پاسخ به:شاهنامه فردوسی » پادشاهی اسکندر
چو بشنید مهران ز کید این سخن
بدو گفت ازین خواب دل بد مکن
نه کمتر شود بر تو نام بلند
ز روم و ز ایران گزیده سران
چو خواهی که باشد ترا آبروی
خرد یار کن رزم او را مجوی
کسی آن ندید از کهان و مهان
سه دیگر پزشکی که هست ارجمند
نه ز آتش شود کم نه از آفتاب
بدین چیزها راست کن آب روی
چو آید بدین باش و مسگال جنگ
چو خواهی که ایدر نسازد درنگ
نه با چاره و گنج و با افسرش
چو بر کار تو رای فرخ کنیم
همان خواب را نیز پاسخ کنیم
یکی خانه دیدی و سوراخ تنگ
کزو پیل بیرون شدی بیدرنگ
تو آن خانه را همچو گیتی شناس
جز از نام شاهی نباشد بدوی
چنان سست و بیسود و ناپارسا
به دل سفله باشد به تن ناتوان
به آز اندرون نیز تیرهروان
پر از غم دل شاه و لب پر ز باد
نه کرپاس نغز از کشیدن درید
نه آمد ستوه آنک او را کشید
که بر واژ برسم بگیرد بدست
دگر دین موسی که خوانی جهود
که گوید جز آن را نشاید ستود
تو کرپاس را دین یزدان شناس
کشنده چهار آمد از بهر پاس
همی درکشد این ازان آن ازین
شوند آن زمان دشمن از بهر دین
دگر تشنهای کو شد از آب خوش
زمانی بیاید که پاکیزه مرد
شود خوار چون آب دانش بخورد
به کردار ماهی به دریا شود
همی تشنگان را بخواند برآب
کس او را ز دانش نسازد جواب
گشایند لبها به بد همگروه
به پنجم که دیدی یکی شارستان
پر از خورد و داد و خرید و فروخت
تو گفتی زمان چشم ایشان بدوخت
همی این بدان آن بدین ننگرید
نیایش کنان پیش یزدان شوند
همی داند آنکس که گوید دروغ
ششم آنک دیدی بر اسپی دو سر
زمانی بیاید که مردم به چیز
شود شاد و سیری نیابند نیز
نه درویش یابد ازو بهرهای
نه دانش پژوهی و نه شهرهای
جز از خویشتن را نخواهند بس
به هفتم که پرآب دیدی سه خم
یکی زو تهی مانده بد تا بدم
میانه یکی خشک و بیبر بدی
که درویش گردد چنان سست و خوار
که گر ابر گردد بهاران پرآب
توانگر ببخشد همی این بران
یکی با دگر چرب و شیرینزبان
دگر آنک گاوی چنان تن درست
ز گوسالهٔ لاغر او شیر جست
چو کیوان به برج ترازو شود
شود کار بیمار و درویش سست
وزو چیز خواهد همی تندرست
نه هرگز گشاید سر گنج خویش
نه زو باز دارد به تن رنج خویش
دگر چشمهای دیدی از آب خشک
به گرد اندرش آبهای چو مشک
نه زو بردمیدی یکی روشن آب
که دانش نباشد به نزدیک اوی
پر از غم بود جان تاریک اوی
سرانجام لشکر نماند نه شاه
بیاید نو آیین یکی پیشگاه
کنون این زمان روز اسکندرست
چو آید بدو ده تو این چار چیز
برآنم که چیزی نخواهد به نیز
که دانش پژوهست و دارد خرد
ز مهران چو بشنید کید این سخن
بیامد سر و چشم او بوس داد
ز نزدیک دانا چو برگشت شاه
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395 1:51 AM
تشکرات از این پست