0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

صفت جنگ جَمل

در جمل چون معاویه بگریخت

خون ناحق بسی به خیره بریخت

شد هزیمت به جانب بغداد

گشته از فعل زشت خود ناشاد

سرِ احرار حیدر کرّار

سرفراز مهاجر و انصار

چون مصاف معاویه بشکست

یافت بر لشکر معاویه دست

جملِ آن ستیزه را پی کرد

برگ و ساز معاویه فی کرد

هودج زن به خاک تیره فتاد

وز خجالت نقاب رخ نگشاد

گفت بد کرده‌ام امانم ده

وز ترحّم کنون زمانم ده

چون بدیدند زود برگشتند

در خوی و خون ورا نیاغشتند

خواند حیدر برادرش را زود

جملهٔ حالها روا بنمود

رفت زی او محمّدِ بوبکر

آن همه صدق و فارغ از همه مکر

پس برآهیخت تیغ تا بزند

گفت حیدر مکن که کس نکند

عفو کن تا به سوی خانه رود

بعد از این کارهای بد نکند

برگرفتش محمّد از سرِ راه

جمله لشکر شده ز کار آگاه

به سوی مکه زود بفرستاد

در تواضع محلّ او بنهاد

با هزاران خجالت و تشویر

رفت زی مکه جفت گُرم و زحیر

عاقبت هم به دست آن باغی

شد شهید و بکشتش آن طاغی

آنکه با جفتِ مصطفی زینسان

بد کند مر ورا به مرد مخوان

چون ازاین گشت فارغ آن بدمرد

قصد جان امیر حیدر کرد

تا برآورد زو به حیله دمار

تو مر این شخص را به مرد مدار

پسرِ هند اگر بدو بد کرد

آن بدی دان که جمله با خود کرد

چه زیان آفتاب را از ابر

کی شود جفت با مسلمان گبر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در صفت معراجش

بر نهاده ز بهر تاج قدم

پای بر فرق عالم و آدم

دو جهان پیش همتش به دو جو

سِرّ مازاغ و ماطغی بشنو

پای او تاج فرق آدم شد

دست او رکن علم عالم شد

بارگیرش سوی ابد معراج

نردبانش سوی ازل منهاج

گفت سبحانش الذی اسری

شده زانجا به مقصدِ اقصی

در شب از مسجد حرام به کام

رفته و دیده و آمده به مقام

بنموده بدو عیان مولی

آیة‌الصغری و آیة‌الکبری

یافته جای خواجهٔ عقبی

قبّهٔ قرب و لیلة‌القربی

شده از صخره تا سوی رفرف

قاب قوسین لطف کرده به کف

گفته و هم شنیده و آمده باز

هم در آن شب به جایگاه نماز

قامت عرش با همه شرفش

ذره‌ای پیش ذروهٔ شَرفش

برنهاده خدای در معراج

بر سرِ ذاتش از لعمرک تاج

با فترضی دلِ تباه کراست

با لعمرک غم گناه کراست

شده از فرّ او به فضل و نظر

خاک آدم ز آفتابش زر

زاده از یکدگر به علم و به دم

آدم از احمد احمد از آدم

غرض عالم آدم از اوّل

غرض از آدم احمدِ مرسل

از پی او زمانه را پیوند

به سر او خدای را سوگند

درِ او بوده جای روح‌القدس

پای او سجده جای روح‌القدس

گر نه از بهر عِزّ او بودی

دل خاک این کمال ننمودی

خلق او مایه روح حیوان را

خلق او دایه نفس انسان را

کرده ناهید از غمش توبیخ

خوانده تاریخ هیبتش مرّیخ

بوده برجیس چون دبیر او را

چون کمان خم گرفته تیر او را

چشم جمشید مانده در ابروش

قرص خورشید مهرهٔ گیسوش

رنگ رخسارهٔ زحل کامش

نقش پیشانی قمر نامش

شرفِ اهلِ حشر فتراکش

لوح محفوظ ملک ادراکش

بوده در مکتب حکیم و علیم

لوحِ محفوظ بر کنار مقیم

جسم و جان کرده در خزانهٔ راز

پیش محراب ابروانش نماز

نعت رویش ز والضّحی آمد

صفت زلف اذا سجی آمد

بوده مقصود آفرینش او

انبیا را نشان بینش او

یافته بهر پای خواجهٔ دین

زینت شیر چرخ و گاو زمین

پیش از اسلام در بدایت خویش

دیو کُش بوده در ولایت خویش

کرده در کوی عاشقی بر باد

جان و دل را به مهر ایمنه شاد

دولتش چون گذاشت علیا را

راهبر بود مر بُحیرا را

ایمنه غافل از چنان دُرّی

دهر نادیده آن چنان حُرّی

وز حلیمه فطام یافته او

در ممالک نظام یافته او

ورنه نگذاشتیش جستن دین

بردهٔ ایمنه به روح امین

گشته عَمّان ورا عدو در راه

وز بزرگیش ناشده آگاه

قلزم دین نشد به جزر و به مد

دولتی جز به دولت احمد

چون بدین جایگه سفر کرده

خاک آن جای با خود آورده

خورده با آب و پاک بنشسته

زآب گردش چو آسمان شسته

خاک او بوده آب تجریدش

سفرِ دل مقام توحیدش

باد بد قصد جانش ناکرده

آب غربت زبانش ناکرده

خاتم شرع خاتمت در فم

صدق‌الله بنشته بر خاتم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی مذمّة اعدائه و حسّاده

خالِ ما بود خصم او حالی

لیک از جمله خیرها خالی

خال مشکین نبود بر خورشید

خال بر دیده بود لیک سپید

آنکه مرد دها و تلبیس است

آن ته خال و نه عم که ابلیس است

وانکه خوانی کنون معاویه‌اش

دان که در هاویه‌ست زاویه‌اش

شیر حق زین جهان بپرهیزد

سگ بود کز کلیجه نگریزد

تابش روح خواهد و تفِ صدر

روز خود بدر خواهد و شب قدر

آنکه جز ابله و منافق نیست

شرم مخلوق و ترس خالق نیست

کرده خصمان او چه بنده چه حر

مطبخ اینجا و دوزخ آنجا پر

بهر کردی به زیر چرخ کبود

کیسه با کاسه پر تواند بود

چه خطر دارد آل بوسفیان

که برآرند نامشان به زبان

آل مروان و آل سفله زیاد

که نرفتند جز به راه عناد

با علی کی بود مخنّ دوست

کی زُبیر عوام بابت اوست

در ره دین یک زیاد بدند

طاغیان همچو قوم عاد بدند

دور دورند در نهاد و سرشت

باغیانش ز باغهای بهشت

دین باغی میان خوف و رجا

طمع لقمه دان و بیم قفا

هرکه او برعلی برون آید

روز محشر بگو که چون آید

هرکه باشد خوارج و ملعون

واجب آنست کش بریزی خون

پس تو گویی که حزم و حلم و وقار

بود با حالتِ معاویه یار

بغی کردن برو حلیمی نیست

علی آزردن از حکیمی نیست

کی بُوَد آن کسی حکیم که او

درِ دکان دماغ شش پهلو

کند از بهر لوت و باد بروت

سینه را همچو قلعهٔ الموت

از برای دو سیر روغن گاو

معده چون آسیا گلو چون ناو

آنکه بر مرتضی برون آید

سوی عاقل امام چون آید

مصطفی گاه رفتن از دنیا

چون بسیجید منزل عقبی

جمله اصحاب مر ورا گفتند

که چه بگذاشتی برآشفتند

گفت بگذاشتم کلام‌اللّٰه

عترتم را نکو کنید نگاه

باز یاران که نایبان منند

همه چون نورِ دیدگان منند

آنکه ز ابلیس حیله جویدر و غدر

او مر ادریس را چه داند قدر

نه علی از خسان زبون بودی

شیر با گاو میش چون بودی

صورت ملک را که روح نداشت

از پی مرد صورتی بگذاشت

ملک معنی گرفت و نیک براند

آیتِ عزل خویشتن برخواند

دل هرک از محبتش خالیست

نه دلست آن که زرق و محتالیست

دل آن کو به مهر او پیوست

از عوانان روزِ حشر برست

نشوی غافل از بنی‌هاشم

وز یداللّٰه فوق ایدیهم

داد حق شیر این جهان همه را

جز فطامش نداد فاطمه را

دور کرد آن دو گبر ناخوش را

سیر کرد آن دوگونه آتش را

نه غرض بود داعیهٔ مردیش

نه عوض باعث جوانمردیش

جانب هرکه با علی نه نکوست

هرکه گو باش من ندارم دوست

هرکه او با علیست دین می‌دان

ورنه چون نقش پارگین می‌دان

خال ما داد بهر دنیا را

زهر مر نورِ چشم زهرا را

هرکرا خال از این شمار بود

مر ورا با علی چکار بود

گر همی خال بایدت ناچار

پور بوبکر را به خال انگار

عایشه به بود ز خواهر او

خال ما به بُوَد برادر او

حفصه و زینب و دویم زینب

آنکه او را خُزیمه بودش اب

باز میمونه بود و ریحانه

که شد آراسته بدو خانه

چون فتادی به دخت بوسفیان

که ازو گشت خاندان ویران

این همه جفت مصطفی بودند

جملگی مادران ما بودند

هریکی را برادران بودند

مصطفی را بسان جان بودند

از چه مخصوص شد به خالی ما

ابن سفیان زیان حالی ما

ای سنایی سخن دراز مکش

کوتهی به ز قصّهٔ ناخوش

جای تطویل نیست در گفتار

اختصار اندرین سخن پیش آر

بگذر از گفتگوی بیهوده

تا شوی سال و ماه آسوده

ای سنایی بگوی خوب سخن

در ثنای گزیده میر حسن

قرة‌العین مصطفای گزین

شاه اسلام و شرع و خسرو دین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل فی‌المجاهدة

گفت روزی مرید با پیری

که در این راه چیست تدبیری

کار این راه بر معامله نیست

در رهِ جهد خود مجادله نیست

کار توفیق دارد اندر راه

نرسد کس به جهد سوی اله

پیر گفتا مجاهدت کردی

شرطِ شرعش به جای آوردی

جملگی بندگی به سر بردی

پای در شرط شرع بفشردی

شد یقینم که ناجوانمردی

در رهش بد زنی نه بد مردی

آنچه بر تست رَو به جا آور

وز سخنهای جاهلان بگذر

بندگی کن تو جهد خود می‌کن

راه رو راه و پیش مار سخن

جهد بر تست و بر خدا توفیق

زانکه توفیق جهد راست رفیق

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی‌الاجتهاد و طلب‌التقوی

عبداللّٰه رواحه یارِ رسول

کرده بودی ورا رسول قبول

بود یار گزیده در همه کار

اختیارِ محمّد مختار

برِ سیّد حقوق صحبت داشت

یک زمان خدمتش فرو نگذاشت

آن زمانی که جبرئیل امین

آیت آورد بر رسول گزین

که بُوَد امّت ترا ناچار

بر جهنم به جمله راهگذار

نیک و بد واردند بر آتش

خواه خوش دل‌نشین و خواه ناخوش

چون شنید این حدیث عبداللّٰه

گفت درمانده گیر واغوثاه

رفت در خانه و برون نامد

عوش از آب چشم خون آمد

زن ورا گفت خیز و بیرون رو

تخمهایی که کشته‌ای بدرو

عیب باشد به خانه اندر مرد

مرد را کار و شغل باید کرد

مرد گفتا چو این شنیدم من

طمع از خویشتن بریدم من

جهد آن کرد بایدم لابد

که کنم حاجزی چو کوه اُحد

که ضعیف است مر مرا ترکیب

هست دردِ نهیب و نار مهیب

مگر از شرع چاره‌ای سازم

تا در آتش چو روی نگدازم

آیت آمد دگر که یافت فَرَج

آنکه را حیلتست ثمّ ننج

الذین اتقوا وراست نجات

زنده دانش وگرچه از اموات

گفت بی‌تقوی ار گران باریم

راه تقوی مگر به دست آریم

راه تقوی رویم و نندیشیم

که ز یاران به منزل پیشیم

کانکه بی‌تقویست در رهِ دین

آدمی نیست هست دیو لعین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ستایش امام شافعی رضی‌اللّٰه عنه

چون فروشد چراغ دین نبی

روی بنمود ماه مطّلبی

از پس بدرِ دین نه دیر چه زود

آفتابِ زمانه چهره نمود

رَو بجو ار ز دیده در طلبی

راهِ شرع از امام مطلبی

اصل او در قواعد و بنیان

فرع نسل مُعد بن عدنان

نسبش با رسول پیوسته

ادبش از فضول بگسسته

درسِ دین ساخت از پی تقدیس

صدر سنّت محمّد ادریس

از پی طالبان نورِ یقین

خویشتن وقف کرده بر درِ دین

بر خود از عقل خویش هیچ نساخت

در ره شرع خویشتن درباخت

مصطفی گفته او شنیده به جان

زان نموده به شرع او برهان

تا حدیثِ پیمبر او خوانده

بر خودش اعتماد نامانده

آنکه نارد چنو صنایع دهر

کرده خصمان دینِ حق را قهر

بوده در راهِ دین امام به حق

که امامت ورا سزد مطلق

همّتش دین فروز و عرش گذار

فطنتش فتنه سوز و شغل گزار

کرده شاگردی حدیث نبی

غاشیه بر کتف ز پیش وصی

راکبانِ درش اثیر فرس

همرهانِ دمش عبیر نفس

جود او همچو کعبه انبه جوی

خُلق او چون بهار خندان روی

شرع تا کدخدای این خانه است

عقلها را قبا غلامانه است

در تراجع ز خلق و خلقش جین

در ترّفع ز علم و حلمش دین

دین مرفّه به خوب گفتارش

همه عالم رسیده آثارش

بخشش از حق بهانه بر سعدست

جود از ابرولاف بر رعدست

گر پراگنده زو شدند اوباش

سنّت مصطفی از او شد فاش

هر حدیثی که مصطفی برگفت

شرحش او داد و علم آن ننهفت

کلک او شد خزانهٔ اسرار

درس او را فرشته شد نظّار

گاه تدریس و گاه شرحِ علوم

حاکم او بود و عالمی محکوم

گام و کامش چو مرکبانِ شکار

نَور و نُورش چو روزگار بهار

ظاهر طاهرش مدبّر بِر

خاطر عاطرش مفسّر سرّ

واعظِ عقل و حافظِ تنزیل

مُحرمِ عشق و مَحرم تأویل

خیلِ طالوت را سکینهٔ حلم

اُمّتِِ نوح را سفینهٔ علم

صورتش عین علم و دانش بود

زانکه بس پاک خاندانش بود

خاندانی که از قریش بُوَد

بیشکی سرفرازِ جیش بُوَد

هست کوته ز بهر شرع و شعار

دست او همچو زیر پوش بهار

سخنش بکر و لفظ دوشیزه

مذهب او درست و پاکیزه

یافته حلّهٔ صفا و صفات

دست و کلکش به کار شرع ثبات

از غرورِ سپهر مؤمن ظن

وز مرور زمانه ایمن تن

گرچه کژ سیرتم بگویم راست

که سخا و مروت ایشان راست

دین از او یافت زینت و رونق

در تبع متفق شدند فِرق

بندهٔ او شده وضیع و شریف

عالم و عارف و وجیه و عفیف

علم دین تا بدو سپرد قضا

جهل ز اسلام برگرفت فنا

زندقه از علم او هزیمت گشت

طالبِ علم با غنیمت گشت

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مذمّت علما

علم داری عمل نه دانکه خری

بارِِ گوهر بری و کاه خوری

استر ار هست بدْ رگ و ظالم

خربه‌ای خواجه از چنین عالم

دانشت هست کار بستن کو

خنجرت هست صف شکستن کو

بوی از آن کوی خود نیابی از آن

کاین فلان مذهبست و آن بهمان

تو روان کرده از بَطَر قرقر

کان فلان ملحد آن فلان کافر

در نگر خواجه در گریبانت

تا به جا مانده است ایمانت

غم خود خور ز دیگران مندیش

توبرهٔ خویشتن بنه در پیش

این همه مظلمت چه باید بُرد

گر یقینی که می‌بباید مرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی مناقبهما رحمة‌اللّٰه علیهما

هر دو همراه راه دین بودند

هر دو همکاسهٔ یقین بودند

آن به فرقد نهاده مرقد خویش

وین ز اسناد کرده مسند خویش

وان به حجّت گرفته سرمایه

وین ز سنّت ببسته پیرایه

مبتدی اوست دیدهٔ جان را

مقتدی اوست عقل و ایمان را

آن یکی پیشوای راه صواب

وآن دگر مقتدی به گاه جواب

آن یکی زیب و زینتِ محفل

وآن دگر یافته ز علم محل

آن یکی آفتاب نورافزای

وآن دگر رهنمای دین خدای

آن یکی آفتاب محفل و صدر

وین دگر بدرِ لیل در شب قدر

آن ز اسرار قاتل اشرار

وین ز اخبار قابل اخبار

آن گج آگور کرده خانهٔ دین

وین بیاراسته به نقش یقین

این قریشی به اصل و آن کوفی

وین به همّت فقیه و آن صوفی

آن امام و مدرّس و زاهد

وین دگر با دیانت و عابد

بدعت از قهرِ تیغ آن به هَرَب

صفوت از جام لطف این به طرب

هر دو بودند وارثانِ رسول

علمشان کرده بُد رسول قبول

هردو اندر سرای ملّت حق

کرده پیدا ز علم و علّت حق

هر دو بودند از اجتهاد قوی

آسمان ستارهٔ نَبَوی

مرد را آن به قهر شُه کرده

طفل را این به لطف پرورده

آن به حجّت چراغ دین رسول

وین به نسبت جمال آل بتول

آن شده حکم شرع را حاکم

وین شده علم محض را عالم

کوفی اندر طریق دین کافی

شافعی دردِ جهل را شافی

نسبت اوست دیدهٔ جان را

سنّت اوست عقل و ایمان را

لطف او داده بیخِ دین را آب

قهر او کرده قصرِ کفر خراب

تو که اندر خلاف هر دو بُوی

از بد و نیک هر دو تن چه دوی

تو که دین را به کین بدل کردی

پس چه دانی حدیث یک دردی

همه نیکند بد تویی تو مکن

نیست در دین دویی دویی تو مکن

هردو در راه دین دلیل و گواه

هردو بر چرخِ شرع زُهره و ماه

هردو در راه دین چو شمع و چراغ

هردو در راغ دین چو گلشن و باغ

ماه جاه ابوحنیفة بتافت

میوهٔ شرع رنگ سنّت یافت

زُهرهٔ شافعی چو طالع شد

خرد او را ز دل متابع شد

هردو مهتر یکی به ذوق و مزاج

کاژی‌ای خواجه با هوا و لجاج

گوشِ کر را سخن‌شناس که دید

دیدهٔ کاژ راست بین که شنید

هر دوان همچو جان و دل به مثل

جان به دل دل به جان که کرد بدل

هردو را دل به شرع حاذق بود

هردو را شرعِ صبح صادق بود

آن به دل تیغ حجّة‌الوسطی است

وین چراغ محجّة‌الوثقی است

مسلک این غذا دهد جان را

مذهب او ثبات ایمان را

حجّت اوست واضح و واثق

نکتهٔ اوست لایح و لایق

تو چه دانی که بوحنیفه که بود

چه شناسی که شافعی چه شنود

هردو نیکند بی‌حکومت تو

بد تویی وان سگ خصومت تو

کاشف شبهت تو قرآنست

واضح حجّت تو فرقانست

تو که باشی بگو مر ایشان را

چه شناسی تو بر در ایشان را

کم کن این گفتگو ز بهر خدای

گنگ شو ساعتی و ژاژ مخای

تو به بیهوده گشته‌ای مشغول

پیش ما ور به جای فضل فضول

گر کسی جسمی آمد و بدخواه

شافعی را در این میان چه گناه

ور خری اعتزال می‌ورزد

او برِ بوحنیفه جو نرزد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ستایش علم و عالم و طلب علم

علم با کار سودمند بُوَد

علم بی‌کار پای‌بند بود

علم داری ولی به سود و ربا

مولعی لیک بر فساد و زنا

علم مخلص درون جان باشد

علم دوروی بر زبان باشد

چون قلم‌دار گفت جفتِ قدم

ور نداری تو نون بُوی نه قلم

تازگی دانش از صواب آمد

فرّهی ماه ز آفتاب آمد

ماه بی‌آفتاب تاریکست

ورچه آنجا مسافه نزدیکست

هرکه او آتشیست آب نگار

دانکه او هست روز در کردار

زانکه اقبال عامه نَهمت اوست

قیمت او به قدرِ همّت اوست

حق فرامش مکن به دولت نو

زانکه در دست گازرست گرو

علم با تو نگوید ایچ سخن

زانکه گه مرد باشی و گه زن

ریخته آبِ روزگار تو حق

جامهٔ زرق خلق کرده خَلق

بخل و جودت برای مردم کوی

روز و شب دوست‌ خواه و دشمن‌ جوی

دل او جان مرد غمگین است

هیچ عیبش مکن که بی دینست

جز به قول تو و تو در عالم

خور و خفّاش را که دید بهم

بر سر من مزن که برپایم

زانکه من عالمم چنین بایم

ور تو بنشسته‌ای مکن فَرهی

زانکه تو فتنه‌ای نشسته بهی

هرکجا دولتست و بُرنایی

تو بدانکس مچخ که بَرنائی

صبح کی پیش آفتابستی

گر درو تندی و شتابستی

خم رویین چراست بر کرسی

چون ازو مشکلی نمی‌پرسی

نه هرآنکس که کرسیی دارد

مشکل سایلی برون آرد

سخن بیهُده ز افراطست

هرکه دارد خمی نه سقراطست

فضل یزدانت به که منّت حیز

دَم عیسیت به که کُحل عزیز

به یکی بام گوش چون داری

به دو خانه خروش چون داری

به یکی خانه خود نداری تاب

وز وجود تو خانه گشته خراب

خصم او گر خطا کند تدبیر

روزگارش عطا کند توفیر

قاف کوهست و بس گران باشد

هرکه احمق بُوَد چنان باشد

بر دل خلف کاف کبر و گزاف

نبود هیچ کمتر از کُه قاف

خصم خود را تو چون حبیب مدان

مرد مصروع را طبیب مدان

مشکلی کابلهی جواب دهد

زرهی دان که باد زآب دهد

خود ندارد به هیچ تدبیری

زرهِ آب طاقت تیری

کی ستاند حکیم فرزانه

داروی صرع را ز دیوانه

چون نباشد به راه پیچاپیچ

عاقل از چشم بد نترسد هیچ

خضری از غول چشم چون دارد

آنکه او خضری از درون دارد

گر ترا نیست حایلی در راه

گام در نه حدیث کن کوتاه

هست بر لوح مادت و مدّت

باو تا عقل و جان، الفـ وحدت

تا فرود آمد از ره فرمان

عقل بر نفس و نفس بر انسان

عالم مظلم از نزولش نور

یافت و رخشنده شد چو طلعت حور

نعت و فضل رسول شد گفته

دُر عقل فعال کن سفته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در تفسیر وما ارسلناک الّا رحمة‌للعالمین

 

چون تو بیماری از هوا و هوس

رحمة العالمین طبیب تو بس

هرکرا از جلال مایه بُوَد

خرد مصطفاش دایه بُوَد

بست دیوار بهر منت را

سیرت او سرای سنّت را

گر ندانید ای هوا کوشان

بشنوید این سخن ز خاموشان

تا بگویند بر زبان خرد

هرکه دل داد دین او بخرد

کاندرین کورهٔ پر از کوران

واندرین کارگاه مزدوران

ادب او به از خصال شما

خرد او به از کمال شما

او دلیل تو بس، تو راه مجوی

او زبان تو بس، تو یافه مگوی

وهم و حس و خیال رهبر تست

زان همیشه مقام بر درِ تست

مرد همّت نه مرد نهمت باش

چون پیمبر نه‌ای ز امّت باش

سخن او برد ترا به بهشت

ادب او رهاندت ز کنشت

پی او گیر تا سری گردی

خرزی زود جوهری گردی

جان فدا کن تو در متابعتش

چون نداری سرِ معاتبتش

سوی حق بی رکاب مصطفوی

نرود پایت ارچه بس بدوی

تا قدم بر سرِ فلک نزنی

با وی انگشت در نمک نزنی

هرچه او گفت راز مطلق دان

وآنچه او کرد کردهٔ حق دان

قول او ختم دان تو چون قرآن

لفظ او جزم دان تو چون فرقان

دل پر درد را که نیرو نیست

هیچ تیمار دار چون او نیست

شرع و دین ساقی شراب ویست

دیده خفّاش آفتاب ویست

بر تو از نفس تو رحیم‌ترست

در شفاعت از آن کریم‌ترست

از کرم نز هوا و نز هوسی

مهربانتر ز تست بر تو بسی

سوی جان پلید کی پوید

هست او پاک پاک را جوید

پاک شو پاک رستی از دوزخ

کو رهاند ترا از آن برزخ

باز آنکو حرام دارد خور

دوزخ او را ز شرع اولیتر

گر تو خواهی که گردی او را یار

از حرام و سفاح دست بدار

در حریم وی ای سلامت جوی

شرم‌دار از حرام و دست بشوی

نه خدای جهان بر اهل نفس

گفت مولای مؤمنانم و بس

تو که جز در غم قنینه نه‌ای

سینه گم کن چو پاک سینه نه‌ای

سینه‌ای را که سنّت آراید

دل آن سینه شرع را شاید

سینه و دل که جای غی باشد

خانهٔ دیو و چنگ و می باشد

ای فرو مانده زار و وار و خجل

در جحیم تن و جهنم دل

غضبت گه فرو برد به جحیم

گه دهد شهوتت شراب حمیم

گه کشد شیر کبر و خوک نیاز

گه گزد مار حقد و گزدم آز

در دوزخ فراز کرده و پس

می‌پزی در بهشت دیگ هوس

گه شرار غضب شود به اثیر

گه کشد غل و غش ترا به سعیر

از برون سوتنت ز غفلت شاد

وز درون عقل و جانت با فریاد

مصطفی بر کرانهٔ برزخ

رداء آویختست در دوزخ

گر ترا دیده هست و بینایی

چون ز دوزخ سبک برون نایی

تا رهاند ترا ز دوزخ زشت

پس رساند به بوستان بهشت

سنّت او ردیست هین برخیز

در ردای محمّدی آویز

کاسمانست احمد مرسل

اوّلش آخر آخرش اوّل

همه زان پرده آمده بیرون

در تماشاش عاقل و مجنون

امتانش چو قطرهٔ باران

کاوّل و آخرش بود چو میان

دایهٔ جان بخردی خوانش

دفتر راز ایزدی دانش

اندرین کارگاه کون و فساد

کار و بارش دو بود فقر و جهاد

چون نیم مرد فرش و ایوانش

من غلام غلام دربانش

با حسابم خوش ار فذلکم اوست

من غلام سقر چو مالکم اوست

مالک دین و ملک و دادست او

هرچه بایست داد دادست او

تا مرا دانشست و دین دارم

دامنش را ز دست نگذارم

پی او گیرم و سری گردم

بر سر شرعش افسری گردم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر درود دادن بر او و آل او صلّی‌الله علیه‌وسلّم

 

تا به حشر ای دل از ثنا گفتی

همه گفتی چو مصطفا گفتی

نام او بردی از جهان مندیش

حور دندان کنان خود آید پیش

دوزخ از نام او چنان برمد

که ز لاحول دیو جان برمد

هرچه خواهی درایت او دان

وآنچه یابی عنایت او دان

عقل از آن نامدار مشهور است

که در آن کارگاه مزدور است

جان از آن در میان عزّ و بقاست

که از آن روی در امید لقاست

جان که آن روی را نخواهد دید

نیست جان بلکه پارگین پلید

خاک او باش و پادشاهی کن

آنِ او باش و هرچه خواهی کن

هرکه چون خاک نیست بر درِ او

گر فرشته‌ست خاک بر سر او

عقل چون برد شخص او را نام

نفس کلی زبان کشد در کام

عقل کل بی‌بهاش چیز نشد

تا نشد چاکرش عزیز نشد

زین در ار هیچ عقل بگریزد

همچو پرده‌اش فلک برآویزد

عقل و جان را به دولت احمد

از بقا ساختند حصن ابد

جوهرش چون زکان کن بگسست

در کمرگاه آسمان زد دست

ز آسمان گرچه برفراز نشد

تا زمینش نکرد باز نشد

که در آمد به جز محمد حُر

از جهان تهی به عالم پُر

کیست جز وی بگو شفیع رسل

بر سر جِسر نار و بر سرِ پل

گفته در گوش جانش حاجبِ بار

کای شهنشه سر از گلیم برآر

ای به یاقوت گفتن و کردن

گردنان را میان جان گردن

پنج نوبت زدند بر عرشت

ساختند از جهان جان فرشت

فرش را در جهان جان گستر

عرش چون فرش زیر پای آور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر ترجیح او بر پیغمبران علیه و علیهم‌السلام

 

انبیا ز آسمان پیاده شدند

از وساده به سوی ساده شدند

از پی خجلت آدم از دل و جان

بر درت ربّنا ظلمنا خوان

نوح در حصن عصمتت جسته

روح در چاکری کمر بسته

تاج بر سر نهاده میکائیل

غاشیه بر کتف نهاده خلیل

موسی سوخته بر آذرِ تو

اَرَنی گوی گشته بر درِ تو

با ثنای تو عقد بسته به هم

در عزب خانه عیسی مریم

با طبق روح قدس و روح امین

منتظر مانده بر یسار و یمین

برگرفته ز عرش پردهٔ نور

بر دهان مانده نای خواجهٔ صور

رفعت ادریس از ثنای تو یافت

سدره جبریل از برای تو یافت

خضر آتش به باد سینه سپرد

آب حیوان ز خاکپای تو برد

بسته بودی نقاب درویشی

چون گشادی تو قفل در پیشی

شرف قاب از آن نقاب فزود

رفعت عرش زینت تو ربود

جان روحانیان دل تو بدید

دیده بر سر نهاد و پیش کشید

اهل هفت آسمان نهان مانده

سرِ انگشت در دهان مانده

هشت در چار طبع بی‌فریاد

بر صهیب و بلال تو بگشاد

هفت در مهر کرده همت تو

بر دل عاصیان امّتِِ تو

روی روحانیان سوی درِ تست

کامشب آیین عرض لشکر تست

شده از بویهٔ رخت ذوالنون

آمد از بطن حوت و بحر برون

همه از مقصد وصال تو بود

همه از مشهد جمال تو بود

صالح و لوط و هود منتظرند

حال پرسان ز یوشع و خضرند

هست داود قاری خوانت

جمله اصحاب کهف مهمانت

هست لقمان به درگهت برپای

چون سلیمان ترا وکیل سرای

پسر آزرست فرش افکن

پسر مریم است مقرعه زن

ایستاده ملک یمین و یسار

با طبقهای نور بهر نثار

چشم روشن بروی تست اسحاق

چون سماعیل شهره در آفاق

شده یعقوب مستمند و ضریر

از قدون تو تیزبین و بصیر

یوسف اندر ره تو استاده

ابن یامین بره فرستاده

انتظار تو کرده پیر شعیب

رفته اندر درون پردهٔ غیب

چرخها را لقب زمین دادند

اختران نور بهر دین دادند

از زمان آمدند بهر ثنات

جمعه و بیض و قدر و عید و برات

وز مکان آمدند قدها خم

مکه و یثرب و حری و حرم

منتظر مانده در سرای قرار

طبق آسمان و دست نثار

نقل ارواح گشته نقل از تو

تخته از سر گرفته عقل از تو

لیکن از روزه ساخت بهر یقین

امتت را ز بهر سنّت دین

صورتت دید مرد بینا دین

هوس از سر گرفت هوش و یقین

نفس کل آب رانده در جویت

عقل کل خاک گشته در کویت

فلک آورده بهر مهمانی

برّه و گاو را به قربانی

آمده دست آسمان در کار

گشته انجم گسل ز بهر نثار

ریخته عرش زیر پای تو در

ز آسمانها طبق طبق گوهر

قبه بر فرق آفتاب زده

راه را جبرئیل آب زده

زحل و مشتری سیم مریخ

کرده خاک درِ ترا تاریخ

شمس با زهره رامش افزایان

درگهت را به زینت آرایان

تیر باریک فهم دوراندیش

با قمر بر درت شده درویش

هفت سیاره و دوازده برج

شده نام ترا خزانه و دُرج

لم تعبد کلاه کون و فساد

لیس یغنی قبای عید معاد

رب هب‌لی بنای ملک ابد

نقد لاینبغی نظر به جدد

کرده یاسین عاقبن حاصل

امر قل لن یصیبنا بر دل

اتق‌الله نقاب روی عمل

لاتخافوا خطاب دست امل

انظروا کیف مسرف الانذار

واذکروا اذ معرف‌الاسرار

اهبطوا امر آمد از قرآن

پاسخش ربنا ظلمنا خوان

انّ شرّالدواب مختصران

اهل حُسن المَآب معتبران

یوم نطوی السماء برید وفا

یوم لا تملِک ابتدای شفا

واعبدوا ربکم ورا رهبر

وافعلوا الخیر رهنمای ظفر

وجزاهم قبای جمع بقا

وسقاهم شفای اهل شقا

استعینوا پناهگاه جَنان

لاتمیلوا به شاهراه جنان

تخرِج الحیّ رایت قدرت

تولج اللیل رایت فطرت

قوّت جان قافیه قل هو

مرهم عقل میم ماترکوا

اندر آن قاف قیل و قالی نه

واندران میم میل و مالی نه

واذکرونی قوام ذات و خرد

واعبدونی مقام داد و ستد

زده صدره یحبّهم خرگه

در سراپردهٔ یحبّونه

لام لاتقنطوا لواء فرج

الفـ احسنوا جزاء حرج

دیدم آن پیشوای عالم را

گهر کان فیض آدم را

خضر و موسی به پیشگاهش در

لوح تعلیم برگرفته به بر

دولتش برده زُهره را زَهره

دهر را بستده ز کف مهره

کرده تقدیر اسب قدرش زین

غاشیه بر به کتف روح امین

صدر او صدر ملک استغنا

قاب قوسین قلبش او اَدنی

از لعمرک کلاه تشریفش

قم فانذر قبای تکلیفش

صابرین بر یمین ایمانش

صادقین بر زه گریبانش

قانتین بر نثار ایثارش

منفقین بر طراز دستارش

نقد مستغفرین فراوانش

در بُن جیب و چاک دامانش

مرکب اقتدار کرده به زین

بر در دین برای یوم‌الدین

جان درآویخته ز فتراکش

عقل و جان زاده بر سر خاکش

عقل داند که جان چه می‌گوید

عقل خواند هرآنچه جان گوید

گفتم ای نقش خاتمت صورت

واسطهٔ عقد گردن دولت

نکتهٔ مختصر بفرمایی

منهج روی راست بنمایی

گفت از بهر قوت و قوّت جان

وز نُبی اَمن الرّسول بخوان

لن تنالوا پی نظام انام

لاتعولوا پی حلال و حرام

این همه طمطراق بهر چراست

این برون از خیال و خاطر ماست

ظاهرش آن نماید از درِ دل

کین گُل دل که بردمید از گِل

گفته در گوشش اختیار ازل

بی رطبهاء علم و خار عمل

کای شهنشه دین نشیب مجاز

فر آزت فزود سر به فراز

تو دری کاخ و بام عالم را

تو سری تخم و نسل آدم را

تا زند خنده ز آسمان یقین

صبح ایمان به سوی مشرق دین

راست گوای سپهر پر تگ و تاز

وی جهان خموش پر آواز

کی توان زد ز روی زحمت و بیم

این چنین نوبتی به زیر گلیم

تا زبان زمانه او را گفت

کی ز بهر تو آشکار و نهفت

چه کنی با نقاب عالم خس

نور رخسار تو نقاب تو بس

کافری گشته از قدوم تو دین

کفر یکسر فرو شده به زمین

دین و کفر از تو موسی و قارون

دین برون کفر در شده به درون

مغز پر جان همی کند مویت

کوی پر گل همی کند رویت

از تو و آنِ تست گوش بشر

چه عجب زانکه هست گوش از سر

خانهٔ پنج در که جان دارد

از پی چون تو میهمان دارد

ز امر تو متفق چهار امیر

مرکز و اخضر و هوا و اثیر

بر نه‌ای شاه عالم و آدم

داغ بر رانِ اشهب و ادهم

ادهم و اشهب از برای تو است

آن سرا وین سرا سرای تو است

ز اقتلوا المُشرکین کمر بربند

زین لَکُم دینکم ولی دین چند

گردن و پشت مشرکان بشکن

بیخ کفر از بُن جهان برکن

تیغ را لعل کن به خون عدو

مهتری چون شوی زبون عدو

از تو ایزد کجا پسند کند

انتظار تو دهر چند کند

قحط دین است برگشای نقاب

میزبانیش کن به فتح‌الباب

در بیابان فرو خرام از پل

آبها مل کن و مغیلان گل

کوه سُنب از خدنگ قاف شکاف

چرخ دوز از سنان ناوک لاف

شرک پادار شد هلاکش کن

کعبه بتخانه گشت پاکش کن

مر علی را تو این عمل فرمای

تا نهد بر عزیز کتف پای تو پای

کعبه از بت بجمله پاک کند

مشرکان را همه هلاک کند

متحلی کن از برای سرور

دو جهان را چو گوش و گردن حور

که تو چون گفتی از ره فرمان

مردهٔ جهل در پذیرد جان

زانکه در خدمت دم آدم

جان و فرمان روند هر دو به هم

هر عروسی که مادر کن زاد

همتش جمله را تبرا داد

یافت زان پس هزارگونه فتوح

جانش بی‌زحمت سفارت روح

هرکه گفتی ثناش را احسنت

صدق گفتی بدو که للّٰه انت

زو گرفتند قوت و پیرایه

خرد و جان و صورت و مایه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

صفت بعث و ارسال وی علیه‌السّلام

 

از خدای آمده بر جانت

به رسالت به شهر ویرانت

بی‌خودی تخت و بی‌کلاهی تاج

لشکرش رعب و مرکبش معراج

سیرت و خلق او مؤکّدِ حلم

خرد و جان او مؤیّدِ علم

پشت احمد چو گشت محرابی

پیش روی آمدی چو اعرابی

شده جبریل در موافقتش

بدوی صورت از موافقتش

جبرئیل از پی دعا کردن

راست انگشت و خم سر و گردن

که نمودی چو شرقی از غربی

رای او روی دحیة الکلبی

از گریبان بعث سر بر کرد

دامنِ شرع پر ز گوهر کرد

کرده پیشش نثار در محشر

هشت حمال عرش و هفت اختر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ذکر آفرینش و مرتبه و حسن خلق وی صلواة‌الله علیه

 

عندلیبان باغ آن خوشبوی

در ترنّم تبارک‌الله گوی

بر زمان حکم چون شهان کرده

بر زمین نان چو بندگان خورده

نان جو خورده همچو مختصران

پس کشیده ز حلم بارِ گران

خَلق را خُلق او نویدگرست

نور ماه از جمال جرم خورست

گنج همسایه بُد دل پاکش

رنج سایه نبود بر خاکش

صد هزار آه زو شنیده حری

نه الفـ بود در میانه نه هی

جبرئیل آمده ز سدره برش

بوده سوگند صعب حق به سرش

جز از او کس نبود در بشری

در طلب گریه خند خنده گری

خُلق او زیر این سراپرده

رحمها کرده زخمها خورده

سالها پیش چرخ با ندمی

ناگواریده خورد جانش همی

گلشکر داشت با خو از دل خود

زان نشد ایچ ناگوارش بد

خود کسی را که آن زبان دارد

ناگوارندگی زیان دارد

چون زبان از زیان خلق ببست

رفت و بر فوق فرق عرش نشست

قامتش چون خم رکوع آورد

عرش در پیش او خشوع آورد

بتشهّد دمی چو بنشستی

کمرهِ کوهِ قاف بگسستی

بهره داده وجود را به تمام

زان لب و دیده‌ها به سین سلام

بوده بحری همیشه محرابش

آتش عشقِ لم‌یزل آبش

اندر آن بیکرانه دریا بار

صدهزاران نهنگ مردم‌خوار

چون دم از حضرت سجود زدی

آتش اندر همه وجود زدی

خود جهان جملگی طفیلش بود

انس و جن کمترین خیلش بود

ماه راهش خسوف نپذیرد

شمس شرعش کسوف نپذیرد

برتر از فرش و عرش قدرش بود

قمهٔ عرش زیر صدرش بود

در ره مصطفی نژندی نیست

برتر از قدر او بلندی نیست

در ره او همه صعود بود

درگه او سرشت عود بود

تا ابد نور و حور در مهدش

پای بسته بمانده در عهدش

گر گشایند چنبرِ افلاک

شرع او را از آن نیاید باک

اسب گردون بمانده از آورد

مفرش شرع او نگیرد گرد

نفسی کز هوای عشقش خاست

طاقت آن نفس ز خلق کراست

شود از تفّ آن نفس چو نمود

موج دریا چو آتش نمرود

راه پیدا بود پر از آکفت

راه او جز نهفته نتوان رفت

از پی جان آن سرِ سادات

اشتر بارکش بداده زکات

ای دریغا که در جهان سخن

سر در انگشت می‌کشد ناخن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ستایش ابوبکر صدیق رضی‌الله عنه

ثلثة برزوا بفضلهم

نصرهم ربهم اذا نشروا

فلیس من مؤمن له بصر

ینکر تفضیلهم اذا ذکروا

عاشوا بلا فرقة ثلثهم

واجتمعوا فی‌الممات فاقبروا

 

و قال صلی‌الله علیه‌وسلم: انا مدینة الصدق و ابوبکر بابها. و قال: من احب ابابکر فقد اقام الدین.

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:27 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها