0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل فی خلقة آدم و عیسی‌بن مریم علیهماالسلام

 

پدر آدم اندرین عالم

هست از آن دم که زادهٔ مریم

تن که تن شد ز رنگ آدم شد

جان که جان شد ز بوی آن دم شد

هرکرا آن دمست آدم اوست

هرکرا نیست نقش عالم اوست

آدم آن دم که از قدر دریافت

دل خبر یافت سوی جان بشتافت

که از این دم خبر چگونه دهی

گفت هستم ز جام و جامه تهی

جامه و جام ما تهی زانست

کین گرانمایه سخت ارزانست

همه خواهی که باشی او را باش

برِ او سوی خویش هیچ مباش

بر پریده ز دام ناسوتی

در خزیده به دام لاهوتی

دیده خطهای خطّهٔ ملکوت

همچو عیسی به دیدهٔ لاهوت

آنکه در بند این جهان آویخت

سود کرد ار ز لشکرش بگریخت

کاین جهانیست مایهٔ غم و رنج

خوانده عاقل ورا سرای سپنج

رهبرت باد بهر صورت و جان

این جهان عقل و آن جهان ایمان

خنک آنکس که عقل رهبر اوست

هر دو عالم به طوع چاکر اوست

خنک آنکس که نقش خویش بشست

نه کس او را نه او کسی را جست

همچو نقش زیاد سوی بسیچ

نبود جز یکی و آن یک هیچ

خویشتن را یکی مخوان در ده

کان یکی نیست هیچ از آن یک به

تو یکیی ولیک هم ز اعداد

نام داری و بس چو نقش زیاد

چون درآمد وصال را حاله

سرد شد گفت و گوی دلّاله

گرچه دلّاله مُنبی کار است

گاه خلوت ترا گرانبار است

زانکه باشد ز روی عقل و نظر

دو هزیمت بوقت خود سه ظفر

پس تو ای بوالفضول بلغاری

چون در این رود بر پل و غاری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ذکر تلاوة قرآن

کی چشی طعم و لذّت قرآن

چون زبان بردی و نبردی جان

از درِ تن به منظر جان آی

به تماشای باغ قرآن آی

تا به جان تو جلوه بنماید

آنچه بود آنچه هست وانچ آید

تر و خشک جهان درون و برون

آنچه موجود شد به کن فیکون

حکمهایی که گشت ازو محکوم

همه گردد ترا ازو معلوم

بشنواند ترا صفات حدای

گشته پیشت به صدق قصّه سرای

مستمع چون کند سماع کلام

گیردش نطق موی بر اندام

تا ببینی به دیدهٔ اخلاص

چون بخوانی تو سورهٔ اخلاص

صورتی همچو سرو غاتفری

نظم او چون بنفشهٔ طبری

نصب و رفعش چو عرش و چون کرسی

گر تو از مرشد خرد پرسی

جرّ و جزم وی از طریق قدم

لوح محفوظ و سرِّ سیر قلم

حرفها بال روح و پردهٔ نور

نقطه‌ها خال مُشک بر رخ حور

این چنین درنگر به صورت او

چون بخوانی تو سرِّ سورت او

تا الفـ را درون رای آرد

با و تا را به زیر پای آرد

تا فروشد به جای جان و خرد

صورت خوب را به هشدهٔ بد

زانکه در کوی عشق و حدّت هنگ

بیش از این قیمتی نیارد رنگ

بوتهٔ شهوت امتحانش کند

پس از آن همچو زرّ کانش کند

پس دگرباره بوته‌ای سازد

تا درو غِشّ و خشم بگذارد

پس چو نرمش کند فرو ساید

تا بدو تاج را بیاراید

هرکرا ملک عقل و دین باشد

افسر و تاج او چنین باشد

سخنی کز تو گشت آلوده

گرچه نیکوست هست بیهوده

باد اگرچه خوش آمد و دلکش

بر حدث بگذرد نماند خوش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ذکر سماع قرآن

مر جُنُب را به امر یزدانش

پس نه مهجور کرد قرآنش

پسِ زانوی حیرتش بنشاند

لایمسّه چو بر دو دستش خواند

مُقری زاهدی از پی یک دانگ

همچو قمری دو مغزه دارد بانگ

قول بازی شنو هم از باری

که حجابست صنعت قاری

مرد عارف سخن ز حق شنود

لاجرم ز اشتیاق کم غنود

با خیال لطیف گوید راز

شکن و پیچ ورقه در آواز

در دل نفس نِه نه بر رخِ خال

که جمالت نشان دهد از حال

طبعِ قوّال را زبون باشد

عشق را مطرب از درون باشد

هرچه آواز و نقش آوازه‌ست

خانه‌شان از برون دروازه‌ست

هیچ معنیستی اگر در بانگ

بلبلی بنده نیستی به دو دانگ

عدّتی دان در این سرای مجاز

چشم را رنگ و گوش را آواز

دل ز معنی طلب ز حرف مجوی

که نیابی ز نقش نرگس بوی

مجلس روح جای بی‌گوشیست

اندر آنجا سماع خاموشیست

کت سوی عشق دیدنی باشد

لذّتی کان چشیدنی باشد

طبع را از غنا مگردان شاد

که غنا جز زنا نیارد یاد

یار کو بر سر پل آید یار

تو مر او را از آب دور مدار

یا به آتش فرو بر از سرِ کین

یا به خاکش سپار و خوش بنشین

هرچه در عشق نیک و هرچه بدست

بار حکمش کشیدن از خردست

هرچه صورت دهد به آبش ده

نالهٔ زار در دل خوش نه

چون برون ناله آید از دل خوش

پای او گیر و سوی دوزخ کش

می نداری خبر تو ای نسناس

که به صد بند و حیلت و ریواس

زان همی دیوِ نفس در تو دمَد

تا زتو عقل و هوش تو برمد

راه دین صنعت و عبارت نیست

نحو و تصریف و استعارت نیست

این صفات از کلام حق دورست

ضمن قرآن چو درّ منثورست

تو در این بادیه پر از بیداد

غمز را مغز خوانده شرمت باد

ناگهی باشد ای مسلمانان

که شود سوی آسمان قرآن

گرچه ماندست سوی ما نامش

نیست مانده شروع و احکامش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر بدایت کمال نبوّت

آدم و آنکه شمّت جان داشت

پای دامانش بر گریبان داشت

آدم از مادر عدم زاده

او چراغی بدو فرستاده

غیب یزدان نهاده در دل او

آب حیوان سرشته در گِل او

دیدهٔ او به گاه منزل خواب

تا سوی عرش برگرفته نقاب

جان او بوده در طریقت حق

گوهر حضرت حقیقت حق

دیده از چشم دل به نور احد

از دریچهٔ ازل سرای ابد

کرده از بر به مکتب مردی

سورتِ سیرتِ جوانمردی

من نگویم که غیب‌دان بُد او

گرچه از چشمها نهان بُد او

غیب‌دان در مشیمهٔ کن و کان

نیست جز خالق زمین و زمان

نه زبانش به وقت نشر حکم

گفت لو تعلمون ما اعلم

زانکه بنمود حق به جان و دلش

رمزهای حقیقت ازلش

رفته از اقتداش تا عیّوق

زشت و نیکو و لاحق و مسبوق

پادشا بر جهان آدم اوست

راهبر سوی ملک اعظم اوست

طینتش زینتِ جهان آمد

ساحتش راحتِ روان آمد

چون زبان را به نامه کرد روان

تا شود کسری آرمیده روان

به شقاوت چو رشد کرد رها

از سعادت به غی بماند جدا

چونکه عینش فتاد بر عنوان

زهر شد نوش جان نوشروان

شرع او چون نشست بر عیّوق

شد گسسته عنان عزّ یعوق

شد ز تابش نشانهٔ کسری

سر ایوان طارم کسری

پای کوبان عروس عشق ازل

سرنگون اوفتاده لات و هبل

داده دادش همه خلایق را

عزّ معشوق و ذلّ عاشق را

ملک تن را خرابی از کینش

ملک جان را عمارت از دینش

جزع و لعلش ز بهر عزّ و شرف

گوشها کرده همچو گوش صدف

روز تا روشنست و شب سیهست

زلف و رویش شفیع هر گنهست

از پی زقّه دادن از لب او

وز پی زادگان مَرکب او

وز پی صورت و دل و جانش

پیش حکم خطاب و فرمانش

عقل کل بوده در دبستانش

نفس کل گاهواره جنبانش

جوهر این سرای را عرض او

لیک عرض بهشت را غرض او

دیو را بوده روز بدر و حنین

صورتش سورهٔ معوّذتین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در ذکر آنکه پیغمبر ما رحمةً للعالمین است

زحمت آب و گِل در این عالم

رحمتش نام کرده فضل قِدم

قدر شبهای قدر از گل او

نورِ روز قیامت از دل او

حلقهٔ حلقه‌ها به حلقهٔ موی

شحنهٔ شرعها به صفحهٔ روی

رازِ حق پردهٔ محارم او

نفس کل صورت مکارم او

عرش عشقش بر آسمان جلال

اصل و فرعش پُر از فنون کمال

غرض کُن ز حکم در ازل او

اول الفکر و آخر العمل او

بوده اول به خلقت و صورت

و آمده آخر از پی دعوت

بوده در روضهٔ حظیرهٔ انس

مادرش امر و دایه روح‌القدس

قد او هرکه از مهی و بهی

سخره کردی به قدّ سرو سهی

لون او ماه را چو گل کردی

بوی او مُشک را خجل کردی

حلق خلق از برای طوق فرش

خلق خلق نسیم خاک درش

فرش نو بارِ فرع او گشته

عرش مغلوب شرع او گشته

منتصب قد چو سرو آزاده

شمسهٔ عقل آدمی زاده

صبح صادق چنو ندیده به راه

آفتابی به زیر گنبد ماه

شرع و دین چار طبع و شش سوی او

عقل و جان گوهر دو گیسوی او

هفده تاموی چون ستاره به باغ

وآنِ دیگر سیاه چون پرِ زاغ

اندران گیسوی سیاه و سپید

دوخته عقل کیسه‌های امید

کرده همزاد با ازل نسبش

گشته همراز با ابد ادبش

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران

احمدِِ مرسل آن چراغ جهان

رحمت عالم آشکار و نهان

آمد اندر جهان جان هرکس

جان جانها محمّد آمد و بس

تا بخندید بر سپهر جلی

آفتابِ سعادتِ ازلی

نامد اندر سراسر آفاق

پای مردی چنوی بر میثاق

آن سپهرش چه بارگاه ازل

آفتابش که احمدِ مرسل

آدمی زنده‌اند از جانش

انبیا گشته‌اند مهمانش

شرع او را فلک مسلّم کرد

خانه بر بام چرخ اعظم کرد

اندر آمد به بارگاه خدای

دامن خواجگی کشان در پای

پیش او سجده کرده عالم دون

زنده گشته چو مسجد ذوالنون

زبدهٔ جانِ پاکِ آدم ازو

معنی بکر لفظ محکم ازو

جان عاقل جهان بدو دیده

زانش بر جان خویش بگزیده

انبیا ریخته هم از زر اوی

هرچه‌شان نقد بود بر سرِ اوی

تا شب نیست صبح هستی زاد

آفتابی چون او ندارد یار

همه شاگرد و او مدرسشان

همه مزدور و او مهندسشان

او سری بود و عقل گردن او

او دلی بود و انبیا تن او

دل کند جسم را به آسانی

میزبانی به روح حیوانی

کوشکش در ولایت تقدیس

صحن او بام خانهٔ ادریس

آستانِ درش به روضهٔ انس

بوده بستان روح روح‌القدس

کرده با شاه پرِّ طاوسی

جلوه در بوستان قدوسی

جان او خوانده پیش از آمد رق

ابجد لم یزل ز تختهٔ حق

سِرّ او سورهٔ وقا خوانده

دل او مرکب صفا رانده

گوی بربوده دست منقبتش

پای بر سر نهاده مرتبتش

عالم جزو را نظام بدو

غرض نفس کل تمام بدو

قدمش را ازل بپیموده

بودهٔ کلِّ کون و نابوده

داده اِشراف بر همه عالم

مر ورا کردگار لوح و قلم

قدمش در ازل نفرسودست

ندمش در ابد نیاسودست

علم او میزبان عالم داد

شرع او شحنهٔ خدای آباد

آمد از رب سوی زمین عرب

چشمهٔ زندگانی اندر لب

هم عرب هم عجم مسخّر او

لقمه خواهان رحمتِ درِ او

قابلی چون عتیقش اندر بر

قاتلی همچو حیدرش بر در

فیض فضل خدای دایهٔ او

فرّ پِرّ همای سایهٔ او

چرخ پر چشم همچونرگس تر

عقل پر گوش همچو سیسنبر

جان او دیده ز آسمان قِدم

زادنِ عقل و آدم و عالم

بلکه از عقل بیشتر دل او

دیده صنع خدای در گِل او

گفته او را به وقت وحی و وجل

جبرئیل امین که لاتعجل

بوده چون نقش صورت خویشش

ماجراهای غیب در پیشش

هست کرده ز لطف و نور گُلشن

شرق و غرب ازل درون دلش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر کرامت نبوّت

گر ملک دیو شد گه آدم

دیو در عهد او ملک شد هم

هیچ سائل به خُشندی و به خشم

لا در ابروی او ندیده به چشم

نو بیننده درّ گوینده

جز از آن در نجسته جوینده

کفر اشهاد کرده بر مویش

عقل دریوزه کرده از کویش

خاکْ پاشان فلکْ نگار از وی

نیم‌کاران تمام کار از وی

لب و دندان او به منع و عطا

بوده دندانهٔ کلید سخا

لب او کرده در مسالک ریب

روی دلها سوی دریچهٔ غیب

خلق را او ره صواب دهد

سایه را مایه آفتاب دهد

شرفش بهر قال و قیلی را

دحیه کردست جبرئیلی را

جبرئیل از کرامتش در راه

بر مَلک جمله گشته شاهنشاه

چشم روشن شده ز وی آدم

جان او از چنو پسر خرّم

متفرّد به خطّهٔ ملکوت

متوحّد به عزّت جبروت

طیب ذکرش غذای روح مَلک

طول عمرش مدار دور فلک

قدر او بام آسمان برین

خلق او دام جبرئیل امین

تحفه‌ای بوده از زمان بلند

زاده و زبدهٔ جهان بلند

پدرِ ملک‌بخش عالم اوست

پسرِ نیکبخت آدم اوست

آدم از وی پسر پدر گشته

وز نجابت ورا پسر گشته

جان او بر پریده ز آب و ز گل

دوست را دیده از دریچهٔ دل

دور کن در زمان فزون ز گُلش

شرق و غرب ازل درون دلش

خلق از او برگفته عزّ و شرف

او چو دُر بود و انبیا چو صدف

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر گشادن دل وی

سینهٔ او گشاد روح نخست

هرچه جز پاک دید پاک بشست

درز برداشت در زمان از وی

بند بگشاد همچنان از وی

سینه‌ای را که حق حکم باشد

درز بگشادنش چه کم باشد

بهر آن تا کند درین بنیاد

چون رفو بیند از رفوگر یاد

از پر جبرئیل گشت درست

آن جراحت به امر ایزد چُست

دل او بودی از خیانت پاک

چون ز اشکال هند تختهٔ خاک

رقم او بود قسمت جان را

تختهٔ خاک امر یزدان را

انبیا گرچه محتشم بودند

جملگی صفر آن رقم بودند

پیش بودند نز پی دونیش

پیش بودند بهر افزونیش

گرچه پیشند پیش از این چه غمست

پیشی صفر بیشی رقمست

حکم او همچو حکمتست روان

عمر او همچو دولتست جوان

دین او در جهان رفیع شده

از پی امّتان شفیع شده

بخت او خونبهای پیر و جوان

خردش کیمیای هر دو جهان

بود پاکیزه باطن و ظاهر

خاک عالم ورا شده طاهر

شرع او در بصیرت و احسان

برترست از قیاس و استحسان

ملت درد اصفیا ز گلش

معنی نور انبیا ز دلش

جان یکی فرع او به هفت ندیم

او یکی شرع تو به هفت اقلیم

شوری انگیخت ظاهر و معلوم

بیمش از بوم و بام کلب‌الروم

همچو پیکان سوی همه نیکان

پر برآورده تیز بی پیکان

بهر پیکان تیرش از تعلیم

لقبش داده حق کتاب کریم

اندر آمد به خوی خوش عاطر

نسخت علم غیب در خاطر

گفت دیدم بهشت مأوی را

سِدره و عرش و لوح و طوبی را

دیدم از دل به دیدهٔ لاهوت

در جوامع صوامع ملکوت

لطف فردوس را پسندیدم

قهر زندان عدل هم دیدم

هرچه مکنون غیب حضرت بود

به کم از ساعتی مرا بنمود

داند آنکو دلش ز ریب تهیست

کین همه غیب عالم عُلویست

واسطه کیست پیش پرده سرای

جز ازو در میان خلق و خدای

گر شریفند و گر وضیع همه

کرم او بُوَد شفیع همه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ذکر تفضیل پیغمبر ما علیه‌السّلام بر سایر انبیاء

از همه انبیا چو بخشش رب

یک تنست و همه‌ست اینت عجب

خلق او از نفیس‌تر موکب

عِرق او در شریفتر منصب

از پی صورتِ دل و جانش

پیش حکم خطاب و فرمانش

نقش پر چشم همچو نرگس‌تر

عقل پر گوش همچو سیسنبر

سیل نامد نهال کن‌تر از او

مرغ نامد قفص شکن‌تر ازو

همتش الرفیق الاعلی جوی

عزّتش لانبیّ بعدی گوی

شیخ را ساز و سوز داده چو شاب

خاک را آبروی داده چو آب

او ورا بنده بوده از سرِ جد

همه عالم ز پای او مسجد

رو که تا دامن ابد نیکو

کس نبیند به چشم خود چون او

در جهانی فگنده آوازه

با خود آورده سنّتی تازه

گشته ادیان خلق سیرت او

نیست ادراک بر بصیرت او

رشد قومی برای حق جویان

اهد قومی ز خوی خوش گویان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی اتباعه صلوات الله علیه

خرد و جام او به هر دو سرای

واسطه در میان خلق و خدای

تیغ و قرآن ورا شده معجز

نشود شرع او خلق هرگز

او چو موسی علی ورا هارون

هر دو یک رنگ از درون و برون

هرکه از در درآمده بر او

تاج زدنی نهاده بر سر او

از پی جود نز برای سجود

صدر او آب کعبه برده ز جود

او مدینهٔ علوم و باب علی

او خدا را نبی علیش ولی

حرف کاغذ همی سیاه کند

کی دل تیره را چو ماه کند

آن بنان کو میان چو ماه زدی

کی دم از خامهٔ سیاه زدی

ضرب کردی میان ماه تمام

کی شدی بار گیر خامهٔ خام

آن بنانی که کرد مه به دو نیم

کی کشیدی ز خامه حلقهٔ میم

آنکه هر حرف را دلش بُد ظرف

کی شدی در زمانه بستهٔ حرف

آنکه شب را سپید موی کند

کی سخن را سیاه‌روی کند

کی توان دید نور جان نبی

از دریچهٔ مشبّک عنبی

کی شد ادراکش از بلندی نور

از زجاجی و از جلیدی دور

او همه است از جلال با ما یار

همچو جان از تن و یکی به شمار

چون فرو تاخت آسمان قدم

فلک المستقیم زیر قدم

آتش کسری از تفش بگریخت

جان خود زیر پای اسبش ریخت

پیش شاخی که نور بار آرد

نار زردشت جان نثار آرد

خدمتش را ز بارگاه بلند

خواجهٔ سدره شد جلاجل بند

گرچه موسی به سوی نیل شدی

نیل چون پرّ جبرئیل شدی

سفل نیل آب داد تا سرِِ او

از نشان سفال چاکر او

مصلحت را ز بهر عالم داد

هرچه گوشش ستد زبانش داد

چرخ تا شد جدا ز گوهر او

هست از آنگاه باز گوهر جوی

آسمان از جمال او ز زمین

خاک بیزی شده‌ست گوهر چین

نطق او هرچه در عقول نهاد

روح بر دیدهٔ قبول نهاد

یک سخن زو و عالمی معنی

یک نظر زو و یک جهان تقوی

نام او هم تکست با تقدیر

کام او همرهست با تیسیر

وصف او روح در زبان دارد

یاد او آب در دهان دارد

محو گشت از هدایتش گبری

قدری شد به سعی او جبری

خلق او آمد از نکو عهدی

روح عیسی و قالب مهدی

یافته دین حق بدو تعظیم

خُلق او را خدای خوانده عظیم

چون درآمد صدف گشای ازل

پر گهر شد دهان علم و عمل

دین بدو یافت زینت و رونق

زانکه زو یافت خلق راه به حق

رهروان را ز احمدِ مختار

آنکه دی نار بُد شدی دین‌دار

تا گروهی که دی چو دینارند

پیشش امروز جمله دین آرند

تا بنگشاد لعل او کان را

سمعها شمعدان نشد جان را

نرگسش چون ز آب تر گشتی

زُهره در حال نوحه‌گر گشتی

چون ز جهال رخ نهان کردی

خانه بر خود چو بوستان کردی

چون شدی تنگ دل ز اهل مجاز

به تماشا شدی به باغ نماز

چون ز اشغال خلق درماندی

به ارحنا بلال را خواندی

کای بلال اسب دولتم زین کن

خاک بر فرق آن کن و این کن

که شدم سیر از آدم و عالم

هان سیاها سپید مهره بدم

آدم خویش را به پردهٔ راز

بوده ادهم جنیبت اشهب تاز

کرده بی‌گرم و سرد و بی‌تر و خشک

تربتش تربت عرب را مشک

گاه گفتی جهان مراست تیغ

گاه گفتی اجوع و گه اشبع

یک شکم نان جو نخوردی سیر

نزدی جز برای دین شمشیر

مهرش ادریس را بداده نوید

لطفش ابلیس را نکرده نُمید

سایه پروردگان پردهٔ غیب

از پی شک و رشک و شبهت و ریب

رفته زو بر عطا چو چرخ کبود

تا به گردن در آفتاب فرود

ذوق و شوقش ز نیک و بد کوتاه

چشم جسمش ز روح روح آگاه

همه خلق و وفا و بسط و فرح

شرط این نعتها الم نشرح

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ذکر تفضیلش

نور کز خلق او مؤثّر شد

چشمهٔ آفتاب و کوثر شد

پیش آن مقتدای رحمانی

عقل با حفص شد دبستانی

قدم صدق یافت نقل از وی

وز عقیله برست عقل از وی

چون درآمد به مرکز سفلی

گفت دین را هنوز تو طفلی

دایگی کرد دین یزدان را

تا بپرورد نورِ ایمان را

پیش او گوش گشته عقل همه

پیش او فاش گشته نقل همه

هر مصالح که مصطفی فرمود

عقل داند که گوش باید بود

عقل در پیش اوست همچو رهی

زانکه زو یافت عقل روزبهی

عقل در مکتب هدایت اوست

زیرکی عقل از بدایت اوست

کرده مهمان ز بیم گمراهی

عقل کلّ را به امر اللّهی

عقل داودوار در محراب

پیش او خرّ راکعاً و اناب

پیش او عقل قد خمیده رود

تو به پای آیی او به دیده رود

ره نمای تو راه ایمانست

عقل در کار خویش حیرانست

عقل تو در مراتب دل و تن

زندگانی دهست و زندان کن

ره نمایندهٔ تو یزدانست

که پذیرای عقل مردانست

عقل و فرمان کشیدنی باشد

عشق و ایمان چشیدنی باشد

این دو بیرون ز عقل و جان خیزد

این برآن آن برین نیامیزد

شرع او روح عقل روحانیست

رای تو یار دیو نفسانیست

چون سرای بهر چشم زخم بزن

عقل را پیش شرع او گردن

هرکجا شرع روی خویش نمود

رای در گرد سمّ او فرسود

عقل خود کار سرسری نکند

لیک با دین برابری نکند

هست با شرع کار رای و قیاس

همچو پیش کلام حق وسواس

رای شرع آنکه نفس را سوزد

رای عقل آنکه شعله افروزد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

صفت هفت اختر

زحلش زیر پای کرده نثار

همّت و ذهن و حفظ و فکر و وقار

مشتری جانش را سپرده عطا

صدق و عدل و صلاح و دین و وفا

داده مریخش از برای خطر

مجد و اقدام و عزم و زور و ظفر

شمس پیشش کشیده بهر جمال

نعمت و رفعت و بها و جلال

زهره بر وی نشانده از پی نور

زینت و خلق و ظرف و ذوق و سرور

برده پیشش عُطارد از معلوم

فطنت و حلم و رای و نطق و علوم

کرده بر وی نثار جرم قمر

سرعت و نشو و لطف و زینت و فر

آمده با هزار عزّ و مراد

بر سر چارسوی کون و فساد

در جهان خدای دزدیده

ماه نو دین به روی او دیده

لاجرم در جهان کن مکنش

شده نیک از جمال او سکنش

برگرفته به فضل بی‌یاران

کله از تارک وفاداران

همه را در طرب طلب کرده

پس به مازاغشان ادب کرده

بوده یاران او ز روم و حبش

با صهیب و بلال عیشش خوش

بوده اصحاب صفّه یارانش

همچو ابری که عفو بارانش

جان فدا کرده بهر یزدان را

اهد قومی بگفته نادان را

در فنا راعی رمه شده او

او همه گشته تا همه شده او

وآن چهاری که پیش خوان بودند

مغز و دل دیدگان و جان بودند

هریکی زان چهار چون مردان

اندرین ساحت و درین میدان

مغز را صدق داده دل را عدل

دیده را شرم داده جان را بذل

دل و چشمش ز راه نتف و نتف

خَلق و خُلقش ز بهر عز و شرف

نیک را خود نکرده هرگز رد

وآنچه بد را نیامده زو بد

نَفَسِ شرکِ دوستان دربست

قفسِ جان دشمنان بشکست

آن نفس با صفا چو درهم شد

آن قفس هیزم جهنم شد

طاق در مهر بی‌تناهی او

طوق داران پادشاهی او

طوق دارانش از نبی و ولی

متمسّک به عروة الوثقی

جمله یارانش جان فدا کردند

لفظ او روز و شب غذا کرده

جاه او هم رکاب علّیّین

دین او هم عنان یوم‌الدّین

در اُحد با اَحد یکی بوده

ورچه یارانش اندکی بوده

گوهر از زخم سنگ بدروزی

یافت از ساز جان او سوزی

لب و دندان او پر از خون شد

اشک چشمش چو موج جیحون شد

اهد قومی در آن میان گفته

در کنارش عقیق ناسفته

خواجه ابلیس نعره زن بر کوه

کاینت فتحی بزرگ و کار شکوه

کشته شد نقطهٔ امید و امل

روی یاران به پشت گشت بدل

هند هودج نهاده بر سرِ کوه

کافران پیش او گروه گروه

بانگ می‌کرد کین نه از غدرست

بلکه این کار کینهٔ بدرست

دستِ احمد بریده شک را پی

سر حربه‌اش بریده جان اُبی

زو چو شد جان او فزون ز اتش

جان جبرئیل نعره از دل خوش

زانکه می‌دید نصرت از درگاه

از پی فتح آن سپهر سپاه

نعرهٔ کافران بر اوج شده

نحر هریک چو بحر و موج شده

که فگندیم سرو را از پای

سرو بستان فروز شرع آرای

مثله افگنده حمزه در میدان

همچو هفتاد زان جوان مردان

مجد او آسمان جان مَلَک

شرفش پاسبان بام فلک

ماه بود آن اما طارم قاب

پیش روی از جلال بسته نقاب

که بدیدنش آشکار و نهان

دیدهٔ سعد و سینهٔ سلمان

باز بودند عیب را عیبه

صخر و بوجهل و شیبه و عتبه

زان همه کور و بی‌بصر ماندند

کاندرین راه مختصر ماندند

کرد بر روی کشتگان نیاز

در دروازهٔ قیامت باز

از درون و برون به لفظ و بیان

بسته بر دیو ده دریچهٔ جان

بوده در بندگی و خار و رای

سرو آزاد جویبار خدای

چشم دین روشن از بقایش بود

نور خورشید از آن لقایش بود

بدل خون ز بهر سرِّ یقین

دین روان کرده در یکاد و یبین

ماه بود آن سپهر فرخنده

که خور از روی او زند خنده

خندهٔ مه ز قرص خور باشد

خور مه جامه مختصر باشد

کرده از بهر طفل بی‌فرمان

مادر طبع را سیه پستان

وز خرد سوی جان زیرک و غمر

مرگ را دوست روی کرده چو عمر

چون درخت بهار لطف قدم

آبش و تازگیش کرده بهم

شمع بود آن همای فرخنده

از درون سوز و از برون خنده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر صفات پیغامبر علیه‌السلام

برده بر بام آسمان رختش

سایهٔ بخت و پایهٔ تختش

صورتی را که بود اهل قبول

کردش از صورت طلب مشغول

نسبت از عقل آن جهانی داشت

هم معالی و هم معانی داشت

دنیا آورده در قدم او بود

غرض حکمت قِدم او بود

کعبهٔ بادیه عدم او بود

عالم علم را علم او بود

در جبلت جلالت او را بود

با رسالت بسالت او را بود

در رسالت تمام بود تمام

در کرامت امام بود امام

چمنی با کمال بی‌شرکی

شجری پر ز برگ بی‌برگی

روی او خوب و رای او ثاقب

ازلش خوانده حاشر و عاقب

صحن او شرع و عقل او صاحی

خوانده محیی اعظمش ماحی

صیت صوتش برفته در عالم

نه پرش بوده در روش نه قدم

وصف این حال مصطفی دارد

بوی خوش بال و پر کجا دارد

صاد و دال آب داد صادق را

عین و شین عشوه داد عاشق را

هرچه از تر و خشک بوی آورد

این سپید سیاه روی آورد

کشته و زاده‌اند ارکانش

پدر عقل و مادر جانش

مایه و سایهٔ زمین او بود

گوهر شب چراغ دین او بود

مفخر جمله انبیا او بود

خسر میر مرتضی او بود

از دورن رفتنش نداشته باز

پرده‌دار سرای پردهٔ راز

چون برآمد ز شاهراه عدم

نو رهی خواست مصطفی ز آدم

آدمش نورهی چو پیش کشید

جان او جان اصفیا بخشید

منهج صدق در دو ابرو داشت

مدرج عشق در دو گیسو داشت

دید آدم که مایه‌دار قدم

مردمی می‌زند ز عشق دم

عقل کل زو گرفته حکمت و رای

سایه از آفتاب یابد پای

پیش آن کو ز اصل بد خود بود

بسته چشم و گشاده ابرو بود

شرع رادست عقل کی سنجد

عشق در ظرف حرف کی گنجد

آنکه شب را سپید داند کرد

از تن عقل برنیارد گرد

چیست جز شرع او به خانهٔ راز

بر قبای بقا طِراز طَراز

رخ او میزبان صادق بود

زلفش اجری ده منافق بود

بود بهتر ز جملهٔ عالم

بود خشنود ازو بدو آدم

رخ و زلفش صلاح عالم بود

خَلق و خُلقش وجود آدم بود

غرض او بُد ز گردش عالم

خوانده او و طفیل او آدم

یافت تشریف سجدهٔ ملکوت

نیز تشریف بذر قوت به قوت

زان دل زنده و زبان فصیح

دل یارانش چون وثاق مسیح

جمله یاران او ز دانش و علم

کیسه‌ها دوخته ز حکمت و حلم

تا نبیند ز سائلان تشویر

همه پیش از نیاز گفته بگیر

زان درختی که بیخ تبجیلست

شاخ تنزیل و میوه تاویلست

مولدش بر دعای مظلومان

موردش بر ندای معصومان

زاد کم توشگان قناعت او

قوّت امتان شفاعت او

ملتبس درد انبیا ز گلش

مقتبس نور اولیا ز دلش

اول روز دین شهنشاه او

آخر روز جان دلخواه او

خلقتش بر صلاح بخل و نثار

خلق را نیش بخش و نوش گوار

زو فلک‌وار مسجد و مؤمن

زو کنشت و کلیسیا ایمن

همه سادات دین ازو مرحوم

همه نامحرمان ازو محروم

مرشد طبع سوی عقل از می

داعی عقل سوی رشد از غی

چون محمّد بگفتی ای درویش

شو به نزدیک عقل دوراندیش

تا ترا عقل هم ز روی صواب

پشت پایی زند مگر در خواب

گویدت معنی محمّد راست

محو و مدّست و هر دو برّ و عطاست

محو کفر از سرای پردهٔ دین

مدّ اطناب شرع تا پروین

هم ستاننده از که از احمق

هم دهنده به که به صاحب حق

آنکه را از غذای او نورست

از غذای زمانه مهجورست

نقش نامش به گاه دانش و رای

از در غیب و ریب قفل گشای

خلق بندهٔ خدای و چاکر او

قبله‌شان او و قُبله بر در اوی

هرکه یک دم نبوده بر خوانش

عقل او خون گرسته بر جانش

طینتی نه ازو مخمّرتر

سالکی نه ازو مشمّرتر

اوست بر کفر چون گرفت شتاب

نور توزی گداز چون مهتاب

ملک دین را معین و ناصر اوست

تخت اشراف را عناصر اوست

در ره مصلحت مکرّم اوست

در طریق خدا معظّم اوست

هرگز از بهر ملک و ملک نجس

پای بند هوا نبوده چو خس

از همه خلق و از همه اغیار

چشم بردوخته چو باز شکار

از پی شرع در جهان خدای

جان خاموش او زبان خدای

نه زبانی که گوشتین باشد

بل زبانی که گوش تین باشد

نطق در گوش عاریت باشد

قلب تین چیست کو نیت باشد

نیت پاک چون ز دل خیزد

نقطهٔ شرک را برانگیزد

معنی گل ز تین چو حاصل شد

اندرونش چو جان همه دل شد

چون همه دل گرفت و شافی شد

گوش او پر ز شیر صافی شد

روی او چون به قلب تین باشد

رای او در عمل متین باشد

جان گل پیر می‌شود ز قعود

خون دل شیر می‌شود به صعود

بازگشتم به نعت سید قاب

برگرفتم ز روی دعد نقاب

تو ازو همچو شیر در بیشه

من ازو همچو دل در اندیشه

دل ز اندیشه روشن و عالیست

بیشهٔ دین ز شیر شر خالیست

فکرت اندر صنایع صمدی

در نبوت ودایع احدی

گرچه در خَلق شکل گوساله است

به ز تکرار و ذکر صد ساله است

اخترش قهرمان راه ملک

عصمتش پاسبان شاه فلک

دست گرد جهان برآورده

هرچه جز حق همه هدر کرده

فهمش اندر بصیرت امکان

برتر است از قیاس و استحسان

منبع رعب درد و بازو داشت

منهج صدق در دو ابرو داشت

هرکه بگرفت پای اهل بصر

هرگز از ذلّ نیاید اندر سر

چون سوی راه بیخودی پوید

نقش خود زاب روی خود شوید

نزد آن خواجهٔ جهان نهفت

رفتم و دید و بازگشت و بگفت

نه چنان رو که شیر در بیشه

آن چنان رو که دل در اندیشه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ذکر تفضیلش

نور کز خلق او مؤثّر شد

چشمهٔ آفتاب و کوثر شد

پیش آن مقتدای رحمانی

عقل با حفص شد دبستانی

قدم صدق یافت نقل از وی

وز عقیله برست عقل از وی

چون درآمد به مرکز سفلی

گفت دین را هنوز تو طفلی

دایگی کرد دین یزدان را

تا بپرورد نورِ ایمان را

پیش او گوش گشته عقل همه

پیش او فاش گشته نقل همه

هر مصالح که مصطفی فرمود

عقل داند که گوش باید بود

عقل در پیش اوست همچو رهی

زانکه زو یافت عقل روزبهی

عقل در مکتب هدایت اوست

زیرکی عقل از بدایت اوست

کرده مهمان ز بیم گمراهی

عقل کلّ را به امر اللّهی

عقل داودوار در محراب

پیش او خرّ راکعاً و اناب

پیش او عقل قد خمیده رود

تو به پای آیی او به دیده رود

ره نمای تو راه ایمانست

عقل در کار خویش حیرانست

عقل تو در مراتب دل و تن

زندگانی دهست و زندان کن

ره نمایندهٔ تو یزدانست

که پذیرای عقل مردانست

عقل و فرمان کشیدنی باشد

عشق و ایمان چشیدنی باشد

این دو بیرون ز عقل و جان خیزد

این برآن آن برین نیامیزد

شرع او روح عقل روحانیست

رای تو یار دیو نفسانیست

چون سرای بهر چشم زخم بزن

عقل را پیش شرع او گردن

هرکجا شرع روی خویش نمود

رای در گرد سمّ او فرسود

عقل خود کار سرسری نکند

لیک با دین برابری نکند

هست با شرع کار رای و قیاس

همچو پیش کلام حق وسواس

رای شرع آنکه نفس را سوزد

رای عقل آنکه شعله افروزد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در عدل وی رضی‌اللّٰه عنه

عدل او بود با قضا همبر

حکم او بود تیز رو چو قدر

بیشه بر گور کرد همچو حرم

تله بر مرغ کرده همچو ارم

کرده از امر او به دستوری

از همه ناپسندها دوری

کرده از عدل او به دل سوزی

گرگ با جان میش خوش پوزی

بر بزرگان چو حکم دین راندی

چرخ بر حکمش آفرین خواندی

زَهرهٔ او به روز رستاخیز

بوده چون زُهره خرّمی انگیز

بوده در زیر نور پیش از نشر

عدل او بابت ترازوی حشر

کرده کم بیش شمسی و قمری

متساوی خلافت عمری

عجم و شام را به پاس و ز داد

چون دل و دست خویشتن بگشاد

بوده جانش معانی انصاف

مایه و پایه‌اش نبوده گزاف

حبذّا عدل او و شوکت او

خرّما روزگار دولت او

به صلابت گشاده شام و عجم

بستد از روم حمل زرّ و درم

سعد وقاص و عمرو معدی را

آن دو آزاده و آن دو هادی را

به عجم هر دو را فرستاده

بدل ظلم دادها داده

در نهاوند چون قوی شد حرب

کفر و اسلام در شده در ضرب

او به فرط کیاست از سرِ درد

آنچنان خدعه را به جای آورد

حیلت کافران بدید از دور

از فراست بدان دل پر نور

روز آدینه بر سرِ منبر

گفت یا ساریه ز خصم حذر

الجبل الجبل که لشکر کفر

حیله کرده‌ست حیله بر درِ کفر

سعدِ وقّاص لفظ او بشنید

وان کمینگاه کفر جمله بدید

کوه بشکافت و سعد و عمرو آواز

بشنیدند و فاش گشت آن راز

زان کمینگاهشان شدند آگاه

بازگشتند از آن مضیق سپاه

کافران زان سبب شکسته شدند

هم به بد کشته زار و بسته شدند

مختصر کردم این مناقب را

بهر آن روی و رای ثاقب را

به دو حرف از برای یک ایجاز

سه سخن گویم از زبان نیاز

به عمر گشت عمر ملک دراز

به عمر شد درِ شریعت باز

از عمر یافت دین بها و شرف

اینت دین را شده گزیده خلف

پیش دین بود چون سپر عمّر

بود در شرع راهبر عمّر

روز محشر دو چشم او روشن

به خدا و رسول و عدل و سنن

صد ترحّم زما در این ساعت

بر روانش رسان پر از طاعت

ملک را در امان و در ایمان

بوده فرزند عدل او عثمان

دین بدو بود شاد و با تمکین

وز وفاتش فزود رونق دین

هرچه از لفظ و فضل با عمرست

سنّت محض و منّت امر است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:25 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها