0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مدح وزراء و صدور و قضاة گوید

 

ای سنایی چو یافتی امکان

بنمای اندرین سخن برهان

چون شدی فارغ از مدایح شاه

به سوی مدح خواجه آر پناه

خواجهٔ خواجگان و جماعت دیوان

سروران و گزیدگان زمان

بعد از آن مهتران و جمع قضاة

شکرشان برتر از صیام و صلاة

سرفرازان مُلکت ایران

نام‌داران خسرو توران

خسرو شرق را به هر کاری

روز و شب نونهاده بازاری

خرّم از رایشان جهان یکسر

عیب پنهان و آشکار هنر

چاکر ملک شاه شد مینو

که نبیند کسی در او آهو

گر ببینی تو ملکت غزنین

باز نشناسی از بهشت برین

چون بُوَد شاه را نکو کردار

مملکت را فزون شود مقدار

شاه و دستور هردو نیکورای

هرچه بایست جمله داد خدای

شکر این نعمت بی‌اندازه

که شد اندر ممالکش تازه

که تواند گزارد برگو هین

گشت جنّت حوالی غزنین

ای بزرگان غزنی و لوهور

چشم بد زین زمانه بادا دور

یافتید آنچه بود حاجتتان

گشت پذرفته آن عبادتتان

شه‌جوان و جهان جوان و زمان

در امان همچو روضه‌های جنان

چون بود کردگار بخشنده

بدهد هرچه خواست زو بنده

کام دلها میسّر است اکنون

باد یارب از آنچه هست فزون

یارب این فضلهات بر بنده

دار تا روز حشر پاینده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مدح پادشاه به ترتیب کواکب و بروج دوازده‌گانه

 

آنکه بر مملکت ظهیرست او

خلق را در بهی بشیر است او

عالَم برّ و آسمان آمان

مایه و مادر نتیجهٔ جان

خلق را بر بهی بشیر شده

بر همه مملکت ظهیر شده

بر عمیدان مملکت سالار

شاه را بر گزیده بر هر کار

معتمدگاه دخل و خرج جهان

کرده از بر به جمله درج جهان

لذّت روح دان خط خوبش

نکند کس به حرف منسوبش

گشته از درج یک به یک پیدا

همچو برج دوپیکر جوزا

عقل گمره ز شکلهای رفیع

روح واله ز نقشهای بدیع

گر نه ار تنگ مانی است آن خط

از چه خطهای مقله گشت سقط

با خطش خط خازن و بوّاب

همچو با آب صافیست سراب

انس روحست نقطه‌های خطش

چون گشاد از رخ درر سقطش

چشم بد دور سخت با معنی‌ست

همچو ار تنگ خامهٔ مانیست

لفظ و معنی به یکدگر جفتست

زان خرد بر خطش برآشفتست

شود آنگه که او گرفت قلم

تارک عرش پیش او چو قدم

کاغذ نامه همچو روضهٔ نور

صورت حرف زلف بر رخ حور

در بلاغت ز سرعت قلمش

آب آتش‌فروز گشت دمش

باد بی‌بد نتیجهٔ دل اوست

داد بی‌دد دریچهٔ دل اوست

دین ودنیی مسلّم دم اوست

زانکه دل کعبهٔ معظّم اوست

صادر و وارد عطاجویان

گشته از هر سویی بدو پویان

عالمی از عطاش آسوده

یافته هرچه در دلش بوده

حرمش همچو کعبه محترمست

خانهٔ او ز کعبه خود چه کم است

صدف دُرّ عالم یزدانی

دلش اندر ره مسلمانی

در میان حریم حرمت او

از برای فزود حشمت او

دست او با قلم چو یار شود

بر معانی سخن سوار شود

آب و لؤلؤ و جان صفاوت اوست

ابر و دریا و کان سخاوت اوست

شاه را گاه سر معتمد اوست

در همه کارها ورا مدد اوست

صاحب سرّ خسرو و شاهست

زان ز اسرار ملکش آگاهست

هر سخن کز زبان شاه آمد

در دل خواجه‌اش پناه آمد

گشته اسرار ملک معلومش

سرّ سلطان به جمله مفهومش

جود او را کرانه پیدا نیست

چون سخایش سحاب و دریا نیست

باد لطفش بزیده بر کشور

نار عنفش بحار کرده شرر

کف او بر سحاب رجحان کرد

بحر زا صدهزار تاوان کرد

چرخ را نسبت ویست قدیم

دهر را هیبت ویست عظیم

نیست در مملکت چنو یک تن

گاه تدبیر و رای و گاه سخن

واقف راز شهریار به دل

در دلش راز مملکت حاصل

سال و ماه از شد آمد زوّار

چون حرم گشته بر صغار و کبار

همه با کام دل قرین گشته

همه با ساز و اسب و زین گشته

حزم او همچو خط او ز جلال

سحر او همچو مال اوست حلال

گر به کار افکند نهان را او

مایه بخشد همه جهان را او

علم ظاهر چو خنده کرده عیان

سرِّ باطن چو غمزه گفته نهان

خط او شکل زلف حور بُوَد

هرچه عیبست ازو نفور بُوَد

نور رویش حدیقهٔ حذقست

خط خطش حظیرهٔ صدقست

خط او خطهٔ معانی بکر

نام او نامهٔ مبانی ذکر

قلمش چون معانی انگیزد

نقشبند معالی آمیزد

خط و معنی وی ز ظلمت و نور

هست چون زلف حور بر رخ حور

هر سوادی ازو بباض ملَک

هر بیاضی ازو سواد فلک

از سواد و بیاضش از پی مزد

گشته عقل همه امینان دزد

هم نکودار اصل و فضل و کرم

هم نگهدار راز دین و حرم

چون سَر خویش سِر نگهدارد

ماره چون مار گرزه بگذارد

گنج را همچو رنج بگذارد

راز را همچو دین نگهدارد

زانکه داند که با کمال وجود

جز به موضع نکو نیاید جود

زانکه دریا و ابر و کان به عطا

بکنند از طریق جود خطا

لعل کی دید هرکه کانی کند

زر کجا یافت هرکه جانی کند

اندر آن دم که خوش زبان باشد

گوش را لفظ او چو جان باشد

فطنت او برآید از پی ساز

مور وار از میان خانهٔ راز

فلک از جود او عطا جویست

راز بارای او سخن گویست

راز دارست عزّتش زانست

خازن راز و حارس جانست

ماجرای زمانه دیده دلش

هرچه زو خوبتر گزیده دلش

وهم او چون نم هوا از گِل

آن برآرد که باشد اندر دل

هر دم آرد پدید زمزم و نیل

دست او همچو پای اسماعیل

دور دوران عقل جامهٔ او

رهِ مردان چو برق خامهٔ او

عملش هست نامهٔ یحیی

قلمش هست چون دم عیسی

عزم و حزمش ز رای نیکوتر

گشته در کارها ورا یاور

شده در کار ملک و دین بیدار

دین و دولت فزوده زو مقدار

شاه را عون در تصرّف ملک

کرده از رای او تعرّف ملک

زان نکو اعتقاد و رای رزین

شده چون خلد مُلکت غزنین

به گه دور و سیر خامهٔ او

کرده چون روی حور نامهٔ او

حور را حرز و هیکلست آن خط

که نیابی برآن نهاد و نمط

چون سرِ کلک در زند به دوات

بنویسد بصر به سمع برات

که من این نوع تا که بودستم

نه تو دیده نه من شنیدستم

راست گویی که نامهٔ یحیست

یا به گاه شفا دم عیسیست

پردهٔ معجزات تا بدرید

معجزی زان صفت کسی نشنید

قلم او سخی‌تر از کوثر

منظر او بهی‌تر از مَخبر

قلمش در تجارت عالم

بحر و کشتی و باد کرده به هم

مأمن و مأخذش نتیجهٔ جان

مَنظر و مَخبرش دریچهٔ جان

جان پاکش سرشته با سخنش

بندهٔ نو زمانهٔ کهنش

تا جهانست و هست لیل و نهار

از خط و علم باد برخوردار

که جهان را ز علم او شب و روز

هست دی ماه خوشتر از نوروز

دین و دنیا ورا مسخّر باد

صدر دنیا ورا برادر باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت در آنکه پادشاه را دل در هوا نباید بستن

 

یافت شاهی کنیزکی دلکش

شاه را آن کنیزک آمد خوش

هم در آن لحظه‌اش به آب افکند

گفت شه خوب ناید اندر بند

که چو بگشاد زو بلات بُوَد

شه چو در بند ماند مات بُوَد

گفت شه دست برده در دل خویش

نگذارم دو پای در گِل خویش

این کنیزک روان من بربود

در زیانم درآرد از پی سود

پیش تا غرقه گردد از وی تن

غرقه گردانمش به دریا من

تا برد نقش رویش آب صواب

من برم نقش روی او از آب

آنکه آتش برآرد از جگرم

من به آتش چرا فرو نبرم

آنکه بر من خورد به زشتی شام

من خورم بر وی از هلاکش بام

هرکجا هست پادشاهی دل

چه بود مِلک و مُلک مشتی گِل

چه بُوَد ملک پادشاهی کو

زشتی ملک را نهد نیکو

مایه سازد به دست موزهٔ خویش

پای بند نماز و روزهٔ خویش

ستم و زور بر گدایی چند

لاف از چیز بی‌نوایی چند

آنکه جمله‌ش به پشّه‌ای نرزد

خلق بر او و او همی لرزد

دشمنان جان طلب ز صولت او

دوستان نان طلب ز دولت او

تخت او سر فراشته به فلک

زیر حکمش پری و انس و ملک

یار او گرش برگ باشد و ساز

خصم او گرش مرگ باشد باز

خوان جان پیش دشمنان بنهد

لقمهٔ نان به دوستان ندهد

پادشاهان که این چنین باشند

چرخ دولاب و پارگین باشند

همه در دست دیو تن بَرده

بی‌نوا و حرام پرورده

خویشتن شاه خوانده در منزل

در و دیوار و بام و صحنش گِل

شده بر عمر مستعار نفور

همچو بی‌عقل مردم مغرور

ایمنی خود به باد کرده مقیم

تا کسی بو که دارد از وی بیم

راست با خود چو کم شد از وی زور

مگس باشگونه اندر گور

ظلم و بیدادها بسی کرده

خویشتن ز ابلهی کسی کرده

شادمان زانکه نان بیوه زنان

کرده در نیک و بد قضیم خران

نان گاورس و زرّه برباید

خوان خود را بدان بیاراید

وجه مشموم مجلس و میوه

ساخته از وجه خایهٔ بیوه

نان ایتام و غزل دوک عجوز

بستده حرص بیش کرده هنوز

غافل از روز عرض و نفخهٔ صور

مانده از خلد و حوض کوثر دور

به گل اندوده ماه را رخسار

همه قولش چو فعل ناهموار

شاه و عالِم که هردو را حلم است

این اولوالامر و آن اولوالعلم است

ور قدمشان نه در ره امرست

این اوالظلم و آن اوالخمرست

پسر ار چند ناخلف باشد

ملک باید که زیر کف باشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در مدح اقضی‌القضاة جمال‌الدیّن ابوالقاسم محمودبن محمّدِالاثیری

 

چون از این طایفه گذر کردی

به دگر طایفه نظر کردی

عالم عدل بینی و انصاف

همه معنی محض و دور از لاف

پیشوای امم مرّفه جمع

نور اقضی القضاة تابان شمع

مفتی اصل و فرع و وارث جود

شمع شرع محمّدی محمود

آنکه در صدر شرع تا بنشست

پای فتنه دو دست ظلم ببست

گشته در راه دین ز بهر ثبات

خاک درگاه او چو آب حیات

از غبار غرور عالم خاک

دامن و جیب او چو ایمان پاک

قفل احکام را ستوده کلید

پرّه و حلقه بی‌عمود که دید

چون ستونی که هست بی‌افسون

خیمهٔ شرع را طناب و ستون

دیده بی‌زحمت خیال و غرور

علم نزدیک او به عالم دور

از فرازش نبرده سوی نشیب

مگر این گنده پیر غرچه فریب

دل او سال و ماه مسکن شرع

گوش او شاهراه مَکمن شرع

دین ایزد ز بود او شادان

خانهٔ شرع ازوست آبادان

دل پاکش چو قبلهٔ ایمان

عزم و حزمش همه دلیل و بیان

روز حکمش بری ز جبر و قدر

میل بر وی ندیده هیچ ظفر

میل هرگز نکرده در احکام

کرده در دین به شرط خویش قیام

ظاهر و باطنش ز رشوت پاک

میل در طبع او نه در افلاک

گر بُدی زنده یوسف‌القاضی

به نیابت ازو شدی راضی

روز حشر و تغابن و زلزال

او دهد زین قضا جواب سؤال

نامهٔ او به روز حشر و قضا

نامهٔ یحیی است پاک و خلا

گر ز حشر است هرکسی را بیم

وز مکافات و از عذاب الیم

او بُوَد ایمن از همه نکبات

نبود در فریق حشر قضات

مهتر خلق و سیّد سادات

گفت باشند از سه نوع قضات

دو بود هالک و یکی ناجی

مژده کاندر بهشت با تاجی

آنکه نارد چنو صنایع دهر

نیز در هیچ شهر قاضی شهر

علم دین تا بدو سپرد قضا

جهل رحلت گزید سوی فنا

پیشش آن سر که در خزینه بُوَد

چون چراغ اندر آبگینه بُوَد

اندرین حضرت بزرگ چو جان

معنی او پدید و او پنهان

جان او را برای عالم غیب

کرده خالی ز رسم و سیرت عیب

کرده پاک از میان جمع امم

صفوت او کدورت از عالم

تازه کرده ز بهر یزدان را

جان بی‌عقل و عقل بی‌جان را

نظرش همچو جان پاک مسیح

بوده در شرح علم و شرع فصیح

کرده دست عنایت دینش

متحلّی به عقد تمکینش

شمع دین صورت و بصیرت او

عقل جان سیرت و سریرت او

گاه فتوی چو کلک بردارد

چتر حق بر فراز سر دارد

بی‌حقیقت قلم نگیرد هیچ

تو ز باد هوا ناله مپیچ

نه به کس میل و نه ز کسب ملول

چون پیمبر به علم دین مشغول

زان به بیهوده می‌نپردازد

که همی شغل آخرت سازد

بینی از هیچ چشم جان و خرد

بگشایی که تا بدو نگرد

گر شناسی مقدم از تالی

نیست این‌جا ز حیلتی خالی

فحل بودست در همه احوال

چه به افعال دین چه در اقوال

در رضا دین به نفس نسپارد

خشم را در نهاد نگذارد

هست چون حوض کوثر از انعام

مشرب عَذب او ز زحمت عام

اهل دین را معین و دلسوز اوست

مفتی شرق و غرب امروز اوست

زین جهان از پی سرای معاد

شده مشغول در کشیدن زاد

تا عنان چون بدان جهان تابد

عاقبت را چو نام خود یابد

متناسب نهاد او با حلم

متشابه سواد او با علم

چون قدر در سخا ریا نکند

چون قضا در عطا خطا نکند

هرچه اندر نقاب قوّت بود

خاطرش را خرد به فعل نمود

رای بیدارش از طرسق صواب

یک جهان خصم را کند در خواب

فضل را بحر بود و عزّ را کان

شرع را دایه بود و دین را جان

روی او چون ز رای او بفروخت

آفتابی به آفتاب آموخت

همچو اقبالش از دو عالم جای

لاجرم هست پیر ملک خدای

دل او همچو موی اوست سپید

باد در باغ شرع تا جاوید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی تقلیدالملک

کس به تدبیر سفله ملک نراند

نامه در نور برق نتوان خواند

رای کم عقل نور برق بُوَد

خاصه جایی که بیم غرق بُوَد

شاه تا زفت و بی‌خرد نبود

جفت او خود وزیر بد نبود

شاه را آید ارچه شیر ژیان

روز نیک از وزیر بد به زیان

در مشورت نیافت کس مقصود

از دو بی‌اصل سست رای و حسود

زانکه در ملک از این دو ناهشیار

کرگس و جغد را برآید کار

تا دو نحس از چنین دو دیوانه

آن غذی یابد این دگر خانه

پیشکار ملوک بی‌تدبیر

جغد باشد میان خلق خفیر

مرد را علم و حلم باید جفت

ورنه عدل از میان خلق نهفت

ملک بر رای شاه مقصورست

رای او گر قویست منصورست

رای شه جز صواب نپذیرد

باز مردار و موش کی گیرد

پس عطا بخشدش گه و بیگاه

زانکه باشد گزین خلق اله

خواجه را کز ملک عطا نبود

دان که در رای بی‌خطا نبود

مملکت را ثبات در خردست

بی‌خرد مرد همچو غول و ددست

بی‌نوا اگر خطا کند تدبیر

تو خطای ورا ببخش و مگیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در مدح صدرالدّین شمس‌الائمه ابوطاهر عمر

 

صدر دین شمسهٔ ائمّه عُمَر

که نیارد چنو زمانه دگر

شربت شرع و دین ز باغ رسول

از نسیم فتوح کرده قبول

حافظ شرع بهر پیوندش

دیدهٔ جان ندیده مانندش

از عزازیل ننگری که بتفت

دیر بشنید امر و زود برفت

از نهیب بزرگ مایهٔ او

می‌گریزد ز سهم سایهٔ او

حفظ او تا جناب شرع سپرد

دیو نسیان ازو جنابت برد

تنش از بس که پاس دین دارد

آسمان چشم بر زمین دارد

صورت امن او خفیف‌الحجم

لیک مُرشد بسان نکته و عجم

بینی آن ذات پر لطافت او

وان صفای بری ز آفت او

هم فصیح سزای گفتارست

هم صبیح ملیح دیدارست

لاجرم نطقش اندرین منزل

همچو عیسی ز گِل نماید دل

هست رطب‌اللسان به مدحت او

جبرئیل از کمال رفعت او

هم سرای سرور ازو آباد

هم همه دوستان ازو دلشاد

چون دعا را نهاد خواهد برخ

عیسی آمین کند ز چارم چرخ

سوز سینه‌ش اگر عیان گردد

چنبرِ چرخ رایگان گردد

شادی آمد چو او به صدر نشست

بر سرِ دست برنهاده بدست

صفت صفوت دل پاکش

نعت نطق شگرف و چالاکش

پردهٔ عرش و آیهٔ الکرسیست

شهد فردوس و حجرهٔ قدسیست

از مروّت لطیف منزل‌تر

ور قناعت خفیف محمل‌تر

هر عبارت کز آن فصیح آید

دم بُوَد کز لب مسیح آید

هرکه بر آستان دین باشد

عیسی مریم آستین باشد

خصم در دست خاطرش چیرش

کُند باشد چو پشت شمشیرش

تا بدو خویشتن بیاراید

منبر از گریه هیچ ناساید

معنی از لفظ او پدید از دور

چون رخ حور عین ز پردهٔ نور

داده کلکش چنانکه شاه عروس

از نقاب تُنُک خرد را بوس

هم درخت وفا از او پربار

هم زبان ثنا ازو در کار

در دعا دست دل چو برگیرد

چرخ چتر رضا به سر گیرد

در دعاها چو دست برکند او

چرخ را صدهزار در کند او

برسد تا به عرش و یابد اجاب

نشود نُه فلک ز پیش حجاب

خلق او همچو زهره قائد دین

ذهن او در سخن عُطارد دین

چون خرد کارهاش روشن و چست

چون قضا سطوتش درشت و درست

مرده دل مانده بود از پی آز

جان چو در دل نشست گاه نیاز

زنده کرد از برای یزدان را

مال او دل جمال او جان را

تا که مالش رسد به هر یاری

از جمالش توانگرم باری

خاک پایش اگر به دست کند

حور از آن خاک آبدست کند

غم گریزد چو او شود خندان

به تک پای و جامه در دندان

حلقه در گوش کرده مردم چشم

پیش آن طاق و ابرو و خم چشم

اندران کلک و خط و فضل و جمال

دست زیر زنخ بمانده خیال

خاک پایش اگرچه زو دورست

خوش چو آب دهان زنبورست

او خرد بهر راه دین دارد

عین دین است زان چنین دارد

در صلابت چو عمّری دگرست

مر سر علم را سری دگرست

روز و شب ساز آن جهان سازد

زان به دیگر عمل نپردازد

کار او نیست جز صلاح جهان

هست ازو تازه هر زمان ایمان

هیچ ناگشته گرد هزل و فضول

شده خشنود ازو خدا و رسول

نایب شرع مصطفی اویست

عالم علمِ مرتضی اویست

علم تأویل بر زبان دارد

شرح تنزیل را بیان دارد

هرچه با مرتضی بگفت رسول

او به جان کرده است جمله قبول

تا درآمد به عالم فانی

بود شرع رسول را بانی

آن چنان علم شرعش از بر شد

کان جهانش به جان مصوّر شد

گشت با مرتضی درین ره یار

لو کشف گشت بر دلش چو نگار

هرکه تن دشمنست و یزدان دوست

دانکه والرّاسخون فی‌العلم اوست

در ثنایش هرآنچه اندیشم

سیرتش گویدم که من بیشم

عجز پیش آورم من از کارش

باد یزدان به حکم در یارش

عرض از عرض دین مقید باد

تنش از عقل کلّ مؤیّد باد

بر ز عقل و خرد مکانش باد

عمر چون علم جاودانش باد

باد این خاک تا ابد دلکش

هم چنان چون سمندر از آتش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت اندر کار نادانی و بی‌سیاستی پادشاه

 

به نقیبی بگفت روزی امین

که بران صد پیاده در صف کین

او حدیث امین به جای بماند

بشد و صد سوار در صف راند

چون چنان دید گرم گشت امین

پس بدو گفت کای چنین و چنین

نه درین ساعت ای بدِ بدکار

منت گفتم پیاده بر نه سوار

چون نقیب این سخن ازو بشنید

نیک دانست پاک را ز پلید

گفت بر من ترش مکن بینی

که هم اکنون به چشم خود بینی

کز بدی خویت و ز مردی خویش

هم پیاده شوند و هم درویش

عزم و حزم شهان سوی کِه و مه

آهنین پای و آتشین سر به

بدگهر رای و یار کی دارد

دوزخ آب خدای کی دارد

زر ز آهن عزیزتر زان شد

کاهن از بیم شاه لرزان شد

رای بد ملک و دین روشن را

همچو یار بدست مر تن را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فصل دیگر در مدایح سلطان اعزّاللّٰه نصره

 

چونکه بهرامشاه شه باشد

مر ورا زین صفت سپه باشد

ملکش از ملک جم نیاید کم

تر و تازه چو بوستان ارم

مملکت آسمان مَلک خورشید

خواجه چون ماه و قاضیان ناهید

عالم آراسته به دولت و داد

گشته معدوم در عدم بیداد

عرصهٔ مملکت چو باغ بهشت

مشک اذفر سرشته با گل و خشت

خاک این مملکت شده کافور

چشم بد باد از این حوالی دور

اهل غزنین چه کرده بود از داد

که چنین شان کریم شاهی داد

هرچه ز ایزد بخواستید عطا

دادتان بخ بخ این گزیده دعا

به اجابت دعا چو مقرون گشت

هرچه زو خواستند افزون گشت

شاه عادل نکو نیت دستور

مُلک آباد و دست ظالم دور

لشکری بر مثال مور و ملخ

بحر و بر زان ملا و وادی و شخ

صدهزاران سوارِ جوشن‌دار

که نماند ز دشمنان دیّار

عدد لشکرش هر آنکه شمرد

نشمرد او و عمر پایان برد

روز بارش چو برنشست به تخت

کار بر دشمنان بگیرد سخت

جوش دیوان گذشته از پروین

رونق خواجه تا به علّیّین

خواجگان دگر چو مهر و چو ماه

رونق گاه و زینت درگاه

اهل دیوان همه عدول و قضاة

گاه توقیع و عرض و خط و برات

به مظالم نشسته اهل قبول

قاضیان وجیه و جمع عدول

تا ملک بر فلک مکان دارد

تا سماک از سمک نشان دارد

پادشاه و وزیر و میر و حشم

عادل و ناصح و امین حرم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مدح صدرالامام تاج‌الوزراء ابی‌محمدبن الحسن‌بن منصور گوید

 

سرِ احرار سیّدالوزرا

که ورا برگزید بار خدا

در محل کفایت و امکان

صاحب صاحب ری و کرمان

راعی خاص و عام جمله عباد

صاحب صاحب ری و کرمان

راعی خاص و عام جمله عباد

صاحبی به ز صاحب عبّاد

نیست مانند او به هفت اقلیم

از صدور جهان حدیث و قدیم

بری از عیب و هرچه باشد عار

در وزارت بسان صاحب غار

پیشوای صدور در عالم

ملک را رای او چو خاتم جم

ملکت از وی مرفّه و نازان

هفت سیاره‌اش چو دم‌سازان

روزی جن و انس در کلکش

وحی مُنزل سرشته در سلکش

ظلم و عدل از اشارتش حیران

ظلم گریان و عدل ازو خندان

درو درگاه عقل و جان سر اوست

نردبان پایهٔ فلک در اوست

دیده از وی کمال خلق و ادب

عقلش اکفی‌الکفاة کرده لقب

خطبه کرده زمانه بر شرفش

آسمان دست بوس کرده کفش

دایه و مایهٔ خرد قلمش

قُبله و قبله جای جان قدمش

بر زمین آسمان امکانست

بر فلک سایه‌بان رضوانست

عقل مدح و خطاب وی گوید

عقل خود جز صواب کی گوید

آنکه حاتم اگر شود زنده

شود از جان و دل ورا بنده

فطنت و ذهن پای بر جایش

برده تا عرش رایت رایش

باشد اندر نظام هردو سرای

مرد صاحب حدیث و صاحب رای

اندر آن نیمه سنّت آرایست

وندر این نیمه ملک پیرایست

بوده صاحب حدیث بهر خدای

هست در شغل ملک صاحب رای

صاحب رای شه روّیت او

ناصح دین شه طویّت او

مرد کز بهر دین خرد را باخت

باخردتر ازو خرد نشناخت

عالمی عاملست در ره دین

کافی کاملست و با آیین

شد ترازوی دین وزارت او

زان بدو راست شد امارت او

در وزارت قویست بازوی او

زان سبب قلب خوان ترازوی او

هست در مجلس خداوندی

بی‌بدان را به نیک پیوندی

مرد دین را شریعت آموزد

شمع در پیش شمس نفروزد

خردی را که پیش حق یازد

آن خرد پیش شرع دربازد

گر زند در صلاح ملک نفس

نه ز خود کز خدای بیند بس

عالم از بهر بندگی کردن

از فلک طوق ساخت در گردن

پس از این دهر پر امارت را

نسخه زین در برد وزارت را

طینتش بر وفای دین مجبول

طیبتش در صفای دل مشغول

بخشش او به وعده و به سؤال

نه امل مال بل امل را مال

آفتاب آب آسمان تصویر

ماه دیدار و مشتری تأثیر

صورت و صیتش آشکار و نهان

چشمهٔ چشم چرخ و گوش جهان

دینش فارغ ز گوشمال زوال

جاهش ایمن ز چشم زخم کمال

خط ندانم سیاه‌تر یا موی

دل ندانم ظریف‌تر یا روی

چون دلت بود نافعی از تو

شاد شد جان شافعی از تو

زانکه در مذهبش قوی رایی

دست بر کار و پای بر جایی

در ره او خود از چو تو دلبند

هیچ زن برنخاست از فرزند

آز با جود او چو ممتلیان

پست همچون سبال جنبلیان

ظلم گریان ز عدل او شب و روز

که نشد بعد از آن به خود پیروز

آن وزیران که لاف عدل زدند

پیش عدلش به ظلم نامزدند

تا برانداخت ظلم را خانه

نیست در ملک غزنه ویرانه

ملک غزنین بهشت را ماند

تا درو خواجه کار می‌راند

ظالمان را ز مملکت برکند

فتنه در خاندان ظلم افکند

سال و مه در نظام دین کوشد

کفر و بدعت ز بیم بخروشد

در صلابت درین زمان عمریست

بنمای ای تن ار چنو دگریست

این مثابت بهرزه یافته نیست

وین به بالای غیر بافته نیست

در ورع همچو شبلی صوفی

در نکت بوحنیفهٔ کوفی

در حفاظ وفا یگانه شدست

اختیار همه زمانه شدست

عیش عالم بدو شده تازه

هنر او گذشت از اندازه

شهر یاری تنی شد او جانست

انس و جن مر ورا بفرمانست

روز و شب در صلاح کار جهان

سال و مه زو بود قرار جهان

قبلهٔ دانش است و جان شریف

کس چنو نیست بردبار و لطیف

در زمانه به خط چنو کس نیست

با خطش خط مقله جز خس نیست

خواجهٔ خواجگان هفت اقلیم

کرده سلطان جهان بدو تسلیم

پادشاهان ز وی کله یابند

بی‌رهان از لقاش ره یابند

همچو گردون همی کُله بخشد

عفو بستاند و گنه بخشد

از هنر تاج گشته بر وزرا

درِ او مأمن همه فضلا

تا که بنشست خواجه در بالش

بالش آمد ز نار در بالش

شهر غزنین چه کرده بود از داد

که ورا زین صفت وزیری داد

زین سپس اهل غزنی از غم و رنج

رسته گشت و نشست بر سرِ گنج

آن کز اندوه فقر می بگریست

غم فراموش کرد و شاد بزیست

چون خدا راه حکم بگشاید

حکمت خود به خلق بنماید

زین صفت پیشکار بنشاند

کار عالم به حکم او راند

شاه بهرامشاه و خواجه وزیر

برخی این چنین نکو تقدیر

شاه با عدل و خواجه با انصاف

نیست این امن و ایمنی ز گزاف

هرکجا عدل و امن روی نمود

خلق در رأفت و خوشی آسود

طن چه داری که اینچنین بنیاد

شاه بهرامشه بهرزه نهاد

چشم بد دور باد از این سلطان

که جهان را به عدل داد امان

خواجه را بر ممالکش بگماشت

که بدو دین و شرع سربفراشت

بر خلایق شده مبارک پی

خواجگان پیش وی شده لاشی

در محاسن به کار دو جهانی

چون محاسن سپید و نورانی

تا جهانست شادمانه زیاد

جان او جفت رنج و درد مباد

تا جهانست باد دلشادان

که جهانیست از وی آبادان

برکه بر جان و خاندانش باد

جان ما جمله در امانش باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ستایش امیرجلال‌الدولة ابوالفتح دولتشاه‌بن بهرامشاه ابن مسعود اناراللّٰه براهینهم

 

تا دل و دولتست و بینایی

جود و فرهنگ و هنگ و والایی

باد بر دولت دو عالم شاه

شاه و فرزند شاه دولتشاه

آنکه در روی اوست فرِّ ملوک

از پی جوی اوست جرّ ملوک

آن چو خورشید چرخ را در خورد

وآن چو بدر فلک سفر پرورد

از پی قهر خویش و بدخواهان

بندهٔ شاه و خواجهٔ شاهان

خامش و عادل و بهی چو ملک

هشتم هفت پادشاه فلک

رنج دیده چو یوسف از پس ناز

در غریبی و پادشا شده باز

چون سیاووش رفته زآفت نو

وآمده باز همچو کیخسرو

همچو یوسف به روز طفلی شاه

قهر پرورده گشته از پی گاه

گرچه از غش نبود آلوده

بوتهٔ غربتش بپالوده

بود شاه غریب همچون جم

بود خرد و بزرگ چون خاتم

خرد جرم و بزرگ فرمان بود

راست چون خاتم سلیمان بود

خرد بود و جهان فراوان دید

مردم دیده بود از آن آن دید

مردم دیده بی‌نهان بینی

هم به خُردی کند جهان بینی

نقطه‌ای نه و این جهان در وی

ذرّه‌ای نه و آسمان در وی

عمر او اندک و خرد بسیار

همچو چشم خرد شده بیدار

گرچه بسیار سال و مه نشمرد

نبود هیچ طفل بخرد خرد

دیده از دیدهٔ پسندیده

همه کشور چو مردم دیده

جرم او خُرد بود چون اکسیر

باز معنی بزرگ و قدر خطیر

فکرت او به خشندی و به خشم

اندک و دوربین چو مردم چشم

دولت از بهر میر دولتشاه

جامه از مهر کرد و خانه ز ماه

فلک از بهر خدمت درِ اوی

گشته مانند تاج افسر اوی

چون توانست بندگی کردن

پس بدانست بنده پروردن

چون پیمبر به یثرب افتاده

آمده باز و مکه بگشاده

بوده خوب و نسیب چون یوسف

هم به طفلی غریب چون یوسف

مایهٔ روح صورت خوبش

او چو یوسف پدر چو یعقوبش

از درون هم چراغ و هم مونس

وز برون هم شمامه هم مجلس

بوده بحر کفایتش ز صفا

بوده برّ درایتش ز وفا

آن یکی پُر جواهر احسان

وآن دگر پُر بواهر برهان

روی و خویش چنان ملک دل ساز

خلق نیکوش منهی غمّاز

از برون گرچه نعت خون دارد

مشک غمّاز اندرون دارد

در کفش چون سنان کمر بندد

خون همی ریزد و همی خنند

گر گریزد ز زشت و از نیکو

بوی خلش بگوید اینک او

خلق او گویی از پی دل و دین

باد زد کاروان خلّخ و چین

خلق او را که گویی از پی دل

بنده گل شد چو بردمید از گِل

دلش از باغ آن جهانی به

خلقتش از آب زندگانی به

عزم و حزمش ازل فریب چو صدق

خلق و خلقتش ابد شکیب چو عشق

آخر از برگ سوسن و گلزار

بی‌نوا کی بُوَد نسیم بهار

تا چو خورشید بر دو عالم تافت

هردو عالم به خدمتش بشتافت

صفت شید در دو ابرو داشت

قوّت شیر در دو بازو داشت

چشم دولت بدو شده است قریر

شاهی او همی کند تقریر

اوست اکنون سلالهٔ شاهی

دولت او را گزیده همراهی

زور و زر بهر خلق دار نبیل

گل نباشد به رنگ و بوی بخیل

عقل او در سحرگه فضلا

آفتابیست در شبِ عقلا

عدل او در ولایت تیمار

چون نسیم سحر به فصلِ بهار

برگرفت از عطا و عدل و محل

گفت و گو از میان عمر و اجل

لطف او هفت خوان اسرافیل

قهر او چار میخ عزرائیل

دست رادش به جود پیوستن

فارغ است از گشادن و بستن

پر گهر همچو گوش و گردن کان

آب ظرفش ز روی و موی چکان

چون نماید به روح صورت راز

چون زند بر فلک به خشم آواز

گرچه چشمست چرخ چون عبهر

گوش گردد همه چو سیسنبر

چشم گوشست بهر آوازش

گوش چشم است از پی رازش

گرچه با قامت کشیده رود

عقل در راه او به دیده رود

ور ببیند جمال او را حور

از ریاض دل و حیاض حبور

کند از بهر زینت جاهش

پرده داری خاک درگاهش

خرد و جان و طبع در فرمان

این سه جوید همی ز عفوش امان

تا چه فرماید آن سپهر سرور

چو گشاید ز روی پردهٔ نور

بارهٔ بخت او چو رخش قدر

هرگز او در نیاید اندر سر

گردن گردنان به طوق سخاش

خوش بود بسته بهر جود و عطاش

فلکی گرد نیک و بد می‌گرد

چون شدی قطب گرد خود می‌گرد

پدری کو چنین پسر دارد

جفت جان دیده‌ای به سر دارد

هرکجا آفتاب و دُر باشد

در و بام از نظاره پر باشد

ای امیر بلند پایه چو مهر

همره عمر تست دور سپهر

نفخ صورست از تو جود و کرم

دست بذل تو کور و مرده درم

ای بهی طلعت بهان فشان

وی قوی طالع قوی فرمان

دست جود تو در شب دیجور

پایدارست تا به روز نشور

زانکه تا خلق را خبر باشد

شام بر دشمنت سحر باشد

منتهای بدی مَنی داند

برتری در فروتنی داند

نخوتش هرچه کم به نیروتر

قدرتش هرچه بیش خوش خوتر

همه رویش به عدل و دین باشد

در امارت عمارت این باشد

دارد از یاد کرد منّت عار

اینت نیکی کن فرامش کار

بذل او بر بگیر مقصور است

لفظ او از چنین کنم دور است

بوسه جای سر و کله پایش

مرجع آفتاب و مه رایش

خانهٔ اوست خانهٔ شاهی

خانهٔ مشتری بود ماهی

بندگانند شاه و یزدان را

بنده‌تر پادشاه گیهان را

شاه را چشم از او شده روشن

رام او شد زمانهٔ توسن

این چنین ارج و این چنین تعظیم

برسد حکم او به هفت اقلیم

جود او شکر را کند زنده

جاه او خلق را کند بنده

باد هردم برای مقصودش

شکّر شُکر بر سرِ جودش

یارب او را برای خوش نفسان

به قصارای آرزو برسان

سخنی گفتم از ثنای امیر

آمد اکنون گه دعای وزیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی حفظ اسرارالملک و کفایته و کتمانه

 

با سلاطین چو گفت خواهی راز

وقت آنرا بدان چو وقت نماز

کن مراعات شاهِ بدخو را

چون زن زشت شوی نیکو را

شه چو بر داردت فکندش باش

چون ترا خواجه خواند بنده‌ش باش

دستت از داد پایگاه بنه

ور ترا سر دهد کلاه بنه

هر سری کو ز شه کله جوید

پای خود زان میان ره جوید

پادشاه ار ترا برادر خواند

دان که در قعر دوزخت بنشاند

چون بگفت این ملوک‌وار سخن

پس به خود گفت هوش‌دار ای تن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در مدح اقضی‌القضاة نجم‌الدّین ابوالمعالی‌بن یوسف‌بن احمد الحدّادی

 

نام او در عمل صحیح‌الجهد

لقبش در وفا کریم‌ العهد

همت او ورای جزو و کلست

که همه آبها به زیر پلست

گر بخواهی تو جانش از معنی

کرم و خلق او نگوید نی

سایل آز را چو قاورن کرد

پنبه از گوش بخل بیرون کرد

خواجه ابلیس کز پی دم غیر

لیف او لاف زد چو گفت انا خیر

کردی ار دیدی این مکارم و جود

در سرای وجود رای سجود

بیند آنکس که هست بینا دل

وانکه از گِل دل آورد حاصل

سمع آنکو به مجلسش بنشست

شمع دارد تو گویی اندر دست

جامهٔ عزمش از صیانت پاک

عرصهٔ جانش از خیانت پاک

دم او همچو عیسی آدم جان

عهد او همچو خضر محکم جان

عهد او چون پیمبر اندر عهد

شخص او همچو عیسی اندر مهد

چون ز خورشید قابل قوتست

لاجرم عهد او چو یاقوتست

نکتهٔ او بَرِ صلاح و وفاق

گوش ساره‌ست و مژدهٔ اسحق

چون تنور زمانه آتش یافت

گردن چرخ سیلی خوش یافت

خود نراندست در شفا و الم

جز به املای شرع و عقل قلم

لفظ و نطقش ز عقل و جان مملیست

کو ز امر خدای مستملیست

جود او چون بهار خوش سلبست

بود او چون حیات حق طلبست

مایهٔ فرش رسم تحفهٔ اوست

سایهٔ عرش طاق صفّهٔ اوست

هست از روی رتبت و اجلال

پشت اسلام و شرع را ز کمال

در نظر چون عبارت آراید

جبرئیلش به طبع بستاند

کلک او کز ره جفا دورست

همچو انگشت حور پر نورست

در کف نقشبند سرِّ ازّل

در خلاء جلال او چه خلل

هست در بادیه در آز و نیاز

گرچه راهست دور و زشت و دراز

زین سبب نیست در نشیمن جود

لاجرم هست در سرای وجود

آسمان سخا و احسان اوست

ابر انعام و غیث انسان اوست

چاکر گفت اوست گفتارم

شاکر دست اوست دستارم

به دو لفظ نکو که بشنودم

یک در اندر فلک بیفزودم

مر مرا آب شد ز حیرانی

آتش دیگ روح حیوانی

گرچه با ما هم از قرونست او

از قرون و قران برونست او

زاغ را چون همای فر دادست

پشه را همچو باشه پر دادست

قلم او ز سهوهاست مصون

برِ علمش علوم گشته زبون

زو امیر ولایتی گشتم

وز قبول وی آیتی گشتم

علم او دستگیر دینداران

قلمش چون ربیع با باران

عالم از فتویش بر آسوده

وز ضلالت جهان بیزدوده

کرده برهانش بر جهان آسان

متشابه که هست در قرآن

گر تبجح کند روا باشد

این چنین علمها کرا باشد

نیست مانند او به علم اندر

متواضع به علم و حلم اندر

او تواند نمود مرجان را

بی‌نقاب حروف قرآن را

زانکه در تربه سیّد آسوده‌ست

تا نیابت به شیخ فرموده‌ست

مرد چون کار را بود در خورد

هرچه وی گفت شیخ چونان کرد

هر خبر کز رسول نقل افتاد

شیخ در شرح آن بدادش داد

معنی هریکی برون آورد

جمله زیبا و نیکو و در خورد

مشکلات کلام ایزد بار

متشابه که هست در اخبار

همه را کرده حل به شکل و بیان

لفظهائی که هست در قرآن

ابن‌عبّاس روزگارست او

با معانی بی‌شمارست او

هست با دانش معاذ جبل

ایزدش برگزیده عزّوجل

سخنش همچو روضهٔ نورست

نیک نزدیک لیک بس دورست

همچو عقل اندک فراوان شو

صلح افکن ولیک پنهان شو

هم گران هم سبک لقاست چو کان

هم سبک هم گران‌بهاست چو جان

گر دواند مرا به پیش الم

پیش حکمش به سر دوَم چو قلم

ور مرا گوید ای سنایی رو

بندم از دیده با شمال گرو

ور بخواند مرا ز بهر عتاب

همه تن دل شوم بسان حباب

قدر او بام آسمان برین

خوی او دام جبرئیل امین

کام چون بر بساط نطق آرد

گنگ را در نشاط نطق آرد

گر کند ز الکن التماس سخن

در حدیث آید از نشاط الکن

سنگ بر وی به مدح جود کند

فلک از نطق او سجود کند

سخنش عذب چون نتیجهٔ صبر

با بطر چون سرشک دیدهٔ ابر

خلق و خلقش لطیف چون حورا

لفظ و معنی دو مغزه چون جوزا

نفس او نقش زندگانی بود

که دو مغز و یک استخوانی بود

خوی او جان تشنه را مشرب

سحر او مر پیاده را مرکب

کرده از نکته‌های عقل‌انگیز

طبع یاران و چشم خاطر تیز

در تصفّح چو حلم به بردار

در تخلّص چو علم برخوردار

در خرد صفو را مبانی اوست

در سخن روح را معانی اوست

سیرت پاک او حکیم اوصاف

صورت علم او کریم انصاف

همه ابرام و ناز بتوان کرد

شعر چون هست بکر و معطی مرد

باد پیوسته چیره در هر کار

وز همه علم خویش برخوردار

باد باقی بقای روح و ملک

تا بود در مدار چرخ و فلک

تا جهانست عزّ و جاهش باد

حکمت و شرع در پناهش باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در مدح شیخ‌الامام جمال‌الدّین ابونصر احمدبن محمّدبن سلیمان الصغانی

 

بعد او خواجهٔ امام امین

مَفخر شرع و یار و ناصر دین

تازه از لفظ او مسلمانی

به نژاد و نسب سلیمانی

صدر اسلام و دین بدو تازه

هنر و علم او بی‌اندازه

علم او همچو آب شوینده

نام او همچو باد پوینده

علم او وعدهٔ سماعیلی

جمع او شمع طارم نیلی

هرکه از عقل رنگ دارد و بوی

بستهٔ اوست همچو دستنبوی

ذوق او جان فروز اقرانست

پند او بند سوز دیوانست

سیّما در ره حقیقت و شرع

نیست اصلی قدیم‌تر زین فرع

علمشان را ندیده‌ام به یقین

وارثی حق‌تر از جمال‌الدّین

آنکه تا یافت ز آسمان مسند

یک زمینست اجمد و احمد

شربت شرع دین ز باغ رسول

از نسیم قبول کرده قبول

همچو دین وعده‌ش از تخلّف دور

چون خرد لطفش از تکلّف دور

عالم علم را گشاده دری

که جز او کم تواند آن دگری

شد حرام از برای دُر سفتن

جز ورا برملا سخن گفتن

جان قرآن همی بیفروزد

تا ازو نکته‌ای درآموزد

عشق پنهان ز زحمت خاطر

گفته با ذوق مغز جانش سِر

آن بگفته دل از زبان سروش

واین چشیده تن از ولایت گوش

سخنش اندک و ملیح ملیح

همچو توقیع دوربین فصیح

با بد و نیک بی‌ریا و شکی

اوّل و آخرش یکی چو یکی

وقت آن کو کمان به خاطر خویش

زه کند از برای ده درویش

زه کند تیر چرخ بر گردون

زه کند سنگ خاره بر هامون

اشهب نطق او چو بشتابد

یارب این نکته‌ها که در یابد

کانگهی کو بیان یاسین کرد

جبرئیلش ز سدره تحسین کرد

شاد باش ای امام هردو فریق

دیر زی ای گزین هر دو طریق

تا تو بر منبری فلک دونست

من نگویم که استوا چونست

دست معنی چو گرد معنی تاخت

زال زر دید و زال زار شناخت

ای که می‌پرسی از طریق مری

نکند این سخن جواب کَری

که چه گوید همی براین کرسی

باز گویم اگر ز من پرسی

تا چراغ سخاش تابان گشت

همچو پروانه جان شتابان گشت

جان آن کو چراغ جودش دید

زار می‌سوخت و خوش همی خندید

گردد از بهر رتبت و جاهش

وز پی خاک‌روب درگاهش

فلک هفتم از زحل خالی

چارارکان ز پنج حس حالی

چندگویی که وصف خواجه بگوی

پای در نه به وصف و دست بشوی

در دو بیتت به مختصر کاری

باز گویم که مرد هشیاری

خواجه در راه عقل و جان ز قیاس

در سرای غرور و جمع اناس

به سخن هم کمان و هم تیرست

به صفت هم مرید و هم پیرست

آن کمان پدید و تیر نهان

آن مرید خدا و پیر جهان

خاک جسمش ز مرتبت صلصال

آب چشمش ز معرفت سلسال

نطق او از جهان جاویدست

دور و نزدیک همچو خورشیدست

زادهٔ ذهن او به صفوت نور

حلقه و عقد گوش و گردن حور

همچو اندر خیال عامی حور

سخن سهل او هم ایدر و دور

تا چو تو میزبان نو دارد

عیسی و خر غذا و جو دارد

جان پاکش سخن گشاده برو

جان درو معنیی نهاده نه او

صیت او در عراق و مصر و دمشق

هست غمّاز دوست روی چو عشق

چون در اعراب اسم حرف شود

واندر احکام فعل صرف شود

ور به بصره حدیث نحو کند

بصره از اهل نحو محو کند

گشت در باغ برّ یزدانی

از برای دل مسلمانی

غذی بیخ شرع گفتارش

میوهٔ شاخ عقل کردارش

دل مر او را نموده راه صواب

دین مر او را جمال داده خطاب

تا ابد زانکه جانش کان دارد

روغن اندر چراغدان دارد

با امل عمر او چو پیمان بست

ز انتقال زوال حال برست

از پی باغ شرع چون حیدر

آب در جوی اوست از کوثر

هست خوی رسول دلجویش

هست آب خدای در جویش

رنگ او بهر نکهت طیبش

کرده تهذیب عشق تذهیبش

هرکه یک شب به کوی او بگذشت

در سخن مقتدای عالم گشت

هرکه روزی به دست دل درماند

نسخهٔ دلبری ز رویش خواند

چون به مجلس نشاط گفت کند

طاق خورشید چرخ جفت کند

از پی چشم بد به روضهٔ نور

دل به جای سپند سوخته حور

او همی سرّ رمز به داند

قاصد از حال راه به داند

گویی آمد ز خانه و کویش

خوی خوش بر نظارهٔ رویش

لب چون لاله خشک و تر نرگس

بینی آنگه که ختم شد مجلس

عقلا بازگشته طوطی‌وار

خلق چون حلق بلبل از گفتار

چشم پُر دُر ز درّ سفتهٔ او

گوشها پر گهر ز گفتهٔ او

عیسی جان مرده خاک درش

ملک‌الموت قهر زنده فرش

گاه تقریر و وقت تدبیرش

صبح خوش خندد از تباشیرش

شد برای امید جان و خرد

آنکه او را به جان و دیده خرد

دل ز دینش همیشه در ارمست

چه ارم زیر گلبن کرمست

باغ ایمانش را ز چشمهٔ روی

تا ابد آب رویش اندر جوی

خود چه دیدند اهل غزنی ازو

چه شنیدند اهل معنی ازو

که خود او زان نکت که در دل اوست

وز ره لطف غیب حاصل اوست

از هزاران هزار دُرّ نهفت

چکنم من که خود یکی بنگفت

در خور عقل عامه می‌گوید

به سخن گَرد نامه می‌شوید

سخنش با نوا و زینت و برگ

خاص بندیست عام‌گیر چو مرگ

وارث مصطفی به علم و وفا

نایب مرتضی به علم و سخا

رنج ما را از آن دل خوش خوی

داده ابر سخا به عشرت خوی

برگرفته به قوّت ایمان

دو گروهی ز عالم تن و جان

شده در راه حکمت و تدریس

برتر از یونس و ارسطالیس

یافته فلسفه شریعت و ره

از پی فرّ دین و فلّ سفه

برگرفته به عقل از امکان

فتنه از پنج حس و چار ارکان

خاک شوره کند شراب از خلق

آب دریا کند گلاب از خلق

آری آنکس که صبر پیشه کند

پیشهٔ شیر زیر تیشه کند

از بسی صبر کرده آتش صبر

عذب همچون سرشک دیدهٔ ابر

از دورن تو هست از پی دین

صدهزار آسمان فزون ز زمین

خلق را شرط شرع او ابدیست

زانکه با عزّ پردهٔ احدیست

داد و دین با خلل نکرده ز کبر

دال احمد بدل نکرده ز کبر

ای امامی که از پی زینت

منبر تست قابِ قوسینت

پردهٔ چرخ را پدید آورد

قفل احکام را کلید آور

سرِ صندوق صدق را بگشای

خلق را سرّ لطف حق بنمای

از سخا و فصاحت از سرِ دین

پای برنه به فرق علّیّین

معنیی بخش معن زائده را

قسم ده جان قُس ساعده را

تا به انفاس اوش سر کاریست

مر سخن را چه تیز بازاریست

هر سخن را که نقش جان دیدم

داغ نطقش به زیر ران دیدم

همه گویندگان روی زمین

پیش نطق تو ای جمال‌الدّین

بی‌غرض پندم ار بهش باشند

چو نکو باشد ار خمش باشند

هرچه اندر جهان سخن کوشند

نزد رمز تو حلقه در گوشند

در زمان تو ای امیر سخن

شوخ چشمی بُوَد سخن گفتن

گرچه الماس نطق می‌سفتند

با بیان تو مفتیان زفتند

ظرف حرف تو مخّ تفسیرست

هرچه جز آن مگر تف سیرست

تا که در سرّ ضمیر ارکانست

شمع جمع تو شه ره جانست

روح را تازه میزبانی تو

غذی صدهزار جانی تو

قالبست این جهان و جانش تویی

همچو شخصست دین روانش تویی

به وجود تو خلق از آن شادست

عمر با دانش تو همزادست

حالت از اصل سوز فرع آمد

قالت از درد ساز شرع آمد

دوستان را صبوح روحی تو

جان جان را همه فتوحی تو

جود اگر نام تو نبردستی

زود همچون عدوت مُردستی

میزبان دشمنانت را مرگست

با چنین دعوتی کرا برگست

تن که یکدم خلاف تو پذرفت

جانش گوید دلت ز من بگرفت

تف آن دم نرفته تا لب او

مرگ در جل کشیده مرکب او

مرگ خوردست بد سگالش را

تا نبیند کمال حالش را

چون خرد عمر دوستانش باز

در لقا و بقاش باد دراز

گوشت عالم به زهر اگر خبرست

لیکن آنِ تو آزموده‌ترست

هرکه در سر چراغ دین افروخت

سبلت پف کنانش پاک بسوخت

سخت بسیار کس بکوشیدند

کسوت صورتت نپوشیدند

خلعت هرکه آن سری باشد

حسد ای خواجه از خری باشد

به ثناهاش بُد سنا منسوب

لیک نامحرمان شده محجوب

همه مستورگان عالم راز

با ضمیر تو رخ پر آب نیاز

هرکسی اسب رمز با تو بتاخت

چون نبد مرد مرد را چه شناخت

پرده‌داری سرای غیرت را

حیرت افتاد از تو حیرت را

خصم از آن آمدند هر خامت

نیست کس واقف از الفـ لامت

در کمال حدود و لطف و نواخت

بکر ماندی و کس ترا نشناخت

هرکه او با یزید نفس بساخت

حالت بایزید را چه شناخت

در سخا مرد با خطیری تو

در سخن فرد بی‌‌نظیری تو

از کمالت فزوده‌ای دین را

شادی جان اهل غزنین را

گرچه بر نقش حرف غزنین است

چون قدم سای تست عزبین است

حضرت شه بهشت خلد ارزد

بی‌وجود تو حبّه‌ای نرزد

با لقای تو ای جمال‌الدّین

نیست غزنین بهشت نقدست این

مثل تو با تو در جهان ضمیر

خود قیاسیست به ز سوسن و سیر

زادهٔ نثر تست برهانم

شکر این موهبت نکو دانم

نظم من بهر نثر تو بودست

جان جانها از آن برآسودست

خرده نبود بضاعت زیره

سوی کرمان بریم برخیره

گهر مدحت تو دانم سُفت

همه دانم ولی نیارم گفت

دوستان در نشاط لطف مست

دشمنان بر بساط قهرت پست

تن همت به جود تو کامل

جان حکمت به جدّ تو حامل

ای وجودت ز لطف حق اثری

باز جودت ز حسن او خبری

هرکه از حق به سوی او نظریست

در دل او ز مهر تو اثریست

تو طبیب مفسّری دگرست

تو حبیبی مذکّری دگرست

محرم سرِّ انبیایی تو

مدد قوت اصفیایی تو

ای ترا حق نموده راه صواب

ای ترا دین جمال کرده خطاب

حکمتت اهل استقامت گشت

حجّتت حالی قیامت گشت

نزد نطقت سخن یتیم بماند

پیش جودت سخا عقیم بماند

هرکه نشنید از تو او چه شنید

دیده‌ای کو ترا ندید چه دید

منزل رمزها بریدم من

چون تو و چون خودی ندیدم من

حاسدان را تو گو زنخ می‌زن

ختم شد نظم و نثر بر تو و من

راز را مستمع بیان تو باد

آز را مصطنع بنان تو باد

باد تا هست اختران را سیر

عرض تو عرصهٔ عوارض خیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

یمدح السلطان الاعظم مالک رقاب الامم سلطان سلاطین العالم یمین‌الدّولة و امین‌الملّة کهف‌الاسلام والمس

ای سنایی به گرد رضوان پوی

دَرِ آن از ثنای سلطان جوی

شاه بهرامشاه مسعود آن

که به حق اوست پادشاه جهان

ای سنایی کمِ سنایی گیر

با ثنای شه آشنایی گیر

کانکه گوید به مدح او سخنی

چون صدف پرگهر کند دهنی

نام او گر کند به کام گذر

راست چون گل شود دهان پر زر

بر درش گر کسی مقام کند

عقل کلی بر او سلام کند

در آن جان که مدح او گوید

جان آن دل گل بقا بوید

همچو گل چون ز جودش آری نام

ریزهٔ زر شود سخن در کام

همچو هدهد کنم زمین پر بوس

تا مرا مرغ گیرد از سالوس

دوست گل را نه رایگان دارد

کو زر و سیم در دهان دارد

همچو گل تازه‌روی و خوش بویست

پشت و رویش ببین همه رویست

از پی عدل شاه شاخ چمن

گل عمامه است و چرخ پیراهن

از پی ملک چرخ در تدبیر

ماه حکمست و آفتاب ضمیر

هست بر رای روشنش جاوید

همه پنهان چرخ چون خورشید

چرخ تمکین کنست پایش را

شرع تلقین کنست رایش را

کرده یکسان به جد و حشمت خود

صفحهٔ تیغ و صفحهٔ کاغذ

ملک را جزم و عزم او جوشن

راز چون روز پیش او روشن

زآنکه سلطان عادل اعظم

ملک و دین را چو کرد با هم ضم

کرد از آن نیزهٔ زبان باریک

دیدهٔ عمر دشمنان تاریک

گر فرستد به روم نامهٔ خویش

تو نبینی به روم یک بد کیش

چرخ را جود او گدای کند

بوم را فرّ او همای کند

ملک او نقشبند عدل و یقین

کلک او خامه‌دار معنی و دین

تیغ در دست پادشاه جهان

هم فلک رنگ و هم ملک فرمان

راز چون آشکار نزدیکش

زان دل دوربین باریکش

چون خرد صدهزار گونه‌ش رای

همچو جان در دو عالم او را جای

چون علی هم شجاع و هم عالم

نه چو حجّاج باغی و ظالم

رای او چون شهاب ثاقب دان

روی او تختهٔ مناقب دان

منظر و مخبرش لطیف و بدیع

صورت و سیرتش ظریف و رفیع

هر شهی کو ز جاه بر ماهست

بندهٔ خاک درگه شاهست

ملک او پای‌بند دشمن اوست

کلک او دستیار با تن اوست

همه چشمش به روی محرومان

همه گوشش به سوی مظلومان

شاه ما گر نشاط صید کند

عزم او پای گور قید کند

دشمنش دل نهاد بر کم دل

بی‌بها رایگان خورد غم دل

صورت سهمش ار کمین سازد

ز آسمانِ عدو زمین سازد

آن کسانی که در سرای غمان

مانده بودند بی‌سر و سامان

ذلّت و غربت و مهانت چرخ

می‌کشیدند از خیانت چرخ

چون بدین بارگاه پیوستند

از غریبی و غبن و غم رستند

بست از بهر قدر خرمن برخ

بر گریبان روز دامن چرخ

شب او گرچه مستمند بُوَد

از پی روز پای‌بند بُوَد

خسرو شرق شاه بهرامست

که بدو تند مملکت رامست

صبح ملکش چو بر دمید از شرق

جز ثبات و بقا ندید از شرق

در رخ خسرو خردمندان

خنده‌ای کرد بی‌لب و دندان

ماه نو بود روی فرّح اوی

خنده زد زان سپهر در رخ اوی

صبح و مه زین سبب فزاینده‌ست

ملک او زین دو روی پاینده‌ست

نه که چون آفتاب رخشانست

نعل اسبش چو مه دُر افشانست

رای او همچو دین جهان‌آرای

وهم او همچو مه فلک پیمای

عزم او تیزرو بسان قضا

حزم او دوربین‌تر از زرقا

پیش عدلش میان خلق جهان

ظلم گشتست عدل نوشروان

تن او چون قمر فلک پیمای

جانش چون مشتری همایون رای

بر کشندهٔ فگندگانست او

کارفرمای بندگانست او

از پی گفت و کرد دون و ظریف

گوش و چشمش شده چو عقل شریف

خصم شد کور چون خرد نگریست

ملک خندید چون قلم بگریست

دون که او را زمان گرفت زبون

تیغ سلطان برو بگرید خون

تیغ را بر عدو چنین کرمست

بر ولی فضل شاه ازو چه کمست

هرکه یکدم نشست بر خوانش

عقل برخاست از پی جانش

از شمر آب هرکسی ببرد

چون به دریا رسد کسش نخورد

تا بجویست اگرچه خاین نیست

زآب جوی آبِ جوی ایمن نیست

چون به دریا رسد ز جوی و ز دشت

ماغ هم گرد او نیارد گشت

گه غریب ارچه ذوفنون باشد

هم به دست جهان زبون باشد

خشک و زارا که کشت‌زار بود

هرکجا غول غوله‌دار بود

اهل غزنین کنون برآسودند

وز زیانی که بود بر سودند

هرکه در دولت تو پیوستند

از غریبی و غبن و غم رستند

هرکه از بهر شاه رنج کشید

رنج او سوی خانه گنج کشید

پس تو چون آفتاب شاه آثار

در افق گم شود سلیمان‌وار

شاه کو تاج پر گهر جوید

گهر تیغ را به خون شوید

بر درِ قصر شاه دین پرور

از پی نام و ننگ و کسب هنر

تیغ‌داران چو نیزه و چو سنان

همه برجسته و ببسته میان

کی نماید به مرد نوک سنان

سایهٔ دوک و دوکدان زنان

جان فدی کرده پیش شاه همه

گرچه بیگانه خویش شاه همه

خصم را از سنان گردون سوز

بنموده ستاره اندر روز

دست شه راد و با بسیچ بود

کابر بی‌آب و آتش ایچ بود

دست و تیغش به دشمن آتش داد

کابر بر ابر سود آتش زاد

دست او آتشیست گوهر بار

پای او همچو بحر گوهردار

آتش انگیخت در دل دشمن

دست آن گرز گیر قلعه شکن

درگه او پناه را شاید

تخت او تاج ماه را شاید

گر به روز مصاف و کین باشد

آسمان زیر او زمین باشد

دست و تیغش زد آتش اندر گبر

برق زاید چو ساید ابر بر ابر

می‌نماید ز گرز کوه گداز

وز خدنگ چو مرگ جان پرداز

گرزها ابرهای مرجان نم

نیزه‌ها اژدهای آتش‌دم

اوست چون کوه پر ز زرّ عیار

مایهٔ ابر خیزد از کهسار

اشهب اندر میان میدان تاز

دُم عقرب ز زهره چوگان ساز

برگسسته طویله‌های گزاف

بر دریده مظلّه‌های مصاف

ملک بر خود به تیغ کردی راست

خه بنامیزد اینت دل که تراست

نتوان گفت دلت دریاییست

خلق را مأمن است و ملجاییست

مشتری تات پیش تخت آید

التماس ترا همی پاید

ماه جاه از پناه ملک تو برد

زجل این حلّ و عقد بر تو شمرد

آن چنان آمدی ز راه سفر

که ز معراج روح پیغامبر

دست در مغز مرکز سفلی

پای بر فرق عالم علوی

ناگذشته از آن طریق نفس

لشکر شه گذشت از آن ره و بس

زیر زیر آسمان برو خندد

کز پی رزم تو کمر بندد

زار زار از فلک فرو ریزد

ماه اگر از درت بپرهیزد

بختم امروز رهنمای آمد

که ثنای توام به جای آمد

خدمت من بهشت را ماند

حور زیبا سرشت را ماند

شاخ طوبی است از همه رویی

شهر عیسی است از همه سویی

همچو مریم رو معانی من

همه دوشیزگان آبستن

خود نماند نهان بر اهل هنر

گوهر به بها ز مُهرهٔ خر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی صفة‌العلماء و امراء الدولة القاهرة و صفة غلمانه و جنده کثّرهم‌اللّٰه

 

عالمانت چو تیغ چیره زبان

عاملانت چو نیزه بسته میان

وین کمر بستگان که بر درِ تو

بگشادند جمله کشور تو

گرچه همواره تند و کین دارند

تندی خود ز بهر دین دارند

گردن کس به خشم و کین نزنند

چون علی جز به امر دین نزنند

چون علی زین دو آلتند دلیر

مصحف شرع و صفحهٔ شمشیر

نیست در غزو و در مقالتشان

جز حدید و حدیث آلتشان

چون سرِ ملک جاودان دارند

زین جهان این دو را بدان دارند

که ز شه سوی سجده گه پویند

تنگری تنگری همی گویند

نه همه بت‌پرست چون کفّار

نه همه حق‌پرست عابدوار

نیستشان جز دو کار در همه گاه

سجدهٔ کردگار و خدمت شاه

دوستان را مبارکند به فال

دشمنان را همیشه رنج و وبال

از کف پای تا به تارک دل

صدهزاران تنند با یک دل

تیغداران چو نیزه و چو سنان

همه برجسته و ببسته میان

جام بر کف بسان ناهیدند

تیغ در دست همچو خورشیدند

به گه بزم همچو شمس و قمر

به گه رزم شیر شرزهٔ نر

زنگیانی که پاسبان تواند

وز تفاخر بر آسمان تواند

گر سیاهند وگرچه کین دارند

رای زی نظم ملک و دین دارند

همه بر پر دلند همچو انار

همه قد پر ز پنجه همچو چنار

بر ولی سعد و بر عدو شومند

خصم را سنگ و دوست را مومند

لشکر از بهر ملک و دین باید

خود چنین‌اند وین چنین باید

از پی قهر دشمن و بدخواه

گرد بستان ملک شاهنشاه

خیمه‌ها در ممالک فلکند

دیو بندان چو لشکر ملکند

ملکی کو مسیح پی باشد

جز ملک لشکریش کی باشد

شاد باش ای گزیده شاهنشاه

لشکرت چون ستاره‌اند و تو ماه

گرزها را به تیغ ریزه کنند

تیرها را به تیر نیزه کنند

جان خصمان ز تیغشان به نفیر

ملک را همچو تیر کرده به تیر

چون تنوره بزیر این طارم

همه آهن دهان و آتش دَم

برکشد عکس تیغشان به اثر

دلق کیمخت کوه را از سر

مرگ بازیچه پیش مردیشان

گشته حیران ز هم نبردیشان

کرگدن هیبت‌اند و پیل اندام

یافته دین ز تیغشان آرام

قدّشان همچو سرو نورسته

جسمشان جمله با غنور رسته

همه چون حور و آدمی صورت

همه چون شیر و اژدها صولت

شست سیمین چو سوی تیر آرند

اژدها را به تن اسیر آرند

شده اعدای ملک ازیشان خو

هم چو ریش کهن ز شانهٔ تو

تیغشان از برای جان و جهان

تر چو سیحون و گرم چون سیحان

چشم بد دور زین سپاه و حشم

که نیند از قباد و رستم کم

همه بر بادپای گشته سوار

کوه آهن تنند و جان اوبار

آن بشل پشه را کند پر لعل

وین زند در هوا مگس را نعل

صدف دُرّ آن روان ملک

هدف تیرشان کمان فلک

صفدرانی که محرم رازند

سوی خصم تو ناوک اندازند

کز پی تارم شرانگیزان

ناوک از سر کنند شب خیزان

حصن فغفور ترک خرگاهیست

حصن تو دعوت سحرگاهیست

تو چنانی که مادحت بستود

ورنه‌ای آن چنانت باید بود

گر چنینی برستی از آتش

ورنه‌ای باد روزگارت خوش

تا جهانست عزّ و جاه تو باد

هفت اقلیم در پناه تو باد

جود و فرهنگ و عقل دین تو باد

نقش جاوید بر نگین تو باد

من ستودم به طبع اینها را

آسمان کردم این زمینها را

زانکه پیش تو مدح دیگر کس

هست چون پای پیل و پرِّ مگس

همچو خورشید باش روشن روی

عالم آرای و پادشاهی جوی

آفریننده باد یار ترا

کافرید او بزرگوار ترا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:30 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها