0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی قضائه و قدره و امره و صنعه

 

داده از حکم تو تمنّی را

امر دین را و عقل دنیی را

آنچه زاید ز عالم از امرست

وآنچه گوید نبی هم از امرست

کفر و دین خوب و زشت و کهنه و نو

یرجع الامر کلّه زی او

هرچه در زیر امر جبّارند

همه بر وفق امر بر کارند

همه مقهور و قدرتش قاهر

صنع او بر ظهورشان ظاهر

همه موقوف قدرت و حلمش

همه محبوس سابق علمش

آنکه عامی و آنکه از علماست

آنکه محکوم و آنکه از حکماست

همه را بازگشت حضرت اوست

هرکرا مُنّتی است مِنت اوست

عقل را نقل کرده اسبابش

نفس را پی بریده انسابش

نسب نفس سوی عالم جان

همچو کورست و گوهر عمان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی الانابه

ای جهان آفرین جان آرای

وی خرد را به صدق راه‌نمای

در بهشت فلک همه خامان

در بهشت تو دوزخ آشامان

بر درت خوب و زشت را چکنم

چون تو هستی بهشت را چکنم

که نماید در آینهٔ تزویر

غرض نکتهٔ علیم و قدیر

خون دل چون جگر کند سوراخ

چه جهنم چه جمرهٔ طبّاخ

دوزخ از بیم او بهشت شود

خاک بی‌کالبد چو خشت شود

خنده گریند عاشقان از تو

گریه خندند عارفان از تو

در جحیم تو جنّت آرامان

بی تو راضی به حورعین عامان

گر به دوزخ فرستی از درِ خویش

میروم نی به پای بر سر خویش

وانکه امر ترا خلاف آرد

دل خود از غفلتش غلاف آرد

همه را گاه و کار و بار از تو

یار مار است و مار یار از تو

نه به لاتأمن از تو سیر شوم

نه به لاتقنطوا دلیر شوم

گر کنی زهر با روانم جفت

از شکر تلخ‌تر نیارم گفت

ایمن از مکر تو کسی باشد

که فرومایهٔ خسی باشد

امن و مکر تو هر دو یکسانست

عاقل از مکر تو هراسانست

ایمن از مکرِ تو نشاید بود

طاعت و معصیت ندارد سود

ایمن آنکس بُوَد که وی آگاه

نبود از مکر تو به فعل گناه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی‌الامتحان

آن زمان کاین حجاب برگیرند

کارها جملگی ز سر گیرند

بد و نیک تو بر تو بوتهٔ اوست

تا بدانی که دشمنی یا دوست

تا در این بوته زرّ پخته شوی

راست چون سیم خام سخته شوی

خَبث خُبث تو بسوزد پاک

بگذرد خاک پایت از افلاک

فلک‌المستقیم جای تو شد

چون خدای تو رهنمای تو شد

کاین که نه چرخ و چار ارکانست

آزمایش‌ سرای یزدانست

نیک و بد را که آن به پرده درست

آزمون پرده‌ساز و جلوه‌گر است

چیست به زین که نزد دشمن و دوست

بوته و کوره و ترازو اوست

آزمایش جدا کند پس و پیش

کَه و دانه بدو سره کم و بیش

در خیال ار فزون و کاست بود

آزمایش گواه راست بود

آدمی را که بر سقر گذرست

جلوه‌گر کفر و دین و خیر و شرست

تا چو در بوتهٔ هلاک شود

زانچه آلوده گشت پاک شود

شد هلاک ار دلش نباشد پاک

ور بود باک از این سفرش چه باک

پاک رو زین سرای پر شر و شور

ورنه گردی به زیر پای ستور

آنکه او پاک رفت زین منزل

گشت زادِ رهش همه حاصل

وانکه او بدگرست و آلوده

گشت در رنج راه فرسوده

درشکن بام و بوم قلب سلیم

به کلام آی و درگذر ز کلیم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی الحذر عن‌القدر

بندگان را که از قدر حذر است

آن نه زیشان که آن هم از قدر است

قدر و تقدیر او نهاد چو چنگ

که شناسد همی ز نام و ز ننگ

زان چو بربط به هر خیال همی

خفته نالد ز گوشمال همی

پیش دیوانِ حکم او جز مرد

شکر سیلی حق که داند کرد

سنگ خواران حکم چو سندان

نزنند از برای جان دندان

که کند با قضای او آهی

جز فرومایه‌ای و گمراهی

آه تو با قضای او باد است

با قضایش دل تو ناشاد است

با قضا مر ترا چو نیست رضا

نشناسی خدای را به خدای

کو در این راه کردنی کردن

که تواند قفای او خوردن

کردنی بایدت عزازیلی

تا زند دست لعنتش سیلی

سیلی کز دو دست دوست خوری

همچو بادام بی دو پوست خوری

گردنانی که با خدای خوشند

حکم را بُختیان بارکشند

چون چراغند اگرچه در بندند

زانکه جان می‌کنند و می‌خندند

هر بلایی که دل نماید از او

گر یکی ور هزار شاید از او

حکم و تقدیر او بلا نبوَد

هرچه آید به جز عطا نبوَد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی‌العبودیّة

چند پرسی که بندگی چه بُوَد

بندگی جز فکندگی چه بُوَد

بند او دار تا بوی بنده

ورنه هستی تو از درِ خنده

نیستانی که بر درش هستند

نه کمر بر درش کنون بستند

بلکه از مادرِ سنین و شهور

خود کمر بسته زاده‌اند چو مور

جمله اعضات را به بند درآر

مال و اسباب جملگی بسپار

بند او دار بر همه اعضا

تا نگردی ز بند خیره جدا

بندگی نیست جز ره تسلیم

ور ندانی بخوان تو قلب سلیم

مده از دستش از برای نهاد

همه را هیچ‌کس به هیچ نداد

هرکرا نیست چشم عبرت کور

نبود همچو مرغ و وحش و ستور

سوی آن کز رضا حکیم بُوَد

جنبش اختران عقیم بُوَد

بندگی در سرای مُبدع کل

عجز و ضعف است و استهانت و ذل

دور دور است در بلا خوردن

بنده بودن ز بنده پروردن

چون شود حکمت قدم ساقی

تو کنی اختیار در باقی

هست در دین هزار و یک درگاه

کمترش آنکه بی‌تو دارد راه

گر چو زنبور خانه خواهی تن

پیش تیرِ قضا سپر بفکن

هرکرا خسته کرد تیرِ قضا

نپذیرد ورا جریحه دوا

زخم تیر قضا سپر شکنست

هیچکس خود ز خم او نبرست

نرهی ای فضولی رعنا

جز به بی‌دست و پایی از دریا

آنکه دلهای آشنا دارند

دل ز چون و چرا جدا دارند

پیش آسیب تیر احکامش

همچو صیداند مانده در دامش

که نبشتست بر تو سود و زیان

امر قل لن یصیبنا برخوان

کز پی جانت حکم یزدانی

شب نبشت آنچه روز می‌خوانی

از پی جیم جهل و عقل سقیم

دلِ تو تنگ شد چو حلقهٔ میم

مخبر باطنست ظاهر حکم

حاکی اوّلست آخر حکم

خویشتن را به آب ده که ز ما

نشود علم آشنا دریا

چون ز بالا بلا نهد به تو روی

رو تو الله گوی و آه مگوی

حکم حق چون سوی تو کرد نگاه

هان و هان زود بسته کن ره آه

تا نداردت آه سرگردان

آه را هم ز راه واگردان

با قضا سود کی کند حذرت

خون مگردان به بیهده جگرت

دست و لب زیر حکم مبدع کل

پنجهٔ سرو ساز و غنچهٔ گل

سوزیان باش کدخدایش را

استخوان باش مر همایش را

هرچه جز حق بود تو آن مپذیر

دل ز اغیار جملگی برگیر

روی چون شمع پیش او خوش دار

کمر از آب و تاج از آتش دار

تو چراغی به پیشِ مهرِ بلند

جان همی ده چنو و خوش می‌خند

جان به رغبت سپار کز انکار

نیست جان را در آن سرای شمار

کانکه دَم با سرِ بریده کشد

بارِ حکمش به نورِ دیده کشد

سرنپیچیده ز حکم و امر خدای

بنشیند خموش بر یک جای

آتشی را همی کند تسلیم

داغ نمرود و باغ ابراهیم

تا نگشتی به سوی خویش گدای

نبود سوی تو خدای خدای

هدف تیر حکم او جان کن

صدف درّ عشقش ایمان کن

شرع مقلوب را مکان گویی

عرش مقلوب را کجا جویی

زانکه داند خدای رمز سَخُن

غمز او غمزه‌ها تقاضا کن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

من اَمَنَ بطاعته فقد خَسَر خُسراناً مبینا

 

روبهی پیر روبهی را گفت

کای تو با عقل و رای و دانش جفت

چابکی کن دو صد درم بستان

نامهٔ ما بدین سگان برسان

گفت اجرت فزون ز دردسر است

لیک کاری عظیم با خطر است

زین زیان چونکه جان من فرسود

درمت آنگهم چه دارد سود

ایمنی از قضایت ای الله

هست نزدیک عقل عین گناه

ایمنی کرد هر دو را بدنام

آن عزازیل و آن دگر بلعام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

کور را گوهری نمود کسی

زین هوس پیشه مرد بوالهوسی

که ازین مُهره چند می‌خواهی

گفت یک گرده و دو تا ماهی

نشناسد کسی چه داری خشم

لعل و گوهر مگر به گوهر چشم

پس چو این گوهر نداد خدای

این گهر را ببر تو ژاژ مخای

گرنخواهی که بر تو خندد خر

نزد گوهرشناس بر گوهر

دست گوهرشناس به داند

چون کف پای بر صدف راند

نیک دانی که در فضای ازل

دستِ صُنع خدای عزّوجل

گر نبشت ابجدی ز دفتر خویش

نتواند کزو کشد سرِ خویش

کرده امر خدای در هر فن

قوّتی را به فعلی آبستن

تا چو راه مشیمه بگشایند

زآنچه کشتند حاملان زایند

آنکه او را عدم برد فرمان

کی وجود آرد اندرو عصیان

کرده یک امر جمله را بیدار

همگان آمدند در پرگار

هرچه استاد برنبشت و براند

طفل در مکتب آن تواند خواند

عقل شد خامه، نفس شد دفتر

مایه صورت‌پذیر و جسم صوَر

عشق را گفت جز زمن مهراس

عقل را گفت خویشتن بشناس

عقل دایم رعیّت عشق است

جان سپاری حمیّت عشق است

عشق را گفت پادشایی کن

طبع را گفت کدخدایی کن

از عنا طعنه ساز ارکان را

پس به کف کن تو آب حیوان را

تا چو زو نطق مایه‌ای سازد

در ره روح قدس در بازد

روح قدسی به نفس باز شود

نفس چون عقل پاکباز شود

همچنین از بدایت ارکان

روش اوست تا نهایت جان

همه زی اوست بازگشت دهور

در نُبی خوانده‌ای تصیرالامور

آنکه مختار زیر پردهٔ اوست

وآنکه مجبور بند کردهٔ اوست

همه از امر اوست زیر و زبر

غافلند آدمی ز خیر و ز شر

هرچه بودست و هرچه خواهد بود

آن توانند کرد کو فرمود

داند آنکس که خرده‌دان باشد

هرچه او کرد خیرت آن باشد

نام نیکو و زشت از من و تست

کار ایزد نکو بود بدرست

هست عالِم خدای عزّوجل

که ترا چیست پایگاه و محل

نیک داند خدای سرّ دلت

زانکه اول خود او سرشت گلت

کی شود عقل تو بدو مُدرک

چه نماید ترا به جز بد و شک

هرچه ز ایزد بود همه نیکوست

هرچه از تست سر به سر آهوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در سرِّ قرآن

سرِّ قرآن قران نکو داند

زو شنو زانکه خود همو داند

چون نباشد ز محرمان بنهفت

سرِّ قرآن زبان چه داند گفت

کی بنشناخت جز به دیدهٔ جان

حرف پیمای را ز قرآن خوان

من نگویم اگرچه عثمانی

که تو قرآن همی نکو دانی

هست دنیا مثال تابستان

خلق در وی بسان سرمستان

در بیابان غفلتند همه

مرگ همچون شبان و خلق رمه

اندرین بادیهٔ هوا و هوان

ریگ گرم است همچو آب روان

هست قرآن چو آب سرد فرات

تو چو عاصی تشنه در عرصات

حرف و قرآن تو ظرف و آب شمر

آب می‌خور به ظرف در منگر

کان کین زان نمایدت اوطان

که تموز است و مهر در سرطان

زان بماندت نهاد بی‌روزه

کآب سرد است و کوزه پیروزه

سرِّ قرآن پاک با دل پاک

درد گوید به صوت اندُهناک

عقل کی شرح و بسط او داند

ذوق سر سرِّ او نکو داند

گرچه نقش سخن نه از سخنست

بوی یوسف درون پیرهنست

بود در مصر مانده یوسف خوب

بو به کنعان رسیده زی یعقوب

حرف قرآن ز معنی قرآن

همچنانست کز لباس تو جان

حرف را بر زبان توان راندن

جان قرآن به جان توان خواندن

صدف آمد حروف و قرآن دُر

نشود مایل صدف دل حُر

حرف او گرچه خوب و منقوشست

کوه از او همچو عهن منفوش است

از درون کن سماع موسی‌وار

نز برون سو چو زیر موسیقار

جان چو آن خواند لقمه چرب کند

دل که بشنود خرقه ضرب کند

لفظ و آواز و حرف در آیات

چون سه چوبک ز کاسهای نبات

پوست ار چه نه خوب و نغز بُوَد

پوستت پرده‌دار مغز بُوَد

حکمت از خبث تو سرود آید

نُبی از جهل تو فرود آید

تا در این تربتی که ترتیب است

تا بر این مرکزی که ترکیب است

به بصر بید بین به دل طوبی

به زبان حرف خوان به دل معنی

بکن از بهرِ حرمتِ قرآن

عقل را پیش نطق او قربان

عقل نبود دلیل اسرارش

عقل عاجز شدست در کارش

تا درین عالمی که پر صید است

تا براین مرکبی که پُر کیدست

تو کنون ناحفاظ و غمّازی

کی سزاوار پردهٔ رازی

تو نگشتی بسرِّ او واقف

نرسیدی هنوز در موقف

تا هوا خواهی و هوا داری

کودکی کن نه مرد این کاری

چون جهان هوا خرد بگرفت

نیکی محض جای بد بگرفت

دیو بگریخت هم به دوزخ آز

یافت انگشتری سلیمان باز

آنگهی بو که صبح دین بدمد

شب وهم و خیال و حس برمد

چون ببینند مر ترا بی‌عیب

روی پوشیدگان عالم غیب

مر ترا در سرای عیب آرند

پرده از پیش روی بردارند

سرِّ قرآن ترا چو بنمایند

پرده‌های حروف بگشایند

خاکی اجزای خاک را بیند

پاک باید که پاک را بیند

شد هزیمت ز سرِّ او شیطان

چه عجب گر رمید از قرآن

در دماغی که دیو کبر دمد

فهم قرآن از آن دماغ رمد

ز استماع قرآن بتابد گوش

وز پی سرِّ سوره نازد هوش

سوی سرِّ نُبی نیارد هوش

جز دل و جانت از زبان خموش

هوش اگر گوشمال حق یابد

سرِّ قرآن ز سوره دریابد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در اعجاز قرآن

ای ز دریا به کف کف آورده

وز مَلک صورت صف آورده

مغز و در زان به دست ناوردی

که به گردِ صدف همی گردی

زین صدفهای تیره دست بدار

دُرِّ صافی ز قعر بحر در آر

گوهر بی‌صدف درون دلست

صدف بی‌گهر درون گِلست

قیمت دُرّ نه از صدف باشد

تیر را قیمت از هدف باشد

آنکه داند به دیده فهر از قعر

بشناسد ز درِّ دریا بعر

وآنکه بر شط و شطر این دریاست

نه سزاوار لؤلؤ لالاست

سطر قرآن چو شطر ایمانست

که ازو راحت دل و جانست

صفت لطف و عزّت قرآن

هست بحر محیط عالم جان

قعر او پر ز درّ و پُر گوهر

ساحلش پُر ز عود و پُر عنبر

زوست از بهرِ باطن و ظاهر

منشعب علم اوّل و آخر

پاک شو تا معانی مکنون

آید از پنجرهٔ حروف برون

تا برون ناید از حدث انسان

کی برون آید از حروف قرآن

تا تو باشی ز نفس خود محجوب

با تو وعقل تو چه زشت و چه خوب

نکند خیره دوری و دیری

آب در خواب تشنه را سیری

نشود دل ز حرف قرآن به

نشود بز به پچپچی فربه

تو که در بند کلک و اَنقاسی

چهره را از نقاب چه شناسی

نبود خاصه در جهان سخن

رنگ و بوی سخن چو جان سخن

گر همی گنج دلت باید و جان

شو به دریای فسّروا القرآن

تا دُر و گوهرِ یقین یابی

تا درو کیمیای دین یابی

چون قدم در نهی در آن اقلیم

کندت ابجدِ وفا تعلیم

چون بخوانی او ابجدِ دین را

اب و جد دان تو شمس و پروین را

سیرتِ صادقان چنین باشد

ابجدِ عاشقان همین باشد

پردهٔ روی روز تاریک است

نظم این نکته سخت باریک است

تا بیابی تو دُرج دُرّ یتیم

تا بدانی تو زرِّ ناب ز سیم

در جهان چیست سرِّ ربّانی

در میان چیست رمز روحانی

تا نماید به تو چو مهر و چو ماه

روی خوب خود از نقاب سیاه

چون عروسی که از نقاب تُنُک

به در آید لطیف روح و سبک

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ذکر هدایت قرآن

رهبر است او و عاشقان راهی

رسن است او و غافلان چاهی

در بُن چاه جانت را وطن است

نور قرآن به سوی او رسن است

خیز و خود را رسن به چنگ آور

تا بیابی نجات بوک و مگر

ورنه گشتی به قعر چاه هلاک

آب و بادت دهد به آتش و خاک

تو چو یوسف به چاهی از شیطان

خردت بشری و رسن قرآن

گر همی یوسفیت باید و جاه

چنگ در وی زن و برآی ز چاه

تو چو یوسف به شاهی ارزانی

گردی آنگه که سرِّ او دانی

رادمردان رسن بدان دارند

تا بدان آب جان به دست آرند

تو رسن را ز بهر آن سازی

تا کنی بهر نان رسن بازی

کس نداند دو حرف از قرآن

با چنین دیده در هزار قران

دست عقلت چو چرخ گردانست

پای بند دلت تن و جان است

گر ترا تاج و تخت باید و جاه

چه نشینی مقیم در بُن چاه

یوسف تو به چاه درماندست

دل تو سورهٔ سفه خواندست

رسن از درد ساز و دلو از آه

یوسف خویش را بر آر از چاه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ذکر حجّت قرآن

باش تا روز عرض بر یزدان

گلهٔ جان تو کند قرآن

گوید این ماحل مصدّق تو

چند باطل کشید بر حق تو

گوید ای کردگار می‌دانی

آشکارا چنانکه پنهانی

شب و روزم بخواند با فریاد

داد یک حرف من به صدق نداد

حق نحو و معانی و اعراب

زو ندیدم به صدق در محراب

حنجره در سرود نیک آید

جامهٔ غم کبود نیک آید

به جز از گفت و گوی دمدمه‌ای

نیست گوشی نصیب زمزمه‌ای

گه بخواندی مرا به راه مجاز

خیره بگشاده چون خران آواز

که بسی لاف زد به دعوی ما

پس ندانست قدر معنی ما

سوی میدان خاص اسب بتاخت

روی ما از نقاب ما نشناخت

بر سرِ کوی ما ز زشت و نکو

سگی آمد کسی نیامد ازو

عقل و جان را به حکم من نسپرد

سوی رای و هوای خویشم برد

گه به تیغ هوا بخست مرا

گاه بر دام نفس بست مرا

گه به سوی شراب راند مرا

گه به راه سرود خواند مرا

گه شکستی چوچوب را سکنه

سر و روی حروفم از شکنه

گه چو قوّال کرده از نغمه

متفرّق حروفم از زخمه

ای مدبّر ز مُدبری چونین

خواهم انصاف تو به یوم‌الدین

در سرای مجاز از سر ناز

گه به بازار و گه به بانگ نماز

جلوه کردی برای اعجازی

گه به حرفی و گه به آوازی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ذکر جلال قرآن

هم جلیلست با حجاب جلال

هم دلیلست با نقاب دلال

سخن اوست واضح و واثق

حجّت اوست لایح و لایق

دُر جان را حروف او دُرجست

چرخ دین را هدایتش بُرجست

روضهٔ انس عارفانست او

جنة الاعلی روانست او

ای ترا از قرائتِ قرآن

از سرِ غفلت و ره عصیان

بر زبان از حروف ذوقی نه

در جنان از وقوف شوقی نه

از کمال جلالت و سلطان

هست قرآن به حجّت و برهان

بر زبان طرف حرف و ذوقی نه

غافل از معنیش که از پی چه

از درون شمع منهج اسلام

وز برون حارسِ عقیدهٔ عام

عاقلان را حلاوتی در جان

غافلان را تلاوتی به زبان

دیده روح و حروف قرآن را

چشم جسم این و چشم جان آنرا

زحمت این ببرده چشم ز گوش

نعمت آن بخورده روح ز هوش

زآسمان تفضّل و احسان

هر نقط زو چو طرّهٔ یاران

ز ابر برّش جدا شده به لطف

عقد دُر بسته در دهان صدف

بهر نامحرمان به پیش جمال

بسته از مشک پرده‌های جلال

پرده و پرده‌دار را از شاه

نبود دل ز کار او آگاه

داند آنکس که وی بصر دارد

پرده از شاه کی خبر دارد

نشد از دور طارم ازرق

عرق او سُست و تازگیش خَلَق

نقش و حرف و قرائتش به یقین

از زمین هست تا سرِ پروین

تو هنوز از کفایت شب و روز

قشر اول چشیده‌ای از گوز

تو ز قرآن نقاب او دیدی

حرف او را حجاب او دیدی

پیش نااهل چهره نگشادست

نقش او پیش او بر استادست

گر ترا هیچ اهل آن دیدی

آن نقاب رقیق بدریدی

مر ترا روی خویش بنمودی

تا روانت بدو بیاسودی

اولین پوست زفت و تلخ بُوَد

دومین چون ز ماه سلخ بُوَد

سیمین از حریر زرد تُنُک

چارمین مغز آبدار خنک

پنجمینت منزل است خانهٔ تو

سنّت انبیا ستانهٔ تو

چون ز پنجم روان بیارایی

پس باوّل چرا فرود آیی

دل مجروح را شفا زویست

جان محروم را دوا زویست

تن چشد طعم ثفلش از پی زیست

جان شناسد که طعم روغن چیست

حس چه بیند مگر که صورت نغز

مغز داند که چیست آنرا مغز

صورت سورتش همی خوانی

صفت سیرتش نمی‌دانی

کم ز مهمان سرای عَدْن مدان

خوانِ قرآن به پیش قرآن خوان

حرف را زان نقاب خود کردست

که ز نامحرمی تو در پردست

تو همان دیده‌ای ز سورت آن

کاهل صورت ز صورت سلطان

صورت از عین روح بیخبرست

تن دگر دان که روح خود دگرست

چه شماری حروف را قرآن

چه حدیث حدث کنی با آن

که نبینند همچو بیداران

ذات او خفتگان و طرّاران

حرف با او اگرچه هم خوابه است

بی‌خبر همچو نقش گرمابه است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در فترت و جهالت گوید و ستایش پیغمبران علیهم‌السلام کند ذکرالانبیاء خیر من حدیث الجهلاء

انبیا راستانِ دین بودند

خلق را راه راست بنمودند

چون به غرب فنا فرو رفتند

باز خود کامگان برآشفتند

پرده‌ها بست ظلمت از شب شرک

بوسها داد کفر بر لب شرک

این چلیپا چو شاخ گل در دست

وآن چو نیلوفر آفتاب‌پرست

این صنم کرده سال و مه معبود

وآن جدا مانده از همه مقصود

این شمرده ز جهل بی‌برهان

بدی از دیو و نیکی از یزدان

خاک پاشانِ آتش آشامان

آبْ کوبان بادْ پیمایان

این چو باده ز مغز عقل زدای

وان چو نکبا ز سر عمامه‌ربای

این وثن را خدای خود خوانده

وآن شمن‌وار دین برافشانده

این یکی سحر آن دگر تنجیم

این یکی در امید وان در بیم

همه ناخوبْ سیرتان بودند

همه اعمی بصیرتان بودند

عام قانع شده به ریمن دین

خاص مشغول در نشیمن دین

دین حق روی خود نهان کرده

هریکی دین بد عیان کرده

بدعت و شرک پر برآورده

رندقه جمله سر برآورده

این به تلقین هرزه‌ای در بند

وآن به تخییل بیهده خرسند

گوش سرشان هوس شنوده ز ریو

هذیانشان هدی نموده ز دیو

شده نزدیک عام و دانشمند

سفه و غیبت و فضولی پند

خاص در بند لذّت و شهوات

عام در بند هزل و تراهات

مندرس گشته علم دین خدای

همگان ژاژخای و یافهْ درای

عِزّ خود جسته در بهانهٔ علم

عقل پوشیده در میانهٔ علم

راستیها ز بیم بند و طلسم

روی پوشیده چون الفـ در بسم

خاصگان چون به خانه باز شدند

عامه هم با سرِ مجاز شدند

آن یکی رفته بر ره موسی

وآن دگر مقتدای او عیسی

کیشِ زردشت آشکار شده

پردهٔ رحم پاره پاره شده

ملک توران و ملکت ایران

شده از جور یکدگر ویران

حبشه تاخته سوی یثرب

فیل با ابرهه ز مرغ هرب

خانهٔ کعبه گشته بتخانه

بگرفته به غصب بیگانه

عتبه و شیبه و لعین بوجهل

یک جهان پر ز ناکس و نااهل

عالمی پر سباع و دیو و ستور

صد هزاران ره و چه و همه کور

بر چپ و راست غول و پیش نهنگ

راهبر گشته کور و همره لنگ

خفتهٔ جهل را ز پر خوابی

گزدم حمق کرده ذبابی

پُر ضلالت جهان و پُر نیرنگ

بر خردمند راه دین شده تنگ

بانگ برداشته سحرگاهان

سگ و خر در جهان گمراهان

ای سنایی چو بر گرفتی کلک

درّ معنی کشیدی اندر سلک

چون بگفتی ثنای حق اوّل

پس بگو نعت احمدِ مرسل

چون ز توحید گفته شد طرفی

گفت خواهم ز انبیا شرفی

خاصه نعت رسولِ بازپسین

آن ز پیغمبران بهین و گزین

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در وجد و حال

در طریقی که شرط جان سپریست

نعرهٔ بیهده خری و تریست

مردِ دانا به جان سماع کند

حرف و ظرفش همه وداع کند

جان ازو حظِّ خویش برگیرد

کارها جملگی ز سر گیرد

با مرید جوان سرود و شفق

همچنان دان که مردِ عاشق و دق

حال کان از مراد و زرق بُوَد

همچو فرعون و بانگ غرق بُوَد

بانگ او حال غرق سود نکرد

آتش آشتیش دود نکرد

الامان ای مخنّث ملعون

بهر میویز باد دادی کون

هرکه در مجلسی سه بانگ کند

دان کز اندیشهٔ دو دانگ کند

ور نه آه مرید عشق‌الفنج

همچو ماریست خفته بر سر گنج

اژدها کو ز گنج برخیزد

مُهرهٔ کامش آتش انگیزد

کخ کخ اندر فقر چیست خری

چک چک اندر چراغ چیست تری

آب و روغن چو درهم آمیزد

نور در صفو روغن آویزد

تف چو روغن ز پیش برگیرد

نم بیگانه بانگ درگیرد

آه رعنایی طبیعت تست

راه بینایی شریعت تست

آینه روشنست راه شما

پردهٔ آینه است آه شما

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی عزّة‌القرآن انّها لیست بالاعشار والاخماس

 

بهر یک مشت کودک از وسواس

نامش اعشار کرده‌ای و اخماس

کرده منسوخ حکم هر ناسخ

نشده در علوم آن راسخ

متشابه ترا شده محکم

کرده بر محکمش معوّل کم

تو رها کرده نور قرآن را

وز پی عامه صورت آنرا

ساخته دست موزهٔ سالوس

بهر یک من جو و دو کاسه سبوس

گه سرودش کنی و گاه مثل

گاه سازی ازو سلاح جدل

گه زنی در همش به بی‌ادبی

گه شمارش کنی به بوالعجبی

گه ز پایان به سر بری به خیال

گه درونش برون کنی به محال

گه کنی بر قیاس خود تأویل

گه کنی حکم را برین تحویل

گه به رای خودش کنی تفسیر

گه به علم خودش کنی تقریر

می نگردی مگر به بیغاره

گرد صندوقهای سی پاره

گاه گویی رفیق جاهل را

یا نه کرباس‌باف کاهل را

که نویسم ترا یکی تعویذ

پاک‌دار ای جوان مدار پلیذ

لیک هدیه پگاه می‌باید

خون مرغ سیاه می‌باید

این همه حیله بهر یک دو درم

شام تا چاشتی ز بهر شکم

عمر بر داده‌ای به خیره به باد

من چه گویم برو که شرمت باد

در یکی مسجدی خزی به هوس

حلق پر بانگ همچو نای و جرس

زین هوس شرم شرع و دینت باد

یا خرد یا اجل قرینت باد

با چنین خود و فضل و فرهنگت

شرم بادا که نیست خود ننگت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:23 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها