0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر معنی بیداری ملوک و سلاطین و حفظ و بخشش ایشان

 

شاه محمود زاولی به شکار

رفت روزی ز روزگار بهار

با گروهی ز خاصگان سپاه

کرد نخچیر شاه داد پناه

از برِ شاه آهویی برخاست

که به جستن تو گفتیی که صباست

گرم کرد اسب شاه از پی صید

تا کند مر ورا سبکتر قید

بارهٔ شاه هرچه بیش شتافت

گرد صید دونده کمتر یافت

تا جدا گشت شه ز لشکر خویش

پی آهو ندید در برِ خویش

در پی صید چونکه شد حیران

سوی لشکر ز ره بتافت عنان

بود بیران دهی به ره اندر

از عمارت درو نمانده اثر

شاه را آبدست حاجت کرد

سوی بیرانه ده ارادت کرد

راند باره در آن ده ویران

چون سوی صید آهوان شیران

آمد از بارگی فرو چون باد

اسب دربست و بند خویش گشاد

چونکه فارغ شد از مراد برفت

تا به لشکر رود چو باد بتفت

پس چو نزدیک باره آمد شاه

سوی دیوار باره کرد نگاه

رخنه‌ای دید اندر آن دیوار

خرقه‌ای اندر آن سیاه چو قار

گوشهٔ خرقه از شکاف به در

باد می‌برد زیر و گاه زبر

سر تازانه خسرو اندر آخت

خرقه زان جایگه برون انداخت

خرقهٔ کهنه بر زمین افتاد

بود پوسیده بند او بگشاد

پنج دینار بُد در او موزون

مُهر او کرده نام افریدون

شاه از آن گشت شاد و داشت به فال

با همه خسروی و عزّ و جلال

برگرفت و نهاد اندر جیب

زان گرفتنش هیچ نامد عیب

سیم را چون خدای کرد عزیز

پس تو لابد عزیز دارش نیز

مر عزیزی که یار داری تو

خوار گردی چو خوار داری تو

اندر آن جایگاه بیش نماند

باره را بر نشست و تیز براند

به سلامت بسوی لشکرگاه

باز شد با مراد خرّم شاد

خواست دینار شاه پنج هزار

کرد با آن دُرست یافته یار

جمله را شه به سایلان بخشید

از چنان شه چنین طریق سزید

شاه از آن پس چو زی شکار شدی

هوس آن وطنش یار شدی

اسب راندی در آن خرابه چو باد

کردی آن روزگار و آن زر یاد

هرکه او خرّمی ز جایی دید

طبعش آن جایگاه را بگزید

چون بدان جایگاه باز رسید

خرّمی در دلش فراز رسید

تا نبیند دلش نیارامد

زانکه دل با مراد یار آمد

خواجه این خرده را مگردانی

خو پذیر است نفس انسانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت اندر حلم و سیاست و تحمّل پادشاه از رعیت

 

گفت یک روز کوفیی به هشام

کای ز ما همچو شیر خون آشام

زنده باشیم جان ما تو خوری

چون بمیریم مال ما تو بری

شد از این دست جور سخت کمان

عالمی سست پای و سرگردان

تو در این دَور جور سلطانی

کار بر وفق طبع می رانی

سیم درویش و بیوه آوردی

حلقهٔ فرج استران کردی

شهر از این ظلم و جور گشت خراب

خلق از این آفتاب شد سیماب

مردمان قفل و پرّه بنهادند

تا کلید جهان ترا دادند

روستا پُر ز بی‌نوایی تست

هرکجا مسجدی گدایی تست

نه همی تا ابد نخواهی زیست

پس بدین پنج روزه ملک این چیست

ای به باطل ز دیو بُرده سبق

سایهٔ باطلی نه سایهٔ حق

روز محشر بگو چه عذر آری

زین تکبّر به خلق و جبّاری

با چنین جور در ولایت تو

مه تو و مه سپاه و رایت تو

بر سرِ ما در این سپنج سرای

کارساز و نگاهبان خدای

گر تویی پس مکش ز ما رگ و پی

ور خداییست شرم‌دار از وی

مر ترا بر جهان بدان بگماشت

که بدِ ظالمان ز ما برداشت

چون تو بر خلق جور و ظلم کنی

بیخ عدل از میان ما بکنی

زاب چشم من گدای بترس

ورنه از آتش خدای بترس

دل درویش ناشکیبا شد

تا لباس تو خزّ و دیبا شد

در دل بیوه نالش کشکین

تو پس پشت بالش مشکین

خوان ما از تو شد سیاه چو شب

نان تو گر سپید شد چه عجب

این چه مستیست از بخار دو دُرد

که نه چون دیگران نخواهی مرد

چند خواهی به درد ما را سوخت

که نه ما را خدای بر تو فروخت

پیش هشام کوفی از ضجری

این بگفت و به های های گری

گرم شد زان حدیث سرد هشام

لیکن از حلم نوش کرد آن جام

گفت خواهند کهتران انصاف

لیک نز روی جهل و استخفاف

آن شنودم من از تو این دیدم

آنت بخشودم اینت بخشیدم

لیک زین پس چو دادخواهی خواست

به تأمّل نگاه کن چپ و راست

ستم از مصلحت نداند عام

انتقام از ادب نداند خام

کانکه او دانش و خطر دارد

مالش شاه تاج سر دارد

آفتاب اصل جنگ و گنج آمد

گرچه خفاش ازو به رنج آمد

آفتابی که بر جهان گردد

بهر خفاش کی نهان گردد

ای که اقبال شاه دیدستی

الظفر الظفر شنیدستی

هم ببین خشم شاه در هر دم

الحذر الحذر همی خوان هم

هر زمان پیش شاه داد و ستم

چار قُل بر چهار طبع بدم

شاه اگر خواندت گریز مجوی

ور براند ره ستیز مپوی

با خرد را ز شه صبوری به

بی‌خرد را ز شاه دوری به

به جدل در حدیث شه ماویز

تیغ تو کند به که خسرو تیز

هرکه بی‌عقل صدر شاهان جُست

پیل بر ناودان بود به درست

کاوّل صف بر آنکسی ماند

کاخر کارها نکو داند

مال بهر زمانه دار نگاه

خرد از بهر پاس خدمت شاه

زانکه بهر قوام تخت و کلاه

بس فریضه بُوَد سیاست شاه

کز پی نظم این گلین مفرش

بَرِ بادست و پای آب آتش

ای برادر تو پند من بشنو

وز ز من نشنوی سه که به دو جو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در حلم پادشاه و احتمال از زیردستان

 

بشنو تا ابوحنیفه چه گفت

صفّهٔ عقل خویش را چون رُفت

که سفیهی چو داد دشنامش

گشت خامش ز گفتن خامش

گفت از این ژاژ او چه آزارم

آنچه او گفت بیش بنگارم

گر چنانم بشویم آن از خود

ورنه‌ام با بدی چه گویم بَد

زو بهم چونکه عیب خود جویم

ورنه چه او چه من که بد گویم

مرد دین‌دار همچنین باشد

کز برون وز درونش دین باشد

نه خرد جُستن مراد خودست

از دو بد به گزین کنی خردست

گرچه با خام طبع تو نپزد

تو چنان زی برو که از تو سزد

گر کسی عیب تو کند بشنو

وآنچه عیبست جملگی بدرو

باغ دل را تو از بدی کن پاک

تا برآید نهال تو چالاک

گر کند عیب از دو بیرون نیست

یا بُوَد یا نه بر دو رای مایست

گر بود عیب آن ز خود بدرَو

ور نباشدت آن سخن به دو جو

گر تو معیوبی آن بشو از هوش

ور نه‌ای ژاژ او میار به گوش

خلق اگر در تو خست ناگه خار

تو گل خویش ازو دریغ مدار

آنکه دشنام دادت از سرِ خشم

خاک پایش گزین چو سرمهٔ چشم

وانکه بد گفت نیکویی گویش

ور نجوید ترا تو می‌جویش

آنکه زَهرت دهد بدو ده قند

وانکه از تو بُرد درو پیوند

وانکه سیمت نداد زر بخشش

وانکه پایت برید سر بخشش

همه را در محلّ خویش بدار

هیچ‌کس را ز خوی بد مازار

تا بوی در کنار وصل و فراق

دفتری از مکارم الاخلاق

هست در دین و ملک ظلم و محال

همچو در جسم و جان و با و وبال

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی معانی القاضی الجاهل الظالم

آن شنیدی که در دهی پیری

خورد ناگه ز شحنه‌ای تیری

رفت در پیش قاضی آن درویش

گفت بنگر مرا چه آمد پیش

شحنه سرمست بود در میدان

تیری افکند و زد مرا بر جان

قاضی او را بگفت از سرِ خشم

قلتبانا نگه نداری چشم

تیر شحنه به خون بیالودی

تا مرا درد سر بیفزودی

جفت گاوت به شحنهٔ ده ده

وز چنین دردسر به نفس بجه

تا دل شحنه بر تو گردد خوش

ورنه اندر زند به جانت آتش

گفت گشتم به حکم تو راضی

چون بُوَد خشم شحنه و قاضی

ای ملک سیرت ملک سیما

ملک دنیا به تست درد و دوا

زین چنین قاضیان هرزه درای

خلق را گوش کن ز بهر خدا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در بینوایی و فقر دبیران گوید

ور دبیر از تو بی‌نوا باشد

دان که تدبیرها خطا باشد

هرکجا کور دیدبان باشد

لاجرم گرگ سر شبان باشد

عقل خندد به زیر دامن در

بر کر خسک و کور سوزن گر

ببرد آب عالم ابرار

مدحت پادشاه آتش خوار

عالم عامل و شه عادل

ملک و دین راست این دل و آن ظل

شاه با صدق آشنا باشد

صدر او صفهٔ صفا باشد

از خطاها دلش جدا باشد

شحنهٔ شرع مصطفی باشد

تا اولوالامر لایقش گردد

کار خافی حقایقش گردد

شیر هنگام صید ظلم نکرد

یک شکم زان شکار بیش نخورد

گرچه گردد اسیر آز و نیاز

به سرِ صید کرده ناید باز

عادل و کم طمع به ملک سزاست

طامع و ظالم از خدای جداست

دین و دولت به شرع و شه زنده‌ست

زین دو شین آن دو دال پاینده‌ست

ملک و ملّت چو پود و چون تارست

آن بدین این بدان سزاوارست

ملتی را که ملک یار نشد

مایهٔ شرع هر دیار نشد

ملک بی‌ملّت آشنای غم است

شاه دین‌دار و ملک جوی کم است

ای به دم جفت عیسی مریم

دام دجّال بر کن از عالم

اندرین روزگار بدعهدی

چیست جز عدل هدیهٔ مهدی

خشک شد بیخ دین و شاخ صواب

دست بگشای اینت فتح‌الباب

شه که عادل بُوَد ز قحط منال

عدل سلطان به از فراخی سال

سال نیکو مطیع عدل شهست

ورنه مر هردو را جگر تبهست

مرد بیمار را که دیده‌تر است

خشکی لب ز آتش جگر است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در پند و نصیحت پادشاه گوید

همه خلق آنچه ماده وانچه نرند

از درون خازنان یکدگرند

گر دهی نیک نیک پیش آرند

ور کنی بد بدی نگهدارند

زانکه از کوزه بهر عادت و خو

بترابد گلاب و سرکه درو

خویشتن را همی نکو خواهی

وز بد دیگران نه آگاهی

تو که از کرمکی بیازاری

چه کنی با دگر کسی ماری

صبر کن بر سفاهت جاهل

تا شوی سایس ولایت دل

پند عاقل به آخر کارت

کند ار کند تیز بازارت

هست پندت نگاه دارنده

همچو می ناخوش و گوارنده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در عدالت و ستم ناکردن

شاه چون بستد از رعیّت نان

نقد شد کلّ من علیها فان

از رعیّت شهی که مایه ربود

بُن دیوار کَند و بام اندود

نان خشکار را ز من ببری

میده گردانی و تو میده خوری

برّهٔ خوان که وجه بابزنست

از بهای فروخ بیوه زنست

ملک ویران و گنج آبادان

نبود جز طریق بیدادان

سخت بیخی درخت از بادست

گنج پُر زر ز ملک آبادست

ملک آباد به ز گنج روان

شادی دل ندارد ایچ روان

ابر چون زُفت گشت در باران

شد ستم‌کش روانِ بیوه‌زنان

چون ستد شه عوامل از دهقان

ده ازو رفت و ماند بر وی قان

هرکه امسال آب وَرز ببرد

سال دیگر گرسنه باید مرد

گرگ چون خورد گوسفند همه

چه بُوَد سود از کلاب رمه

گر نخواهی برهنه عورت تن

در گریبان مزن ز بُن دامن

شاه را از رعیّت است اسباب

کام دریا ز جوی جوید آب

آب جوی ار ز بحر بازگری

بحر را زان سپس شَمر شمری

بس به کار آمده است و بس دلخواه

سرخی سیب را سپیدی ماه

هرکه جز شاه کالبدشان دان

شاه جانست و خفته نبود جان

مثل شه سر و رعیّت تن

هردو از یکدگر فزود ثمن

تن بی‌سر غذای زنبورست

سر بی‌تن سزای تنّورست

رونق جان ز عدل شاه بُوَد

مُلک بی‌عدل برگ کاه بُوَد

ترک و ایرانی و عرابی و کرد

هرکه عادلتر است دست او برد

شاه را خواب خوش نباید خفت

فتنه بیدار شد چو شاه بخفت

شاه را خواب غفلتست آفت

همچو بیداریش بُوَد رأفت

بالش کودکان ز خفتن دان

بالش مرد سایهٔ خفتان

فلک از همّت ار چه زه دارد

روز شمشیر و شب زره دارد

شب فلک دارد از ستاره حشر

روز دارد ز آفتاب سپر

کم ز نرگس مباش اندر حزم

چون کنی عزم رزم و مجلس بزم

نرگس از خواب از آن حذر دارد

کههمی پاس تاج زر دارد

شه چو غوّاص و ملک چون دریاست

خفتنش در درون آب خطاست

چون سیه روی بود نیلوفر

شب چو ماهی در آب دارد سر

شه چو در بحر یار خواب شود

تخت او زود تاج آب شود

چون برون شد ز کالبد غم نام

خانه ویران شمار و زن بدنام

کور دل همچو کوز می باشد

تیز مغز و ضعیف پی باشد

لیک محرور را دماغ قوی

تو ز تأثیر کوز می‌شنوی

گور پی بند کیسه پندارد

کور می را هریسه پندارد

عجز رای دلست و قدرت و جاه

خشم و کین و دروغ و بخل از شاه

هرکه بر خشم و آز قاهرتر

اوست بر خصم خویش قادرتر

شاه را در دماغ و بازوی چیر

حزم بد دل بهست و عزم دلیر

اوّل حزم چیست رای زدن

بعد از آن عزم دست و پای زدن

شاه را در خورست حزم درست

ورنه عزمش بود ز غفلت سست

دل و زهره چو نور وام کند

شمس را تیغ در نیام کند

زانکه در کارگاه دولت و دین

عقل بیند به جان حقیقت این

مردی از شاه و خدعه از بدخواه

حمله از شیر و حیله از روباه

حمله با شیر مرد همراهست

حیله کار زنست و روباهست

همچو دریاست شاه خس‌پرور

گهرش زیر پای و خس بر سر

بد نو کشته گنده نیک کُهن

خار باشد به جای خرما بُن

همه روز از برای لقمهٔ نان

این حدیثست و دوکدان زنان

میل ندهم به بد اگرچه نوست

علف خر سبوس و کاه و جوست

خار بُن گرچه رست و بالا کرد

سر او را سپهر والا کرد

تو طمع زو مدار میوه و گل

یار بد هست بابت سر پل

نه ازو میوه خوب و نه سایه

نه ازو سود به نه سرمایه

عامیان صف کشنده همچو کلنگ

لیک زیشان چو باز ناید جنگ

هست در جنگ نیروی عامه

همچو ارزیز گرم بر جامه

کودکان و زنان و حشو سپاه

دل و صف را کنند هر سه تباه

زود خیزاست و خوش گریز حشر

زود زایست و زود میر شرر

شرر تیز تگ جز ابله نیست

زادهٔ او ز عمرش آگه نیست

زیرکانی که زیر کان دلند

گوهر تخم را چو آب و گِلند

در میادین دین و ملک ملوک

از برای نجات و هلک ملوک

یار دل به ز صبر ننهادند

ظفر و صبر هردو همزادند

شه که دون را بلند و والا کرد

مر بلا را بلندبالا کرد

آتشی کاب را بلند کند

بر تن خویش ریشخند کند

از تف آتش گرش برد به فراز

از کف خویش بکشد آبش باز

زشت زشت است در ولایت شاه

گرگ بر گاه و یوسف اندر چاه

لشکری و رعیتی که سرند

نفع را تیغ و دفع را سپرند

شاه بی‌بخشش آفت سپهست

بی‌نیازی سپاه ذل شهست

ای بیاموخته به خاطر دون

تاجداری ز گزدم گردون

چاکرت گر بدست و گر بد نیست

بد و نیکش ز تست از خود نیست

چاکر مرد بد نکو نبود

آب خاکی جز از سبو نبود

هست در دست تو چو تیغ و چونی

تو بدی عیب خود منه بر وی

لشکر از جاه و مال شد بد دل

رعیت از بی‌زریست بی‌حاصل

رعیت از تو چو با یسار شود

از برای تو جان سپار شود

چون نیابد یسار بگریزد

با عدوی تو برنیاویزد

تن که لاغر بُوَد بُوَد منبل

پس چو فربه شود شود کاهل

مردمی با کسی که بی‌اصل است

همچو شمشیر دسته با وصل است

سوی او دل چو خاک در دیگست

نزد او جان چو آب در ریگست

چه به بی‌اصل زر و زور دهی

چه چراغی به دست کور دهی

ای که با دین و ملک داری کار

در شره خوی خرس و خوک مدار

که نکو ناید ار ز من پرسی

خوک بر تخت و خرس بر کرسی

شاه شهری که بی‌خرد باشد

نیک لشکر به نرخ بد باشد

لهو چون مرگ جان ملک برد

ظلم چون ریگ آب ملک خورد

خاک بر باد کینه‌ور باشد

ریگ بر آب تشنه‌تر باشد

شه چو بنشست بر دریچهٔ هزل

ملک بیرون پرد ز روزن عزل

هزل با شاه اگر مقیم شود

خاطرش در هنر عقیم شود

اول نور هست باد هبات

آخر ظلمت است آب حیات

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر رادی و حسن سیرت پادشاه

سال قحطی یکی به کسری گفت

کابر بر خلق شد به باران زُفت

گفت کانبارخانه بگشادیم

ابر گر زفت گشت ما رادیم

صبح‌وار از پی ضیا بدمیم

که نه ما در سخا ز ابر کمیم

دیم ما هست اگر دم او نیست

نام ما هست اگر نم او نیست

نم ابر ار ز خلق بگسسته است

دست ما را که در سخا بسته است

نه فلک را به کام بگذاریم

پنج و چار و سه را بینباریم

ابروار از برای ایشانیم

تا بر ایشان گهر برافشانیم

ما سخی‌تر ز ابر و بارانیم

به گه قحط مُعطی نانیم

گنج و انبار ما برای شماست

وین خزاین همه عطای شماست

گرسنه مردمان و کسری سیر

سگ بُوَد این چنین امیر نه شیر

روز پاداش ماه باید شاه

باز بهرام وقت بادافراه

به تهوّر ز گور کور مجوش

به مدارا ز شیر شیر بدوش

مر ترا آمده‌ست چون اشراف

شیر کشتن به خلق آهو ناف

عدل را یار خویش کن رستی

ورنه پیمان و عهد بشکستی

عدل ورز و به گرد ظلم مگرد

ظلم ازین مملکت برآرد گرد

شاه عادل بُوَد به ملک اندر

نایب کردگار و پیغامبر

باز ظالم بود ز آتش و دود

یار دجّال و نایب نمرود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در عدل نمودن و ظلم کردن

دولت اکنون ز امن و عدل جداست

هرکه ظالم‌تراست ملک او راست

گر همی ملک جاودان خواهی

زیر فرمان خود جهان خواهی

باش چون آفتاب ناغمّاز

به زبان کوته و به تیغ دراز

عشرت آمد که می‌گزین مگزین

ظفر آمد که بر نشین منشین

از مخالف بشوی در یک دم

هم به خون مخالفان عالم

چون عُمر نفس را به کار درآر

چون علی حرص را به دار برآر

نفس با حرص هردو دشمن دان

خویشتن را ز ننگشان برهان

حرص را شربت هلاهل ده

نفس را همچو مرده در گل نه

عدل را تازه بیخ کن برگاه

ظلم را چار میخ کن در چاه

سیرت عدل صورت هنرست

صورت بخل گزدم جگرست

سیرت ظلم شه بتر ز کنشت

صورت عدل شاه به ز بهشت

شرع خشکست اشک میغش ده

کفر تشنه است آب تیغش ده

تیغ مردان چو دست زن نبود

مملکت را روان و تن نبود

ظلم صفرای ملک و دین آمد

رای و تیغش سکنگبین آمد

دین و دولت بدین دو گردد چیر

خواجه را رای و شاه را شمشیر

ملک را گرچه عقل چون سازوست

ملک بی تیغ تیغ بی‌بازوست

چکشی تیغ بهر مشتی خس

باد رعب تو تیغ ایشان بس

بشکن از گرز گردن گردون

چون بقم کن ز سهم در جان خون

شاه چون آفتاب و میغ بود

حرز و تعویذ رُمح و تیغ بود

حرز و تعویذ و سایهٔ خانه

بابت کودک است و دیوانه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در سیاست پادشاه

ملک چون بوستان نخندد خوش

تا نگرید سنان چون آتش

بکن از خون دشمن آلوده

تیغهای نیام فرسوده

حلهٔ لعل پوش ناچخ را

هیزم‌افزای صحن دوزخ را

کین دیرینه در دل آر تمام

کان قوی باعثیست بر اقدام

دین نگوید که تیغ بر دون زن

گردن گردنان گردون زن

دلشان جز نیام تیغ مدار

این شرف ز آسمان دریغ مدار

زانکه از روی لاف روز مصاف

نتوان کرد پشت کاف چو قاف

روز هیجا که صلح جنگ شود

نام بد دل ز بیم ننگ شود

مرد رُمح و عمود و تیر و سنان

زود پیدا شود ز مرد سه نان

دشمنان را به زیر پای درآر

گردن سرکشان به دار برآر

باز دل چون دو بال باز کند

تیغ کوتاه را دراز کند

سیرت احمدی و طبع گریغ

صورت یوسفی و آینه میغ

خصم دین را به تیغ بر در پوست

که دو سر در یکی کُله نه نکوست

سر که باشد سزای خاره و خشت

سوی بالش بری نباشد زشت

تنگ باشد یکی جهان و دو شاه

تنگ باشد یکی سپهر و دو ماه

خوشهٔ ملک پخته شد خَو کن

جامهٔ تخت کهنه شد نَو کن

جدّ تو کو به هند هر باری

بت صورت شکست بسیاری

تو به جد همچو جدّ میان در بند

بت معنی شکن کنون یک چند

بت صورت اگر ممات دلست

بت معنی به سومنات دلست

دل مؤمن چو کعبه دان بدرست

زمزم و رکن او مبارک و چُست

لیک حرص و غرور و شهوت و کین

حسد و بغض و آنچه هست چنین

هر یکی آفت از درون نهاد

هست یک بت به صورت و بنیاد

ای شهنشاه عادل غازی

تیغ در نه چو احمد تازی

کعبه را از بتان مطهّر کن

شمع توحید را منوّر کن

قصد هندوستان کافر کن

گل این بام و بوم ششدر کن

چکنی پنج روزه در غم و یاس

لذّت چار طبع و پنج حواس

مر ترا بنده عنصرست و فلک

شش و پنج و چهار و سه دو و یک

شش جهت را به عالم تجرید

یک جهت کن چو عالم توحید

پنج حس را به قدر و رای بلند

از سوی چهار طبع در دربند

سه قوی را مده غذای سرشت

قوتشان ده ز باغ هشت بهشت

دو جهان را به زیر حکم در آر

یک خرد را به مصطفی بسپار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در تعهّد علمای دیندار

علما جز امین دین نبوند

چون نیابند امان امین نبوند

چشم سر ملک و چشم سِر دین است

آن جهان بین و این نهان بین است

این و آن هردو یار یکدگرند

هم خزان هم بهار یکدگرند

ملک و دین را سری که بی‌خردست

راست چون حال دیوچه و نمدست

سدّ خردان ز روی لاد آمد

سدّ دولت سداد و داد آمد

ملک و دین را در این جهان و در آن

صدق و عدل است روی و پشتیوان

شاه را چون سداد نبود یار

ملک او باد دان به ملک مدار

هرکجا صدق دین و دل زنده‌ست

هرکجا عدل، ملک پاینده‌ست

شاه چون جفت داد گشت و سداد

ورنه ملکش بُوَد چو ملکت عاد

نه بگفته است صادق‌الوعدی

کاقتدوا بالذین من بعدی

چون به صدق و به عدل هر دو به هم

عقد بستند کار شد محکم

هردو یکتا شدند از پی سود

بی‌زیان اقتدا درست نمود

نه بمانده است زنده جاویدان

جور مروان و عدل نوشروان

ملک دو جهان به زیر پای آری

گر هوا را ز دست بگذاری

هرکه پرهیزگار و خرسندست

تا دو گیتی است او خداوندست

چون خرد افسر و تقی شد گاه

خواندت جبرئیل شاهنشاه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در حکم راندن پادشاه

پایهٔ قدر آن جهانی جوی

سایه و فرّ آسمانی جوی

همّت اندر نهاد عالی دار

دل ز کار زمانه خالی دار

دست از این آبهای جوی بشوی

شربت از آب حوض کوثری جوی

ملک باقی کمال ساز بُوَد

ملک دنیا خیال باز بود

نیست این ملک دهر را حاصل

ملک بقی طلب برآن نه دل

دل چه بندی در این سرای مجاز

همت پست کی رسد به فراز

اوست مقصود هر دو عالم تو

زو تسلی رسد بدین غم تو

به سگان مان برای مرداری

سایه و فرّ استخوان خواری

امر و نهی زمانه خوابی دان

سرِ آبش تو چون سرابی دان

تشنه چون زی سراب روی نهاد

پشت اقبال در برو بگشاد

چکنی پنج روزه ملک خیال

کز پی تست ملک عزّ و جلال

به سراب از سرِ طمع مشتاب

زانکه نبود سراب را پایاب

صدهزاران جنیبت اندر زین

هست پیش سرای پردهٔ دین

اوت ره داد اوت شه دارد

اوت برداشت او نگه دارد

تخت تو بر رخ زمین عارست

گردن چرخ بهر این کارست

کام زخم زمانه کام تراست

اشهب و ادهمش لگام تراست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مدح پادشاه به ترتیب کواکب و بروج دوازده‌گانه

 

پای برنه بر آسمان سرمست

تیغ بهرامشاهی اندر دست

مه چو پیش آیدت سرش بشکن

تیر اگر دم زند زبانش بکن

زخمه بستان ز پنجهٔ ناهید

تاج بر نه به تارک خورشید

تیغ بیرون کن از کف بهرام

تندی او به تیغ او کن رام

تیر بگشای کوری ابلیس

همچو برجاس کن رخ برجیس

بر گرای این کبود ایوان را

تا نماید نهیب کیوان را

نحس کیوان به تیغ اعدا کش

بستان سعد کنش چون زاوش

هم به نیروی بخت خرد بسای

سر کیوان سپر به زیر دو پای

چون دوات تو دید بی‌تلبیس

چون قلم سرنگون شود برجیس

باز برجیس را بکن دندان

ده به تاراج خانهٔ کیوان

نیزه یک دم به سوی بالا کن

هفت سیاره را ثریّا کن

زره آسمان ز سر برکش

اختران را به طاعت اندر کش

میزبانی کن از درنگ اجل

کرگس چرخ را به جدی و حمل

برّه و گاو را بدوز به تیر

پس درانداز در تنور اثیر

از فلک زان سنان کوه افکن

پنج‌پای دو روی را بر کن

قوّت و قوت را شرف نو کن

شیر را داغ و خوشه را خو کن

چُستیی کن بکن به قوّت خویش

از ترازو زبان ز گزدم نیش

از شگرفی به تیر خوش ناله

بر کمان دوز حلق بزغاله

شست را جای تیر شاهی کن

آنگه از دلو دام ماهی کن

آنگهی چون به دستت آمد بخت

بر فلک نه چهار پایهٔ تخت

تکیه بر مسند جلالی زن

خیمه در ملک لایزالی زن

ملک افلاک را قراری ده

هریکی را تو اختیاری ده

دانی این کی شود مسلّم تو

چون شود جبرئیل آدم تو

ای ز دولت همیشه میمون تو

کیست اندر همه جهان چون تو

چون ترا هست بر سپهر و زمین

ملکی آراسته به دولت و دین

هرچه خواهی بکن به دولت تو

هست با دولت تو حشمت تو

چون گرفتی تو ملک روی زمین

رای کن بر شدن به علّیّین

برکش از بهر عالم مطلق

چرخ رازق را ز سر ارزق

جامهٔ سوکواریش بستان

خلعت شادمانیش پوشان

هردو عالم چو شد مسخّر تو

جمع شد جن و انس بر درِ تو

سوی دین خوان پری و مردم را

پست کن دیو و دیو مردم را

خاصه آن را که نفس بد نیتش

گوید ایطاست نقش قافیتش

نه نداری ز ملک سرمایه

نه نداری ز شرع پیرایه

دین حق در حمایت تو شده‌ست

شرع خوب از کفایت تو شده‌ست

شحنهٔ شرع مصطفی شده‌ای

زان زنا کردنی جدا شده‌ای

جان آن کز فنا نفرسوده

از تو در تربت است آسوده

چون رخ اندر نقاب خاک کشید

ز امّت خود ترا بدان بگزید

تا دهی شرع را همی رونق

دست باطل جدا کنی از حق

سایهٔ کردگار زان شده‌ای

شرع را حق‌گزار زان شده‌ای

دین و دولت عیال تیغ تواند

کفر و الحاد در گریغ تواند

شاد باش ای امین بار خدای

یافته دین ز سیرت تو بهای

تا ز پنج و چهار بر نپری

از شش و هفت و هشت برنخوری

تا هوا را به زیر پی ننهی

بر سرِ دل کلاه کی ننهی

چون هوا را به طبع کردی قمع

این همه گرددت به یک دم جمع

ملک دنیا همی نگویم من

خال زنگی به خون نشویم من

چون به ترک جهان طین گفتی

دُرّ تقوی به شرط دین سفتی

گوید آنگاه جان خیرالناس

به زبانِ سرور و استیناس

کی ز بیچون همیشه میمون تو

کیست اندر همه جهان چون تو

تا جهان باد شادمان بادی

کز تو شد دین حق به آزادی

جز ترا نیست بر سپهر و زمین

ملکی آراسته به دولت و دین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در راستی میان جور و عدل

از عقوبت سه حرف بیش مگیر

با و تا را ز دیو در مپذیر

بر تن از راه رفق بر تن خصم

بشکن از روی خُلق گردن خصم

روی خندان و عفو‌گستر باش

بخروش و به سرزنش مخراش

ناصبوران چو خاک و چون بادند

صابران سال و ماه دلشادند

کار آن پادشا گزیده بُوَد

که حکیم و زمانه دیده بُوَد

فعل نیکان ملقّن نیکیست

همچو مطرب که باعث سیکیست

فکرت آخرست اصل بنا

نظر اوّل است تخم زنا

ماه را پیشه چرخ پیماییست

شاه را کار ملک پیراییست

ملک آلوده مرگ بستاند

ملک پالوده جاودان ماند

زر آلوده کم عیار بُوَد

زر پالوده پایدار بُوَد

دین بی‌لطف شاخ بی‌بارست

ملک بی‌قهر گنج بی‌مارست

ملک را قهر و لطف انبازست

ورنه همچون دهل پر آوازست

پنجهٔ خصم تو غرورپرست

عِرق ایمان تو سرور پرست

حصن دین است ملک خاصه چنین

باز جان و روان شاهی دین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در مدح نظام‌الملک ابونصر محمّدبن عبدالحمیدالمستوفی

 

خواجه بونصر نائب دستور

چشم بد زان جمال و دانش دور

خُلق او هست بی‌ریا و نفاق

خلق او هست بی‌خلاف و شقاق

هم نکو خلق و هم نکو گفتار

هم نکو خط و هم نکو دیدار

آنچه گوش از کمال خواجه شنید

چشم از او صد هزار چندان دید

جان و دل را حدیقه و مونس

عقل و گل را شمامه و مجلس

کانچه دارد ز خلق او اطراف

آهوی چین ندارد اندر ناف

روح دیدار و عقل گفتارست

دولت ایثار و ملّت آثارست

فضل او در زمان چنان فاشست

که ادب بر درش چو فرّاشست

از پی جاه و خدمت سلطان

نه برای فلانک و بهمان

قبلهٔ فاضلان ستانهٔ اوست

سرمهٔ عقل گرد خانهٔ اوست

مال خود چون خیال بگذارد

وآنِ سلطان چو جان نگه دارد

صورتش ابتدای قوّت روح

سیرتش انتهای سورهٔ نوح

کرده از بهر حق بکرد و بگفت

عادتش عُدّت وفا را جفت

در ره شاکری فریشته وش

راست محنت کن است و محنت کش

پیش او از برای سود و زیان

صدهزاران دلست و یک فرمان

همچو عقل از کی و که و چه و چون

فکرتش پی برد درون و برون

از پی آفتاب دهرآرای

زو برد مشتری اصابت رای

رای او قطب دولت مردان

ملک و دین گرد رای او گردان

همچو عقل از ورای چرخ کبود

دیده نابوده هرچه خواهد بود

پیش رایش نماند پوشیده

بر فلک هیچ روی پوشیده

فهمش از جام جم نیاید کم

که همه بودنی بدید چو جم

دل او از برای به دانی

هست مشکات نور ربّانی

اثر لطف او چو آب زُلال

خاک‌روب درش اثیر جلال

نیست در کارگاه صُنع خدای

کار بندی چو خواجه کارگشای

چون سرانگشت او قلم گیرد

چار طبع عدو الم گیرد

عقدی از دُر کشد ز نوک قلم

چون ز سر بر بیاض ساخت قدم

پست بالاست پیش عزّش عرش

تنگ پهناست پیش فرّش فرش

ابر گریان ز دست و دست گهش

صبح خندان ز خاک بوس رهش

هست در رشک آن کف و گفتار

آب دریا و لؤلؤ شهوار

برده آب بهار و آوازه‌ش

لب خندان و چهرهٔ تازه‌ش

پیش سرِّ خدایگان از هوش

هر زمان حلقه‌ای کند در گوش

گر فلک نیست کلک او هرگاه

از گریبان چرا برآرد ماه

در یکی فضل او تأمّل کن

عقل را مال و روح را مل کن

تا نبینی به چشم عقل و یقین

در دو خط صد نگارخانهٔ چین

درج کرده چو سایه و خورشید

در شب و روز نام بیم و امید

از خط او که دنیی و دینست

دیده گل‌بین و عقل گل چینست

همّتش آسمان و خُلق ملک

خاطرش آفتاب و کلک فلک

خط او در هوای گلبن راز

پشت طاوس‌دان و سینهٔ باز

زاده از روح کلک و نور یقین

شب و روز جهان دولت و دین

زردهٔ عقل زردی خامه‌ش

ادهم دین سیاهی نامه‌ش

هرکرا نیست چون قلم رایش

قلم او قلم کند پایش

خط او خط جان اسرافیل

کلک او کیل رزق میکائیل

صورت خط او که در نامه‌ست

چون نسیم بهارخوش جامه‌ست

کلک او همچو نوک دیده‌کشان

خط او همچو غمزه‌های خوشان

شحنهٔ راه دین صلابت او

روح قدسی کمین مثابت او

نیست پوشیده زو قلیل و کثیر

نز نقیر ایچ چیز و نز قطمیر

جاه او همچو ماه ملک نگار

کلک او همچو تیغ کارگذار

به امان و به خلق حور و پری

در تباشیر بشر او بشری

برده بیخ سخاش تا عیّوق

میوه و برگ و شاخ و نرد و عروق

طیب ذکرش غذای روح ملک

طول عمرش مدار دور فلک

باد امرش چو امر روح ملک

باد عمرش چو عمر نوح و لمک

عقل با وی نشسته در مکتب

علم از وی گرفته علم و ادب

روح بر مرکب عنایت اوست

عقل در مکتب هدایت اوست

به گه ضبط مال و عقد حسیب

ساحران را زند به علم آسیب

کرده از بر به قدرت خلّاق

حاجت آید مطالعت به کتاب

او ز حالی که شاه از او جوید

همه از بر به جمله برگوید

ملک عالم برش معاینه شد

دل او بر مثال آینه شد

حبّذا رای روشن و پاکش

که فلک گشت تختهٔ خاکش

خامه اندر بنان او گه سیر

بگشاید به خلق بر در خیر

بر سر انگشت وی چو گشت سوار

آن لطیف نحیف زرد و نزار

دوستان را کند دو رخ چون لعل

دشمنان را کند سیاه چو نعل

اندُه دشمن است و شادی دوست

خیر و شر بسته در زبانهٔ اوست

شب آبستنست خامهٔ او

گشت مُضمر ز فتح نامهٔ او

زان زبان سیاه و شخص سپید

گشته دشمن ز جان خود نومید

تن سپید و سیاه منقارش

همه ساله غذا شده قارش

در شود هر زمان به بحر سیاه

برکشد دُر ز بهر تاج و کلاه

هست همواره با دلِ بیدار

در همه کار عاقل و هشیار

مال دنیا اگر ورا باشد

همه بر زایرانش بر پاشد

چیز را در دلش نماند محل

زان ورا نیست در زمانه بدل

گرچه رنگش گناه را ماند

به گه سیر ماه را ماند

ساعتی با دلش چو رهبر شد

سایه‌بان زمانه جانور شد

خیمهٔ عمر او هزار طناب

ماه خیمه‌ش برابر مهتاب

تا ورا شاه شرق تمکین داد

ملک را صدهزار تزیین داد

کار ملکت به کاردان فرمود

لاجرم رونق دول بفزود

چیست بهتر در این جهان جهان

مرد را کار و کار را مردان

این هم از بخت شاه مشرق بود

که بدو رونق عمل بفزود

لاجرم عالمی برآسودند

به حیات و به مال بر سودند

که کسی را گماشت شه به جهان

که نخواهد به هیچ خلق زیان

به قلم قسم کرد هفت اقلیم

هیچ ناکرده ظلم دانگی سیم

حاکم مملکت چنین باید

تا ز عدلش جهان برآساید

تا جهانست عمر خسرو باد

که مر او را چنین مثابت داد

باد تا باد ملک را بازار

شاه از او او ز شاه برخوردار

باد تا باد شکل خط همه طول

به خدای و خدایگان مشغول

شاه را باد عمر تا جاوید

خواجگانش چو ماه و چون خورشید

صاحب عادل آن صفی وفی

صدر دیوان و خواجه مستوفی

چشم بد دور ازین چنین دو وزیر

که ندارند در زمانه نظیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:29 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها