فی الرضا والتسلیم بحکمه و قضائه
ابلقی را که رخ به خانهٔ اوست
تازگی جان ز تازیانهٔ اوست
ای بر آتش نهاده خرمن خویش
باد بر داده سقف گلشن خویش
آن نه راحت که آن جراحت تست
تلخ و شیرین چو هر دو زو باشد
خنک و خوش چو در بهار شمال
تا در این عالم فسرده درند
خویشتن چون ز عشق گرم کنند
چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمعاند سوزِ جان دارند
کمترین بندهشان زمانه بُوَد
ز آرزو دل چو گورخانه بُوَد
زانکشان تا امید نبوَد و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم
دل ز تلخیش همچو می خوشدار
نقد خوارزم کم برد به عراق
به نه چیزش چو بندگان مفروش
هرکجا ذکر او بُوَد تو کهای
جمله تسلیم کن بدو تو چهای
آنِ اویی تو کم ستیز بر اوی
جان و تن را به کردگار سپار
کانکه سد پاسبان خانه و سر
چون کلیدان بماند در پسِ در
جان و اسباب در رهش در باز
بر ره سیل و رود خانه مساز
وقف کن جسم و مال را بر غیب
تا بوَی چون کلیدش اندر جیب
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شنبه 11 اردیبهشت 1395 8:21 PM
تشکرات از این پست