0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر خویش لشکری گوید

موش کز دشت در دکان افتد

به که خویشیت با عوان افتد

چون نشیند عوان به خر پشته

چه تو در پیش او چه خر کشته

خویشتن را خدای نام نهد

خال و عم را گدای نام نهد

بنشاند ز جهل و کشخانی

پدر پیر را به دربانی

زانکه چون سفله یافت مال و عمل

بکند جفت و یار و خانه بدل

کبر او چون بلای آمدنی

باز کاسش چو کاسهٔ زدنی

گر نداری به خدمتت خواند

ور بداری به عنف بستاند

همه از کون خواجه تیز دهد

گه گه از کون میر نیز دهد

که نبینی به حرمت و صولت

یک زنخ زن چو من در این دولت

که نه از دست اینم و آنم

من کنون دست راست سلطانم

همه بادش ز حاجب و ز امیر

همه لافش ز خواجه و ز وزیر

گوید ار با تو هم سخن باشد

زیر نو گرچه ده کهن باشد

گردنم بین ز دست شه نیلی

که به دست خودم زند سیلی

من زنم بیشتر ز بیم پشه

کون پیلان به ریش غرواشه

شاه ما ار بمیرد ار بزید

جز به فرمان ریش من نرید

خود به دست من است چندین‌گاه

قفل و مهر و کلید گلخن شاه

چکنی ناخوشی و خویشی او

که مه او مه کمی و بیشی او

از لقمه‌ای به ماتم و سور

گه غلامش بوی و گه مزدور

کیست در چشم عقل ناخوش‌تر

در جهان از گدای کبرآور

دیو در مشک او دمیده فره

تا ز خود سوی خود شده فربه

سفله گردد ز مال و علم سفیه

که سیه سار برنتابد پیه

از عدم بوده وز فنا سوده

در میان طمطراق بیهوده

به دمی زنده از پفی بیمار

به خویی گنده وز تفی افگار

دور شو دور شو ز نزدیکش

روشنی شو ز ننگ تاریکش

گر براین خوان تو جفتی و فردی

دیگ دل را به از جگر خوردی

که مه او و مه عزّ دولت او

چکنی باد ریش و سبلت او

خواجهٔ تو قناعت تو بس است

صبر و همت بضاعت تو بس است

که خود آبستن است با همه ساز

شب کوتاه تو به روز دراز

دون رعنا همیشه مضطر به

دست او با دهان برابر به

صلح بی‌جنگ به کریمان را

کلبه از سنگ به لئیمان را

با عوان خویشی ار نداری به

دیده بر عقل خود گماری به

گزدم و مار سوی جانت روان

بهتر آید بسی ز خویش عوان

خویشی ار با عوانت ناچارست

اندرین قول زیرکان چارست

یا بکش یا گریز از برِ او

یا هوسها بریز از سر او

گرچه تشنه شود سرابش ده

ور چو روغن شود ترابش ده

تا ز باد بروت او برهی

آتشش را چو ز آب خاک دهی

ورنه با او نشین به هر برزخ

تات فردا برد سوی دوزخ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مذمّت فرزند گوید

بود فرزند بد بود به دو باب

زنده مالت برند و مرده ثواب

جهل باشد عدوت پروردن

از پی رنج دل جگر خوردن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مذمّت خال گوید

خال کآزار تو گزیده بُوَد

همچو خال سفید دیده بُوَد

کند آن خالت از خرد خالی

بهر میراث مادرت حالی

چون زرت باشد از تو جوید رنگ

چون بوی مفلس از تو دارد ننگ

خواجه خواند چو کار باشد راست

پس چو شد کژ غلام‌زادهٔ ماست

شاهزاده بوی چو داری مال

داه زاده شوی چو بد شد حال

پس تو گویی فلان مرا خالست

سنگ دل خال نیست تبخالست

رو تو از ننگ خال بی‌عم باش

خال و عم را بمان و بی‌غم باش

تا دو دستت به دامن خالست

هردو پایت میان آخالست

حکمت اندر عرب فراوانست

وز همه خوبتر یکی آنست

که عدی چون شد از عداوت خال

همنشین سباع و وحش و رمال

نشنیدی که راند در امثال

رو تو عم غم شمار و خال وبال

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در معنی زناشویی گوید

از غلام آنکه زی عیال آمد

او ز دنبه بپوستکال آمد

نیست کدبانویی و گادن را

زن بد جز طلاق دادن را

بندهٔ زن شدن به شهوت و مال

پس براو حکم کردن اینت محال

زشت باشد که در زناشویی

بنده باشی و خواجگی جویی

بندهٔ زن مشو حرام و حلال

تا نگرداندت عیال عیال

جفت در حکم شوی خود باشد

لیک در حکم بنده بد باشد

تو چو انگشت گشته از تشویش

زن چو ناخن‌کنان به ناخن ریش

نفقه بر ریش خواجه خط کرده

سبلت او چو کون بط کرده

سیم کابین چو طوق در گردن

زرنه بر طاق و خیره غم خوردن

کرد باید زن ای ستوده سیر

لیکن از خان و مان خویش به در

زیرک آنست کو نگاید زن

ننهد در سرای خود شیون

اشتقاقش ز چیست دانی زن

یعنی آن قحبه را به تیر بزن

پس اگر والعیاذباللّٰه باز

بچه در سقف کس کند پرواز

کس ببینی گرفته از سر کین

ریش بابا ز ناز در سرگین

پس چه گویم که هرکه عاقل‌تر

پیش سحبان کیر باقل تر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت و مثل

آن جوانی به درد می‌نالید

گفت پیری چو آن چنانش دید

کز چه می‌نالی ای جوان نبیل

گفت کز جور دبّه و زنبیل

جبه بر من قبا شد از غم دل

پیرهن چون عبا شد از غم دل

چند گه شد که من زنی دارم

خویش و پیوند بر زنی دارم

جفت پر کبر نیش بی‌شهد است

گل رعنا دو روی و بد عهدست

پنج ماهه است و یازده ساله

نکند کار گاو گوساله

هرکه در دام زن نیفتادست

عقل شاگرد و او چو استادست

وآنکه بر کس بخیره گردد رُس

عیش او گنده‌دان چو درگه کس

اندرین طارم طرب بنوی

راست گویم اگر ز من شنوی

کمر کیر خیره لرز بود

کیسهٔ کس فراخ‌درز بود

زن که دارد به سوی حمدان رای

حمد حمدان کند نه حمد خدای

آورد کدخدای را به کله

نان بازار و خانهٔ بغله

برهی گر کنی به فردی خوی

از خوشی خشو و ننگ ننوی

یافت امروز فضل عمره و حج

هرکرا داد حق ز فرج فرج

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل فی‌المطایبة بطریق الهزل

بود گرمی به کار دریوزه

نام آن سرد قلتبان یوزه

رفت زی حج به کدیهٔ محراب

اینت فضل اینت مزد اینت ثواب

چون به بغداد آمد از حلوان

دید بازارها پر از الوان

صحن حلوا و مرغ و تاوهٔ نان

پختهٔ پخته و برهٔ بریان

زی خرابات از خرابی دین

رهگذر کرده بی‌ره و آیین

دید بر رهگذر زنی زیبا

روی زیبا به زیب چون دیبا

دست در جیب خویش کرد چو باد

کرد فرموش حج و فرج به یاد

دید در فَروَز گریبانش

دو درم بهر جامه و نانش

گشت حیران چو در خزان ریحان

تن چو پر زاغ از فزع لرزان

زانکه او بد چو دیو دوزخ زشت

آن زنش خوب بد چو حور بهشت

یوزهٔ زشت با دل ناشاد

دو درم داد و آن زنک را گاد

زنک شوخ بر ازارش رید

او دبهٔ پُر ز روغنش دزدید

زن بدو گفت کابلهت دیدم

بستدم سیم و بر تو خندیدم

یوزه دادش جواب بر ره راز

چون شد این سرگذشت و قصّه دراز

گفت از این خرزه گرچه دربندم

آن چنان خر نیم خردمندم

چون ببینی چراغ بی‌روغن

پس بدانی تو ابلهی یا من

گر نشستی به زیر من روزی

جَست ناگه ز گنبدت گوزی

تو چرا بادام و پسته رخ مفروز

کایچ گنبد نگه ندارد گوز

باد اگر کونت را به فرمان نیست

غم مخور کایچ کون سلیمان نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مذمّت خویش صوفی گوید

باز اگر خویش باشدت صوفی

او خود از هیچ روی لایوفی

خانه ویران کند به لیل و نهار

گه بشکرانه گه به استغفار

نیم شب هر شبی به خانهٔ خویش

آید و صد اِباحتی در پیش

نه به صورت مسافر ره آز

نه به سیرت مقیم پردهٔ راز

اندر افکنده در دو خانه خروش

یک مه دلق‌پوش زرق‌فروش

کارشان همچو نقش چینی رنگ

دلشان همچو کاف کوفی تنگ

از پی یک دو دردیی دین گز

قبله‌شان سایهٔ قبالهٔ رز

گر ندانی مزاجشان در ذات

رز بگوی و ز دور ده صلوات

سغبهٔ شاهدند و شمع و سرود

عالمی کور زیر چرخ کبود

خرمگس‌وار بهر لقمه و دانگ

گوشت گنده‌کنان بیهده بانگ

دور بینان سفله چون کرگس

روی شویان دیده‌کش چو مگس

ریششان پر ز باد و فرمان نی

ابرشان پر ز رعد و باران نی

زشت باشد ز بهر مالیدن

دل تهی و چو نای نالیدن

روی کرده چو تخم کاژیره

به نفاق و دل اندرون تیره

پارسا صورتان مفسد کار

باز شکلان ولیک موش شکار

هست‌گویی پدید صورت خوب

بر چنین فعل و سیرت معیوب

حال ایشان به دیدهٔ ظاهر

هست نزدیک حاذق و ماهر

به خط ابن مقله و بوّاب

ترّهات مسیلمهٔ کذّاب

آرد از بهر پنج‌گانهٔ تو

این چنین قوم را به خانهٔ تو

خانه خالی کند ز نان چون نای

پر کند چون شکم طهارت جای

پسرت هیچ اگر درو خندد

شاهد و شاهدی درو بندد

ور زنت کاسه‌ای نهد ز طعام

زنت را جز که سکره ننهد نام

ور بوی خوش پذیر و پژمرده

همچو خرده‌ت بسوزد از خرده

چون جماع آرزو کند به دودم

دو درم ده زد آفتابه‌ش نم

بام خانه به نعره بردارد

به لگد خانه را فرود آرد

خانه‌ای گر بود چو بیت حرام

به دو روز و دو شب کند بدنام

ور نباشی چو کرّ بی‌غلغل

کور گردی ز نعرهٔ بلبل

صحبت بد بود چو خوردن می

که فضیحت شود حریف از وی

جاهل آنگه که خوش دلی ورزد

تیزی آن دم به عالمی ارزد

از پی زیر بانگ و ولوله چیست

رو به خود بازگرد مشغله چیست

این صفت زو تو کی نیوشی باز

آنگهی چون خورد چو نوش پیاز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مذمّت عمّ گوید

آنکه عمّ تو و آنکه خال تواند

همه در قصد خون و مال تواند

عمّ که بدگوی و پر ستم باشد

عم نباشد که درد و غم باشد

در مهی خویشتن پدر کرده

به گه پرورش به در کرده

در کن و در مکن مه خانه

در بیار و بده چو بیگانه

چون عقاب و چو باز وقت گرفت

همچو گنجشک وعکه خوار گرفت

همچو کیر جوان به وقت بگیر

باز وقت بیار خایهٔ پیر

دیدی ار دست و پای بلعم را

دردسر آن عمامهٔ عم را

گرت بخشد عمامه عم مستان

کان بود چون عطای بدمستان

کان عمامه نه بهر آن دادست

کز وجود تو خوشدل و شادست

تا ندیده است پای را هنجار

ندهد دست عم ترا دستار

انده خال و غمّ عم بگذار

تا بوی شاد خوار و برخوردار

ورنه جان کن که دل ستم نکشد

عاقل اندوه خال و عم نکشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر قرابت فقیه گوید

ور بود خود فقیه خویشاوند

وند گردد به حیله جوی شاوند

باشد او در مزاج و سیرت خویش

زان سخنهای بی‌بصیرت خویش

نابکاری دو روی و یافه درای

ظالمی عمر کاه و غم افزای

تا تو سر بر کنی وی از دلبر

ریش بر بر نهاده باشد و بر

بیم تو جز به حبس و چک نکند

آن کند با تو کایچ سگ نکند

بد بد است ار چه نیک‌دان باشد

سگ سگ است ارچه سرشبان باشد

او نشسته به سردی اندر درس

تو از آن حیلت و سفیهی ترس

نز پی علم و فهم را نیکست

که سفیهست و سهم را نیکست

با تو از بهر عزّ و حرمت و جاه

حمله چون شیر و حیله چون روباه

همچو پنجهٔ ذباب ریش ستر

چون طنین ذُباب خاطر بُر

سرد گفتنش چون قضا حالی

درس گفتن ز ترس حق خالی

از برای سؤال خاصه و عام

ندهد بی‌سَلم جواب سلام

می‌کز آن لب خورد نه دندانست

جام می‌کش که این سپندانست

کودکی را اگر بدرّد کون

حجُت آرد چو سر کند بیرون

گرش همسایه دید از چپ و راست

گوید این عقد اخوتست رواست

آب در جوی دیگران بردن

به اجازت چو داد بفشردن

بینی ار هیچ سوی او تازی

از سر جدّ نه از سرِ بازی

قلتبانی چو خایه گنده و دون

سر چو کیر آستین فراخ چو کون

نه به حقش امید و نز کس بیم

نه ازو بیوه ایمن و نه یتیم

کرده نام تو عامی و جاهل

تا کند حق باطنت باطل

چون درآید فغوله در تگ و پوی

تو بیار آب و هردو دست بشوی

که وکیل اندر آستین دارد

اسب حاکم به زیر زین دارد

باز تا ضیعتی براندازد

ریش بالان کند به دِه تازد

چون به دِه تاخت با دومن کاغذ

در خروش آید اهل ده کامذ

لرزه بر سیّد جلیل افتد

نیز بر خضر و بر خلیل افتد

مانده بر گوشهٔ حکم پر کم

شده تا کون فرو دم آدم

که نهد لاله تند بر زانو

که وکیلک خزد پس کندو

چکچکی زو فتاده در مسجد

نز پی هزل و ضحکه کز سرِ جدّ

که فقی بر که رخ ترش کردست

باز تا بر که چشم شش کردست

تا کرا باز خشک ریش کند

تا که بر ریش او سریش کند

یا که از بیم ریش کوسهٔ او

سبلتان بر کند ز بوسهٔ او

تو مکن دعوی توانایی

با چنین ظالمی که برنایی

به خدایش سپار ارت باید

که کسی با خدای برناید

تا ز تخییلهای شورانگیز

چند پیچد به روز رستاخیز

گر ز علم از برون علم دارد

زیر پوشی ز جهل هم دارد

آنچش امروز زیر پوش نمود

آن زبر پوش حشر خواهد بود

عزّ اینجای ذلّ آنجا راست

غلّ امروز و عزّ فردا راست

هرکه اینجا هوای نفس بهشت

دانکه آنجاست در هوای بهشت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت و ضرب‌المثل

آن شنیدی که از کم آزاری

رندی اندر ربود دستاری

آن دوید از نشاط در بستان

وین دوان شد به سوی گورستان

آن یکی گفتش از سرِ سردی

که بدیدم سلیم دل مردی

تو بدین سو همی چه پویی تفت

کانکه دستار برد زان سو رفت

مرد دستار برده فصلی گفت

نیک بشنو کهآن به اصلی گفت

گفت ای خواجه گرچه زان سون شد

نه ز بندِ زمانه بیرون شد

چه دوم بیهده سوی بستان

خود همی یابمش به گورستان

من همین یک دو روز صبر کنم

روی در روی این دو قبر کنم

که بدین جا خود از سرای مجاز

مرگ سیلی‌زنانش آرد باز

زود باشد که از سرای سپنج

آورندش به پیش من بی‌رنج

آنکه راز دل و نهان داند

داد من زو به جمله بستاند

تا بدین سان که کرد ما را عور

عوری خود بیند اندر گور

از چنین اقربا چه اندیشی

تا خوشی چیست در چنین خویشی

اصل دین چون علَم بلند کند

با چنین اصل ریشخند کند

خویش ناخوش به سوی من به مثل

هست موی زهار و موی بغل

بر کنی بد رها کنی ناخوش

تیره زو آب و گنده زو آتش

قیمتی در قیامت ایمانست

نه نسب‌نامهای انسانست

تخمهای که شهوتی نبود

بَرِ آن جز قیامتی نبود

نبود روز حشر نوبت طین

نوبت دین بود به یوم‌الدّین

باش تا بگسلد به وقت نشور

نسلهای جهان ز صدمت صور

چکنی خویشی کسی که عیان

ببرد آبت ار نیابد نان

گر شره سوی جانش حمله برد

بچه را لقمه سازد و بخورد

مثل خویش بد چو دهقانست

دست او پای‌بند اقرانست

تا بود سایه هست زیر درخت

چون فرو ریخت برگ بندد رخت

خرمنش چون ز دانه باشد پُر

پشک اشتر نمایدش چون دُر

سالی ار هیچ خشکی آغازد

زود دهقان پزشکی آغازد

ننگ بر شد بر آسمان برین

نام گم شد چو نم نیافت زمین

برزگر رفت و نان و دوغ ببرد

ماله و جفت و داس و یوغ ببرد

با چنین قوم چون کنی خویشی

گر نه برخیره سغبهٔ خویشی

یار آن باش کت کند یاری

شب مستی و روز هشیاری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در حق پارسایان گوید

آن کسانی که راه دین رفتند

چهره از تنگ خلق بنهفتند

واسطهٔ عقد سنّیان بودند

نه حروری نه مرجیان بودند

پخته از حسرت طلب گلشان

سوخته ز آتش وفا دلشان

هرچه اندر جهان پریشان بود

لاجرم زیر حکم ایشان بود

چون به سنّت بُدند یازنده

عالمی بود زان گُره زنده

کرده از بهر جذب فایده‌شان

شهپرِ جبرئیل مایده‌شان

همه بردند کام دولت راند

همه رفتند و نام ازیشان ماند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایة فی‌التّمثّل الصوفی

آن شنیدی که بُد به شهر هری

خواجهٔ فاضلی و پر هنری

خسته از رنج بی‌کرانهٔ دهر

گشته از فضل خود یگانهٔ دهر

از خرد رخت بر فلک برده

محنتش زیر پای بسپرده

محنتش را مگر یکی آن بود

که در اندوه قوت حمدان بود

مدتی بود تا که گای نداشت

پسری راست کرد و جای نداشت

چون پناهی نیافت مضطر شد

به ضرورت به مسجدی در شد

دید محراب و مسجدی خالی

خواست تا گادنی کند حالی

چون برانداخت پرده از تل سیم

تا برد سوی چشمه ماهی شیم

مسجد از نور شد چنان روشن

که برون تاخت شعله از روزن

زاهدی زان حکایت آگه شد

پی برون برد و بر سرِ ره شد

پسری دید برده سر سوی پشت

مرد فاسق گرفته بوق به مشت

تاش بنهد میان حلقهٔ کون

زاهد آمد شد از برون به درون

کاج و مشت و عصا فراز نهاد

گلویی همچو گاو باز نهاد

کین همه شومی شما باشد

که نه باران و نه گیا باشد

چه فضولی است این و خانهٔ حق

شرع را نیست نزدتان رونق

ای کذی و کذی چه کار است این

در ره شرع ننگ و عارست این

دامنِ آخرالزمان آمد

نوبت جهل جاهلان آمد

خلق را نیست از خدای هراس

شد دل خلق مسکن وسواس

از چنین کارهاست در کشور

آسمان بی‌نم و زمین بی‌بَر

بر بساط زمین نبات نماند

خلق را مایهٔ حیات نماند

از گناهان لوطی و زانی

خشک شد چشم ابر نیسانی

بشود لامحاله دهر خراب

چون لواطه کنند در محراب

مرد فاسق به حیله بیرون جست

تا مؤذّن براو نیابد دست

مرد فاسق چو شد برون از در

مرد زاهد گرفت کار از سر

مرد فاسق چو بازپس نگریست

تا ببیند که حال زاهد چیست

دید بی نیم‌دانگ و بی‌حبّه

گزر شیخ بر سرِ دبّه

سر درون کرد و گفت ای زاهد

این همان مسجد و همان شاهد

لیکن از بخت ما و گردش حال

بود بر من حرام و بر تو حلال

شکر و منت خدای را کاکنون

گشت حال زمانه دیگرگون

بر بساط زمین نبات نماند

خلق را قوّت حیات بماند

شکر حق را که ابرها بارید

بَدلِ آب درّ مروارید

ابرهای تهی پر از نم شد

دل اهل زمانه خرّم شد

کشتها قوّت تمام گرفت

کارهای جهان نظام گرفت

ای خدا ترس اهل زهد و صلاح

هست از انفاس تو جهان به فلاح

حرمت صومعه تو می‌دانی

بر تو مانده است و بس مسلمانی

چون چنین‌اند زاهدان جهان

چه طمع داری آخر از دگران

زاهدی کاینچنین بُوَد فن او

بگریز از سرا و برزن او

صوفیی کاینچنین بُوَد فن او

یک جهان کیر در کس زن او

تا بدانی که زاهدان چه کسند

همه همچون میان تهی جرسند

همه در بند زرق و سالوسند

وز در صدهزار افسوسند

دست از این صوفیان دهر بشوی

تو چه گویی حکایت از خود گوی

چون رهی پیش آنکه مدهوشند

از پی خلق حلقه در گوشند

گردن جمله از تف سیلی

همچو کرباس در کف نیلی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در صفت جاه‌جویان و زر طلبان و درویشان صورت گوید

 

وین گروهی که نو رسیدستند

عشوهٔ جاه و زر خریدستند

سرِ باغ و دل زمین دارند

کی دل عقل و شرع و دین دارند

ماه‌رویان تیره هوشانند

جاه‌جویان دین فروشانند

همه جویای کین و تمکین را

همه کاسه کجا نهم دین را

همه رعنای و سر تهی تازند

کور زشت و کر خرآوازند

باد و بوشی برای حرمت و فرع

بل غرام و بهانه‌شان بر شرع

همه باز آشیان شاهین خشم

همه طوطی زبان کرگس چشم

به جدل کوثر و به علم ابتر

به سخن فربه و به دین لاغر

با فراغند و بی فروغ همه

گه دریغند و گه دروغ همه

آنچه نیک از حدیث، بگذارند

وآنچه باشد شنیع، بردارند

همه چون استرند تند و حرون

گاو تقطیع از درون و برون

دعوتی ساخت یک تن از همه‌شان

چون بترسید گرگ از رمشان

چون نهادند خوان برِ اخوان

گفت یک تن ز مجمع ایشان

گرچه خوان هست نان نمی‌بینم

ورچه تن هست جان نمی‌بینم

همه از جهد و جود پرهیزند

همه از علم و حلم بگریزند

سرِ بدره گرفته زیر بغل

که که‌ام خواجه و امام اجل

کرده با جانشان بسی جفتی

نز پی دین برای ای مفتی

در سرِ آنکه زیر پای شود

تا که بی‌جان و ژاژخای شود

گشته گویان ز بغض یکدیگر

کین فلان ملحد آن فلان کافر

همه از راه صدق بیخبرند

آدمی صورتند لیک خرند

مکتب شرع را ندیده هنوز

به در عقل نارسیده هنوز

همه دیوان آدمی رویند

همه غولان بیرهی پویند

معنی دیو چیست بیدادی

تو به بیدادیش چرا شادی

همه ز آواز خود بپرهیزند

از هم‌آواز خویش بگریزند

همه در راه آن جهانی کور

بندهٔ خورد و خفت همچو ستور

همه براکل و بر جماع حریص

آزشان کرده سال و مه تحریص

همه گشته نفایه سیم دغل

آنکه گفتش خدای بل هم اضل

همه خونخوار و آز ور چو مگس

همه فرزین به کجروی و فرس

همه جویای کبر و تمکین‌اند

همه قلب شریعت و دین‌اند

به خدا ار به شرع ره دانند

بی‌خبر از حیات دو جهانند

زندگیشان بتر ز مرگ بُوَد

مرگ را زان کسان چه برگ بُوَد

چون کمیز شتر ز بازیشان

رنجه دارند همچو خرمگسان

داده فتوی به خون اهل زمین

از سرِ جهل و حرص و از سر کین

همه در دست یک رمه رعنا

همچو شمعند پیش نابینا

همه بسیار گوی کم دانند

همه چون غول در بیابانند

در سخن چون شتر گسسته مهار

چون شترمرغ جمله آتش‌خوار

دیو ز افعالشان حذر کرده

آنچه او گفته زان بتر کرده

در نفاق و خیانت و تلبیس

درگذشته به صد درک ز ابلیس

مال ایتام داشته به حلال

خورده اموال بیوه و اطفال

هیچ نا یافته ز تقوی بوی

تهی از آب مانده همچو سبوی

پسِ دیوار کعبه خر گایند

ور دهی تیز غسل فرمایند

گر به چرخ این سگان برآیندی

دختر نعش را بگایندی

همه در علم سامری وارند

از برون موسی از درون مارند

پرده در گشته آن که این فهمست

زورعوا خوانده آن که این سهمست

همه رشوت خرند و قاعده‌گر

زیربارند و خوار همچون خر

از پی مال و جاه بی‌فردا

همه یوسف فروش نابینا

پرده در همچو راز غمّازان

بی‌نمازان بیهده تازان

بنهند ار جهند ازین زشتی

پای بر فرق بحر چون کشتی

ریختی آب رویت از پی نان

ای لت انبان کجاست دست اشنان

زان بمانده است خیره در پس در

خواجهٔ گاو سار همچون خر

بهرهٔ علم تو نیابد کس

زانکه از علم نام داری و بس

صبر و جودش به رغم مردم کوی

روز و شب دوستدار دشمن روی

تو چه مردان قوّت و قوتی

مرد سنبیدنی و سنبوتی

تو چه مرد کناری و بوسی

مرد زرقی و یار سالوسی

سر و ریش ار در آینه دیدی

رو که بر روی آینه ریدی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

قحطی افتاد وقتی اندر ری

دور از این شهر وز نواحی وی

آن چنان سخت شد برایشان کار

کادمی شد چو گرگ مردم‌خوار

کرد هر مادری همی گریان

خُرد فرزند خویش را بریان

کرده بر خویشتن طباخ امیر

خون همشیره را حلال چو شیر

اندر آن شهر چشم سر کم دید

سگ مرده که مردم آن نخرید

اندرین حال عارفی زنگی

نزدم آمد ز روی دل تنگی

گفت مردم همی خورد مردم

تو دعایی بک که من کردم

گفتمش راست رو مکن لنگی

رو تو بگذار تا بود تنگی

تا بدانی که در سرای بسیچ

هیچکس نیست ایچ کس را هیچ

بهر این است در ره اسباب

سر نگوسار لای لاانساب

زین قرابت نویس نامهٔ ننگ

که قرابت قرابه دارد و سنگ

بشکند زود و بد شود پیوند

لیک نبود چو دیو شد دلبند

خویشی خویش ریش ناسورست

از درون زشت و وز برون عورست

خشک او تر و سرد او گرم است

سرِ او پای و سخت او نرمست

نزد دانا چو خشک شد تر او

پای دل کرد خاک بر سر او

پس در این بزمگاه نامردان

از پی صحبت جوانمردان

باده همره ترا ز عشق نبی

خُم مادر اضافت نسبی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در حق کسی گوید از بزرگان غزنین

 

بگذر از عالمان و درویشان

تو و عام و خصومت ایشان

چون تو از خوان شرع بی‌قوتی

تو و سالوس و کبر و سنبوتی

هر سخن کان ترا کند فربه

هذیان پرسمت نه از وی به

خویشتن کشته‌ای ز بی‌‌باکی

که بی‌اصلاح خوردی انطاکی

هرکه دارو ستاند از معتوه

زود گیرد همه جهان در کوه

هرکه بر رفت خیره بر سر چوب

گفت تذکیر هاون و جاروب

نشود واعظ و نه حافظ دین

نبود وارث رسول امین

هرچه او گفت خنده آرد و بس

هرچه او کرد زو نگیرد کس

مرد ماتم زده ز گفتارش

سال و مه بی‌غمی بود کارش

ناگذشتست وی به کوی سخن

نه بگفته نه دیده روی سخن

نکند نیز رنجه بیش ترا

شرم ناید ز شیب خویش ترا

من ندیدم امام بر منبر

چون تل کوه بر سر زنبر

هیچ دانی به چشم من چون بود

کیر و خایه که در خور کون بود

پشت چون خرس بر سر شخ بود

روی چون بوریای مطبخ بود

ای که در ابلهی و خیره‌سری

خرتر از گاو و هرزه‌تر ز خری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:34 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها