی هزار

به بدره درون کن ز بهر نثار

ز رومی کنیزک چو سیصد ببر

دگر هرچ باید همه سر به سر

یکی جام زر هر یکی را به دست

بر آیین خوبان خسروپرست

ابا خویشتن خادمان بر براه

ز راه و ز آیین شاهان مکاه

بشد مادر شاه با ترجمان

ده از فیلسوفان شیرین‌زبان

چو آمد به نزدیکی اصفهان

پذیره شدندش فراوان مهان

بیامد ز ایوان دلارای پیش

خود و نامداران به آیین خویش

به دهلیز کردند چندان نثار

که بر چشم گنج درم گشت خوار

به ایوان نشستند با رای‌زن

همه نامداران شدند انجمن

دلارای برداشت چندان جهیز

که شد در جهان روی بازار تیز

شتر در شتر رفت فرسنگها

ز زرین و سیمین وز رنگها

ز پوشیدنی و ز گستردنی

ز افگندنی و پراگندنی

ز اسپان تازی به زرین ستام

ز شمشیر هندی به زرین نیام

ز خفتان و از خود و برگستوان

ز گوپال و ز خنجر هندوان

چه مایه بریده چه از نابرید

کسی در جهان بیشتر زان ندید

ز ایوان پرستندگان خواستند

چهل مهد زرین بیاراستند

یکی مهد با چتر و با خادمان

نشست اندرو روشنک شادمان

ز کاخ دلارای تا نیم راه

درم بود و دینار و اسپ و سپاه

ببستند آذین به شهر اندرون

پر از خنده لبها و دل پر ز خون

بران چتر دیبا درم ریختند

ز بر مشک سارا همی بیختند

چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه

سکندر بدو کرد چندی نگاه

بران برز و بالا و آن خوب چهر

تو گفتی خرد پروریدش به مهر

چو مادرش بر تخت زرین نشاند

سکندر بروبر همی جان فشاند

نشستند یک هفته با او به هم

همی رای زد شاه بر بیش و کم

نبد جز بزرگی و آهستگی

خردمندی و شرم و شایستگی

ببردند ز ایران فراوان نثار

ز دینار وز گوهر شاهوار

همه شهر ایران و توران و چین

به شاهی برو خواندند آفرین

همه روی گیتی پر از داد شد

به هر جای ویرانی آباد شد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:51 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

چنین گفت گویندهٔ پهلوی

شگفت آیدت کاین سخن بشنوی

یکی شاه بد هند را نام کید

نکردی جز از دانش و رای صید

دل بخردان داشت و مغز ردان

نشست کیان افسر موبدان

دمادم به ده شب پس یکدگر

همی خواب دید این شگفتی نگر

به هندوستان هرک دانا بدند

به گفتار و دانش توانا بدند

بفرمود تا ساختند انجمن

هرانکس که دانا بد و رای‌زن

همه خوابها پیش ایشان بگفت

نهفته پدید آورید از نهفت

کس آن را گزارش ندانست کرد

پراندیشه شدشان دل و روی زرد

یکی گفت با کید کای شهریار

خردمند وز مهتران یادگار

یکی نامدارست مهران به نام

ز گیتی به دانش رسیده به کام

به شهر اندرش خواب و آرام نیست

نشستش به جز با دد و دام نیست

ز تخم گیاهای کوهی خورد

چو ما را به مردم همی نشمرد

نشستنش با غرم و آهو بود

ز آزار مردم به یکسو بود

ز چیزی به گیتی نیابد گزند

پرستنده مردی و بختی بلند

مرین خوابها را به جز پیش اوی

مگو و ز نادان گزارش مجوی

چنین گفت با دانشی کید شاه

کزین پرهنر بگذری نیست راه

هم‌انگه باسپ اندر آورد پای

به آواز مهران بیامد ز جای

حکیمان برفتند با او به هم

بدان تا سپهبد نباشد دژم

جهاندار چون نزد مهران رسید

بپرسید داننده را چون سزید

بدو گفت کای مرد یزدان‌پرست

که در کوه با غرم داری نشست

به ژرفی بدین خواب من گوش دار

گزارش کن و یک به یک هوش دار

چنان دان که یک شب خردمند و پاک

بخفتم برام بی‌ترس و باک

یکی خانه دیدم چو کاخی بزرگ

بدو اندرون ژنده پیلی سترگ

در خانه پیداتر از کاخ بود

به پیش اندرون تنگ سوراخ بود

گذشتی ز سوراخ پیل ژیان

تنش را ز تنگی نکردی زیان

ز روزن گذشتی تن و بوم اوی

بماندی بدان خانه خرطوم اوی

دگر شب بدان گونه دیدم که تخت

تهی ماندی از من ای نیک‌بخت

کیی برنشستی بران تخت عاج

به سر بر نهادی دل‌افروز تاج

سه دیگر شب از خوابم آمد شتاب

یکی نغز کرپاس دیدم به خواب

بدو اندر آویخته چار مرد

رخان از کشیدن شده لاژورد

نه کرپاس جایی درید آن گروه

نه مردم شدی از کشیدن ستوه

چهارم چنان دیدم ای نامدار

که مردی شدی تشنه بر جویبار

همی آب ماهی برو ریختی

سر تشنه از آب بگریختی

جهان مرد و آب از پس او دوان

چه گوید بدین خواب نیکی گمان

به پنجم چنان دید جانم به خواب

که شهری بدی هم به نزدیک آب

همه مردمش کور بودی به چشم

یکی را ز کوری ندیدم به خشم

ز داد و دهش وز خرید و فروخت

تو گفتی همی شارستان برفروخت

ششم دیدم ای مهتر ارجمند

که شهری بدندی همه دردمند

شدندی بپرسیدن تن درست

همی دردمند آب ایشان بجست

همی گفت چونی به درد اندرون

تنی دردمند و دلی پر ز خون

رسیده به لب جان ناتن‌درست

همه چارهٔ تن‌درستان بجست

چو نیمی ز هفتم شب اندر گذشت

جهنده یکی باره دیدم به دشت

دو پا و دو دست و دو سر داشتی

به دندان گیا نیز بگذاشتی

چران داشتی از دو رویه دهن

نبد بر تنش جای بیرون شدن

بهشتم سه خم دیدم ای پاکدین

برابر نهاده بروی زمین

دو پرآب و خمی تهی در میان

گذشته به خشکی برو سالیان

ز دو خم پر آب دو نیک مرد

همی ریختند اندرو آب سرد

نه از ریختن زین کران کم شدی

نه آن خشک را دل پر از نم شدی

نهم شب یکی گاو دیدم به خواب

بر آب و گیا خفته بر آفتاب

یکی خوب گوساله در پیش اوی

تنش لاغر و خشک و بی‌آب روی

همی شیر خوردی ازو ماده گاو

کلان گاو گوساله بی زور و تاو

اگر گوش داری به خواب دهم

نرنجی همی تا بدین سر دهم

یکی چشمه دیدم به دشتی فراخ

وزو بر زبر برده ایوان و کاخ

همه دشت یکسر پر از آب و نم

ز خشکی لب چشمه گشت دژم

سزد گر تو پاسخ بگویی نهان

کزین پس چه خواهد بدن در جهان

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:51 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

چو بشنید مهران ز کید این سخن

بدو گفت ازین خواب دل بد مکن

نه کمتر شود بر تو نام بلند

نه آید بدین پادشاهی گزند

سکندر بیارد سپاهی گران

ز روم و ز ایران گزیده سران

چو خواهی که باشد ترا آب‌روی

خرد یار کن رزم او را مجوی

ترا چار چیزست کاندر جهان

کسی آن ندید از کهان و مهان

یکی چون بهشت برین دخترت

کزو تابد اندر زمین افسرت

دگر فیلسوفی که داری نهان

بگوید همه با تو راز جهان

سه دیگر پزشکی که هست ارجمند

به دانندگی نام کرده بلند

چهارم قدح کاندرو ریزی آب

نه ز آتش شود کم نه از آفتاب

ز خوردن نگیرد کمی آب اوی

بدین چیزها راست کن آب روی

چو آید بدین باش و مسگال جنگ

چو خواهی که ایدر نسازد درنگ

بسنده نباشی تو با لشکرش

نه با چاره و گنج و با افسرش

چو بر کار تو رای فرخ کنیم

همان خواب را نیز پاسخ کنیم

یکی خانه دیدی و سوراخ تنگ

کزو پیل بیرون شدی بی‌درنگ

تو آن خانه را همچو گیتی شناس

همان پیل شاهی بود ناسپاس

که بیدادگر باشد و کژ گوی

جز از نام شاهی نباشد بدوی

ازین پس بیاید یکی پادشا

چنان سست و بی‌سود و ناپارسا

به دل سفله باشد به تن ناتوان

به آز اندرون نیز تیره‌روان

کجا زیردستانش باشند شاد

پر از غم دل شاه و لب پر ز باد

دگر آنک دیدی ز کرپاس نغز

گرفته ورا چار پاکیزه مغز

نه کرپاس نغز از کشیدن درید

نه آمد ستوه آنک او را کشید

ازین پس بیاید یکی نامدار

ز دشت سواران نیزه گزار

یکی مرد پاکیزه و نیکخوی

بدو دین یزدان شود چارسوی

یکی پیر دهقان آتش‌پرست

که بر واژ برسم بگیرد بدست

دگر دین موسی که خوانی جهود

که گوید جز آن را نشاید ستود

دگر دین یونانی آن پارسا

که داد آورد در دل پادشا

چهارم بیاید همین پاک‌رای

سر هوشمندان برآرد ز جای

چنان چارسو از پی پاس را

کشیدند زانگونه کرپاس را

تو کرپاس را دین یزدان شناس

کشنده چهار آمد از بهر پاس

همی درکشد این ازان آن ازین

شوند آن زمان دشمن از بهر دین

دگر تشنه‌ای کو شد از آب خوش

گریزان و ماهی ورا آب‌کش

زمانی بیاید که پاکیزه مرد

شود خوار چون آب دانش بخورد

به کردار ماهی به دریا شود

گر از بدکنش بر ثریا شود

همی تشنگان را بخواند برآب

کس او را ز دانش نسازد جواب

گریزند زان مرد دانش‌پژوه

گشایند لبها به بد هم‌گروه

به پنجم که دیدی یکی شارستان

بدو اندرون ساخته کارستان

پر از خورد و داد و خرید و فروخت

تو گفتی زمان چشم ایشان بدوخت

ز کوری یکی دیگری را ندید

همی این بدان آن بدین ننگرید

زمانی بیاید کزان سان شود

که دانا پرستار نادان شود

بدیشان بود دانشومند خوار

درخت خردشان نیاید به بار

ستایندهٔ مرد نادان شوند

نیایش کنان پیش یزدان شوند

همی داند آنکس که گوید دروغ

همی زان پرستش نگیرد فروغ

ششم آنک دیدی بر اسپی دو سر

خورش را نبودی بروبر گذر

زمانی بیاید که مردم به چیز

شود شاد و سیری نیابند نیز

نه درویش یابد ازو بهره‌ای

نه دانش پژوهی و نه شهره‌ای

جز از خویشتن را نخواهند بس

کسی را نباشند فریادرس

به هفتم که پرآب دیدی سه خم

یکی زو تهی مانده بد تا بدم

دو از آب دایم سراسر بدی

میانه یکی خشک و بی‌بر بدی

ازین پس بیاید یکی روزگار

که درویش گردد چنان سست و خوار

که گر ابر گردد بهاران پرآب

ز درویش پنهان کند آفتاب

نبارد بدو نیز باران خویش

دل مرد درویش زو گشته ریش

توانگر ببخشد همی این بران

یکی با دگر چرب و شیرین‌زبان

شود مرد درویش را خشک لب

همی روز را بگذراند به شب

دگر آنک گاوی چنان تن درست

ز گوسالهٔ لاغر او شیر جست

چو کیوان به برج ترازو شود

جهان زیر نیروی بازو شود

شود کار بیمار و درویش سست

وزو چیز خواهد همی تن‌درست

نه هرگز گشاید سر گنج خویش

نه زو باز دارد به تن رنج خویش

دگر چشمه‌ای دیدی از آب خشک

به گرد اندرش آبهای چو مشک

نه زو بردمیدی یکی روشن آب

نه آن آبها را گرفتی شتاب

ازین پس یکی روزگاری وبد

که اندر جهان شهریاری بود

که دانش نباشد به نزدیک اوی

پر از غم بود جان تاریک اوی

همی هر زمان نو کند لشکری

که سازند زو نامدار افسری

سرانجام لشکر نماند نه شاه

بیاید نو آیین یکی پیش‌گاه

کنون این زمان روز اسکندرست

که بر تارک مهتران افسرست

چو آید بدو ده تو این چار چیز

برآنم که چیزی نخواهد به نیز

چو خشنود داری ورا بگذرد

که دانش پژوهست و دارد خرد

ز مهران چو بشنید کید این سخن

برو تازه شد روزگار کهن

بیامد سر و چشم او بوس داد

دلارام و پیروز برگشت شاد

ز نزدیک دانا چو برگشت شاه

حکیمان برفتند با او براه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:51 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

سکندر چو کرد اندر ایران نگاه

بدانست کو را شد آن تاج و گاه

همی راه و بی‌راه لشکر کشید

سوی کید هندی سپه برکشید

به جایی که آمد سکندر فراز

در شارستانها گشادند باز

ازان مرز کس را به مردم نداشت

ز ناهید مغفر همی برگذاشت

چو آمد بران شارستان بزرگ

که میلاد خواندیش کید سترگ

بران مرز لشکر فرود آورید

همه بوم ایشان سپه گسترید

نویسندهٔ نامه را خواندند

به پیش سکندرش بنشاندند

یکی نامه بنوشت نزدیک کید

چو شیری که ارغنده گردد به صید

ز اسکندر راد پیروزگر

خداوند شمشیر و تاج و کمر

سر نامه بود آفرین از نخست

بدانکس که دل را به دانش بشست

ز کار آن گزیند که بی‌رنج‌تر

چو خواهد که بردارد از گنج بر

گراینده باشد به یزدان پاک

بدو دارد امید و زو ترس و باک

بداند که ما تخت را مایه‌ایم

جهاندار پیروز را سایه‌ایم

نوشتم یکی نامه نزدیک تو

که روشن کند جان تاریک تو

هم‌آنگه که بر تو بخواند دبیر

منه پیش و این را سگالش مگیر

اگر شب رسد روشنی را مپای

هم‌اندر زمان سوی فرمان گرای

وگر بگذری زین سخن نگذرم

سر و تاج و تختت به پی بسپرم

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:51 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

فرستاده برگشت زان مرز و بوم

بیامد به نزدیک پیران روم

چو آن موبدان پاسخ شهریار

بدیدند با رنج دیده سوار

از ایوان به نزدیک شاه آمدند

بران نامور بارگاه آمدند

سپهدار هندوستان شاد شد

که از رنج اسکندر آزاد شد

بروبر بخواندند پس نامه را

چو پیغام آن شاه خودکامه را

گزین کرد پیران صد از هندوان

خردمند و گویا و روشن‌روان

در گنج بی‌رنج بگشاد شاه

گزین کرد ازان یاره و تاج و گاه

همان گوهر و جامهٔ نابرید

ز چیزی که شایسته‌تر برگزید

ببردند سیصد شتروار بار

همان جامه و گوهر شاهوار

صد اشتر همه بار دینار بود

صد اشتر ز گنج درم بار بود

یکی مهد پرمایه از عود تر

برو بافته زر و چندی گهر

به ده پیل بر تخت زرین نهاد

به پیلی گرانمایه‌تر زین نهاد

فغستان ببارید خونین سرشک

همی رفت با فیلسوف و پزشک

قدح هم چنان نامداری به دست

همه سرکشان از می جام مست

فغستان چو آمد به مشکوی شاه

یکی تاج بر سر ز مشک سیاه

بسان گل زرد بر ارغوان

ز دیدار او شاد شد ناتوان

چو سرو سهی بر سرش گرد ماه

نشایست کردن به مه بر نگاه

دو ابرو کمان و دو نرگس دژم

سر زلف را تاب داده به خم

دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت

تو گفتی که از ناز دارد سرشت

سکندر نگه کرد بالای اوی

همان موی و روی و سر و پای اوی

همی گفت کاینت چراغ جهان

همی آفرین خواند اندر نهان

بدان دادگر کو سپهر آفرید

بران گونه بالا و چهر آفرید

بفرمود تا هرک بخرد بدند

بران لشکر روم موبد بدند

نشستند و او را به آیین بخواست

به رسم مسیحا و پیوند راست

برو ریخت دینار چندان ز گنج

که شد ماه را راه رفتن به رنج

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:51 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

فرستاده آمد به کردار باد

بگفت آنچ بشنید و نامه بداد

سکندر فرستاده از گفت رو

به نزدیک آن نامور بازشو

بگویش که آن چیست کاندر جهان

کسی را نبود آشکار و نهان

بدیدند خود بودنی هرچ بود

سپهر آفرینش نخواهد فزود

بیامد فرستاده را نزد شاه

به کردار آتش بپیمود راه

چنین گفت با کید کاین چار چیز

که کس را به گیتی نبودست نیز

همی شاه خواهد که داند که چیست

که نادیدنی پاک نابود نیست

چو بشنید کید آن ز بیگانه جای

بپردخت و بنشست با رهنمای

فرستاده را پیش بنشاختند

ز هر در فراوانش بنواختند

ازان پس فرستاده را شاه گفت

که من دختری دارم اندر نهفت

که گر بیندش آفتاب بلند

شود تیره از روی آن ارجمند

کمندست گیسوش همرنگ قیر

همی آید از دو لبش بوی شیر

خم آرد ز بالای او سرو بن

گلفشان شود چو سراید سخن

ز دیدار و چهرش سخن بگذرد

همی داستان را خرد پرورد

چو خامش بود جان شرمست و بس

چنو در زمانه ندیدست کس

سپهبد نژادست و یزدان‌پرست

دل شرم و پرهیز دارد به دست

دگر جام دارم که پر می‌کنی

وگر آب سر اندرو افگنی

به ده سال اگر با ندیمان به هم

نشیند نگردد می از جام کم

همت می دهد جام هم آب سرد

شگفت آنک کمی نگیرد ز خورد

سوم آنک دارم یکی نو پزشک

که علت بگوید چو بیند سرشک

اگر باشد او سالیان پیش گاه

ز دردی نپیچد جهاندار شاه

چهارم نهان دارم از انجمن

یکی فیلسوفست نزدیک من

همه بودنیها بگوید به شاه

ز گردنده خورشید و رخشنده ماه

فرستادهٔ نامور بازگشت

پی باره با باد انباز گشت

بیامد چو پیش سکندر بگفت

دل شاه گیتی چو گل بر شگفت

بدو گفت اگر باشد این گفته راست

بدین چار چیز او جهان را بهاست

چو اینها فرستد به نزدیک من

درخشان شود جان تاریک من

بر و بوم او را نکوبم به پای

برین نیکویی باز گردم به جای

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:51 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

چو شد کار آن سرو بن ساخته

به آیین او جای پرداخته

بپردخت ازان پس به داننده مرد

که چون خیزد از دانش اندر نبرد

پر از روغن گاو جامی بزرگ

فرستاد زی فیلسوف سترگ

که این را به اندامها در بمال

سرون و میان و بر و پشت و یال

بیاسای تا ماندگی بفگنی

به دانش مرا جان و مغز آگنی

چو دانا به روغن نگه کرد گفت

که این بند بر من نشاید نهفت

بجان اندر افگند سوزن هزار

فرستاد بازش سوی شهریار

به سوزن نگه کرد شاه جهان

بیاورد آهنگران را نهان

بفرمود تا گرد بگداختند

از آهن یکی مهره‌ای ساختند

سوی مرد دانا فرستاد زود

چو دانا نگه کرد و آهن بسود

به ساعت ازان آهن تیره‌رنگ

یکی آینه ساخت روشن چو زنگ

ببردند نزد سکندر به شب

وزان راز نگشاد بر باد لب

سکندر نهاد آینه زیر نم

همی داشت تا شد سیاه و دژم

بر فیلسوفش فرستاد باز

بران کار شد رمز آهن دراز

خردمند بزدود آهن چو آب

فرستاد بازش هم اندر شتاب

ز دودش ز دارو کزان پس ز نم

نگردد به زودی سیاه و دژم

سکندر نگه کرد و او را بخواند

بپرسید و بر زیرگاهش نشاند

سخن گفتش از جام روغن نخست

همی دانش نامور بازجست

چنین گفت با شاه مرد خرد

که روغن بر اندامها بگذرد

تو گفتی که از فیلسوفان شهر

ز دانش مرا خود فزونست بهر

به پاسخ چنین گفتم ای پادشا

که دانا دل مردم پارسا

چو سوزن پی و استخوان بشمرد

اگر سنگ پیش آیدش بشکرد

به پاسخ به دانا چنین گفت شاه

که هر دل که آن گشته باشد سپاه

به بزم و به رزم و به خون ریختن

به هر جای با دشمن آویختن

سخن‌های باریک مرد خرد

چو دل تیره باشد کجا بگذرد

ترا گفتم این خوب گفتار خویش

روان و دل و رای هشیار خویش

سخن داند از موی باریکتر

ترا دل ز آهن نه تاریکتر

تو گفتی برین سالیان برگذشت

ز خونها دلم پر ز زنگار گشت

چگونه به راه آید این تیرگی

چه پیچم سخن را بدین خیرگی

ترا گفتم از دانش آسمان

زدایم دلت تا شوی بی‌گمان

ازان پس که چون آب گردد به رنگ

کجا کرد باید بدو کار تنگ

پسند آمدش تازه گفتار اوی

دلش تیزتر گشت بر کار اوی

بفرمود تا جامه و سیم و زر

بیاورد گنجور جامی گهر

به دانا سپردند و داننده گفت

که من گوهری دارم اندر نهفت

که یابم بدو چیز و بی دشمنست

نه چون خواسته جفت آهرمنست

به شب پاسبانان نخواهند مزد

به راهی که باشم نترسم ز دزد

خرد باید و دانش و راستی

که کژی بکوبد در کاستی

مرا خورد و پوشیدنی زین جهان

بس از شهریار آشکار ونهان

که دانش به شب پاسبان منست

خرد تاج بیدار جان منست

به بیشی چرا شادمانی کنم

برین خواسته پاسبانی کنم

بفرمای تا این برد باز جای

خرد باد جان مرا رهنمای

سکندر بدو ماند اندر شگفت

ز هر گونه اندیشه‌ها برگرفت

بدو گفت زین پس مرا بر گناه

نگیرد خداوند خورشید و ماه

خریدارم این رای و پند ترا

سخن گفتن سودمند ترا

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:52 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

ز میلاد چون باد لشکر براند

به قنوج شد گنجش آنجا بماند

چو آورد لشکر به نزدیک فور

یکی نامه فرمود پر جنگ و شور

ز شاهنشه اسکندر فیلقوس

فروزندهٔ آتش و نعم و بوس

سوی فور هندی سپهدار هند

بلند اختر و لشکر آرای سند

سر نامه کرد آفرین خدای

کجا بود و باشد همیشه به جای

کسی را که او کرد پیروزبخت

بماند بدو کشور و تاج و تخت

گرش خوار گیرد بماند نژد

نتابد برو آفتاب بلند

شنیدی همانا که یزدان پاک

چه دادست ما را بدین تیره خاک

ز پیروزی و بخت وز فرهی

ز دیهیم وز تخت شاهنشهی

نماند همی روز ما بگذرد

کسی دیگر آید کزو بر خورد

همی نام کوشم که ماند نه ننگ

بدین مرکز ماه و پرگار تنگ

چو این نامه آرند نزدیک تو

بی‌آزار کن رای تاریک تو

ز تخت بلندی به اسپ اندر آی

مزن رای با موبد و رهنمای

ز ما ایمنی خواه و چاره مساز

که بر چاره‌گر کار گردد دراز

ز فرمان اگر یک زمان بگذری

بلندی گزینی و کنداوری

بیارم چو آتش سپاهی گران

گزیده دلیران کنداوران

چو من باسواران بیایم به جنگ

پشیمانی آید ترا زین درنگ

چو زین باره گفتارها سخته شد

نویسنده از نامه پردخته شد

نهادند مهر سکندر به روی

بجستند پیدا یکی نامجوی

فرستاده شاهش به نزدیک فور

گهی رزم گفتی گهی بزم و سور

فرستاده آمد به درگه فراز

بگفتند با فور گردن فراز

جهاندیده را پیش او خواندند

بر تخت نزدیک بنشاندند

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:52 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

بفرمود تا رفت پیشش پزشک

که علت بگفتی چو دیدی سرشک

سر دردمندی بدو گفت چیست

که بر درد زان پس بباید گریست

بدو گفت هر کس که افزون خورد

چو بر خوان نشیند خورش ننگرد

نباشد فراوان خورش تن درست

بزرگ آنک او تن درستی بجست

بیامیزم اکنون ترا دارویی

گیاها فراز آرم از هر سویی

که همواره باشی تو زان تن درست

نباید به دارو ترا دست شست

همان آرزوها بیفزایدت

چو افزون خوری چیز نگزایدت

همان یاد داری سخنهای نغز

بیفزاید اندر تنت خون و مغز

شوی بر تن خویشتن کامگار

دلت شاد گردد چو خرم بهار

همان رنگ چهرت به جای آورد

به هر کار پاکیزه رای آورد

نگردد پراگنده مویت سپید

ز گیتی سپیدی کند ناامید

سکندر بدو گفت نشنیده‌ام

نه کس را ز شاهان چنین دیده‌ام

گر آری تو این نغز دارو به جای

تو باشی به گیتی مرا رهنمای

خریدار گردم ترا من به جان

شوی بی‌گزند از بد بدگمان

ورا خلعت و نیکویها بساخت

ز دانا پزشکان سرش برفراخت

پزشک سراینده آمد به کوه

بیاورد با خویشتن زان گروه

ز دانایی او را فزون بود بهر

همی زهر بشناخت از پای زهر

گیاهان کوهی فراوان درود

بیفگند زو هرچ بیکار بود

ازو پاک تریاکها برگزید

بیامیخت دارو چنانچون سزید

تنش را به داروی کوهی بشست

همی داشتش سالیان تن درست

چنان شد که او شب نخفتی بسی

بیامیختی شاد با هر کسی

به کار زنان تیز بودی سرش

همی نرم جایی بجستی برش

ازان سوی کاهش گرایید شاه

نکرد اندر آن هیچ تن را نگاه

چنان بد که روزی بیامد پزشک

ز کاهش نشان یافت اندر سرشک

بدو گفت کز خفت و خیز زنان

جوان پیر گردد به تن بی‌گمان

برآنم که بی‌خواب بودی سه شب

به من بازگوی این و بگشای لب

سکندر بدو گفت من روشنم

از آزار سستی ندارد تنم

پسندیده دانای هندوستان

نبود اندر آن کار همداستان

چو شب تیره شد آن نبشته بجست

بیاورد داروی کاهش درست

همان نیز تنها سکندر بخفت

نیامیخت با ماه دیدار جفت

به شبگیر هور اندر آمد پزشک

نگه کرد و بی‌بار دیدش سرشک

بینداخت دارو به رامش نشست

یکی جام بگرفت شادان به دست

بفرمود تا خوان بیاراستند

نوازندهٔ رود و می‌خواستند

بدو گفت شاه آن چرا ریختی

چو با رنج دارو برآمیختی

ورا گفت شاه جهان دوش جفت

نجست و شب تیره تنها بخفت

چو تنها بخسپی تو ای شهریار

نیاید ترا هیچ دارو به کار

سکندر بخندید و زو شاد شد

ز تیمسار وز درد آزاد شد

وزان پس ز داننده دل کرد شاد

ورا گفت بی‌هند گیتی مباد

بزرگان و اخترشناسان همه

تو گویی به هندوستان شد رمه

وزانجا بیامد سوی خان خویش

همه شب همی ساخت درمان خویش

چو برزد سر از کوه روشن چراغ

چو دریا فروزنده شد دشت و راغ

سکندر بیامد بران بارگاه

دو لب پر ز خنده دل از غم تباه

فرستاده را دید سالار بار

بپرسید و بردش بر شهریار

یکی بدره دینار و اسپی سیاه

به رای زرین بفرمود شاه

پزشک خردمند را داد و گفت

که با پاک رایت خرد باد جفت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:52 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

چو پاسخ به نزد سکندر رسید

هم‌انگه ز لشکر سران برگزید

که باشند شایسته و پیش‌رو

به دانش کهن گشته و سال نو

سوی فور هندی سپاهی براند

که روی زمین جز به دریا نماند

به هر سو همی رفت زان‌سان سپاه

تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه

همه کوه و دریا و راه درشت

به دل آتش جنگ‌جویان بکشت

ز رفتن سپه سربسر گشت کند

ازان راه دشوار و پیکار تند

هم‌انگه چو آمد به منزل سپاه

گروهی برفتند نزدیک شاه

که ای قیصر روم و سالار چین

سپاه ترا برنتابد زمین

نجوید همی جنگ تو فور هند

نه فغفور چینی نه سالار سند

سپه را چرا کرد باید تباه

بدین مرز بی‌ارز و زین‌گونه راه

ز لشکر نبینیم اسپی درست

که شاید به تندی برو رزم جست

ازین جنگ گر بازگردد سپاه

سوار و پیاده نیابند راه

چو پیروز بودیم تا این زمان

به هرجای بر لشگر بدگمان

کنون سربه‌سر کوه و دریا به پیش

به سیری نیامد کس از جان خویش

مگردان همه نام ما را به ننگ

نکردست کس جنگ با آب و سنگ

غمی شد سکندر ز گفتارشان

برآشفت و بشکست بازارشان

چنین گفت کز جنگ ایرانیان

ز رومی کسی را نیامد زیان

به دارا بر از بندگان بد رسید

کسی از شما باد جسته ندید

برین راه من بی‌شما بگذرم

دل اژدها را به پی بسپرم

بیینید ازان پس که رنجور فور

نپردازد از بن به رزم و به سور

مرایار یزدان و ایران سپاه

نخواهم که رومی بود نیک‌خواه

چو آشفته شد شاه زان گفت و گوی

سپه سوی پوزش نهادند روی

که ما سربسر بندهٔ قیصریم

زمین جز به فرمان او نسپریم

بکوشیم و چون اسپ گردد تباه

پیاده به جنگ اندر آید سپاه

گر از خون ما خاک دریا کنند

نشیبی ز افگنده بالا کنند

نبیند کسی پشت ما روز جنگ

اگر چرخ بار آورد کوه سنگ

همه بندگانیم و فرمان تراست

چو آزار گیری ز ما جان تراست

چو بشنید زیشان سکندر سخن

یکی رزم را دیگر افگند بن

گزین کرد ز ایرانیان سی هزار

که بودند با آلت کارزار

برفتند کارآزموده سران

زره‌دار مردان جنگاوران

پس پشت ایشان ز رومی سوار

یکی قلب دیگر همان چل هزار

پس پشت ایشان سواران مصر

دلیران و خنجرگزاران مصر

برفتند شمشیرزن چل هزار

هرانکس که بود از در کارزار

ز خویشان دارا و ایرانیان

هرانکس که بود از نژاد کیان

ز رومی و از مصری و بربری

سواران شایسته و لشکری

گزین کرد قیصر ده و دو هزار

همه رزمجوی و همه نامدار

بدان تا پس پشت او زین گروه

در و دشت گردد به کردار کوه

از اخترشناسان و از موبدان

جهاندیده و نامور بخردان

همی برد با خویشتن شست مرد

پژوهندهٔ روزگار نبرد

چو آگاه شد فور کامد سپاه

گزین کرد جای از در رزمگاه

به دشت اندرون لشکر انبوه گشت

زمین از پی پیل چون کوه گشت

سپاهی کشیدند بر چار میل

پس پشت گردان و در پیش پیل

ز هندوستان نیز کارآگاهان

برفتند نزدیک شاه جهان

بگفتند با او بسی رزم پیل

که او اسپ را بفگند از دو میل

سواری نیارد بر او شدن

نه چون شد بود راه بازآمدن

که خرطوم او از هوا برترست

ز گردون مر او را زحل یاورست

به قرطاوس بر پیل بنگاشتند

به چشم جهانجوی بگذاشتند

بفرمود تا فیلسوفان روم

یکی پیل کردند پیشش ز موم

چنین گفت کاکنون به پاکیزه رای

که آرد یکی چارهٔ این به جای

نشستند دانش پژوهان بهم

یکی چاره جستند بر بیش و کم

یکی انجمن کرد ز آهنگران

هرانکس که استاد بود اندران

ز رومی و از مصری و پارسی

فزون بود مرد از چهل بار سی

یکی بارگی ساختند آهنین

سوارش ز آهن ز آهنش زین

به میخ و به مس درزها دوختند

سوار و تن باره بفروختند

به گردون براندند بر پیش شاه

درونش پر از نفط کرده سیاه

سکندر بدید آن پسند آمدش

خردمند را سودمند آمدش

بفرمود تا زان فزون از هزار

ز آهن بکردند اسپ و سوار

ازان ابرش و خنگ و بور و سیاه

که دیدست شاهی ز آهن سپاه

از آهن سپاهی به گردون براند

که جز با سواران جنگی نماند

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:52 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

چو اسکندر آمد به نزدیک فور

بدید آن سپه این سپه را ز دور

خروش آمد و گرد رزم او دو روی

برفتند گردان پرخاشجوی

به اسپ و به نفط آتش اندر زدند

همه لشکر فور برهم زدند

از آتش برافروخت نفط سیاه

بجنبید ازان کاهنین بد سپاه

چو پیلان بدیدند ز آتش گریز

برفتند با لشکر از جای تیز

ز لشکر برآمد سراسر خروش

به زخم آوریدند پیلان به جوش

چو خرطومهاشان بر آتش گرفت

بماندند زان پیلبانان شگفت

همه لشکر هند گشتند باز

همان ژنده پیلان گردن فراز

سکندر پس لشکر بدگمان

همی تاخت بر سان باددمان

چنین تا هوا نیلگون شد به رنگ

سپه را نماند آن زمان جای جنگ

جهانجوی با رومیان همگروه

فرود آمد اندر میان دو کوه

طلایه فرستاد هر سو به راه

همی داشت لشکر ز دشمن نگاه

چو پیدا شد آن شوشهٔ تاج شید

جهان شد بسان بلور سپید

برآمد خروش از بر گاودم

دم نای سرغین و رویینه خم

سپه با سپه جنگ برساختند

سنانها به ابر اندر افراختند

سکندر بیامد میان دو صف

یکی تیغ رومی گرفته به کف

سواری فرستاد نزدیک فور

که او را بخواند بگوید ز دور

که آمد سکندر به پیش سپاه

به دیدار جوید همی با تو راه

سخن گوید و گفت تو بشنود

اگر دادگویی بدان بگرود

چو بشنید زو فور هندی برفت

به پیش سپاه آمد از قلب تفت

سکندر بدو گفت کای نامدار

دو لشکر شکسته شد از کارزار

همی دام و دد مغز مردم خورد

همی نعل اسپ استخوان بسپرد

دو مردیم هر دو دلیر و جوان

سخن گوی و با مغز دو پهلوان

دلیران لشکر همه کشته‌اند

وگر زنده از رزم برگشته‌اند

چرا بهر لشکر همه کشتن است

وگر زنده از رزم برگشتن است

میان را ببندیم و جنگ آوریم

چو باید که کشور به چنگ آوریم

ز ما هرک او گشت پیروز بخت

بدو ماند این لشکر و تاج و تخت

ز رومی سخنها چو بشنید فور

خریدار شد رزم او را به سور

تن خویش را دید با زور شیر

یکی باره چون اژدهای دلیر

سکندر سواری بسان قلم

سلیحی سبک بادپایی دژم

بدوگفت کاینست آیین و راه

بگردیم یک با دگر بی‌سپاه

دو خنجر گرفتند هر دو به کف

بگشتند چندان میان دو صف

سکندر چو دید آن تن پیل مست

یکی کوه زیر اژدهایی به دست

به آورد ازو ماند اندر شگفت

غمی شد دل از جان خود برگرفت

همی گشت با او به آوردگاه

خروشی برآمد ز پشت سپاه

دل فور پر درد شد زان خروش

بران سو کشیدش دل و چشم و گوش

سکندر چو باد اندر آمد ز گرد

بزد تیغ تیزی بران شیر مرد

ببرید پی بر بر و گردنش

ز بالا به خاک اندر آمد تنش

سر لشکر روم شد به آسمان

برفتند گردان لشکر دمان

یکی کوس بودش ز چرم هژبر

که آواز او برگذشتی ز ابر

برآمد دم بوق و آواس کوس

زمین آهنین شد هوا آبنوس

بران هم نشان هندوان رزمجوی

به تنگی به روی اندر آورده روی

خروش آمد از روم کای دوستان

سر مایهٔ مرز هندوستان

سر فور هندی به خاک اندرست

تن پیلوارش به چاک اندرست

شما را کنون از پی کیست جنگ

چنین زخم شمشیر و چندین درنگ

سکندر شما را چنان شد که فور

ازو جست باید همی رزم و سور

برفتند گردان هندوستان

به آواز گشتند همداستان

تن فور دیدند پر خون و خاک

بر و تنش کرده به شمشیر چاک

خروشی برآمد ز لشکر به زار

فرو ریختند آلت کارزار

پر از درد نزدیک قیصر شدند

پر از ناله و خاک بر سر شدند

سکندر سلیح گوان بازداد

به خوبی ز هرگونه آواز داد

چنین گفت کز هند مردی به مرد

شما را به غم دل نباید سپرد

نوزاش کنون من به افزون کنم

بکوشم که غم نیز بیرون کنم

ببخشم شما را همه گنج اوی

حرامست بر لشکرم رنج اوی

همه هندوان را توانگر کنم

بکوشم که با تخت و افسر کنم

وزان جایگه شد بر تخت فور

بران جشن ماتم برین جشن سور

چنین است رسم سرای سپنج

بخواهد که مانی بدو در به رنج

بخور هرچ داری منه بازپس

تو رنجی چرا ماند باید به کس

همی بود بر تخت قیصر دو ماه

ببخشید گنجش همه بر سپاه

یکی با گهر بود نامش سورگ

ز هندوستان پهلوانی سترگ

سر تخت شاهی بدو داد و گفت

که دینار هرگز مکن در نهفت

ببخش و بخور هرچ آید فراز

بدین تاج و تخت سپنجی مناز

که گاهی سکندر بود گاه فور

گهی درد و خشمست و گه کام و سور

درم داد و دینار لشکرش را

بیاراست گردان کشورش را

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:52 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر

 

ازان پس بفرمود کان جام زرد

بیارند پر کرده از آب سرد

همی خورد زان جام زر هرکس آب

ز شبگیر تا بود هنگام خواب

بخوردند آب از پی خرمی

ز خوردن نیامد بدو در کمی

بدان فیلسوف آن زمان شاه گفت

که این دانش از من نباید نهفت

که افزایش آب این جام چیست

نجومیست گر آلت هندویست

چنین داد پاسخ که ای شهریار

تو این جام را خوارمایه مدار

که این در بسی سالیان کرده‌اند

بدین در بسی رنجها برده‌اند

ز اختر شناسان هر کشوری

به جایی که بد نامور مهتری

بر کید بودند کین جام کرد

به روز سپید و شب لاژورد

همی طبع اختر نگه داشتند

فراوان درین روز بگذاشتند

تو از مغنیاطیس گیر این نشان

که او را کسی کرد ز آهن‌کشان

به طبع این چنین هم شدست آب‌کش

ز گردون پذیره همی آب خوش

همی آب یابد چو گیرد کمی

نبیند به روشن دو چشم آدمی

چو گفتار دانا پسند آمدش

سخنهای او سودمند آمدش

چنین گفت پیران میلاد را

که من عهد کید از پی داد را

همی نشکنم تا بماند به جای

همی پیش او بود باید به پای

که من یافتم زو چنین چار چیز

بروبر فزونی نجوییم نیز

دو صد بارکش خواسته بر نهاد

صد افسر ز گوهر بران سر نهاد

به کوه اندر آگند چیزی که بود

ز دینار وز گوهر نابسود

چو در کوه شد گنجها ناپدید

کسی چهرهٔ آگننده ندید

همه گنج با آنک کردش نهان

ندیدند زان پس کس اندر جهان

ز گنج نهان کرده بر کوهسار

بیاورد با خویشتن یادگار

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:52 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها