0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی تخصیص ابی‌بکر علی کافّة الناس

 

دل احمد ز کون بود نقط

آدم و جمله انبیا برخط

انبیا خطِ دائره بودند

همه بر خط جمال بنمودند

وان صحابی که چون ستاره بدند

همه پرگار گرد داره بدند

آنچه گفت احمد آن رسول گزین

اول الخلق و آخرالبعث این

زانکه اول نقط بُد و پس خط

خط دوم خلق بود بعد نقط

جان بوبکر خط اوسط بود

نه ز خط بُد عتیق در خط بود

هادی راه ره نمود او را

هیچ جمعیّتی نبود او را

گرچه اصحاب کهف از پی راه

جمله گشتند از آن خلل آگاه

زرق و تلبیس و مکر دقیانوس

گشت معلومشان که هست فسوس

آنکه از گربه‌ای رمان باشد

کی خدای همه جهان باشد

یا سه یا پنج یا که هفت بدند

بود جمعیّتی چو جمع شدند

بعد از آن سگ متابعت بنمود

تا از آن یک قدم ورا بُد سود

گاه بوبکر خود نبد جمعی

از هدایت بیافت او شمعی

لفظ سیّد چو در زمان بشنید

در شب داج راه راست بدید

به یکی لفظ وی بداد اقرار

گشت از اصنام و از وثن بیزار

لاجرم در میان دایره بود

بی‌زیان مر ورا برآمد سود

انبیا بُد خط و رسول نقط

جان بوبکر در میانهٔ خط

صدهزاران ترحّم و رضوان

از سنایی به جام او برسان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی قربته و حق صحبته مع رسول‌اللّٰه

 

چون زدی کوس شرع روح امین

چشم بر گوش او نهادی دین

به نبی او ز جان شایسته

در دهان دل نمود چون پسته

قد او در رضای یزدانی

جست پیراهن مسلمانی

بوده چندان کرامت و فضلش

که لوالفضل خوانده ذوالفضلش

داده قرض از نهادهٔ دل و دین

هست من ذاالذی گواه براین

حکم من ذاالذی شنیده به گوش

زده در پیش حکم خانه فروش

در یکی دفعه گاه ایثارش

داده وی چل هزار دینارش

داده اسباب و ملک و سهل و سلیم

کرده بهر خود اختیار گلیم

از دریچهٔ مشبّک ایمان

در تماشای روضهٔ رضوان

صدق او نقشبند زیب و فرش

درد او هرهم دل و جگرش

گشته پشمینه پوش روح امین

از پی حلق او به حلقهٔ دین

تخته شسته ز بهر شرع رسول

از الفـ با و تای عقل فضول

قفصی بوده سینهٔ صدّیق

عندلیبی درو به نام عتیق

دل خود چون به شرع او بربست

به نخستین دم آن قفص بشکست

گشت حاصل هرآنچه او مسؤول

نام کُل بر دلش نهاد رسول

عندلیب دلش چو بالا جَست

در درازای شرع پهنا گشت

عرش و شرع محمدی برِ او

هم در آن سینهٔ منوّر او

طول و عرضش چو شرع معلومست

زانکه مقلوب موم هم مومست

چون کمال و جمال او بشناخت

همهٔ خویش در رهش درباخت

دایهٔ دین بلایجوز و یجوز

سیر شیرش نکرده بود هنوز

که همی کرد بهر دمسازی

جان او با صفاش دل بازی

دین چو شمعی و مصطفی جانش

جان بوبکر بود پروانه‌اش

برده در دین حق خبر بر از او

یافته روز کین ظفر فر از او

کرده منشور را به خط بدیع

حق لیستخلفنهم توقیع

به خلافت چو دست بیرون کرد

رودهٔ اهل ردّه را خون کرد

خرد خویش را ز روی نیاز

قبلهٔ راز کرد و جای نماز

آن یکی و همه چو جوهر عقل

آن خداوند و بنده چون سرِِ عقل

سال و مه بوده در مرافقتش

جان فدا کرده در موافقتش

جد بوبکر بود دین را جاه

دین ز بوبکر یافت تاج و کلاه

صدق او میزبان ایمان بود

مصطفی هرچه خواست او آن بود

سوخت شاخ اعادت عادت

کند بیخ ارادت ردّت

ملک افتاده را به پای آورد

ملت رفته باز جای آورد

چون جدا خواست شد زکوة و نماز

بهم آورد هر دوان را باز

تازه زو شد زکوة و فرض صلوة

رکن اسلام شد مصون ز افات

برگرفت او به قوّت ایمان

شرک و شک را ز کسوت ایمان

عالمی قصد کافری کرده

او به نوبت پیامبری کرده

صورت و سیرتش همه جان بود

زان ز چشم عوام پنهان بود

دل عاقل به نام شد نه به نان

چشم عامی به تن شده نه به جان

چشم عاقل درون جان بیند

گوهر لعل چشم کان بیند

دست هر ناکسی بدو نرسد

پای هر سفله‌ای درو نرسد

چشم ایمان جمال او بیند

کور کی چهرهٔ نکو بیند

ای ندانسته حدق بوبکری

تو چه دانش ز صدق بوبکری

جان پر کبر و عقل پر مکرت

کی نماید جمال بوبکرت

تو بدین چشم مختصر بینش

چون توانی بدیدن آن دینش

چشم بوبکر بین ز دین خیزد

نه ز مکر و هوا و کین خیزد

حور صدر قیامتش خواند

رافضی قیمتش کجا داند

کرد بوبکر کار بوبکری

تو نه مرد عیار بوبکری

دشمنش را اجل دوان آرد

که هوا مر ورا هوان دارد

تا هوا هاویه نگار تو شد

مار و موش امل شکار تو شد

سر بریده چو بیند از خود سیر

گوید او با هزار شر اناخیر

رافضی را محلّ آن نبود

وانچه او ظن برد چنان نبود

تو نه مرد علی و عبّاسی

مصلحت را ز جهل نشناسی

کانکه ابلیس‌وار تن بیند

همه را همچو خویشتن بیند

او چه داند که تابش جان چیست

چه شناسد که درد ایمان چیست

آنکه جان بهر خاندان خواهد

کی علی را به جان زیان خواهد

از برای فضول و جاهلیی

ناز خواهد ز بغض چون علیی

آنکه نستد ز حق حلال فلک

کی به خود ره دهد حرام فدک

گر نه جانش اضافتی بودی

ورنه صدقش خلافتی بودی

مصطفی کی بدو سپردی ملک

یا ز حیدر چگونه بردی ملک

آنکه جان را ز صخر بستاند

کی ز بیم عدو فرو ماند

علیی کو کشد ز دشمن پوست

با چنین دشمنی نباشد دوست

تو بدین ترّهات و هزل و فضول

مر علی را همی کنی معزول

گر مداهن بود روا نبود

به خلافت تنش سزا نبود

ور بود عاجز و خبیر بود

پس منافق بود نه میر بود

مصلحت بود آنچه کرد علی

تو چرا سال و ماه پر جدلی

مکر و کبر و هوا برون انداز

تا دهد جانش مر ترا آواز

شد چو شیر خدای حرز نویس

رخت بر گاو بر نهد ابلیس

تا علی را چو تو ولی چکند

در هوا و هوس علی چکند

زین بد و نیک به گزین کردن

زشت باشد حدیث دین کردن

برگذشت او ز مبتدای قدم

در رسید او به منتهای همم

پیش او روفتند تا درگاه

حور و غلمان به جعد و گیسو راه

رافضی را بماند در گردن

جکجک و مرگ و جسک و جان کندن

بر براقی که مصطفی پرورد

رافضی رایضی چه داند کرد

بود بوبکر با علی همراه

تو زبان فضول کن کوتاه

آفرین خدای بی‌همتا

بر ابوبکر باد و شیر خدا

صورت صدقش از دریچهٔ فضل

دیده فاروق را به علم و به عدل

هر دو مهتر برای دین بودند

در سیادت سزای دین بودند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ستایش امیرالمؤمنین عمر الفاروق رضی‌اللّٰه عنه

بود عدل عمر ز بی‌مکری

آینهٔ صدق روی بوبکری

کان اسلام و زین ایمان بود

صدق او عقل و عدل را کان بود

دین به وقت عتیق بود هلال

پس به فاروق یافت عزّ و کمال

زانکه بگشاد پای بر عیّوق

دست اسلان عقدهٔ فاروق

طا طلب کرد مر عمر را یافت

از میان طفاوه بر وی تافت

دل او چون ز حق محقّق شد

صدف درّ رؤیت حق شد

آنکه کامل به وقت او شد کار

به سرِ نقطه باز شد پرگار

دین نهاده برای چونان شاه

پای دامی ز طا و ها در راه

آنکه طه طهارتش داده

آنکه طاسین امارتش داده

داده دستش به صدق طاء طلب

بسته پایش به عشق‌های هرب

کرده بر چرخ حق به نور یقین

طا و ها ماه چارده‌اش در دین

شوقش آورده سوی مهتر خویش

طرقوا طرقوا کنان در پیش

دیده ز طا همه طهارتها

کرده از ها همه امارتها

عمری عمر خود بیفشانده

عمری رفته فرّ حق مانده

شاهد حق روانش در خفتن

نایب حق زبانش در گفتن

کرده در عزّ و دولت سرمد

عمری را بدل به عمر ابد

بود میر عمر شهنشه دین

جان فدا کرد و مال در ره دین

از پی دیو در زمانهٔ او

سایهٔ او سلاح خانهٔ او

کرده عقلش در این سرای مجاز

آروز را به خاک سیر جواز

کرده پیوند دلق خویش از برگ

دیده زان برگ دیو آزش مرگ

گر بگفتی زبانش عاهد حق

ور بخفتی روانش شاهد حق

کرده بهر رسول یزدانش

حسبک اللّٰه ردیف ایمانش

در ره دین و دل فراغ از وی

باغ فردوس را چراغ از وی

در ده دین صلاح دِرّهٔ او

کرده خونها مباح در ره او

از پی حکم نافذش بشتاب

نامهٔ او بخوانده آب چو آب

خون دل با دم وفا بسرشت

نیل را نامه بر سفال نوشت

نیل تا نامهٔ عمر بر خواند

آب چون رنگ از دو دیده براند

راندنی کاندرو نبود وقوف

خواندتی کاندرو نبود حروف

زده عدلش درین سرای مجاز

آتش اندر سرای پردهٔ راز

دست شسته ز حضرتش تلبیس

کوچ کرده ز کوی او ابلیس

چرخ مالیدگان نکوخو ازو

عمر پالیدگان بنیرو ازو

کرده خورشید را جدا ز منیش

سایهٔ نور دلق هفده منیش

برِ فهمش ستاره کرده خروش

پیش سهمش سریش کرده سروش

گشت قیصر نگون ز تخت رفیع

دِرّه در دست او و او به بقیع

کرده تلقین بی‌ضرورت را

سورة سنّت اهل صورت را

از پی مؤمنان به تیغ و کمند

خار شبهت ز راه ایمان کند

روح کرده ز راح سرمستش

امر حق داده دِرّه در دستش

ز احتسابش در اعتدال بهار

گل پیاده بماند و باده سوار

تیغ شاهان فرس پر خطری

بود کمتر ز دِرّه عمری

خانهٔ یزدگرد زوست خراب

کرده تاراج جمله آن اسباب

شاخ و بیخ ضلالت او برکند

کفر را دست و پای کرد به بند

روی چون سوی احتساب آورد

مل چو گل در پای در رکاب آورد

نفس حسی ز هفت بند بجست

عقل انسان ز چار میخ برست

ور بخواهی کرامتی به شکوه

قصهٔ ساریه بخوان بر کوه

بر پسر حد براند از پی دین

شد روان پسر به علّیّین

آری این زخم هم ز دین من است

ورچه فرزند نازنین من است

از عمر عالمی منوّر شد

همه آفاق پر ز منبر شد

روی او مسند عتیق آراست

رای او سرو باغ دین پیراست

هست پیدا ز بهر تصحیحش

در تراویح پر مصابیحش

شده از غیرتش فریشم تن

زَهرهٔ زِهرهٔ بریشم‌زن

دِرّه‌وار از پی اقامتِ حد

در ره احمد از برای احد

ذره‌ای را برای مستوری

نزده درّه جز به دستوری

خانهٔ می خراب گشته ازو

زَهرهٔ زُهره آب گشته ازو

ناصراللّٰه در رعایت حق

حکم حق کرده در ولایت حق

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ستایش امیرالمؤمنین عثمان رضی‌اللّٰه عنه

گاه با عمر کرده نقص پدید

چون به حیدر رسید خود نرسید

آنکه بر جای مصطفی بنشست

بر لبش شرم راه خطبه ببست

آن ز لکنت نبود بود از شرم

زانکه دانست جانش را آزرم

چه عجب داری ار فگند سپر

شرم عثمان ز رعب پیغمبر

زانکه بُد جای احمد مرسل

از پی وعظ و از طریق مثل

گر رسد عقل سر در اندازد

ور رسد روح مایه دربازد

زانکه پیش وی از مهان جهان

نطق چون قطن گشت پنبه دهان

گفت عثمان چو بسته شد راهش

بگشاد از میان جان آهش

که مرا بر مقام پیغمبر

بی وی از عیش مرگ نیکوتر

گشت ایمن ره ممالک از او

سر به بر درکشد ملایک ازو

شرم و حلم و سخا شمایل او

هر سه ظاهر شد از مخایل او

این سه خصلت اصول را بنیاد

به دو دختر رسول را داماد

شد اقارب نواز درگه او

وآن اقارب عقاربِ ره او

شربت غم چو جان او بچشید

آن ستم از بنی‌امیّه کشید

تخم سدره اگر نورزیدی

جبرئیل از حیا بلرزیدی

سیرت داد را چو دد کردند

با چنین نیکمرد بد کردند

راستی از میانه بربودند

بی‌کرانه کژی بیفزودند

شامیانی که شوم پی بودند

اهل آزرم و شرم کی بودند

شوری اندر جهان پدید آمد

قفلشان بسته بی‌کلید آمد

عقل اگر چند صاحب روزیست

گفت یارب چه بی‌نمک شوریست

عقل کانجا رسید سر بنهد

روح کانجا رسید پر بنهد

عقل کانجا رسد چنان باشد

کیست عثمان که با زبان باشد

عین ایمان که بود جز عثمان

حجت این کالحیا من‌الایمان

دست مشاطهٔ پسندیده

کُحل شرمش کشیده در دیده

دایم از شرم صدر پیغمبر

ژاله و لاله با رخش همبر

شرم او را خدای کرده قبول

شده خشنود ازو خدا و رسول

مدد از خلق جشن عشرت را

عدّت از مال جیش عُسرت را

از پی ساز مصطفی شب و روز

بوده منفق کف و منافق سوز

به دل و عدل سرو آزادش

به دو چشم و چراغ دامادش

کرده در کار ملک و ملّت و ملک

درّ قران کشیده اندر سلک

دل و جان را عقیدهٔ عثمان

ساخته دُرج مصحف قرآن

سیرت و خلق او مؤکّد حلم

خرد و جان او مؤیّدِ علم

علم تنزیل مر ورا حاصل

دل او سرِّ وحی را حامل

صورتش خوب و نیّتش کامل

قابل صدق و عالم عامل

عاشق ذکر او لئیم و ظریف

جود او نکتهٔ وضیع و شریف

هم ز اسلاف مهتر آمده او

در کنارِ شرف برآمده او

دل و چشمش ز شوق در محراب

چشمهٔ آفتاب و چشمهٔ آب

در قرائت همه ثنا و ثبات

با قرابت همه حیا و حیات

بذل او پشتِ ملّت نبوی

شرم او روی دولت اموی

دل او با نبی موافق بود

نور جانش چو صبح صادق بود

شرم او کارساز خویشاوند

گرچه بد برد ازو رحم پیوند

شوخ چشمی زیان ایمانست

شرمِ دیده زبان ایمانست

در دویی عقل راست پیچاپیچ

چشم ایمان دویی نبیند هیچ

قابل آمد چو آینهٔ ایمان

پیش او بد همان و نیک همان

عقل جز نقد خیر و شر نکند

ورنه توحید بد بتر نکند

بد و نیک از درون چو برگیرد

دیو را چون فرشته بپذیرد

نه ز توحید بل ز شرک و شکیست

که به نزد تو دین و کفر یکیست

چشم افعی چو کرد علّت کور

پیش چشمش چه زمرد و چه بلور

ذل همان چاشنی‌شناس که عزّ

کایچ باطل نکرد حق هرگز

روی آیینه را که نبوَد زنگ

زنگ نپذیرد و نگیرد رنگ

هیچ کج هیچ راست نپذیرد

راست کج را به راست برگیرد

فتنه‌ای را که خاست در قصبه‌ش

از ذوالارحام بود و از عصبه‌ش

آن نه زو بود فتنه و کینه

زشت زنگی بود نه آئینه

خلق را آنچه عالی اندخسند

شرم و ایمانش عذرخواه بسند

خلق عالم هرآنکه نیک و بدند

همه در جستن هوای خودند

او همه نیک بود و نیک یافت

سوی یاران خویشتن بشتافت

آن جهان را بر این جهان بگزید

زانکه خود نیک بود نیکی دید

وای آنکس که سعی در خونش

کرد و این خواست رای ملعونش

زان چنان خون که خصم از وی تاخت

فسیکفیکهم خلوقی ساخت

سرِ او عمرو عاص داد به باد

سرّ او پیش دشمنان بنهاد

او ذوالارحام را گرامی کرد

طلب مهر و نیکنامی کرد

از دل خود نگه بدیشان کرد

تکیه بر اصل آب و گِلشان کرد

دل صادق بسان آینه‌ایست

رازها بیش او معاینه‌ایست

دشمنان را چو خویشتن پنداشت

بی‌غش و بی‌غل از محن پنداشت

بود وی با محمّدِ بوبکر

همچو بوبکر بی‌بد و بی‌مکر

بُد گرامی بسان فرزندش

عالیه خویش کرد و پیوندش

آنکه بوبکر را چو جان بودی

کی به فرزند او زیان بودی

دشمنان ساختند غایله‌ها

تا پدید آورند حایله‌ها

هرکه او بدگرست و بدکار است

گرچه زنده‌ست کم ز مردار است

بدگری کار هیچ عاقل نیست

دل که پر غایله‌ست آن دل نیست

خالق ما که فرد و قهارست

از حقود و حسود بیزار است

آفرین خدای عزّ و جل

باد بر وی به اوّل و آخر

بعد با عمرو حیدر کرّار

گشت بر شرع مصطفی سالار

ای سنایی به قوّت ایمان

مدح حیدر بگو پس از عثمان

با مدیحش مدایح مطلق

زهق الباطل است و جاء الحق

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ستایش امیرالمؤمنین علی‌بن ابی‌طالب علیه‌السّلام

اذا ما التبر حک علی المحک

تبین غشه من غیر شک

و فیناالغش والذهب المصفا

علی بیننا شبه المحک

 

و قال النبی علیه‌السلام انا مدینة العلم و علی بابها.

آن ز فضل آفت سرای فضول

آن علمدار و علم‌دار رسول

آن سرافیل سرفراز از علم

ملک‌الموت دیو آز از حلم

آن فدا کرده از ره تسلیم

هم پدر هم پسر چو ابراهیم

آنکه در شرع تاج دین او بود

وآنکه تاراج کفر و کین او بود

حکم تسلیم را خلیل به شرط

درگه شرع را وکیل به شرط

نشنیده ز مصطفی تأویل

گشته مکشوف بر دلش تنزیل

مصطفی چشم روشن از رویش

شاد زهرا چو گشت وی شویش

شرف چرخ تیز گرد او بود

در حدیث و حدید مرد او بود

باغ سنّت به امر نو کرده

هرچه خود رسته بود خو کرده

هرگز از خشم هیچ سر نبرید

جز به فرمان حسام بر نکشید

خیبر از تیغ او خراب شده

سرِ آبش همه سراب شده

هرگز از بهر بدره و بَرده

خلق را خصم خویش ناکرده

هر عدو را که درفگند از پای

در زمان مالکش ببرد از جای

وانکه را زد به ضرب دین آرای

نام بر دستش و زننده خدای

نامش از نام یا مشتق بود

هرکجا رفت همرهش حق بود

فخر از آل صخره بربوده

رستخیزی بنقد بنموده

خواب و آرام مرّه و عنتر

کرده در مغز عقل زیر و زبر

از در کفر گل برآرنده

درِ دین را نگاه دارنده

هرکه ناطق نبود قایل او

و آنکه قابل نبود قاتل او

کرده از دشمنان دین چو سحاب

خامهٔ ریگ را به خون سیراب

کنده زورش در جهود کده

درِ علم و عمل بدو ستده

حس او چون عظیم بود و کبیر

گشت مغلوب او سحاب اثیر

به دو تیغ آن هزبردین بی‌میغ

کرده اسلام را همه یک تیغ

به دو تیغ او به ذوالفقار و زبان

کرده یک تیغ همچو تیر جهان

بود تیغی زبان گوهر پاش

که بدو کرده علم عالم فاش

دیگری ذوالفقار برّان بود

کافت جان شیر غرّان بود

زان دو تیغ کشیده در عالم

شرع را کرده همچو تیر و قلم

نور علمش چشندهٔ کوثر

ناز تیغش کشندهٔ کافر

در صف رزم پای او محکم

وز پی رمز جان او محرم

زور او بت شکن به روز ازل

دست او تیغ‌زن بر اوج زحل

هم مبرّز به علم بیم و امید

هم مبارز چو شیر و چون خورشید

کر شده گوش فتنه از کوسش

کرده فتح و ظفر زمین بوسش

دل و بازوش ازو ندیده به چشم

دست بردی به پایمردی خشم

دست و تیغش چو پای کفر ببست

هیبتش گردن عدو بشکست

در مصافی که پای بفشردی

آنت دولت که دست او بردی

شب یلدا سراج ازو بودی

روز هیجا هیاج ازو بودی

آمد از سدره جبرئیل امین

لافتی کرده مر ورا تلقین

ذوالفقاری که از بهشت خدای

بفرستاده بود شرک زدای

آوریدش به نزد پیغمبر

گفت کاین هست بابتِ حیدر

تا بدو دینت آشکار کند

لشکر کفر تار و مار کند

مصطفی داد مرتضی را گفت

که بدین آر دین برون ز نهفت

نه جگر بود داعی مردیش

نه ظفر باعث جوانمردیش

آنچنان آختی ز باغی کین

کایچ تاوان نبد ورا در دین

چون نه از خشم بود از ایمان بود

آز و کافر کشیش یکسان بود

روز او بت شکن ز روز ازل

دست او تیغ زن بر اوج زحل

مر نبی را وصی و هم داماد

جانِ پیغمبر از جمالش شاد

ای خوارج اگر درونت شکیست

کفر و دین نزد تو ز جهل یکیست

کس ندیده به رزم در پشتش

منهزم شرک از یک انگشتش

آل یاسین شرف بدو دیده

ایزد او را به علم بگزیده

نائب مصطفی به روز غدیر

کرده در شرع مر ورا به امیر

سرِّ قرآن بخوانده بود به دل

علم دو جهان ورا شده حاصل

به فصاحت چو او سخن گفتی

مستمع زان حدیث دُر سفتی

لطف او بود لطف پیغمبر

عنف او بود شیر شرزهٔ نر

هرکه دیدی حسام او مسلول

نفی گشتی برو طریق حلول

تو کشیدی ز کافری پندار

تیغ بر روی حیدر کرّار

کرده در عقل و دین به تیغ و قلم

با شجاعت سماحت اندر هم

خوانده در دین و ملک مختارش

هم دَرِ علم و هم علم‌دارش

جان آزاد مردی و تن دین

خسرو سنت و تهمتن دین

شرف شرع و قاضی دین او

صدف دُرِّ آلِ یاسین او

قابل راز حق رزانت او

مهبط وحی حق امانت او

نفس نفسش کشندهٔ تنزیل

جان جانش چشندهٔ تاویل

عرضه کرده بر آن جمال و سرشت

هفتهٔ هفت روز هشت بهشت

چشمها دیده‌ور ز دیدارش

سمعها شمعدان ز گفتارش

تیغ او تیرِ چرخ را بنیان

بوده در خانهٔ وبال کمان

هرکجا آن دل و زبان بودی

فطنت تیر چون کمان بودی

سرِ بدعت زده به تیغ زبان

روی سنت بشسته ز آب سنان

کرده از لعل و دُر کرامت را

پر گهر دامن قیامت را

کرده از بهر جان اهل هنر

دَرج در یک سخن دو دُرج گهر

مُحرم او بوده کعبهٔ جان را

مَحرم او بوده سرِّ یزدان را

بوده با آسمان ثناش خلیط

بر بسیط زمین چوبحر محیط

در دیار عرب براعت او

در زمین عجم شجاعت او

کرده خورشید و ماه را به دو نیم

نور اقلامش اندر آن اقلیم

صدف صدهزار بحر دلش

شرف صدهزار عرش گلش

این برهنه شده ز زحمت ظرف

وآن برون آمده ز پردهٔ حرف

تا بدان حد شده مکرّم بود

لو کشف مر ورا مسلم بود

مصطفی را مطیع و فرمان‌بر

همه بشنیده رمز دین یکسر

بهر او گفته مصطفی به آله

کای خداوند وال من والاه

فضلِ حق پیشوای سیرت او

خلق او عشرتِ عشیرت او

هرکه جستی مخالفت در دین

کردی او را به زیر خاک دفین

دیو گرینده در ملاعبتش

عقل خندیده در متابعتش

کد خدای زمانه چاکر او

خواجهٔ روزگار قنبر او

هرکه تن دشمنست و یزدان دوست

داند الرّاسخون فی‌العلم اوست

حرمت دین چو ظرف جانش داشت

زحمت حرف پیش او نگذاشت

کاتب نقش‌نامهٔ تنزیل

خازن گنج‌خانهٔ تأویل

علم او را که صخره کردی موم

بود چون محرم و عرب محروم

عالم علم بود و بحرِ هنر

بود چشم و چراغ پیغمبر

بحرِ علم اندرو بجوشیده

چاه را به ز مستمع دیده

رازدار خدای پیغمبر

رازدار پیمبرش حیدر

حیدری‌کش خدای خواند شیر

کی زدی بر معاویه شمشیر

شیر روباه را نیازارد

لیک صد گور زنده نگذارد

عقل در آب رویش آغشته

سهو در گِرد دینش ناگشته

کرده از رمزهای عقل‌انگیز

طبع و بازار و ذهن و خاطر تیز

لفظ قرآن چو دید درویشش

خویشتن جلوه کرد در پیشش

عشق را بحر بود و دل را کان

شرع را دیده بود و دین را جان

مصطفی از برای جان و تنش

نه ز بهر کلاه و پیرهنش

نام او کرده در ولایت علم

علی از علم و بوتراب از حلم

ذاتِ باری از آن ستم دیده

تاش نادیده ناپرستیده

باز دانسته در جهان نوی

در دل نقش نفس را ز نُبی

فرشِ توحید جان هستش بود

سدِّ اسلام تیغ و دستش بود

کی شود آنکه ماه دین با او

تبع و تابعِ ثریّا او

نه که این عقد پیش از این بودست

در ازل تا ابد قرین بودست

با ثریّا ثَری برابر شد

چون علی با نبی برادر شد

مرد را عقل رایزن باشد

سغبهٔ فال گوی زن باشد

مرتضایی که کرد یزدانش

همره جان مصطفی جانش

در سفر پیش آن قوی ایمان

بود چون لاشهٔ دبر دبران

هردو یک قبله و خردشان دو

هر دو یک روح و کالبدشان دو

هر دو یک در ز یک صدف بودند

هر دو پیرایهٔ شرف بودند

دو رونده چو اختر و گردون

دو برادر چو موسی و هارون

از پی سائلی به یک دو رغیف

سورت هل اتی ورا تشریف

درِّ منظوم پادشا کانش

لوح محفوظ مصطفی جانش

سایهٔ چاکرانش از رهِ حلم

قدوهٔ عاشقانش از سر علم

سرّ توحید اندرین گلشن

پیش جانِ عزیز او روشن

بادی عدل جوی همچو بهار

حاکمی سخت مهر و سست مهار

در ره خدمت رسول خدای

اندرین کارگاه دیونمای

با کسی علم دین نگفت استاخ

زانکه دل تنگ بود و علم فراخ

سایلان را به آشکار و نهفت

جز به اندازه سرِّ شرع نگفت

درِ خیبر بکند شوب بتول

درِ دین را بدو سپرد رسول

چون توانست چاه کفر انباشت

چاه دین هم نگاه داند داشت

قوّت حسرتش ز فوت نماز

داشته چرخ را ز گلشن باز

تا دگرباره برنشاند به زین

خسروِ چرخ را تهمتن دین

ماند اندر دل علی هر سوی

عرش و کرسی چو نیم دانگ و تسوی

زمزم لطف آب خامهٔ اوست

کعبهٔ اهل فضل نامهٔ اوست

خامهٔ او چو یار شد با دست

سمط لؤلؤ زیک نقط پیوست

هریکی غین و صدهزار غُرر

هریکی دال و صدهزار درر

زانکه غینش ز غیب آگه بود

دال با دردِ دینش همره بود

شمتی یاد کن ز یک نامه

خام کی باشد آنچنان خامه

آن سخنها که در ضیافت و ضیف

بفرستاد سوی سهل حنیف

هریکی لفظ کو ادا کردست

سرِ انگشت مصطفی کردست

نه به هنگام کودکی پدرش

برد نزدیک صاحب خبرش

مهتر انگشت بر دهان آورد

قطرهٔ آب بر زبان آورد

سرِ انگشت خویش را تر کرد

آنگهی در دهان حیدر کرد

داد مردی و علم و حفظ سخن

سرِ انگشتش از بُن ناخن

گشت از بهر سود و سرمایه‌اش

سرِ انگشت مصطفی دایه‌اش

لاجرم زان غذا و زان انگشت

دین بپرورد و کافران را کشت

سرِ انگشت مه شکاف آمد

نطق حیدر چو کوه قاف آمد

همچو خورشید شرع تابنده

ثابت و استوار و پاینده

گفته او را رسول جبّارش

کای خدای از بدان نگه‌دارش

نطقِ شرع از برای سیرتِ او

مصطفی خواندش از بصیرت او

علم او از برای یک تعلیم

گفته در بیت مال با زر و سیم

چون دو توده بدید از این و از آن

گشت حیران ازین دل و زان جان

دیگری را فریب ای رعنا

نیستی تو سزا و درخورِ ما

ننگرم من سوی دوال شما

نشنوم نیز در جوال شما

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصهٔ قتل امیرالمؤمنین علی‌بن ابی‌طالب علیه‌السّلام

 

پسرِ ملجم آن سگ بد دین

آن سزاوار لعنت و نفرین

بر زنی گشت عاشق آن مشئوم

آن نگونسارتر ز راهب روم

مرد مفلس چو گشت عاشق او

کفر شد در میانه عایق او

بود آن ز آل بوسفیان

منعم و مالدار و خوب و جوان

گشت زین سر معاویه آگاه

مر ورا گشت کار جمله تباه

گفت کار تو با کمال شود

وین چنین زن ترا حلال شود

گر تو در کار خویش شیر دلی

هست کابین حرّه خون علی

گر تو فارغ کنی دلم زین کار

بفزودت به نزد من مقدار

زن ترا با هزار زینت و زیب

نرساند ترا کسی آسیب

اسب و مرکب ترا دهم پس از آن

بزیی در جوار من آسان

مرد مُدبر ز بهر عشق زنی

اندر افکند در جهان محنی

آن چنان اصل جهل و منبلیی

خیره بگزید قتل چون علیی

رفت زی کوفه از پی این کار

آن چنان خاکسار بی‌مقدار

این سخن جمله با علی گفتند

وین چنین فتنه هیچ ننهفتند

قاتلِ تست مرد را تو بکش

دادشان پس جواب مرد بُهش

گفت ویحک به قتلِ قاتل خویش

کس نکردست سعی روبندیش

مرد فرصت نگاه داشت به کار

کرد بر فعل زشت خود اصرار

شبِ آدینه رفت در مسجد

آن چنان بی‌حفاظی از سرِ جد

رفت وقت سحر ز بهر نماز

میر حیدر چو شد بخفته فراز

مرد را خفته دید گفت ای مرد

گاه روز است برد ازین ره برد

سفله از خواب خوش چو شد بیدار

مترصّد نشست از پی کار

میر چون در نماز شد مشغول

آن سرافراز مرد جفت بتول

رفت و زخمی چنان زدش بر پشت

که بدان زخم صعب مرد بکشت

مردم از هر سویی فراز رسید

پرده بر مرد بدکُنش بدرید

بگرفتند مر ورا در حال

کرد ازو میر زخم خورده سؤال

که که فرمود مر ترا این کار

داد بر لفظ خویش مرد اقرار

که مرا این معاویه فرمود

کار کردم کنون ندارد سود

جان بداد آن زمان علی در حال

خاندان زان سبب گرفت زوال

مثله کردند مر ورا پس از آن

رفت حالیش زی جهنّم جان

وانکه فرمود شادمانه بزیست

این‌چه حکمست یارب این‌خود چیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

سبب قتل امیرالمؤمنین حسن‌بن علی علیه‌السّلام

 

کرد خصمان برو جهان فراخ

تنگ همچون درونگه درواخ

بی‌سبب خصم قصد جانش کرد

او بدانست و زان امانش کرد

بار دیگر به قصد او برخاست

بی‌گناهی ورا بکشتن خواست

پس سیم بار عزم کرد درست

شربت زهر همچو بار نخست

راست کرد و بداد آن ناپاک

که جهان باد از چنان زن پاک

صد و هفتاد و اَند پاره جگر

به در انداخت زان لب چو شکر

جان بداد اندر آن غم و حسرت

باد بر جام خصم او لعنت

گفت با او ستوده میر حسین

آن مرا اشراف را چو زینت و زین

زهر جان مر ترا که داد بگوی

گفت غمز از حسن بود نه نکو

جدِّ من مصطفی امان زمان

پدرم مرتضی امین جهان

جدِّهٔ من خدیجه زَین زمان

مادرم فاطمه چراغ جنان

جمله بودند از خیانت و غمز

پاک و پاکیزه خاطر و دل و مغز

من هم از بطن و ظَهر ایشانم

گرچه جمع از غم پریشانم

نه کنم غمز و نه بُوَم غمّاز

خود خدا داند آخر و آغاز

هست دانا به باطن و ظاهر

چون توانا به اوّل و آخر

آنکه فرمود و آنکه داد رضا

خود جزا یابد او به روز جزا

ور مرا روز حشر ایزد بار

بدهد در جوارِ جنّت بار

نروم در بهشت جز آنگاه

که نهد در کفم کفِ بدخواه

از چه گویم به رمز وصف‌الحال

کاندرین شرح نیست جای مقال

حق بگویم من از که اندیشم

آنچه باشد یقین شده پیشم

جعدهٔ بنت اشعث آن بد زن

که ورا جام زهر داد به فن

که فرستاد مر ورا بر گوی

بر زمین زن سبوی بر لب جوی

آن که بودش که یافت این فرصت

که برو باد تا ابد لعنت

که پذیرفت ازو درم به الوف

زر و گوهر که نیست جای وقوف

لؤلؤ هند و عقدِ مروارید

که ز میراثهای هند رسید

کین نکو عقد مرا ترا دادم

به تو بخشیدم و فرستادم

گر تو این شغل را تمام کنی

خویشتن را تو نیک‌نام کنی

به پسر مر ترا دهم به زنی

مر مرا دختری و جان و تنی

تا بکرد آنچه کردنی بودش

لیک زان فعل بد نبُد سودش

آنچه پذرفته بود هیچ نداد

مر ورا در دهان نار نهاد

چون پدر گفت با پسر که زنت

جعده باید که هست رای زنت

گفت، آن زن که با حسن ده بار

نخورد بر روان او زنهار

به دروغی دهد سرش بر باد

از خدا و رسول نارد یاد

من برو دل بگو چگونه نهم

به زنی‌اش رضا چگونه دهم

با چو او کس چو کژ هوا باشد

با منش راستی کجا باشد

جان بیهوده کرد در سرِ کار

تا ابد ماند در جهنّم و نار

رفت و با خود ببرد بدنامی

چه بتر در جهان ز خود کامی

صدهزار آفرین بار خدا

بر حسن باد تا به روز جزا

خبرِ آن دلِ پر آذر او

نشنوی جز مه از برادر او

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در صفت کربلا و نسیم مشهد معظّم

 

حبّذا کربلا و آن تعظیم

کز بهشت آورد به خلق نسیم

و آن تن سر بریده در گِل و خاک

وآن عزیزان به تیغ دلها چاک

وان تن سر به خاک غلطیده

تن بی‌سر بسی بد افتیده

وآن گزین همه جهان کشته

در گِل و خون تنش بیاغشته

وآن چنان ظالمان بد کردار

کرده بر ظلم خویشتن اصرار

حرمت دین و خاندان رسول

جمله برداشته ز جهل و فضول

تیغها لعل‌گون ز خون حسین

چه بود در جهان بتر زین شَین

تاج بر سر نهاده بدکردار

که از آن تاج خوبتر منشار

زخم شمشیر و نیزه و پیکان

بر سر نیزه سر به جای سنان

آل یاسین بداده یکسر جان

عاجز و خوار و بی‌کس و عطشان

کرده آل زیاد و شمر لعین

ابتدای چنین تبه در دین

مصطفی جامه جمله بدریده

علی از دیده خون بباریده

فاطمه روی را خراشیده

خون بباریده بی‌حد از دیده

حسن از زخم کرده سینه کبود

زینب از دیده‌ها برانده دو روی

شهربانوی پیر گشته حزین

علی‌اصغر آن دو رخ پر چین

عالمی بر جفا دلیر شده

روبه مرده شرزه شیر شده

کافرانی در اوّل پیگار

شده از زخم ذوالفقار فگار

همه را بر دل از علی صد داغ

شده یکسر قرین طاغی و باغ

کین دل بازخواسته ز حسین

شده قانع بدین شماتت و شَین

هرکه بدگوی آن سگان باشد

دان که او شاه این جهان باشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

صفت حرب صفّین و کشته شدن عمّار یاسر رضی‌اللّٰه عنه

 

روز صفّین چو حرب در پیوست

گرم شد کارزار دستا دست

زود عمار یاسر آمد پیش

که فدا کرد خواهم این سرِ خویش

آلت و ساز حرب پیش آرید

ور شوم کشته زنده انگارید

از پی دین جو جان کنم ایثار

روز محشر مگر نمانم خوار

سال او درگذشته از صد و پنج

تیغ را برکشید زود به رنج

چشم خود را عصابه‌ای بربست

به بسی رنجها بر اسب نشست

در مصاف آمد و بگفت نسب

که منم شیخ دین و پیرِ عرب

کرد جولان و گفت تکبیری

سفله مردی بزد ورا تیری

سبک از اسب خود بزیر افتاد

در زمان جان به رنج و درد بداد

چون بدیدند مرد را زان‌سان

زود برخاست زان میانه فغان

که شنیدیم ما ز قول رسول

که بگفت این سخن به شوی بتول

گفت عمّار بس همایونست

قاتلِ او بدان که ملعونست

این زمان کشته شد چه چاره کنیم

دل در این درد و رنج پاره کنیم

همه تیغ و سپر بیفگندند

خُود و مغفر ز سر بیفگندند

عمر و عاص این حدیث چون بشنید

به جز از مکر هیچ چاره ندید

گفت ظنّ شما خطاست چنین

این همه گفت و گو چراست چنین

آنکه صدساله را به حرب آرد

بی‌شک او را به کشته انگارد

پس علی بود قاتل عمّار

نیست جای ملامت و گفتار

جمله راضی شدند و بشنیدند

رونق کار خود در آن دیدند

آنکه را مکر از این نمط باشد

مرد خوانی ورا غلط باشد

با چنین کس علی نیامیزد

شاید ار عقل ازو بپرهیزد

خشم او میغ بود و او خورشید

چه محل میغ را برِ خورشید

او ز خصمان چو نام بود از ننگ

او ز مردان چو لعل بود از سنگ

زان ازو خصم او فروتر بود

که خرد را امام حیدر بود

مرد را چون ز پس بُوَد خورشید

سایه پیشی کند برو جاوید

او امامی ضیا گزید همی

سایه زان پیش او دوید همی

آنکه خوانش همیشه با نان بود

هم دعای رسول یزدان بود

او چو خورشید بود خصمش میغ

میغ کوتاه کرد از وی تیغ

او ز خصمان سپر نیفکندی

حلم را کار بست یک چندی

خصم را روز چند مهلت داد

لاجرم خصم پایدام نهاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ستایش امام ابوحنیفه رضی‌اللّٰه عنه

دین چو بگذشت از این جوانمردان

خلق در دین شدند سرگردان

همه را باز رای نعمانی

آشتی داد با مسلمانی

آفتابِ سپهر معروفی

بدرِ دین بوحنیفهٔ کوفی

همه را از پی صلاح جهان

مغز سنّت نهاده اندر جان

بوده در زیرِ گنبد ارزق

حجّت صدق در محجّت حق

دل او چون سرِ خرد هشیار

تن او چون دل قضا بیدار

کرسی دین ز راه او حد بود

لوح محفوظ شرع احمد بود

پیشوای ائمهٔ دین بود

علم و حلم سخاش آئین بود

کرده توفیق پادشاه خودش

شاه شاهان رعیّت خردش

از پی فطنت و هدایت او

پادشاهان به زیر رایت او

دیده بی‌واسطهٔ حکایت و نقل

چهرهٔ سنّت از دریچهٔ عقل

حجّت اصل و فرعِ ایمان بود

نعمتِ خوان شرع نعمان بود

چون پدر در اصول ثابت بود

چون نبی کار کرد و راه نمود

روزگارش به علم مستغرق

جمله آسوده از جدال فِرق

شحنهٔ راهِ دین صلابت او

روح عشق نبی مثابت او

آسمان رای و مشتری دیدار

متّقی خلق و منتجب کردار

کرده در شاهراه فتح و ظفر

شاخ و بیخ هدی چو نام پدر

می‌کند روز و شب دعا افلاک

از دل آفتاب روشن و پاک

باد در راه جان بد عملان

دست او چاره‌گاه تنگدلان

دل همی گوید از طریق دعا

به تضرّع چو مادرِ شهدا

که روان ابوحنیفه ز ما

شادمان باد تا به روز جزا

* * *

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی مذمّة اهل التعصب و نصیحة الفریقین و فقهمااللّٰه تعالی

 

هیچ را در جهان ز علم و ز ظن

بیخردوار پشت پای مزن

از برای قبول عامه مناز

بیخبر وار خیره مُهره مباز

بهر مشتی خر آبِ شرع مبر

بی کَه و پنبه دانه گاو مخر

از پی شاخ بیخ شرع مکن

وز پی جاه راه خلق مزن

سگ کین از بغل برون انداز

سگ بزیر بغل میا به نماز

قامتت شد دوتا ز بد خویی

که چرا قامت تو یک تویی

تو دوتا کرده باز قامت راست

که چرا قامت فلان یکتاست

تو نشایی به ناقدی ایشان

خیمه زن رو به نزد درویشان

با سلاطین گدای بی‌نیرو

شاید ار کم زند به کین پهلو

خیره با جهل تا کی آویزی

رنگ ادبار تا کی آمیزی

عمرت از کوی عقل رفت برون

در غم آنکه این چه یا آن چون

چون و چه آلت عداوت تست

سنگ بر شیشه از شقاوت تست

سخن از کوی عقل باید گفت

درّ معنی به عقل شاید سفت

دیوْ مردم ز پندِ من دورست

خر نبیند فرشته معذورست

تو برآورده دست بر مهمان

که چرا دست می برآرد آن

حسد و حقد کرده آلت جنگ

دیو حقدت گرفته اندر چنگ

به خدای ار رسی به دین خدای

تو بدین خوی زشت و شهوت و رای

کی کند جلوه عزّ اللهی

قدس لاهوت بر دل لاهی

دور دور است ساهی از شاهی

همچو راز الهی از لاهی

تو هوس دانی و هوا و جدل

وز پی عامه کار کرد و عمل

جز هوا و هوس نخیزد و کین

شافعی آن و بوحنیفهٔ این

گر ترا بوحنیفه دیو نمود

او سوی دین به جز فرشته نبود

شافعی گر برِ تو بولهبست

بسوی من امین حق نسبست

هر دو حقند باطل از من و توست

باطل از خبث این دل من و تست

ورنه در باغ دین به نور یقین

سنبل سنّت‌اند و سوسن دین

من ز روی نصیحت این گفتم

آمدم پند دادم و رفتم

ور تو پندم دهی ز بد روزی

عیسیی را طبیبی آموزی

صورت عقل پند بنیوشد

جامهٔ جهل بیخرد پوشد

آتش خوی تو چو خاک سیاست

آبروی تو زان چو باد هواست

گر نه‌ای بد مگر بر من کین

ور چنینی چنین مکن در دین

مده از دست پس به شهوت و کین

از پی بانگ عامیان دل و دین

از پی عامه کس مری نکند

خرِ عامه به جو کری نکند

من بگفتم نصیحتی در دین

گر بهی ور بدی تو دورم ازین

ای هوا کرده زیر بار ترا

با چنین یاوه‌ها چکار ترا

از برای سگان و گرگان را

این‌چنینها مگو بزرگان را

من نمودم ترا طریقِ نجات

گر نخواهی تو دانی و تُرهات

گر نخوانی نصیحتی دینی

به فضیحت سزای خود بینی

گر ز من نیستی تو پند پذیر

تو و دیو تو می‌زن و می‌گیر

چون ترا چشمهای بینا نیست

این غرامت بر اهلِ دنیا نیست

همه از آب این دو روزه نهاد

تازه و تر چو رودهٔ پر باد

از هوس گفت و هیچ معنی نه

چون جرس بانگ و جز که دعوی نه

هرکرا چشم عقل کور بُوَد

نبود آدمی ستور بُوَد

مرد باید که عیب خود بیند

بر ره زور و غیبه ننشیند

تو اگر عیب خود همی دانی

نه‌ای از عامه بل جهانبانی

زین چنین تُرّهات دست بدار

کار کن کار بگذر از گفتار

گر ترا از نهادِ خود خبرست

درد باید که درد راهبرست

دین طلب کن گرت غم دین است

که کلید درِ دلت این است

هرکرا دردِ دل رسیل بود

مرحبا گوی جبرئیل بود

آن ترش روی کرده بر مهمان

که زدونی چو جان شمارد نان

ناصحم قول من نکو بشنو

ورنه کم کن سخن به دوزخ رو

بنده‌ام بنده مر امامان را

نشنوم قول خام خامان را

پای در پایم از خجالت رب

دست بر دست چون زنم به طرب

گرچه پیرم به زندگانی من

تو ببخشای بر جوانی من

شهره‌ام تا رسد پیام و سلام

خواجه‌ام تا بُوَم غلام غلام

بوحنیفه ترا چو نیست پسند

خویشتن را بسوز همچو سپند

شافعی گر برِ تو بولهب است

بسوی من امین حق طلب است

بر من آن هردو مهترند و امام

بر روانشان ز من درود و سلام

آن به معنی امام قرآن است

وین به دعوی دلیل و برهانست

آن بکردار قلزم اخضر

وین به گفتار حیدر صفدر

این به معنی مثال بحر محیط

وآن به فتوی جهان علم بسیط

آن بسان ستارهٔ کیوان

وین چو زاوش به نور خود رخشان

شرع از این بافتست رونق و زیب

زندقه یافته از آن آسیب

آن یکی شرع را چو ارکانست

وین مر اسلام را تن و جانست

هردو را اجتهاد بوده درست

این به آخر رسیده و آن بنخست

شاد از ایشان روان پیغمبر

سعی ایشان به شرع کرده اثر

یافته دین ز سعیشان رونق

نزد عاقل امام بوده به حق

جان من هردو را فدا بادا

روح را قولشان غذا بادا

باد یزدان ز هردوان خشنود

که بسی خلق یافت زیشان سود

خایب و خاسر آن کسی را دان

که ز گفتارشان نیافت امان

تا نگردد شتر پراگنده

ندود گرد لوره و کنده

تا نگردد تباه کار سفیه

ندرد پوستین مرد فقیه

تو که یک مسأله ندانی حل

با سخندان چرا کنی تو جدل

مرد جولاهه چون سوار شود

به کم از ساعتی فگار شود

مرد نادان چو قصد دانا کرد

از تن خویشتن برآرد گرد

هرکه او از دلیل ماند باز

مانده بیچاره در چه صد یاز

بیشکی آن کسی که بدکارست

به جهنم درون سزاوارست

دستگیرِ خلایقی یارب

بنده را روز دِه ز ظلمت شب

من نکو گویم از کمالِ یقین

در حقِ جملهٔ ائمهٔ دین

ورچه خشکم ببین به حسِ بصر

از ثنای همه زبانم تر

گر همه خلق دشمنم دارند

دوستی را نبهره پندارند

من ز نقد خلیفتی در حال

بدهم جمله را جواب سؤال

گر مرا عمر سام و نوح بُوَد

ور بقایم چو نفس و روح بُوَد

از بنای ثنای ایشانست

که بنانم چو شمع رخشانست

من اگر جمع اگر پریشانم

هرچه هستم از آنِ ایشانم

شهره‌ام چون به نام ایشانم

خواجه‌ام چون غلام ایشانم

من به منزل درم چه ره جویم

نیستم من جُنُب چه سر شویم

تو شده حیض و من به گرمابه

ماهی او من طپیده بر تابه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی‌الرائحة الکریهة علی غیبة اخ المسلم

 

گفت روزی مرید خود را پیر

که ز غیبت مکن تو چهره چو قیر

کاجکی معصیت بدادی گند

تا که مغتاب را شدی چون بند

هیچ جمعی به غیبه ننشستی

هرکسی مُهر غیبه نشکستی

ور نشستی ز رایحات کریه

گنده گشتی میان جمع و سفیه

زان خجالت دگر به غیبت کس

نزدی نزد خلق هیچ نفس

هست غیبت بسان لحم اخیه

نخورد لحم اخ مرد وجیه

به جز از ابله و ضریر و سفیه

ننماید شره به لحم اخیه

ای برادر حذر کن از غیبت

از یقین ساز توشه نز ریبت

نخورد لحم اخ گه گفتار

جز که مردار خوار چون کفتار

گفت کم کن سبک به کار درآی

چون درایست خیره یافه سرای

نه ز لاتامنوا سپر بفگن

نه ز لاتقنطوا قفص بشکن

همچو مردان درآی در تگ و پوی

تختهٔ گفت زاب روی بشوی

علَم لشکر جفا بفگن

قلم نقشبند تن بشکن

نکند صبر نفس تو ناپاک

کاب او آتش است و بادش خاک

که سپید و سیاه دفتر جاه

دیده دارد سپید و نامه سیاه

در گفتار بیهده در بند

به قضای خدای شو خرسند

چون نگویی سپیدنامه شوی

رستی از رنج و خویش کامه شوی

ور بگویی بمانی اندر رنج

بشنو این پند و خیره باد مسنج

شیر گردن سطبر از آن دارد

که رسولی به خرس نگذارد

رهیی در ره رهایی باش

از خودی دور شو خدایی باش

چه شوی چون ستور و دیو و دده

چار میخ اندرین گدای کده

نیست در وی ز معنی آلت و ساز

همه خامست و گندگی چو پیاز

گرنه‌ای چرخ بر گذشتن چیست

گرد این خاک توده گشتن چیست

در هوس عالمی نبینی سود

از هوا زنده‌ای بمیری زود

کار کن کار بگذر از گفتار

کاندرین راه کار دارد کار

گفت کم کن که من چه خواهم کرد

گوی کردم مگو که خواهم کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

الجهل داءٌ بلا دواءٍ والحمقُ حفرةٌ بلا عُمقٍ

 

داعیانی که زادهٔ زمنند

بیشتر در هوای خویشتنند

از خودی خویش زین جهان برتر

وز بدی از اجل گلو بُرتر

همه چون از کتاب فهرستند

جز ترا سوی خویش نفرستند

رویشان چون پیاز لعل نکوست

چون نکو بنگری بود همه پوست

چون پیاز از لباس تو بر تو

لیک چون سیر گنده و بدبو

از یتیمان و بیوگان دیار

کرده دایم بطونشان پر نار

تا زبان در جدل قوی کردند

عقل را عاشق غوی کردند

زین کدو گردنان بی‌پر و بال

چون کدو زود بال و زود زوال

پست بالا چو نقطه جاه همه

تنگ میدان چو قطب راه همه

گشته ماهر ولی به جلد زدن

مستحق سیاط و جلد زدن

هوششان در سرای بی‌فریاد

باز چون گوش کرّ مادرزاد

کرده از بهرِ جاه و مال و مدد

سر ز شر دل ز ذُل جسد ز حسد

از پی کسب صدره و صرّه

صدق‌اللّٰه گوی بومرّه

شاکر از فعلشان شده ضحّاک

پیش هاروت در نشسته به خاک

از پی شرط شرع برگشته

تشنهٔ خون یکدگر گشته

قصد کرده به خون ساده‌دلان

اینچنین ناکسان مستحلان

از پی صید عامی و خامی

ساخته شرع و صدق را دامی

همه اندر بدی بهی دیده

همه از باد فربهی دیده

گرچه با یکدگر چو اصحابند

سفها بر مثال سیمابند

همچو سیماب بر کف مفلوج

از پی مال خلق و حرص فروج

به کرم کاهل و به زر مایل

جهلشان پیش علمشان حایل

پیش مردان دین چه لاف زنند

که عیال یتیم و بیوه زنند

چون حریص و حسود و دو رویند

به گرانی به یکدگر پویند

هرکه از خود زد از فضولی رای

دست ازو شست شرع بارْ خدای

همه از مال و جاه در شوو آی

همه یوسف فروش نابینای

همه بی‌مغز دشمن عنبر

همه بیمار و عیب جوی هنر

همه زشتان آینه دشمن

همه خفّاش چشمهٔ روشن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل فی اَصحابِ الغَفلةِ والجُهّال

 

یافت آیینه زنگیی در راه

واندرو روی خویش کرد نگاه

بینی پخج دید و دو لب زشت

چشمی از آتش و رخی ز انگِشت

چون برو عیبش آینه ننهفت

بر زمینش زد آن زمان و بگفت

کانکه این زشت را خداوندست

بهر زشتیش را بیفگندست

گر چو من پر نگار بودی این

کی در این راه خوار بودی این

بی‌کسی او ز زشتخویی اوست

ذُلِّ او از سیاه‌رویی اوست

این چنین جاهلی سوی دانا

اینت رعنا و اینت نابینا

نیست اینجا چو مر خرد را برگ

مرگ به با چنین حریفان مرگ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فصل فی‌الزّهد والحکمة والموعظة والنصیحة

 

عزمت از حضرت نبی و علیست

در لحاف خلاف خفتن چیست

کودکان راست فرش و بستر خواب

مرد را ذوالفقار همچون آب

وقت نامد که از رهِ آزرم

دارد از مهل دوست جهل تو شرم

مهر برکن ز ملک و ملک جهان

زادِ راه از جلال حق بستان

زاد راه تو دان که تجریدست

زانکه تجرید جفتِ توحیدست

تو به توحید کی رسی چو مرید

نازده گام در رهِ تجرید

شو تبرّا ده آفرینش را

تا ببینی عروس بینش را

تو چه دانی عروس بینش کیست

سرِّ صانع در آفرینش چیست

آتشی بر فروز عاشق‌وار

خانه را در بسوز و دود برآر

تا ز دود تو سود چرخ کبود

ترزبان زردروی گردد زود

چار تکبیر کن چو خیرالناس

بر که بر چار طبع و پنج حواس

شاخ دندانهٔ محال بزن

بیخ بتخانهٔ خیال بکن

در ره حق بلای هستی روب

هرچه جز هستی خدای بروب

در جهانی که طبع بر کارست

دیو لاحول گوی بسیارست

چون ز لاحول تو نترسد دیو

نیست مسموع لابه نزد خدیو

دیو دین را ز اعتماد به قول

منهزم کن به سیلی لاحول

دیو دین آنگهی ز تو برمد

که ز تو گند معصیت ندمد

لیک هستی تو در همه کردار

گنده و بی‌طهاره چون مردار

یک جهانند زیر این افلاک

کام پر زهر و خانه پر تریاک

چون زمین پر بزه شود فلکند

چون جهان بی‌مزه شود نمکند

این همه داعیان اللّٰه‌اند

باز آنها که داعی جاه‌اند

نه نمک بلکه شورهٔ خاکند

زان همه بی‌برند و بی‌باکند

همه از آب این دو روزه نهاد

تازه و تر چو رودهٔ پر باد

همه چون نطق گنگ و بی‌معنی

همه چون بانگ نای پر دعوی

سوی جان همچو نیش زنبورند

سوی دل همچو عطسهٔ مورند

زان همه دست و پای آشوبند

که سر و سینهٔ خرد کوبند

بهر نانی هزار بانگ کنند

تا دو تسو مگر دو دانگ کنند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:29 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها