0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی ذمِ حبّ الدّنیا و منع شرب الخمر

 

می همی خور کنون به بوی بهار

باش تا بردمد ز گور تو خار

ای چو فرعون شوم گردنکش

از ره آب رفته در آتش

چکنی در میان رنج خمار

کار آبی که آتش آرد بار

زان چنان خون که از لگد ریزند

پس ز تابوت خم برانگیزند

نه که زنده شوی گزنده شوی

از لگد مرده‌ای چه زنده شوی

چون چو شیران به کرد خود نچری

همچو روباه خون رز چه خوری

عشق بیرون برد ترا ز خودی

بی‌خودی را بدان ز بیخردی

با خرد میل سوی مُل چکنی

سپر خار برگ گل چکنی

آنکه دارد خرد نخواهد مُل

وانکه باشد حزین نبوید گُل

از پی هوش برمگردان میل

خاصه مستی و خانه بر ره سیل

چون براتی ندارد اندر ره

لاشه خر را به دست دزد مده

به بُوَد خواجه را در این بازار

وندرین گلشن و درین گلزار

کیسه خالی و شهر پر ماتم

شرع خصم و ندیم نامحرم

کوی پر دزد و زو بعست و پری

تو همی کوک و کو کنار خوری

حزم خود کن که دزدت از خانه است

خازنت خاینست و بیگانه است

تا کی از خویشتن کمی بودن

دلت نگرفت ز آدمی بودن

اندرین سور پر ز شور و شغب

دل پر از غم نشین و مُهر به لب

باده خوردی ولیک باهی نه

دوغ خوردی ولیک با کینه

چون شدی مست هستی ای ساده

خیک باده چو خاک افتاده

چکنی باده کاندرین فرسنگ

بار شیشه است و ره یخ و خر لنگ

خرِ لنگ ضعیف و بار گران

منزلت سنگلاخ و تو حیران

راه تاری چراغ بی‌روغن

باد صرصر تو بادخانه شکن

سر بی‌مغز و پای محکم نی

مال همدست و یار محرم نی

خوابگه ساخته ز شاخ درخت

تا نهاده قدم به جایی سخت

تا ترا اندرین سفر ز گزاف

باشد اندر خیال خانهٔ لاف

شب سر خواب و روز عزم شراب

چه کند جز که دین و ملک خراب

تو به می شاد و آدم اندر بند

اینت بد مهر و ناخلف فرزند

گرچه شادی نمای اوّل اوست

کیسهٔ گم شده معوّل اوست

کو بدین خاکدان و ویران دِه

کیسه لاغر کنست و تن فربه

داند آن کو گشاده رگ باشد

که میان بسته تیزتگ باشد

مرد فربه چو پنج گام برفت

هفت عضوش ز چار طبع نهفت

تو به چُستی حساب از او برگیر

چون بپوشند جامهٔ شبگیر

که گریبان چو دامن و تیریز

عطسه و خوی گرفت و سرفه و تیز

او سرت را گرفته زیر دو پای

تو ز جان ساخته تنش را جای

تو بدو دین و بخردی داده

او به تو دیوی و ددی داده

تو ازو آن خوری که پستی تست

و او ز تو آن بَرد که هستی تست

عمر دادی به باد از پی می

غافلی زین شمار عزّ علی

به نشاط و سماع مشغولی

وز سرای بقا تو معزولی

فارغ از مرگ و ایمن از گوری

من چه گویم ترا به دل کوری

چنگ در دنیی زبون زده‌ای

دل پاکیزه را به خون زده‌ای

حبه‌ای نزد تست کوه اُحد

سیم باید که باشدت لابد

ور نباشد خدا و دین باشد

دیو دنیی چنینت فرماید

هیچ خصمت بتر ز دنیا نیست

با که گویم که چشم بینا نیست

گل به نزد تو زان فراز آمد

که گلو را به گل نیاز آمد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر آنکه آدمی پس از اشیاء و جهات پیدا آمد

 

از هوا و ز طبع در انسان

دعوت عقل پستر از همه دان

گر پس از جسم و جان درآید دین

در مراتب عجب چه داری این

دختر طفل را پی پیوند

اولش لعبتست و پس فرزند

نه درآید به وقت جنبش گُل

گربه در بانگ وانگهی بلبل

داند آنکش دلی خردمندست

که از این بانگ تا بدان چندست

فرق دانند مردمِ هشیار

بانگ خر ز ارغنون و موسیقار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت در این معنی

نه بپرسید از جحی حیزی

کز علیّ و عُمر بگو چیزی

گفت با وی جحی که اندُه چاشت

در دلم مهر و بغض کس نگذاشت

شره لقمه آن چنانم کرد

کز تعصّب شدم به یک ره فرد

مر مرا کار خورد و خفت آمد

با دلم اکل و شرب جفت آمد

هرکه او بیش خورد بیش رید

نه چو لقمان ز لقمه بیش زید

مرد با مال بی‌یقین باشد

سیر خورده گرسنه دین باشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت در شجاعت و غیرت

از زره بود پشتِ حیدر فرد

کرد خصمش سؤال گفتا مرد

تا بُوَد روی به زره باشد

چون دهد پشت کشته به باشد

آب باشد نه مرد چون پولاد

کوه زره‌پوش گردد از هر باد

مرد مردانه همچو کُه باشد

که ازو بادها ستُه باشد

تا تفِ دل ز کینه نفروزد

کی تن از دل شجاعت آموزد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر خوردن شراب و خواصّ آن گوید

 

مر سران را چو طامع و می خوار

بهر چه دردسر دهم چو خمار

می چو با رسم در نهاد شود

آتش و خاک و آب باد شود

زان برو چار طبع دست نیافت

که سوی هیچکس به پا نشتافت

هست می در نهاد خود پیوست

در کف پای عقل و بر سر دست

شاه می بر جمال تن چیره‌ست

ماه عقل از کمال می خیره‌ست

مایهٔ سنگ گرم و سردان اوست

وز پی زر محکّ مردان اوست

از کف پُر ز معجز موسی

مرده زنده کنست چون عیسی

مرد را عقل دیده و دادست

غذی روح باده و بادست

زیرکان را درین سرای خراب

هیچ غمخواره‌ای مدان چو شراب

باده در پیش اندُه استاده است

زانکه غمخوار آدمی باده است

عقل را گر سوی تو هست شکوه

بادهٔ عقل دوست را منکوه

از تری تف نشان صفرا اوست

وز تبش نقش سوز سودا اوست

اندرین باغ خوب و راغ فلک

از پی جغد نفس و زاغ فلک

گُل چو بر دست مُل به بام دهد

تا بدو بوی خویش وام دهد

به مشام آنکه گل بینبوید

از مشامش نشاط دل روید

هست در راه فکرت عاقل

از پی کشف فطرت غافل

مدد عشرت جوان مردان

نقل حرّان و ناقد مردان

اندکی زو عزیز و تندارست

باز بسیار خوار ازو خوارست

تا تو او را خوری عزیزش دار

چون ترا او خورد بمانش خوار

دل به احکام دین سپردن به

باده خوردن ز وقف خوردن به

هر دو چون ره بگیردت به سراط

پس چه باده خوری چه وقف رباط

دیده‌ای کان ز طمع باشد پُر

کرده داند نشان پای شتر

آیت از روی برد و عقل از رای

تو سوی نان هنوز آتش پای

آنکه نان رست در دل و جانش

باده بی‌باده خورد مهمانش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در تسویت پارسی و تازی

فضل دین در رهِ مسلمانیست

هنـر ملک ره فرادانیست

هست محتاج کارسازی ملک

چه کند پارسی و تازی ملک

از پی دین و شغل پردازی

هیچ در بسته نیست در تازی

تا عمر شمع تازیان بفروخت

کسری اندر عجم چو هیمه بسوخت

ملک عدلست و دین دلِ پر درد

تازی و پارسی چه خواهد کرد

پارسی بهر کارسازی تست

تازی از بهر کرّه تازی تست

گر به تازی کسی ملک بودی

بوالحکم خواجهٔ فلک بودی

تازی ار شرع را پناهستی

بولهب آفتاب و ماهستی

مرد را چون هنر نباشد کم

چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم

بهر معنیست قدر تازی را

نز پی صورت مجازی را

هرکه شد جان مصطفی را اهل

چکند ریش و سبلت بوجهل

بهر معنیست صورت تازی

نه بدان تا تو خواجگی سازی

روح با عقل و علم داند زیست

روح را پارسی و تازی چیست

این چنین جلف و بی‌ادب زانی

که تو تازی ادب همی خوانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثّل فی شأن اصحاب الغفلة و نظر السّوء

 

آن شنیدی که در طواف زنی

گفت با آن جوان نکو سخنی

چون ورا در طواف دید آن مرد

گشت لختی ز صبر و دانش فرد

گشت عاشق به یک نظر در حال

گفت با زن ز حال خویش احوال

گفت با آن جوان زن از دانش

آن چنان زن ز مرد به دانش

کای جوان نیست مر ترا معلوم

کز که ماندی در این نظر محروم

اندرین موضع ای جوان ظریف

آن به آید که اوست مرد عفیف

ویحک از خالقت نیاید شرم

که به یکسو فگنده‌ای آزرم

خالق تو به تو شده ناظر

تو به دل ناشده برش حاضر

این نه جای تمتّع و نظرست

جای تر سست و موضع خطرست

کردگار تو مر ترا نگران

تو به شهوت متابع دگران

مرد را شرم به به هر کاری

نیست چون شرم مر ترا یاری

شرم دار از خدای خالق بار

وانگه از خلق هیچ باک مدار

هرکه از کردگار ترسنده‌ست

خلق عالم ازو هراسنده‌ست

روز بار ای تن ار تو خواهی بار

شرم دار از حرام دست بدار

دوزخی در شکم که این آزست

سگی اندر جگر که این رازست

در خرابی نشسته کین چینست

رسم گبران گرفته کین دینست

اژدهایی گرفته اندر بر

چیست این ملک و جاه و عزّ و ظفر

داده کوران مست را زوبین

چیست این جاه علم و قوّت دین

از برون پاک وز درون ناپاک

کیست این هست صوفئی چالاک

گربه بیرون سگ از درون جوال

چیست این کار کرد و کسب حلال

با سگ و دیو کرده انبازی

چیست این لشکری و آن غازی

داده در دست دزد شمع و چراغ

چیست این شمع شرع نور دماغ

چون برافگنده‌ای بر آب سپر

می نداری بسان مست خبر

زورقی بر نقاب در جیحون

کیست این دخت زادهٔ قارون

جامه‌ای هفت رنگ چون طاووس

کیست این مرد لقمه و سالوس

نعره برداشته چو کبک از کوه

کیست این هست عارفی بشکوه

به لگد بام خانه کرده خراب

کیست این مدّعی بی‌خور و خواب

پای در خود زده چو مردم مست

چیست این دست موزهٔ دل پست

خویشتن را لقب نهاده مسیح

وز دمش صد هزار سینه جریح

بر خود افسوس کرده چون دجّال

که به هنگام خرقه و گه حال

این همه خشم و جنگ و ظلم و شرور

دد و دیواند در نقاب غرور

به سرای بقا از این کشتی

مار و گزدم مبر بدین زشتی

این همه بد فعال و بی‌دینند

چه توان کرد مردمان اینند

عمر خود رای خلق را بیند

خلق بی‌رای خلق نگزیند

یا به عزلت به خوشدلی تن زن

یا بدینها بساز و جان می‌کن

عزّ طلب کردنم ز همّت و خوست

که نیم همچو سفله خواری دوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثل فی اصحاب المغرورین

آن شنیدی که بود مردی کور

آدمی صورت و به فعل ستور

رفت روزی به سون گرمابه

ماند تنها درون گرمابه

بود تنها به گوشه‌ای بنشست

خرزه آن غرزن آوریده به دست

دل و گل کاه و کوره از تف و تب

آذر از خایه و ز پشت احدب

چون کدو خایه و چنار انگشت

خرزه در شست و خربزه بر پشت

هرزه پنداشت کور خودکامه

نکند خایه درد چون جامه

سوزنی تیز درگرفت به چنگ

کرد زی خایه‌های خود آهنگ

سوزن اندر خلید در خایه

آن چنان کور جلف بی‌مایه

چون ز سوزن به جانش درد آمد

با دل خویش در نبرد آمد

از دل آتش ز دیده باد آورد

علت جهل خویش یاد آورد

هر زمان گفتی ای خدای غفور

هستم اندر عنا و غم رنجور

مر مرا زین عنا و غم فرج آر

در چنین غم مرا نماند قرار

سوزن تیز و خایهٔ نازک

برهانم به فضل خویش سبک

کرد مردی در آن میانه نگاه

گشت از آن ابلهی کور آگاه

گفتش ای ابله کذی و کذی

ای ترا جهل سال و ماه غذی

سوزن از دست بفکن و رستی

که ازین جهل جان و دل خستی

تو ز دنیا همان چنان نالی

کان چنان کوردل ز محتالی

دست ز دنیا بدار تا برهی

خیره در کار خویش می‌ستهی

گه به پای از خودش بیندازی

گه دو دست از طمع بدو یازی

می‌نخواهی جهان ولیک به قول

ای همه قول تو نجس چون بول

ای همه قول تو نفاق و دروغ

پیش دنیا تو گردن اندر یوغ

خنک آن کز زمانه دست بداشت

حب دنیا به سوی دل نگذاشت

درد دینست داروی مؤمن

که بدو گردد از جحیم ایمن

تکیه بر لذّت جهان کردن

چیست ای خواجه خون دل خوردن

وقت لذّت بترسی از سلطان

وقت عصیان نترسی از سبحان

دل منه بر جهان بی‌معنی

که ثَباتی ندارد این دنیی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در انسانی و حیوانی گوید

هست ترکیب نفسِ انسانی

نفسی و عقلی و هیولانی

از دل و جان و نیروی فایت

حدِّ او حیّ ناطق مایت

گِل و دل دان سرشتهٔ آدم

این برآن آن برین شده درهم

هرچه جز مردمند یک رنگند

یا همه صلح یا همه جنگند

روح انسان عجایبیست عظیم

آدم از روح یافت این تعظیم

بلعجب روح روح انسانیست

که در این دیوخانه زندانیست

گاه با امر سوی حق یازد

گاه با خلق خالکی بازد

فلکی زیر دست او پیوست

او خود از دست خویش هفت بدست

پایی اندر تن و یکی در جان

متحیّر بمانده چون مرجان

گِل و دل آدمی چو نخچیر است

هم زبونست و هم زبون‌گیرست

گاه عاجز ضعیف تن ز تبی

گاه همچون سبع پر از شغبی

تن ضعیف و قوی دل آدمی است

آفریده تن از گِل آدمی است

لیک دارد میان گِل گوهر

نیست از خلق مر ورا همسر

اعتقاد ترا به خیر و به شر

جز قیامت مباد قیمت گر

نیست از بهر طامع و خایف

هیچ قیمت گری چنو منصف

نفخهٔ صور سورِ مردانست

هرکه زان سور خورد مرد آنست

راز اگر چون زمین نگهداری

آسمان‌وار بهره برداری

روی دل را خرد روان آمد

بهرهٔ چار طبع جان آمد

روح چون رفت خانه پاک بماند

کالبد در مغاک خاک بماند

هرکه زین جرعه طافح و ثملست

عقل او شب چراغ روز دلست

در شبِ وصل پرده‌گر باشد

راز در روز پرده‌در باشد

روز باشد قوی دل و غمّاز

با ضعیفان به شب به آید راز

زانکه مقلوب روز زور بود

مرغ عیسی به روز کور بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

خواست وقتی ز عجز دینداری

از یکی مالدار دیناری

آنگهی مالدار بی‌هنجار

مُهر بر لب نهاده دل مردار

یک دو بارش چو گفت سایل راد

مالدار این چنین جوابش داد

گفت اگر حق‌پرستی ای تن زن

دین و دنیی ز حق طلب نه ز من

گفت دین هست نیک و دنیا رد

نیک ازو خواهم و ز تو بد بد

که مرا گفته‌اند از پی دل

حق ز حق خواه و باطل از باطل

چون تو بر باطلی و من بر حق

از تو جویم نصیب خویش الحق

زانکه نفس ارچه گوهریست شریف

کار او باطل است و رای سخیف

دل بدو داده‌ام که حق پرورد

بازگردد به سوی حق پر درد

دین نیابی گرت غم بدنست

زانکه کابین دین طلاق تنست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در بیان آنکه ادب به فارسی و عربی نیست

 

علم خوان تات جان قبول کند

که ترا فضل بوالفضول کند

بولهب از زمین یثرب بود

لیک قد قامت الصلا نشنود

بود سلمان خود از دیار عجم

بر درِ دین همی فشرد قدم

علم کز بهر خود کنی بر دست

آب خواهد چو تشنگی پیوست

کی شود بهر پارسی مهجور

تاج منّا ز فرق سلمان دور

کرد چون اهل بیت خود را یاد

دل سلمان به لفظ منّا شاد

کی رساند به حکمت ادبت

ظنّ تخییل و حیلت و شغبت

باز بوجهل اگرچه نزدیکست

دوستی دور دست تاریکست

چون ترا جز هوا امید نکرد

دل سیه کرد و جان سپید نکرد

پس در این راه با سلاسل و غل

چارقل حرز تست بر سرِ کل

نیست جز نبوت ره نبوی

نقل نحوی و شبهت ثنوی

نسبت دین درست باید و بس

زانکه دولت شکسته شد ز هوس

دولت از روی شدت و صولت

دوِ امروز دان و فردا لت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

بود در روم بلبل و زاغی

هر دو را آشیانه در باغی

زاغ دایم بگرد باغ درون

می‌پریدی میان راغ درون

بلبلک شاد در گلستانها

می‌زد از راه عشق دستانها

زاغ را طعنه زد که خوش گویم

زشت‌رویی و من نکو رویم

زاغ غمگین شد و برفت از دشت

شاد بلبل به جای او بنشست

زاغ دلتنگ و بلبلک دل شاد

کودکی رفت و دامکی بنهاد

در فتادند هردوان ناکام

زاغ و بلبل به طمع دانه به دام

گفت زاغک به بلبل ای بلبل

گشتی آخر تو ساکن از غلغل

اندرین ره چه بلبل است و چه زاغ

مر فلک را چه مشعله چه چراغ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در ذمّ مقابح و افعال نکوهیده و منع آن

 

مبر این زندگی به صدرِ سعیر

هم بدینجاش واگذار و بمیر

زنده آنجایگه مبر تن خویش

آب حیوان مده به دشمن خویش

حرب قائم شده میان دو تن

چه دهی تیغ خویش زی دشمن

که چو چشم اجل فراز کند

پس از آن عقل چشم باز کند

تا ببینی نهان عالم را

تا ببینی جهان آدم را

تا ببینی یکی به چشم عیان

چیزها را چنانکه هست چنان

تو هنوز از جهان چه دیدستی

زین جهان نام او شنیدستی

غافلی از جهان و از کارش

نازموده به فعل کردارش

تو چو داماد و عقبی است عروس

سوی دنیی نگه مکن به فسوس

ترسم این غفلت از همه مقصود

باز دارد ترا گه موعود

پیش سلطان به پاسبان منگر

نظرِ شاه مر ترا بهتر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت روح‌اللّٰه علیه‌السّلام و ترک دنیا و مکالمهٔ او با ابلیس

 

در اثر خوانده‌ام که روح‌اللّٰه

شد به صحرا برون شبی ناگاه

ساعتی چون برفت خواب گرفت

به سوی خوابگه شتاب گرفت

سنگی افگنده دید بالش سوخت

خواب را جفت گشت و بیش نتاخت

ساعتی خفت و زود شد بیدار

دید ابلیس را در آن هنجار

گفت ای رانده ای سگ ملعون

به چه کار آمدی برم به فسون

جایگاهی که عصمت عیسی است

مر ترا کی در آن مکان مأوی است

گفت بر من تو زحمت آوردی

در سرایم تصرّفی کردی

با من آخر تکلّف از چه کنی

در سرایم تصرّف از چه کنی

ملک دنیا همه سرای منست

جای تو نیست ملک و جای منست

ملک من به غصب چون گیری

تو به عصمت مرا زبون‌گیری

گفت بر تو چه زحمت آوردم

قصد ملکت بگو که کی کردم

گفت کین سنگ را که بالش تست

نه ز دنیاست چون گرفتی سست

عیسی آن سنگ را سبک انداخت

شخص ابلیس زان سبب بگداخت

گفت خود رستی و مرا راندی

هر دوان را ز بند برهاندی

با تو زین پس مرا نباشد کار

ملکت من تو رَو به من بگذار

تا چنین طالبی تو دنیی را

کی توانی بدید عقبی را

رَو ز دنیا طمع ببر یکسر

گهرو زرّ او تو خاک شمر

خاک بر سر هر آنکه دنیا خواست

مرد دنیاپرست باد هواست

هست بسیار خوار همچون گاو

معده چون آسیا گلو چون ناو

گردد از رای ناصواب و سخیف

خیره بسیار خوار گرد کنیف

نه فلک را فروختی به دو نان

لقمه ده سیر کم مزن بر خوان

تا ترا روزگار چون گوید

لقمه در معده‌ات برآشوبد

روزگار تو از پی پنداشت

شادی شام برد و اندُه چاشت

زان همی رایگان بمیری تو

کز پی لقمه در زحیری تو

هرکه چون عیسی از شره بجهد

از غم باد و بود خود برهد

هم‌نشین زمرهٔ ملک بیند

بام خود پنجمین فلک بیند

اندرین حال پند من بپذیر

تاج و تخت عدو ز ره برگیر

عدوی تست دنیی ملعون

عقل خود را ز دام کن بیرون

با که گویم که غافلند از کار

این شیاطین به فعل و مردم سار

چند گویم که نیست یاری نیک

در تو مسموع نیست قول ولیک

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مذمّت افعال زشت که از خویهای بهیمی است ذکر المثالب للتوقّی لا للقبول والتلقی

 

آز را از درون خود پیوست

خاک بر سر بمان و باد به دست

آز را مار دان که در عالم

نشود جز به خاک سیر شکم

صورت طمع کآفت بشرست

کپی سگ دمست و گربه سرست

صورت بخل آنکه زر دارست

کون پر هار و تیز ناهارست

ظلم را چون سگان و دیو انگار

نجس و آبریز و آتش‌خوار

خشم در زیر خامهٔ نقاش

سگ لاشه است و دیو آتش پاش

صورت آرزو چو طاوسست

بال مسعود و پای منحوسست

هست نقش حسد سوی احرار

گرگ یوسف درو فریشته خوار

هست شکل ریا چو صورت شمع

تبش او را و تابش اندر جمع

هست در چشم کبر نقش و حشم

شکل کنّاس واکمه و ابکم

نقش اعجاب هست در سینه

قبّهٔ شش جهت در آیینه

همه در نفس ناسپاس تواند

همه در پردهٔ حواس تواند

باش تا روی بند بگشایند

باش تا با تو در حدیث آیند

تا کیان را گرفته‌ای در بر

تا کیان را نشانده‌ای بر در

تا بمیری نکشته ایشان را

کم کنی مُلک و ملک خویشان را

چون روی در جهان پاینده

با تو آیند جملگی زنده

از پی پنج روزه راهگذار

آب روی حیات خویش مبر

شیر مردان که رخ به خاک آرند

به ره‌آورد جان پاک آرند

تو ره آورد چون بخواهی مرد

دد و دیو و ستور خواهی برد

آز و کبرست و بخل و حقد و حسد

شهوت و خشمت از درون جسد

هفت در دوزخند در پرده

عاقلان نامشان چنین کرده

مرد کز هفت این سرای نجَست

کی تواند ز هفت آنجا رَست

دانکه در جانش تفت باشد تفت

هرکه یک هفت کرد از این هر هفت

بیش باید که در خرد برسی

پس بدان خطّهٔ ابد برسی

کاندر آن خطّه ز اهل نفس و نفس

مرگ میرد دگر نمیرد کس

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها