فی حُبّ الدُّنیا و صفة اهله
هست شهری بزرگ در حدِِ روم
باز بسیار اندر آن بر و بوم
زانکه باز از هوا ورا شکرد
علما همچو مرغ خوار و زبون
من به دست آوریدم این بالا
گفت دانا که با تو اینجا کیست
گفت زاهد که نفس دوختهاند
در من و زی ویم فروختهاند
گفت با زاهد آن ستوده حکیم
زانکه من نفس را شناختهام
هست بیمار نفس و من چو طبیب
منکنم روز و شب ورا ترتیب
حبّ دنیا و حقد و بغض و حسد
قُوتش از باقلی دودانه کنم
خانه بر وی چو گورخانه کنم
ساعتی نفس چون شود در خواب
پیش از آن کو ز خواب برخیزد
یک دو رکعت بی او چو بگذارم
مردِ دانا چو این سخن بشنید
جامه بر تن ز وجد آن بدرید
این سخن جز ترا مسلّم نیست
دل بدینجا غریب و نادانست
هرکه در کعبه با تحرّی مرد
در سه زندان غل و حقد و حسد
عقل را بستهای به بندِ جسد
که نه یارند و یار میبینی
شده چون دُلم دُلم بدبینان
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شنبه 11 اردیبهشت 1395 8:20 PM
تشکرات از این پست