0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مدح اصحاب دیوان و ارباب قلم و مشایخ کثّرهم‌اللّٰه

 

پس از این خواجه خواجگان دگر

زَین دیوان و شمسهٔ لشکر

خواجگانی به علم و دانش چیر

کلکشان با مثابت شمشیر

همه نقّاش معنی از خامه

دُرّ و زر دَرج کرده در نامه

از رخ و خامهٔ نگار نگار

صدر دیوان ز هریک چو بهار

درجشان همچو دُرجشان دُربار

کلکشان همچو ملکشان زردار

رویشان مرگ را کند پس دست

بویشان عقل را کند سرمست

جانشان همچو جای دین پر حُر

نفسشان چون صدف شکم پر دُر

از پی سرو جویبار صواب

دیده‌ها کرده همچو ابر پر آب

همچو عیسی ز خاطر و خامه

نقش با جان نموده در نامه

حرص را کرده در جهان نوی

کلکشان همچو علک معده قوی

چون براهیم قابل سعدند

چون سماعیل صادق الوعدند

روز کارند اهل عقل و بصر

سینه‌شان چرخ و فکرشان اختر

عقلشان آسمان آتش گیر

تنشان عنکبوت کرگس گیر

خصم را تا کنند آبی‌وار

همه بر پُردلند همچو انار

مال ایشان به نزد ایشان خاک

قال ایشان چو حال ایشان پاک

هرچه کان داد گوهر و زر و سیم

حصر آن گشته پیششان چو سلیم

ناز و نعمت ز کلکشان باران

دست اعدا قرین شده با ران

عالم عقل واله از دلشان

صورت نفس کاره از گلشان

رونق صدر و زینت دیوان

برمیده ز کلکشان دیوان

در بناشان نگر تو کلک روان

که عطا می‌دهد به خلق روان

مهر و ماه از لقایشان خیره

نور و نار از بهایشان تیره

مهتران سخن سوار دلیر

کلکشان یار گشته با شمشیر

همه اندر حساب و خط ماهر

همه اندر بیان حق قاهر

عالم از نور رایشان انور

عقلشان با بیانشان در خور

از خطا کلکشان همیشه مصون

کس نگوید که این چه یا آن چون

در جهان معاملت هریک

چون بتازند خامه را پر تگ

صفت هریکی ازین اعیان

از دو صد جزو یک ورق نتوان

زانکه هریک ز راه علم و عمل

یار عقلند و حق‌گزار امل

وجنت آن یکی خزینهٔ نور

روی و رای یکی هزینهٔ حور

کلک این علک‌وار می‌خاید

هر حوادث که چرخ بنماید

روی آن همچو برق می‌خندد

دست این پای فتنه می‌بندد

ملک این حاکی یدِ موسی

کلک آن معجز دَمِ عیسی

سازد آنگه که دست شد به نگار

کلک هریک ز آبنوس حصار

سفتهٔ هریکی سفینهٔ نوح

نکتهٔ هریکی دفینهٔ روح

گردد آنگه که چرخ گردد فرش

باشد آنگه که فرش جوید عرش

شاه و دستور شاه و لشکر شاه

گشته از وهم رایشان آگاه

کز خیانت بجملگی دورند

هم امینند و هم نه مغرورند

جز به فرمان یکی نفس نزنند

مرد کارند جملگی نه زنند

پاک و خالی همه از خیانت دل

علم دو جهان بجملگی حاصل

از شهنشاه راد نیکو نام

مستحق گشته با هزار انعام

همه را از خدایگان تشریف

نام و نان یافته وضیع و شریف

هم به اسب و ستام و زرّ و درم

هیچ را هیچ چیز نبود کم

شاه از این خواجگان مرّفه و شاد

ملک از این خواجگان شده آباد

دست ظالم ز مملکت کوتاه

شیر اعداش سخرهٔ روباه

گرگ با میش در بیابان جفت

عدل بیدار گشت و فتنه بخفت

شاد باش ای به عدل شاهنشاه

زین همه خواجگان نیکوخواه

چون بود شاه عادل و دستور

خواجگان زین صفت همه منظور

عالم آسوده از فریب و فتن

غزنه مر عدل را شده مسکن

تا جهان باد عمر خسرو باد

باغ عدلش همیشه بی‌خو باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فصل فی بیان سبیل‌السعادة والطریق المستقیم

 

چون تو بر ذرهّ‌ای حساب کنی

ور به شبهت بُوَد عتاب کنی

ور حرامی بود عذاب دهی

روز محشر بدان عقاب دهی

کی پسندی ز بنده ظلم و خطا

ور تو رانی چرا دهی تو جزا

چون حوالت کنم گنه به قضا

گفته در نامه کفر لایرضی

خود گنه می‌کنیم و داده رضا

پس حوالت کنیم سوی قضا

ای ترا راه گشته رای و قیاس

بتر از راه و رای خود مشناس

راه دینست محکم تنزیل

شرح آن مرتضی دهد تأویل

جز از این جمله ترّهات شمر

کار خود کن به قول کس منگر

پادشاها مرا بدین بمگیر

خود کنم خود کشم جزا و زحیر

در صفات تو ظلم نتوان گفت

با سگی در جوال نتوان خفت

ره نمودی رُسل فرستادی

بر تو جایز کجاست بیدادی

گر تو بر بنده کفر خواسته‌ای

وز مکافات آن نکاسته‌ای

این معانی به ظلم شد منسوب

ای منزّه ز ظلم و جور و عیوب

آنچه ما را به ظلم شد باره

بود از نفس شوم امّاره

او ترا راه راست بنمودست

گر تو بر ره روی ترا سودست

گر به بد نفس تو شود مایل

اینت ظلمی عظیم و بس هایل

آنکه او از تو راستی خواهد

گویدت گر بدی کنی شاید

انبیا را بگو به چه فرستاد

چون وی افکند ظلم را بنیاد

به بدی حاجت رسل نبود

بحر باشد جهان و پل نبود

هرکسی از بَد آنچه بتواند

با کسان در جهان همی راند

نیست حاجت به نامه و پیغام

بر من و بر تو گشت کار تمام

خواجه در خواب غفلتی پیوست

روز محشر ترا که گیرد دست

از تو پرسند روز رستاخیز

کای به خواب اندرون یکی برخیز

بازگو تا بدی چرا کردی

مال ایتام و بیوه چون خوردی

بی‌گنه را چرا تو خون‌ریزی

تو چه گویی مگر که بستیزی

پیش‌گیری مگر ره انکار

گردی از کرده‌های خود بیزار

یا بگویی تو خواستی بر من

بر تو پیدا شود عنا و محن

خیز و بیهوده ترّهات مگوی

خویشتن را ره صلاح بجوی

چون ز شمشیر لعین خدای به حق

برسد این یک سخن بگو مطلق

که چرا قرّة‌العیون رسول

گشت بر دست شوم تو مقتول

گوید آن سگ که آن قضای تو بود

وآن چنان فعل بد رضای تو بود

گفته باشد خدای را ظالم

که نباشد به کار در عالم

سوز احمد خدای کی خواهد

جگر از وی جدای کی خواهد

چه گنه کرد کین جزایش بود

که برین ظلمها رضایش بود

دل بیمار را دوا بتوان

حمق را هیچ‌گونه چاره مدان

خواجه بیمار و برده از هوسی

بار خود سوی باردان کسی

در شبی باش تا سپیدهٔ بام

خواب و یقظت بدان ز ناس نیام

بیش از این با تو گفت نتوانم

که نه من هدهد سلیمانم

کز سبا مر ترا کنم آگاه

تا بیابی به سوی دانش راه

این احاطت مراست کز بلقیس

آگهم نیستم چو تو ابلیس

ور بگویم تو هم نیاموزی

خرقه تا کی دری و کی دوزی

یعلمون را خدای در قرآن

پیش لایعلمون نهاد مکان

زین سخن بس کنم که ننیوشی

ور به عمر اندرون بسی کوشی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در دانستن آنکه آخرت به از دنیاست

 

آن شنیدی که زاهدی آزاد

رفت روزی به جانب بغداد

تا سوی خانهٔ خدای شود

به سوی خلق نیک رای شود

خلق گشت از قدوم زاهد شاد

زآنکه بود او به پند دادن راد

گفت هرکس سداد و سیرت او

وآن ورع و آن نکو سریرت او

گفت مأمون که این چنین دیندار

دید باید مرا همی ناچار

حاجب خاص را همان ساعت

بفرستاد از پی دعوت

کرد هرکس به مرد دین ابرام

تا بَرِ میر در شود به سلام

رفت زاهد بَرِ خلیفه فراز

میر مأمون نکرد قصّه دراز

گفت شاد آمدی ایا زاهد

مرحبا مرحبا ایا عابد

گفت زاهد نیم خطا گفتی

نیست در طبع من چنین زفتی

دان که زاهد یقین تویی نه منم

بشنو و یادگیر تو سخنم

تو به زاهد مرا خطاب مکن

خانهٔ دین من خراب مکن

گفت مأمون که شرح گوی این را

حاجت است این حدیث تعیین را

گفت زاهد تو این نمی‌دانی

چون به بیهوده زاهدم خوانی

عرضه کردند بر من این دنیی

بر سری داد خلد با عقبی

مر مرا جمله در کنار نهاد

یک زمان دنیی‌ام نیامد یاد

می نخواهم نیم بدان مایل

کرده‌ام حبّ آن ز دل زایل

نیست یک ذرّه پیش من کونین

کرده‌ام فارغ از همه عینین

بیش از این هردو من همی طلبم

از پی جست اوست این طربم

زاهدی مر ترا مسلّم گشت

که به دنیا دل تو بی‌غم گشت

شادمانی بدین قدر دنیی

یاد ناری ز جنّت و عقبی

که بدین قدر تو ز خرسندی

به امانی بمانده در بندی

گشت مأمون خجل از این گفتار

داد بر عجز خویشتن اقرار

هرکه او بنده گشت دنیی را

صید شد مر بلا و بلوی را

دین به دنیی مده که درمانی

صید را چون سگان کهدانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی‌الحقیقة والطریقة

راه دور از دل درنگی تست

کفر و دین از پی دورنگی تست

ورنه یک خطوتست راه بدو

بنده باشی شوی تو شاه بدو

لقب رنگها مجازی کن

خور ز دریای بی‌نیازی کن

گفت بگذار و گِرد کرد برآی

بندهای گران ز خود بگشای

ذوق ایمان مگر چشیده نه‌ای

روی تحقیق و صدق دیده نه‌ای

تا ترا رمز واضحات آمد

واضحاتت مغیّبات آمد

در تو رشدی همی نمی‌بینم

ورنه من صبح صادق دینم

راه دین بر تو کردمی پیدا

تا نبودی تو اهوج و شیدا

دوری از سرّی کار همچو کفور

هست اهل‌الکفور اهل قبور

مر ترا چشم و گوش داد خدای

راه بنمود مرد راهنمای

امر داد و ترا چو حجّت شد

عذر برخاست و وقت مهلت شد

گر شنیدی برستی از دوزخ

ورنه بی‌شک شکستی از برزخ

خیز و بنداز خواجه گربه ز کش

سر ز فرمان کردگار مکش

ورنه کن نام خویشتن فرعون

کز خدا و رسل نیابی عون

چه تو چه قوم عاد گردنکش

ای چو نمرود غرّه بر آتش

باش تا امر حق فراز رسد

باش تا پشّه را جواز رسد

گر ورا نیم پشّه کرد هلاک

مر ترا پرّ پشه‌ای بس پاک

از تو چونان برآورند دمار

که ز قوم ثمود روز شمار

تا کی این میل صحبت نااهل

میل نااهل داردت بر جهل

پردهٔ تو حجاب دیدهٔ تست

تن به رنج از دل رمیده تست

دل تیره چو تن به کار درآر

تا نگیرد ز تو ره انکار

در ره دین برو ریاضت کن

وز چنین راه بد طهارت کن

غیرتت بر بهشت می ناید

تا جهنم ترا همی شاید

کافرم گر تو زین ره و سیرت

هیچ بینی به چشم سر جنّت

به حق مصطفی و آل رسول

که کنی این سخن ز بنده قبول

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

آن شنیدی که در حد مرداشت

بود مردی گدای و گاوی داشت

از قضا را وبای گاوان خاست

هرکرا پنج بود چار بکاست

روستایی ز بیم درویشی

رفت تا بر قضا کند پیشی

بخرید آن حریص بی‌مایه

بدل گاو خر ز همسایه

چون برآمد ز بیع روزی بیست

از قضا خر بمرد و گاو بزیست

سر برآورد از تحیّر و گفت

کای شناسای رازهای نهفت

هرچه گویم بود ز نسناسی

چون تو خر را ز گاو نشناسی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی مثالب المنحولین

وانکه هستند در سخن منحول

گاه تکرار در مقوله فضول

از عروض و علل زنند نفس

سالم و منزحف ز پیش و ز پس

در افاعیل و در مفاع و فعول

گفته دایم به جای فضل فضول

کرده انجام بیت زا آغاز

هزج از منسرح نداند باز

یک قصیده دویست جا خوانده

پیش هر سفله ریش را لانده

شده قانع به یک دو دسته تره

فرق ناکرده ناسره ز سره

یک دو فصل رکیک کرده ز بر

کرده از کدیه شهر زیر و زبر

بر خبّاز و کلبهٔ هرّاس

پیش قصاب و مطبخ روّاس

بر اسکاف و درزی و خفّاف

زده در شاعری هزاران لاف

همگان مدح ناسزا گفته

خزف و دُر به یک نمک سفته

دُر و خرمهره جمع کرده به هم

بی‌خبر در سخن ز بیش و ز کم

خلق از افعالشان شده رنجور

سال و مه همچو ابلهان مغرور

نه هرآنکس که یک دو بیت بخواند

ژاژ خایید و دم و ریش بلاند

باشد آنکس سخنور و شاعر

بر معانی شده بود ماهر

کیر خر خلق را مناره بود

فرش دهلیز همچو شاره بود

هست یکسان چو پشت آینه روی

همچو کیر خر است و دستنبوی

خلق از ایشان همیشه در رنجند

همچو سیم سیاه ده پنجند

بگذر از ذکر جاهلان کردن

هستشان در خورِ قفا گردن

بی‌زبانان پُر زبانانند

همه کورند و دیده‌بانانند

شاه اگر کارها گزیده کند

نسلشان از جهان بریده کند

خلق از این غم به جمله باز رهند

که ز افعال مایهٔ گنهند

همه ترک غزاند غارت دوست

نیست بر ذرّه‌ای از ایشان پوست

در هر آن خانه‌ای که ره یابند

در شد آمد بسان سیمابند

ایزد این قوم را هلاک کناد

دهر از ایشان به جمله پاک کناد

چند از این جری بر مثالبشان

روح بادا جدا ز قالبشان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی‌المعذرة والتقصیر

تا به دل بر گنه دلیر شدم

زین حیات ذمیم سیر شدم

زین حیات ذمیم بی‌مقصود

بهتر آید مرا عدم ز وجود

من ز بار گنه چو کوه شدم

وز تن و جان خود ستوده شدم

مرگ بهتر ز زندگانی بد

نیست کاره ز مرگ خود بخرد

سال و مه بر گناهها مُصرم

روز و شب بر گناه خود مُقرم

ای خداوند فرد بی‌همتای

حرمت این رسول راه‌نمای

که مرا زین گروه برهانی

تا گذارم جهان به آسانی

گرچه دارم گناه بسیاری

نیستم در زمانه بازاری

دو سبب را امید می‌دارم

گرچه آلوده و گنه کارم

که نجاتم دهی بدین دو سبب

زین چنین جمع بی‌خبر یاری

آن یکی حبّ خاندان رسول

حبّ آن شیرمرد جفت بتول

وآن دگر بغض آل بوسفیان

که از ایشان بدو رسید زیان

مر مرا زین سبب نجات دهی

وز جهنّم مرا برات دهی

مایهٔ من به روز حشر این است

ظن چنان آیدم که این دین است

شکر ایزد که بنده چون دگران

نیست اندر شمار بی‌خبران

ای سنا داده مر سنایی را

تا بدیدم ره رهایی را

که تو بر ظالمان نبخشایی

ظالمان را جزا بفرمایی

خاصه بر ظالمان آل رسول

آنکه دارند جای فضل فضول

* * *

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی ذکرالعوام و اهل السوق والجهال

 

تا توانی به گرد عامه مگرد

عامه از نام تو برآرد گرد

زان کجا عامه بی‌خرد باشد

صحبت بی‌خردت بد باشد

به همه حال چون خودت خواهد

صحبت او روان همی کاهد

چه نکو گفت آن خردمندی

که سخنهای اوست چون پندی

عامه نبود ز کارها آگاه

عامه را گوش کرّ و دیده تباه

صحبت عامه اسب و خر باشد

هر دوان ضد یکدگر باشد

خر تگ از اسب خود نگیرد تیز

لیک اسب از خران بگیرد تیز

صحبت عامه هرکه هشیارست

مثل حدّاد و مثل عطّارست

گرچه عطّار ندهدت مشک او

رسد از ناف مشک او به تو بوی

مرد حدّاد اگر به سور آید

جامه ز انگشت او بیالاید

با بهان لحظه‌ای چو بشتابی

نام نیکو ازو بسی یابی

صحبت عامه هرکرا دیدست

سخت زشت است و ناپسندیدست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مذمّت برادران گوید

دوست جو از برادران بگسل

که برادر کند پر آذر دل

کِه بود غمز بر پدر خواند

مِه بود بر تو خواجگی راند

تا پدر زنده با تو دمسازست

چون پدر مرد خصم و انبازست

گر دو نیمه کنی برو سیمت

ور نه در دم کند به دو نیمت

نه برادر بود به نرم و درشت

کز برای شکم بود هم پشت

عقل نبود برادری کردن

از پی رنج دل جگر خوردن

رنج دل باشد و عنای جگر

به برادر دویدن از مادر

نه قبولش خوش و نه کردن رد

همچو اعراب و همزه بر ابجد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی شکایة اهل الزمان

اندرین عصر بوالفضولی چند

کرده از بر دو فصلک از ترفند

هیچ نادیده از علوم اثر

هیچ نایافته ز حال خبر

همچو خر مانده عاجز معلف

کرده عمر عزیز خویش تلف

همه در بند لقمه‌ای و جماع

همه را خون حلال بر اجماع

همه چون گاو و خر کشندهٔ بار

همه اشتر صفت اسیر مهار

بی‌خبر جمله از حقیقت کار

همه از علم دین شده ناهار

به گه لقمه چون سبع تازان

به گه شهوه همچو خر یازان

در غضب همچو شیر درّنده

در طلب همچو مرغ پرّنده

شهوت آن را که گشت مستولی

هردو یکسان امام و مستملی

حسد و حقد و خشم و شهوت و آز

گردشان اندر آمده چو پیاز

نز خدا ترس و نه ز مردم شرم

یکسو انداخته ره آزرم

همه در جستجوی دانگانه

از شریعت به جمله بیگانه

شرع را جمله پشت پای زده

هریک از رای خویش رای زده

کرده منسوخ شرع را احکام

همه پیش مراد خویش غلام

ای رسول خدای بی‌همتای

از پی امتت ز بهر خدای

در مدینه ز روضه سر بردار

تا ببینی که کیست بر سرِ دار

دین فروشان گرفته منبر تو

زار گشته شبیر و شبّر تو

باد بدرود شرع و سنّت تو

وان پسندیده راه امّت تو

باد بدرود دین و شرع رسول

گشت پیدا به جای فضل فضول

باد بدرود صدق بوبکری

فارغ از عیب و ریب و پر مکری

باد بدرود هیبت عمری

منهزم گشته جمع دیو و پری

باد بدرود سیرت عثمان

آنکه بود او مرتّب قرآن

باد بدرود زخم تیغ علی

آنکه او را خدای خواند ولی

وان گزیده جماعت اصحاب

همه در راه دین اولوالالباب

وان ستوده مهاجر و انصار

همه در راه شرع نیکوکار

و اهل صفّه موافقان رسول

همه فارغ ز عیب و ریب و فضول

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی مثالب شعراء المدّعین

چون ستودی بسی عدولان را

سخنی گوی بوالفضولان را

آنکه بی‌آلتند و بی‌مایه

همه عریان چو کیر بی‌خایه

یا طلبکار زرق و تزویرند

یا جهان را به حسبه می‌گیرند

شعر برده به گازر و جولاه

خواسته زو بهای کفش و کلاه

همچو خلقانیان کهن پیرای

کرده یک شعر را دو گرده بهای

همچو سگ در به در به دریوزه

خوانده مر زهر را شکر بوزه

مدح شاهان به عامیان برده

دیو را هوش خویش بسپرده

یک رمه ناحفاظ و نابینا

در عبارت فرخچ و نازیبا

جای خلخال تاج بنهاده

شعرشان همچو ریششان ساده

هیچ نشناخته معانی را

بد زبانی ز خوش زبانی را

تابه از آفتابه نشناسند

شکل چرخ از ذوابه نشناسند

نزد ایشان کراسه با کاسه

هست یکسان چو تاس با تاسه

شاه را مدحت امیر برند

میر را در علو به تیر برند

عامیان را خدایگان خوانند

مهتران را به پاسبان خوانند

مدح و ذم نزدشان چو یکسانست

کس زنشان چو خانه ویرانست

همه محتاج لقمهٔ نانند

همه بی‌آلتند و حیرانند

همه ناشسته روی و منحوسند

همه تطفیل خوی و جاسوسند

همه با روی و طلعت شومند

زان همه ساله خوار و محرومند

بی‌زبانی ورا زبانی کرد

آلت خویش بی‌زبانی کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت هزل

کلکی بر مناره کودک خرد

برده بود و به ناز می‌افشرد

چون مؤذّن بدیدش اندروای

پس بگفت ای کلک ز بهر خدای

سره کاری همی کنی بر تاز

به دو منزل به پیش او شو باز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مذمّت دختر گوید

ور بود خود نعوذباللّٰه دخت

کار خام آمد و تمام نپخت

طالعت گشت بی‌شکی منحوس

بخت میمون تو شود منکوس

آنکه از نقش اوت عار آید

پی دخترت خواستار آید

خان و مان تو پر ز عار شود

خانه از بهر وی حصار شود

برکس ایمن مباش، زان پس تو

که نیابی امین برو کس تو

هیچ‌کس را به خود نیاری خواند

گوز بر گنبد ایچ کس نفشاند

مرد مهمان به خان نیاری برد

نکند امن بر عرابی کرد

آتش و پنبه جفت کی گردد

خان و مانت به جمله فی گردد

گر غلامی خری و گر شاگرد

با وی از ناکسی برآید گرد

زود دامادیت طمع دارد

خویشتن را ز خانه پندارد

چه نکو گفت آن بزرگ استاد

که وی افکند شعر را بنیاد

کانکه را دختر است جای پسر

گرچه شاهست هست بد اختر

وآنکه او را دهیم ما صلوات

گفت کالمکرمات دفن بنات

چون بود با بنات نعش فلک

بر زمین جفت نعش به بی‌شک

بر فلک چون بنات با نعش است

بر زمین هم بنات بر نعش است

هرکرا دختر است خاصه فلاد

بهتر از گور نبودش داماد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی مذمة‌الاعداء و نصیحة‌الاولیاء

 

ای منیری نمود مهتابت

بس بُوَد سایه ریسمان تابت

نشود هیچ مردم مصلح

هرگز از دست دیو لایفلح

همچو مار از بدی و منحوسی

همه ساله شکار طاوسی

تا کت آموخت اختیار بدی

که میاموز دی و مه خوردی

عامه بهر طعام چون انعام

با سرپست دام و مست مدام

زانکه در کاملان بود همه جود

نبود بی‌فلاح مرد سجود

گر هراسد ز بی‌خرد مردم

از بدان ترسد و ز بد مردم

آن نترس خدای ترس خودست

تن که در طمع نیک و ترس بدست

ای عفااللّٰه ز دیو سیرتشان

که ازین سان بود بصیرتشان

گفتهٔ مردشان نه از مردیست

بلکه از لاف و فتنه و سردیست

مرد کان هرزه‌گوی و بی‌باکست

راز با وی چو کوک با کاکست

بشماری بریدن از کِه و مِه

گر ز من پرسی از بدان همه به

هم دم و هم درم دهد هم درد

هم جگر هم ذکر خورد بد مرد

نبود هیچ جز بد و بد رگ

گر یکی ور هزار بینی سگ

این همه خواجگان بی‌زر و سیم

علم شیر و گرگ مال یتیم

از کسی در جهان خاموشی

نشنود جز به گوش بی‌گوشی

زانکه اندر جهان خاموشی

بُرد بهتر ز بوریا پوشی

از پی دخل و خرج عقل و هنر

دفترش بی‌نواتر از دف‌تر

این دبیران که مُدبران رهند

زان همی از غلام خود نرهند

ای ز خود سیرگشته همچو امل

بشنو از من ز روی پند و مثل

اندرین سرنشیب بی‌خبران

بار بر پشت مانده همچو خران

مرد شد مرد کز طمع بگریخت

گرد گشت ابر کآب روی بریخت

آز عقلت ببرد دین چه بُرد

طمع آبت بریخت جان چه خورد

سخن زیرکان همه رمزست

هرکه غمرست کار او غمزست

پوست باشد که غمز دارد نغز

غمز هرگز نیابی اندر مغز

جمله زیر جهان اسبابند

کشت را باد و مشک را آبند

همه هستند و من به نزد خودم

خوشه‌چینی ز خرمن خردم

پس همه چون خرند و بی‌تابند

گَرد اسبم چگونه دریابند

برزگر این مثل نکو گفتست

چشم دلشان از این مثل خفتست

گر ز بنجشک بودمی به فکر

اندرین مزرعت شتابان سر

آسمان‌وار سر فراشتمی

ارزن اندر زمین نکاشتمی

دل درویش را ز روی ستم

کرده چون پشت سوسمار ز غم

جنگ جستند ارنه بس جستند

که چو شه تره بر گذر رستند

زان خصومت که با من انگیزند

زود چون مرد فرد بگریزند

مانده‌اند این کره از آن دم باز

پوست بر پوست همچو گنده پیاز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مذمّت خواهران گوید

ور ترا خواهر آورد مادر

شود از وی سیاه روی پدر

تو ز میراث ربعی او را ده

فحلی آور ورا سبک مسته

گر تو ناری خود آورد بی‌شک

بنویسند بی‌حضور تو چک

نشناسد ز هیچ مرد گریز

نکند خود ز مرد و زن پرهیز

هم ز ده سالگی گرد در سر

شوهر و مال و چیز و زرّ و گهر

زان هوسش خیره لعبت آراید

کیر و کالای را همی باید

جامه بر تن درد همی به ستیز

مانده در انتظار مال و جهیز

ور کنی در جهیز او تأخیر

همه توفیر تو شود تقصیر

نام و ننگت به باد بردهد او

بر سرت زود خاک برنهد او

مرد بیگانه گردد از خانه

خانه‌ات پر شود ز بیگانه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:33 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها