پاسخ به:داستان رستم و اسفندیار از شاهنامه فردوسی
که گفتار بیشی نیاید به کار
بیارید چیزی که دارید خوان
کسی را که بسیار گوید مخوان
چو بنهاد رستم به خوردن گرفت
بماند اندر آن خوردن اندر شگفت
ببینیم تا رستم اکنون ز می
برآورد ازان چشمهٔ زرد گرد
چنین گفت پس با پشوتن به راز
که بر می نیاید به آبت نیاز
که بیآب جامی می افگن بیار
می آورد و رامشگران را بخواند
ز رستم همی در شگفتی بماند
چنین گفت با او یل اسفندیار
که شادان بدی تا بود روزگار
می و هرچ خوردی ترا نوش باد
بدو گفت رستم که ای نامدار
هران می که با تو خورم نوش گشت
گر این کینه از مغز بیرون کنی
سوی مردمی یاز و بازآر هوش
چنین گفت با او یل اسفندیار
که تخمی که هرگز نروید مکار
تو فردا ببینی ز مردان هنر
به ایوان شو و کار فردا بسیچ
چنانم چو با باده و میگسار
چو از شهر زاول به ایران شوم
به نزدیک شاه و دلیران شوم
دل رستم از غم پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد
دو کارست هر دو به نفرین و بد
گزاینده رسمی نو آیین و بد
هم از بند او بد شود نام من
به زاول شد و دست او را ببست
همان نام من بازگردد به ننگ
نماند ز من در جهان بوی و رنگ
شود نزد شاهان مرا روی زرد
که او شهریاری جوان را بکشت
بدان کو سخن گفت با او درشت
برین بر پس از مرگ نفرین بود
همان نام من نیز بیدین بود
وگر من شوم کشته بر دست اوی
نماند به زاولستان رنگ و بوی
چنین گفت پس با سرافراز مرد
که اندیشه روی مرا زرد کرد
که چندین بگویی تو از کار بند
مرا بند و رای تو آید گزند
که چرخ روان از گمان برترست
جهانبان به مرگ تو کوشد نهان
گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت
نیابد همی سیری از تاج و تخت
به روی زمین یکسر اندیشه کرد
خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد
که تا کیست اندر جهان نامدار
کزان نامور بر تو آید گزند
که شاید که بر تاج نفرین کنیم
وزین داستان خاک بالین کنیم
به تن رنج کاری تو بر دست خویش
میاور به جان خود و من گزند
ز یزدان و از روی من شرمدار
که بر دست من گشت خواهی تباه
بماند به گیتی ز من نام بد
به گشتاسپ بادا سرانجام بد
به دانای پیشی نگر تا چه گفت
بدانگه که جان با خرد کرد جفت
تو چندین همی بر من افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی
تو خواهی که هرکس که این بشنود
سپهبد ز گفتار او سر بتافت
ازان پس که جز جنگ کاری نیافت
همی خواهش او همه خوار داشت
زبانی پر از تلخ گفتار داشت
بدانی که من سر ز فرمان شاه
نتابم نه از بهر تخت و کلاه
بدو یابم اندر جهان خوب و زشت
ترا هرچ خوردی فزاینده باد
بداندیشگان را گزاینده باد
تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی
سخن هرچ دیدی به دستان بگوی
پگاه آی در جنگ من چارهساز
مکن زین سپس کار بر خود دراز
که گیتی شود پیش چشمت سیاه
بدو گفت رستم که ای شیرخوی
سرت را به گوپال درمان کنم
تو در پهلوی خویش بشنیدهای
به گفتار ایشان بگرویدهای
که تیغ دلیران بر اسفندیار
به آوردگه بر، نیاید به کار
که تا نیز با نامداران مرد
به خویی به آوردگه بر، نبرد
لب مرد برنا پر از خنده شد
همی گوهر آن خنده را بنده شد
به رستم چنین گفت کای نامجوی
چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی
چو فردا بیابی به دشت نبرد
نه من کوهم و زیرم اسپی چوکوه
گر از گرز من باد یابد سرت
ببندمت بر زین برم نزد شاه
بدان تا دگر بنده با شهریار
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395 1:31 AM
تشکرات از این پست