پاسخ به:داستان رستم و اسفندیار از شاهنامه فردوسی
به نخچیر گر با می و گلستان
سواری و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان پور شاه
به هر چیز پیش از پسر داشتش
شب و روز خندان به بر داشتش
چو گفتار و کردار پیوسته شد
در کین به گشتاسپ بر بسته شد
یکی نامه بنوشت رستم به درد
سر نامه کرد آفرین از نخست
بدانکس که کینه نبودش نجست
که من چند گفتم به اسفندیار
سپردم بدو کشور و گنج خویش
گزیدم ز هرگونهای رنج خویش
مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر
کنون این جهانجوی نزد منست
چو پیمان کند شاه پوزش پذیر
کزین پس نیندیشد از کار تیر
نهان من و جان من پیش اوست
اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست
چو آن نامه شد نزد شاه جهان
همان زاری و پند و اروند او
سخن گفتن از مرز و پیوند او
هماندر زمان نامه پاسخ نوشت
چو خواهد رسیدن کسی را گزند
ز گردون گردان که یارد گذشت
تو آنی که بودی وزان بهتری
به هند و به قنوج بر مهتری
ز بیشی هرآنچت بباید بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
بدان سان که رستمش فرموده بود
چنین تا برآمد برین گاه چند
به شاهی برافراخت فرخ کلاه
بدانست جاماسپ آن نیک و بد
که آن پادشاهی به بهمن رسد
به گشتاسپ گفت ای پسندیده شاه
ترا کرد باید به بهمن نگاه
ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی
به جای آمد و گشت با آبروی
به بیگانه شهری فراوان بماند
کسی نامهٔ تو بروبر نخواند
به بهمن یکی نامه باید نوشت
که داری به گیتی جز او یادگار
خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را
که بنویس یک نامه نزدیک اوی
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که ما از تو شادیم و روشنروان
نبیره که از جان گرامیتر است
به دانش ز جاماسپ نامیتر است
به بخت تو آموخت فرهنگ و رای
سزد گر فرستی کنون باز جای
یکی سوی بهمن که اندر زمان
چو نامه بخوانی به زابل ممان
که ما را به دیدارت آمد نیاز
به رستم چو برخواند نامه دبیر
بدان شاد شد مرد دانشپذیر
ز چیزی که بودش به گنج اندرون
ز برگستوان و ز تیر و کمان
هم از عنبر و گوهر و سیم و زر
ز یاقوت با زنگ زرین دو جام
همه پاک رستم به بهمن سپرد
برنده به گنجور او بر شمرد
تهمتن بیامد دو منزل به راه
پس او را فرستاد نزدیک شاه
نمانی به گیتی جز او را به کس
ورا یافت روشندل و یادگیر
ازان پس همی خواندش اردشیر
گوی بود با زور و گیرنده دست
خردمند و دانا و یزدان پرست
چو بر پای بودی سرانگشت اوی
ز زانو فزونتر بدی مشت اوی
به بزم و به رزم و به نخجیرگاه
به میدان چوگان و بزم و شکار
به می خوردن اندرش بفریفتی
همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد
چو گم شد سرافراز رویین تنم
دلش باد شادان و تاجش بلند
به گردن بداندیش او را کمند
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395 1:33 AM
تشکرات از این پست