حکایت در عدل و سیاست و جود پادشاه
روزی از روزها به وقت بهار
دید زالی نشسته بر سرِ راه
رویش از دود ظلم گشته سیاه
بر تن از ظلم و جور پیراهن
هر زمان گفتی ای ملک فریاد
چیست این ظلم و چیست این بیداد
راند محمود اسب را برِ زال
کاین چه آشوب و بانگ و فریادست
باز گو کز که بر تو بیدادست
پدر هر سه شد دو سال که مرد
خوشه چینم به وقت کِشت و درو
سال تا سال از آن بُوَد نانم
بر من از چیست جور تو پیدا
چند از این ظلم و رعیت آزردن
دی سرِ ماه بود و من ز نشاط
خواند از ایشان یکی برِ خویشم
گفتم این کیست وین که شاید بود
زین جَزَع مر ترا چه مقصودست
بر خود و جان خود مخور زنهار
راه را پیش گیر و بانگ مدار
از من آرام و صبر جمله برفت
بتر از تیر و ناوک و زوبین
گر تو انصاف من نخواهی داد
روزی از ملک خود نباشی شاد
این چه بیرسمی و ستمگاریست
وین چه فرعونی و چه جبّاریست
شاه را عدل و داد باید کرد
تخت سلطان چه تو بسی دیدهست
داد و بیداد هرکس اشنیدهست
خورد او مال و تو حساب دهی
اندر آن گنده پیر چیره زبان
زار زار از حدیث او بگریست
گفت ما را چنین چه باید زیست
ملک اگر هست یا نه این چه غمست
بر من این غم ز نام من ستمست
در قیامت چه زار خواهد بود
زال را پیش خواند و گفت بگوی
زار بگریست زال و گفت ای شاه
به خدا ار به من دهی صد گنج
خسرو از بهر عدل باید و داد
تا چه باید که چون تو باشی شاه
اسب از اینجای پس برانگیزم
هریکی را به گوشهای آویخت
لشکر از دیدگان همی خون ریخت
از تو بر رهزنان نصیب این بود
باغی از خاص خود بدو بخشید
تا ازو جود و عدل هردو بدید
هرکه در ملک و دین چنین باشد
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شنبه 11 اردیبهشت 1395 9:27 PM
تشکرات از این پست