0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر تضرّع و عجز

از تو زاری نکوست زور بدست

عور زنبور خانه شور بدست

زور بگذار و گِرد زاری گرد

تا ز فرق هوا برآری گرد

زانکه داند خدای از سر حدق

کز تو زورست زور و زاری صدق

چون تو دعوی زور و زر داری

دیده را کور و گوش کر داری

روی و زر سرخ و جامه رنگارنگ

نام تو ننگ جوی و صلح تو جنگ

بر درِ حق به گردِ زاری گرد

که به زاری شوی درین در فرد

این نه از وام توختن باشد

بی‌نیازی فروختن باشد

قدرتش را به چشم عجز مبین

خواجه آزاد کن مباش چنین

تا به خود قایمی بپوش و بخور

ور بدو دایمی بدوزد و مدر

هرچه هست ای عزیز هست از وی

بود تو چون بهانه یاوه مگوی

بی تو گِل مسجدست و با تو کنشت

با تو دل دوزخ است و بی تو بهشت

بی تو خود کارها همه کرده‌است

با تو کرّهٔ نه پرورده است

تو تویی مهر و کین از آن آمد

تو تویی کفر و دین از آن آمد

بنده‌ای باش بی‌نصیبه و چیر

که فرشته نه گرسنه‌ست و نه سیر

از تو بیم و امید دولت راند

چون تو رفتی امید و بیم نماند

بوم چون گرد کاخ شه گردد

شوم و بدروز و پر گنه گردد

چون قناعت کند به ویران جای

پرِ او به بود که فرّ همای

ز آب و آتش زیان پذیرد مُشک

نافهٔ مشک را چه ترّ و چه خشک

چه مسلمان چه گبر بر درِ او

چه کنشت و چه صومعه برِ او

گبر و ترسا و نیکو و معیوب

همگان طالبند و او مطلوب

نیست علت پذیر ذات خدای

تو به علّت کنون چه جویی جای

مهر دین برنیاید از تلقین

مه فرو شد چو تافت نور یقین

پارسا گر به است او را به

پادشا گر بدست ما را چه

تو نکوکار باش تا برهی

با قضا و قدر چرا ستهی

اندرین منزلی که یک هفته‌ست

بوده تابوده آمده رفته‌ست

لفظ یسعی بخوان که اندر نشر

طرقوا گوی مؤمن است به حشر

مصطفی گفت خه از آن مه شد

دست موسی خلیل اوّه شد

واو اوّه وفای دینش داد

رتبت و قربت یقینش داد

پس چو واو از میان اوّه رفت

مانده آه مجرّد اینت شگفت

آه ماندست یادگاری ازو

ملت او نبود کاری ازو

پیش تا صور در دهد آواز

خویشتن را بکش به تیغ نیاز

گر پذیرند گشتی آسوده

ورنه انگار بوده نابوده

بر درِ بی‌نیازی از کِه و مِه

گر تو باشی وگرنه او را چه

روز بهر خروس کی پاید

چون شود وقت خور برون آید

چه وجودت به نزد او چه عدم

مثل تو بر درش نیاید کم

چون برون تاخت چشمهٔ روشن

حاجتی نایدش به مقرعه زن

این همه طمطراق آب و گِلست

ورنه آنجا که محض جان و دلست

چه کند طرقوی مشتی خس

طرقو گوی نور خویشش بس

آن چراغ ترا به تست امید

خود برآید به تافتن خورشید

صرصر این شمع را بننشاند

جان او نیم عطسه بستاند

پس دراین کوچه نیست راه شما

راه اگر هست هست آه شما

همه از راه بندگی دورید

چون خزان سال و ماه مغرورید

چون تو گه نیک باشی و گه بد

ترست از خود بود امید به خود

پس چو شد روی عقل و شرم سپید

رو تو یکسان شمار بیم و امید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی ذکر دارِالبقاء

اجل آمد کلیدخانهٔ راز

درِ دین بی‌اجل نگردد باز

تا بُوَد این جهان نباشد آن

تا تو باشی نباشدت یزدان

حقهٔ سر به مُهر دان جانت

مُهرهٔ مهر نور ایمانت

سابقت نامه‌ای به مُهر آورد

وز پی تو به خاتمت بسپرد

تا ز دور زمانه خواهی زیست

تو ندانی که اندر آنجا چیست

سحی نامهٔ خدای عزّوجل

برنگیرد مگر که دست اجل

تا دَم آدمی ز تو نرمد

صبح دینت ز شرق جان ندمد

سرد و گرم زمانه ناخورده

نرسی بر درِ سراپرده

تو نداری خبر ز عالم غیب

بازنشناسی از هنرها عیب

حال آن جای صورتی نبود

چون دگر حال عادتی نبود

جان به حضرت رسد بیاساید

وآنچه کژّ است راست بنماید

چون رسیدی به حضرت فرمان

پس از آنجا روانه گردد جان

رخش دین آشنای راغ شود

مرغ‌وار از قفص به باغ شود

با حیات تو دین برون ناید

شب مرگ تو روز دین زاید

گفت مرد خرد در این معنی

که سخنهای اوست چون فتوی

خفته‌اند آدمی ز حرص و غلو

مرگ چون رخ نمود فانتَبهوا

خلق عالم همه به خواب درند

همه در عالم خراب درند

آن هوایی که پیش از این باشد

رسم و عادت بود نه دین باشد

ورنه دینی کزین حیات بود

دین نباشد که تُرّهات بود

دین و دولت درِ عدم زدنست

کم شدن از برای کم زدنست

آنکه کم زد وجود عالم را

گو ببین مصطفی و آدم را

وانکه او طالبست افزون را

گو ببین عاد را و قارون را

این یکی پای در رکیب بماند

وآن دگر خستهٔ نهیب بماند

پای آنرا قدم عدم کرده

دست این را ندم قلم کرده

باد هیبت به عاد مقرونست

خاک لعنت سزای قارونست

چه زیان باشد ار ز بیم گزند

نیکوان را فدی شوی چو سپند

پیش مردانِ راه رخ مفروز

خویشتن را تو چون سپند بسوز

خرد و دین چه سرسری داری

گر تو با حق سرِ سَری داری

مرد گرد نهاد خود نتند

شیر صندوق خویش خود شکند

ای ز خود سیر گشته جوع آنست

وی دوتا از ندم رکوع آنست

کز تن و جان خود بری گردی

گرد تنهایی و سَری گردی

هیچ منمای روی شهر افروز

گر نمودی برو سپند بسوز

آن جمال تو چیست مستی تو

وان سپند تو چیست هستی تو

لب چو بر آستان دین باشد

عیسی مریم آستین باشد

خویشتن را در این طلب بگداز

در ره صدق جان و تن در باز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی‌اطّلاعه علی ضمائرالعباد

دانش او رهی رعایت کن

بخشش او مهم کفایت کن

شرب یک یک ز خلق دانسته

دادن و ضدّ آن توانسته

اوست مر فطرت ترا فاطر

دانش او منزّه از خاطر

او ز تو داند آنچه در دل تست

زانکه او خالق دل و گِل تست

چون تو دانی که او همی داند

خر طبع تو در گِلت ماند

روی از آئین بد بگردانی

رای تو پرورد مسلمانی

چون به حلمش غرور خواهی داشت

نار در دل نه نور خواهی داشت

چون به علمش نگه نخواهی کرد

طمع حلم از او مدار ای مرد

علم او عقل را چراغ افروز

حلم او طبع را گناه آموز

گرنه حلمش بُدی همیشه پناه

بنده کی زَهره داشتی به گناه

مصلحت بین خلق بیش از آز

مطّلع بر ضمیر پیش از راز

آنچه در خاطر تو او داند

لفظ ناگفته کار می‌راند

هیچ جانی به صبر از او نشکیفت

هیچ عقلش به زیرکی نفریفت

مطّلع بر ضمایر است مدام

تو بر اندیش و کار گشت تمام

بی‌زبانی برش زبان‌دانی است

قوت جانت ز خوان بی‌نانیست

شادی آرست و غمگسار خدای

راز دانست و رازدار خدای

آنچه او بهر آدمی آراست

آرزوش آنچنان نداند خواست

او کمابیش خلق دانسته

دیدن و دادنش توانسته

جای تو در نعیم کرد مُعد

تا تو با یوم جفت کردی غد

او نهاد از پی اولوا الالباب

بیم و امید در نمایش خواب

کرد قائم برای نظم و قوام

متقاضی به رحم در ارحام

گردد از حس پای مور آگاه

مور و سنگ و شب و زمانه سیاه

سنگ در قعر بحر اگر جنبید

در شب داج علمش آنرا دید

در دلِ سنگ اگر بود کرمی

دارد آن کرم ذره‌ای جرمی

صوت تسبیح و راز پنهانش

می بداند به علم یزدانش

بنموده ترا ره آموزی

داده در سنگ کرم را روزی

هرکه او نیست هست داند کرد

هست را نیست هم تواند کرد

هست با قهر و علم یزدانی

ناتوانی نکو و نادانی

ناتوانی ترا کند دانا

عاجزی مر ترا دهد بالا

غیب خود زانکه صورت تو نگاشت

تو ندانی که غیب نتوان داشت

***

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

تمثیل

زالکی کرد سر برون ز نهفت

کشتک خویش خشک دید و بگفت

کای هم آنِ نو و هم آنِ کُهن

رزق بر تست هرچه خواهی کن

علت رزق تو به خوب و به زشت

گریهٔ ابر نی و خندهٔ کِشت

از هزاران هزار به یک تو

زانک اندک نباشد اندک تو

شعله‌ای زو و صدهزار اختر

قطره‌ای زو و صد هزار اخضر

بی‌سبب رازقی یقین دانم

همه از تست نانم و جانم

مرد نبود کسی که در غمِ خور

در یقین باشد از زنی کمتر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر حب و محبت

عاشقان سوی حضرتش سرمست

عقل در آستین و جان بر دست

تا چو سویش براقِ دل رانند

در رکابش همه برافشانند

جان و دل در رهش نثار کنند

خویشتن را از آن شمار کنند

عقل و جان را به نزد او چه خطر

دل و دین را فدا کنند و کفر

پردهٔ عاشقان رقیق‌ترست

نقش این پرده‌ها دقیق‌ترست

غالب عشق هست مغلوبش

خود ترا شرح داد مقلوبش

ابر چون زآفتاب دور شود

عالم عشق پر ز نور شود

کابر چون گبر مظلمست و کدر

آب در جمله نافعست و مُضر

اندکی زو حیات انسانست

باز بسیارش آفت جانست

بس موحّد محب حضرت اوست

که محبت حجاب عزّت اوست

بد نباشد محدّث تلقین

نیک باشد محب محنت‌بین

در محبت نگر به تألیفش

زان همه محنت است تصحیفش

ای محب جمال حضرت غیب

تا نجویی وصال طلعت غیب

نکشی شربت ملاقاتش

نچشی لذّت مناجاتش

پیش توحید او نه کهنه نه نوست

همه هیچ‌اند هیچ اوست که اوست

چون یکی دانی و یکی گویی

به دو و سه و چهار چون پویی

چون رهی کرد فخر و عار ترا

ای حدث با قِدم چه کار ترا

با الف هست با و تا همراه

با و تا بت شمر الفـ الله

دست و پایی همی زن اندر جوی

چون به دریا رسی ز جوی مگوی

دست یازیست قالت تو هنوز

پای دامیست حالت تو هنوز

شو به دریای داد و دین یک دم

تن برهنه چو گندم و آدم

تا کند توبهٔ تو جمله قبول

تا نگردی دگر به گرد فضول

تو هنوز از متابعی شیطان

توبه ناکرده کی بوی انسان

تو حدیثی نفس مزن ز قِدم

ای ندانسته باز سر ز قَدم

صد هزارت حجاب در راهست

همتت قاصرست و کوتاهست

چون ترا بار داد بر درگاه

آرزو زو مخواه او را خواه

چون خدایت به دوستی بگزید

چشم شوخ تو دیدنی همه دید

تویی تو چو رخت برگیرد

رخت و تخت تو بخت برگیرد

رنگیرد جهان عشق دویی

چه حدیث است از منی و تویی

نیست در شرط اتحاد نکو

دعوی دوستی و پس تو و او

بنده کی گردد آنکه باشد حُر

کی توان کرد ظرف پُر را پُر

همه شو بر درش که در عالم

هرکه او جز همه بود همه کم

چون رسیدی به بوس غمزهٔ یار

نوش نیشش شمار و خیری خار

از پی زنگ آینهٔ دل حُر

لاست ناخن بُرای هستی بُر

مشو از راه ناتوانستن

همچو کشتی به هر دم آبستن

نیک و بد خوب و زشت یکسان گیر

هرچه دادت خدای در جان گیر

نه عزازیل چون ز رحمن دید

رحمت و لعنه هر دو یکسان دید

صورت آنکه هست بر درِ میر

بادبانی به دست و باد پذیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر تجرید گوید

هرکه خواهد ولایت تجرید

وآنکه جوید هدایت توحید

از درونش نماید آسایش

وز برونش نباشد آرایش

آن ستایش که از نمایش اوست

ترک آرایش و ستایش اوست

بر درِ شه گدای نان خواهد

باز عاشق غذای جان خواهد

عاشقان جان و دل فدا کردند

ذکر او روز و شب غذا کردند

در طریقت مجرد و چالاک

داده بر باد آب و آتش و خاک

زانکه در عرصهٔ معالم عصر

چه برش جاهلان چه عالم عصر

ای برادر بر آذر تجرید

جگر خود کباب دان نه ثرید

سگ دون‌همت استخوان جوید

پنجهٔ شیر مغز جان جوید

مرد عالی همم نخواهد بند

سگ بود سگ به لقمه‌ای خرسند

قصه کم‌گوی و عاجزی پیش آر

استخوان را تو با سگان بگذار

تو به گوهر گرفته‌ای رفعت

پس چرا چون سگی تو دون همت

هرکه را عالیست همّت او

هر دو عالم شده‌ست نعمت او

وآنکه دون همتست همچون سگ

هست چون سگ ز بهر نان در تگ

کشف اگر بند گرددت بر تن

کشف را کفش‌ساز و بر سر زن

گر همی روح خواهی از تن فرد

لا چو داراست گِرد او برگرد

کی ز لاهوت خود بیابی بار

تات ناسوت بر نشد بردار

با تو و بود تو خرد تیره‌ است

چشم غفلت از آن جهان خیره است

زانکه عیسیت را سوی لاهوت

هست در راه جمعة‌الصلبوت

نیست کن هرچه راه و رای بود

تات دل خانهٔ خدا بود

تا ترا بود با تو در ذاتست

کعبه با طاعتت خراباتست

ور ز ذات تو بود تو دورست

بتکده از تو بیت معمورست

ای خرابات جوی پر آفات

پسر خر تویی و خر آبات

نفس تست آنکه کفر و دین آورد

لاجرم چشم رنگ بین آورد

بی‌تو خوش با تو هست بس ناخوش

به در اندازد خواجه گربه ز کش

در قدم کفرها و دینها نیست

در صفاء صفت چنینها نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی سلوک طریق الآخرة

اینهمه علم جسم مختصر است

علم رفتن به راه حق دگرست

علم آن کش نظر ادقّ باشد

علم رفتن به راه حق باشد

سوی آنکس که عقل و دین دارد

نان و گفتار گندمین دارد

چیست این راه را نشان و دلیل

این نشان از کلیم پرس و خلیل

ور ز من پرسی ای برادر هم

باز گویم صریح نی مبهم

چیست زاد چنین ره ای غافل

حق بدیدن بریدن از باطل

روی سویِ جهان حی کردن

عقبهٔ جاه زیر پی کردن

جاه و حرمت ز دل رها کردن

پشت در خدمتش دوتا کردن

تنقیت کردن نفوس از بد

تقویت دادن روان به خرد

رفتن از منزل سخن کوشان

برنشستن به صدر خاموشان

رفتن از فعل حق سوی صفتش

وز صفت زی مقام معرفتش

آنگه از معرفت به عالم راز

پس رسیدن به آستان نیاز

پس از او حق نیاز بستاند

چون نیازش نماند حق ماند

در تن تو چو نفس تو بگداخت

دل به تدریج کار خویش بساخت

با نیاز آنگهی که گردی یار

دل برآرد ز نفس تیره دمار

خان و مانش همه براندازد

در ره امتحانش بگدازد

در درون تو نقش دل گردد

زان همه کرده‌ها خجل گردد

پس زبانی که راز مطلق گفت

بود حلّاج کو اناالحق گفت

راز خود چون ز روی داد به پشت

راز جلاد گشت و او را کُشت

روز رازش چو شب‌نمای آمد

نطق او گفتهٔ خدای آمد

راز او کرد ناگهانی فاش

بی‌اجازت میانهٔ اوباش

صورت او نصیب دار آمد

سیرت او نصیب یار آمد

نه ز بیهوده گفت و نادانی

بایزید از بگفت سبحانی

جان جانش چو شد تهی ز آواز

خون دل گشت بر نهان غمّاز

راست گفت آنکسی که از سر حال

گفت دع نفسک ای پسر و تعال

از تو تا دوست نیست ره بسیار

ره تویی سر به زیر پای درآر

تا ببینی به دیدهٔ لاهوت

خط ذی‌الملک و خطّهٔ ملکوت

کی بود ما ز ما جدا مانده

من و تو رفته و خدا مانده

دل شده تا به آستان خدای

روح گفته من اینکم تو درآی

چون درآمد به طارم توحید

روح و دل زآستانهٔ تجرید

روح با حور همبری سازد

دل به دیدار دوست می‌نازد

ای ندیده ز آب رز هستی

تا کی آخر ز عشق رز مستی

چه کنی لاف مستیی به دروغ

تات گویند خورده مردک دوغ

تو اگر می‌خوری مده آواز

دوغ خواره نگاه دارد راز

چکنی جستجوی چون جان تو

تو بدان نوش کن چو ایمان تو

تو ندانی به پارسی ما سی

چون نخوردیش طعم نشناسی

من بیاموزمت که جام شراب

چون کنی نوش در سرای خراب

برمدار از مقام هستی پی

سر هم آنجا بنه که خوردی می

تا نخوردی مدارش هیچ حلال

چون بخوردی کلوخ بر لب مال

چون بخوردی دو دُرد با صد دَرد

گویم احسنت اینت مردی مَرد

پیشتر چون شوی که جایت نیست

باز پس چون جهی که پایت نیست

پیشتر زین خران بی‌افسار

همه می‌خوارگان دل مردار

می همی عقل و جانشان بخورد

رز همی این و آنشان ببرد

اندرین مجمع جوانمردان

از سرِ بددلی چو نامردان

گر نگویی تو صادقی باشی

ور بگویی منافقی باشی

نیستانی که بر درِ هستند

نه کمر بر درش کنون بستند

کز ازل پیش عشق و همت و زور

خود کمر بسته زاده‌اند چو مور

جهد کن تا چو مرگ بشتابد

بوی جانت به کوی او یابد

کانکه را جای نیست غمخوار است

وانکه را پای نیست بیچار است

در گذر زین جهان پر اوباش

ار بوی ور نه بر درِ او باش

آنکسانی که بنده‌اند او را

به خدایی بسنده‌اند او را

کمرِ بندگیش بسته مدام

خواجهٔ هفت بام همچو غلام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل لابن الغافل والاب العاقل

به پسر شیخ گوکانی گفت

که ترا بهر کارهای نهفت

اندرین کوچه خانه‌ای باید

گر کلیدان به چپ بود شاید

ساز پیرایه در ره تجرید

هم سر از شرع و هم سر از توحید

اندرین منزل عنا و ضرر

چون مسافر درآی و زود گذر

بر درِ بوستان الاالله

برکش و نیست کن قبا و کلاه

نیست شود تا همو دهد به صواب

لمن‌الملک را سؤال و جواب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر رزق گوید

جانور را چو خوانش پیش نهاد

خوردنی از خورنده بیش نهاد

همه را روح و روز و روزی از اوست

نیک‌بختی و نیک روزی از اوست

روزی هریکی پدید آورد

در انبارخانه مُهر نکرد

کافر و مؤمن و شقی و سعید

همه را روزی و حیات جدید

حاء حاجت هنوزشان در حلق

جیم جودش بداده روزی خلق

جز بنان نیست پرورش ما را

جز شره نیست نان خورش ما را

او ز توجیه بندگان نجهد

نان خورش داد نان همو بدهد

نان و جان تو در خزینهٔ اوست

تو نداری خبر دفینهٔ اوست

روزی تو اگر به چین باشد

اسب کسب تو زیر زین باشد

یا ترا نزد او برد به شتاب

ورنه او را برِ تو، تو در خواب

نه ترا گفت رازق تو منم

عالمِ سرّ و عالمِ علنم

جان بدادم وجوه نان بدهم

هرچه خواهی تو در زمان بدهم

کار روزی چو روز دان بدرست

که ره آورد روز روزی تست

سفله دارد ز بهر روزی بیم

نخورد دیگ گرده حکیم

نخورد شیر صید خود تنها

چون شود سیر مانده کرد رها

با تو زانجا که لطف یزدانست

گرو نان به دست تو جانست

غم جان خور که آنِ نان خورده است

تا لب گور گرده بر گرده است

جان بی‌نان به کس نداد خدای

زانکه از نان بماند جان بر جای

این گرو سخت‌دار و نان می‌خور

چون گرو رفت قوت جان می‌خور

مر زنان راست کهنه تو بر تو

مرد را روز نو و روزی نو

روزی تست بر علیم و قدیر

تو ز میر و وکیل خشم مگیر

آن زمانی که جان ز تن برمید

به یقین دان که روزیت برسید

روزیت از درِ خدای بُوَد

نه ز دندان و حلق و نای بُوَد

کدخدایی خدایی است برنج

خاصه آنرا که نیست حکمت و گنج

کدخدایی همه غم و هوس است

کد رها کن ترا خدای بس است

اعتماد تو در همه احوال

بر خدا به که بر خراس و جوال

ابر اگر نم نداد یک سالت

سخت شوریده بینم احوالت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی‌التوکّل

پی منه با نفاق بر درگاه

به توکل روند مردان راه

گر توکّل ترا بروست همی

خود بدانی که رزق از اوست همی

پس به کوی توکّل آور رخت

بعد از آنت پذیره آید بخت

در توکّل یکی سخن بشنو

تا نمانی به دست دیو گرو

اندر آموز شرط ره ز زنی

که ازو گشت خوار لاف‌زنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی توکل العجوز

حاتم آنگه که کرد عزم حرم

آنکه خوانی ورا همی به اصم

کرد عزم حجاز و بیت حرام

سوی قبر نبی علیه سلام

مانده بر جای یک گُره ز عیال

بی‌قلیل و کثیر و بی‌اموال

زن به تنها به خانه در بگذاشت

نفقت هیچ نی و ره برداشت

مر ورا فرد و ممتحن بگذاشت

بود و نابود او یکی پنداشت

بر توکّل ز نیش رهبر بود

که ز رزّاق خویش آگه بود

در پسِ پرده داشت انبازی

که ورا بود با خدا رازی

جمع گشتند مردمان برِ زن

شاد رفتند جمله تا درِ زن

حال وی سر به سر بپرسیدند

چون ورا فرد و ممتحن دیدند

در ره پند و نصحت آموزی

جمله گفتند بهر دل سوزی

شوهرت چون برفت زی عرفات

هیچ بگذاشت مر ترا نفقات

گفت بگذاشت راضیم ز خدای

آنچ رزق منست ماند به جای

باز گفتند رزق تو چندست

که دلت قانع است و خرسندست

گفت چندانک عمر ماندستم

رزق من کرد جمله در دستم

این یکی گفت می‌ندانی تو

او چه داند ز زندگانی تو

گفت روزی دِهم همی داند

تا بُوَد روح رزق نستاند

باز گفتند بی‌سبب ندهد

هرگز از بیدبُن رطب ندهد

نیست دنیا ترا به هیچ سبیل

نفرستدت ز آسمان زنبیل

گفت کای رایتان شده تیره

چند گویید هرزه بر خیره

حاجت آنرا بُوَد سوی زنبیل

کش نباشد زمین کثیر و قلیل

آسمان و زمین به جمله وراست

هرچه خود خواستست حکم او راست

برساند چنانکه خود خواهد

گه بیفزاید و گهی کاهد

از توکّل نَفَس تو چند زنی

مرد نامی و لیک کم ز زنی

چون نه‌ای راهرو تو چون مردان

رو بیاموز رهروی ز زنان

کاهلی پیشه کردی ای تن زن

وای آن مرد کو کمست از زن

دل نگهدار و نفس دست بدار

کین چو باز است و آن چو بوتیمار

تا بدانجا که ما و تو داند

چون همه سوخت او و او ماند

عقل کاندر جهان چنو نرسد

برسد در خود و دور نرسد

گوشِ‌سر دو است و گوشِ عشق یکیست

بهرهٔ این و آن ز بهر شکیست

بی‌شمار ار چه گوش سر شنود

گوش درد از یکی خبر شنود

بر دو سوی سر آن دو گوش چو نیو

چه کنی از پی خروش و غریو

کودکی رو ز دیو چشم بپوش

تا بننهد سرت میان دو گوش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

تمثیل در بیداری

نه بپرسید کاهلی ز علی

چون شنید از زبان دل گسلی

که بگوی ای امیر جان افروز

که شب تیره به بود یا روز

مرتضی گفت بشنو ای سایل

سوی ادبار خود مشو مایل

عاشقان را در این ره جانسوز

تبش راز به که تابش روز

هرکه دارد ره تبش در دل

در نماند پیاده در منزل

در جهانی که عشق گوید راز

نه تو مانی نه نیز عقل تو باز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ایضاً فی‌التوکّل

ربع مسکون چو از طریق شمار

شد به فرسنگ بیست و چار هزار

تو اگر واقفی به صرف و صروف

بدلش کن به بیست و چار حروف

ساعت شب چو ضم کنی با روز

خود بود بیست و چار آدم سوز

قاف قول شهادتین ترا

بی‌ریا و نفاق و کیف و مِرا

از همه عالمت برون آرد

نه به آلت به کاف و نون آرد

از ورای خرد سخن زو گو

وردت این بس که لاهو الّا هو

کلمهٔ حق چو در شمار آمد

عدد حرف بیست و چار آمد

نیمی از بحر جان دوازده دُرج

نیمی از چرخ دین دوازده بُرج

دُرجها پر ز دُرّ امید است

برجها پر ز ماه و خورشید است

درِّ دریای این جهانی نه

ماه و خورشید آسمانی نه

درِّ دریای عالم جبروت

ماه و خورشید آسمان سکوت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی رؤیا الصنّاعین

مرد طبّاخ نعمت بسیار

همچو قصّاب در تباهی کار

رنج و بیماریست مرد طبیب

خاصه آنرا که هست خوار و غریب

درزی آنکس که رنجها و بلا

همه بر دست او شود زیبا

مرد خفاف و نعلی و خرّاز

از مواریث آنکه داند راز

مرد بزاز و زرگر و عطار

خوبی کار و نعمت بسیار

مرد خمّار و مُطرب و رادی

مایهٔ شادمانی و شادی

مرد بیطار و رائض و کحّال

چون دلیل‌اند بر تباهی حال

هست در خواب دیدن صیّاد

مایهٔ مکر و حیله بر مرصاد

مرد شمشیرگر دلیل عناست

همچو آن تیرگر که تیرآراست

مرد سقّا و گِلگر و حمال

هر سه آنرا دلیل دان بر مال

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثّل فی‌الرؤیاء و تعبیره و هو ثمانون رؤیا عجیبة

 

خلق تا در جهانِ اسبابند

همه در کشتی‌اند و در خوابند

تا روانشان چه بیند اندر خواب

آنچه پیش آید از ثواب و عقاب

آتشِ تیز تاب خشم بُوَد

چشمهٔ آب نور چشم بُوَد

نردبازی به خواب یا شطرنج

سبب جنگ و غلبه باشد و رنج

آب در خواب روزیست حلال

گر بود پاک و عذب و صاف و زلال

ور بُوَد تیره عیش ناخوش دان

گرچه آبست عین آتش دان

خاک در خواب مایهٔ روزیست

برزگر را دلیل به روزیست

باد اگر گرم یا که سرد بُوَد

هردو گنجور رنج و درد بُوَد

باد اگر هست معتدل در پوست

انده دشمنست و شادی دوست

چیز دادن به مرده اندر خواب

عدم مال باشد و اسباب

گریه در خواب مایهٔ شادیست

بندگی از مذلّت آزادی است

خنده اندوه باشد و اهوال

خامشی بستنِ دل اندر مال

میل آب زیادت از عطشان

علم باشد که نیست سیری ازان

وانکه باشد برهنه اندر خواب

شد فضیحت بسان مست خراب

طبل در خواب راز گردد فاش

بوق در خواب مایهٔ پرخاش

بند و غل توبهٔ نصوح بود

باغ دیدن غذای روح بود

میوه در خواب روزیست از شاه

لیک نندر زمان که اندر گاه

وقت ادراک چون فراز رسد

مرد بیننده زو به ناز رسد

دست خود چون دراز بیند مرد

شود اندر سخا و رادی فرد

ور بود دستهای او کوتاه

کشد از بخل گرد خویش سپاه

دست باشد برادر و خواهر

آنِ چپ دختر و آنِ راست پسر

باشد انگشت همچو فرزندان

نسبت مادر و پدر دندان

دخترانند سینه با پستان

چون شکم مال و نعمت پنهان

جگر و دل به خواب گنج بُوَد

ساق و زانو عنا و رنج بُوَد

مغر مال نهان و پهلو زن

پوست چون ستر در کشیده به تن

هست فرزند آلت تولید

نیک و بد زشت و خوش شقی و سعید

دست شستن ز کار نومیدیست

رقص کردن وقاحت و شیدیست

مئزر و سطل و آلت تغسیل

همه بر خادمان کنند دلیل

وآنکه بربط زند به خواب اندر

زن کند بی‌شک او شتاب اندر

با دگر کس مصارعت کردن

غلبه کردنست و آزردن

وآنکه دارو خورد همی در خواب

رسته گردد ز رنج و درد و عذاب

طیب باشد دو گونه اندر خواب

این یکی راحت آن دگر همه تاب

راحت آن نوع را که در مالند

محنت آن نوع را که برکالند

کز دخان رنج بیشتر باشد

راحتش کمتر از ضرر باشد

مرد بیمار و طیب و جامهٔ نو

بد بود بد ز من نکو بشنو

رقص کردن به خواب در کشتی

بیم غرقست و مایهٔ زشتی

وآنکه در حبس و بند بسته بُوَد

رقص کردن ورا خجسته بُوَد

هرکه بیند ز تن روان شده خون

نعمتی باشد از حساب برون

چون نبیند جراحت این باشد

ور جراحت بود جز این باشد

اندهی صعب یابد از کاری

بسته گردد به دست خونخواری

وآن زنی کش ز فرج خون آید

کودکی مرده زو برون آید

گوشتن بیند به خواب ور بیمار

که خورد زود از او طمع بردار

مستی و بیخودی و شرب شراب

آنکه تازیست بد بُوَد در خواب

وآنکه او پارسی است روزی دان

سرفرازی و نیک روزی دان

شیر در خواب گنج و مال بود

روی نیکو و حلال بُوَد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:19 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها