در مدح شیخالامام جمالالدّین ابونصر احمدبن محمّدبن سلیمان الصغانی
مَفخر شرع و یار و ناصر دین
هرکه از عقل رنگ دارد و بوی
نیست اصلی قدیمتر زین فرع
علمشان را ندیدهام به یقین
وارثی حقتر از جمالالدّین
آنکه تا یافت ز آسمان مسند
همچو دین وعدهش از تخلّف دور
چون خرد لطفش از تکلّف دور
که جز او کم تواند آن دگری
واین چشیده تن از ولایت گوش
وقت آن کو کمان به خاطر خویش
یارب این نکتهها که در یابد
شاد باش ای امام هردو فریق
دیر زی ای گزین هر دو طریق
دست معنی چو گرد معنی تاخت
زال زر دید و زال زار شناخت
ای که میپرسی از طریق مری
که چه گوید همی براین کرسی
همچو پروانه جان شتابان گشت
زار میسوخت و خوش همی خندید
چندگویی که وصف خواجه بگوی
پای در نه به وصف و دست بشوی
خواجه در راه عقل و جان ز قیاس
به سخن هم کمان و هم تیرست
به صفت هم مرید و هم پیرست
دور و نزدیک همچو خورشیدست
حلقه و عقد گوش و گردن حور
جان درو معنیی نهاده نه او
صیت او در عراق و مصر و دمشق
هست غمّاز دوست روی چو عشق
دل مر او را نموده راه صواب
دین مر او را جمال داده خطاب
تا ابد زانکه جانش کان دارد
با امل عمر او چو پیمان بست
هرکه یک شب به کوی او بگذشت
هرکه روزی به دست دل درماند
از پی چشم بد به روضهٔ نور
لب چون لاله خشک و تر نرگس
خلق چون حلق بلبل از گفتار
چشم پُر دُر ز درّ سفتهٔ او
آنکه او را به جان و دیده خرد
باغ ایمانش را ز چشمهٔ روی
خود چه دیدند اهل غزنی ازو
که خود او زان نکت که در دل اوست
خاص بندیست عامگیر چو مرگ
رنج ما را از آن دل خوش خوی
فتنه از پنج حس و چار ارکان
زانکه با عزّ پردهٔ احدیست
داد و دین با خلل نکرده ز کبر
از سخا و فصاحت از سرِ دین
تا به انفاس اوش سر کاریست
مر سخن را چه تیز بازاریست
هر سخن را که نقش جان دیدم
پیش نطق تو ای جمالالدّین
تا که در سرّ ضمیر ارکانست
قالبست این جهان و جانش تویی
همچو شخصست دین روانش تویی
به وجود تو خلق از آن شادست
گوشت عالم به زهر اگر خبرست
هرکه در سر چراغ دین افروخت
هرکسی اسب رمز با تو بتاخت
چون نبد مرد مرد را چه شناخت
نیست کس واقف از الفـ لامت
در کمال حدود و لطف و نواخت
بکر ماندی و کس ترا نشناخت
هرکه او با یزید نفس بساخت
گرچه بر نقش حرف غزنین است
چون قدم سای تست عزبین است
با لقای تو ای جمالالدّین
نیست غزنین بهشت نقدست این
مثل تو با تو در جهان ضمیر
خود قیاسیست به ز سوسن و سیر
هرکه از حق به سوی او نظریست
ای ترا دین جمال کرده خطاب
هرکه نشنید از تو او چه شنید
دیدهای کو ترا ندید چه دید
چون تو و چون خودی ندیدم من
حاسدان را تو گو زنخ میزن
ختم شد نظم و نثر بر تو و من
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شنبه 11 اردیبهشت 1395 9:30 PM
تشکرات از این پست