0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر بد دلی خویش گوید

منم اندر ولایت خسرو

همچو خفّاش بد دل و شب‌رو

روز از بددلی چو خفّاشم

که نخواهم که صید کس باشم

دلم از نیک و بد رمان باشد

زانکه هشیار بدگمان باشد

اهل صورت بدند و نزد خرد

هرکه از بد گریخت نبود بد

کام چون نیست گان تیز بهست

همچو ناوک ز کژ گریز بهست

مرد کز ابلهان نهان باشد

در چنین جای جای آن باشد

نه بجست از بلای بدکاری

مصطفی با عتیق در غاری

یک جهان پر بغیض و کافر دل

برحقم گر بترسم از باطل

چنگل باز را همی دانم

در هوا مرغدل چنین زانم

نز پی دانه مرغکی صدبار

بنگرد پیش و پس یمین و یسار

از پی آن چنان بداندیش است

کش غم جان ز عشق نان بیش است

جای آن هست کش غم تلف است

که جهان گرسنه است و او علف است

هست معذور اگر بداندیش است

که جهان را بدی ز به پیش است

غم جان چون به خدمت تو درم

آنکه هرگز نخورده‌ام نخورم

هیچ مگزین به دوستی خس را

کو کسی کو کسی بود کس را

پس در این روزگار نزد خرد

نیک تست آنکه زوت نبود بد

به خدا ار بدیده‌ام روزی

زین همه خلق محتشم گوزی

تا بدانسته‌ام که مردم چیست

اندر آن حیرتم که مردم کیست

کرده‌ام اختیار غفلت و جهل

زین چنین عالمی پر از نااهل

بر جهان دهر عزل نیکان خواند

بد فزون گشت و نیک هیچ نماند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

آن شنیدی که مرغکی در شخ

دید در زیر ریگ پنهان فخ

گفت تو کیستی چنین بد حال

گفت هستم ستودهٔ ابدال

چیست این زه که بر میان داری

به چه معنی همی نهان داری

گفت این زه نگاه‌دار من است

در بد و نیک نیک یار من است

من میان بسته بهر طاعت را

گوشه بگزیده‌ام قناعت را

گفت این گندم از برای چراست

در میان دو چیز از چپ و راست

گفت هستم به قوت حاجتمند

هست حیوان به قوت اندر بند

راتبم گندمیست هر روزی

از یکی پارسای دلسوزی

هیچ بازت ندارم ار بخوری

راتب روز من اگر ببری

سر فرو کرد و گندمک برکند

حلقش از حلقها بماند به بند

مرغ گفتا که من شدم باری

مفتادت چو من خریداری

هیچ فاسق مرا ز راه نبرد

زاهدی کرد گردنم را خرد

به خدایم فریفت مکّاری

این چنین نابکار غدّاری

هرکه او بهر لقمه شد پویان

زود مانند من شود بیجان

کرده‌ام اختیار غفلت و جهل

زین چنین عالمی پر از نااهل

من وفایی ندیده‌ام ز خسان

گر تو دیدی سلام من برسان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

ایهّاالناس روز بی‌شرمیست

نوبت شوخی و کم آزرمی است

عادت و رسم روزگار بدست

خاصه با آنکه خاصهٔ خرد است

زانکه اهل زمانه نااهلند

شحنهٔ ظلم و قاضی جهلند

هرکه را روزگار مسخره کرد

نامش اندر میان ما سره کرد

جز به رندی و جز به قلاشی

خرّم و شادمان تو کی باشی

دانش‌آموزی و هنر ورزی

نزد این مردمان جوی نرزی

قیمت و قدر و جاه این ایّام

از قفا دان و خنده و دُشنام

مرد آزاده خستهٔ چرخ است

نان آزاده بر دگر نرخ است

اندرین تنگ آشیان که منم

در غم نان و آب و پیرهنم

بی‌خبر زانکه مادر گردون

کفنت را همی زند صابون

پیشهٔ چرخ مردم آزاریست

صنعت روزگار خونخواری است

شیر گردون چو گربه دارد کیش

خورد از مهر خون بچهٔ خویش

ملک‌الموت داده در بندان

حصن عمر ترا و تو خندان

آخر از لاله چند آموزی

دل سیاهی و چهره افروزی

هیچ از حادثات نندیشی

کی کند با تو یک زمان خویشی

تا تو در بند زرق و تلبیسی

در سقر یار غار ابلیسی

دست از رنگ و بوی دهر بدار

چند جویی چو کرگسان مردار

همچو عنقا ز خلق عزلت گیر

تات نکشند در قفس به زحیر

چند گوئی چو طوطی از هر در

سخن اندر قفس به سوی شکر

من که بر گلبن سخن شب و روز

بلبلان را کنم نوا آموز

چون شترمرغ در بیابانم

بود از سنگ تافته نانم

باز اگر نیستم چه باک بُوَد

قوت هر دل ز جان پاک بُوَد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی ذم‌الجهال والناصحین لهم

نوح را گرچه عمر داد اله

اندرین خاک نهصد و پنجاه

کرد دعوت به آشکار و نهان

کافران را به هر زمان و اوان

خلق نشنید هیچ دعوت نوح

هیچ کس قول او نداشت فتوح

اندر آن طول عمر نهصد سال

سی و نه تن ز وی شنید مقال

وآن دگر قوم چون زبان بگشاد

همه را جملگی به طوفان داد

لاتذر گفت قوم را یکسر

زانکه کردند زو به جمله حذر

دعوت من چو دعوت نوحست

گفتهٔ من طراوات روحست

هرکه بشنید بخ بخ او را به

وانکه نشنید خیره ما را چه

ما نمودیم راه رشد و نجات

ختم کردیم بر نبی صلوات

هرکرا این سخن پسند آمد

پند را جمله کاربند آمد

سود کردار چه مایه اندک داشت

بر همه اهل فضل سربفراشت

وآنکه نشنید و گفت با دست این

نشوم زو بدین حدیث حزین

چون برش باد بود باد انگار

دل از این گفت هرزه رنجه مدار

یک سخن در وجود چند آید

که همه خلق را پسند آید

گر بُدی بر مزاجها تعظیم

کی بُدی نص بسان افک قدیم

یارب این پندها ز نااهلان

همچو عنقا ز بد کنی پنهان

دور کن دور زحمت جاهل

دست نااهل زین سخن بگسل

جان که یک دم قرین نادانیست

راست خواهی دراز کن جانیست

بس کن از پند و مدح آن کس گوی

که ازو دین حق گِرَد نیروی

خاندان بزرگی و شاهی

ملکت او را ز ماه تا ماهی

شاه بهرام شاه‌بن مسعود

که بنازد ز عدل او محمود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

کتاب کتبه الی بغداد مع نسخة تصنیفه انفذه عند الامام الاجل الاوحد برهان‌الدّین ابی‌الحسن علی‌بن ناصر

ای تو بر دین مصطفی سالار

بر طریق برادری کن کار

عهد دیرینه را به یاد آور

وز طریق برادری مگذر

دین حق را به حق تویی برهان

مر مرا زین عقیله‌ها برهان

تو به بغداد شاد و من ناشاد

خود نگویی ورا رسم فریاد

سال و مه ترسناک و انده‌گین

مانده محبوس تربت غزنین

مکن آخر برادری پیش آر

وز میان این حجابها بردار

گرچه هستم اسیر هر نااهل

چشم دارم که کار گردد سهل

تا کی این انقباض و این دوری

به سرِ من که تو نه معذوری

عهدهای قدیم را یاد آر

حق نان و نمک فرو مگذار

این کتابی که گفته‌ام در پند

چون رخ حور دلبر و دلبند

گرچه بسیار دیده‌ای تألیف

هیچ دیدی بدین صفت تصنیف

انس دلهای عارفان سخن

تازه و بامزه نه بی سر و بُن

هرچه دانسته‌ام ز نوع علوم

کرده‌ام جمله خلق را معلوم

آنچه نصّ است و آنچه اخبارست

ور مشایخ هرآنچه آثارست

اندرین نامه جملگی جمع است

مجلس روح را یکی شمع است

ملکوت این سخن چو برخوانند

حرز و تعویذ خویش گردانند

عاقلان را غذای جان باشد

عارفان را به از روان باشد

ساحری کرده‌ام درین معنی

زان کجا عقل دادم این فتوی

گر تبجّح بدین کنم شاید

زین سخنها که جان برآساید

یک سخن زین و عالمی دانش

همچو قرآن پارسی خوانش

روح را سال و ماه همچو غذاست

دل مجروح را بسان شفاست

من چه گویم تو خود نکو دانی

که نگردم خجل چو برخوانی

مر خرد را نسیم اوست چو گل

نه چو دیگر حدیث بانگ دهل

روز بازار فضل و علم مفید

عرصهٔ علم و عالم توحید

همچو دوشیزه دختری زیبا

به جمال و بها چو ماه سما

به حلی و حلل چو گردن حور

دست نااهل دار یارب دور

عدّتی می‌شناسم این را من

پیش ایزد مهین ذوالمن

کین سخنها نجات من باشد

زانکه توحید ذوالمنن باشد

شادمان مصطفی و یارانش

وانکه هستند دوستدارانش

چار یار گزیده اهل ثنا

بر تن و جانشان ز بنده دعا

مرتضی و بتول و دو پسرش

وانکه سوگند من بود به سرش

نخورم غم گر آل بوسفیان

نشوند از حدیث من شادان

چون ز من شد خدای من خشنود

مصطفی را ز من روان آسود

مالک دوزخ ار بُوَد غضبان

غضب او بگو مرا چه زیان

مر مرا مدح مصطفی است غذی

جان من باد جانش را به فدی

آل او را به جان خریدارم

وز بدی‌خواه آل بیزارم

دوستدار رسول و آلِ ویم

زانکه پیوسته در نوال ویم

گر بدست این عقیده و مذهب

هم براین بد بداریم یارب

من ز بهر خود این گزیدستم

کاندرین ره نجات دیدستم

تو که بر دین شرع برهانی

به سرِ من که جمله برخوانی

تو چه دانی بیار و فتوی کن

نیست اندر سخن مجال سُخن

گفتم این و برت فرستادم

درِ گنج علوم بگشادم

عددش هست ده هزار ابیات

همه امثال و پند و مدح و صفات

گر ترا این سخن پسند آید

جان من ایمن از گزند آید

ور پسند تو ناید این گفتار

خود ندیدی به جمله باد انگار

تو شناسی که نیست هزل و محال

نوش کن زود و خاک بر لب مال

منتظر مانده‌ام در این اندوه

وز غم روزگار بر دل کوه

این سخن را مطالعت فرمای

نیک و بد در جواب باز نمای

جاهلان جمله ناپسند کنند

وز سرِ جهل ریشخند کنند

وانکه باشد سخن‌شناس و حکیم

همچو قرآن نهد ورا تعظیم

یافت این بیتهای جزل فصیح

بر همه شعر شاعران ترجیح

گر کند طعنی اندرین نادان

گو بکن نیست بهتر از قرآن

خواند کافر ز جحد دل پر ریم

مصحف مجد را به افک قدیم

برشان شعرم ار بود ترفند

تو برو شکر کن برایشان خند

ندهم بیش از این ترا تصدیع

عرضه کن بر همه شریف و وضیع

گویی این اعتقاد مجدودست

جمله برگفتش آنچه مقصودست

تا بدانی یقین که این گفته

دُرّ دریاست جمله ناسفته

خالق غیب‌دان گواه من است

کین ره شاهراه و راه من است

بس کنم قصّه و دعا گویم

مر ترا در ثنا رضا جویم

خواهم از کردگار خود شب و روز

که شوی بر مرادها پیروز

بود نیمی گذشته از مرداد

که از این گفته‌ها بدادم داد

شد تمام این کتاب در مه دی

که در آذر فکندم این را پی

پانصد و بیست و پنج رفته ز عام

پانصد و سی و چار گشت تمام

باد بر مصطفی درود و سلام

ابدالدّهر صدهزاران عام

صدهزاران ثنا چو آب زلال

از رهی باد بر محمد و آل

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در شرع و شعر گوید

ای سنایی چو شرع دادت بار

دست ازین شاعری و شعر بدار

شرع دیدی ز شعر دل بگسل

که گدایی نگارد اندر دل

شعر بر حسب طبع و جان سره‌ئیست

چون به سنّت رسیده مسخره‌ئیست

شعرت اوّل که شاه تن باشد

نور صبح دروغ‌زن باشد

چون مرا پیر عقل بپذیرفت

کردگارم به فضل بپذیرفت

مدد ناحفاظ و خس بُوَد اوی

غلط مؤذن و عسس بُوَد اوی

سخن شاعران همه غمز است

نکتهٔ انبیا همه رمز است

آن بدین غمز خواجگی جوید

وین بدین رمز راه دین پوید

شرع چون صبح صادق آمد راست

که فزون شد به نور و هیچ نکاست

دردمندی به گرد عیسی گرد

داروی ره‌نشین چه خواهی کرد

هرکجا شرع انبیا باشد

شعر اندوه بر کیا باشد

حکما طبع آسمان دانند

انبیا روح این و آن خوانند

آنکه سی‌روزه راه ماه بُوَد

شرع را زان فلک چه جاه بُوَد

اینک اقلیم بیم و امیدست

خود یکی روزه راه خورشیدست

گر زیم بعد از این نگویم من

در جهان بیش و کم به نظم سخن

نا تمامی عقل بودستم

خویشتن را بیازمودستم

ای کسانیکه اهل غزنینید

بر سرِ خاک چون که بنشنید

هرزه و بیهُده مپردازید

نفط در خرمنم میندازید

ظاهر آنچه گفته‌های منست

وصف نقش خط خدای منست

تو مخوانش غزل که توحیدست

باطنش وحی و حمد و تمجیدست

گر توانید گه گهم به دعا

یاد دارید مهتر و برنا

که بیامرزش ای خدای خبیر

عذر تقصیرها ازو بپذیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر ضعف خویش گوید

آن چنان در سخن ضعیف تنم

که یکی دم به شست بار زنم

نبود گرچه صاحب هنرم

گر برندی مرا ز خود خبرم

سایهٔ من گرم بگیرد پای

تا قیامت بداردم بر جای

سایه را این کمال از افزونیست

هیچ دانی که ذات او بر چیست

راه بر دَم زن درین منزل

آن چنان سخت شد ز سستی دل

که دم از دل ز بس که ره بیند

تا به لب چار جای بنشیند

مر مرا زین صفت طبیب بدید

جسم نبسود لیک ناله شنید

گفت این شخص ناپدید شدست

روح از او نیز هم بعید شدست

چکنم روی باز گشتن نیست

شخص را وقت دست شستن نیست

ورنه از عمر دست شسته امی

همچو از نان ز جان گسسته امی

همچو نیلوفرم به جان پیوست

آسمان رنگ و آفتاب‌پرست

فلک نحس را دراین تربت

نان ز ذلّست و آبش از کربت

گرچه جان در بدن هراسان بود

در خراسان مرا خور آسان بود

که به یک بیت اگر بخواستمی

غم دل را به جان بکاستمی

هست در دور چرخ غمّازش

ای دریغا سنایی آوازش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

آن شنیدی که بود پنبه‌زنی

مفلس و قلتبانش خواند زنی

گفتش ای زن مرا به نادانی

مفلس و قلتبان چرا خوانی

چه بود جرم من چو باشم من

مفلس از چرخ و قلتبان از زن

زیرکی را که دل نخواهد رنج

عافیت کنج به قناعت گنج

هرکه این کنج و گنج بگذارد

کس از او او ز کس نیازارد

زانکه در دهر سگ پرستانند

راست چون موش آفت نانند

صدهزاران فتوح در یکدم

به بر آید ز آدم و عالم

بی‌دل و دین ازین خداوندی

به خدای ار تو هیچ بربندی

دور شو زین جهان که آنِ تو نیست

چه بوی آنِ او که آنِ تو نیست

بی‌تو ایّام کارها کردست

چون تو بسیار کس رها کردست

پیش از این بس که بود چرخ کبود

زین سپس بس که نیز خواهد بود

بر وفای زمانه کیسه مدوز

بگذرانش به قوت روز به روز

بر بُراق خرد نشین پیوست

دور باش از هوای گاوپرست

چه کنی خویش خویشت اللّٰه بس

هرچه زو بگذری هوا و هوس

صدق به صدق مخرقه یله کن

ساز کشتی به بحر در خله کن

ذره‌ای صدق به که اندر راه

بجز از صدق نیست هیچ پناه

آهو از صدق اگر شود آگاه

شیر گیرد به کمترین روباه

به‌اقلی بسنده کن در راه

چند از این باقلی کرمک خواه

قوم موسی چو از براق خرد

دور ماندند درگذرگه بد

از سمند هدی گسسته چو چنگ

رخت‌ادبار بسته بر خر لنگ

از نهاد نهال صد ساله

بیخ بر داد شاخ گوساله

از هوا این چنین بسی بینی

مگسی را چو کرگسی بینی

خرمگس کم حیات بسیار آز

کرگس اندک نیاز افزون ناز

مگسی با حدث قناعت کرد

کرگس اندر هوا شجاعت کرد

زان قناعت بضاعت و خواریست

زین شجاعت شناعت و زاریست

کارت آن به کز آن رهد عاقل

اُنست آن به کز آن رمد جاهل

سینه را همچو چرک ساز حصار

زان سپس باش گو جهان پر مار

سینه را هرکه حصن خود سازد

ملک هفت آسمان بدو نازد

عمر بر مرد غمر چه فروشی

در هوا و هوس چرا کوشی

با دو چشم پر آب رخ به دل آر

خندهٔ بیهده به گل بگذار

که بهین مایه از ره جد و جدّ

سنّت احمدست و فرض احد

طاعت ایزدی بضاعت را

سنّت احمدی شفاعت را

فرض‌اللّٰه چون به جای آری

عرش را سر به زیر پای آری

سنّت مصطفی چو بگزاری

کافر و گبر را نیازاری

خوی خود را بدین دو نیکو کن

سنّت این و خدمت او کن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:41 PM
تشکرات از این پست
farnaz_s
دسترسی سریع به انجمن ها