داستان باستان
ابلهی دید اشتری به چرا
گفت نقشت همه کژست چرا
گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقاش میکنی هشدار
در کژیام مکن به نقش نگاه
تو زمن راه راست رفتن خواه
نقشم از مصلحت چنان آمد
از کژی راستی کمان امد
تو فضول از میانه بیرون بر
گوش خر در خور است با سرِ خر
هست شایسته گرچت آمد خشم
طاق ابرو برای جفتی چشم
هرچه او کرده عیب او مکنید
با بد و نیک جز نکو مکنید
دست عقل از سخت بنیرو شد
چشم خورشیدبین ز ابرو شد
زشت و نیکو به نزد اهل خرد
سخت نیک است از او نیاید بد
به خدایی سزا مر او را دان
شب و شبگیر رو مر او را خوان
آن نکوتر که هرچه زو بینی
گرچه زشت آن همه نکو بینی
جسم را قسم راحت آمد و رنج
روح را راحت است همچون گنج
لیک ماری شکنج بر سر اوست
دست و پای خرد برابر اوست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
فیالهدایة
سبب هدیهٔ ایادی او
نفس را مهتدی و هادی او
در ره شرع و فرض و سنّت خویش
منّت حق شمر نه منّت خویش
نوربخش یقین و تلقین اوست
هم جهانبان و هم جهانبین اوست
چون پرستد تن گران او را
چه شناسد روان و جان او را
سنگ پاره است لعل کان آنجا
بوالفضولست عقل و جان آنجا
بیزبانی ثنا زبان تو بس
هرزهگویی غم و زیان تو بس
منّت کردگار هادی بین
کادمی را زجمله کرد گزین
از پسِ کفر اهل دینمان کرد
به سیاهی سپیدبینمان کرد
حضرتش را برای ماده و نر
بینیازی ز پیر و پیغمبر
کرده از بهر رهبری شش میر
گربهای را فتی سگی را پیر
تو مر آنرا که رخ به حق نارد
بت شمر هرچه داند و دارد
رهبرت لطف او تمام بُوَد
چرخ از آن پس ترا غلام بود
روی برتافته ز حضرت حق
من نگویم که مردمست الحق
سگ به از ناکسی که روی بتافت
زانکه ناجسته سگ شکار نیافت
سگ کهدانی از چه فربه شد
نه ز تازی به کارها به شد
خود ز رخسار صبح و پشت شفق
در ره عشق پیش رو سوی حق
روز کهْ بود که پردهدر باشد
شب که باشد که پردهگر باشد
هرکه آمد بدو و گوش آورد
خود نیامد که لطف اوش آورد
هم از او دان که جان سجود کند
کابر هم ز آفتاب جود کند
هر هدایت که داری ای درویش
هدیهٔ حق شمر نه کردهٔ خویش
آل برمک ز جود کس گشتند
با سخاوت چو همنفس گشتند
نام ایشان چون روح باقی ماند
ورچه گردون فنای ایشان خواند
قوم این روزگار گرچه خوشند
چون مگس شوخ چشم و دیده کشند
به سخن چون شکر همه نوشند
به سخا دل درند و جان جوشند
فی زینةالاطفال
آن نبینی که طفل را دایه
گاهِ خُردی به اوّلین پایه
گاه بندد ورا به گهواره
گاه بر بر نهدش همواره
گه زند صعب و گاه بنوازد
گاه دورش کند بیندازد
گاه بوسد به مهر رخسارش
گاه بنوازد و کشد بارش
مرد بیگانه چون نگاه کند
خشم گیرد ز دایه آه کند
گویدش نیست مهربان دایه
برِ او هست طفل کممایه
تو چه دانی که دایه به داند
شرط کار آنچنان همی راند
بنده را نیز کردگار به شرط
میگذارد به جمله کار به شرط
آنچه باید همی دهد روزی
گاه حرمان و گاه پیروزی
گاه بر سر نهد ز گوهر تاج
گه به دانگی ورا کند محتاج
تو به حکم خدای راضی شو
ور نه بخروش و پیش قاضی شو
تا ترا از قضاش برهاند
ابله آنکس که اینچنین ماند
هرچه هست از بلا و عافیتی
خیر محض است و شر عاریتی
بد به جز جلف و بیخرد نکند
که نکوکار هیچ بد نکند
سوی تو نام زشت و نام نکوست
ورنه محض عطاست هرچه ازوست
بد ازو در وجود خود ناید
که خدا را بد از کجا شاید
آنکه آرد جهان به کُن فیکون
چون کند بد به خلق عالم چون
خیر و شر نیست در جهانِ سخن
لقب خیر و شر به توست و به من
آن زمان کایزد آفرید آفاق
هیچ بد نافرید بر اطلاق
مرگ این را هلاک و آنرا برگ
زهر آن را غذای و این را مرگ
زاینه روی را هنر باشد
گرچه پشتش پُر از گهر باشد
آینه گر چو پشت روی سیاه
بودیی کس نکردی ایچ نگاه
زاینه روی به بُوَد خورشید
پشت او خواه سیاه و خواه سپید
چون ترا از درون دل بنگاشت
آینهٔ تو ز پیش دل برداشت
التمثیل لقوم ینظرون بعین الاحوال «مُناظِرَة الوَلَدِ مَعَ الوالِد»
پسری احوال از پدر پرسید
کای حدیث تو بسته را چو کلید
گفتی احوال یکی دو بیند چون
من نبینم از آنچه هست فزون
احول ار هیچ کژ شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی
پس خطا گفت آنکه این گفتست
کاحول ار طاق بنگرد جفتست
ترسم اندر طریق شارع دین
همچنانی که احول کژ بین
یا چو ابله که با شتر پیکار
کرده بیهوده از پی کردار
***
فیالامثال والمواعظ، الفقر سواد الوجه والدُّنیا دارالزوال و تغیّرالاحوال و الانتقال
با سیه باش چونت نگزیرد
که سیه هیچ رنگ نپذیرد
با سیه روی خوشدلی بهم است
طربانگیز سرخ روی کم است
تبش آتشی که دل جویست
طالب سوخته سیه رویست
زنگی زشت در بلا جویی
خوش دلی یافت در سیه رویی
طرب او نه از نکویی اوست
خوش دلی او ز مشکبویی اوست
هست روشنتر از ضیاء هلال
کشف حال هلال و کفش بلال
راز دل گر همی نخواهی فاش
با سیه رویی دو عالم باش
زآنکه آنرا که آرزو طلب است
پردهدر روز و پردهدار شب است
زین هوسهای هرزه دست بدار
آرزو زهردان و معده چو مار
افعی آرزوت اگر بگزد
با تو این کارها بسی بپزد
که بدین راه در بدی نیکیست
آب حیوان درون تاریکیست
دل ز رنگ سیه چه غم دارد
زانکه شب روز در شکم دارد
هرچه جز حق هرآنچ باطین است
جز طریق حقیقت دین است
زانکه مردان درین کهن خانه
نو گرفتند بیدم و دانه
چون به باغ خدای بگرازند
هرچه تلقین بود بیندازند
بیخودی منتهای راز همهست
مرجع روح پاک با کلمهست
بگذر از جان و عقل یکباری
تا به فرمان حق رسی باری
ای که فرش زمانه ننوشتی
وی که از چار و نه بنگذشتی
مینبینی از آنکه شب کوری
روز چون عقل ابلهان عوری
می بگویم سخن ترا نه به غمز
لیکن از راه حق به نکته و رمز
تا ز باطل بنگذری حق نیست
که از این نیمه حق مطلق نیست
جز پی زاد راه عالم حی
زور لاخیر دان و زر لاشیئ
هست لاخیر زور زرداران
همچو لا شیئ عقل می خواران
فصل اندر صُنع و قدرت
نقش بند برون گلها اوست
نقشدان درون دلها اوست
صُنع او را مقدّمست عدم
ذات او را مسلّم است قدم
تا ترا کبر تیز خشم نکرد
تا ترا چشم تو به چشم نکرد
پای طاووس اگر چو پر بودی
در شب و روز جلوهگر بودی
که تواند نگاشت در آدم
نقشبند قلم نگار قدم
عقل را کرده قایل سورت
مایه را کرده قابل صورت
مبدع هست و آنچ ناهست او
صانع دست و آنچ در دست او
قبلهٔ عقل صنع بیخللش
کعبهٔ شوق، ذات بی بدلش
عقل را داده راه بیداری
تو همی عقل را چه پنداری
سگ و سنگست گلخنی و رهی
تو چو لعل از برون حقّه بهی
سیم بهر هزینه دارد شاه
لعل بهر خزینه دارد شاه
سیم زار از نهاد وارونست
لعل شاد از درون پرخونست
ساخت دولابی از زبرجد ناب
کوزه سیمین ببست بر دولاب
فی تعظیم قدره
آتش و باد و آب و خاک و فلک
ز برش عقل و جان میانه ملک
خرد و جان و صورت مطلق
همه از امر دان و امر از حق
اوست بیرنگ و مایهٔ پرگار
نعمت و شکر و شکرگوی نگار
کرده در راه ناجوانمردان
در هوا شمع و شمعدان گردان
کرده در شه ره معاش و معاد
فعل و قوّت قرین کون و فساد
قدرتش کرده در جهان سخن
قوّتی را به فعلی آبستن
هرچه آید به فعل پایش را
هرچه در قوّتست زایش را
در بینیازی از غیر خدایتعالی و دست در وی زدن از سر حقیقت
از من و از تو کارسازی را
بیزبانیست بینیازی را
بینیازیش را چه کفر و چه دین
بیزبانیش را چه شک چه یقین
بینیازی نیاز جوی از تو
پاس داری سپاس گوی از تو
به حقیقت بدان که هست خدای
از پی حکم و حکمت بسزای
طاعت و معصیت ترا ننگست
ورنه زی او به رنگ یکرنگست
کی به عقل و به دست و پای رسد
بنده خواهد که در خدای رسد
او تو را راعی و تو گرگ پسند
او ترا داعی و تو حاجتمند
گرگ و یوسف بتست خرد و بزرگ
ورنه زی او یکیست یوسف و گرگ
لطف او را چه مانعی و چه عون
قهر او را چه موسی و فرعون
نفس و افلاک آفریدهٔ اوست
خنک آنکس که برگزیدهٔ اوست
چه عزیزی ز عقل و برخ او را
چه بزرگی ز نفس و چرخ او را
چرخ و آنکس که چرخ گردانست
آسیایست و آسیایانست
حکم فرمان و عقل فرمانگیر
نفس نقاش و طبع نقشپذیر
جنبش چرخ بیسکون زمین
هست چون مور در دم تنّین
مور را اژدها فرو نبرد
گردش چرخ بیخبر گذرد
بیخبروار در مشیمهٔ لا
کرده در کار آسیای بلا
عمر تو دانهوار در دم او
سور تو همنشین ماتم او
نزد تست آنکه از پی شو و آی
کاسهٔ تو چهار دارد پای
جز به فضلش به راه او نرسی
ورچه در طاعتش قوی نفسی
آنکه در خود به دست و پای رسد
کی تواند که در خدای رسد
حکایت
کرد روزی عمر به رهگذری
سوی جوقی ز کودکان نظری
همه مشغول گشته در بازی
کرده هریک همی سرافرازی
هریکی از پس مصارعتی
بنمودی ز خود مسارعتی
برکشیده برای خطّ و ادب
جامه از سر برون به رسم عرب
چون عمر سوی کودکان نگرید
حشمتش پردهٔ طرب بدرید
کودکان زو گریختند به تفت
جز که عبدالله زبیر نرفت
گفت عمّر ز پیش من به چه فن
تو بنگریختی بگفتا من
چه گریزم ز پیشت ای مُکرم
نه تو بیدادگر نه من مُجرم
نزد آنکس که دید جوهر خود
چه قبول و چه رد چه نیک و چه بد
میر چون جفت دین و داد بود
خلق را دل ز عدل شاد بود
ور بود رای او سوی بیداد
ملک خود داد سر به سر بر باد
نیک باشی ز دردسر رستی
ور بدی جمله عهد بشکستی
چون گرفتی ز عدل توشهٔ خویش
مرکب تو بود دو منزل پیش
آنچنان شو به حیرت آبادش
که دگر یاد ناید از یادش
اندر ذکر و یاد کردن
ذکر بر دوستان و کم سخنان
چه شماری بسان پیرزنان
جور با حکم او همه دادست
عمر بییاد او همه بادست
آنک گریان ازوست خندان اوست
دل که بییاد اوست سندان اوست
شدی ایمن چو نام او بردی
در طریقت قدم بیفشردی
تو به یادش چو گل زبان کن تر
تا دهانت کند چو گل پر زر
سیر جان کرد جان بخرد را
تشنه دل کرد عاشق خود را
یک زمان از درش مشو غایب
تا بود عزم و رای تو صایب
کار نادان کوتهاندیش است
یاد کردن کسی که در پیش است
تمثیل
یاد دار این سخن از آن بیدار
مرد این راه حیدر کرّار
فَاعبُدِ الرّبَ فیالصّلوةِ تَراه
ور نباشی چنین تو وا غوثاه
آنچنانش پرست در کونین
که همی بینیش به رأیالعین
گرچه چشمت ورا نمیبیند
خالق تو ترا همی بیند
ذکر جز در ره مجاهده نیست
ذکر در مجلس مشاهده نیست
رهبرت اول ارچه یاد بُوَد
رسد آنجا که یاد باد بُوَد
زانکه غوّاص از درون بحار
آب جوید کُشد هم آبش زار
فاخته غایبست گوید کو
تو اگر حاضری چه گویی هو
حاضران را ز هیبت است منال
گر ترا حصه غیب است بنال
نالهٔ شوق فاخته بشنو
حالت و ذوق ساخته به دو جو
کانکه خشنودی احد جوید
نور توحید در لحد جوید
لحدش روضهٔ بهشت شود
در دو چشمش بهشت زشت شود
حاضر آنگه شوی که در مأمن
حاضر دل بوی نه حاضر تن
تا در این خطّهٔ تکاپویی
یا همه پشت یا همه رویی
چون ازاین خطه یک دو خطوط رفت
جان طالب عنان عشق گرفت
هرکه شد لحظهای ز خود خشنود
سالها بند شد به آتش و دود
کی بدین اصل و منصب ارزانی است
جز کسی کس سرِ مسلمانیست
عشق و آهنگ آن جهان کردن
شرط نبود حدیث جان کردن
مردگی جهل و زندگی دینست
هرچه گفتند مغز آن اینست
آن کسانی که مرد این راهند
از غم جان و دل نه آگاهند
چون گذشتی ز عالم تک و پوی
چشمهٔ زندگانی آنجا جوی
اندر شُکر گوید
آدمی سوی حق همی پوید
آن نکوتر که شکر او گوید
اوست بیشکل و جسم و هفت و چهار
ایزد فرد و خالق جبّار
شکل و جسم و طبایع و تبدیل
آدمی راست ماه و سال عدیل
موضع کفر نیست جز در رنج
مرجع شکر نیست جز سرِ گنج
چون شدی بر قضای او صابر
خواند آنگاه مر ترا شاکر
شکرگوی از پی زیادت را
عالمالغیب والشهادة را
شکّر شکر او که داند رُفت
گوهر ذکر او که داند سُفت
او ببخشد هم او ثواب دهد
او بگوید هم او جواب دهد
هرچه بستد ز نعمت و نازت
به از آن یا همان دهد بازت
گیرم از مویها زبان گردد
هر زبان صد هزار جان گردد
تا بدان شکر او فزون گویند
شکر توفیق شکر چون گوید
پس سوی شکر نعمتش پویند
گر بگویند هم بدو گویند
تن و جان از پی قضا در سکر
در ترنّمکنان که یارب شکر
ورنه در راه دانش و تدبیر
از زن و مرد و از جوان و ز پیر
کورْچشمان عالمِ هوسند
عور جسمان چو مور و چو مگسند
ثوری از بایزید بسطامی
از پی طاعت و نکونامی
کرد نیکو سؤالی و بگریست
گفت پیرا بگو که ظالم کیست
پیرِ وی مر ورا جواب بداد
شربت وی هم از کتاب بداد
گفت ظالم کسیست بدروزی
که یکی لحظه در شبانروزی
کند از غافلی فراموشش
نبوَد بنده حلقه در گوشش
گر فراموش کردیش نفسی
ظالمی هرزه نیست چون تو کسی
ور بوی حاضر و بری نامش
نیست کردی ز جرم احکامش
آنچنان یاد کن که از دل و جان
بشوی غایب از زمین و زمان
اندر وجود و عدم
جهد کن تا زنیست هست شوی
وز شراب خدای مست شوی
باشد آنرا که دین کند هستش
گوی و چوگان دهر در دستش
چون ازاین جرعه گشت جان تو مست
بر بلندی هست گردی پست
هرکه آزاد کرد آنجایست
حلقه در گوش و بند برپایست
لیکن آن بند به که مرکب بخت
لیکن آن حلقه به که حلقهٔ تخت
بند کو برنهد تو تاج شمر
ور پلاست دهد دواج شمر
زانکه هم محسنست و هم مُجمل
زانکه هم مُکرمست و هم مُفضل
چه کنی بهر بینوایی را
شادی و زیرک و بهایی را
شاد ازو باش و زیرک از دینش
تا بیابی رضا و تمکینش
زیرک آنست کوش بردارد
شادی آنست کوش نگذارد
نیکبخت آن کسی که بندهٔ اوست
در همه کارها بسنده بر اوست
چون از این شاخها شدی بیبرگ
دستها در کمر کنی با مرگ
نشوی مرگ را دگر منکر
یابی از عالم حیات خبر
دست تو چون به شاخ مرگ رسید
پای تو گرد کاخ برگ دوید
پای کز طارم هدی دورست
نیست پای آن دماغ مخمورست
اندر شکر و شکایت
شاکر لطف و رحمتش دیندار
شاکی قهر و غیرتش کفّار
بینی آنگه که گیرد ایزد خشم
آنچه در چشمه باید اندر چشم
قهر و لطفش که در جهان نویست
تهمت گبر و شبهت ثنویست
لطف و قهرش نشان منبر و دار
شکر و سُکرش مقام مفخر و عار
لطف او راحت است جانها را
قهر او آتشی روانها را
لطف او بنده را سرور دهد
قهر او مرد را غرور دهد
لام لطفش چوروی بنماید
دال دولت دوال برباید
قاف قهرش اگر برون تازد
قاف را همچو سیم بگدازد
عالم از قهر و لطف او ترسان
صالح و طالح از فزع یکسان
لطف او چون مفرّح آمیزد
کفش صوفی به کشف برخیزد
باز قهرش چو آید اندر کار
کشف سر در کشد کشف کردار
قهر او نازنین گدازنده
لطف او بینوا نوازنده
کفر و دینپرور روان تو است
اختیار آفرین جان تو اوست
جان جانت ز لطف او زنده است
که روانت به لطف پاینده است
آرد از قهر و لطف سازنده
زنده از مرده مرده از زنده
کشف قهرش چو امد اندر چنگ
باشهٔ ملک را به بیشهٔ لنگ
باز چون اسب لطف را زین کرد
لقمهٔ کِرم را ملخچین کرد
خود از او نزد عقل و رای رزین
کرم سیمین بود ملخ زرین
در عطا چون بلای مُبلی دید
با بلا در عطا همی خندید
قهر او چون بگستراند دام
سگی آرد ز صورت بلعام
لطف او چون درآمد اندر کار
سگ اصحاب کهف بر درِ غار
اولیای ورا امین گردد
درخور مدح و آفرین گردد
سحره از لطف گفت ان لاضیر
با عزازیل قهر کرد انا خیر
با خدای ایچ نیک و بد بس نیست
با که گویم که در جهان کس نیست
چه سوی ناکسان چه سوی کسان
قهر و لطفش به هرکه هست رسان
خسروان در رهش کُله بازان
گردنان بر درش سراندازان
پادشاهان چو خاک بر درِ او
برمیده فراعنه از بر او
به یکی ترک غول نو بَرده
صد هزاران عَلَم نگون کرده
فرش مشتی گرسنه بنوشته
چاکرش زان یکی دوتا گشته
هرکه در ملک او منی کرده
از ره راست توسنی کرده
گر بگوید به مردهای که برآی
مرده آید کفنکشان در پای
ور بگوید به زندهای که بمیر
مُرَد در حال ور چه باشد میر
خلق مغرور نفس از افضالش
هیچ ترسان نبوده از امهالش
گردنان را طعام زهرش بس
سرکشان را لگام قهرش بس
گردن گردنان شکسته به قهر
ضعفا را ز لطف داده دو بهر
سرعت عفوش از ره گفتار
بر گرفتست رسم استغفار
عفو او بر گنه سبق برده
سبقت رحمتی عجب خورده
تائب ذنب را بداده پناه
پاک کرده صحایفش ز گناه
روح بخش است روح وَر نه چو ما
پردهدار است و پردهْ در نه چو ما
ناکسان را به لطف خود کس کرد
صبر و شکری ز بندگان بس کرد
فضل او پیش چشم دانش و داد
درِ حس بست و راه جان بگشاد
چون ترا کرد حلم او ساکن
از زبان بدان شدی ایمن
رَسته باشد همیشه در صحرا
مرد کوهی ز نکبتِ نکبا
غیب او عیب خلق دانسته
عفو او شستنش توانسته
علم او عیب ما بپوشیده
تو نگفته سر او نیوشیده
آدمی زادهٔ ظلوم جهول
فضل حق را همی زند به فضول
از پی لطف و غایت کرمش
کرده بر لوح قسمت قدمش
پشت پایی همی زند به دو دست
عقل هشیار را چو مردم مست
چون نشاند عروس را بر تخت
آنکه بر وی ببست رخنهٔ بخت
خوب کار او و زشتکار شما
غیب دان او و غیب دار شما
این عنایت نگر تو از پسِ ریب
عالِمِ غیب را به عالَم غیب
گر نبودی ز وی عنایت پاک
کی شدی تاجدار مشتی خاک
منزل عفو او به دشت گناه
لشکر لطف او پذیرهٔ آه
آهِ عارف چو راه برگیرد
دوزخ از بیم او سپر گیرد
عفو او را قبول بهر خطاست
کرمش را نزول بهر عطاست
گرچه در دست نقش او بیند
خشم صفرائیان بننشیند
تو جفا کرده او وفا با تو
او وفادارتر ز ما با تو
بینیاز است و پُرنیازان را
دوست دارد نیاز ایشان را
او ترا حافظ و تو خود غافل
اینت بیعقل ظالم و جاهل
خوی ما او نکو کند در ما
مهربانتر ز ماست او بر ما
آن چنان مهر کو کند پیوند
مادران را کجاست بر فرزند
فضل او آوریدت اندر کار
ورنه بر خاک کی بُد این بازار
هرکه شد نیست باشد او را هست
هرکه افتد ز پای گیرد دست
دست گیرست بیکسان را او
نپذیرد چو ما خسان را او
زانکه پاکست پاک را خواهد
عالمالغیب خاک را خواهد