0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثّل فی صفة‌الانسان

آن شنیدی که رفت زی قاضی

تا کند خصم خویش را راضی

بود مردی در آن میانه گواه

که ز آبادی خود نبود آگاه

چون گواهی بداد قاضی گفت

کای تو با مردمی و رادی جفت

نه فلان مرد راد جدّ تو بود

که فرزدق ورا همی بستود

از عطا بود کام و راحت روح

شعرا را بُد از کرم ممدوح

مرد گفت از فرزدق و اشعار

من ندارم خبر تو رنجه مدار

گفت قاضی چو تو ز نادانی

منقبتهای خود نمی‌دانی

قول تو من کجا قبول کنم

من همه کار بر اصول کنم

چون ندانی فرزدق و نه مدیح

من ندارم شهادت تو صحیح

تو اگر ز آدمی چو آدم باش

راه او را نه بیش و نه کم باش

جان به کف برنه و دلیر آسای

قصد این راه کن درو ماسای

کاین دو روزه حیات نزد خرد

چه خوش‌و ناخوش‌و چه نیک و چه بد

باش تا بیخ تو به آب رسد

ماه‌ خیمه‌ات به آفتاب رسد

کودکی تو هنوز معذوری

زین طریق دقیق بس دوری

بسته کی گیردت به حاصل نقل

هرکه دارد گشاد نامهٔ عقل

تو چه دانی ز آفرینش حق

چه شناسی بیان بینش حق

تو که در بند آبی و نانی

کی جهان و نهان او دانی

وقت را شکر کن که در ایام

زاده‌ای در میانهٔ اسلام

خواری و زخم کفر دیده نه‌ای

شربت کافری چشیده نه‌ای

سعی ناکرده در ره ایمان

پیشت آورده‌اند از ایمان خوان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:21 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل فی شکر هدایة‌الاسلام

بود عمّر نشسته روزی فرد

گردش اصحاب صفّه با غم و درد

هریک از شادی ره اسلام

یاد می‌کرد بر گشاده کلام

هم کهن پیر و هم جوان تازه

برده آوازه تا به دروازه

منّتی جمله یاد می‌کردند

فوت ایام کفر می‌خوردند

بود عبداللّٰه عُمر حاضر

لیک زان درد و رنج بُد قاصر

منتی کرد نیز بر خود یاد

زود عمّر برو زبان بگشاد

گفت ویحک چه لاف پاشی تو

خود مرین درد را چه باشی تو

درد دین تو تا کجا باشد

مر ترا درد کی روا باشد

تو در اسلام زاده و دیده

تلخی کفر هیچ نچشیده

درد ایام کفر خورده نه‌ای

خویشتن را ذلیل کرده نه‌ای

این چنین درد و زخم ما دانیم

زان به دین رسول شادانیم

ناچشیده تو درد و منّت و عار

هیچ نابرده ذُل و استحقار

نشناسی تو لذّت ایمان

قدر ایمان چه دانی و احسان

ما شناسیم کان چه ذُلّی بود

وان چه بندی و آن چه غُلّی بود

شکر اسلام کرد مادانیم

کین زمان مرد راه ایمانیم

شیر مردان عناء ره بردند

به تو نامرد راه بسپردند

تو به نامردی این ره دین را

جمله کردی خراب آیین را

به چه بنهم ترا به یار جواب

ای ز تو دین و شرع گشته خراب

نه زنی در ره صواب و نه مرد

نه مختّث از آنت نبود درد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:21 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل فی صلابة طریق‌الاسلام

رفت زی روم و فدی از اسلام

تا شوند از جهاد نیکو نام

وهنی افتاد تا شکسته شدند

چند کس زان میانه بسته شدند

علوی بود و دانشومندی

حیز مردی ولی خردمندی

کس فرستادشان عظیم‌الروم

کرد بر هر سه شخص حکم سدوم

گفت شست مغانه بربندید

بت به معبود خویش بپسندید

ورنه مر هر سه را بسوزانیم

بکنم هر بدی که بتوانم

بنشستند و هر سه رای زدند

هر سه تن دست در دعای زدند

گفت مرد فقیه رخصت هست

بسته در دست خصم عهد شکست

که چو بر کفر کرد خصم اجبار

نه به دل از زبان دهد اقرار

بعد از آن چون فرج فراز آید

به سرِ شرط و عهد باز آید

علوی گفت مر مراست شفیع

جدّم آن سرور شریف و وضیع

حیز گفتا به مرد دانشمند

که ز کار شما شدم خرسند

مر ترا علم تو دلیل بسست

علوی را پدر خلیل بسست

من که باشم مخنّث دو جهان

کز بد من شود جهان ویرا

هرچه خواهید با تنم بکنید

گو بگیرید و گردنم بزنید

نیک و بد هست پیش من یکسان

نام نیکو گزیده‌ام ز جهان

سر فدی کرده‌ام پی دین را

چکنم جان و عار سجّین را

کُشته بهتر مرا به نام نکو

که بُوم زنده با هزار آهو

جان بداد و یکی سجود نکرد

بر درِ عار و شک قعود نکرد

ای به مردی تو در زمانه مثل

حیز مردی چنین نمود عمل

تو که مردی چنین عمل بنمای

ورنه بیهوده بین فقع مگشای

هرچه جز راه حق مجازی دان

هرچه جز کار اوست بازی دان

هرچه جسمت به روح بنماید

چون تو خردی ترا بزرگ آید

عقل و جان پرده‌دار فرمانند

چاکرانش نبات و حیوانند

آنچه عقد نبات و حیوانست

اندر اقطاع آسیابانست

عالم طبع و وهم و حس و خیال

همه بازیچه‌اند و ما اطفال

غازیان طفل خویش را پیوست

تیغ چوبین ازان دهند به دست

تا چو آن طفل مردِ کار شود

تیغ چوبینش ذوالفقار شود

مادران پیش خویش از آن به مجاز

دختران را کنند لعبت باز

تاش چون شوی خواستار آید

آن به کدبانوییش به کار آید

تا چو بگذاشت لعبت بی‌جان

لعبت زنده پرورد پس از آن

طفل دکانک از پی آن کرد

تا به دکان رسد چو گردد مرد

این همه نقش دانی از پی چیست

تا به معنی رسی بدانی زیست

این جهان صورتست و آن معنی

اندرین جان واندر آن جان نی

تا بر این و به آن به انبازی

آدمیزاده می‌کند بازی

تا چو شد مرد و چشم او شد باز

آید از نقشها به معنی باز

زان که خود نیست از درون سرای

در دبستان عقل بازی جای

بندگان را ادیب بیگانه‌ست

خواجه را خود ادیب در خانه‌ست

شاه زاده‌ست آدمی و نسیب

نبود هیچ بی‌رقیب و ادیب

هرکه فرزند شاه کی باشد

بی‌ادیب و رقیب کی باشد

آدمی عالم مقصّر نیست

همه همتا و هم همه بر نیست

تو که باشی هنوز آدم را

چه شناسی تو خاتم و جم را

که ستور است و دیو در پایه

هم فرومایه هم گرانمایه

خو که نز راه بخردی باشد

از ستوری و از ددی باشد

آدمی همچو مرغ با پر نیست

هم همه بار و هم همه بر نیست

هرکه نان با خرد نداند خورد

دعوی آدمی نباید کرد

آدمی بی‌خرد ستور بُوَد

گرچه دارد دو دیده کور بُوَد

گر تو جویای عالم رازی

ای زمن با زمانه چون سازی

چند از این آسیا و آن گلخن

نام این باغ و وصف آن گلشن

بهر آن کرد پادشات عزیز

تا کنی نان و آب کو و کمیز

تا کی از دور چرخ دون لئیم

خورد دونان بوی چو مال یتیم

سال و مه مانده در غم نانی

وز لباس علوم عریانی

قوت خودبینی از کفایت خود

اعتقادت بدست و دینت بد

رازق خویش را نمی‌دانی

بندهٔ آب و چاکر نانی

تو ز جان فوت و موت می‌دانی

ز آتش ایمن ز فقر ترسانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:22 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثّل فی‌الانسان و عمله

آن نبینی که پادشه‌زاده

که ورا ملکتست آماده

باشد اندر سرای و حجرهٔ خاص

بر سرش خادمان با اخلاص

تا به بازی فراش نگذارند

سال و مه پاس او همی دارند

آن وشاقان پر فغان و فضول

شده بر لهو یکدگر مشغول

در سرایی که بارگه باشد

زحمت و انبُه سپه باشد

همه را بر فلک رسیده خروش

بارگاه از فغانشان پر جوش

وآن ملک‌زاده ساعتی بی‌کار

نبود بی‌رقیب و بی‌کردار

تا نپوید به راه ناواجب

نبود بی‌اتابک و حاجب

نه به بازی و لهو پردازد

نه نپرسیده گفتن آغازد

آن چنانش نگاه می‌دارد

که یکی دم به هرزه برنارد

سرّ این چیست خود تو می‌دانی

زانکه مقصود کار دو جهانی

مر ترا تخت ملک منتظرست

از عبث جمله بخت بر حذرست

تو کز از نسل آدمی به نسب

پاک‌دار از عبث همیشه حسب

کار کن رنج کش بسان پدر

بازگردد ترا گهر به گهر

ورنه از آدمی ز شیطانی

هرچه خواهی بکن تو به دانی

ای دریغا که قیمت تن خویش

می‌ندانی سخن نگویم پیش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:22 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل فی حبّ الدّنیا و غرورها

خواجه‌ای را به مردمی دربست

متّکا ساختم بر او ننشست

گفتمش تکیه جای باشد خوش

گفت آن را که رشته شد ز آتش

کی سپارد به تکیه‌گه تن خویش

هرکه را گور و مرگ و محشر پیش

این همه تکیه‌ها غم و هوسست

تکیه‌گه رحمت خدای بسست

اینت آزادمرد دین‌پرور

اینت محکم حدیث حکمت خر

ای سنایی سخن دراز مکش

کوتهی به نمک ز دیگ بچش

خواجه تن را طلاق ناداده

دین همی جوید اینت آزاده

این جهان راست بهر مغروری

خانه ویران و پرده زنبوری

این جهان در حُلی و حُله نهان

گَنده پیریست زشت و گنده دهان

تو به نیرنگ و رنگ او مگرو

سخنان مزخرفش مشنو

چه طمع داری از درش آبی

چه نهی زیر پشته گردابی

صدهزاران چو تو به آب برد

تشنه باز آورد که غم نخورد

چون از این گَنده پیر گشتی دور

دست پیمان بدادی از پی حور

حور با تو چگونه پردازد

حور با گنده‌پیر کی سازد

سه طلاقش ده ارت هیچ هُش است

زانکه این گنده پیر شوی کُش است

حیدری نیست اندرین آفاق

دهد این گَنده پیر را سه طلاق

در جهان حیدران اگرچه بسند

در ره دین به گرد او نرسند

چون شود دهر با تو یک دم خوش

چون جهد ناگه از خیار آتش

نوش اینجات زهر آنجایست

تری مغز آفت پایست

تا بُوَد دنیی‌ات نباشد حور

از معانی بدانکه دوری دور

از امانی بجمله دست بدار

همچو غوغا به شهر دست برآر

چکنی خداکدان پر مارش

که مه او مه سگش مه مردارش

دور شو زو که از تُنُک مایه

چوژه لنگ آید ار خری خایه

گربه‌وار او غذای خود زاید

زادهٔ او برو کجا پاید

بارگیر تو تازی اسب دوان

تو خریدار لنگ و لاشه خران

خوی شیران پذیر با صولت

همچو گربه مباش دون همّت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:22 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی صفة‌النّفس واحواله

دزد خانه است نفس حالی بین

زو نگه‌دار خانهٔ دل و دین

دزد ناگه خسیس دزد بُوَد

دزد خانه نفیس دزد بُوَد

چون ظفر یافت دزد بیگانه

نبرد جز که خردهٔ خانه

باز چون دزد خانه در نگرد

همه کالای دور دست برد

تو خوشی زانکه پیش تست قماش

زان دگرها خبر نداری باش

تا کنی دست زی خزینه فراز

آنچه به بایدت نبینی باز

از درونت پلنگ و موش بهم

تو همی خسبی اینت جهل و ستم

غافل از کید و حیلت شیطان

کرده شیطان ز مکر قصد به جان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:22 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

صفة‌المغرورین فی دارالدّنیا

آن شنیدی که حامد لفاف

در حریم حرم چو کرد طواف

ناگهی باز خورد بر وی پیر

آنکه در عصر خود نداشت نظیر

گفت شیخا بگوی تا چونی

تا به رنج زمانه مرهونی

گفت حالم سلامت و خیرست

لفظ من سال و ماه لاضیرست

گفت ویحک سخن خطا گفتی

همچو نادان به خود برآشفتی

آدمی خیر آنگهی دارد

که صراط دقیق بگذارد

تو هنوز از صراط نگذشتی

خیر چون باشد ای دد دشتی

بعد از آن در بهشت چون رفتی

از سلامت تو بهره بگرفتی

ناشده در بهشت و دار سلام

چون سلامت بُوَد نیافته کام

چون از این هر دو فارغ آیی تو

آنگهی خیر را بشایی تو

ایمن از هر نهاد زشت شوی

به سلامت چو در بهشت شوی

مر ترا هست هر دوان در پی

خویش را خیر گفته عزّ علی

از حقیقت چنان به دل دوری

که نه‌ای اوستاد مزدوری

یک زمان از نهاد خود برخیز

در رکاب محمّدی آویز

آنچه گفتست شرع آمده گیر

وآنچه مقدور کائن آن شده گیر

یک زمان شرع را متابع شو

پس مرفّه به دشت در بغنو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:22 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی‌الادب و شرف‌النّفس

هرکه شاگرد روز شب نبود

جز تهی دست و بی‌ادب نبود

کاندرین راه پر شتاب و قرار

صبر بی‌دست و پای دارد کار

اندرین ره چو کند کردی خشم

دست گیرد عطا و بیند چشم

اندرین عالم و در آن عالم

هرکرا پای پیش‌رفتن کم

گرچه در دست بدخوی گروست

مار بی‌دست و پای راست روست

باز خرچنگ در غدیر و بحار

هست با پنج پای کژ رفتار

صدف ار دست داردی یا پای

کی شدی جای دُرِّ دهر آرای

هر رهی کت خوشست آن ره گیر

دُم فرزین بمان دم شه گیر

شاه بی‌پیل و اسب و بی‌فرزین

خاصه بی‌رخ نیرزدت خرزین

چار طبعست چار خانهٔ شاه

پنج حس شش جهت برای سپاه

وفد عمرت چو زی وفات شود

شاه در چارخانه مات شود

تا بدانگه که مات گردد شاه

آه می‌زن ز عیش و عمر کتاه

هر زمان این فلک ز بهر ستیز

زین زمین گویدت که خیز و گریز

ورنه بر نطع گفتن و پاسخ

می‌کش این بار و می‌خور این شه رخ

بی‌روش روی پرورش نبود

کاین کشش نبود آن چشش نبود

اوّلت کوشش آخرت کشش است

از برون چاره از درون چشش است

راه حق پر ز دین و پر کیش است

گرت خوش نیست راه در پیش است

در میان ره چو سین انسانست

سین چو رفت از میانه آن آنست

اندرین ره رفیق کو دل را

توشه کو صد هزار منزل را

تا ترا نیست لقمه‌ای توشه

ندروی زین ثمار یک خوشه

معرفت آفتاب و هستی ابر

راه بر آسمان و مَرکب صبر

هرکه رخ سوی آن زمین دارد

برسد گر براقِ دین دارد

دل گرم تو زاد رهگذرست

دمِ سرد تو بادِ ابر برست

مرد باید برای راه پناه

حیز بگریزد از میانهٔ راه

راهبر راه را پناه آید

موزهٔ تنگ دست را شاید

راه را یار جلد باید و چست

خانه را به رفیق خوشدل و سست

مرد چون شد برون ز دروازه

به رفیق قدیمش از تازه

با خردمند ساز داد و ستد

که قوی‌تر شود خرد ز خرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:22 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در کاهلی گوید

بشنو از بارگاه مصطفوی

تا چه دانی ز نکتهٔ نبوی

صفت کاهلان دین در راه

هست لفظ من استوی یوماه

اسب کودن به غز و نیست دوان

ورنه چون خر نداردی پالان

بر تن خود نه‌ای مغفّل بار

زانکه باشد سیاه بدکردار

شرع ورزی نیاید از منبل

حق گزاری نیاید از کاهل

آنکه او شرع را شود منقاد

نرود چون خران به راه عناد

بندهٔ شرع باش تا برهی

ورنه گشتی به پیش دیو رهی

مر ترا گر به سوی خانه برد

اشهب و ادهم زمانه برد

خام و گم‌نام رفته از خانه

که بود جز جنین و افگانه

گام زن همچو روز روشن باش

نه فسرده چو بام و روزن باش

آب در گشتن است خوش چو گلاب

چو نگردد بگندد از تف و تاب

دم به دم طوف کن به هر کویی

تا ببینی مگر نکورویی

ور نکو گویی و نکو رایی

همچو اقبال باش هرجایی

با همه خلق رای نیکو دار

خو نکودار و رای چون خو دار

تنگ خویی نشان ادبیرست

خوی بد روبه و نکو شیرست

خوی نیکو ترا چو شیر کند

خوی بد عالم از تو سیر کند

نیست در خورد مر مرا دل و جان

یارب از هر دوام تو باز رهان

چیست لذّت ز عمر با تکلیف

همه با هم رقیب و خصم و حریف

زین همه خلق و زین همه بنیاد

بار تکلیف خویش بر تو نهاد

گشت زین کاینات جمله خصوص

احسن‌الصوره مر ترا مخصوص

گرد هزل و عبث چرا گردی

عمر خود در عبث هبا کردی

که ترا غرهّ کرد بر دنیی

تا بدادی ز دست خود عقبی

کار خود دیر و زود دریابی

لیک اکنون هنوز در خوابی

غافلی زین زمانهٔ غدّار

از وجود زمانه دست بدار

کین امانی نه پایدار بُوَد

حسرت‌افزای و عمر خوار بُوَد

چون من و چون تو صد هزاران کشت

ناشده سرخ یک سر انگشت

تو در این راه کودکی طفلی

نه شراب مروّقی ثفلی

مرد راهی درآی و مردی کن

ورنه ره گیر و رو مه سردی کن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:22 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر دور قمر و گردش روزگار

دور ماهست و خلق را از ماه

عمر ماهست چون رهش کوتاه

هرکرا ماه پرورد به کنار

شیر خواره‌اش دوتا کند چو خیار

با رونده روندگان پایند

بام خرگه به گِل نیندایند

خانهٔ جانت را به سال و به ماه

پاره پاره کنند چون خرگاه

چنبر چرخ و اختر شر و شور

این چو حرّاقه دان و آن چو بلور

می‌کشندت به خود به دام و به دم

پاسبانان گنبد اعظم

لیک اگر یورتگه ز عزّ سازند

هم ازو خرگهیت پردازند

بر تو عمر تو القیامة خواند

زانکه واللیل والضحاش نماند

چون برآید ز چرخ عمر تو شید

شید مرگ آنگه عود او شد بید

چون ببیندت آن زمان با ذل

راست چون در بهار نرگس و گل

لیک گه عزّ و گاه ذُل سازند

کار و بارت همه براندازند

عقل داند به عقل باز شناخت

دیده را جز به دیده نتوان یافت

که یکی شمع زنده کرد به باغ

به یکی بوسه صدهزار چراغ

گر کسی از اثیر برگذرد

دوربین زان بُوَد که دیده خورد

جنس از جنس باز دارد رنج

که ترازو بُوَد ترازو سنج

مبرد ار چند چیزها ساید

مبرد دیگرش بفرساید

با گرانجان مگوی هرگز راز

کاسیا چون دو شد شود غمّاز

اندرین خر سرای نویی تو

به چه مانی مرا نگویی تو

خرِ عیسی گرسنه بر آخُر

دامن راه کهکشان پر دُر

ار بسان ذباب ماندی باز

چکنی تخم خشم و شهوت و آز

دست دیوان گشاده خاتم جم

خواب شه بسته شب به سحر و به دم

یار در راه چون روان باشد

بی‌روان مرد چون روان باشد

دوستان در ره صلاح و صواب

یکدگر را مدد بوند چو آب

مرد باید که اهل دیده بُوَد

تا در این راه حق گزیده بُوَد

چون ندارد بصارت اندر کار

نشنوده است یا اولی‌الابصار

دیدهٔ دل ترا چو نیست قریر

نیستی در نهاد کار بصیر

اهل دین را جز اهل دین نگزید

دید را جز به دیده نتوان دید

یار ناجنس تخم خواب آمد

یار همجنس پای آب آمد

دوستان همچو آب ره سپرند

کآبها پایهای یکدگرند

راه بی‌یار زفت باشد زفت

جز به آب آب کی تواند رفت

با رفیقان سفر مقر باشد

بی‌رفیقان مقر سقر باشد

بس نکو گفته‌اند هشیاران

خانه را راه و راه را یاران

کار بد هر که را رفیق بدست

زانکه بد رنگ عاجز از خردست

زین جهان همه سراسر غم

دلم از دل گرفت و از جان هم

آنکه زو چاره نیست یارش دان

وآنکه نه یارِ تست بارش دان

تازگی سرو و گل ز بارانست

زندگی جان و دل ز یارانست

دوست را کس به یک بلا نفروخت

بهر کیکی گلیم نتوان سوخت

آب را چون مدد بود هم از آب

گلستان گردد آنچه بود خراب

پس اگر این مدد بریده شود

میوه بر شاخ پژمریده شود

راه بی‌یار نیک نتوان رفت

ورنه پیش آیدت هزار آکفت

یار نیک اندرین زمانه کمست

زانکه غثّ و سمین کنون بهمست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:22 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

آن شنیدی که گفت دمسازی

با قرینی از آنِ خود رازی

گفت کین راز تا نگویی باز

گفت خود کی شنیده‌ام ز تو راز

شرری بود کز هوا پژمرد

از تو زاد آن زمان و در من مرد

سر ز نامحرمان نهان باید

ورنه محرم چو بشنود شاید

دوست محرم بود به راز و نیاز

پیش محرم برهنه باید راز

در ره سیل و رودها خفته

سخن گفته به که ناگفته

راز جز پیش عاقلان مگشای

دل خود جز به اهل دل منمای

آن نبینی که تخمها در گِل

ننماید به هیچ ظالم دل

کم ز خاکی و خاک نعمت ساز

از زمستان نهفته دارد راز

چون هوا دست عدل بگشاید

راز و دل جمله خاک بنماید

راز در زیرکان نهان باشد

زانکه هشیار بدگمان باشد

هرکه در روز راز گسترده‌ست

ابجد از لوح عقل بسترده‌ست

سرّ والشّمس چون دلش دریافت

نه ز واللیل بدروار بتافت

گفت کین سوز پرده‌ساز منست

شب معراج روز راز منست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مثل اندر حال ادبار

خوش دلی از پی سخن پاشی

گفت ادبار را کجا باشی

گفت باشد مرا دو جای وثاق

دل رزّاق و محبر ورّاق

گفت دیگر کجات جوید کس

گفت که ادبار را دو خانه نه بس

زانکه گوید خرد در این منزل

ساعتی از حمار جهل انزل

تا بوم در دو آشیانه بُوَم

یا به بازار یا به خانه بُوَم

کین بپسنده مردم درویش

خورد از خونبهای دیدهٔ خویش

آن عزازیل با هوا پیوست

زان ورا هاویه است جای نشست

در هوا سود نیست زان برگرد

تا ز بود تو برنیارد گرد

خُردْ همّت همیشه خوار بُوَد

عقل باشد که شاد خوار بُوَد

گر تو از علم نردبان سازی

هرچه خواهی تو زود دریازی

رهرو رهروان در این ره اوست

زانکه فرمان‌پذیر اللّٰه اوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل فی حفظ اسرارالملوک

بود مردی علیل از ورمی

وز ورم برنیامدیش دمی

رفت روزی به نزد دانایی

زیرکی پر خرد توانایی

گفت بنگر که از چه معلولم

کز خور و خواب و عیش معزولم

مجسش چون بدید مرد حکیم

گفت ایمن نشین ز اندُه و بیم

نیست در باطن تو هیچ خلل

می‌نبینم ز هیچ نوع علل

مرد گفتا که باز گویم حال

کز چه افتاد بر من این اهوال

رازدارِ ملوک و پادشهم

با مزاج ملوّن و تبهم

شه سکندر دهد همه کامم

که ورا من گزیده حجّامم

لیک رازیست در دلم پیوست

روز و شب جان نهاده بر کف دست

نتوانم گشاد راز نهان

که از آن بیمِ سر بود به زمان

سال و مه مستمند و غمگینم

بیش از این نیست راه و آیینم

گفت مردِ حکیم رَو تنها

بی‌علایق نهان سوی صحرا

چاهساری ببین خراب شده

گشته مطموس و خشک از آب شده

اندر آن چاه گوی راز دلت

تا بیاساید این سرشته گِلت

مرد پند حکیم چون بشنید

همچنان کرد از آنکه چاره ندید

شد به صحرا برون نه دانا مرد

از پی دفع رنج و راحت فرد

دید چاهی خراب و خالی جای

درد خود را در آن شناخت دوای

سر سوی چاه کرد و گفت ای چاه

رازِ من را نگاه دار نگاه

شه سکندر دو گوش همچو خران

دارد اینست راز، دار نهان

باز گفت این سخن سه بار و برفت

بنگر او را که چون گرفت آکفت

زان کهن چاه نی بُنی بر رُست

شد قوی نی بُن و برآمد چُست

دید مردی شبان در آن چه نی

ببرید آن نی و شمردش فی

کرد نایی از آن نی تازه

راز دل را که داند اندازه

نای چون در دمید کرد آواز

با خلایق که فاش کردم راز

شه سکندر دو گوش خر دارد

خلق از این راز او خبر دارد

فاش گشت این سخن به گرد جهان

مردِ حجّام را برید زبان

تا بدانی که راز بهروزان

بتر از جمر و آتش سوزان

عالمی پر ز آتش و تف و دود

بهتر از یک سخن که راز تو بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

بود اندر سرخس یک روزی

مجلسی بس به رونق و سوزی

مجلسی پر ز ناله و شیون

گفت آن صدر دین و فخر زمن

آن چو موسی ز شوق بر سرِ طور

بوالمفاخر محمّد منصور

من بدان مجلس اندرون بودم

زان عبارت به دل برآسودم

این حکایت ز روی نکته براند

دُرّ معنی درو به رمز افشاند

بشنو این را که هست قول سدید

که به جایی مگر که پیر و مرید

درفتادند چون سماعی بود

دیو را اندر آن دفاعی بود

وجد افتاد هردو را بتمام

درگذشتند از حلال و حرام

پیر می رقص کرد در حالت

زانکه از شوق بود با آلت

دید مردی مرید آهسته

زیر زنّار بر میان بسته

گفت کای پیر این امانت کیست

بسته زنّار بر میانت چیست

پیر گفتش که ای فضول نیوش

سِر چو دیدی خموش باش خموش

کین نه زنّار بلکه زنهارست

روضهٔ روح را چو انهارست

از پی قهر نفس بی‌دینم

بستن کُستی است آیینم

تا بداند که گبر بی قدرست

کار او پیش صدر دین غدرست

هر سَحر کو ز خواب برخیزد

پیش کو شرّ و فتنه انگیزد

من کنم عرضه بر وی این زنّار

تا ز پندار بد شود بیدار

گویم ای گبر آنکه این دارد

از کجا نیم ذرّه دین دارد

ز اهل ناری نه در خورِ نوری

دام دیوی نه حلّهٔ حوری

تا در آن دم بتر ز خویش ز شر

نشناسد کسی ز جمله بشر

نکند کبر و کین نیامیزد

از ره جهل و حمق برخیزد

تا بدین فن ز عُجب و استکبار

باز دارم ورا به لیل و نهار

هم سلامت بود مرا ز شرش

هم به خود نبود از بطر نظرش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت در ظالم و مظلوم

کودکی با حریف بی‌انصاف

گفت کای سر به سر دغا و خلاف

تو درازی و نیز در یازی

پس همان به که گَوز کم بازی

اندرین شاهراه بیم و امید

دایهٔ جسم تست دیو سپید

شب و روز از پی غذای تنت

مانده پستان دیو در دهنت

که هوای هلاکت اندیشت

سر پستان سیه کند پیشت

کو یکی مادری که از سرِ درد

کودک از شیر باز داند کرد

کردت ارچه چو گَوز بُن گردن

شیرِ پستان غافلی خوردن

ناگهی بینی از درِ بستان

اجل آید سیه کند پستان

شیر خوردنت امل دراز کند

اجلت خو ز شیر باز کند

دل خورد شیر او چو گاو سبوس

نزد عامی چو پارسا سالوس

باز کن خو ز شیر خوردن پُر

طمع از شیر ماده گاو ببُر

بر سر پل دل وطر چه بُوَد

در سرای خطر بطر چه بُوَد

طین که ابلیس داشت از وی ننگ

تو چو دینش گرفته در بر تنگ

زادمی قبله عقل و دین داری

نه نباتی که قبله طین داری

نبوی پیش جهل دست آموز

بر همه آرزو شوی پیروز

دل ز گل بگسل ار یقین داری

دور کن کین ز دل چو دین داری

گر تو در خطّهٔ خطر شب و روز

با خرد همچو طفل باز گَوز

خانهٔ جغد را بکوشیدی

به گچ و سنگ و نقش پوشیدی

سال طوفان و خانه آشفته

تو درو گاه مست و گه خفته

نه که چون ژاله‌ای فرو بارد

خانه را بر سرت فرود آرد

روز و شب گاه و بیگه از باران

غافل از راه آب و ناوندان

چون ترا برد در سفر طوفان

بر تو خندند نقش و گچ پس از آن

بر دکان فریب و تلبیست

دست خوش یافتست ابلیست

هم ز دست خودت در این بنیاد

پای در گل بماند و سر بر باد

هست از او امر و نهی و آرو میار

از تو بیشه است عمر دست افزار

آنچه سود آید او برد به درست

وآنچه باشد زیان ز مایهٔ تست

ناگرفته به رشوت از دین نور

رایگان دیو را شده مزدور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:23 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها