0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در مثالب علوی زرمدی گوید

آخر عمرت از دل تفته

همچو بر کودک اوّل هفته

گربه گر شد به لقمه شاد از تو

گوش و بینی دهد به باد از تو

جنس آنها که نامسلمانند

همچو دونان گران و ارزانند

از پی صید آهوی خوش پوز

چشمها سرمه کرده‌ای چون یوز

زانکه دیوی رسید فریادت

ای کم از خاک چیست این بادت

مردمی گیر و دانش و آزرم

ویحک از ریش خود نداری شرم

تا کی از ریح و ضحکه و تسخر

زین سر و ریش شرم دار ای خر

از پی نان و آب هر روزه

زهر را خوانده ای شکر بوزه

تو مده مر عیال زا نانی

دیگران داده مر ورا جانی

دشت و کهسار گیر همچو وحوش

خانه و خوان بمان به گربه و موش

هرکه دارد حرام نان عیال

سخنش دان که گشت سحر حلال

در تو ای شوم نحس دارم ظن

که یکی نان بهست از ده زن

زن چو ندهی تو نان او ناچار

خود به دست آورد چو خر افسار

زن اگر بد کند شوی خرسند

سیم باید که ماند اندر بند

چون ترا عقل نیست چتوان کرد

ایزدت کرد ازین معانی فرد

نیست عقل هدایتت ز خدای

مکتسب نیز نیست ژاژ مخای

بی‌سری باش چون ز روی نوی

زرمدی شد بدین صفت علوی

حس و عقلش چو نیست اندر ذات

هست درخورد ناودانش صفات

هست از این زرمدی چو شد طالب

ننگ و عاری بر آلِ بوطالب

هرچه بستاند از حرام و حرج

از بهای نماز و روزه و حج

یا بله یا به منگ صرف کند

برف را یار دوغ و ترف کند

کم شنیدیم چون تو لنبانی

تر فروشی و خشک جنبانی

کان زبانها که اصل شور و شرست

همه اندر دهان یکدگرست

عقل و جان کسی که بی‌ادبست

این یکی بیوه وان دگر عزبست

عقل و جان کسی که بی‌باکست

آن یکی تیره این دگر خاکست

دل براین چار طبع چرخ منه

جعفری بهر خرج کرخ منه

هرکه خود زشت و بی‌خرد باشد

رای او سست و روی بد باشد

صبر کن بر ادای جان‌کش او

دل منه بر غذای ناخوش او

کاب رویش ز تختهٔ افلاک

شست تعلیقهای عمرش پاک

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثّل فی‌القناعة و ترک الحاجة

بود بقراط را خُمی مسکن

بودش آن خُم به جای پیراهن

روزی از اتفاق سرما یافت

از سوی خم به سوی دشت شتافت

پادشاه زمان برو بگذشت

دیدش او را چنان برهنه به دشت

شد برِ او فراز و گفت ای تن

کر بخواهی سبک سه حاجه ز من

هر سه حالی روا کنم تو بخواه

که منم بر زمانه شاهنشاه

گفت بقراط حاجت اوّل

عمام هست یک به یک به خلل

گنهم محو کن بیامرزم

کز گرانی چو کوه البرزم

گفت ویحک خدای بتواند

مزد بدهد گناه بستاند

گفت برگوی حاجت دومین

که منم پادشاه روی زمین

گفت پیرم مرا جوان گردان

عجز و ضعف از نهاد من بستان

گفت این از خدای باید خواست

از من این خواستن نیاید راست

زود پیش آر حاجت سومین

از من این آرزو مخواه چنین

گفت روزی من فزون گردان

جانم از چنگ مرگ باز رهان

گفت این نیز کرد نتوانم

مَلِکم بر جهان نه یزدانم

گفت برتر شو از برِ خورشید

که رطب خیره بار نارد بید

حاجت از کردگار خواهم من

وز تو حالی بدو پناهم من

تو چو من عاجزی و مجبوری

وز بزرگی و برتری دوری

برتری مر خدای را زیباست

که به ملکت همیشه بی‌همتاست

یارب ای سیّدی به حق رسول

دور گردان دل مرا ز فضول

ای خداوند فرد بی‌همتا

جسم را همچو اسم بخش سنا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی مذمّة الختن

کیست این هست مر مرا داماد

کرده حمدان ز بهر زن پر باد

گه و بیگه درآید از درِ تو

کام و ناکام گشته همسر تو

گشته معروف هرکه و هرجای

کیست این مر مراست خواهر گای

گادن آنگه کند که گیرد زر

کس خواهر به زر درد آن خر

وان زمانی که سیم نستاند

ای بسا گاو و خر که برراند

هر تجمل که دارد از پی کیر

بدهد وان دنس نگردد سیر

چون نماند درم طلاق دهد

چک بیزاری و فراق دهد

سال و مه گادن به زر کند او

چون نماند درم به در کند او

خاک بر فرق خواهر و داماد

که نگردد کسی از ایشان شاد

هرکه خواهد جماع سیم دهد

زر به معشوق خود سلیم دهد

زانکه داماد تا نیابد سیم

نکند فرج خواهرت به دو نیم

آنکه او خواهرت همی گاید

مرگ بابات را همی پاید

دور باد ای برادر از ما دور

خواهر و دختر ار چه بس مستور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر هجو حکیم طالعی گوید

وین دگر هست شاعری به دروغ

که ندارد سخنش ایچ فروغ

چون پیازست شعرش ارچه نکوست

تا به پایان چو بنگری همه پوست

دل و جان تیره همچو تودهٔ گرد

دهن و کون یکی چو مهرهٔ نرد

هزل شعرش سعیر صورت و هوش

سخنش زمهریر شه‌ره گوش

خانهٔ جغد هست چون خوانش

نخرد کس به ترّه‌ای نانش

دردسر زاد زو که در تدبیر

تیز و عریان و گنده بود چو سیر

راست گویی حکیم صابونی است

مایهٔ خبث و جهل و مأبونی است

شاعری بی‌حفاظ و بی‌خردست

در سفاهت بسان جدّ خودست

خیره رویی ز تیره‌رایی به

بی‌زبانی ز ژاژ خایی به

سخنش سر برهنه همچو تنش

معنیش کون دریده همچو زنش

بتر از کوپیاژهٔ بلخی

سخنش در خوشی نه در تلخی

صفت و صنعتش کثیف و کنیف

وقت و ذوقش به دل رکیک و ضعیف

چون سخن گفت در میان گروه

گفت هریک که اینت نغز و شکوه

تازی و پارسیش در گفتار

بغل زاولی است در کردار

بس که جویای لوت و قوت شود

طعمه و قوت عنکبوت شود

چون ملخ دشت و بوستانش یکیست

چون مگس دیگ و دیگدانش یکیست

چون تو کردی ز ژاژ خود آغاز

گوشها در کند به روی فراز

دل من چون شنود گفتارش

سیلی من ز دور گفت آرش

عقل و حسِّ من از تباهی آن

مانده مدهوش و عاجز و حیران

گنده باشد هرآنچه او گوید

همچو گل کز میان گه روید

به همه وقت خامش از گفتار

ملک‌الموت حاضرش بر کار

دل بُوَد شاد تا بود خاموش

بود آسوده از تباهی گوش

چون گشاید به ابلهی گفتار

گوشم ار بشنود بگرید زار

گرچه بیرون برآن سخن خندند

دل درون در ز خشم دربندند

به یکی در در آورد گوشش

به دگر در برون کند هوشش

دل عاقل چو گشت هزل نیوش

دل دو انگشت دین کند در گوش

مانده در صفِّ ناکسان ازل

از مدیح و هجا و زهد و غزل

هرکجا ترّهات او خوانند

ژاژ طیان چو موعظه دانند

چون هوا ژاژ او به گوش سپرد

گوش کفّارت گناه شمرد

پنبه در گوش پیش قولش وهم

آستین در دهان ز جهلش فهم

شده سردی نصیب در ازلش

نوحه بسیار خوشتر از غزلش

از حدیثش معاشر و می‌خوار

شود از باده و طرب بیزار

گر فسرده شدی چو پیه آخر

نشنوی نغمهٔ کریه آخر

تا کی این ژاژ بی‌شمار آخر

ویحک از خلق شرم دار آخر

چون سبکسار گشت هزل فروش

در خورست آن زمان گرانی گوش

دین که با شادمانی آمد جفت

پیش وی خود سخن که یارد گفت

همچو لاله است گفت و گوی پلید

از دهانش دل سیاه پدید

ای گزیده ره هوس بر هوش

سخنت نالهٔ جرس در گوش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

دیگری را گوید

بوده مامات اسب و بابات خر

تو مشو تر چو خوانمت استر

بدخو از بی‌نکاح زاده بتر

زانک ازو بار به کشد استر

رو که دین را به شعرک و ناموس

نیک پی کور کردی از سالوس

کانکه با چشم عنکبوت بُوَد

مگسش تخم عنزروت بُوَد

از پی شوخ چشمی ای ناکس

دیده صیقل‌زنی بسان مگس

عقل من چون حدیث تو شنود

گوید ارچه سرِ توش نبود

کان چو طبع خلاف شورانگیز

وان چو دست بهار رنگ‌آمیز

بخورد چشم او چو نوش مگس

چشم دیگر کسان خورد کرگس

نوحهٔ نوحه گر بسی خوشتر

از سخنهای وعظ مادر غر

تا حکیم زمانه احمق شد

دل او عشق باز یرمق شد

هرگز از بهر یک نماز خدای

نبشسته دو دست و روی و نه پای

زان همی گِل خورد چو آبستن

شوی دارد ز شاه و خواجه چو زن

چه عجب زانکه شوی دارد زن

گر شود هر دو سالی آبستن

نوحه‌گر کز پس تسو گرید

آن نه از چشم کز گلو گرید

هرکجا گربه کشت خالیگر

غذی خواجه گشت خاکستر

ژاژ او مرده نظم من جان دار

نیست شیرآفرین چو گربه نگار

برمن ای سرسبک به خوی و به زیست

یک دو مه صبر کن گرانی چیست

خنک آنکس که چهرهٔ تو ندید

واین سخنهای هزل تو نشنید

هم کنون خود رهیم ازین گفتن

تا ابد هم من از تو هم ز تو من

آن زمانی که رخ نماید اجل

زود گردد به جمله حال بدل

بس کنم زین مثالب تو کنون

که ز اندیشهٔ منست افزون

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در مذمّت طبیبان جاهل گوید

وین اطبا که خالی‌اند از طبّ

هیچ نشناخته ز نوبت غبّ

از حمیّات غافل و انواع

وجه اجناس اربع الارباع

نه ز نبض‌اند عالم و نه ز آب

مسئله را نداده هیچ جواب

هیچ نشنوده نوع قارورات

نه ز تبرید و نه ز محرورات

غافل از گرم و سرد و ز تر و خشک

پشک نزدیکشان چو نافهٔ مشک

گر ز انواع پرسی و ز علل

نشناسند نفع و ضرّ ز خلل

به جدل مر ترا جواب دهند

نز ره دانش و صواب دهند

گر تو پرسی ز حدّ هر عللی

کز چه افتاد مرد را خللی

به خدای ار به حق جواب دهند

یا به کس نور آفتاب دهند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

دید وقتی عزیز عزرائیل

سمج لقمان سبیل سیر سبیل

سقف بامش پر از خلل چو خلال

چوب باریک و کوژ قد چو هلال

در و دیوار رخنه چون غربال

باد و باران منقی و کیال

سرش بر در دو پای بر دیوار

پهلو و پشت از برون جدار

نبد او را در آنچنان مجلس

جز غزال و غزاله کس مونس

پیش رفت و سلام کرد و بگفت

کای دلت با امان و ایمان جفت

اندرین دورِ عمر آبادان

بس خراب و یباب داری خان

چون از این به بنا نه بَربردی

بچنین رنج و غم به سر بردی

گفت آنرا که چون تو جان‌آوار

باشد اندر قفا به لیل و نهار

از کجا آرد آن دل و آن جان

که کند خاک خانه آبادان

انده انتظار تو یکدم

نگذارید جان من بی‌غم

از حماقت بُوَد چو شهماتم

به از این ساختن سرا ماتم

از غم جان و دین نپردازم

که روان سوزم و مکان سازم

کرم پیله نیم که زندانم

سازم از بهر جان به دندانم

تا بود بعد مرگ بهر کفن

مسکنم همچو نار اهریمن

کم ازین خانه کر بُوَد شاید

چون یقینم که مردمی باید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر صفت مرائی و قرّاء و سالوس گوید

 

خلق را زیر گنبد دوّار

دیده‌ها کور و دیدنی بسیار

هرکه از خواندنی کرانه کند

اوستادش به موش خانه کند

نیست اندر جهان نکو نفسی

نه بسی ماند چرخ را نه کسی

خواجه لاحول گوی در کویت

زان بماندست تا کَند مویت

اندرین کارگاه بومرّه

تو به لاحولشان مشو غرّه

کاندرین روزگار پر تلبیس

نان ز لاحول می‌خورد ابلیس

تو چنانی به حیلت و تلبیس

کز تو اعراض می‌کند ابلیس

هرکه در خود زد از فضولی رای

دست ازو شست شرع بار خدای

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در مذمّت خدمت مخلوق گوید

وان کسانی که بارِ خلق کشند

زان عمل سال و ماه شاد و گشند

سال و مه از برای نیک و بدی

شده راضی به جور همچو خودی

ابلهی را خدایگان خوانند

ریش خود می‌ریند و شادانند

روز و شب در رکاب سفله‌دوان

همچو سگ خواستار لقمهٔ نان

ور کند عطسه مرورا چو خدای

سجده آرد بایستد به دو پای

وز پی سوزیان وز چیزش

یرحم‌اللّٰه گوید از تیزش

وز پی یک دو نان به رعنایی

خواند او را به حاتم طایی

در سخن سفله ژاژ می‌خاید

تاش زان ترّهات بستاید

در شجاعت ورا بسان علی

می‌ستاید که سخت بی‌بدلی

در سخاوت ورا ز حاتم طیّ

بگذراند به عزّ علیّ

گر خدا را چنان پرستیدی

از خدا هرچه خواستی دیدی

خدمتش به ز فرض پندارد

وز پی او نماز بگذارد

شادمانه بُوَد که چون من کیست

حرمتم هست و دل ز رنج تهیست

بر خدایی که رازق روزیست

بنده را زو سرور و پیروزیست

آن وثوقش نباشد از تبهی

که برآنکس که مروراست رهی

راست گفت این مثل خردمندی

که جهان راست لفظ او پندی

هر کجا هست ره فرادانی

بنده گشتست از پی نانی

هرکجا تیز فهم و فرزانیست

بنده‌ای کند فهم و نادانیست

رزق رازق ببیند از مخدوم

اینت نادان و از خرد محروم

بنده را ای تو رازق مرزوق

دور گردان ز خدمت مخلوق

ای سنایی خدای را کن شکر

که نه‌ای همچو ابلهان در سکر

تا بوی زنده شکر او می‌گوی

به در آفریده هیچ مپوی

رازق و سازگار خالق بس

کس او چون شدی مترس از کس

خدمت خلق باد باشد باد

کس گرفتار باد خلق مباد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

تفصیل العلل و هی خمسون نوعا

نبض و قاروره و رسوب و علل

داخل و خارج و فساد و خلل

گر تو پرسی ز حدّ طب که چه چیز

چون توان کرد اندر آن تمییز

علّت سکته و حریف و دسم

سبب و دفع آن ز بیش و ز کم

انبساط انقباض و حمیّات

عطش و جوع با صداع و صفات

حال نسیان و حمق و استرخا

فالج و لقوه و فساد و وبا

خدر و رعشه و ربو و کُزاز

ریه و انتصاب و ذرب و براز

حال سرسام و علت برسام

نزله خانوق با سعال و زُکام

گر بپرسی تو از عطاس و ز سل

کز مداواش رنجه گردد دل

از تمطی و اختلاج بدن

خفقان و فواق و سستی تن

هیضه و تخمه و زحیر و نهوع

اصل این چند و باز چند فروع

باد قولنج و باد ایلاوس

یرقان و برص جذام و نقوس

نقرس پای‌بند و عِرق نسا

فتق و دیگر قروة الامعا

گر سؤالی کنی از این پنجاه

چه شنوی جمله نیستند آگاه

حدّ این هریک ار بگویم من

گردد از نکته‌ها دراز سخن

اندکی باز گویمت بشنو

باز نگرفته‌ام سخن به گرو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی تفصیل العلل و بیان‌الامراض

سکته از انسداد بطن دماغ

که تمامی نیابد استفراغ

بشنو از من تو حدّ و وصف حریف

خوردن و خارش زبان لطیف

وسم از او خشونتی که بود

جملگی ملمس ار بود برود

انبساط آنکه مرکز دل تو

بکشد سوی ظاهر گل تو

پس به ادخال جذب و راه هوا

بکشد آن حرارت زیبا

انقباض آنکه ظاهر بدنت

سوی مرکز برد دخان تنت

مر حمیّات را حد آنکه نهاد

گرمی بد به دلت راه گشاد

وآن حرارت غریب جای وطن

پس سرایت کند به جمله بدن

عطش آن شهوتی که گرم و تر است

جوع آن شهوتی که گرم‌تر است

لیک میلش به خشکی است فزون

این چنین گفته است افلاطون

وانکه او را صداع خوانی تو

رعشه و وجع راس دانی تو

حدّ نسیان چنین نمود استاد

سهر از انقطاع خواب نهاد

حمق را حدّ فساد ذکر و فکر

جمع این هردوان به یکدیگر

بشنو از حال و حدّ استرخا

نوع بطلان جملگی اعضا

انسداد مبادی الاعصاب

انقطاع و نفوذ قوّت و تاب

فالج از اصل و فعل استرخاست

لیک بر جانبیست چپ یا راست

لقوه کژ گشتن رخ از یک سو

میل شدق آورد ز جانب رو

آنکه بنهاد حدّ و فعل وبا

رفتن جوهر طباع هوا

خدر آن دان که چون دبیب‌النمل

ضعف و قوّت کند به نفس تو حمل

رعشه ز اضداد یکدگر حرکات

زیر و بالا به قوّت و به صفات

ربو از تنگی عروق و عضل

وز ضوارب نه در مقام و محل

ریه را از تنفّس بسیار

وز خمود عضل کزاز و قفار

انتصاب آنکه تنگ گشت نفس

قصبهٔ ریه را ز قسمت پس

ذرب است از فساد بطن طعام

بی قی اطلاق با مراره مدام

حدّ سرسام در دماغ ورم

وآن ورم گرم و سخت قحف سقم

حدّ افعال و قوّت برسام

ورمی گرم در حجاب مدام

نزله از انصباب سرد بُوَد

زو به بطن الدماغ درد بُوَد

وز دماغ آنگهی به صدر شود

وآنگهی بی‌محل و قدر شود

حدّ خانوق در عضل ورمی

بر نیاید ترا به جهد دمی

ورمی صعب از او پدید آید

حنجر و حلق را بفرساید

وآنچه را نام کرده‌اند سُعال

قصبهٔ ریّه را کند بد حال

وز زکام انصبابهای تباه

به سوی منخرین گشاید راه

بشنو از من تو حدّ و وصف عُطاس

حرکتهای ابخره ز قیاس

حاصل اندر دماغ گشت سطبر

به طبیعت ادا کننده چو ابر

سل فساد مزاج و سوداها

بس ذبول آورد به اعضاها

قوّت هاضمه تباه کند

دافعه هم به وی نگاه کند

قرحة‌الصدر ازو پدید آید

ریه را ثقلها پلید آید

از تمطی نشان چنین دادند

انکه در طب امام و استادند

حرکت در تن از همه عضلات

محتقن گشته از همه آفات

اختلاج از زیادت حرکات

کاندر اعضای آورد نفحات

انبساط انقباض ازو در دل

هر زمان آورد همی حاصل

خفقان اختلاج دل باشد

که نه از حقد و غشّ و غلّ باشد

باز گویم فُواق را من حدّ

که بر این قول ناورد کس ردّ

حرکات و تردُّد مابین

دافعه ماسکه به رأی العین

اندر اجزاء معده جمع آید

بدل انطباع منع آید

هیضه اسهال و قی بهم باشد

معده را هضم و قوّه کم باشد

به فساد آید آن طعام و شراب

هاضمه زو بمانده اندر تاب

تخمه چون هاضمه تباه شود

معده پژمرده و دوتاه شود

غلبهٔ شهوت و بیار و بگیر

حکما نام کرده‌اند زحیر

حدّ و قدر نهوع آنکه نهاد

غثیان گفت لیک بی قی و باد

حدّ قولنج هست دردی سخت

در درون شکم چو بنهد رخت

انخراقی ز حایلین باشد

وآن سرایت بانثیین باشد

گفت بقراط حد ایلاوس

وجع قولن مع‌الذبل منهوس

یرقان انتشاری از صفرا

که شود در همه بدن پیدا

چون مزاج کبد تباه شود

برص آید چو خون سیاه شود

جوهر خون شود همه بلغم

پوست ز الوان خویش گردد کم

آنکه بنهاده‌اند حدّ جذام

استحالت ز جوهر دم خام

فیعید المرار فی‌الاعضاء

شده مستولی بدن همه جا

نقرس آماس در مفاصل دان

کعب و ابهام با عروق در آن

حدّ عرق النسا بود آن درد

که کند مرد را ز راحت فرد

جانب‌الوحشی و رخ اوراک

شده زان درد پای مرد هلاک

فتق دردی شدید در امعاء

عضل البطن با صفاق قفا

حکما از قروة الامعا

این نهادند حدّ رنج و عنا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در طبیبان نادان گوید

این نمودیم حدّ این پنجاه

کرد باید کنون سخن کوتاه

حکما جمله حدّ این امراض

این نهادند بر سواد و بیاض

از اطباء عام این ایّام

گر بپرسی از این همه یک نام

به خدا ار شناسد و داند

ور هزارن کتاب برخواند

همه از جهل پر شر و شورند

همه کناس و اکمه و کورند

صدهزاران مریض را هر سال

بکشند از تباهی افعال

همه هستند یار عزرائیل

قاتل ایشان و خلق جمله قتیل

وای آنکس که هست حاجتمند

به چنین قوم کور بی‌در و بند

ای خداوند از این چنین حکما

خلق را کن به فضل خویش رها

که جهان شد ز فعلشان ویران

خلق را زین بدان به جان برهان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

باز اینها که مرد احکامند

همه در فال و زجر خودکامند

نفس از گردش نجوم زنند

سال و مه فال سعد و شوم زنند

همه جاسوس نجم افلاکند

همه با میل و تختهٔ خاکند

همه در راه حکم خود رایند

به سرِ من که ژاژ می‌خایند

زرق بوالعنبس است رهبرشان

کم ز خاکند خاک بر سرشان

نشنیدند نام بطلمیوس

پر فغان و میان تهی چون کوس

همه شاگرد زرق بوالعنبس

همه از زرق او زنند نفس

روز و شب در شمار هفت و چهار

خانهٔ جدّ و خانهٔ ادبار

صاحب لیل و صاحب نوبه

زین چنین علم توبه و به توبه

صاحب ساعت و دلیل نهار

طالع و کدخدا و جان بختار

صاحب وجه و نیز صاحب حدّ

که در احکامشان نباشد ردّ

سبب کدخدایی و هیلاج

که منجّم بدو بود محتاج

صاحب صورتست و ربّ‌الیوم

که برآنند حکیمان یک قوم

حکم و تأثیر و صاحب اوتاد

برتر از حدّ وجه و نقص و زیاد

گردش و رفتن و هبوط و صعود

که ز تأثیرشان شود موجود

انحطاط و حضیض و دور و شمار

اوج خورشید و ثابت و سیار

فلک‌المستقیم و جیب‌المیل

غایت ارتفاع و گردش لیل

گه رحاوی و گاه دولابی

گه حمایل چو تیغ اعرابی

بعد و بهت و تفاوت مابین

حاصل جیب و غایت‌الطولین

زیج یحیی و فاخر و مأمون

ارتفاع طوالع و چه و چون

وانکه بنهاد اوج را حرکات

ارتفاع و تفاوت ساعات

ظلّ مقیاس و نقطهٔ محسوس

که مقادیر زاویه است رؤس

طول و عرض و سطوح و نقطه و خط

که در احوال جمله نیست غلط

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی صفة الافلاک

فلک تاسع است بر ز افلاک

کین فلکها بود درو چو مغاک

فلک ثامن است جای بروج

واندر آن هفت را دخول و خروج

فلک سابع است آنِ کیوانست

که مر او را بسان ایوانست

فلک سادس است زاوش را

که دهنده است دانش و هُش را

فلک خامس آنِ بهرامست

آنکه در فعل و رای خودکامست

فلک رابع آنِ خورشیدست

که به ملک اندر آن چو جمشیدست

فلک ثالث آنِ ناهیدست

زهره کز نور او جهان شیدست

فلک ثانی آنِ تیر آمد

آن عُطارد که وی دبیر آمد

فلک اوّل آنِ ماه آمد

که اثیر اندر آن پناه آمد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی صفة‌السّعد والنّحس من‌الکواکب السبعة

 

دو ازین هفتگانه نحس نهند

در همه وقتها بَد و تبهند

دو ازو در نهاد مسعودند

فاعل خیر و منبع جودند

دو از این معتدل به خیر و به شر

متوسّط به حال یکدیگر

شمس خود کدخدای گردونست

نیرّست از کواکبان چونست

همه زین قبهٔ بلند چو دُرج

درشو و آی این دوازده برج

نظر سعد راه تسدیس است

وآن دگر نحس راه و تسلیس است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:37 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها