0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در بیان طبایع چهارگانه

جوهر آتش است بعد از هفت

که ازو دل بخست و زهره بکفت

بعد از آتش فضا و جوِّ هوا

که زوی تا به مرکز است ملا

بحر اخضر سوم نتیجهٔ اوست

آن یکی قشر و آن دگر چون پوست

اغبر تیره چارمین ارکان

پس نبات و معادن و حیوان

حال اطباع این دوازده برج

هریکی بر مثال گوهر و دُرج

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در صفت بروج دوازده‌گانه

حمل و ثور و پیکر جوزا

سرطان و اسد دلیل بقا

خوشهٔ خاک و کفّهٔ میزان

عقرب مائی و زنار کمان

جدی خاکی و دلو و حوت بهم

از هوا و ز آب داده رقم

برّه و شیر ناریست و کمان

گاو و خوشه و بز ز خاک گران

باز دو پیکر و ترازو و دول

از هوا یافت بهره بیش ممول

هست خرچنگ و گزدم و ماهی

که بر آبستشان شهنشاهی

حمل و عقربست از این تاریخ

که شدستند خانهٔ مریخ

ثور و میزان ز زهره دارد بهر

زهره چون شاه و ثور و میزان شهر

پس از این هست خوشه و جوزا

کز عطارد گرفته‌اند بها

سرطان خانهٔ قمر گویند

شمس را جز اسد کجا جویند

قوس و حوتست خانهٔ هرمزد

جدی و دلو از زحل بجوید مزد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در شرف و وبال و صعود و هبوط کواکب گوید

 

شرف آفتاب در حملست

شرف ماه گاو بی‌جدلست

راس را خانهٔ شرف جوزاست

سرطان آنکه مشتری را جاست

شرف تیر خوشه آمد و پس

مر زحل را شرف ترازو و بس

مز ذنب را شرف کمان آمد

ملک بهرام جدی از آن آمد

شرف زهره برج ماهی دان

بعد از این جملگی تباهی دان

می ندانند که این همه وضع است

اختراع حکیم بی‌بضع است

چون ولادت سبک پدید آمد

بستگی را یکی کلید آمد

دومین خانه بیت مال نهند

اصل این حکم بر محال نهند

سومین بیت اخوه و اخوات

ایمن از حادثات و از نکبات

چارمین خان خانهٔ پدرست

که ورا خیر و عافیت ثمرست

خانهٔ پنجم آنِ فرزندست

وآنِ اولاد و خویش و پیوندست

ششمین بیت بیتِ بیماریست

که از آن خانه جای غمخواریست

هفتمین خانه جای جفت و عیال

که از آن به شود همه احوال

هشتمین هست خانهٔ نکبات

که از آن مرد را رسد آفات

نهمین جای ملت و دین است

سفر و راه و کیش و آیین است

دهم از مادران نهند شمار

خانهٔ پادشاه و حرفت و کار

خانهٔ دولتست یازدهم

اینت ترتیبها همه مبهم

از ده و دو نشان که دادستند

خانهٔ دشمنان نهادستند

زین ده و دو نظر به پنج کنند

خود درین پنج‌جا سپنج کنند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل فی احوال المنجّم الجاهل عندالملک العالم

 

بود وقتی منجّمی کانا

همچو اهل زمانه نابینا

پادشاهی ورا به خدمت خواند

گاه و بی‌گاه پیش خود بنشاند

پادشا مر ورا سؤالی کرد

مشکلش از ره محالی کرد

پادشا زیرک و جهان‌بین بود

ظاهر و باطنش پر از دین بود

گفت روزی برای خود بگزین

رو به تقویم حال خویش ببین

آن زمان کت همه کمال بُوَد

کوکب نحس در وبال بُوَد

طالعت را همه شرف باشد

حال تو بر تو منکشف باشد

هیچ نکبت نباشدت پیدا

خیز و دل شادمانه پیش من آ

تاترا خلعتی دهم در خور

تا شود فقر و فاقه‌ات کمتر

مرد ابله برفت و روز گزید

وآنچه مقصود شاه بود ندید

بامدادی بَرِ شه آمد زود

که از آن بهترینش روز نبود

شاه چون دید مرد را دلشاد

صد در از رنج و غم برو بگشاد

گفت در حال گردنش بزنید

بسته ویرا ز پیش من بکشید

مرد دژخیم مر ورا بکشید

برد واندر زمان سرش ببرید

می ندانست روز نیک از بد

بود تقلید امام او نه خرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

صفة مقادیر ابروج والکواکب السیّارة

 

غافلند این منجّمان از کار

نیست در کارشان دل بیدار

همه را زرق و حیلت است آلت

نیست از علم و حلمشان عدّت

شمس کز کرّه هست در مقدار

ز صد و بیست و چار بار شمار

خانه او را اسد نهادستند

دور دور از خرد فتادستند

زُهره کز ربع کرّه بیگانه‌ست

ثور و میزان ورا چرا خانه‌ست

نیست تیر از کره یکی اجزا

با دو خانه است سنبله و جوزا

نیست در کارشان بسی تمییز

خیز و بر ریش آن منجم تیز

می نویسند خیره بر تقویم

نیک و بد بر عموم اینت حکیم

بس تبجّح کنند بر دانش

هیچ دانش نداده یزدانش

نیست فرقی میان مردم دهر

همه یکسان بود طوالع شهر

همه بادست حکم باد انگار

تو ز احکام خیره دست بدار

نیست جز هرزه مندل و تنجیم

زن بود سغبهٔ چنین تعلیم

سخن فال گو ندارد سود

باد پیمود کآسمان پیمود

نیست الّا به قدرت یزدان

نیک و بد در طبایع و ارکان

بی‌قضا خلق یک نفس نزند

مرد عاقل چنین جرس نزند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی تسویة البیوت

اختراعی چنین هرآنکه نهاد

راه در داد و لیک در نگشاد

خلق را جمله کرد سرگردان

وآنچه کرد از عمل تبه کرد آن

شخص گاهی که در شمار آید

مادرش اوّلین به کار آید

بعد از آن خانهٔ نحوس و سعود

که درآمد وی از عدم به وجود

خواهران و برادران پس از آن

پس پدر تا بداریش چون جان

خانهٔ رنجها و بیماری

نکبات و بلای و دشخواری

بعد از آن خانهٔ مناکح و جفت

به در آید بدان زمان ز نهفت

چون بجَست از نهیب بند و کمند

پس ورا نِه تو خانهٔ فرزند

خانهٔ دوست و خانهٔ دشمن

بعد از این خانه‌ها تو پی بفکن

ورنه بیهوده زین نمط کم گوی

ژاژ کم خای و پر بهانه مجوی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در حق مردم و آدمی گوید

پس از آدم هر آنچ ز آدم زاد

آدمی خوانمش به اصل و نژاد

نتوانم که گویمش مردم

زانکه در سرِ این سخن مردم

مردمی عالمی دگر باشد

کم کسی را ازو خبر باشد

گرچه از روی اصل در دو سرای

کمتر از سگ نیافرید خدای

از پی خواب و خور مدانش وجود

کاندرو بیش ازین بود مقصود

چون بُوَد خلد و در هنر کوشد

جامه مشطی ششتری پوشد

خدمتش را کسی کنند پدید

که برو بایدش مقیم دوید

ور شود کشته گاه جولانش

صید در زیر زخم دندانش

چون بگویی برو به هم تکبیر

شرع می‌گویدت حلالش گیر

باز اگر کاهلی کند پیشه

ناورد زی طریق اندیشه

گرد بازارها دوان باشد

نزد دکّان این و آن باشد

تا یکی استخوان خشک برد

ده تبر در میان سر بخورد

هست فرقی ز کار این تا آن

همچنین کار آدمی می‌دان

سگ به کوشش چنان شود که کند

خدمتش آدمیّ و لاف زند

ور خسی آدمی شود چونان

کی کند خدمت سگ از پی نان

کار دربند همّت من و تست

نشوی خوار تا نباشی سست

این بگفتم برِ پناه جهان

بازگشتم به مدح شاه جهان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در مناقب اطباء عالِم گوید قال‌النّبی صلی‌اللّٰه علیه وسلّم فی شأنهم العلم علمان علم‌الابدان و علم‌ال

باز مردی که وی طبیب بُوَد

در سخن حاذق و ادیب بُوَد

کرده باشد ز اوستاد قبول

خوانده باشد بسی کتاب اصول

در ریاضی برد به دانش راه

وز طبیعی بود به وجه آگاه

داند اسرار علمی و عملی

مسله‌های خلافی و جدلی

از برون پی برد به حال درون

داند احوال اندرون ز برون

بیند احوال علّت و امراض

داند اسباب جوهر و اعراض

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ذکر انواع‌الشهوات علی بعضها تحریض و علی بعضها تمریض اندر صفت شهوات و در حق غلام باره گوید

هرکه شد کون‌پرست بر خیره

گوز یابد ثواب از انجیره

چه دهی از پی گذر گه ثفل

خرد پیر خود به کودک طفل

گر زبر سوش مایهٔ بد اوست

هرچه از زیر سو درآمد اوست

تن بد را بهاش جان خواهد

دل نیک تو رایگان خواهد

خاک پایی چو دیدی اندر پیش

باد دستی شوی ز شهوت خویش

آنکه او نام و ننگ خود بگذاشت

دل تو کی نگه تواند داشت

خصم غمّاز طبع یافه درای

یار خلخال دست زنگله پای

دوست چون زلف زنگیان بدساز

برجهد چون فروکشیش از ناز

چون چراغند از آنکه وقت فدی

چون فتیله ز بن خورند غذی

تا کم از یک دو مه به کسب مجاز

نود خویش سی کنند از آز

بر شکسته دریده غم خوردن

طفل بی‌مادرست پروردن

راست گفت آنکه برگشاد گره

بسته‌گیری به خوی نیکو به

هرکجا دین بود درم نبود

روی و خوی نکو بهم نبود

زشت باشد نکو رها کردن

یوسفی را بنه بها کردن

چون نه یعقوبی و نه بن یامین

زین دعا نشنوی مگر آمین

نزد آنکس که عقل او خوارست

شاهد دل شکر جگر خوارست

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر خویشان گوید فی‌مذمة الارقاب که: الاقارب عقارب، والاخ فخ، والعمّ غمّ، والخال وبال، والختن محن

این گُره را که نام کردی خویش

هریکی گزدمند با صد نیش

سرگران همچو پای در خوابند

پرده‌در همچو تیز درآبند

از ره مرگ و جسک ماده و نر

آرزومند مرگ یکدیگر

از جفا زشت گوی یگدگرند

وز حسد عیب جوی یکدگرند

اهل علّت نه خویش یکدگرند

همچومهتاب خیش یکدگرند

در ضیاع و عقار خویشان را

بشناسی چو گرگ میشان را

گرچه ایشان اقاربند همه

در اقارب عقاربند همه

نیک گفت این سخن حکیم عرب

نبود خویش اهل ناز و طرب

این مثل را نگر نداری سست

که اقارب عقاربند دُرست

خویش نزدیک همچو ریش بُوَد

بیش کاویش رنج بیش بُوَد

همه لرزنده در عنا و عذاب

چون زر و سیم سفله بر سیماب

آشکارا چو گربه بر سرِ خوان

زیر برتر چو موش در انبان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در ذمّ عوام و بازاریان و جهال گوید ذکر مساوی العوان للخواص نفع عام

عامه تا در جهانِ اسبابند

همه در کشتی‌اند و در خوابند

دل عامی چو دیدهٔ یار است

نیم بیمار و نیم بیدار است

گنده و بی‌مزه است صحبت عام

چون سگ پخته و چو مردم خام

زان گروهی که سوی درویشان

نفرت آرد همی خرد زیشان

از دل عامی و بخیل و حسود

کینه آید ولیک ناید جود

مگس و گزدمند مردم دون

نیشی اندر دهان یکی در کون

نه به دل بر نهد جهان پلید

بر سر دیو چتر مروارید

ز آفت نیش یک جهان گزدم

چشم من پر مژه‌ست چون گندم

روی چون ابر از آن دژم دارند

که چو ابر آب در شکم دارند

چون خُره زان سزای قربانند

که خره‌وار مغ مسلمانند

چون مگس روی بهر نان شویند

در چو گربه برای خوان جویند

مزد باشد برای خندیدن

سبلت زن به مزدشان ریدن

گاه شوخی پلید چون مگس‌اند

گاه صحبت به غیض چون دنس‌اند

شوخ همچون مگس ولی‌بانان

طعمهٔ عنکبوت بی‌سامان

بهر پیوند جان مهمان را

روزه فرموده سال و مه جان را

گر یکی میهمان بخوان رسدش

کارد گویی به استخوان رسدش

گر دهند این گره به کوه آوا

نکند کُه بزرگشان به صدا

از پی یک دو لقمه خرد به هیچ

کرده بسیار گونه راه بسیچ

مردم عامه همچو زنبورست

که صلاح از وجودشان دورست

هوس دخلشان چودوزخشان

دفتر خرجشان چو مطبخشان

از پی یک دو لقمهٔ تر و شور

بام و دیوار خز چو گربه و مور

ریششان سال و مه ببردن چیز

از شره مانده بر گذر گه تیز

حاصل سفله چیست جز غم و رنج

قفص تیز چیست جز قولنج

یک دم ار تخته در بغل گیرند

خانهٔ خویش در تبل گیرند

یک دم ار گوش سوی رود آرند

به دو گوز آسمان فرود آرند

شکر ایشان بخواهم ارچه به روز

بشکند زوبه ساعتی صد گوز

ذکرش بر هجاش شیر گواست

ریش مادر غرش بکن که رواست

آمد از چنگشان ز سبلت حیز

در تظلم میان درکهٔ تیز

چون نعامه به گاه نان خوردن

لیک چون مرغ وقت اه کردن

اه کنند از دریغ اه کردن

خه کنند از جواب خه کردن

عامه مانند گردباد بُوَد

که سبک خیز همچو باد بُوَد

به یکی باد خوش شود ناچیز

صورت مرد دارد و تن حیز

عرض عامه بسان نار بُوَد

گرچه بی‌مال و بی‌تبار بُوَد

کرده مجروح چون دد از بیداد

که نه دندان نه ناخنش ماناد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در عذر گوید

بنده در پیش شاه دین‌پرور

عقل در جل کشید و جان بر سر

پیش شه نامد این جهان خورده

چون نسیم بهار بی‌خرده

بنده چون ملک و عدل شاه بدید

خردی داشت پیش شاه کشید

پیش شه نامده است عقل رهی

چون نسیم بهار دست تهی

روی زرد و دلی سپید چو شمع

از پی نور و سرخ‌رویی جمع

برده از دین نه از سرِ مردی

چون صبا از چمن ره آوردی

ای چو خورشید آسمان جمال

وی چو ماه چهارده به کمال

کمر از بهر تو همی بندم

کز پی سوختن همی خندم

چون تو گیری به دستم ای دلجوی

هم تو بویم بسان دستنبوی

عقل را در شرابخانهٔ جان

در ره حکمت و بیان و بنان

نیست از عشق کس چو من مستت

گو برون آر ار چو من هستت

بندهٔ بی‌طمع منم دانی

پس چرا از برم همی راند

فلکم پیرِ صادقان داند

خردم پیکِ عاشقان خواند

شفای درد عاشقان شعرم

نه چنین خوارمایه دان سعرم

راست چون نور برق ز ابر بلند

من همی گویم و تو خوش می‌خند

کان فتیله که بر فروزندش

تا نشد تافته نسوزندش

آن نبینی میان جمع همی

خنده گریم بسان شمع همی

آروزهاست در سرِ قلمم

که نه از لوح و دست روح کمم

آن چنان گشت لذّت سخنم

که یکی دم به شست بار زنم

نبود گرچه صاحب هنرم

گر برندی مرا ز من خبرم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر خط و قلم و کاغذ و خاطر گوید

 

از دل آبستن است خامهٔ من

زان همی گِل خورد چو آبستن

کز همه چیز تیره و روشن

نکند آرزو چو آبستن

سایه باید ز گل چو در ارمم

امن باید ز بد چو در حرمم

تا ز روز و شب توام اثرست

شب من روز و زهر من شکرست

همه را شب ز روز حامل و من

در شبی‌ام که آن شب آبستن

عمر داده به خیره باد مرا

تا چه زاید ز بامداد مرا

دختر طبع بنده هست چو دین

هم سبک روح و هم گران کابین

گرچه از عقل دیده پرهوشم

پیش چشم تو حلقه در گوشم

همچو استاد درزی از پی جاه

نپسندم گروهه سینهٔ ماه

بعد از این معنی کتاب آرم

عدد بیت در حساب آرم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی حسب حاله و بیان احواله و سبب احترازه من اهل الدّنیا وانزوائه و تجریده من‌الخلائق و سبب تصنیف هذاا

حسب حال آنکه دیو آز مرا

داشت یک چند در گداز مرا

گرد آفاق گشته چون پرگار

گرد گردان ز حرص دایره‌وار

شاه خرسندیم جمال نمود

جمع و منع و طمع محال نمود

شدم اندر طلاب مال ملول

از جهان و جهانیان معزول

بود طبعم ز نظم و نثر نفور

چون ز اسکندر مظفّر فور

تا در این حضرتم خرد تلقین

کرد این نامهٔ بدیع آیین

یادگاری طرازم از پی شاه

جان فزای از معانی دلخواه

روش روز را بُوَد وادی

مهتدی را ازو بُوَد هادی

عقلا را بُوَد نکو دستور

نخورد زان سپس شراب غرور

رستگاری وی درین باشد

یادگار خرد چنین باشد

هرزه ناورده‌ام من این تصنیف

جان و دل کرده‌ام در این تألیف

ریسمان کرده‌ام تن و جان را

تا به سوزن بکنده‌ام کان را

گرچه هرگز نبود وقت سخن

در غریبی غریب شعر چو من

گرچه مولد مرا ز غزنین است

نظم شعرم چو نقش ما چین است

خاک غزنین چو من نزاد حکیم

آتشی باد خوار و آب ندیم

بهر حکمت برغم انجمنی

مر ترا کی گریزد از چو منی

لیکن از روی حکمت لقمان

رقم لقمه ماند بر انبان

از تو پرسم حکیم‌وار جواب

بازده بر طریق صدق و صواب

در همه عالم از دو قاف زمین

تا به کاف سماک و تا پروین

از پی شعر کو سخن دانی

بهر سیمرغ کو سلیمانی

همه مرغی ز شاخ بسراید

لیک طوطی شکر همی خاید

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی افتخار نفسه علی اهل عصره

خطر من گهر پریشان کرد

تا که برخاست بانگ بردابرد

در زمانه سخنسرای شدم

تن گفتار را بهای شدم

لیک مدح کسی نگفتم من

گوهر مدحت تو سفتم من

خدمت چون تو شاه شاه نژاد

جز فرومایه‌ای نداد به باد

حق عطا داد حکمت و هنرم

کی عطا در خطا به کار برم

حق چو آمد نمود باطل پشت

روی دستت به از سرِ انگشت

دیده‌ها شب فراز باید کرد

روز شد چشم باز باید کرد

گوهر اندر صدف نهفته بماند

مدتی غنچه ناشکفته بماند

تا بدین عهد نامه اندر ذکر

زانکه در پرده بود معنی بکر

معنی بکر از آن سوی تو شتافت

که همی مرد جست و مرد نیافت

همچو پیلست کار بخرد را

پیل یا شاه راست یا خود را

همه بازان این جهان پیرند

یا مگس‌خوار یا ملخ‌گیرند

همه پیران این زمانهٔ بد

همچو طفلند خرد و ساده خرد

نیست اندر جهان نفْس و نفَس

باز سیمرغ گیر چون من کس

بنده چون ابتدای مدحت شاه

کرد فکرت به سلخ و غرّهٔ ماه

گفت عقل ای دلت ز مهرش پُر

از تو دریای مدح وز من دُر

دُرفشان کن ز لفظ و معنی زود

زانکه خاموشیت ندارد سود

عندلیبی نواسرای از سرو

سر چه در خس کشیده‌ای چو تذرو

زانکه دریا نه لاف‌زن باشد

یا دُرش بهر خویشتن باشد

صدف جان و دل شکافته‌ام

تا چنین دُر ازو بیافته‌ام

اندرین دولت از پی یادی

کردم اکنون سنایی آبادی

شهری از دار عدن خرّم‌تر

قصری از مصر عصر معظم‌تر

الفـ او خلف عزّت و نصر است

ضعف آن جفت باب این قصر است

بنگر ایوان این کتاب به جان

زانکه از راه دیده این نتوان

در عدد گرچه پر ملک فلکیست

با حروف شهادتین یکیست

نکته چون زلف حور در تفسیر

رمز چون قصر عدن بی‌تقصیر

طاقهاش از طراوت و تبجیل

همچو کوی سرائلی در نیل

خانهاش از ریا و طمع و فضول

پاک و عالی چو خاندان رسول

بوم او ساخته ز بام فلک

واندرو فرش پرّ و بال ملک

ظاهرش همچو حور مشکین موی

باطنش چون بهار خندان روی

خشتی از زرّ و خشتی از گوهر

جویی از مشک و جویی از عنبر

هر نهالی جهانی از معنی

هر گیاهی مثالی از طوبی

کرده از بهر روی دل‌جویش

آب جانها روان به هر جویش

نقش او بر گیاه کبش فدی

صدق‌اللّٰه در دو گوش ندی

اندرو صد هزار پرده ز نور

وز پس پرده صدهزاران حور

ظرف حرفش چو زلف مه‌رویان

نقطهٔ خال رخ زره‌مویان

واندرو قصری از حقیقت و صدق

نام آن قصر کرده مقعد صدق

شهری آباد پر ز نعمت و ناز

دَرِ دروازه بر غریبان باز

اندرو بهر یمن و عزّت و بخت

صفت شاه برنشسته به تخت

گرچه نظم سخن به غزنین بود

دست او پای‌بند پروین بود

هست بایسته از پی دهری

این چنین قصر در چنین شهری

زین چنین شهر دهر خرّم باد

ساکنش وصف شاه عالم باد

گر بجویند سال دیگر از این

زین سخن نسخه باشد اندر چین

شاه طمغاج سازدش تعویذ

قیصر روم را شدست لذیذ

زین سخنهای خوش چو آب زلال

گشت طالب به هند در چیپال

عقلا را شده است این مونس

فضلا را بنفشه و نرگس

جاهلان را بسان افسانه‌ست

زانکه جاهل ز علم بیگانه‌ست

باغ دانش چه جای جهّالست

علم و دانش غذای ابدالست

بود باید نهان ز خلق جهان

کرد باید سخن ز خلق نهان

خاطرم گفت مر مرا در سرّ

کای به فضل تو روزگار مقرّ

کانی از محض عقل کندی باز

شوری اندر جهان فکندی باز

زود پیش آر خوب و تازه سخن

که خَلق شد کتابهای کهن

زین سپس تا همی سخن رانند

حکمای زمانه این خوانند

تا بنا کرده‌ام چنین شهری

مثل این کس ندیده در دهری

صحن جنّت ورا شده میدان

هم جنّت ز نعمت الوان

عسل و می درو روان گشته

آب و شیرش غذای جان گشته

واندرو قصرهایی از یاقوت

گشته ارواح را جمالش قوت

واندرو حوریان با زیور

خاک بومش عبیر و سنگ و دُرر

چیست زین باغ نزد پر رشکان

جز مگر جیک جیک گنجشکان

همچو طوبی است تازه و خوش و نو

به همه جایگه رسیده چنو

هر بیان آفتاب برهانی

هر سخن فردخانهٔ جانی

شسته از بهر رنگ و بویش را

خرد از آب روی رویش را

هریکی بیت ازو جهانی علم

هریکی معنی آسمانی حلم

مطلبش سخت چون گهر در کان

مأخذش سهل چون هوا در جان

به معانی گران به لفظ سبک

چون عروسی به زیر شعر تُنُک

به جهانش ببرده از تگ و پوی

آفتاب از جمال و باد از بوی

عالم عقل طالبش گشته

نیست اوهام غالبش گشته

برده این را ز بهر قوّت ملک

به ره آورده شرق و غرب فلک

ای صبا از برای روح‌القدس

بر گذر بر درِ حظیرهٔ قدس

بر تن و جان ناکسان و کسان

چرب و شیرین چو روغن بلسان

هرکه یعقوب‌وار چشم خرد

بگشاید برای خاطر خود

بیند این روضهٔ بهشت مرا

که حکایت کند سرشت مرا

از معانی و لفظ نامعیوب

یوسفس از درون و بیرون خوب

تلخ و شیرین چو می به طعم و اثر

همچو دشنام یار و پند پدر

نکته و حرف و ظرف او به اثر

آتش و آب او نه خشک و نه تر

تری خویش حرف پنهان داشت

ورنه کاغذ چه طاقت آن داشت

زین نکوتر سخن نگوید کس

تا به حشر این جهانیان را بس

این گهر را مباد تا محشر

حسد و بخل و جهل قیمت‌گر

قیمتش گر خرد کند عالم

ور معاند کند کم از دو درم

سوی حاسد چه این چه بانگ ستور

گرگ و یوسف یکی بُوَد سوی کور

چون زبان حسد بود نخاس

یوسفی یابی از دو گز کرباس

لیک زو دزد برکند دیده

تا نگیرد کسیش دزدیده

کس نگفت این چنین سخن به جهان

ور کسی گفت گو بیار و بخوان

زین نمط هرچه در جهان سخن است

گر یکی ور هزار زانِ من است

همچو جان دارد این گزیده سخن

که نگردد بهرزه هرزه کهن

هر زمان تازه‌تر بُوَد نمطش

خصم خواند همه حدیث بطش

وانکه این مسترق کند باشد

همچو آنکس که خاره بتراشد

دزد اینند زیرک و ابله

چون دبیران ز نقش بسم‌اللّٰه

آنکه دزدی کند ازین گفتار

پنج پایست زشت و کژ رفتار

ببرد رومی و بیارد کُرد

ببرد اطلس و ببافد بُرد

چون به نام خودش نمونه کند

چون خودش زشت و با شگونه کند

این فرومایگان سندان را

وین ملامت خران رندان را

گرچه خوانها نهند نانشان کو

ورچه صورت کنند جانشان کو

گرچه صورت نگاری آسانست

جان نهادن نه کار ایشانست

صورتی کاندرو نباشد جان

کی شود سوی او ملک مهمان

صورت بی‌روان بُوَد مردار

پاک را با پلید و مرده چه کار

چه کند چونش گفت روح نگار

که در این نقش مرده روح درآر

مرد نقّاش صورتی بنگاشت

پرده از پیش نقش خود برداشت

جان در آن صورت بدیع و عجیب

از سرِ صنعتی لطیف و غریب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:39 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها