0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی خصاله و فضیلته

عرش اگر بارگاه را زیبد

شاه بهرامشاه را زیبد

شه به پشت حقیقت اعجاز

نه ز روی گزاف و راه مجاز

هست چرخ ار چه هرزه دوران نیست

هست قطب ارچه تنگ میدان نیست

هست از این روی سال و ماه مقیم

نه ز رای سخیف و طبع سقیم

روز و شب با نماز و با روزه

پاسبانانِ بامِ پیروزه

تا شود هم ز عدل و جاه ملک

کمر کوه چون کلاه ملک

اجل از عدل اوست مرگ طلب

خرد از علم اوست برگ طلب

عدد نام اوست هرکه نبشت

هشت بهرامشاه و هشت بهشت

بهر هم نامی شه خوش نام

سرخ رویست بر فلک بهرام

از پی شرع و ملک بسته کمر

بیش علم علی و عدل عمر

از پی دوستان به گاه جدال

چون شود پشت دشمنش چون دال

عزم او تیغ ملک را ظفرست

حزم او تیر مرگ را سپرست

زیر حکمش برای جان و جهان

صدهزاران دلست و یک فرمان

سست پای از نهیب او سیحون

نرم گردن به حکم او گردون

بکند ار بخواهد از یک مشت

شکم خصم طبل و مهرهٔ پشت

برگ سازنده از دو دست چو میغ

مرگ سوزنده از زبان چو تیغ

روح تازه شود ز دیدارش

مرده زنده شود ز گفتارش

سیرت انبیاست سیرت او

حبّذا سیرت و سریرت او

مهدی وقت و عیسی حالست

روز و شب در جدال دجّال است

بهر بازوش از خط تقدیس

ظفر و فتح گشته حرز نبیش

سیرت او روان صورت چین

سطوت او ستون خیمهٔ دین

من چه گویم که خود در احکامش

دولت از چرخ داد پیغامش

که چو تو خسروی ز بهرِ سریر

کم نشاند قضا و حکم قدیر

عرش و کرسی که است از اندازه‌ش

روز روزی کم است از آوازه‌ش

گرز او را فلک خمیده کشد

رایتش را فلک به دیده کشد

چرخ بیند چو بازوی چیرش

رخت بر گاو بر نهد شیرش

شه چو شد بر شکار شیران چیر

شیر گردون شود ز شیری سیر

اخترانی که حال گردانند

تیغ او را اجل گیا دانند

تیغ او بر عدوست رستاخیز

شیر شمشیر او بدید گریز

سایهٔ تیغ شاه بر چیپال

هست پیوسته مهمترین اهوال

آفت جان دشمن آن تیغست

راست گویی که مرگ را میغست

گویی اهل وجود و اهل عدم

هست در تیغ شاه هر دو بهم

عدد کشتگان تیغ ملک

ذره‌ای تیغ با ستیغ ملک

ذرّه‌ای تیغ شاه با صولت

عدد خلق کشت در خلقت

گه بخندد به دست شاه درون

گاه بر دشمنانش گرید خون

از تف بیلک شه کشور

شاه مرغان بیفکند شهپر

ور سرِ گرز او زمین سپرد

جوشن ماهی ثری بدرد

نیزه را شاه اگر بجنباند

مرگ آسوده را برنجاند

هرکه او خصم شهریار بُوَد

مور گردد اگرچه مار بُوَد

برگِرد ار بخواهد او آسان

آسمان را طبق طبق به سنان

تیغ هم نام او چو کین توزد

کین گذاری ز تیغش آموزد

خنجر او چو قاف کاف شود

قاف از آن بوی نافه ناف شود

ز ابر شمشیر ملک بارنده

چمن ملک را نگارنده

گر بخواهد ز تیغ موسی‌وار

خشک رودی کند ز دریا بار

برکشد دست شاه دین‌پرور

ناخن پای دشمن از رگ سر

برکشد عکس تیغ سینه درش

دلق کیمخت کرگدن ز سرش

خنجرش روی روز و ملک افروز

بیلکش رای سوز و ایلک دوز

از سنانش آنکه جنگ رای کند

همه تن پر دهن چو نای کند

گرز او تا بدید بر هامون

مهره باش است گردن گردون

زخم گرزش نمود در یک دم

کشته و گور کرده هر دو بهم

صفت گرزش ار کنند ادا

کوه را دم فرو شود ز صدا

مرکبش چون جز از پی حق نیست

اشهب و ادهم است ابلق نیست

روز میدان چو در دل آرد رای

سر قاورن کند چو دست از پای

هیبت گرز و تیر او در جنگ

چون کند سوی دشمنان آهنگ

دست و تیغش قضا شمار و قدر

تیر و رمحش بسان شمس و قمر

چون تگ اشبهش به تاز آمد

عرب اندر عجم فراز آمد

زانکه بادِ دبور یک تگ اوست

دود آتش ز رشک یک رگ اوست

مهد او بر فراز پیل جموح

کوه جودیست بر سفینهٔ نوح

چون به خصمش پیامی آمد ازو

دم فرو رفت و جان برآمد ازو

جان که از پیش تیغ او گذرد

همچو زنگی در آینه نگرد

همت شاه چون به خیز آمد

از شبش روز رستخیز آمد

آنکه با تیغهای هند نژاد

هند را همچو طبع خویش گشاد

روم و چین را چو وقت آن آید

چون دل و دست خویش بگشاید

لوهووری ز بس که غم بود

راست ماتم سرای آدم بود

نکند قصد هیچ خصم زبون

که ز مردار کس نریزد خون

خصمش از بیم او گه پیکار

نقش روی سپر کند زنهار

این بود چاره‌اش گهِ زلزال

که ز هیبت زبانش گردد لال

هرکه بر یاد او ننوشد می

حنجرش خنجری کند بر وی

شود ار دست برنهد به کمان

چرخ از بیم چرخ او حیران

خصمش از دم زند ز پیکانش

ره نماید زه گریبانش

جور چون دور چرخ دم در دم

کار چون زلف یار خم در خم

مردشان پیش مرگ نقش‌انگیز

اسبشان خامه گوش و رنگ آمیز

بهر رنگ و نوا و جامهٔ برگ

همه نقش و نگارخانهٔ مرگ

از دل هندوان رمیده حیات

ترک ترکان شمرده در درکات

خصلت زشت گرگ در رمشان

حقّ غمّاز یار بر همه‌شان

رحمتی بوده آب و گل همه را

زحمتی گشته جان و دل همه را

بر سر از تیغ او ز عشق علم

جانشان بوسه‌زن رود چو قلم

گرچه چون کوه سنگتن بودند

پیش او آهنین کفن بودند

کرده ناگه ز فرِّ تاج و کلاه

شاه بهرامشاه رامشگاه

فتنه را آب ریخت بر آتش

زان کُه اوبار مار دریا کش

بر دل از بیم و هیبت شه‌شان

کمر کوه شد کمرگهشان

بوده فرزند خصم را به اثر

زادن و مردنش به هم چو شرر

تیغ او خصم را عقیم کند

بچهٔ خصم را یتیم کند

چون شه آهنگ سوی ایشان کرد

جمع صدساله را پریشان کرد

شد چو با عدل شهریار عدیل

خوش هوا هم چو سدرهٔ جبریل

عدل چون بر جهان امیر شود

آهو از شیر سیر شیر شود

ارم از امر اوست هفت جحیم

حرم از امن اوست هفت اقلیم

خصم زادش ز بیم اهریمن

جان به رشوت پذیرد اندر تن

خصم در پیش گرزش ار ملکست

همچو دنبال گزدم فلکست

دشمنانش به روز کین و نبرد

چون زن مستحاضه گردد مرد

ار همه اورمزد و کیوانند

جمله حیران چو نقش ایوانند

عزم شه کامران چو گردون بود

خصم شه پی سپر چو هامون بود

خصم اگر داد پشت هیچ مگوی

کز زمین پشت به ز گردون روی

مغز را حزم شاه خواب ببرد

آب را عزم شاه آب ببرد

تا بدید آتش ملک سیحون

هم بر آن آب نیست آب اکنون

نوک رُمحش بمانده تا محشر

فرجه‌ای در میان خصم و سقر

رای رایان به تیغ کرده قلم

نیزه از شیر کرده شیر علَم

تو خبر داری ار نه آگاهی

زان مصاف و صف شهنشاهی

صفت او در آن صف ناورد

زن به آمویه به کند از مرد

هرکجا شاه ما بتافت عنان

شیر رایات او شود همه جان

هرچه از جان دشمنش کاهد

همه در جان شه بیفزاید

تربت غزنه تا بنا افتاد

این چنین شاه را ندارد یاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی صفة سهمه و اقباله

از مدد نیزه نیزه بود آن روز

تیر پروین ربای جوزا دوز

سیهان را به خنجر روشن

کرده چون لعل مهرهٔ گردن

جزع‌گیران به زیر درع چو آب

چون کبوتر طپنده در مضراب

کشته گشتی اجل ز خون‌خواران

گر نبودی اجل هم از یاران

تشنه جانان ز حلق خنجر چش

دیده جویان ز چشم پیکان‌کش

رویشان چون نبید زرد از تاب

چشمشان چون قدید سرخ از خواب

چشم با چهره گشته بیگانه

دیده با دود گشته همخانه

دهن بحر خاک‌بیز شده

دیدهٔ چرخ سرمه ریز شده

کند گشته ز تیزتازان فهم

مرگ در آرزوی مرگ از سهم

گشته عیّوق از تف آهن

زرد رخسار و لعل پیراهن

شده از ابر ناوک و زوبین

ره چو دریا و کشته چون پروین

نوک ناوک چو عقل در تگ و پوی

از درون دو دیده مردم جوی

رمح در دست مرد خون کرده

اژدهایی زبان برون کرده

بند و پیوند کرده از سرِ خشم

گرز چون سرمه و سنان چون چشم

شخص خصمش چو مرده دامن چاک

دهن او چو گور گشته ز خاک

گشته عالم ز گرد چون دوده

فلک از دوده رخ بیندوده

عکس خون بر سپهر سیمابی

راست مانند شَعر عنابی

دشمنان شهنشه فیروز

روزشان چون شبست و شب بی‌روز

جانشان از ثری روان به اثیر

ظفر حق سوی سپاه و امیر

روی صحرا چو نیزه خورده اجم

آب دریا ز خون چو آب بقم

بر قضا تنگ مانده راه گذر

بر عدو در ببسته دست ظفر

جان خصمان ز بیم تیر و سنان

جمله برداشته جدل ز میان

کوه و دریا و بیشه و هامون

موج می‌زد در آن زمان از خون

پشت چوگان ز گرز و سرها گوی

سینه گلبن ز تیر و رگها جوی

رُسته بر رخش لشکری بشکوه

هریکی چون چناره بُن بر کوه

خصم را رمح چون الق در بسم

چشمها کرده همچو جان در جسم

اسب و مرد از نهیب راه گریز

خشک مانده چو صورت شبدیز

دستها از عنان بمانده جدا

پایها در رکاب و سر شیدا

همچو ماهی‌به خشک‌خشک و خموش

مرد بی‌دست و پای جوشن پوش

پای گُردان پیاده مانده به جای

زان دو دست سوار قلعه‌گشای

دمشان باز پس شدی هرگاه

که ز کشته نیافت مردم راه

آن زمان لااِلهَ اِلّا اللّٰه

وهم را ره نبود در بر شاه

وهمها واله از سیاست او

فهمها کاره از ارادتِ او

چون به تیغ ویست فتح گرو

همه عالم به پیش او به دو جو

نقشهای برنده بر خنجر

رُسته همچون سمن ز نیلوفر

رای شاهان به پیش رایت شاه

همچنان شد که روی آینه ز آه

آه برخاسته ز دشمن شاه

هرکجا این دو آمد آمد آه

زان الفـ شکل نیزه از سرِ خشم

چشمشان کرده همچو های دو چشم

زان همی نور دیده نگذارد

کاینه آه را زیان دارد

کرده در رشته رُمح مرد افکن

مهرهٔ گردنِ بسی گردن

شاه خورشید روی گردون تیر

شیر آتش سنان آهوْ گیر

رایتش را گرفته بخت به چنگ

همچو در دست ماه هفتو رنگ

شده در گرد روی روشن اوی

همچو جان بلال در تن اوی

گرد خورشید رای او گردان

ماه‌رویان زهره پروردان

هر سواری چو کوهی اندر زین

موی بشکافتی ز رای رزین

نیزه در دستشان میان غبار

چون به سیلاب تیره بی‌جار مار

چابکان خطا و فرخارند

ماه‌رویان چاچ و بلغارند

تیر گردون به نیزه بربایند

با کمر همچو نیزه برپایند

روی چون آفتاب و دل چون شیر

چون ره کهکشان کمر شمشیر

استخوانشان ز گرز ریزه شده

تن سپرسان ز چوب نیزه شده

کرده از گرز و نیزه بر دشمن

استخوان آرد و پوست پرویزن

مهرهٔ پشتشان ز گرز و سنان

کرده چون سبحه‌های پیرزنان

تیغ بهرامشاه بن مسعود

خصم را همچو آتش موقود

باغیان را ز بیم بر سرِ چاه

شده از بیم چرخ و ناوک شاه

دلوهای دریده تارکشان

رشته‌های گسسته ناوکشان

بُد چنان ریخته به پیشش سر

که ببخشد به وقت بخشش زر

کرکس از کشتگانش چون صلصل

لاله منقار بود و گل چنگل

تا خدنگش جدا ز پیکان بود

بدی اندر میان نیکان بود

بدی از فرّ شه ز غربت رست

سوی بد رفت و هم به بد پیوست

گر ز یاران او نبودی مرگ

کرده بودی همش ز جان بی‌برگ

هرکه جست اندران ولایت صدر

از سرِ جهل بود نز سرِ قدر

بود باغی ز بغی و فسق و فساد

چون بقایای قوم هود ز عاد

دل هریک ز بغی و کینه چو نار

اسب چون کوه و مرد همچو چنار

شه ز بس خون که ریخت از شش سون

گوی یاقوت شد زمین از خون

چون بریشان به خشم شد سلطان

از برای موافقت به زمان

کشت چندان شهنشه اندر جنگ

که به مرغانش پر زدن شد تنگ

چون نهیبِ سنان شه دیدند

چون رکاب و عنان شه دیدند

مرغ دلشان ز خانه خشم گرفت

کِشت جانشان ز دانه خشم گرفت

گرچه مرغان تیز پر بودند

ورچه ماران مورپر بودند

در زمان شان ز شاه دولت یار

بابزن نیزه بود و سلّه حصار

کرد خصم بی‌آب را در خواب

سرش از تن جدا چو کوزهٔ آب

چه بزرگ و چه خُرد باغی عور

چه فراز و چه باز دیدهٔ کور

آن چنان بر مصاف چیر شدست

راست گویی که شرزهٔ شیر شدست

آن چنان گشت شاه عاشق رزم

که بود باده‌خوار عاشق بزم

رزم و بزمش به چشم هردو یکیست

تیز و گردنده راست چون فلکیست

زین سپس عکس خون ز کرّهٔ خاک

آسمان را کند به سرخی لاک

باغیان را همه به نوک سنان

کرد در یک زمان تنِ بی‌جان

گشت حالی چنو پسیچد جنگ

خصم او همچو صورت سترنگ

عقل داند برای صرفهٔ علم

که ز صرّاف کین نیاید حلم

همه جهّال دهد دانند این

جملهٔ عاقلان شناسند این

که نشاید برای خطبه و کین

مور بر منبر و ملخ در زین

که نزیبد برای ملک و ثواب

خرس بر تخت و خوک در محراب

اندر آن جنگ دشمن و خصمانش

صورت شیر بود و شادروانش

تشنه مانده زبان دشمن او

جان او خشم کرده با تن او

که شناسا خرد به دیدهٔ عقل

بشناسد بدیهه را از نقل

پیش آسیب گرز شاهنشاه

خاصه با گرز چون شود همراه

چیره دستی و پایداری اوی

کامرانی و کامگاری اوی

به زبان سنان و تیغ چو باد

همه را در دهان خاک نهاد

مهر او جان خان و مانها شد

کین او دود دودمانها شد

دشمنش را به هرکجا که درست

دیده‌بان مرگ و قهرمان سقرست

دهر از این پرده گر بپرهیزد

همچو پرده‌اش فلک برآویزد

مرد بد را بدِ زمانه جزاست

گلخن و پای خر سزا به سزاست

سوی بد گرچه عزّ حق نه نکونست

دافع دشمنست و نافع دوست

گرچه بد شد مزاج بد دل ازو

عزّ حق است و ذلّ باطل ازو

برخی جان خسرو منصور

شوما بر زبان نیشابور

از پی راه و عشرت و نیرو

ماه او، زهره او، و بهرام او

پیش بهرامشاه بن مسعود

ظفر و فتح با رکوع و سجود

بر کلاه و قباش و اسب و ستام

فلک و اختران درود و سلام

بر خور ای بر شده سپهر بلند

تو به پیران سر از چنین فرزند

ای فلک ز آفتاب و از یارش

خلفی یافتی نکو دارش

چرخ را گرچه بس خلف بودند

تو دُری و آن دگر صدف بودند

لطف او شد نشیمن صهبا

قهر او شد لویشن دریا

پادشاهی به رنج کرد به دست

آنگهی پای او به گنج ببست

پادشاهی نیاید اندر چنگ

جو به جنگ و به باشگونهٔ جنگ

کشت شد خشک اگر نبارد میغ

ملک پژمرد اگر نخندد تیغ

تازگی کشت ابرِ گریانست

تازگی ملک تیغ خندانست

تیغ باید که خون پذیر شود

ملک بی تیغ کی چو تیر شود

زانکه مانند مرد در پابند

هیچ زن برنخاست از فرزند

شاه در ملک خویش از پی جود

چون شد او پیش عقلها مسجود

دستها را به تیغ و رمح آراست

زانکه دفع از چیست و نفع از راست

شه که خواهد که جاه دارد ملک

به سیاست نگاه دارد ملک

زانکه نبوند قلزم و اخضر

جز به تلخی نگاهبان کهر

هر کمرگه که بی‌شکوه بود

کمر نال و خمِّ کوه بود

بی‌صهیل و صلیل و گیراگیر

چون طنین کی شود صریر سریر

زانکه در راه ملک هر شاهی

بر سر جاه و قدر هر ماهی

دولت آرای بازوی چیرست

ملک پالای دست و شمشیرست

آب بحر ارنه تلخ و تیزستی

چون دگر آبها گمیزستی

زیر رانها براق دریا ساز

ابر بر برق پایِ رعد آواز

گردسم تیز گوش و پهن بران

خوش کفل سرمه چشم خرد سران

شاه بی‌تیغ باغ بی‌میغ است

پاسبان دین و ملک راتیغ است

کوه شاهست بر زمین وانگاه

تیغ دارد چرا ندارد شاه

شاه کوهی است بر زمین به شکوه

تیغ دارد چرا ندارد کوه

آفتابی که شاه گردونست

هیچ بی‌تیغ نیست شه چونست

شاه را گرنه تیغ تیز بُدی

خلق را نقد رستخیز بُدی

در خور ملک جز نبردی نیست

مردی دیگران ز مردی نیست

زانکه بی‌تیغ دین نیافت قرار

ذوالفقاری به حیدر کرّار

جبرئیل آورید و گفت بران

خون این مشرکان به گرد جهان

بر رسول آنکه ناورد ایمان

خونش از ذوالفقار زود بران

نیست بی‌تیغ ملک را رونق

ملّت حق ز تیغ شد مطلق

تیغ مر ملک را نکو یاریست

ملک بی‌تیغ همچو بیماریست

شه چو بر تخت ملک خود بنشست

پیش تختش جهان کمر بربست

ریخت از بهر راه‌جویان را

آب روی گزاف گویان را

زین شه نیک خوی پاک نژاد

هرکه او بد نبود نیک افتاد

ملک پرورده زیر دامن کرد

جان نگهداشتن به آهن کرد

هرکه از دل نخواست تعظیمش

بامِ بومست بومش از بیمش

چون کمر بست شاه بهر جدال

خانهٔ دشمنان شمار اطلال

گرچه بهر صلاح تا اکنون

خنجرش لعل‌پوش بود از خون

شد کنون در بهشت محشر او

سبز جامه چو حور خنجر او

ای ز محمودیان ششم ز عدد

چون ششم دور ز انبیا احمد

نام شش هست لیک نزد خرد

در جمل نقش شش بود ششصد

یک و دو سه و چهار و پنج کمست

پس چو شش دانگ شد یکی درمست

ای به رو آفت نگارستان

وی به خو نوبهار خارستان

تازه‌روی از تو شاخ و بیخ جهان

سخت پای از تو چار میخ جهان

دولت از تو بهشت کوی شده

روزگار از تو تازه‌روی شده

گشت تا صدر ملک بگرفتی

وز دوامش قوام پذرفتی

پای بوس تو هامهٔ هامون

طوق دار تو گردن گردون

زین سبب از برای عزّ و جلال

نه ز طبع ملول و روی ملال

از پی خدمت تو اندر حال

کرده از میم صدهزاران دال

تاجداران رکاب‌بوس شده

از تو جمله عمل پیوس شده

مَلِک هند نایب تو به هند

مهتر سند یافته ز تو سند

خاک‌بو%D

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در بیداری از خواب غفلت گوید

بنه ای عدل تو بقای جهان

در کنار جهان سزای جهان

چون درِ عدل باز شد بر تو

درِ دوزخ فراز شد بر تو

عدل مر مرگ را بریزد آب

جور مر فتنه را ببندد خواب

هست شادی دل ستمگاران

خوش و اندک چو خواب بیماران

عقل را مشگریست روح‌افزای

عدل مشاطّه‌ایست مُلک آرای

شرع را عقل قهرمان باشد

ملک را عدل پاسبان باشد

شاه باید غلام تن نبود

تا خطیبش دروغ زن نبود

پشه از پیل کم زید بسیار

زانکه کوته بقا بود خونخوار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی تنبیه الملک و کلمة الحق بغیر المداهنة

 

ای ز انصاف و عدل بالاتر

از عُلا رای تست والاتر

سخنی گویمت به حق بشنو

خیره بر راه تنگ و تیره مرو

هرکس از روی عرف خود آیند

مر ترا سال و ماه بستایند

زان سخنهای خوب غرّه مشو

همچو تردامنان به عدل منو

عدل را چند شرط لابد هست

چون نباشد به شرط عهد شکست

هرکس از بهر انتفاع ترا

می‌ستاید ز گونه گونه جدا

الامان الامان مشو غرّه

که نیرزند دسته‌ای ترّه

من مداهن نیم چو دیگر کس

پیش نارم ز ترّهات هوس

گر شبی در همه جهان رنجور

هست یک تن تو نیستی معذور

گر سگی ظالمی بدی شومی

برساند بدی به مظلومی

تو شوی روز حشر زان مأخوذ

وان زمان حسرتت ندارد سوز

عدل رفت و به جز فساد نماند

در همه عالم اعتماد نماند

هیچ‌کس را تو استوار مدار

کار خود کن کسی به یار مدار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت زن دادخواه با سلطان محمود

 

آن شنودی که بود چون در خورد

آنچه با میر ماضی آن زن کرد

شاه شاهان یمینِ دین محمود

که از او گشت زنده رادی و جود

کان زن او را جواب داد دُرشت

که به دندان گرفت ازو انگشت

عاملی در نسا و در باوَرد

قصد املاک و چیز آن زن کرد

خانهٔ زن به قصد جمله ببرد

چون برد جامهٔ عرابی کرد

زن گرفت از تعب رهِ غزنین

بشنو این قصّه و عجایب بین

کرد انهی به قصّه سلطان را

به شفیع آورید یزدان را

که ز من عامل نسا املاک

بستد و من شدم ز رنج هلاک

شاه چون حال پیرزن بشنید

پیرزن را ضعیف و عاجز دید

گفت بدهید نامه‌ای گر هست

تا ز املاک زن بدارد دست

نامه بستد سبک زن و آورد

شادمانه به عامل باورد

که به زن جمله ملک باز دهد

زن بیچاره را جواز دهد

با خود اندیشه کرد عامل شوم

که کنم حکم زن چو حکم سدوم

زن دگرباره بر ره غزنین

نرود من ندارمش تمکین

نه به زن باز داد یک جو خاک

نه ز شاه و الهش اندُه و باک

زن دگر باره رای غزنین کرد

بنگر تا چه صعب لعب آورد

قصّه بر شاه داشت بار دگر

خواست از شاه خوب رای نظر

به تظلّم ز عامل باورد

بخروشید و نوحه پیش آورد

گفت سلطان که نامه‌ای بدهید

رسم و آیین بد دگر منهید

گفت زن نامه برده‌ام یکبار

لیک نگرفت نامه را بر کار

بود سلطان در آن زمان مشغول

سخنِ پیرزن نکرد قبول

گفت سلطان که بر من آن باشد

که دهم نامه تا روان باشد

گر بر آن نامه هیچ کار نکرد

آن عمیدی که هست در باورد

زار بخروش و خاک بر سر کن

پیش ما وز حدیث بی‌سر و بُن

زان سبک گفت ساکن ای سلطان

چون نبردند مر ترا فرمان

خاک بر سر مرا نباید کرد

نبود خاک مر مرا در خورد

خاک بر سر کسی کند که ورا

نبود بر زمانه حکم روا

بشنید این سخن ز زن سلطان

شد پشیمان ز گفت خود به زمان

گفت کای پیرزن خطا گفتم

کز حدیث تو من برآشفتم

خاک بر سر مرا همی باید

نه ترا کاینچنین همی شاید

که مرا مملکت بود چندان

که در آن ملک باشدم فرمان

به ایاز آن زمان سبک فرمود

که سخن بیش از این ندارد سود

زی غلامان سبک یکی بگزین

که رود زی نسا چو باد برین

که بود مرو را سواری بیست

بنگرد کاین عمید ابله کیست

کار بر مرد بد بگیرد سخت

پس مرو را فروکند به درخت

نامه در گردن وی آویزد

تا ز بد هرکسی بپرهیزد

بس منادی زند به شهر درون

کانکه از حکم شاه رفت برون

سر بپیچید و ضال و عاصی گشت

گرد خود رایی و معاصی گشت

مر ورا این سزا بود ناچار

تاندارد رضای سلطان خوار

رفت میری بدین مهم در حال

کُشت مرد فسادجو به نکال

عامل ابله از چنان کردار

جان به بیهوده کرد در سرِ کار

بعد از آن حکم شاه نافذ گشت

شیر با گور آب خورد به دشت

شاه را حکم چون روان باشد

عالم از عدل او جنان باشد

پس اگر حکم او نباشد جزم

نکند هیچکس به ملکش عزم

امر سلطان چو امر یزدانست

سایهٔ ایزد از پی آنست

لفظ مهتر که گفت از پی شاه

هست سلطان همیشه ظلّ اللّٰه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در وصف بدان گوید

من ندانم ز جملهٔ اشرار

پُر گناهی چو بی‌گناه‌آزار

جز سیه روی وقت بیدادی

نکند همچو زنگیان شادی

شغل دولت که از ستم سازی

چه بود جز که گرگ و خرّازی

چون ز داد و ز رای خویشی شاد

چون کنی بر فرود خود بیداد

هرکه اندر جهان ستم جویند

دد و دیوان آدمی‌رویند

خلق سایه است و شاه بد پایه

پایهٔ کژ کژ افکند سایه

روزگار ار درد و گر دوزد

از دل شاه عادل آموزد

سایه ایزد است شاه کریم

راست باش و مدار از کس بیم

بد و نیکی که در ستور و ددست

از دل شاه نیک و شاه بدست

گردد از داد شاه کسری وش

سیر بُستان چو شیر پستان خوش

شود ار جور شه کند دیدار

مرد بازاری از تره بیزار

هرکه او بی‌گناه ترساند

دان که در جای ترس درماند

ظالم ار مال و جان خلق ببرد

نه هم آخرش می بباید مُرد

گرچه امروز ز ابلهی ستهد

گور و محشر جواب او بدهد

نیست بر ظالم از تن و زن و مال

جز مگر خونش ایچ چیز حلال

شاه غمخوار نایب خردست

شاه خونخوار مرد نیست ددست

مرد غمخوار مردِ دین باشد

هرکه او غم خورد چنین باشد

رنجه دارنده کم زید چو مگس

هست کم رنج از آن زید کرگس

شرهش هیچ جان چو رنجه نداشت

عدل او جان او بدو بگذاشت

هرکرا رنجه داشتن دین است

تن او نیست تن که تنّین است

عمر رنجور دیرتر ماند

رنجه دارنده زود درماند

خشم را بر خرد سوار مدار

خرد خویش را تو خوار مدار

بی‌خرد آب کرد پاسخ نان

با خرد کی خرد چنین سخنان

هرکه را خشمش از خرد بیشست

خلق ازو و او ز خلق دل ریشست

خشم چون تیغ و حلم چون زر هست

تو مهی آن گزین ز به که بهست

ای شهنشه در این سرای غرور

بخور این شربت شرابِ طهور

چون مه از تو نیافرید خدای

تو به از خلق بندگیش نمای

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت در عدل سلطان

گفت روزی حکایتی پیری

که مرا بُد نشانهٔ تیری

کاندر آن روزگار شاهی بود

عالم عدل را پناهی بود

داد و انصاف و عدل گستردی

هرکسی بر ز بِرّ او خوردی

گفت روزی به رهزنی در تاخت

دید در بند کرده کاله و ساخت

بندیی چند دید بسته به بند

دزد گریان و بندیان زان خند

زود نزدیک راهزن رفتش

دُر تحقیق راهزن سفتش

گفتش این خنده و گرستن چیست

واین چنین مال و بند بستهٔ کیست

گفت ما راست این گرستن زار

که چنین نعمت از یمین و یسار

گِرد کردند از حرام و حلال

جمع کردند زرّ و کاله و مال

رخت بر باد گشته در بندند

برخود و عادلان همی خندند

ظلم شد عدل و روز شد شب ما

زان همی نشنوند یاربِ ما

عادلانیم لیک با فن خویش

بند برداشتیم از تن خویش

هرکه او عدل خویش بگذارد

ظالمی را خدای بگمارد

تا برآرد ز مال و جانش دمار

ظلم او را به ظلم سازد کار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:26 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در خون ناحق ریختن حکایت مأمون

 

چون تبه شد خلافت مأمون

ریخت مر خلق را به ناحق خون

کرد بر آل برمک آن بیداد

کهکسی زان صفت ندارد یاد

یحیی بیگناه را چو بکشت

گشت بر وی زمانه تنگ و درشت

مادری داشت یحیی مظلوم

پیر و عاجز ز کام دل محروم

جفت اندوه گشته اندر دهر

عیش شیرین بر او شده چون زهر

باز گفتند حال مأمون را

عرضه کردند حال محزون را

که دعای بدت همی گوید

ملکتت را زوال می‌جوید

دل او خوش کن و ز حقد بکاه

باز خواه از عجوزه عذرِ گناه

رفت مأمون شبی ز خلق نهان

برگشاده به عذر جرم زبان

درِّّ و گوهر بسی بدو بخشید

راه و سامان کار خود آن دید

گفتش ای مادر آن قضایی بود

چون قضا رفت زاری تو چه سود

بعد از این کارهای با هُش کن

وز دعای بدم فرامُش کن

گرچه یحیی نماند و یافت گزند

من ترا ام به جای او فرزند

من به جای ویم تو دل خوش دار

حقد و کین و دعای بد بگذار

مادر پیر داد کار بداد

در زمان پیش وی زبان بگشاد

گفت کای میر باز ده خبرم

من به شخصی چگونه غم نخورم

که ورا چون تویی عوض باشد

راست چون جوهر و عرض باشد

با بزرگی که آمدت حاصل

هم نباشی به جای وی در دل

چون وییی را به گور نتوان کرد

که بُوَد مادرش ز انده فرد

چون تویی با هزار حشمت و جاه

نیست ما را به جای آن دلخواه

این چنین لفظ چون دُر شهوار

یادگار است زان زن بیدار

گشت از آن یک سخن خجل مأمون

بعد از آن خود نریخت هرگز خون

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایة فی عفوالملک و عدله

احنف قیس بهر جمعی اسیر

گفت کین بستگان برِ تو امیر

گر بحقند بسته حلمت کو

ور خود از باطلند علمت کو

عفو کان هست اصل دینداری

از برای چه روز می‌داری

تو ظفر خواستی خدایت داد

او ز تو عفو خواست ناری یاد

هست نزد خدای و خلق ای شاه

شکر قدرت قبول عذر گناه

علم او نوش حلمشان بچشید

علم او بار جُرمشان بکشید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثّل فی عصمة قتل المظلوم

همچنین شاه ماضی با جود

ناصرِ دین سرِ کرم مسعود

گشت بر بوالحسین میمندی

متغیر ز چونی و چندی

رفع کردند مر ورا در کار

از شیانی درم هزار هزار

عاقبت کشته شد بناحق و جور

هیچ نابوده کار او را غور

مادری پیر داشت بس عاجز

که نبودی دعاش را حاجز

شاه را گفت مُفسدی احوال

که کند مُرغوار به جان تو زوال

دل این زن به عذرها خوش کن

کینه را در دلت میفکن بُن

شاه یک شب سحرگهی برخاست

برِ زن رفت و عذر رفته بخواست

گفت بد کردم و پشیمانم

زین سبب بد مخواه برجانم

رفتنی رفت وین قضا بشتافت

تیر بگذشته چون توان دریافت

نیز بر من دعای بد تو مکن

بودنی بود در نورد سخن

پیرزن گفت کی جهان را شاه

از منی زین سبب تو عذر مخواه

چون کنم من دعای بد حاشا

یا زنم مُرغوای بد حاشا

میرِ ماضی بدو همی دنیی

داد و ت نیز دادیش عقبی

دنیی و عقبی از شما داریم

حق این کی بخیره بگذاریم

یافتست از تو و پدر پسرم

دنیی و عقبی این غم از چه خورم

به تلافی مال دنیی و دین

کی کنم خیره ای ملک نفرین

او جهان داد و تو شهادت و اجر

نیست جای غم و ملامت و زجر

نیست اندیشه‌ای ز من بحلی

از توام نیست زین سبب خجلی

حاش‌للّٰه که من بدت گویم

یا زوال کمالِ تو جویم

شاه آزاده این سخن بشنید

پیرزن را به مادری بگزید

زان خجالت به دل پشیمان شد

چشمش از حال رفته گریان شد

خون ناحق نگر نریزی هیچ

ورنه نار جحیم را ببسیچ

خون ناحق ز کارهاست بتر

خون ناحق کندت زیر و زبر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در عدل پادشاه و صفت آن

عدل کن زانکه در ولایت دل

دَرِ پیغمبری زند عادل

در شبانی چو عدل کرد کلیم

داد پیغمبریش اله کریم

تا شبانی نکرد بر حیوان

کی شبان گشت بر سرِ انسان

عدل در دست آنکه دادگرست

ناوک مرگ را قوی سپرست

مرگ را هیچ ناید از عادل

زانکه دارد ز عدل عادل دل

شاه پُر دل ستیزه کار بود

شاه بد دل همیشه خوار بود

شاه عادل میان نیک و بدست

تیز و ظالم هلاک خلق و خودست

بر میانه بود شه عادل

نبود شیرخو نه اشتر دل

ملک را شاه ظالم پُر دل

به ز سلطان عاجز عادل

داد کس شاه عاجز با داد

نتواند ستد نه یارد داد

شاه جایر ز ملک و دین تنهاست

جان به انصاف طبع در تنهاست

دل شه چون ز عجز خونابه‌ست

او نه شاهست نقش گرمابه‌ست

عدل شه نعمت خداوندست

جور او پای خلق را بندست

شاه عادل چو کشتی نوحست

که ازو امن و راحت روحست

شاه جایر چو موج طوفانست

زو خرابی خانه و جانست

باشد اندر خراب و آبادان

عدل شه غیث و جور شه طوفان

طالب شاه عادلست جهان

تو نیت خوب کن جهان بستان

هرکه دارد به داد و دین عالَم

به خدا ار بود ز مَهدی کم

کو نه مهدی به سست عهدی شد

او بدین و به داد مَهدی شد

تو بری شو ز جور و بدعهدی

کافرم گر نخوانمت مَهدی

فرّ انصاف و زیب شید یکیست

بیخ بیداد و شاخ بید یکیست

ساختن راست شید بر گردون

سوختن راست بید بر هامون

با ستم سور مملکت شوریست

بی‌الفـ نقش داوری دوریست

پادشاه مسلّط و مغرور

از خدای و ز خلق باشد دور

از خدای و اجل بی‌آگاهی

ایمن از ناوک سحرگاهی

ای بسا تاج و تخت مرجومان

لخت لخت از دعای مظلومان

ای بسا رایت عدو شکنان

سرنگون از دعای پیرزنان

ای بسا تیرهای گنجوران

شاخ شاخ از دعای رنجوران

ای بسا نیزه‌های جبّاران

پار پار از دعای غم خواران

ای بسا باد و بوش تکسینان

ترت و مرت از دعای مسکینان

ای بسا بادگیر و طارم و تیم

زیر و بالا ز آب چشم یتیم

ای بسا رفته ملک پر هنران

زار زار از دعای بی‌پدران

آنچه یک پیرزن کند به سحر

نکند صد هزار تیر و تبر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت در عدل و سیاست و جود پادشاه

 

روزی از روزها به وقت بهار

رفت محمود زاولی به شکار

دید زالی نشسته بر سرِ راه

رویش از دود ظلم گشته سیاه

بر تن از ظلم و جور پیراهن

از گریبان دریده تا دامن

هر زمان گفتی ای ملک فریاد

چیست این ظلم و چیست این بیداد

چاوشی رفتا تا کند دورش

دید از دور شاه و دستورش

راند محمود اسب را برِ زال

تا همی باز پرسد آن احوال

کاین چه آشوب و بانگ و فریادست

باز گو کز که بر تو بیدادست

گنده پیر ضعیف تیره روان

آب حسرت ز دیده کرد روان

گفت زالی ضعیف و درویشم

کس نیازارد از کم و بیشم

پسری دارم و دو دختر خُرد

پدر هر سه شد دو سال که مرد

از غم نان و جامهٔ ایشان

می‌دوم بر طریق درویشان

خوشه چینم به وقت کِشت و درو

ارزن و باقلی و گندم و جو

سال تا سال از آن بُوَد نانم

تا نگویی که من تن‌آسانم

بر من از چیست جور تو پیدا

آخر امروز را بُوَد فردا

چند از این ظلم و رعیت آزردن

مال و ملک یتیمگان خوردن

بودم اندر دهی مهی مزدور

از برای یکی سبد انگور

دی سرِ ماه بود و من ز نشاط

بستدم مزد تا روم به رباط

پنج ترک آمد از قضا پیشم

خواند از ایشان یکی برِ خویشم

بگرفت آن سبد ز گردن من

من برآوردم از عنا شیون

دیگری آمد و زدم چوبی

تا زمن برنخیزد آشوبی

گفتم این کیست وین که شاید بود

کو برآورد از تن من دود

گفت جاندار شاه محمودست

زین جَزَع مر ترا چه مقصودست

بر خود و جان خود مخور زنهار

راه را پیش گیر و بانگ مدار

من ز گفتار وی بترسیدم

راه اشکار تو بپرسیدم

به سرِ راه تو دویدم تفت

از من آرام و صبر جمله برفت

من ترا حال خویش کردم درس

از دعای من ضعیف بترس

گر نیابم ز نزد تو من داد

در سحر نزد او کنم فریاد

آه مظلوم در سحر بیقین

بتر از تیر و ناوک و زوبین

در سحرگه دعای مظلومان

نالهٔ زار و آه محرومان

بشکند شیر شرزه را گردن

درکش از ظلم خسروا دامن

آنچه در نیم شب کند زالی

نکند چون تو خسروی سالی

گر تو انصاف من نخواهی داد

روزی از ملک خود نباشی شاد

این چه بیرسمی و ستمگاریست

وین چه فرعونی و چه جبّاریست

گرت در ملک عادلی بودی

باد کاهی ز من نبربودی

آخر از حشر یاد باید کرد

شاه را عدل و داد باید کرد

تخت سلطان چه تو بسی دیده‌ست

داد و بیداد هرکس اشنیده‌ست

بگذرد دور عمر تو ناگاه

بر سرِ دیگری نهند کلاه

خورد او مال و تو حساب دهی

اندر آن روز چون جواب دهی

اندر آن روز کی رسد فریاد

مر ترا هیچ بنده و آزاد

ماند محمود زاولی حیران

اندر آن گنده پیر چیره زبان

زار زار از حدیث او بگریست

گفت ما را چنین چه باید زیست

تا نیارد که از رزی انگور

سوی خانه برد زنی مزدور

روز حشر آخر این بپرسندم

بنگر از جهل من چه خرسندم

ملک اگر هست یا نه این چه غمست

بر من این غم ز نام من ستمست

خصم من گر همین زن پیرست

در قیامت مرا چه تدبیرست

زن نگردد اگر ز من خشنود

در قیامت چه زار خواهد بود

گفت آخر نگر کیند ایشان

که نمایند رنج درویشان

زال را پیش خواند و گفت بگوی

آنچه باید ترا مراد بجوی

زار بگریست زال و گفت ای شاه

گرچه دستم ز مال شد کوتاه

به خدا ار به من دهی صد گنج

برنخیزد ز جان من این رنج

خسرو از بهر عدل باید و داد

ورنه هرکس ز پشت آدم زاد

تا چه باید که چون تو باشی شاه

بادی از پیش من رباید کاه

خورد سوگند شهریار جهان

به خدا و پیمبر و قرآن

گفت هر پنج را برآویزم

اسب از اینجای پس برانگیزم

زود هر پنج را بیاوردند

حلقشان سوی ریسمان بردند

هریکی را به گوشه‌ای آویخت

لشکر از دیدگان همی خون ریخت

زال را گفت هان شدی خشنود

از تو بر رهزنان نصیب این بود

باغی از خاص خود بدو بخشید

تا ازو جود و عدل هردو بدید

خسرو کامران چنین باید

تا ازو ملک و دین برآساید

هرکه در ملک و دین چنین باشد

درخور حمد و آفرین باشد

دست انصاف تا تو بگشادی

این جهان بست کلّهٔ شادی

گر تو نیکی کنی جزا یابی

در جهان جاودان بقا یابی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در کفایت و رای پادشاهی

شاه شاهان یمینِ دین محمود

که جهان را به عدل بُد مقصود

شاه غازی یمین دین خدای

که بُد او در زمانه بار خدای

یافته دین احمد تازی

سرفرازی بدان شه غازی

روزی اندر دلش فتاد هوس

که سوی رومیان فرستد کس

ملک روم را کند آگاه

که منم بر زمانه شاهنشاه

گفت بر درگهم کدام کس است

کهمر این کار را به علم بس است

اختیار اوفتادش از فضلا

خواجه بوبکر سیّدالندما

آن به هر علم حیدر ثانی

آنکه خوانی ورا قهستانی

کرد حاضر ورا و حال بگفت

راز خود زان نکو سیر ننهفت

گفت خواهم که سوی روم شوی

برِ آن خیره رای شوم شوی

بگزاری ز من یکی پیغام

برسانی به شرط خویش سلام

پس بگویی که حمل ما بفرست

زر و دیبا و دُر بدین فهرست

ورنه جنگ ترا بسیچم زود

از تو و ملک تو برآرم دود

گفت بوبکر بنده فرمانم

باد برخی جان تو جانم

گفتنی گفته شد بدو یکسر

همه پیغامها ز خیر و ز شر

کس فرستاد پس شبی سلطان

که برو خواجه را برِ من خوان

کرد حاضر ورا و پیش نشاند

سخن از هر نمط برش می‌راند

پس بگفتش که گر در آن محفل

رومیان آورند با تو جدل

گوید ای مرد تا کی این هذیان

شرم ناید ترا ز شاه جهان

در چنین بارگاه وین دیهیم

ظالمی را همی نهی تعظیم

بنده زادی خود آن محل دارد

که ز وی شاه ما خلل دارد

ظالمی خیره رای هر جایی

چون ورا پیش شاه بستایی

پیش این تخت با بزرگی جفت

سخن ظالمان نباید گفت

تو چه گویی جواب این گفتار

از سرِ لطف نز سرِ پیکار

خواجه بوبکر گفت سلطان را

کای به حق سایه گشته یزدان را

این سخن گر بُدی ز خصم بی‌آب

دادمی گفته را به شرط جواب

لیکن اکنون سخن تو آرایی

هم تو این را جواب فرمایی

گفت سلطان که گر رود این حال

تو بده مر ورا جواب سؤال

که چنین است و حق به دست شماست

لیکن این از جواب گردد راست

بنده زاده است و ظالمست بلی

نیست با تو مرا بدین جدلی

لیکن اندر ممالک این مرد

ظلم جز وی کسی نیارد کرد

کس ندارد به ملک او زَهره

که فزون‌تر خورد وی از بهره

جز ازو ظلم کایناً من کان

نرود هیچ آشکار و نهان

ز اتفاق این سخن برفت به روم

خواجه گفت این سخن بُوَد معلوم

هم بر آن سان جواب ایشان داد

صد در از رنج بر ملک بگشاد

چون سخن جملگی مکرّر گشت

رومیان را بیان مقرّر گشت

چون شنید این سخن عظیم‌الرّوم

کرد دستور خویش را معلوم

کین سخن باز هم از آن نمطست

نه چو دیگر سخن حدیث بطست

شد خجل زان جواب و گشت خموش

گشت در گوش او چو حلقهٔ گوش

شاه باید که وقت خلوت و بار

در همه کارها بود بیدار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

شحنه‌ای در دهی شبی سرمست

پای مرغ معلّمی بشکست

روز دیگر معلّم بی‌دین

پیش بت رفت تا کند نفرین

وین سخن گشت منتشر در ده

باز گفتند این سخن کِه و مِه

برد صاحب خبر به نوشروان

قصّهٔ مرغ و شحنه و رُهبان

کس فرستاد از آنِ خویش به راه

تا بیاورد هردو را برِ شاه

بار داد و به جای خود بنشست

دل و جان اندرین سخن پیوست

هردو را پیش خواند و مرغ بخواست

شحنه را گفت اگر نگویی راست

گنه مرغ بی‌زبان ز چه بود

من برآرم ز روزگار تو دود

آنکه جان دارد و زبانش نیست

تو چه دانی که رنج جانش نیست

بشنو از من تو این سخن به درست

هان و هان تا نگیری این را سست

آن یکی پای او چو پای تو بود

ایزد از من شود بدان خشنود

که کنم پای تو چو پایش خُرد

خون شحنه به تن درون بفسرد

گرز انداخت ناگهان از دست

شحنه را هر دو پای خُرد شکست

برگرفتند شحنه را از جای

در سرِ دست خویش کرده دو پای

شد معلم خجل ز کردهٔ خویش

از خجالت فکند سر در پیش

از مکافات زی جزا پرداخت

راهب شور بخت را بنواخت

عوض مرغ بره‌ای دادش

بر معلّم پدید شد دادش

تا قیامت ز عدل نوشروان

یاد از آن آورند پیر و جوان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت در عفو پادشاه

آن شنیدی که گفت نوشروان

مطبخی را به وقت خوردن نان

چون برو ریخت قطره‌ای خوردی

گفت هیهات خون خود خوردی

زین گنه مر ترا بخواهم کشت

تابم از خشم می‌رود در پشت

مطبخی چون شنید این گفتار

شد خلیده روان و رفت از کار

در زمان ریخت چون همه مردان

کاسه اندر کنار نوشروان

گفت عذر تو از گنه بگذشت

زخم شمشیر بینی و سر و تشت

ای سیه روی این چه اسپیدیست

گفت ای شاه وقت نومیدیست

گنهم خُرد بود ز اوّل حال

کشتن از بهر آن چو بود محال

بر گناهم گناه بفزودم

بر تن و جان خود نبخشودم

تا نپیچند خلق بر انگشت

که یکی را برای هیچ بکشت

تو نکو نام زی که من مُردم

بدی از نام تو برون بُردم

گفت خسرو که نیست کردارت

در خور نکته‌های گفتارت

زشت کاری و خوب گفتاری

از تو آموخت چرخ پنداری

فعل تو من به گفت تو دادم

شاد زی تو که من ز تو شادم

داد خلعت به ساعتش بنواخت

زانکه معنی این سخن بشناخت

خوش سخن باش تا امان یابی

وقت کشتن خلاص جان یابی

اوّل آن به که مستمع طلبی

که ندانند هندوان عربی

سخن از مستمع نکو گردد

کهنه از روزگار نو گردد

هرکه در بصره هندوی گوید

چهره از خون دل همی شوید

ای شهنشاه عالم عادل

جان دشمن بکش ز اکحل دل

بکن از تیغ هندی ای خسرو

ملکت کهنه را چو گلشن نو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:27 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها