0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی بیان حاله و حسب احواله رحمة‌اللّٰه علیه

 

گر در آورد یافت خلد و نعیم

ورنه جای ویست قعر جحیم

آنکه پهلو همی زند با من

پهلویی را نداند از دامن

شعر من گل محال او خار است

خود خریدار ما پدیدارست

حکما را بُوَد به خوان جلال

لقمه و سحر و نظم هر سه حلال

جاهلان را ز حرص و بخل مدام

لقمه و شرب و نطق هر سه حرام

چون کنم عقد گوهر از کانی

روح قدسی درو دمد جانی

زنده و تازه کرد چون طوبیش

دل و جان را طراوت معنیش

گفتهٔ من روان شمار رَوان

در دو عالم چو چشمهٔ حیوان

شعر ابنای عصر اندر شرّ

هم روانست لیک سوی سقر

آب نیکو بود روان در ده

لیک در ریگ نا روانی به

آب چون شد روان چه سازد باغ

ریگ چون شد روان بلخشد راغ

آب منصف روان روان باشد

لیک سیلش هلاک جان باشد

شعر من سوی کافر و مؤمن

همچو آبست و نفس ازو ایمن

حکمت این حکیم ژاژ فروش

هست مانند کرّی اندر گوش

حکم او هم روان بُوَد در شور

سیم بَد هم روان بود بر کور

شرع و شعر از روان و جان خیزد

عشر و خمس از ضیاع و کان خیزد

از تن و طبع شرع و شعر نزاد

تودهٔ شوره عشر و خمس نداد

همچو آبست این سخن به جهان

پاک و روشن روان‌فزا و روان

چون ز قرآن گذشتی و اخبار

نیست کس را برین نمط گفتار

کردی از نیستی به من نسبش

دیو قرآن پارسی لقبش

گویمت گر کنی ز من تو سؤال

این نکوتر بسی که سبع طوال

پس علی‌رغم جاهلیت را

وز پی مردی و حمیّت را

با روان و خرد بیامیزش

بر درِ کعبهٔ دل آویزش

تن ز نقشش همی بیابد جان

جان ز مغزش همی ببندد کان

فضلا متّفق شدند برین

که کلامی گزیده نیست جز این

خط اوراق این سخن گه رنگ

سیه و خوش دلست چون شه رنگ

آفتابیست این سخن کز عزّ

در تراجع نیوفتد هرگز

هرکه این بشنود به گوش از دور

لحن داود ظن برد ز زبور

سر به سر حکمت و مواعظ و پند

بنده را پند و رند را ترفند

شعر من صورت روان بدنست

خط من خامش شکر سخن است

هرکه را اندرین دو جهل و شکیست

شعر من جانش را یکی و یکی است

در سرایی که مکر و فن دارد

تازگی گفته‌های من دارد

لذّتی دارد این سخن تازه

که بخ خوبی گذشت از اندازه

رسانیده‌ام سخن به کمال

می‌بترسم که راه یافت زوال

چون به غایت رسد سخن به جهان

زود آید در آن سخن نقصان

بیتی از شعر من سوی بد حال

کم نباشد ز بیست بیت‌المال

گرچه در غفلت اندرین سی سال

دفتر من سیاه کرد خیال

این سخنها ز کاتب چپ و راست

عذر سیصد هزار ساله بخواست

کردم از خاطری ز لؤلؤ پُر

دامن آخرالزمان پر دُر

آنچه زین نظم در شمار آمد

عدد بیت ده‌هزار آمد

بعد ازین گر اجل کند تأخیر

آنچه تقصیر شد شود توفیر

هرکه زین پس به شاعری پوید

یا نگوید وگرنه زین گوید

زین سخن کاصل عالم افروزیست

دان که پیروز بخت را روزیست

هرکه او طالب اذای منست

خون اوداج او غذای منست

این حدیث از پی دل ابلیس

گر بننوشت خصم گو منویس

کز پی تشنگان علّیّین

کاتب جان همی نویسد این

بد نژادی که دیو زاد بُوَد

گر بننویسد این ز داد بُوَد

قدر این شعر دیو چه شناسد

بوم خورشید دید بهراسد

چه بُوَد زین شنیع‌تر بیداد

لحن داود و کرّ مادرزاد

پیش این گفته سر فرود آرد

سخن آرای هرچه بردارد

جاهلی کو شنید این سخنان

یا بدید این لطیف سرو بنان

جز به صورت بدو نپیوندد

زانکه بر ریش خویش می‌خندد

اینت رنجی که کور شمع خرد

پس بخسبد درو همی نگرد

شمع بیهوده‌دان تو در بر کور

لحن داود و مستمع چو ستور

تو به گلبن ده آب حیوان را

گو برو خاک خور مغیلان را

خاتم انبیا محمّد بود

خاتم شاعران منم همه سود

هرکه او گشته طالب مجدست

شفی او ز لفظ بوالمجدست

زانکه جدّ را به جدّ شدم بنیت

کرد مجدود ماضیم کنیت

شعرا را به لفظ مقصودم

زین قبل نام گشت مجدودم

به خدا ار به زیر چرخ کبود

چون منی هست و بود و خواهد بود

خاطرم چاکریست حکم‌پذیر

هرچه گویم بیار گوید گیر

آنکه او منصف است و زیرک سار

نشمارد به بازی این گفتار

هزل اگر با جدست گو می‌باش

که نه از زیرکان کمند اوباش

چون مرا اندرین سفر که رهست

زر و جو هست و عیسی و خر هست

بخورد آنچه هست در خور او

آنچه زر عیسی آنچه جو خر او

نیک باید بُوَد ز روی شمار

نیکی بی بدی تو چشم مدار

هرکجا راحتیست صد رنج است

زیر رنج اندرون همه گنج است

زانکه در زیر هفت و پنج و چهار

نیست مُل بی‌خمار و گُل بی‌خار

این جهانیست خوب و زشت بهم

وآن جهان دوزخ و بهشت بهم

در جهانی که نظم او ز دوییست

باعثش بدخویی و نیک خوییست

نز پی نظم پادشاهی او

قهر و لطف است با الهی او

تو بد و نیک دیده‌ای به جهان

خیر و شرّ و کفر با ایمان

قبض و بسطست در جهان حیات

ضرّ و نفعست در مزاج نبات

قبض و بسطی که در جهان دلست

همچو در شکل و صورت آب و گلست

مصلحت راست این دو رنگی او

نه بجهلست ترک و زنگی او

هرکه او خیره ساز و مستحلست

گر بدزدد ز شعر من بحلست

نیست از عقل وقت مهمانی

لقمه تنها زدن ز لقمانی

چه حکیمی بُوَد که خوان بنهد

باغبان را نواله‌ای ندهد

میزبانی خاص خوی بدست

دعوت عام کردن از خردست

میزبانی چو خوانی آراید

ترّه همچون بره به کار آید

گرچه با هزل جدّ چو بیگانه‌ست

هزل من همچو جدّ هم از خانه‌ست

شاه را چون خزانه آراید

چیز بد همچو نیک درباید

هزل من هزل نیست تعلیمست

بیت من بیت نیست اقلیمست

تو چه دانی که اندر این اقلیم

عقل مرشد چه می‌کند تعلیم

یعنی ار جدّ اوست جان آویز

هزلش از سحر شد روان آمیز

شکر گویم که هست نزد هنر

هزلم از جدّ دیگران خوشتر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:39 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فصل اندر تبدیل حال

بدر بودم شدم هلال مثال

نه بخندند ابلهان ز هلال

چون هلال دوتا شدم باریک

گشت عالم به چشم من تاریک

پنبه از گوش کرد بیرون مرگ

که بساز از برای رفتن برگ

شیر یک سالگیم کرد اثر

پس چل سال گرد عارض و سر

چون درین کارگاه بی‌استاد

عمر دادم به ابلهی بر باد

شب برناییم به نیمه رسید

صبح پیریم در زمان بدمید

بنمردیم تا به بوالعجبی

بندیدیم صبح نیم شبی

موی و دل شد چو شیر و چون قطران

زین دو مرغ سیه سپید زمان

آن سیاهی ز موی رفت به دل

وین سپیدی ز دل به موست بحل

دل من همچو برف و دندان بُد

مویم همچون که نفط و قطران بُد

لیکن اکنون شدست دل قطران

موی بستد سپیدی از دندان

بنگر ای خواجه در رخ و پشتم

شد چو انگشت هر ده انگشتم

ریش چون روی پنبه زار شده

روی چون پشت سوسمار شده

عمر بگذشته کی دهد نیرو

که بقا در بقا بود نیکو

بهر آن عیش بی‌نواست مرا

کآب در پیش آسیاست مرا

آدمی خود جوان زبون باشد

خیمهٔ عمر پیر چون باشد

مه فتاده عمود بشکسته

میخ سوده طناب بگسسته

عمر دادم بجملگی بر باد

بر من آمد ز شصت صد بیداد

مانده همچون معانی باریک

بی‌خطر سوی خاطر تاریک

در تمنا بُدم که گردم پیر

وین زمان من ز پیریم به نفیر

پیر با چیز نیست خواجه عزیز

پیر بی‌چیز را که داشت به چیز

عمر باقی چراغ دان بر خیر

این مثل هست عُمر باقی پیر

گاهی افزون و گاه کم گردد

گه بخندد گهی دژم گردد

سر به سوی زمین فرو برده

به نمی زنده وز دمی مرده

تا نمی‌باشد اندرو روغن

گاه تاری شود گهی روشن

این همه بیهُدست و عاریتست

اجل او را تمام عافیتیست

پیر را خاصه بدخو و بی‌برگ

نیست یک دستگیر همچون مرگ

پیر در دست طفل باشد اسیر

پشه گیرد چو باشه گردد پیر

عمر ما جمله مستعار بُوَد

عقل را زین حیات عار بُوَد

مرد عاقل ز لهو پرهیزد

زین چنین عُمر عقل بگریزد

عُمر تن مرد را اسیر کند

مرد را عُمر عشق پیر کند

مرد پیر از بقای جانان شد

با چنین عُمر پیر نتوان شد

هرکه او رنگ و بوی راست اسیر

زن و کودک بود نه مرد و نه پیر

پیر کز جنبش ستاره بُوَد

گرچه پیرست شیرخواره بُوَد

ای بسا پیر با شمایل خوب

لیک نزد خرد شده معیوب

همچو نیلوفر به جان و به دست

آسمان رنگ و آفتاب‌پرست

آن جوانی که گرد غفلت گشت

آن نه عمر آن فضول بود گذشت

دل از این عمر مختصر برگیر

کز چنین عمر کس نگردد پیر

سیرم از عمر و زندگانی خویش

می‌بگریم بر این جوانی خویش

زندگانی که نبودش حاصل

مرد عاقل در آن نبندد دل

عجز و ضعفست حاصل کارم

به ضعیفی چو زیرم و زارم

پیر شکل ارچه با بها باشد

بَرِ عاقل کم از هبا باشد

پیر باید که راه دیده بُوَد

تا برِ عقل برگزیده بُوَد

هست پیر از ولایت دینست

آن که گویند پیر پیر اینست

شیر بدروز کهل وقت زئیر

زارتر نالد از ضعیفی زیر

چون به دست زَمن زمِن باشی

تو نباشی مسن مسن باشی

زیر چرخست رسم پیر و جوان

زیر چرخ این نباشد و هم آن

ای برادر نصیحتم بشنو

به خدا و به کدخدا بگرو

جز به تدبیر پیر کار مکن

پیر دانش نه پیر چرخ کهن

پیر حکمت نه پیر هفت اختر

پیر ملّت نه پیر چار گهر

چون براهیم پیر ملّت بود

تختش از صدق و تاج خلّت بود

او برفت از میان و کم پایست

ملّت او هنوز برجایست

مرد باید که باشد از دل و دین

از گه امر تا به یوم‌الدّین

همچو آدم جوان کهل روان

نه چو ابلیس تنش پیر و جوان

از سرای دماغ و حجرهٔ دل

گر یکی دم زند همی عاقل

در سر آید همی به ده جا دم

تا به لب زین عنا و درد و الم

این جهان را ممارست کردم

گرد از اومید خود برآوردم

زین حیاتم زخود ملال آمد

زندگانی مرا وبال آمد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:39 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فصل اندر ضعف و پیری

راکعم کرد روزگار حسود

از پس این رکوع چیست سجود

تا جوانی مددگه من بود

جوی عمرم پر آب روشن بود

آخر از آب من ز پاک بری

خاک سردی ببرد و باد تری

مرد چون پیر گشت عاجز گشت

شاب را شیب و عجز عاجز گشت

روزگار حسود بی‌باکم

از دل شوخ و جان غمناکم

کرد پشتم کمان و کام چو تیر

کرد رویم چو قیر و موی چو شیر

کرده از بهر پشت نامه مرا

برنهاده به نامه عامه مرا

پای بر پایم آمد از غم شست

لاجرم دست می‌زنم بر دست

پس چو نور شباب حاضر نیست

تار پیری و تیر هردو یکیست

گشت بالا دوتا و با تن گفت

که همی زیر خاک باید خفت

لاجرم رغم هردو دیدهٔ من

جوهر عمر به گزیدهٔ من

خوش خوش از من جهان هزل و مجاز

عاریتها همی ستاند باز

کاندرین کارگاه هزل و هوس

واندرین تنگنای مانده نفس

مرد را عارض سیاه نکوست

کاندُه دشمنست و شادی دوست

در نگر در من ای رفیق به مهر

سوی آن مرگ سرخ و زردی چهر

تا بدانی که پیش از آن ایّام

در سرای غرور و گلشن کام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:39 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثّل فی‌الاجتهاد

ابن خطّاب آن به مردی فرد

کعب احبار ازو روایت کرد

گفت اگر نه ز بهر این سه خصال

بودیی بودمی حیات وبال

کردمی اختیار خود را مرگ

این حیاتم دگر نبودی برگ

لیکن از بهر این سه خصلت را

می‌پسندم حیات و مهلت را

کعب گوید که گفتمش ای میر

این سه خصلت بگو و باز مگیر

گفت عمّر یکی که گه گاهی

در سبیل خدای هر راهی

می‌دویم و جهاد می‌جوییم

در ره غزو شاد می‌پوییم

دوم آنست کز پی طاعت

سر به سجده بریم هر ساعت

گاه و بی‌گه خدای می‌خوانیم

به خدایی ورا همی دانیم

سیم آن کین جماعت مشتاق

که جلیس‌اند بی‌ریا و نفاق

سخن حق ز ما همی شنوند

همچو مرغ گرسنه دانه چنند

یا چو ریگی که تفته گشت از تاب

آب یابد خورد به سیری آب

از پی این سه خصلتم دلخوش

بر سرِ آب پای در آتش

به حیات از برای خلق خدا

دادم از بهر کردگار رضا

گرنه از بهر این سه حال بُدی

زین حیاتم بسی ملال بُدی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:39 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در رهایی جستن جان گوید از تن

رقص کن پیش دل به چارهٔ خویش

خرقه کن دلق چارپارهٔ خویش

زانکه در بارگاه بی‌بندی

نبود جان و جامه پیوندی

چند باشد به بند نان با تو

دو جوان مرد عقل و جان با تو

چون شه آباد شد شهید آمد

آنگه از عقل و شرع یابی داد

آتش اندر زن از پی دین را

میخ خرپشتهٔ شیاطین را

چار طبع است در سرای رحیل

آلت چار میخ عزرائیل

مرگ‌کش زندگی ز ارکانست

نه سزاوار عالم جانست

رمه راهیست از سرای فنا

خلق را سوی کشت‌زار بقا

چار مرغند چار طبع بدن

بهر دین جمله را بزن گردن

برهم آمیز پر و بال همه

پس نگه کن به کار و حال همه

بر سر چار کوه دین بر نه

بازخوان جمله را به جدّ برجه

پس به ایمان و عقل و صدق و دلیل

زنده کن هرچهار را چو خلیل

جان نپرد به سوی معدن خویش

تا نگردی پیاده از تن خویش

تا نیاید ز حس برون حیوان

ره نیابد به مرتبهٔ انسان

پس چو انسان ز نفس ناطقه رست

روح قدسی به جای آن بنشست

چون برون شد ز جان گوینده

شد به جان فرشتگان زنده

ای ز شهوت شکم زده آهار

خبه از هیضه وز شره ناهار

گر ترا برگ راه مرگ بود

بر دلت قلب مرگ برگ بود

گر ترا هیچ برگ برگستی

ای خوشا کت جهان مرگستی

مالت اینجاست همچو جسم از پوست

زان اجل دشمنی و دنیی دوست

عقبی باقیت نمی‌باید

دنیی فانیت کجا پاید

زر به عقبی ده ار حلال بود

که دل آنجا بود که مال بود

گر به عقبی ترا بُدی زر و سیم

راه عقبی ترا بُدی تسلیم

ور ترا رای مشورت برگست

پیر پخته درین جهان مرگست

پس درین منزل فریب و هوس

مشورت گر کنی برو کن و بس

مرگ را جوی کاندرین منزل

مرگ حقست و زندگی باطل

باطلی را رها کن از پی حق

تا بدانی تو عقبی مطلق

چون ازین دامگاه آهرمن

جان بپرید خاک بر سر تن

تن خود را برای عالم دل

مکن از بهر هیچ، هیچ خجل

می‌چشانش همیشه تلخ و ترش

گر از این مُرد مُرد ورنه بکش

که تن از جان همیشه نور گرفت

جان ز علم و هنر سرور گرفت

آنکه جان را به علم پروردست

نیست او خار بن که پروردست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:39 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مدح خواجهٔ عمید احمدبن مسعود تیشه و وصف حال خانه‌ای گوید که از جهت حکیم سنایی کرده بود و اسباب

دوستی مخلص اندرین شهرم

کرد از صدق و دوستی بهرم

خانه‌ای بهر من به رحمت دل

کرد و یک دست جامه خانه ز ظل

سقف او وقف خانهٔ افلاک

خوانده در صحن مالک‌الاملاک

خشت او از بهشت داده خبر

خاکش از باد و آب برده اثر

از برای دلِ منِ رنجور

کرده یک دست جامه خانه ز نور

این نه عیبست نزد هشیاران

زانکه بس خفته‌اند بیداران

هست تنهایی اندرین منزل

حجرهٔ جان و سبز خانهٔ دل

من به تنهایی اندرین بنیاد

با دلی پر ز غم نشستم شاد

من درین خانهٔ خجسته نهاد

بودم از پشت عقل و روی نهاد

نقش آن خانهٔ بهی بارش

خلل بام بود و دیوارش

واندر آن خانه مونس از همه کس

سایهٔ خانهٔ من و من و بس

خانه تاریک و مرد بی‌مایه

سایه‌ای باشد از بر سایه

مونس من درین چنین خانه

خاطر تیز و عقل فرزانه

اندرین خانه بی‌شر و شورم

راست خواهی چو مرده در گورم

هر سخن کان به جای خود باشد

کاتب الوحی آن خرد باشد

در تماشای فکرت از اغیار

سایهٔ خانه هم نیابد بار

نبود همچو موش مرد سخن

سایه پرورد و خانه ویران‌کن

مرد قانع نه مرد لوس بُوَد

کز طمع گربه چاپلوس بُوَد

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

یمدح الشیخ الامام جمال‌الدّین فخرالاسلام تاج الخطباء احمدبن محمّدالملقّب بالحذور

خلق از این خانه بر حذر باشد

خواجه احمد حذورتر باشد

آنکه خامه‌ش ز سحر بر قرطاس

شب و روزی نگاشت از انقاس

معنی اندر میان خط سیاه

درج کرده چو دین میان گناه

گرنه آن سحر کردی اندر دم

آب کاغذ ببردی آب از نم

جگر گرم را خطش چو شمال

نم پذیرفته چون ادیم زلال

اوست فهرست و سرجریدهٔ علم

اوست بنیاد جود و مایهٔ حلم

آسمان قدر و مشتری دیدار

منتجب خلق منتخب گفتار

خاطرش تیزرو بسان شهاب

کَون را با دلش نمانده حجاب

شربت شرع باغ دین خدای

از غبار خیال کرده جُدای

همچو شرع از مخالفت دور است

در همه کار خویش معذور است

فیلسوف و حکیم و دیندارست

راست چون چشم عقل بیدارست

نیست از اهل روزگار چنو

آب کاغذ نگاه‌دار چنو

نکند ظرف حرف را به اثر

آتش و آب او نه خشک و نه تر

نطق او در ره جواب و سؤال

تازه و خوش چو در بهار شمال

تازیان را شکال بر بسته

لاشکان را فسار بگسسته

گرچه خود نیست لایق قایل

قابل قول او شود باقل

از بزرگان کفایت او دارد

راست خواهی ولایت او دارد

تا بود بر زخانش دولت و فرّ

بوسه زن همچو کاغذ و دفتر

حفظ او آب روی شرع آرد

اصل او اصلها به فرع آرد

منبرش چرخ و او چو خورشید است

مجلسش قصر و او چو جمشید است

هرچه گوید همه بدیع بُوَد

هر شریفی برش وضیع بُوَد

همچو آب روان بود سخنش

سر نپیچد کسی ز کن مکنش

لفظ او خلق را جواب دهد

هم براندازه‌ها ثواب دهد

نبود همچو گفت او گفتار

راحت روح خود از آن گفت آر

هرگهی کو به درس بنشیند

عقل در مجلسش دُرر چیند

عقل گردد ز لفظ او مدهوش

نفس گوید که یک زمان خاموش

تا سماع حدیث خوب کنیم

روح را پاک و بی‌عیوب کنیم

هرچه گوید همه نکو باشد

گفتهٔ او همه چنو باشد

بخت و دولت هوای او دارند

خواجه و شاه رای او دارند

برتر از هفت چرخ همّت اوست

بر کریمان اثر ز نعمت اوست

آب عذبست نکته بر نامه

آتش باد پیکرش خامه

بینی آنگه که خواجه کلک ربود

تا کند عقل را ز جان خشنود

هندوی مشک خانه عنبر فام

بر درِ روم کرده رایت رام

در فصاحت زبان چو بگشاید

بسته گیرد زمانه را شاید

زانکه آنکس که خواجهٔ دل شد

زود و عالم چو شاه عادل شد

شد مسلّم ولایت جاهش

قبلهٔ عقل گشت درگاهش

لب من باد بر ستانهٔ او

اندرین جان فروز خانهٔ او

باد تا روز محشر اقبالش

که مهنّاست قدر و اقبالش

باد تا هست ماه و مهر و سپهر

جاه او چون سپهر و رخ چون مهر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در قناعت و انزوای خویش گوید

ای که در زیر طبع گردونی

چند گویی مرا که از دونی

با چنین گنج در چنین گنجی

چه گنه گنج را تو ناگنجی

رنج با گنج و زحمت نااهل

چون بریدی طمع ترا شد سهل

زحمت خود ز اهل عصر بکاه

هرچه خواهی ز خالق خودخواه

خلق را جمله صورتی انگار

هیچی از هیچ خلق طمع مدار

جُرم من اندرین چه می‌دانی

چون بدیدی کمال نادانی

نرسد در ولایت دل خویش

هیچ بی‌حوصله به حاصل خویش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی‌القناعة

گوشه‌ای گیر از این جهان مجاز

توشهٔ آن جهان درو می‌ساز

نه ترا با کسی بُوَد پیوند

تا تو گوئی بدرد و آنکس خند

دولت دین چو روی بنماید

پشت بر کاینات فرماید

دیده چون کحل آشنایی یافت

دل تاریک روشنایی یافت

گرد دریا و رود جیحون گرد

ماهی از تابه صید نکند مرد

این دو روزه حیات نزد خرد

چه خوش‌و ناخوش‌و چه نیک‌و چه بد

زین دو روزه حیات و پیوندی

به خدای ار تو هیچ بربندی

باش تا چنگ مرگ دریا زد

نای حلقت ز نان بپردازد

زانکه در عالم فریب و هوس

کس نکرد اعتماد بر دو نفس

طبع بربود شه قوی نبود

تخت بر آب مستوی نبود

نبود زیر عرش دانا را

استوی عرشه علی الما را

باش تا عقل افکند فرشت

حل کند استوی علی‌العرشت

باش تا صبح صلح روی دهد

شاه شامان درای کوی زند

پس در این چند روزه پیوندی

کُنج محراب و گنج خرسندی

دیدهٔ عقل دار در احمد

تا ز راه لحد رسی با حد

احد اندر لحد چو جایت ساخت

سرِ فردوسیان سرایت ساخت

روضه‌ای گشت بر تو کنج لحد

فرش روضه ز گنج فضل احد

چون به محراب حق‌شتابی تو

نور حق در دو دیده یابی تو

بده از خون دیده در محراب

از درون طوبی یقین را آب

تا به هر جا که شاخ او برسد

میوه‌های فراخ او برسد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر تفضیل سخن خویش گوید

از همه شاعران به اصل و به فرع

من حکیمم به قول صاحب شرع

شعر من شرح شرع و دین باشد

شاعر راست گوی این باشد

قسم من دان ز جملهٔ شعرا

از پیمبر من از خدای آلا

قدر من کم کند عدو گه گاه

چون دبیران ز نقش بسم‌اللّٰه

کی شود ز آفت دبیر و قلم

قدر بسم‌اللّٰه از دو مُدبر کم

کس بنگرفت ماهی از تابه

دیو باشد مقیم گرمابه

حایض او من شده به گرمابه

ماهی او من طپیده در تابه

مرغ خانه که اندر آب افتاد

دان که در ورطهٔ عذاب افتاد

بندهٔ دین و چاکر ورعم

شاعری راست گوی و بی‌طمعم

همچو آبم به هرکجا باشم

تا نیابی گران‌بها باشم

من شناسم که چیست نور شراب

که بسی خورده‌ام غرور سراب

آب نایافته گران باشد

چون بیابند رایگان باشد

آب چون کم بود به جان جویند

چون بیابند کون بدان شویند

آنگهی کاب را عزیز کنند

در زمان جای او گمیز کنند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل

از پی نای و چنگ بوالخداش

خانه‌ای تنگ ساخت بوالنباش

تا همی گربه نای دارد و چنگ

موش را چیست به ز خانهٔ تنگ

تا بود گربه مهتر بازار

نبود موش جلد دوکان‌دار

تا بود گربه در کمان کمین

موش را گلشن است زیر زمین

تیز کرده است ای خردمندان

گربهٔ مرگ چنگل و دندان

تا کرا همچو موش دریابد

سوی جانش چو گربه بشتابد

اندرین کارگه به روز و به شب

چنگلش تاب‌دار و جان در تب

چون ز تاب و تبت کشید به دم

از وجودت ربود سوی عدم

می‌نوازد همی ترا الحق

آن طبیب طمع خر احمق

می‌نداند ز روی کم عقلی

پشت معنی نمود بی‌نقلی

چنگ و دندان چو مرگ دریازد

موش را گربه هیچ ننوازد

پیشوای کسی که بنده بُوَد

پند او از نبی بسنده بُوَد

با تن دردناک و با دل ریش

نرسد کس به کامهٔ دل خویش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

آن شنیدی که رفت نادانی

به عیادت به درد دندانی

گفت با دست از این مباش حزین

گفت آری ولیک سوی تو این

باد باشد چو بی‌خبر باشی

آب و آتش چو خاک برپاشی

بر من این درد کوه پولادست

چون تو زین فارغی ترا بادست

چون دل و دست همزبان دارم

عافیت به چو این و آن دارم

چژک را چون نه تیغ و نه سپرست

سینه مرچزک را حصار سر است

لاجرم زین کند زمین شدیار

لاجرم زان حصار گیرد مار

من ز بهر تو مانده اندر کنج

تو لقب کرده مر مرا ناکنج

تخم تا در زمین نمانده سه ماه

بر ازو کی خوری به خرمنگاه

در زمستان سه مه بیاساید

پس بهاری چنان بیاراید

من که در خانه خود چنین باشم

از پی خوان اهل دین باشم

چون همی خوانِ دانش آرایم

کی ز مطبخ به سوی باغ آیم

کم از آن کز تو رخ نهان دارم

مردهٔ نفس را روان دارم

از بلا کنج از آن نپردازم

تا ترا کنج عافیت سازم

تا دلم چون بهشت نور دهد

نور تنها نه صد سرور دهد

زان همی در به رخ فراز کنم

تات صد در ز عقل باز کنم

نبود نیز گرد هر کلبه

خانه و کوی گرد چون گربه

بلکه مرد سخن به هر جایی

چون زنان کم جهد به هر پایی

جان گوینده چون نکو گوید

زاب جان روی دل همی شوید

بیشهٔ نظم را چو شیر بُوَد

جان نه زین چار طبع چیر بُوَد

خود مرا نیست بی‌تو زهره و بس

خیره‌رویی و بی‌خودی چو مگس

چون نه مردان طمع و پر خاشم

خاره را خیره خیر چه تراشم

گورخر چون نداد کس را دست

نه ز پالان و رنج بار برست

گرچه شد ز اهل روزگار جدا

چه کمست آخر از مگس عنقا

سوسماری که فارغست از آب

چه سرِ آب نزد او چه سراب

تو مرا گویی ای خر طنّاز

سوی درگاه این بزرگان تاز

نکنی خدمت این بزرگان را

سخت بی‌حرمتی دل و جان را

کی شود سوی لاهی اللهی

عاشق تابه کی شود ماهی

زال چون ماده گاو بگذارد

کی سپاس سبوس بردارد

باغ دین و خرد بُوَد خلوت

پردهٔ نیک و بد بُوَد خلوت

هرکه خلوت گزید راحت دید

خلوت آمد مراد را چو کلید

باز دارد به خاصه بهر ورع

کهنهٔ نو ترا ز ننگ طمع

ضد با ضد یار چون باشد

اشتر بی‌مهار چون باشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در وصف بی‌طمعی و خویشتن‌داری خود گوید

 

من نه مرد زن و زر و جاهم

به خدا ار کنم وگر خواهم

گر تو تاجی دهی ز احسانم

به سرِ تو که تاج نستانم

زانکه چون طوق منّتت بکشم

لقمهٔ خوان نعمتت نچشم

نبوم بهر طمع مدحت گوی

این نیابی ز من جز از من جوی

نه کهن خواهم از کسی و نه نو

نیک داند ز خوی من خسرو

نکنم جز ترا ثنا چکنم

کار خود کرده‌ام بها چکنم

مادر موسیم که از شاهم

شیر فرزند را بها خواهم

دل من جست از این سرای مجاز

از نیاز خرد نه از سرِ ناز

جسته بهر سلامت تن را

سر گریبان و پای دامن را

مرد خرسند کم پذیرد چیز

شیر چون شیر شد نگیرد چیز

مشنو از شب پرک حکایت خور

گرد دریا برآی و نیلوفر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر افتخار خویش فرماید

ذم شنیدی ز مرغ عیسی‌رو

مدحم اکنون ز آفتاب شنو

گرچه چون من سخنگزاری نیست

بهتر از شاه گوش داری نیست

ورچه زین به سخن گزارد شاه

چشم دارم که گوش دارد شاه

خود چه گویم که در سپید و سیاه

نیک دانم که نیک داند شاه

همچو شمس است شعر من تابان

لیک جرمش در آسمان پنهان

مثلّ مادح تو چون جانست

فعل پیدا و ذات پنهانست

نافه و نحل و پیله را مانم

که ز پیدا بهست پنهانم

مه که خورشید را برو بندند

چون جدا گشت ازو برو خندند

بر کهی کز مهان نهان باشد

گر بخندند جای آن باشد

باشد از دور خوش به گوش مجاز

از من آوازه وز دهل آواز

خاصه سست و ضعیفم و واله

چون دل نافه و تن ناقه

چون نباشد بر اوج گردون مه

پس عُطارد همیشه تنها به

همچو ابرم ز دست مشتی گل

آب در چشم و آتش اندر دل

آب و آتش ز دیده و دل من

غرقه دارد همیشه منزل من

باد در زیر امر و فرمانت

ملک هم گوشهٔ سلیمانت

عقل و فرهنگ و جود دین تو باد

نقش جاوید بر نگین تو باد

آفریننده باد یار ترا

کافرید او بزرگوار ترا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در صفت خلوت و تنهایی گوید

سلوتی نیست روح را از کس

سلوت روح خلوت آمد و بس

دهر بد رای و خلق بد بینند

راهت این است و مردمان اینند

یا به خلوت به خوش دلی تن زن

یا بر اینها نشین و جان می‌کن

کی فروشد خرد به رستهٔ جان

آب سی‌ساله را به تایی نان

مگس و گربه سوی خوان پویند

سگ و زاغند کاستخوان جویند

گربه از بهر لقمه‌ای به صد خواری

می‌کشد با خروش و با زاری

گربه از بهر لقمه جور برد

ببر و شیر و پانگ خود بدرد

باز شیر درنده در صحرا

گورخر را همی درد تنها

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:40 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها