0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

آن شنیدی که با سکندر راد

گفت در پیش مردمان استاد

کی شده فتنه بر جهانگیری

غافل از روز مرگ وز پیری

باز عمر تو چون کند پرواز

نبود با هیچ کس دمساز

هرکسی گوشه‌ای دگر گیرد

ورچه شاهی به بنده نپذیرد

در جهان بهتر از کم آزاری

هیچ کاری تو تا نپنداری

عمر کرکس از آن بُوَد بسیار

که نبیند کسی از او آزار

تا از او جانور نیازارد

جز به مردار سر فرو نارد

باز اگر کبک را نکشتی زار

سال عمرش فزون شدی ز هزار

زانکه از کرکس او ضعیف‌ترست

طعمه و جای او لطیف‌ترست

هرکه خون ریختن کند آغاز

زود میرد بسان باشه و باز

چون نمودم در این سخن برهان

سخن آغاز کردم از نسیان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

آن سلیمان که در جهان قدر

بود سلطانِ وقت و پیغامبر

برنشسته بُد او به بادِ صبا

سوی مشرق شد او ز جابلسا

دید در راه ناگه آب‌خوری

کِشتزاری و پیر برزگری

کشت می‌کرد و نرم می‌تندید

گاه بگریست و گاه می‌خندید

شد سلیمان بدو سلامش کرد

پیر کان دید احترامش کرد

گفت هی کیستی که دل شادی

برنشسته به مرکبِ بادی

گفت ای پیر من سلیمانم

هر دو هستم نبیّ و سلطانم

زیر امرِ منست ملک زمین

پری و دیو بر یسار و یمین

مُلکم ای پیر مرز بی‌لافست

شرق تا شرق قاف تا قافست

پادشاهم به روم و چین و یمن

باد را بین شده مسخر من

گفت این گرچه سخت بنیادست

نه نهادش نهاده بر بادست

هرچه بد بود به باد شود

جان چگونه به باد شاد شود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر حشر و نشر الناس کما یعیشون یموتون و کما یموتون یحشرون

 

تا تو زین منزل آدمی نروی

دان که اندر گو سقر گروی

باش تا خلق را برانگیزند

تا کیند از درون چنان خیزند

گرچه اینجا قباد و پرویزی

چون عوانی ز گل سگی خیزی

ورچه اینجا امیری از زر و زور

با تکبّر ز خاک خیزی مور

ور چه اینجا ز عزّ شهنشاهی

یابی از ظلم دست کوتاهی

ور فقیهی ولیک شورانگیز

دیو خیزی به روز رستاخیز

ور بوی زهدورز لیکن خر

هیزمِ دوزخی ولیکن تر

وی بوی قاضی و ستمکاره

روز محشر شوی تو بیچاره

ور بوی عالم و نه عامل تو

دو زبانی بوی نه کامل تو

چون تو با سیرت بدی ریزی

دانکه با صورت ددی خیزی

بد و نیک تو بر تو باشد به

وز بد و نیک تو کسی را چه

معنی از خانه چون به کوی آید

نقش دلها به سوی روی آید

کند از بهر جلوه مبدع چون

قوّت اندرون و فعل برون

نیکی افزود آبِ بازپسان

از بدی خاک بر سر مگسان

گر تو نیکی مرا چه فایده زان

ور بدم من ترا از آن چه زیان

آن قدر بس ترا در این کلبه

هوس موش و دانش گربه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر صفت نقص دنیا

مال بر کف چو پیل بر کشتیست

مال در دل چو آب در کشتیست

مال مصلح چو آب زیر سفن

کاید از رفتنش کرامت تن

وانِ ممسک چو آب در فُلکست

که وجودش مقدم هُلکست

مرد را چون دم و درم باشد

آن نکوتر که جود هم باشد

تا به اینجاش کس جگر نخورد

تا بدانجای حسرتی نبود

ورچه در مال جز لطافت نیست

لیک بودش بی این دو آفت نیست

کز حلال از زمانه مشغولی

وز حرام از خدای معزولی

پسرِ عوف را ز بهر حلال

به بر مصطفی نبود مجال

مرد دین باش و مال را یله کن

خیز و دنیا به جملگی خله کن

نبود خود حکیم شبهت جوی

از طعام حلال دست بشوی

گرچه زو جسم را پناه بُوَد

لیکن آن هم حجاب راه بُوَد

در زر و سیم اگر کمالستی

کی قرین سگ و دوالستی

مال اگر مایل خران نشدی

حلقهٔ فرج استران نشدی

آدمی مرده در غم نانی

آن دوال رکاب چون کانی

آدمی پیش اسب بی‌درمست

آن دوال رکاب محتشم است

دنیی از دین همیشه آزرده‌ست

کاب دنیا جمال دین برده‌ست

مال سوی حکیم کی یازد

زشت با کور به فرا سازد

دور دارد شب خود از روزش

که بترسد که بشکند پوزش

هر دو آنجا که علم و فرهنگ است

در نگنجد از آنکه ره تنگست

نشود مال جز به دون مایل

جاهل از طبع بد شود سایل

دون و دنیی بوند هر دو قرین

قحبه‌ای آن و قلتبانی این

دیده‌ور پل به زیر کام کند

کور بر پشت پل مقام کند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در چشم نگاه داشتن گوید قالَ النّبی علیه‌السّلام: النّظر سهم منِ سهامِ الشیطان

 

آنچه بر تن قبول بر جان رد

وانچه بر پای نیک بر سر بد

منگر اندر بتان که آخر کار

نگرستن گرستن آرد بار

اوّل آن یک نظر نماید خرد

پس از آن لاشه جست و رشته ببرد

تخم عشق آن دوم نظر باشد

پس از آن رشک و اشک تر باشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر صفت ربیع و تشبیهات گوید ذکر الربیع یحیی القلوب المیتة و یشرح الصدور الضیقة

 

شُکر انصاف بر زبان بهار

گفت بلبل چو مردم هوشیار

شُکر عدل بهار پیش اِله

دل گُل گوید از زبان گیاه

دشتها پر لحاف بی‌بالین

باغها پر عروس بی‌کابین

گفت قرآن به لفظ همچون دُر

مرد دامن کشیده را فانظر

تا ببینی به چشم عقل پژوه

بر گریبانِ دشت و دامن کوه

از پی نقشهای جان‌آویز

اختران نقش‌بند و رنگ‌آمیز

باغ پر تختهای سقلاطون

راغ پر فرشهای بوقلمون

شاخها حلّه‌پوش و مشک آغوش

دشت عنبر نهاد و مینا پوش

شبنمِ اشک چون سهیل و سها

روی چون بامداد روی گیا

عنبرین گشته از نسیم صبا

از مسام زمین مشام هوا

سرو چون حور سبز پیراهن

مشک و عنبر دمیده بر دامن

باغ مانند عطر مشک آگین

راغ مانند زلفِ حورالعین

چشمهٔ اشک چشم من بشتاب

تا درِ باغ رفته از لبِ آب

خامه بر کار کرده شست بهار

زلف کوتاه کرده دست بهار

نی چنانست گردش بی‌باک

زلف شب را گرفته کش سوی خاک

گر بخواهد به حکم خلق کمال

خون کند مشک و مشک خون در حال

صفت گل کنون به قوّت دل

گفت بلبل چو مردم عاقل

دشتها را لباسها رنگین

باغها را ز حلّه‌ها آذین

کوه پر نقشها همه زیبا

اختران نقش‌بند بر دیبا

شاخ مانند عقد پر لؤلؤ

باد مانند نافهٔ آهو

باغ پرحقه‌های درّ و گهر

راغ پُر شفشه‌های نقره و زر

گنج قارون به دامن سنگی

زیب حورا عیان به هر رنگی

قطر باران چو دانه‌های گهر

بر شقایق چکیده همچو دُرر

قُمری و فاخته فراز چنار

برده از عاشقان شکیب و قرار

سرو چون حور در میان چمن

سمن مشک‌بیز پیرامن

پایهٔ ابر همچو درّ خوشاب

آمد از حد ارمن و سقلاب

مرغ نالان فراز گلبن گل

مست بی‌مطربان و ساغر مُل

ابر شسته ز روی هامون پاک

هرچه آلایشست از رخ خاک

راز دل کرده جمله عالم فاش

زیرکان زمانه چون اوباش

خانه بگذاشته همه زن و مرد

سوی صحرا برون شده پی خورد

خنک آنکس که او به فصل بهار

لذّتی دارد او ز بوس و کنار

خانهٔ چین گشاده منظر اوی

شاه قیصر نموده دختر اوی

خم زلف بنفشهٔ دل جوی

عود خامست رُسته بر لبِ جوی

ناف آهو چو خورد سنبل دشت

بویش از کوه قاف و طور گذشت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ذکر اظهار حال آن سرای فی یوم‌القیامة فلا انساب بینهم یومئذ ولایتسائلون

 

روز دین دستِ دست رس نبود

نسب کس شفیع کس نبود

نقد تو چون ترا برانگیزد

همه در گردن تو آویزد

بوته خود گویدت چو پالودی

که زری یا مس زراندودی

گر بدی آتشت بپالاید

ور بدی صافی از تو آساید

چون رسیدی به آتش موعود

خود بگوید که چندنی یا عود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر بیان ظلومی و جهولی انسان کما قال‌اللّٰه تعالی: وحملها الانسان انّه کان ظلوما جهولا

 

هیچ بدنامی آدمی را پیش

از ظلومی و از جهولی خویش

چه حدیثست هرچه پیش آید

همه از ظلم و جهل خویش آید

حق پسندست عالم و عادل

بنده‌گه ظالمست و گه جاهل

آدمی با گنه شکسته‌ترست

پای طاوس چشم زخم پرست

کانکه گوید منم شده معصوم

اوست بر نفس خویشتن میشوم

کانکه خود را شکسته دل بیند

خویشتن را به دل خجل بیند

اوست شایستهٔ خدای کریم

ایمن است از عذاب نار جحیم

گفت داود را خدای جهان

که منم یاور شکسته دلان

جان پاکان خزانهٔ فلکست

جسم نیکان نشیمن ملکست

جسم تو گرچه ناپسندیده است

شوخ چشمست لیک خوش دیده است

آدمی سر به سر همه آهوست

ظن چنان آیدش که بس نیکوست

عیب دارد دو صد هزاران بیش

هنرش آنکه از بهایم پیش

گر بود زینتش ز عقل و ادب

ورنه هم با بهایم است نسب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در بیهوده خندیدن

خندهٔ هرزه کار غُمر بود

خندهٔ برق را چه عُمر بود

بیخ عمرت زمانه برکنده

چون همه ابلهان تو و خنده

آنکه را لحد و حفره کنده بُوَد

مر ورا خود چه جای خنده بُوَد

مکن ای دوست در سرای عمل

عقل را خرج در غرور امل

نه چو مُردی نماند بوی و گار

پس تو انگار مُردی آن بگذار

ماه نو پرّ و بال تو برکند

پس تو بر مه مخند بر خود خند

هر شبی کان زمانه بر تو شمرد

روز از زندگانی تو ببرد

در رخ ماه نو کسی خندد

که ازو سود مزد بربندد

پس تو باری چرا نگریی خون

کت ازو جان کمست و دام افزون

غافلان خفته زیرکان نالان

خر به نالش سزاتر از پالان

عاقلان را چو روز معلومست

که شب و روز غافلان شو مست

سال چون مرحله است و مه فرسنگ

روز و شب کام زخم و عرصهٔ تنگ

چون به منزل رسید مرد از راه

از ره رفته پس شود آگاه

باز پس خود نیاید آنچه گذشت

درج اعمار تو زمان بنوشت

با تو صد دُرج دُرّ ناسفته

خانه پر دزد و تو خوشک خفته

عمر کوته چو عمر مور و مگس

اَمَل افزون ز عمر ده کرگس

در ره دین شده قلیل عمل

بهر دنیا شده طویل اَمَل

محلی کان اجل نهد چه بُوَد

املی کان ز حل دهد چه بُوَد

که بود غافل از قضای اجل

کوته اندیشهٔ دراز امل

نخرند از برای سود و زیان

تب لرزه بنسیه کفشگران

خلقی از عمر خود شده معزول

تو بدین عمر مختصر مشغول

تو همی رنج دل به جان بخری

خشمت آید چو گویمت که خری

با قناعت کش ار کشی غم و رنج

ورنه بگذر ز عقل و عشق الفنج

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی طول العمر والحسرة مع ذلک

نوح را عمر جمله ده صد بود

حرص و امید او بر آن آسود

چون گذر کرد نهصد و پنجاه

در فذلک به حسره کرد نگاه

گفت آوخ که بر من این ده صد

بود بر من ز روزکی ده بد

کرد ویرا سؤال روح امین

سر ز بالا نهاده بر بالین

کای ترا عمر از انبیا افزون

چون گذر کرد بر تو دنیی دون

بر چه سان یافتی جهان را تو

چون سپاری کنون روان را تو

گفت دیدم جهان چو تیم دو در

آمدم از دری شدم ز دگر

نوز ناسوده تن ز سیرِ سبیل

کامد آواز پر نهیب رحیل

می‌دهم جان و می‌برم حسرت

شربتم ضربت و شفا شدّت

عمرش ار بُد دراز ور کوتاه

رخت بر بست زان گشاد به راه

عاقبت هم برفت و بیش نماند

آیت عزل خویشتن برخواند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

گفت در وقت مرگ اسکندر

همه را خواند کهتر و مهتر

گفت اینک دو دست خود بستم

هین بگویید چیست در دستم

آن یکی گفت جوهری داری

وان دگر گفت گوهری داری

آن یکی گفت نامهٔ ملکست

وان دگر گفت خاتم ملکست

گفت نی‌نی که جمله در غلطیت

همه راه هوس همی طلبیت

در زمان هر دو دست خود بگشاد

گفت در دست نیستم جز باد

سالی سیسد به یاد دارم من

زان همه عمر باد دارم من

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در مرگ گوید

فرش عمرت نوشته در شومی

این دو فرّاش زنگی و رومی

ای نیاموخته ادب ز ایوان

ادب آموز زین پس از ملوان

ادب آموزدت زمان پس از این

چون نیاموختی ز خلق زمین

کی کنف باشد از بلای تبت

که کفن باف تست روز و شبت

چندت اندوه پیرهن باشد

بو کِت آن پیرهن کفن باشد

تو به درزی شده به پیرهنت

گازر آن دم بکوفته کفنت

با تو این طمطراق و لاف و هوس

تا دم آخرست همره و بس

بعد از آن یار کفر و دینت بود

نیک و بد مونس و قرینت بود

نیک تو روضه‌ای شود ز نعیم

بدِ تو حفره‌ای شود ز جحیم

تو ز حرص و حسد میان سعیر

گرد تو چون سرای پرده اثیر

با خودی از اثیر چون گذری

هیزمی از سعیر چون گذری

خویشتن را وداع کن رَستی

عقد با حور بی‌گمان بستی

روح با حور فرد جفت شود

تنت در زیر گِل نهفت شود

بر گناهان همی کنی اصرار

خویشتن را ز مردگان انگار

خانه را گور ساز و دل را خصم

در و دیوار خاک و گِل را رسم

همه فعل تو از تو کرده سؤال

یافته گوشمال و خورده دوال

یک به یک کرده را جزا دیده

وز شفیعان طمع تو ببریده

ناقد فعل تو علیم و بصیر

تو ز احوال خویش گشته ضریر

برگرفته حجاب بار خدا

روز پاداش فعل و روز جزا

ای فگنده به جهل و سیرت زشت

روبه اندر رز و ملخ در کشت

آرزوی ضیاع و اسبابت

روز آبت ببرد و شب خوابت

آرزو را به زیر پای درآر

هوس و آرزو به ره بگذار

کارزو و هوس کسی جوید

کو همه راه بی‌خودی پوید

آنچه جد چون لعب همی شمری

وآنچه حق چون کذب همی شمری

لعب و بازی برای کودک راست

مرد با لاعبی نیاید راست

گر بیابی تو در اجل تأخیر

نه ترا مسکنست قعر سعیر

بسته با عُقدهٔ تمنا عقد

توبه‌ها نسیه و گناهان نقد

فارغ از مرگ و ایمن از تخویف

جرم حالی و توبه در تسویف

تو ز احوال خویش محجوبی

زان طلبکار مرد مقلوبی

وه که چون آمدی برون ز نهفت

چند واحسرتات باید گفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی صفة الموت

جر دو رنگی نشد ز مرگ هلاک

مرد یک رنگ را ز مرگ چه باک

مجلس وعظ رفتنت هوسست

مرگ همسایه واعظ تو بسست

مرگ را در سرای پیچاپیچ

پیش تا سایه افگند به بسیچ

زادگان چون رحم بپردازند

سفر مرگ خویش را سازند

تو به پیری ز مرگ نندیشی

ملک‌الموت را مگر خویشی

وگر ایدون که خویشی تو دُرست

هست باری بآخر و به نخست

نکند سود و جز زیان ندهد

که ورا نیز اجل امان ندهد

سوی مرگ است خلق را آهنگ

دم‌ زدن گام و روز و شب فرسنگ

جان پذیران چه بی‌نوا چه به برگ

همه در کشتی‌اند و ساحل مرگ

هستی حق زوال نپذیرد

آنکه مرگ آفرید کی میرد

پیش آن‌کس که قدر دین داند

سرگذشت امل اجل خواند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در بقا و فنای جسم و جان گوید

در جهانی که عقل و ایمانست

مردن جسم زادن جانست

تن فدا کن که در جهان سخن

جان شود زنده چون بمیرد تن

روزی آخر ز چرخ پاینده

هم تو سایی و هم بساینده

گر ترا از حواس مرگ برید

مرگ هم مرگ خود بخواهد دید

هاون ار چند چیزها ساید

هم بسوده شود چو وقت آید

مرگ اگر ریخت خون ماده و نر

هم بریزند خونش در محشر

ای بهان را به بد بیازرده

وآنچه بد بود با بدان کرده

عمرت از آس آسمان سوده

تو دمی زو چنان نیاسوده

بس بود زین سپس کنف کفنت

که همی بر نتافت پیرهنت

لعل را کافتاب پروردست

از همه آفتش جدا کردست

شحنهٔ اوست آفتاب بلند

نرساند بدو نهیب و گزند

چون همی زاختران پذیرد قوت

خم نگیرد ز گوهران یاقوت

باز دُرّی کز آب زاد و مغاک

لاجرم خاک شد ز خاک چو خاک

بر فلک شو که در جهان وجود

هرکه برتر کریم‌تر در جود

دشمن جان تنست خاکش دار

کعبهٔ حق دلست پاکش دار

زانکه اندر سرای سور و صوَر

از پی خواندن سرور سوَر

همه آلایش تو از طین است

همه آرایش تو از دین است

رهبر این راه را چو مرگت نیست

بی‌نوایی مکن چو برگت نیست

مرگ هدیه است نزد داننده

هدیه دان میهمان ناخوانده

سوی دین هدیهٔ خدایش دان

آنکه ناخوانده آیدت مهمان

مرگ ناخوانده کایدت مهمان

پیش هدیهٔ خدای کش تن و جان

جامه‌ت ای آنکه تخت تو خردست

ز آتش و آب باد و خاک به دست

مرگ چون رخ نمود هیچ منال

به دل و جان همی کن استقبال

همچو ایمان برای سور و سروش

جامه‌های برهنگی در پوش

این همه هستیی که در بدنست

نقش نه پیر و چار پیرزنست

نه و چار است مر ترا مایه

برنشاید گذشت زین پایه

گر به غفلت زیی درین مسکن

جان مسکینت ماند بی‌مأمن

بروی زین سرای بی‌معنی

گوش پر گوشوار لابُشری

از پی پنج روزه بدمردی

گنج عقبی به دنیی آوردی

باری ار زین شکار نیست گزیر

مرغ دنیا به دام دنیا گیر

خرج کردی برای تن جان را

در سرِ نان بدادی ایمان را

مکن ار مال را شناسی ارج

زر رکنی به شهر کوران خرج

کی بود سوی بزمی و رزمی

شهر خوارزم و نقد خوارزمی

جعفری را چو نیست اینجا نرخ

باز دار از پی تجارت کرخ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در نکوهش این جهان

اینکه اقلیم بیم و امیدست

خود یکی روزه راه خورشیدست

اینک امروز ربع مسکونست

قطره‌ای از هزار جیحونست

هیچ نادیده عالم معنی

معرفت را چرا کنی دعوی

تو ز طاوس پای دیدستی

نام اقلیمها شنیدستی

ز رزی دانهٔ عنب دیدی

مهرهٔ بوالعجب به شب دیدی

بازی روز و شب به انبازی

هست پیش تو همچو شب بازی

شیر گرمابه دیده از نقاش

باش تا شیر بیشه بینی باش

تو که این را چو جان نگه داری

گاه از آن عقل را بیازاری

نبود مر ترا بهی و مهی

با دلی پر ز حرص و دست تهی

برکه خندند ساکنان اثیر

کز تو با گریه ماند گوز و پنیر

گوز مر خرس حرص را بگذار

وین پنیر بدت به گربه سپار

که اگر با تو دم زند هوست

کند از جور چرخ در قفست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:41 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها