اندر بدایت پادشاهی بهرامشاه
بود چون یوسف و برادر و چاه
بود از آغاز رنج و غم خوردن
وآن بها کردنش به هژده درم
قیمتش هژده قلب یا کم و بیش
و او ز هژده هزار عالم بیش
گرچه ز اخوان هوان رسید او را
کار محنت به جان رسید او را
نه کلاه آمد آن هلاک او را
این عطا چیست، کارِ کارگشای
وین شرف چیست، لطف بار خدای
نه پیامبر که رخ به یثرب داد
خود ز سیر آفتاب را چه زیان
سوی هم شهریانش از زن و مرد
چون شرنگ ار چه بد شکر گردد
نه به کاوه به سعی یک دو کیا
عزّ شاهی به خصم خویش بماند
هرکه من عزّ بزّ برِ خود خواند
ملک میراث و ملک تیغ به هم
روی او بخت از آن به کرمان کرد
گر چو شب رفت چون نهار آمد
ور چو دی رفت چون بهار آمد
در یکی تن یکی دل از دوبهست
یک جهان پشه را کُشد بر جای
خانهای را که دواست کدبانو
این مثل خانه راست خود گفته
به یکی هرّه بر دو کرّهنشین
هر سر از وی که تاجخواه آمد
لعل کان را ز سنگ کین داند
مرد دون را ز مرد دین داند
نیک داند زمانه ناخوش و خوش
او بداند که شمع ملّت کیست
او شناسد که اصل دولت کیست
پیش ازین گرچه مردپرور بود
پر گهر زان جمال چون خورشید
بهم آورد ز اصل و از پیگار
دین و ملک او بهم فراز آورد
خاک را مال و آب را مُل کرد
همچو مه در محاق و با اعزاز
ملک او ملک روم و چین باشد
اهل چین را ندانی از سترنگ
ملکش از بهر عدل و دین باشد
چون تویی را همی نشاند چرخ
زانکه دانست کیست در خور ملک
داد مردیش چتر و ملک و نگین
از تو پرسم نکو نکردهست این
چون گرفت او به تیغ ملک چو خور
بخت گفتش ز تخت خود بر خور
بال شاهین چو حال مرد بجشک
کرده خوش چاردست و پای دراز
عدل از او با جمال و با آبست
ظلم ازو رفته در شکر خوابست
تخت چون دید روی شه خه گفت
بخت ربّی و ربّک اللّٰه گفت
هفت و پنج و چهار از اکرامش
لاجرم زین سه دین و بخشش و جاه
چون سه حرفست بر دو عالم شاه
چون دو حرفست از کرانهٔ نام
در وفا و سخا به جان و به مال
زان نترسد همی ز مرگ و نیاز
کف او چون به بخشش آرد رای
تو جهانبخش و بر جهان بخشای
شمس کان روی خوب دیده چو ماه
گفت پس لا اله الّا اللّٰه
هست خالی ز عیب و نقص و فضول
این ز کعبه بتان برون انداخت
شیر و شمشیر چیست شاه دلیر
خاک و خویشی او چو باد هواست
با دو شه ملک و دین سقیم بود
شه چو بر تخت ملک خویش نشست
زین قبل نوش میکند شب و روز
عرف او ظرف و حسن حورالعین
فتنه و ظلم را کند در خواب
فتنه در خواب شد ز صولت او
عدل او جانفزا و غم کاهست
فضل او همچو عمر جان خواهست
فرّ و نام قدر ز طلعت اوست
فخر و عار قضا ز خلعت اوست
در سخن لفظ او چو سحرِ حلال
در جهان جود او چو عذب زلال
زاید از خلق او چو گل ز نسیم
دست چون چشم نرگس از زر و سیم
پای آنکس که ماند بر درِ او
دست بر چرخ کرد و ماه گرفت
جان و جن ظلمت است با حالش
تاج بخشد به دوستان در بزم
شوره را همچو گُلبن آب دهد
نیست اندر سفر به بحر و به بر
چون دل و صیتش ایچ پای آور
هست خواهنده خواه بخشش شاه
نه چو شاهان عصر خواسته خواه
میر کز حرص و ظلم دارد تیر
خوان مر او را تو مور و مار نه میر
جود و عدلی که در شه خوش خوست
جغد غزنی به چین و روم پرید
که شد از عدل شاه شاه تبار
دد بُوَد دد نه پارسا باشد
بر زبانی که ذکر شاه بُوَد
میوهٔ ملک را چو ماه بُوَد
شد جهان تا شد او جهانبانش
شنبه 11 اردیبهشت 1395 9:26 PM
تشکرات از این پست