0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در معنی آنکه عاقلان بی‌غم نباشند

 

معرفت را شرفت پناهِ شماست

مغفرت را علف گناه شماست

آدمی بهر بی‌غمی را نیست

پای در گِل جز آدمی را نیست

همه مقصود آفرینش اوست

اهل تکلیف و عقل و بینش اوست

عرش و فرش و زمان برای ویست

وین تبه خاکدان نه جای ویست

او در این خاک توده بیگانه است

زانکه با عقل یار و همخانه است

خنده و گریه آدمی داند

زانکه او رنج و بی‌غمی داند

شادی از اهل عقل بیگانه است

آدمی را خود اندُه از خانه است

غم در آنست کز تن آسانی

بی‌غمی را تو غم هی خوانی

غم ترا می‌خورد ز بی‌خطری

تو چنان کس نه‌ای که غم نخوری

چون ترا خورد و گشت فربه غم

غم تو شد فزون و مردی کم

علف غم تویی در این عالم

چون تو رفتی علف نیابد غم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در رنج و زیان جان از تن

فاقه منمای بیش از این جان را

خوب دار این دو روزه مهمان را

عیسی جانت گرسنه‌ست چو زاغ

خر او می‌کند ز کنجد کاغ

جانت لاغر ز گفت بی‌معنی

تنت فربه ز کرد با دعوی

چون جرس پر خروش و معنی نه

چون دهل بانگ سخت و دعوی نه

تن ز جان یافت رنگ و بوی و خطر

تن بی‌جان چو نی بود بی‌بر

مردم از نور جان شود جاوید

گل شود زر ز تابش خورشید

جسم بی‌جان بسان خاک انگار

ورچه عالیست چون مغاک انگار

بی‌روانی شریف و جانی پاک

چه بُوَد جسم جز که مشتی خاک

خاک را مرتبت ز روح بود

ورنه بی‌روح خاک نوح بود

خوانِ جان ذُروهٔ فلک باشد

مگس خوان او ملک باشد

جان تن هست و جان دین هر دو

زنده این از هوا و آن از هو

غذی جان تن ز جنبش باد

غذی جان دین ز دانش و داد

جان پاکان غذای پاک خورد

مار باشد که باد و خاک خورد

آب جسم تو باد و خاک دهد

آب جان تو دین پاک دهد

جان نادان ز تن غذا سازد

چون نیابد غذی بنگدازد

جان ز دین گشته فربه و باقی

عقل و دین تا شده است چون ساقی

حدثان را چکار با قِدم است

تارک او فروتر از قَدم است

حدثان خود پریر پیدا شد

تا قِدم عقل مست و شیدا شد

جان ز ترکیب داد و دانش خاست

هرکجا این دو هست جان آنجاست

هرچه آن باعث عبث باشد

نز قِدم دان که از حدث باشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر نقص دنیا گوید

دنیی ارچه ز حرص دلبر تست

دست زی او مبر که مادرِِ تست

گر نه‌ای گبر پس به خوش سخنیش

مادرِ تست چون کنی به زنیش

همچو قرعه برای فالش دار

گه بیندازش و گهی بردار

گرچه گزدم ز نیش بگزاید

دارویی را همت به کار آید

مار اگرچه به خاصیت بدخوست

پاسبانِ درخت صندل اوست

چون ز بانگ سگان شوی دلتنگ

سنگ برگیر و ده سگان را سنگ

وآن سگی را که کرد پای افگار

نان بی‌سوزنش مده زنهار

مورکی را اگر بیازاری

چیره گردی به ظلم و خون‌خواری

از پی رستن از سرای خسان

حیله کن لیک بد به کس مرسان

با خسان خود نشست و خاست مکن

قطع کردن ز خس رواست مکن

پس اگر ناگهی درافتادی

سازگاری بهست و دل شادی

باش بر دست راست همچو بهشت

دوزخ از دست چپ شناس و کنشت

باز بر دست راست رَو چونان

بافر و دست دست دستان مان

راست بر دست راست رَو رستی

ورنه کج رَو چو عهد بشکستی

من ندیدم سلامتی ز خسان

گر تو دیدی سلام من برسان

چون ترا گشت نوش وحدت بیش

بده آن نوش را به حدّت نیش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در معنی آن گوید که آنچه خاکی است به خاک باز شود

 

تنت از چرخ و طبع دارد ساز

این و آن ساز خویش خواهد باز

جان حق داد جاودان ماند

زانکه حق داده باز نستاند

معرفت در دلت نهادهٔ اوست

باز کی گیرد آنچه دادهٔ اوست

کانکه او خود سرشت خاک نکرد

وانکه او خود نگاشت پاک نکرد

زانکه حکمت بد اقتضا نکند

هرچه حکمت کند هبا نکند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر صفت نفس بهیمی و انواع شهوات

 

سبب خشم و شهوت از لقمه‌ست

آفت ذهن و فطنت از لقمه‌ست

مرد شهوت‌پرست را در خیم

بتر از بت‌پرست خواند حکیم

بندهٔ بطن و لذّت و شهوات

بتر از بندهٔ عزی و منات

کین ز خوف از بدی نسازد ساز

و آن ز شهوت به بد گراید باز

خشم و شهوت خصال حیوانست

علم و حکمت کمال انسانست

تو به گوهر خلیفه‌ای ز خدای

بر خری و سگی فرود میای

تا تو از خشم و آرزو مستی

به خدای ار تو آدمی هستی

کرده‌ای با دل و جگر درهم

خشم ابلیس و شهوت آدم

زین دو قوّت به گاه کام و نبرد

به سباع و بهیمه ماند مرد

عفّت و حلم آلت خردند

شهوت و خشم آفت خردند

نوم و یَقظت که دید در یک مرد

زانکه اضداد جمع نتوان کرد

یا بُوَد خفته یا بُوَد بیدار

هر دو در یک سویعه چشم مدار

سر به حکم خدای خویش درآر

تا مگر آدمی شوی یک بار

ای ز شهوت طغار آلوده

زیردست چهار زن بوده

خشم و شهوت به زیر پای درآر

آرزو را در آرزو بگذار

ای مقیم از دو دیو دیوانه

شهوت حیز و خشم مردانه

همچو ارّهٔ دو سر دو ناخوش خوی

آنت زین سو کشد و این زان سوی

این کند لطف لیک با تلبیس

وآن کند کبر لیک چون ابلیس

پسر خواجهٔ همه حیوان

زشت باشد غلام جامه و نان

چون ترا نیست بر خوای وثوق

نیست جانت به رزق او مرزوق

مر ترا این نیاز نیست کند

دل و جان تو آز نیست کند

غافل از کردگار و از کارش

کرده‌ای اختیار آزارش

آنچه گفته مکن بکرده همه

وآنچه گفته مخور بخورده همه

ناشنیده ز منهی گردون

آیتِ الرّجال قوّامون

مرد خوی بدِ زنان چه کند

پنبه و دوک و دوکدان چکند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در حرص و شهوت و خشم گوید

بر سه نوع از ستور و دیو و ددست

سر و گردن یکی دو پا و دو دست

سگ و اسبست با تو در مسکن

آن گزنده‌ست و این دگر توسن

آن مروّض کن این مُعلّم کن

پس درآی و حدیث آدم کن

عمر دادی به مکر و شهوت و زور

چه تو مردم چه دیو و دد چه ستور

با همه حسرت و فغان و غریو

پای عقلت ببسته‌اند سه دیو

با سه دیو ار ز آدمی یک دم

تو همان کن که دیو با آدم

آنکه بی‌رنگ زد ترا نیرنگ

در تو بنهاد حرص و شهوت و جنگ

داعی خیر و شر درون تواند

هر دو در نیک و بد زبون تواند

در ره خُلق خوب و سیرت زشت

هفت دوزخ تویی و هشت بهشت

همه مقصود آفرینش کون

تویی ای غافل از معونت و عون

وز درون تو هست از پی دین

صدهزار آسمان فزون و زمین

جز بهی جانت را بها ندهد

جز بدی تنت را ندا ندهد

خشم و شهوت به هرکجا خردست

سبب نفع نیک و دفع بدست

شهوت اسبست و خشم سگ در تن

معتدل دار هر دو را در فن

مه بیفزای هردو را مه بکاه

دار بر حدِّ اعتدال نگاه

زانکه داند کسی که رایض خوست

کانچه در سگ نکو در اسب نکوست

از پی نفع و دفع و قوّت و جاه

با تو شخم است و آرزو همراه

آنکه را خشم و آرزو نبود

در کیاست چنان نکو نبود

نرود جز که ابله و بدخوی

در سفر بی‌سلاح و بی‌نیروی

آدمی شد به میز عقل عزیز

نبود پای میز را تمییز

عقل و جان تو کدخدای تواند

چار طبع تو چارپای تواند

کدخدا را چو نیست یک مرکوب

گرچه رادست باشد او معیوب

چارپا را اگر نکو داری

عقبات مهیب بگذاری

ور نداری نکو، فتاده شوی

زود زود از دو خر پیاده شوی

پس تو مانند کدخدای مخسب

خیره بر پشت چارپای مخسب

چون تو با آفتاب و مه خویشی

سایه بر تو چرا کند پیشی

ور ترا هست ماه یاری ده

توزی از ماه دور داری به

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی التّمثّل

در طمع زین سگان مزبله پوی

ای کم از گربه دست و روی بشوی

گربه هم روی شوی و هم دزدست

لاجرم زان سرای بی‌مزدست

موش را موی هست چون سنجاب

لیک پاکی نیاید از دریاب

نپذیرد دباغت ار چه نکوست

نشود پاک همچو دیگر پوست

نای و چنگی که گربکان دارند

موش را خود به رقص نگذارند

بی‌رسن دزد خانه‌کن باشد

مور هم دزد و هم رسن باشد

تا تن تست چون دلِ کفتار

لت و لوتش یکیست در گفتار

مانده در پیش این و آن به فسوس

خایه کن نه و خانه کن چو خروس

چون به شهر آن کسان که خرسندند

کمر از بهر خواجگی بندند

تو نصیحت مدار خوار که غمر

کرد ضایع به طمع عمّان عمر

هان قناعت گزین که طامع دون

در دو گیتی است با عذاب الهون

طالع آنکه دین به حرص فروخت

در و بالش به احتراق بسوخت

دست بردی نیافت از پی بند

پای حرص تو از قناعت بند

گر بهی خود روانت نهراسد

ور بدی زاهدت بنشناسد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی ذکر انساب البشر من ارکان البشر

 

آدمی گرچه بر زمانه مهست

ز آدمی خام دیو پخته بهست

نیست خامی مگر کم اندر کم

چون ره رومیان خم اندر خم

کآدمی‌زاده تا نشد مردم

گه پری گه ددست گه گزدم

در زمانه ز هرچه جانورست

تا نشد پخته آدمی بترست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایة و مثل

گفت بهلول را یکی داهی

جبه‌ای بُرد بخشمت خواهی

گفت خواهم دویست چوب بر او

گفت چوبت چه آرزوست بگو

گفت زیرا که در سرای غرور

راحت از رنج دل نباشد دور

از پی آنکه در سرای سپنج

هیچ راحت نیافت کس بی‌رنج

اندرین منزل فریب و غرور

راحت از رنج دل نبینم دور

جبّهٔ مرد زهد و سنت اوست

زانکه تصحیف جبّه جنّة اوست

جبّهٔ بُرد را چه خواهم کرد

جبّه‌ای بخش نام او آورد

زانکه اندر سرای راحت و رنج

از پی نام خود نه از سرِ خنج

هرچه گردون به خلق بسپردست

نام جمله به نزد من بردست

راز این کلبه نفس غمّازست

عقل کل گنج‌خانهٔ رازست

چه ستانی ز دست آنکس قوت

که کند درس علم مات یموت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت و مثل فی لذّة الدنیا مع شدّة العقبی

 

آن بنشنیده‌ای که در راهی

آن مخنّث چه گفت با داهی

که همی شد پی گشادِ گره

بهر بی‌بی به سوی زاهد ده

تا برو میوه سست شاخ شود

راه زادن برو فراخ شود

چون مخنّث بدید هندو را

زور بپرسید و او بگفت او را

گفت بگذار ترّهات خسان

شو به بی‌بی سلام من برسان

پس به بی‌بی بگوی کز ره درد

با چنین کون هلیله نتوان خورد

چون چشیدی حلاوت گادن

بکش اکنون مشقّت زادن

تو ندانسته‌ای که خوردن کبر

ننگ و نامی ندارد اندر زیر

سگ اگر جلد بودی و فربه

بی‌شکاری نگرددی در دِه

غافلند از نهادِ خود مردم

هیچ ندهند دادِ خود مردم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی مذمّة الدنیا واهانته و ترکه، من ترح فرح

 

مرد کو عاشق دوگانه بُوَد

مرگ با وی درون خانه بُوَد

پشه باشد به وقت جنگ ذلیل

باشه باشد به وقت خوردن پیل

چون شترمرغ نه چو مردم حُر

بار را مرغ و خایه را اشتر

مرد پر دل ز حیز نهراسد

سست را اسب نیک بشناسد

کار دل جنگ و کار جان حذرست

کار شه زور و کار زن سمرست

هرکه در پیش خصم ملک و خرد

دل ز خود برد جان ازو نبرد

سر و پا ار ز بیم برگردد

زود چون لاله سرخ‌سر گردد

مرد مردانه کم ضرر باشد

دود تیره ز چوب تر باشد

مرد بد دل خیانت اندیشد

راز خود پیش خلق بپریشد

مردکی را که جان عزیز بُوَد

یک زبان فصیح تیز بُوَد

تیز را باز دار در دهلیز

زانکه غمّاز روده باشد تیز

سُکر داری شکَر خور از پی نی

صبر داری صبر خور از پی قی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در متابعت نفس و هواناکردن گوید

 

ای همه ساله هم به مایهٔ دیو

بوده از بهر طبع دایهٔ دیو

ایزدت خواجهٔ خرد کرده

پس تو خود را غلام دد کرده

آنکه زو عقل کل بود کالیو

چه کند نقش نفس و مایهٔ دیو

با دد و دیو عقل نامیزد

کز دد و دیو عقل بگریزد

شو بپرداز خانه از خاین

در ببند و ز دزد باش ایمن

از درِ بسته دیو بگریزد

عقل خود با بهیمه نامیزد

نفس حسیت پنج در دارد

روح عقلی یکی گذر دارد

خانهٔ پنج در منافق راست

خانهٔ یک دری موافق راست

پنج حس پنج روزه دام تواند

عقل و جان تا ابد غلام تواند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت در این معنی

پیش از آدم ز دست کوتاهی

دوستی داشت مرغ با ماهی

هریکی در مقام خود ساکن

آن ز فخ فارغ این ز شست ایمن

آدمی در زمین چو بپراکند

ماهی از مهر مرغ دل برکند

گفت بدرود باش و رو بفراز

زانکه من زیرِ آب رفتم باز

که به عالم نهاد نسلی ره

کز سرِ حیلت وز شرّ و شره

هم مرا زیر آب نگذارند

هم ترا از هوا به پست آرند

همه را جمله نیست گردانند

بر سباع و ددان شهی رانند

کادمی را به وهم دوراندیش

جِرمش از ما کمست و جُرمش بیش

حالشان از برای حیلهٔ ماست

عقلشان از پی عقیلهٔ ماست

کز دنائت ز راه آهن و نی

گردد انبار حق بادنی شیء

آدمی‌زاده نازنین باشد

قهر و لطفش برای این باشد

گه به بانگی ضعیف کام شود

گه به دانگی خدای نام شود

به خسی سخت سر شود به مجاز

به غمی سست پای گردد باز

گاه تن برگذارد از کیوان

گاه گردد ز خارکی حیران

سابقت زو نهفته در اوّل

خاتمت زو به مُهر حکم ازل

گاه ایوان برد به چرخ چهار

گاه گردد ز نیم کرم افگار

گاه مسند نهد برِ فَرقد

وز حریر و قصب کند مرقد

گاه گردد به خون و خاک دفین

بستر از خاک وز خسک بالین

سابقت زو نهفته در راندن

خاتمت زو به مهر در خواندن

آنکه ماندست سهمش از تقدیر

وانکه رفتست بیمش از تیسیر

این همه چیست صنعت تقدیر

وان همه چیست حاصل تیسیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مذمّت بددلی و بددل

مثلست این که در عذابکده

حد زده به بُوَد که بیم زده

مرد را بیمِ جان ز زخم بتر

وز دگر زخم تیر و تیغ و تبر

مرد را ار اجل کند تاسه

مرگ با بددلست هم کاسه

چون به حکم اجل نگرویدند

درزخِ نقد بددلان دیدند

اندر آن صف که زور دارد سود

مرد را مرغ دل نباید بود

غم ناآمده خورَد بددل

زان به جز غم نیایدش حاصل

لقمه با بیم دل زند آهو

زان ندارد نه دنبه نه پهلو

مرد کو روز رزم بی‌مایه‌ست

دامن خیمه بهترین دایه‌ست

هر جوان را که شد به جنگ فراز

بهترین عدّتیست عمر دراز

مرد بی‌دست و پای جوشن‌دار

همچو ماهی بُوَد به خشک و به غار

تیغ با مرد مایه و برگست

دل ده‌رای سایهٔ مرگست

هرکه در جنگ بد دل و غمرست

سپر و جوشنش دوم عمرست

درقه جز باجبان مسلّم نیست

تیغ را جز شجاع محرم نیست

تیغ در خورد مرد مردانه است

وز جبان تیغِ تیز بیگانه است

مرد را آهنین زره گره است

اجل نامده قوی زره است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مذمّت شراب گوید

مرد دینی شراب تا چکند

بط چینی سراب تا چکند

چیست حاصل سوی شراب شدن

اوّلش شرّ و آخرش آب شدن

کرده‌ای تو به خاک کوی گرو

نرخ عمرش چو باد خویش دو جو

تو بدان آب دل مگردان خوش

کو از آن آب رفت در آتش

همچو فرعون شوم گردن کش

کز ره آب رفت در آتش

وآتشی کان بودت لونالون

تکیه بر آب روی چون فرعون

گرچه بر روی قلزم از رشتی

بر سر بحر می‌رود کشتی

مثل خمر خوارهٔ پیوست

نزد عاقل کزین میانه بجَست

هست چون حقّه‌باز بی‌آزار

کرده هنگامه بر سرِ بازار

در دل از سرِّ او سروری نه

هرچه او داد جز غروری نه

چون کند عربده ولی شکنست

ور سخاوت کند دروغ زنست

مست کو را دو خوش سخن باشد

نور صبح دروغ‌زن باشد

مست چون صبح کاذبست به فعل

روز و شب همچو جاذبست به فعل

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها