0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی‌الحرکة و ترک الاوطان فی طلب‌الآخِرَة، قال النّبی علَیه‌السّلام: اطلبوا العلم ولو باصّین، وَ قالَ

کرده بر تارک هوا گردان

گرد خود از سیاست مردان

سبل از دیده‌ها رباینده

چرب دستان به تیر آینده

کوس در گوش دلخروش خروش

تیر در چشم مرد مردم پوش

در زده آفتاب جامه به نیل

وآسمان پیل پیل گشته ز بیل

مغز خصمان چو شام و تیره چو خواب

دل خصمان چو دیو و نیزه شهاب

رفت چندان به زیر مرکز خون

کز دگر نیمه لعل شد گردون

گشته چون خار در مصاف زبون

خصم در پای اسب خرماگون

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قال النّبی علیه‌السّلام: ان الشّیطان فی عروق ابن‌آدم یجری مجری الدّم

در درون تو خصم با تو بهم

لفظ مهتر که یجری مجری الدم

چه بوی چون ستور و دیو و دده

چار میخ اندرین گدای کده

گر نه‌ای جامهٔ ستم‌کاران

پس چرا بی‌خودی چو می‌خواران

بر هوا عالمی نبینی سود

از هوا زنده‌ای بمیری زود

دل خود را ز ننگ خود برهان

که نه نافت برو برید جهان

پیش یأجوج نفس خود سدّ باش

پیش افعیش چون زمرّد باش

هرکرا چار طبع شد فرشش

چار بالش نهند بر عرشش

مرد کز حبّ جاه و مال برست

رفت و بر مسند ابد بنشست

مرد چون رنج برد گنج برد

مرغ راحت ز باغ رنج برد

رنج بردار تا بیابی خنج

رنج مارست خفته بر سرِ گنج

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در صفت ارکانی و گردونی با آن جهان الدنیا قنطرةٌ فاعبروها ولا تعمروها

آنچه ارکانی و آنچه گردونیست

زان جهان پوستهای بیرونیست

هرکه اندر جهان دین باشد

هر دمش آسمان زمین باشد

مرد تا در جهان دین نرسد

از گمان در ره یقین نرسد

نردبان سوی گل گرانها راست

نردبان سوی دل روانها راست

ز منی دان زمانه ساخته را

بی‌ونوا خوان فلک نواخته را

خوارتر کس فلک نواخته است

زانکه با او زمانه ساخته است

هرکه او با زمانه در سازد

عقبی او را ز پیش بندازد

ای در این پست مانده همچون مست

شکری سوی جان و دل بفرست

تو که در بندِ حرص و آز شدی

همچو زر در دهان گاز شدی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فصل فی‌الحکمة ذکرالحکمة احکم فانّها بین الکائنات حکم مثل الاحباب والاعداء کمثل الدواء والداء در دوست

مردم از زیرکان دژم نشود

مهر کز عقل بود کم نشود

مهر جاهل چو مُهره گردانست

مِهر کز عقل بود مهر آنست

با هوا مهر کین چه در خوردست

که هوا گاه گرم و گه سردست

زانکه گردان و بی‌وفا باشد

چون هوا مهر کز هوا باشد

با هوا خود به نیک و بد میامیز

چون بیامیختی سبک بگریز

باز وقت وفا ز نیک و ز بد

نه خرد گردد و نه مهر خرد

هست با عشق حیلتی دیگر

صحبت عشق علتی دیگر

دوزخ آنجا که پرده بردارد

متقی دوست را بنگذارد

داند آن جان که نقش عینی نیست

کالاخِلاء چو لَیتَ بَینی نیست

بغض کز سنّتی بُوَد دینست

مهر کز علتی بُوَد کینست

تو و من کرد آدمی را دو

بی من و تو تو من بوی من تو

تو تویی من منم سرِ رنگست

تو چنان من چنین سرِ جنگست

با خودی هر دو دیووش باشیم

بی من و تو من و تو خوش باشیم

خوش بویم اندرین کهن گلشن

چون ز تو تو برفت و ز من من

تو و من گمرهیست زو پرهیز

در من و تو به ابلهی ماویز

تا تو خود را بوی نباشی دوست

دانکه در وضع دوست زشت و نکوست

دشمن از دوست وقت آز و نیاز

جز به سود و زیان ندانی باز

دوستان را به گاه سود و زیان

بتوان دید و آزمود توان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مذمّت دنیا و برحذر بودن از آن فرماید

 

در جهانی چه بایدت بودن

که به پنگان توانش پیمودن

چیست دنیا سرای آفت و شر

چون کلیدان زاولی به دو در

هست چون مار گرزه دولت دهر

نرم و رنگین و از درون پر زهر

طفل چون زهر مار کم داند

نقش او را تتی تتی خواند

همه اندرز من به تو این است

که تو طفلی و خانه رنگین است

در غرورش توانگر و درویش

شاد همچون خیال گنج اندیش

تو که در بند او گرفتاری

می‌کش از بهر او چنین خواری

تو به امیّد فخر و روزبهی

از همه ناکسان دهر کِهی

نیست با وی وفا و معنی یار

دیده و آزموده‌ای بسیار

جهل خس را پیامبری ندهد

آز کس را توانگری ندهد

آز چون آتشست و تن چو حطب

ز آتش و نی موافقت مطلب

آز چون آتش است تن هیزم

آب و آتش به هم چه آمیزم

آز بسیار خوار و مستحلست

پادشا صورت و گدای دلست

چون سرابیست آز تشنه فریب

همچو سیلیست آز رخ بنشیب

خوردنش را چو کرد تشنه بسیچ

چون بدو در رسد نباشد هیچ

هست چون معدهٔ معاویه آز

که به خاک از تو دست دارد باز

آتشی را که دیو جنباند

ایزدش جز به خاک ننشاند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در صفت موت بنی‌آدم از خاصّه و عامه

 

زان بنی‌آدم از صغار و کبار

که برآورده شد ز جمله دمار

زان به جان اندرون خلیدن نیش

بچه را در کنار مادر خویش

زان بریدن به منزل و به سفر

حلق برنای تازه پیش پدر

زان ربودن فکندن اندر نار

مرد را از دکان و از بازار

زان خصال سران سمر کردن

زان کلاه کیان کمر کردن

زان همه ملک با خلل کردن

زان همه خطبه‌ها بدل کردن

زان بناگاه بردن از سرِ تخت

پای بسته کشان دو صد بدبخت

تا چو بشنودی از غرور مهی

دل براین عمر بی‌وفا ننهی

این همه قصّه‌ها از او بشنو

نازنینی مکن بدو بگرو

زین قفاهای نرم و شیرین کار

گردن اندر مدزد مسخره‌وار

تو ز روی هوا و پر هوسی

وز پی فعل ناکسی و خسی

آنچنان با غرور گشتی جفت

پیش تو مرگ خود که یارد گفت

چه حدیثست شاه کی میرد

کی اجل حلق پادشا گیرد

کی بود خاصه از درون حصار

با امیر اجل اجل را کار

از توام خوشتر آنکه پیش اجل

از برای نفاق و زرق و دغل

پیش بیمار همنفس با مرگ

گشته ریزان ز شاخ عمرش برگ

او کشیده ز هفت عضوش جان

تو همی گویی هفت کُه به میان

کرده ابلیس بهر طنّازی

زین سخن بر بروت تو بازی

در میان از هزار کُه باشد

مرگ یک دم چو خاک بر پاشد

زین ترش بودنت در این زندان

مرگ را کُند کی شود دندان

مِه ز تو کِه ز تو به پیش تو مُرد

تو بزی خوش ترا که یارد بُرد

مردگان را به گِل سپردی تو

تو نمیری نه مرد خردی تو

خود ترا مرگ بسته کی گیرد

تو امیری امیر کی میرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل فی اعتقادالسوء والخوف من قلّة الرزق

 

بود مردی مُعیل بس رنجور

شده از عمر و عیش خویش نفور

مرد را ده عیال و کسب قلیل

گشت بیچاره زار مرد معیل

از عیال و طفول رخ برتافت

به دگر ناحیت سبک بشتافت

وآن عیالان به شهر دربگذاشت

راحت خویشتن در آن پنداشت

به سر چاهساری آمد مرد

بخت بنگر که با معیل چه کرد

دید مردی نشسته بر سر چاه

دلو با حبل برنهاده به راه

مرغکی بس ضعیف و بس کوچک

که ز گنجشک بود او ده یک

گفت مردا سبک بکن کاری

تا برآید مگرت بازاری

از من ای خواجه صد درم بستان

مرغ را زآب تشنگی بنشان

دلو و حبل اینک و چهی پر ز آب

آب ده مرغ را سبک بشتاب

مرد گفتا که بخت روی نمود

به از این کار خود نخواهد بود

به یکی دلو سیر گردد مرغ

صد درم مر مرا شود آمرغ

دلو بگرفت و رفت زی سرِ چاه

خود ز سرِّ فلک نبود آگاه

تا به گاه زوال آب کشید

مرغ سیری از آب هیچ ندید

خسته شد مرد و گفت چتوان بود

که تن من در این عنا فرسود

مر ورا گفت مرد کای نادان

امتحان توام من از یزدان

تو مر این مرغ را ز چاه پر آب

نتوانی ز آب داد اسباب

ده عیال ضعیف چون داری

طفل را خیر خیر بگذاری

رازقم من تو در میان سببی

پس چرا با فغان و با شغبی

رو سوی خانه باز شو بشتاب

کار اطفال خویش را دریاب

من که روزی دهم توانایم

راه ارزق بر تو بگشایم

جان بدادم همی دهم روزی

در غم نان چرا تو دل سوزی

جان بدادم دهمت نان هر دم

جان مدار از برای نان در غم

زین هوسها چرا نگردی دور

چند دارد جهان ترا مغرور

آن جهان در غرور نتوان یافت

نرسید آنکه سالها بشتافت

حج مپندار گفت لبّیکی

جامه مفکن بر آتش از کیکی

نه برِ اوستاد دین‌پرور

نه به بازار و نه برِ مادر

پیش من قصّهٔ هنر برخوان

به کدامی تره‌ات نهم بر خوان

نه بدینجات زر نه آنجا زور

نز پی گلشنی نه از پی گور

با حریف دغا مباز ای کور

نبری زو نه از مجاهز عور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

تمثیل در احوال گذشتگان جهان بی‌وفا

 

از ثَری تا به اوج چرخ اثیر

همه میرنده‌اند دون و امیر

چه حدیث است میر هم میرد

زانکه جسمست مرگ بپذیرد

چکنی سرگذشت طرّاری

سرگذشت اجل شنو باری

تا بگوید چگونه سازم چاه

تا بگوید چگونه سوزم شاه

تا بگوید به غافل و کر و کور

به که دادم ز که استدم زر و زور

تا بگوید که گردنان را من

چون شکستم به سروری گردن

تا بگوید چه تاختم بر تخت

تا بگوید چه باختم با بخت

بخت خود از چه‌سان نگون کردم

تخت این از که پُر ز خون کردم

چه نخ و بیخها بکندم من

چه شخ و شاخها فکندم من

نفس این را نکال چون کردم

بدر آنرا هلال چون کردم

خسروان را چگونه کردم مست

قصر شاهان چگونه کردم پست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت مرد یخ فروش التمثّل فی دارالغرور

 

مثلت هست در سرای غرور

مثل یخ فروش نیشابور

در تموز آن یخک نهاده به پیش

کس خریدار نی و او درویش

هرچه زر داشت او به یخ درباخت

آفتاب تموز یخ بگداخت

یخ‌گدازان شده ز گرمی و مرد

با دلی دردناک و با دمِ سرد

زانکه عمر گذشته باقی داشت

آفتاب تموزش نگذاشت

این همی گفت و اشک می‌بارید

که بسی مان نماند و کس نخرید

قیمت روزگار آسانی

به سرِ روزگار اگر دانی

چیست عقل اوّل این جهان دیدن

پس به حسبت برین جهان ریدن

برگ دنیا خرد نبپسندد

مرگ بر برگ این جهان خندد

چون نترسی تو از اجل خُردی

آن ز غفلت شمر نه از مردی

تو نه‌ای بر اجل دلیر هنوز

گور گور است و شیر شیر هنوز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در صفت مرگ پیامبران علیهم‌السّلام

 

تا بگوید ز انبیا و رسل

چون گرفتم به قهر بر سر پُل

تا بگوید که شیث و آدم را

چون بریدم ز جسمشان دم را

تا بگوید ز کشتن هابیل

که ستم کرد بر تنش قابیل

تا بگوید ز نوش و نوح و لمک

مردن زار و رفتن هریک

تا بگوید ز هود وز صالح

راحت و رنج ناصح و طالح

تا بگوید ز حال ابراهیم

جور نمرود و آن عذاب الیم

حال اسحاق و حال اسماعیل

هاجر و ساره و آل اسرائیل

قصّهٔ رنج یوسف از اخوان

صبر یعقوب و خانهٔ احزان

تا بگوید ز مبتلا ایّوب

دل و جان در عنا و دا مکروب

حال الیاس و یوشع و ذوالکفل

یافته هریک از کفایت کفل

تا بگوید ز موسی و هارون

آل عمران و حوت با ذوالنون

تا بگوید ز گرِیهٔ داود

ناله و آب چشم و طول سجود

تا بگوید ز ملکت پسرش

سایه از پرّ مرغ کرد سرش

انس و جن مر ورا شده مطواع

باد چون مرکبی مطیع و مطاع

تا بگوید ز اشمویل و شعیب

پاکشان جیب و دامن از همه عیب

کالب و دانیال و لوط و خضر

شده هریک ز قوم خویش ضجر

پند لقمان و سرگذشت یسع

دین و دل در ورع بری ز طمع

تا بگوید ز لشکر کفّار

زکریّا بریده از منشار

تا بگوید ز عصمت یحیی

تا بگوید ز نالهٔ عیسی

تا بگوید ز سیّد سادات

که ز ما بر روان او صلوات

احمد مرسل آنکه فضل احد

کرده بر جمله انبیاش اوحد

آفتاب مساجد و خلوات

از حق او را صلوة در صلوات

شیخ ابوبکر و عمّر و عثمان

حیدر آن شیر خالق سبحان

تا بگوید ز حال میرحسن

وآن همه خصم چیره بر یک تن

واندر آن کار پور بوسفیان

یک زمان مر ورا نداده امان

از زنی خواست استعانت و عون

تا شد او هم جلیس با فرعون

تا بگوید ز کربلا و حسین

آن نبی را چو قلب و همچون عین

تا بگوید ز قوم پر شر و شین

شده راضی به قتل میرحسین

شده در نار قاتل و مقتول

رفته با مرتبت به نزد رسول

کربلا گشته گورخانه ورا

کرده تیر عدو نشانه ورا

زان برآوردن هلاک و دمار

از نژاد امیّهٔ خونخوار

تا بگوید که بهر آتش و آب

آب فرعون چون ببردم از آب

تا بگوید ز موت و بعث عُزیر

از بشر آن رخ آوریده به خیر

حال اصحاب کهف و دقیانوس

قصّهٔ تبخلوس و شهر فسوس

تا بگوید ز عاد و عاد نژاد

که به بادش چگونه کردم باد

تا بگوید ز زخم ناگاهان

بر سرِ رهبران ز گمراهان

زان در آوردن رسول از در

زان برون کردن فضول از سر

زان ببردن عروس نیکو روی

ناگهان از کنار زیبا شوی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

تمثیل در نفس جهان فانی و قصّهٔ لقمان حکیم

 

داشت لقمان یکی کریجی تنگ

چو گلوگاه نای و سینهٔ چنگ

شب در او در به رنج و تاب بُدی

روز در پیش آفتاب بُدی

روز نیمی به آفتاب اندر

همه شب زو به رنج و تاب اندر

بلفضولی سؤال کرد از وی

چیست این خانه شش بدست و سه پی

همه عالم سرای و بستانست

این کریجت بتر ز زندانست

در جهان فراخ با نزهت

چکنی این کریجِ پر وحشت

عالمی پر ز نزهت و خوشی

رنج این تنگنای از چه کشی

با دم سرد و چشم گریان پیر

گفت هذا لمن یموت کثیر

در رباطی مقام و من گذری

بر سرِ پل سرای و من سفری

چه کنم خانهٔ گِل آبادان

دل من اینما تکونوا خوان

چو درآید اجل چه بنده چه شاه

وقت چون در رسد چه بام چه چاه

گربهٔ روده چون زنم شانه

بر رهِ سیل چون کنم خانه

آهن سرد چند کوبم من

خانه ویران و چند روبم من

پیش صرصر چراغ چه افروزم

پوستین پیش شیر چون دوزم

خلق را زین جهان پر شر و شور

چار دیوار گور بهتر گور

هلک المثقلون بخوانده و پس

خانه و جای سازم اینت هوس

چکنم جفت و زاده و بنیاد

مونس من نجاالمخفون باد

خانه کز راه رنج و حیله بُوَد

همچو زندان کرم پیله بُوَد

که چو قَز بود در دلش پنهان

گشت هم قَز تن ورا زندان

خانه اینجا که بهر قوت کنند

مور و زنبور و عنکبوت کنند

قوت عیسی چو ز آسمان سازند

هم بدانجاش خانه پردازند

بر فلک زان مسیح سربفراشت

که بر این خاک توده خانه نداشت

چکند روح پاک خانهٔ ریح

فلک پنجم است بام مسیح

خرِ دجّال چون ز جو خالیست

علَم جور او از آن عالیست

خاک و آب و هوا و آتش عهد

کی نگهدارد ار تو سازی جهد

مرگ را چون شگرف و چالاکست

سوی ناپاک و پاک ره پاکست

نه تو مردی و مرگ بی‌زورست

شیر او شیر و گور او گورست

زانکه اینجات یک دو مه محلست

نه بتست آن به مدّت اجلست

به اجل باز بسته‌اند این کار

بی‌اجل نیست کار را مقدار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فصل فی صفة‌الافلاک والبروج والسّماء والارض و ما بینهما من‌العجایب ذکر الافلاک و ما فیها من‌العجایب ا

چندگویی ز چرخ و مکر و فنش

به خدای از کری کند سخنش

چیست چرخ و زمین فراز و مغاک

جامهٔ سبز و دامنی پر خاک

شب صد چشم چیست محتالی

روز یک چشم چیست دجّالی

زشت باشد به خاصه از ابدال

جز به عبرت نظارهٔ دجّال

روز و شب را به سوی زیرک و غمر

تحفه از وی غمست و غارت عُمر

چیست چنبر سپهر دهر افروز

رسن پیسه چیست جز شب و روز

در فگندت به چنبر گردن

بهر کشتن زمانه پیسه رسن

زده مار فلک ترا به ستیز

هست پیسه رسن ازو بگریز

در غم زرّ سرخ و سیم سره

سبلتت سبز گشت همچو تره

تره سبز و پر آب و رنگینست

سر کینش ز پای سرگینست

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت در محبّت و دوستی خالص

 

دوستی دوست را مهمان شد

دوست حاضر نبُد پشیمان شد

گفت زن را که کدخدایت کو

زن ورا گفت گفتنی بر گو

گفت پیش آر کیسهٔ زر و سیم

زن بیاورد و کرد زر تسلیم

مرد بگشاد کیسهٔ دینار

برگرفت آنقدر که بود به کار

مابقی آنچه بود زن را داد

به در آمد ز خانه خرّم و شاد

چون شبانگاه شوی باز آمد

زن برِ شوی خود فراز آمد

گفت با شوی خویش وصف‌الحال

شاد شد مرد و غم گرفت زوال

جمله بود آن نهاده صد دینار

بیست برداشت مرد و رفت به کار

به فدا کرد زر هرآنچه بماند

مستحق را ز رنج و غم برهاند

گفت درویش را دهم دینار

که مرا شاد کرد نیکو یار

بی‌حضور من این چنین سره مرد

مال من زانِ خویش فرق نکرد

جمله درویش را دهم مالم

از چنین دوستی چرا نالم

هست شکرانه‌ای کنون در خورد

زانکه در مال من تصرّف کرد

دوستان ای پسر چنین بودند

کز مراعات هم نیاسودند

مال و جان دوست را فدا کردند

راحت دوستان غذی کردند

تو به دانگی درم که دوست برد

سینه‌ات همچو مار پوست درد

دور ایّام و تاب دادن پوست

گر به زر خوب شد نباشد دوست

چون کنی خیره دوستی دعوی

همه گفتار هرزه بی‌معنی

دوست کز کاس و کاسه دور بود

از سپاس و سپاسه دور بود

با بد و نیک وقت داد و ستد

نکند هیچ نیک هرگز بد

دوست را گر ز هم بدرّی پوست

گر کند آه او نباشد دوست

ور بگویی به دوست برجه هین

گویدت تا کجا بگو بنشین

یار بد دشمنست رویا روی

تو ازین یار زود دست بشوی

یار بد همچو تیغ دیداریست

نرم و تیزست و روشن و تاریست

مرد را رهزنی یقین باشد

هر قرینی که دونِ دین باشد

هر کرا در بطانه یار بدست

دانکه در صحن خانه مار بدست

یار بد را مکن به خشم بتر

نکند شیشه کس رفو به تبر

شاخ بی‌برگ و میوه خار بُوَد

بار بی‌دفع و نفع مار بُوَد

مر ترا آن رفیق و یار آید

کت به نیک و به بد به کار آید

دوستانی که بی‌دریغ بوند

دوست را همچو تیغ و میغ بوند

یار هم کاسه هست بسیاری

لیک هم کیسه کم بُوَد یاری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

صفت مرگ شاهان فرس و بزرگان ایشان

 

زان ملوک عجم که در تاریخ

بخردان راست موعظت توبیخ

زان سخنهای ملک کیخسرو

رستم زال و نیرم و جم و زو

آل گشتاسب و نامور لهراسب

وان همه علم و حکمت جاماسب

حال جمشید و حال افریدون

حال ضحاک کافر ملعون

سرگذشت سیاوش مظلوم

پدر بی‌حفاظ و آن زن شوم

حال اسفندیار و ظلم پدر

حال افراسیاب بسته کمر

رستم گرد و خدعهٔ سهراب

که جهان شد ز فعل هر دو خراب

زان جفاهای بهمن دانا

که چه کرد از خروج با دارا

زان ملوک طوائف عظما

که چه‌گونه شدند جمله هبا

حال فیروز و اردشیر عظام

اردوان دلیر با بهرام

زان خبرهای آل ساسانی

راندن کام دل به آسانی

زان خصال سکندر رومی

که برفت از جهان به محرومی

زان سیرهای یزدگرد عزیز

که شد از بخت بد همه ناچیز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:25 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر بدایت پادشاهی بهرامشاه

مثَل ابتدای دولت شاه

بود چون یوسف و برادر و چاه

بود از آغاز رنج و غم خوردن

عاقبت گنج بود و بر خوردن

آن فکندن به چاه بهر الم

وآن بها کردنش به هژده درم

قیمتش هژده قلب یا کم و بیش

و او ز هژده هزار عالم بیش

هر درم زو چو عالمی آراست

بود هژده هزار عالم راست

گرچه ز اخوان هوان رسید او را

کار محنت به جان رسید او را

آخرالامر عالم و شه شد

بر سپهر شرف خور و مه شد

گرچه بودند شاه و مهتر او

نه گدایان شدند بر درِ او

نه فکندند در مغاک او را

نه کلاه آمد آن هلاک او را

چاه دانست اگر همی اخوان

نه همه چاه یوسف آمد آن

مال مارست چون گدای دهد

چاه جاهست چون خدای دهد

نه زلیخا ز چهرهٔ نیکوش

به غلامی خرید و شد هندوش

پیرزن را به سوی دیدهٔ او

خواجه آمد درم خریدهٔ او

نه عزیزش چو وقت جاه آمد

بنده پنداشت پادشاه آمد

این عطا چیست، کارِ کارگشای

وین شرف چیست، لطف بار خدای

لطف حق گر به خاک پیوندد

آدم آنجا رود کمر بندد

سرِ آتش چو بادسار شود

آبِ ابلیس خاکسار شود

نه پیامبر که رخ به یثرب داد

لشکر آورد و مکه را بگشاد

نه چو ره رفتنش نیاز آمد

منهزم رفت و شاه باز آمد

بی‌زیان بازگشت سوی مکان

خود ز سیر آفتاب را چه زیان

سوی هم شهریانش از زن و مرد

تا عزیزش نکرد جلوه نکرد

آسمان از سفر نمود جلال

قمر اندر سفر گرفت کمال

آب ریزد زمانه گر خواهد

کاب روی فرشتگان کاهد

از شمر در سفر چو برگردد

چون شرنگ ار چه بد شکر گردد

بیخ شاخی که لطف حق پرورد

کی ز دور زمانه گیرد گرد

بلبلی را که چرخ کرد عزیز

قفس ریش دشمنش پر تیز

نه فریدون گاو‌پرورده

کرد شیر گرسنه را برده

نه به کاوه به سعی یک دو کیا

بستد از بیوراسب ملک نیا

بدهد بهر مصلحت خسرو

خویشی کهنه را به دولت نو

نه سکندر برِ معادا را

کشت دارای ابن دارا را

کس مبیناد تا به رستاخیز

آنچه شیرویه کرد با پرویز

عزّ شاهی به خصم خویش بماند

هرکه من عزّ بزّ برِ خود خواند

ملک میراثیان نماننده است

ملک شمشیر ملک پاینده است

از شهان مر وراست در عالم

ملک میراث و ملک تیغ به هم

روی او بخت از آن به کرمان کرد

تا عدو را غذای کرمان کرد

آمده سوی شهر و از مردیش

بوده داد و دهش ره‌آوردیش

گر چو شب رفت چون نهار آمد

ور چو دی رفت چون بهار آمد

تا سوی شهر خویش باز نشد

دیدهٔ ملک و دینش باز نشد

شاه با رأفت آشنا باشد

متهوّر چه پادشا باشد

متهوّر تباه دارد ملک

وز تهوّر سپاه دارد ملک

در تهوّر کسی فلاح ندید

روی آرامش و صلاح ندید

کشوری را دو پادشا فرهست

در یکی تن یکی دل از دوبهست

یک جهان پشه را کُشد بر جای

روزگار از دو پیل پهلوسای

یک جهان دیو را شهابی بس

چرخ را خسرو آفتابی بس

خاک یابی ز پای تا زانو

خانه‌ای را که دواست کدبانو

این مثل خانه راست خود گفته

به دو کدبانوست نارفته

گرت باید شکسته سر ز زمین

به یکی هرّه بر دو کرّه‌نشین

پیش او خصم را سراب شمر

یا چو سیماب و آفتاب شمر

هر سر از وی که تاج‌خواه آمد

همچو شمع آتشین کلاه آمد

لعل کان را ز سنگ کین داند

مرد دون را ز مرد دین داند

نیک داند زمانه ناخوش و خوش

ناقد چوب و عود دان آتش

او بداند که شمع ملّت کیست

او شناسد که اصل دولت کیست

شیطان را شناسد از سلطان

غیث را باز داند از طوفان

پیش ازین گرچه مردپرور بود

نام بهرام نحس اصغر بود

شه چو همنام گشت با بهرام

سعد اکبر نهاد چرخش نام

پر گهر زان جمال چون خورشید

دامنِ بخت و آستینِ امید

عالم پیر زو جوان گشته

دین و دولت بدو عیان گشته

بهم آورد ز اصل و از پیگار

ملک میراث و تیغ حیدروار

هرکه دریا ز تف غبار کند

ماهی از تابه کی شکار کند

ملک بگذاشت از خداوندی

جان نگهداشت از خردمندی

جان نگهداشتن ز ملک بهست

دُرِ دریا ز چوب فلک بهست

آرزو بود ملک را دل و داد

آرزو در کنار ملک نهاد

دین و ملک او بهم فراز آورد

جامهٔ شرع را طراز آورد

این تجمل چو شه تحمل کرد

خاک را مال و آب را مُل کرد

همچو مه در محاق و با اعزاز

شاه رفت و شهنشه آمد باز

ملک او ملک روم و چین باشد

من چو فالی زدم چنین باشد

چاکرش ارسلان و بگ باشد

ورنه بر درگهش دو سگ باشد

کینش ار سوی چین کند آهنگ

اهل چین را ندانی از سترنگ

روح رفته فتوح نامانده

جسمها مرده روح نامانده

ملکش از بهر عدل و دین باشد

شه که حق پرورد چنین باشد

ای شهنشه ز روی استحقاق

از پی ملکت همه آفاق

چون تویی را همی نشاند چرخ

تا بدانی که نیک داند چرخ

بر سرش برنهاد افسر ملک

زانکه دانست کیست در خور ملک

داد مردیش چتر و ملک و نگین

از تو پرسم نکو نکرده‌ست این

چون گرفت او به تیغ ملک چو خور

بخت گفتش ز تخت خود بر خور

از پی عدل و فضل شاهانه

گور با شیر گشت همخانه

بال شاهین چو حال مرد بجشک

گنج شک خالی آمد از گنجشک

ملک در ظل چتر او از ناز

کرده خوش چاردست و پای دراز

عدل از او با جمال و با آبست

ظلم ازو رفته در شکر خوابست

تخت چون دید روی شه خه گفت

بخت ربّی و ربّک اللّٰه گفت

چون بدید اهبت جوانمردیش

ظفر آمد به خدمت مردیش

هفت و پنج و چهار از اکرامش

با سه حرفند از اوّل نامش

لاجرم زین سه دین و بخشش و جاه

چون سه حرفست بر دو عالم شاه

همه اطفال چرخ را مادام

چون دو حرفست از کرانهٔ نام

جود دنیا و بخل دین دارد

بر دو گیتی شرف بدین دارد

در وفا و سخا به جان و به مال

نه بقا بددلش کند نه زوال

با بهشتست خلق او انباز

زان نترسد همی ز مرگ و نیاز

کف او چون به بخشش آرد رای

تو جهان‌بخش و بر جهان بخشای

گفت در بذله از پی بذلش

ضاعف‌اللّٰه ملکه عدلش

شمس کان روی خوب دیده چو ماه

گفت پس لا اله الّا اللّٰه

آسیا گر ز خلق او پوید

در زمان ز آسیا گیا روید

به جهان داده زرّ کانی را

صدقهٔ جان و زندگانی را

تا که بگزید مر ورا یزدان

خشم چون آسیاست سرگردان

هست خصمش ز بیم او مدهوش

آسیاوار با فغان و خروش

هست خالی ز عیب و نقص و فضول

ملک محمود و خاندان رسول

این ز کعبه بتان برون انداخت

آن ز بت سومنات را پرداخت

کعبه و سومنات چون افلاک

شد ز محمود وز محمّد پاک

از دو یک میر بی‌خرد باشد

در نیامی دو تیغ بد باشد

هست شمشیر منفرد چون شیر

شیر و شمشیر چیست شاه دلیر

پادشا خویش آتش و دریاست

خاک و خویشی او چو باد هواست

با دو شه ملک و دین سقیم بود

مادر ملک از آن عقیم بود

بیشتر زین مکش عنان فساد

که چنین است ملک را میعاد

شه چو بر تخت ملک خویش نشست

دست او پای ظلم را بشکست

ملک با پادشاه فرّخ رای

می‌کشد دامن شرف در پای

قدح مهر شاه بر کفِِ او

لشکر فتح و نصر در صف او

زین قبل نوش می‌کند شب و روز

شربت مهر شاه دین افروز

شکر او شکر اهل روی زمین

عرف او ظرف و حسن حورالعین

فتنه و ظلم را کند در خواب

ملک آباد را چو مستِ خراب

فتنه در خواب شد ز صولت او

عدل بیدار شد ز دولت او

عدل او جان‌فزا و غم کاهست

فضل او همچو عمر جان خواهست

فرّ و نام قدر ز طلعت اوست

فخر و عار قضا ز خلعت اوست

کند املا برای جان و تنش

لعبت دیده نسخت سخنش

در سخن لفظ او چو سحرِ حلال

در جهان جود او چو عذب زلال

پیش رایش گران رویست قدر

پیش حکمش تهی‌دویست حذر

میوهٔ شاخ جود او هموار

به همه جا رسیده طوبی‌وار

زاید از خلق او چو گل ز نسیم

دست چون چشم نرگس از زر و سیم

هرکجا خلق شاه ما باشد

یاد مشک خطا خطا باشد

چون بقای بهشت پاینده‌ست

نعمتش هم چنو فزاینده‌ست

پای آنکس که ماند بر درِ او

تاج منّت نهاد بر سرِ او

هرکه در کار او پناه گرفت

دست بر چرخ کرد و ماه گرفت

نسبت از وی گرفت خلد خلود

خلد گشت از وجود او موجود

جان و جن ظلمت است با حالش

رمل و نمل اندکست با مالش

سر رباید ز دشمنان در رزم

تاج بخشد به دوستان در بزم

بندیده ز دست و خمّ کمند

نه زر او نه جان دشمن بند

مال در جود چون سحاب دهد

شوره را همچو گُلبن آب دهد

نیست اندر سفر به بحر و به بر

چون دل و صیتش ایچ پای آور

عادلی عیسی از وی آموزد

عدل او چشم ظلم را دوزد

گنج را چشم زخم شد بذلش

ظلم را گوشمال شد عدلش

نیست با جودش از پی مقدار

سیم بازار گرد را بازار

هست خواهنده خواه بخشش شاه

نه چو شاهان عصر خواسته خواه

میر کز حرص و ظلم دارد تیر

خوان مر او را تو مور و مار نه میر

جود و عدلی که در شه خوش خوست

بازوی ملک را قوی نیروست

ز امن او زیر پردهٔ تسکین

محتلم گشته فتنهٔ عنّین

الفـ عدل او ز لوح صواب

اِلف داده میان آتش و آب

عدل او در سرای نفس و نفس

آفت جغد و کرکس آمد و بس

که چو آمد همای شاه پدید

جغد غزنی به چین و روم پرید

عرصهٔ خلد شد دل از دادش

نافهٔ مشک شد گل از بادش

از پی عدل چون به خشم آید

دلش اندر میان چشم آید

که شد از عدل شاه شاه تبار

گرگ با میش دوستگانی خوار

خلق او مایهٔ ظریفانست

عدل او دایهٔ ضعیفانست

ره برافکنده همچو معصومان

عدل او بر دعای مظلومان

ابر ملکی که عدل بار شود

تیرماهِ جهان بهار شود

کشوری را که عدل عام ندید

بوم در بومش ایچ بام ندید

شرع را دست یاری او دادست

ملک را پای داری او دادست

گر فریب فناش نفریبد

ملک از داد هیچ نشکیبد

هرکه انصاف ازو جدا باشد

دد بُوَد دد نه پارسا باشد

عدل شه پاسبان ملکت اوست

بذل او قهرمان دولت اوست

عدل بی‌بذل شاخ بی‌ثمرست

بذل بی‌عدل پای را تبرست

بر زبانی که ذکر شاه بُوَد

میوهٔ ملک را چو ماه بُوَد

از بهاء شه همایون پی

خاک غزنین شدست روغن خوی

شد جهان تا شد او جهانبانش

چون نهانخانهٔ دل و جانش

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:26 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها