0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی رؤیا البهائم

خر بود خادمی ولی کاهل

که به کار اندرون بود مُنبل

اسب زن باشد ای به دانش فرد

مرد را اسب و زن بود در خورد

استر آنرا که زن بود حامل

بد بُوَد بچه نایدش حاصل

شتر آید ترا سفر در خواب

سفری سهمناک پر غم و تاب

گاو باشد دلیل سالِ فراخ

به برِ پادشا شود گستاخ

گو سپندت بود غنیمت و مال

اقتضا زان کند فراخی سال

بز کسی کو دنیّ و بد گوهر

پر خروش و به کار در سر شر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی رؤیا النّیّرین والکواکب الخمسة السیّارة

 

دیدن آفتاب را در خواب

پادشه گفته‌اند از هر باب

ماه مانند رایزن باشد

دگری گفت نه که زن باشد

جرم مریخ یا زحل در خواب

صاحب محنتست و رنج و عذاب

تیر مانندهٔ دبیر آمد

مشتری خازن و وزیر آمد

زهره خود هست مایهٔ آرامش

مایهٔ عیش و کام و آرامش

وآن دگر کوکبان برادر دان

گاه تعبیرشان برادر خوان

همچو یعقوب کین طریق نهاد

راز این علم بر پسر تقریر بگشاد

مهر و ماهش پدر بُد و مادر

کوکبان چون برادران در خور

بس کن از فال و زجر وز تعبیر

در گذر زین که کرده‌ای

کس چو ما دید خیره غمخواران

می‌گذاریم خواب بیداران

خفته بیدار کردن آسانست

غافل و مرده هر دو یکسانست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی رؤیا الأثواب و الأوانی

جامهٔ کهنه رنج و اندوه است

جامهٔ نو ز دولت انبوه است

بهترین جامه‌ای بود هنگفت

مر مرا اوستاد چونین گفت

مر زنان راست جامهٔ رنگین

اصل شادی و راحت و تزیین

جامهٔ سرخ مایهٔ شادیست

سال و مه بخت از او به آزادیست

جامهٔ هیبت است رنگ سیاه

ور بود زرد درد و محنت و آه

جامه‌های کبود اندوهست

رنج بر دل فزونتر از کوهست

طیلسان و ردا کمال بُوَد

کیسه و صره اصل مال بُوَد

نردبان اصل و مایهٔ سفرست

لیک زان مرد را همه خطرست

آسیا مردم امین باشد

آنکه در خانه به گزین باشد

دام باشد به خواب بستن کار

آینه زن بُوَد نکو هُش دار

بستگی آیدت ز قفل پدید

چون گشایش که آیدت ز کلید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

در مناجات پیر شبلی گفت

که برون آی از حدیث نهفت

گفت گر زانکه نبوَدم دوری

بدهدم در حدیث دستوری

لمن‌الملک گوید او به صواب

بدهم مر ورا به صدق جواب

گویم الیوم مملکت آنراست

که ز دی و پریر می‌آراست

یوم و غد ملکت ای به ما بر چیر

هست آنرا که بود دی و پریر

تیغ قهر تو سرافرازان را

سر برد پس به سر دهد جان را

نوش دان بهر سود و سودا را

حربهٔ آفتاب حربا را

هرچه جز حق چو زان گرفتی خشم

جبرئیلت نیاید اندر چشم

زانکه از حرف لا همی به آله

کس نداند که چند باشد راه

راه تا با خودی هزاران سال

بروی روز و شب یمین و شمال

پس به آخر چو چشم باز کنی

کار بر خویشتن دراز کنی

خویشتن بینی از نهاد و قیاس

گرد خود گشته همچو گاو خراس

بی‌خود از هیچ آیی اندر کار

یابی اندر دو دم بدین در بار

زین مسافت دو دست عقل تهیست

وان مسافت خدای داند چیست

ای سکندر در این ره آفات

همچو خضر نبی درین ظلمات

زیر پای آر گوهر کانت

تا به دست آید آب حیوانت

با دل و جان نباشدت یزدان

هر دو نبود ترا هم این و هم آن

نفس را سال و ماه کوفته دار

مرده انگارش و به جا بگذار

چو تو فارغ شدی ز نفس لئیم

برسیدی به خلد و ناز و نعیم

بیم و امید را به جای بمان

چه کنی ننگ مالک و رضوان

نیست را مسجد و کنشت یکیست

سایه را دوزخ و بهشت یکیست

پیش آنکس که عشق رهبر اوست

فر و دین هر دو پردهٔ در اوست

هستی دوست پیش دیدهٔ دوست

پردهٔ بارگاه اویی اوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در اتّصال بدو گوید

چند گویی رسیدگی چه بُوَد

در ره دین گزیدگی چه بُوَد

تا گزنده بوی گزیده نه‌ای

تا درنده بوی رسیده نه‌ای

بند بر خود نهی گزیده شوی

پای بر سر نهی رسیده شوی

آدمی کی بود گزنده چه تو

دیو و دد کی بود درنده چه تو

غافلی سال و ماه مغروری

دد و دیوی و ز آدمی دوری

سال و مه کینه‌جوی همچو پلنگ

خلق عالم ز طبع تو دلتنگ

بر سر شاهراه هیچکسی

برسی در خود و درو نرسی

آیتی کرد کوفی از صوفی

عشق و رای قریشی و کوفی

صوفی و عشق و در حدیث هنوز

سلب و ایجاب ولایجوز و یجوز

صوفیان دستها برآورده

که بلی را بلا بدل کرده

خاکپاشانِ حجلهٔ انسش

ره‌نشینانِ حجرهٔ قدسش

همه بدرایتان پردهٔ رشک

غرقه از پای تا به سر در اشک

همه ارزانیان حلم شده

همه زندانیان علم شده

خویشتن را فرو نه از گردن

تا شوی نازنین هر برزن

دین برون آید ار گنه بنهی

سر پدید آید از کُله بنهی

دیدهٔ پاک پاک‌دین بیند

دیده چون پاک شد چنین بیند

خاکسارند باد سارانش

تاج دارند تاجدارانش

از سر این دلق هفت رنگ برآر

جامه یک رنگ دار عیسی‌وار

تا چو عیسی بر آب راه کنی

همره از آفتاب و ماه کنی

همهٔ خود ز خویشتن کم کن

وآنگه آن دم حدیث آدم کن

تا بُوَد نفس ذرّه‌ای با تو

نرسی هیچ‌گونه آنجا تو

نفس را آن هوا نسازد هیچ

خیز و بی‌نفس راه را بپسیچ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی رؤیاء السّباع

شیر خصمی مسلّط و مغرور

که بُوَد کارش از مجامله دور

پیل شاهیست لیک با هیبت

هرکسی ترسناک از آن صولت

کبک باشد به هر سبیل مفید

نیست بر قول اوستاد مزید

آهو از خانهٔ زنان تعبیر

بیشتر دارد ای به دانش پیر

دشمن آید پلنگ بدکردار

که بُوَد در معاملت مکّار

ببر را هم به دشمن انگارند

به کتاب اندرون چنین آرند

خرس خصمیست پر خیانت و دزد

که ز دیدار او نیابی مزد

یوز و کفتار و گرگ با روباه

دشمنانند هریکی بدخواه

ور چه روباه حیله‌گر باشد

مرده بینی ورا بتر باشد

مار بینی عدوی کینه‌ورست

ور کند قصد تو ترا بترست

گزدم و غنده و دگر حشرات

همه باشد ز جملهٔ آفات

سگ به خواب اندرون عوان باشد

لیک بیدار پاسبان باشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی حُبّ الدُّنیا و صفة اهله

هست شهری بزرگ در حدِِ روم

باز بسیار اندر آن بر و بوم

نام آن شهر شهره فسطاطست

ساحلش تا به حد دمیاطست

اندرو مرغ خانگی نپرد

زانکه باز از هوا ورا شکرد

واندران شهر مرغ نگذارد

زآنکه در ساعتش بیوبارد

همچو فسطاط شد زمانه کنون

علما همچو مرغ ‌خوار و زبون

من به دست آوریدم این بالا

تا شوم ایمن از بدِ دنیا

گفت دانا که با تو اینجا کیست

بر سرِ کوهپایه حالت چیست

گفت زاهد که نفس من با من

هست روز و شب اندرین مسکن

گفت دانا که پس نکردی هیچ

بیهده راه زاهدان مپیسیچ

گفت زاهد که نفس دوخته‌اند

در من و زی ویم فروخته‌اند

نتوانم ز وی جدا گشتن

چکنم چارهٔ رها گشتن

گفت با زاهد آن ستوده حکیم

نفس افعالِ بد کند تعلیم

گفت زاهد که من بساخته‌ام

زانکه من نفس را شناخته‌ام

هست بیمار نفس و من چو طبیب

من‌کنم روز و شب ورا ترتیب

به مداوای نفس مشغولم

زآنکه گوید همی که معلولم

گه ورا قصد فصد فرمایم

اکحل از دیدگانش بگشایم

چون تصعد کند فرو بارد

فصد تسکینی اندرو آرد

گه ورا مُسهلی بفرمایم

علل از جسم او بپالایم

حبّ دنیا و حقد و بغض و حسد

غل و غشش برون شود ز جسد

گاه نهیش کنم من از شهوات

تا مگر باز ماند از لذّات

از خورش خوی خویش باز کند

درِ شهوت به خود فراز کند

قُوتش از باقلی دودانه کنم

خانه بر وی چو گورخانه کنم

ساعتی نفس چون شود در خواب

من کنم یک دو رکعتی بشتاب

پیش از آن کو ز خواب برخیزد

همچو بیمار در من آویزد

یک دو رکعت بی او چو بگذارم

بعد از آن نفس گشت بیدارم

مردِ دانا چو این سخن بشنید

جامه بر تن ز وجد آن بدرید

گفت للّه درّک ای زاهد

بارک الله عمرک ای عابد

این سخن جز ترا مسلّم نیست

ملک تو کم ز ملکت جم نیست

هرچت امروز هست آرایش

دان که فردات باشد آلایش

نیست آلوده کز گنه خیزد

آن کز اندوه آه و أه خیزد

زن کند بهر میهمانی پاک

موی ابرو و موی رخ چالاک

دل بدین‌جا غریب و نادانست

تا به بندِ چهار ارکانست

خرد اینجا تهی کند جعبه

که تحرّی بد است در کعبه

پیش کعبه مگر که بوالهوسی

بشنود علم سمت قبله بسی

هرکه در کعبه با تحرّی مرد

زیرهٔ تر بسوی کرمان برد

در سه زندان غل و حقد و حسد

عقل را بسته‌ای به بندِ جسد

پنج حس کز چهار ارکانند

پنج غمّاز این سه زندانند

دل شده محرم خزانهٔ راز

چکند ننگ مُنهی و غمّاز

بی‌زبانان زبان او گویند

بی‌نشانان نشانِ او جویند

هرچه جز دوست آتش اندر زن

آنگه از آب عشق سر بر زن

که نه یارند و یار می‌بینی

همه زنهارخوار می‌بینی

گلبن باغ خویشتن بینان

شده چون دُلم دُلم بدبینان

نیک معلوم کن که در محشر

نشود هیچ حال خلق دگر

پیشش آید هرآنچه بگزیند

هرچه زینجا برد همان بیند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر ایثار

هرچه داری برای حق بگذار

کز گدایان ظریفتر ایثار

جان و دل بذل کن کز آب و ز گِل

بهتر از جودهاست جهد مُقل

سیّد و سرفراز آلِ عبا

یافت تشریف سورة هل اتی

زان سه قرص جوین بی‌مقدار

یافت در پیش حق چنین بازار

خیز و بگذار دنیی دون را

تا بیابی خدای بیچون را

درمی صدقه از کف درویش

از هزار توانگر آمد بیش

زانکه درویش را دلی ریش است

از دل ریش صدقه زان بیش است

به توانگر تو آن نگر که دلش

هست تاریک و تیره همچو گِلش

گل درویش صفوت ازلیست

دل او کیمیای لم یزلیست

بشنو تا چه گفت فضل آله

با که گویم که نیست یک همراه

با شهنشاه و خواجهٔ لولاک

گفت لا تعد عنهم عیناک

از تن و جان عقل و دل بگذر

در ره او دلی به دست آور

صورت و وصف و عین درمانند

آن رحم این مشیمه آن فرزند

صورتت پردهٔ صفات بود

صفتت سدّ عین ذات بود

هرچه آن نقش علم و معرفتست

دان که آن کفر عالِم صفتست

این چو مصباح روشن اندر ذات

وان دو همچو زجاجه و مشکات

تا نگشتی در آن گذرگه تنگ

با دو روحی و لعبت یکرنگ

تا بُوَد نسل آدمی بر جای

هست آراسته ورا دو سرای

تا در این خاکدان نبیند رنج

نرسد زان سرای بر سر گنج

این سرای از برای رنج و نیاز

وان سرای از برای نعمت و ناز

آدمی چون نهاد سر در خواب

خیمهٔ او شود گسسته طناب

از تو پرسم که علم و حکمت و شرع

وارث آیی همی به اصل و به فرع

دین ز صورت همیشه بگریزد

تا ز بد مرد را بپرهیزد

یک جوابم بده ز روی صواب

گر نه‌ای مرده یا نه‌ای در خواب

چون ترا بر نهاد خود نفس است

از تو او مر ترا عوض نه بس است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی تناقض الدارین

علّت روز و شب خور است و زمین

چون گذشتی نه آنت ماند و نه این

ای دو بر زعم تو مراد و مرید

دویی از عقل دان نه از توحید

در چنین حضرت ار ز من شنوی

چون همه شد یکی مجوی دویی

که بر این در اگرچه پر شورست

زال زر همچو زال بی زورست

در دویی دان مشقت و تمییز

در یکیئی یکیست رستم و حیز

در مصاف صفا و ساحت دل

بر فراز روان و تارکِ گل

تیغ تا نفکنی سپر نشوی

تا بننهی کلاه سر نشوی

تا دلت بندهٔ کلاه بود

فعل تو سال و مه گناه بود

چون شدی فارغ از کلاه و کمر

بر سران زمانه گشتی سر

ترک ترکیب رخش توفیق‌ست

نفی ترتیب محض تحقیق‌ست

مردنِ دل هلاکِ جان باشد

مردنِ جان ورا امان باشد

صُدرهٔ صدر پادشاه سخن

فارغ آمد ز سوزن و ناخن

اندرین ره به هیچ روی مایست

نیست گرد و ز نیست گشتن نیست

گرم رو گرچه فی‌المثل تنهاست

نیست یکتن که عالمی برپاست

چون تو برخاستی ز نفس و ز عقل

این جهانت بدان جهان شد نقل

هر سری کز تو رست هم در دم

سر بزن چون چراغ و شمع و قلم

زانکه هر سر که دیدنی باشد

در طریقت بریدنی باشد

بی‌سری پیش گردنان ادبست

زانکه پیوسته سر کله طلبست

بی‌سری مر ترا سر آرد بار

دُرج پر دُر ز بی‌سریست انار

سرّ کل را کله پناه بُوَد

با چنین سر کله گناه بُوَد

تو بزیر کلاه غش داری

لاجرم جسر نار نگذاری

آدمی را ز جاه بهتر چاه

کل فضولی شود چو یافت کلاه

جاه یوسف ز چاه پیدا شد

نفس دانا ز عقل گویا شد

زانکه در بارگاه ربّانی

من بگویم اگر نمیدانی

آن نکوتر که اندرین معراج

دست بر سر کنی نیابی تاج

کز پی غیب مرده ره پوید

وز پی عیب کل کله جوید

چون سلیمان کمال ره را داد

همچو یوسف جمال چه را داد

تا نشد نقش صورتت چاهی

نشود نقش سرّت اللّهی

با کلاهت اگر زیان باشد

قلب او خود هلاک جان باشد

در طریقت سر و کلاه مدار

ورنه داری چو شمع دل پر نار

گر همی یوسفیت باید و جاه

پیش حق باشگونه پال چو چاه

سر که آن بندهٔ کلاه بُوَد

همچو بیژن اسیر چاه بود

ور کله بایدت همی ناچار

همچو شمع آن کلاه از آتش دار

کانکه در عشق شمع ره باشد

همچو شمع آتشین کله باشد

ای ز صورت چنانکه جان از جسم

دل ز وحدت چنانکه مرد از اسم

کوشش از تن کشش ز جان خیزد

چشش از ترک این و آن خیزد

تا ابد با قدم حدث طفل است

وانکه صافی برون ازین ثفل است

تا زمین جای آدمی زایست

خیمهٔ روزگار برپایست

این زمین میهمان‌سرایی دان

آدمی را چو کدخدایی دان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی الاتحاد

در جهان یک زیان چو سودِ تو نیست

هیچ حبس ابد چو بودِِّ تو نیست

ظهرالنور ذوالمنن باشد

بطل الزور جان و تن باشد

غیب خواهی خودی زره بردار

عیب را با سرای غیب چه کار

غیب‌گو گرد سرخ یزدان است

زردرویی کشوری زانست

تو پر از عیب و قصد عالم غیب

نتوان کرد خاصه با شک و ریب

برنخیزد به دست بیخردیت

از دو پای نهاد بند خودیت

بود تو چون ترا حجاب آمد

عقل تو با تو در عتاب آمد

گفت رو نفس را بکن بدرود

ورنه برساز از این دو چشم دورود

روز و شب در فراق عقل بنال

بیش با عقل خود بدی مسگال

عقل را زین عقیله باز رهان

بعد از آن عیش بر تو گشت آسان

بینی آنگه که یابی از دل قوت

ملک را از دریچهٔ ملکوت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی‌الصّلوة والرغبة

بارگی را بساز آلت و زین

از پی بارگاه علّیّین

با دعا یار کن انابتِ حق

تا قبولت کند اجابتِ حق

گه گه آیی ز بهر فرض نماز

از حقیقت جدا قرین مجاز

بی‌دعا و تضرّع و زاری

یک دو رکعت بغفله بگزاری

ظن چنان آیدت که هست نماز

به خدای ار دهندت ایچ جواز

بی‌تو باشد به پاک برگیرد

کز تو آلوده گشت نپذیرد

نامه‌ای کز زبان درد روَد

آن رسول از جهان مرد روَد

چون ز نزد نیاز باشد پیک

از تو یارب بُوَد وزو لبیک

نه جوانی که حرفش آلاید

بل جوانی که جان بیاساید

کرده در ره دعای ما برجای

صد هزاران عوان صوتْ سرای

راه از این و از آن چه باید جست

درد تو رهنمای مقصد تست

با رعونت شوی به نزد خدای

جامهٔ کبریا کشان در پای

همچو خواجه که در خرام شود

به برِ بنده و غلام شود

بار منّت نهی همی بر وی

که منم دوستدار عزّ علی

دوست دانی نه بنده مر خود را

این بود رسم مرد بخرد را

این چنین طاعت ای پسر آن به

که نیاری برش بر و مسته

بی‌هُدی آدمی کم از دده است

هرکه او بی‌هُدیست بیهده است

توبه زین طاعت تو ای نادان

خویشتن را دگر تو بنده مخوان

گر ترا در زمانه بودی عون

کم نبودی به فعل از فرعون

که وی از غایت پریشانی

وز کمال غرور و نادانی

چون سرِ بندگی و عجز نداشت

پرده از روی کار خود برداشت

گفت من برتر از خدایانم

در جهان از بلند رایانم

همه را این غرور و نخوت هست

لفظ فرعون بهر جبلت هست

لیکن از بیم سر نیارد گفت

دارد آن راز خویشتن بنهفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل فی تقصیرالصلوة

بوشعیب الاُبی امامی بود

که ورا هرکسی همی بستود

قائم‌الیل و صائم‌الدّهری

یافت از زهد در زمان بهری

برده از شهر صومعه برِ کوه

جَسته بیرون ز زحمت انبوه

زنی از اتّفاق رغبت کرد

گفت شیخا زنت بود در خورد

گر بخواهی ترا حلال شوم

به قناعت ترا عیال شوم

به قناعت زیم به کم راضی

نکنم یادِ نعمت ماضی

گفت بخ بخ رواست بپسندم

گر قناعت کنی تو خرسندم

با عفاف و کفاف و خلق حسان

غایتِ حسن و آیتِ احسان

بودش این زن عفیفه جوهره نام

یافته از حسن و زیب بهره تمام

شهر بگذاشت و عزم صومعه کرد

قانع از حکم چرخ گردا گرد

بوریا پاره‌ای فکنده بدید

جوهره بوریا سبک برچید

مر ورا بوشعیب زاهد گفت

کای شده مر مرا گرامی جفت

از برای چه برگرفتی فرش

که بود خاک تیره موضع کفش

گفت بهر صلاح برچیدم

که من این معنی از تو بشنیدم

که بود بهترینِ هر طاعت

که نباشد حجابش آن ساعت

جبهت بنده را ز عین تراب

بوریا بود در میانه حجاب

بود هر شب دو قرص راتبِ او

به وظیفه که بُد معاتب او

به دو قرص جوین گه افطار

بود قانع همیشه آن دیندار

بوشعیب از قیام شب یکروز

گشت رنجور و بود وی معذور

آن شب از ضعف حال آن سره مرد

فرض و سنت نماز قاعد کرد

زن یکی قرص پیش شیخ نهاد

قطره‌ای سرکه داد و بیش نداد

شیخ گفت ای زن این وظیفهٔ من

بیش از این‌ست کم چرا شد زن

گفت زیرا نماز قاعد را

مزد یک نیمه است عابد را

تو نماز ار نشسته کردستی

نیمه‌ای از وظیفه خوردستی

بیش یک نیمه از وظیفه مخواه

از من ای شیخ کردمت آگاه

که نماز نشسته را نیمی

مزد استاده است تقسیمی

چون تو نیمی عباده بگذاری

جمله را مزد چشم چون داری

جمله بگذار و مزد جمله بخواه

ورنه این طاعتست عین گناه

ای تو در راه صدق کم ز زنی

باز بستر ز همچو خویشتنی

مر ترا زین نماز نز سر دل

نیست جان کندنی مگر حاصل

طاعتی کان ز دل ندارد روح

کس ندارد وجود آن به فتوح

زآنکه در اصل خود نیاید نغز

بر سر کاسه استخوان بی‌مغز

هر نمازی که با خلل باشد

دان‌که در حشر بی‌محل باشد

از خشوع دلست مغز نماز

ور نباشد خشوع نیست نیاز

آنکه در بند روزه ماند و نماز

بر درِ جانش ماند قفل نیاز

زان در این عالم فریب و هوس

واندرین صدهزار ساله قفس

دست موزه‌ات کلاه جاه آمد

که سرت برتر از کلاه آمد

هرکرا در نماز عُدّه نکوست

غار مغرب سزای سجدهٔ اوست

رو قضا کن نماز بی‌دمِ آز

که نمازت تبه شد از نمِ آز

شد ز ننگ نماز و روزهٔ تو

کفش پای تو دست موزهٔ تو

مرد باید که در نماز آید

خسته با درد و با نیاز آید

ور نباشد خشوع و دمسازی

دیو با سبلتش کند بازی

لحن خوش دار چون به کوه آیی

کوه را بانگ خر چه فرمایی

کرده‌ای در ره دعا برپای

صد هزاران عوان صوت سرای

لاجرم حرف آن ز کوه مجاز

چون صدا هم به دمت آید باز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی‌الحمد والثناء

در دهان هر زبان که گویا شد

از ثنایت چو مُشک بویا شد

دل و جان را به بُعد و قربت تو

هست در امر و در مشیّت تو

دولت سرمدی و نحس ردی

ملک بی‌هلک و عزّت ابدی

بندگانت به روز و شب پویان

همه از تو ترا شده جویان

دولت و ملک و عزّ هر دو جهان

پیش عاقل به آشکار و نهان

هست معلوم بی هوا و هوس

کان همه هیچ نیست بی تو و بس

در ثنای تو هر که گُربزتر

گرچه قادرترست عاجزتر

دین طلب کن گرت غم بدنست

زانکه کابین دین طلاق تنست

پیک عقلش ممیّز راهست

که فسادش صلاح را جاهست

نیست در امر تو به کن فیکون

زَهره‌ کس‌را که این چه یا آن چون

بنده را در ره معاش و معاد

نیست کس ناصر از صلاح و فساد

روزی آخر ز خلق سیر شوی

لیک دوری هنوز و دیر شوی

آنگه آگه شوی ز نرخ پیاز

که نیابی به راه راست جواز

مرد ایمان همیشه در کار است

زانکه ایمان نماز بیمار است

تا نداری سرِ سراندازی

تو چه دانی که چیست جانبازی

چون سرانداز وصف جود شدی

بر درِ روم در سجود شدی

کعبهٔ دل ز حق شده منظور

همّت سگ بر استخوان مقصور

پیش شرعش ز شعر جستن به

بیت را همچو بت شکستن به

شرع از اشعار سخت بیگانه‌ست

گرچه با او کنون هم از خانه‌ست

هرچه ما را مباح، محظورست

برکسی کو ازین و آن دورست

فرق حَظر و اباحت او داند

کانچه راحت جراحت او داند

دل و همّت مده به صحبت خلق

ببر از خلق تا نبرد حلق

نیکویی با عدوت از خردست

که خرد نام تو ز نیک و بد است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصهٔ قیس‌بن عاصم رضی‌الله عنه

 

آن زمان کز خدای نزد رسول

حکم من ذاالذی نمود نزول

هرکسی آنقدر که دست رسید

پیش مهتر کشید و سر نکشید

گوهر و زر ستور و بنده و مال

هرچه در وسع بودشان در حال

قیس عاصم ضعیف حالی بود

که نکردی طلب ز دنیا سود

رفت در خانه با عیال بگفت

زانچه بشنید هیچیک ننهفت

کاینچنین آیت آمده است امروز

خیز و ما را در انتظار مسوز

آنچه در خانه حاضر است بیار

تا کنم پیش سیّد آن ایثار

گفت زن چیز نیست در خانه

تو نه‌ای زین سرای بیگانه

گفتش آخر بجوی آن مقدار

هرچه یابی سبک به نزد من آر

رفت و خانه بجُست بسیاری

تا برآید مگر ورا کاری

یافت در خانه صاعی از خرما

دقل و خشک گشته تا بنوا

پیش قیس آورید زن در حال

گفت زین بیش نیست مارا مال

قیس خرما به آستین در کرد

شادمانه برِ رسول آورد

چون درون رفت قیس در مسجد

نز سرِ هزل بلکه از سرِ جد

گفت با وی منافقی بدکار

تا چه آورده‌ای سبک پیش آر

گوهر است این متاع یا زر و سیم

پیش مهتر چه می‌کنی تسلیم

زان سخن قیس گشت خوار و خجل

بنگر تا چه آمدش حاصل

رفت و در گوشه‌ای به غم بنشست

بر نهاده ز شرم دست به دست

آمد از سِدره جبرئیل امین

گفت کای سیّد زمان و زمین

مرد را اندر انتظار مدار

وآنچه آورده است خوار مدار

مصطفی را ز حال کرد آگاه

یلمزون المطوّعین ناگاه

مرد را انتظار چون دارند

ملکوت آمده به نظّارند

زلزله اوفتاده در ملکوت

نیست جای قرار و جای سکوت

حق تعالی چنین همی گوید

دل او را به لطف می‌جوید

کای سرافراز، وی گزیده رسول

اینقدر زود کن ز قیس قبول

که به نزد من این دقل بعیان

بهتر از زرّ و گوهر دگران

زو پذیرفتم این متاع قلیل

زانکه دستش رسید نیست بخیل

از همه چیزهای بگزیده

هست جهدالمقل پسندیده

قیس را زان سبب برآمد کار

زان منافق به فعل بد گفتار

گشت رسوا منافق اندر حال

قیس را کار گشت از آن به کمال

تا بدانی که هرکه پیش آمد

هم برآنسان که بود بیش آمد

با خدای آنکه تو دو دل باشد

از همه فعل خود خجل باشد

راستی بهتر از همه کاری

خوانده باشی تو اینقدر باری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

المثل فی‌الخشوع و حضورِالقلب فی‌الصّلوة قصة امیرالمؤمنین علیه‌السّلام

در اُحد میر حیدر کرّار

یافت زخمی قوی در آن پیکار

ماند پیکان تیر در پایش

اقتضا کرد آن زمان رایش

که برون آرد از قدم پیکان

که همان بود مرورا درمان

زود مرد جرایحی چو بدید

گفت باید به تیغ باز برید

تا که پیکان مگر پدید آید

بستهٔ زخم را کلید آید

هیچ طاقت نداشت بادمِ گاز

گفت بگذار تا بوقت نماز

چون شد اندر نماز حجّامش

ببرید آن لطیف اندامش

جمله پیکان ازو برون آورد

و او شده بی‌خبر ز ناله و درد

چون برون آمد از نماز علی

آن مر او را خدای خوانده ولی

گفت کمتر شد آن اَلم چونست

وز چه جای نماز پُر خونست

گفت با او جمال عصر حسین

آن بر اولاد مصطفی شده زَیْن

گفت چون در نماز رفتی تو

برِ ایزد فراز رفتی تو

کرد پیکان برون ز تو حجام

باز نا داه از نماز سلام

گفت حیدر به خالق الاکبر

که مرا زین اَلم نبود خبر

ای شده در نماز بس معروف

به عبادت برِ کسان موصوف

این‌چنین کن نماز و شرح بدان

ورنه برخیز و خیره ریش ملان

چون تو با صدق در نماز آیی

با همه کام خویش باز آیی

ور تو بی‌صدق صد سلام کنی

نیستی پخته کار خام کنی

یک سلامت دو صَد سلام ارزد

سجدهٔ صدق صد قیام ارزد

کان نمازی که عادتی باشد

خاک باشد که باد برپاشد

اندرین ره نماز روحانی

آن به آید که خشک جنبانی

جان گدازد نماز بار خدای

خشک جنبان بود همیشه گدای

بود از روی جهل و نااهلی

چون بجوید طریق بوجهلی

گرت باید که مرد باشی مرد

خشک بگذار و گردِ دریا گرد

گرت نبوَد ز بحر دُرّ خوشاب

هم تو دانی که در نمانی از آب

چنگ در راه حق زن ای سرهنگ

گرت نبود مراد نبود ننگ

مرد کز آب و خاک دارد عار

به هوا بر نشیند آتش‌وار

کله آسمان منه بر سر

تا بیابی ز جبرئیل افسر

تاج گردد ترا کلاه مَلَک

باشگونه شود کلاه فلک

تا بدانی حق از هوا و هوس

کین همه هیچ نیست زی تو و بس

عدمت چون وجود یکسانست

هرچه تو خواستی همه آنست

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:20 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها