0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر شرح خوب و زشت گوید

خوب را از برای دستِ فراخ

جاودان شاخ شاخ ریزد شاخ

زشت را از برای حسرت چیز

دست و دل تنگ چون گذرگه تیز

گلخنی را کشیده اندر پوست

تو گهش جان لقب کنی گه دوست

آن چنان کرد شهوتت محجوب

که ندانی تو خوک را از خوب

کرد بادام دید سیم تنت

دل بریان چو پسته در دهنت

هرکه در دست این چنین دل ماند

تا ابد پای او فرو گل ماند

آن بت ماه روی سیم اندام

چون زرت کرد خوش‌رو و خوش نام

چون برافشاند زلف مشکین را

بچه دارد چنان دل و دین را

مار طاوس روی و موی آراست

عافیت آدم است و دل حوّاست

مار و طاوس کامدند بهم

هم به حوّا بدند و هم بادم

و آن غلام شگرف زیبا رخ

بت زنجیر زلف دیبا رخ

بشکند مُشک جعد او پشتت

دست عشقش کند چو انگشتت

تا تو آن روی چون گلش یابی

خار پشتت کند ز بی‌خوابی

گرچه پی برگرفت از سرِ دست

گردنت دست او چو پای شکست

گرچه باشد ز روی و موی نکو

نان بی‌نان خورش خورد بدخو

ببرد گوش و بینی اندر کوی

سیهی چشمشان سپیدی روی

خوش ترش از درون او کینه

شد گل از عکس رویش آیینه

زان دل همچو سنگش اندر تن

دل تو خون گرسنه چون آهن

چون شود چشم تو چو ابر ازرق

لب خود او کند به خنده چو برق

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در مذمت شهوت راندن

شهوت ار جانت بارّه باز کند

بر تو کارِ بتان دراز کند

گرچه از چهره عالم افروزند

از شره دل درند و جان دوزند

همه در بند کام خویشتند

عاشقان پیششان همه شمنند

از پی دردی روانها را

چشمشان رخنه کرده جانها را

ببرند آبروی دولت جم

زان دو زلف و دو ابروی پر خم

بر دو رخ زلفها گوا دارند

که نیند آدمی پری مارند

همه دیوند و ظن چنان دارند

که ز حورا شرف همان دارند

مار با گیسویند مشتی تر

زهر در یشک و مهره نی در سر

کرده از قفل زلف مرغولان

بهر دولی و فتنهٔ دولان

صدهزاران کلید با زنجیر

همه بر چین چو روی بدر منیر

جعد مقتول جان گسل باشد

زلف مرغول غول دل باشد

زین نکویان یکی ز روی عتاب

پشت غم را خمی دهد ز نهاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر صفت خوب رویان و شاهدان گوید

 

آن نگاری که سوی او نگری

او دل از تو برد تو درد بری

روی اگر هیچ بی‌نقاب کند

راه پر ماه و آفتاب کند

ور کند هردو بند گیسو باز

سه شب قدر برگشاید راز

دایگان زلف او چو تاب دهند

چینیان نقش خود به آب دهند

دُرج دُرّش چو نطق بشکافد

شرمش از گل نقابها بافد

شکن زلفش از درون سرای

مشک دست آمد و جلاجل پای

گرچه در پرده‌ها تواند شد

ز ایچ عاشقان نهان نداند شد

بوی او عقل را کند سرمست

روی او مرگ را کند پسِ دست

حلقهٔ زلف او معما گوی

نقش سودای او سویدا جوی

از لبش جان کور کوثر نوش

وز خطش چشم عور دیبا پوش

دیو همچون ملک شد از رویش

روز شب گشته زان سیه مویش

روی و مویش به از شب و روزست

شادی افزای و مجلس افروزست

مرد از بوی او حیات برد

ماه از حسن او برات برد

چشم صورت ز رفتنش جان بین

دست معنی ز دامنش گل چین

گاه پیدا و گاه ناپیدا

همچو نقطه به چشم نابینا

خط و خالش چو خط و عجم نُبی

زیر هریک جهان جهان معنی

روی و زلفش گر آشکارستی

شب و روز این که دوست چارستی

در تماشای آن دوتا گلنار

مرد برهم فتد چو دانهٔ نار

چشم گوشی شود چو سازد چنگ

گوش چشمی شود چو آرد رنگ

زان خط مشک رنگ لعل فروش

مردمِ دیده گشته دیباپوش

روز حیران شود همی ز شبش

بوسه ره گم کند همی ز لبش

وهم عاشق سوی لبش بشتافت

لب او جز به خنده باز نیافت

بوسهٔ عاشق روان پرداز

دهنش را به خنده یابد باز

نه ز غنچه دو دیده باز کند

نه ز خنده دو لب فراز کند

بند زلفش چو زیر تاب آمد

بندِ قندیل آفتاب آمد

خرمن مشک توده بر توده

خوشه‌چینان ازو برآسوده

صورت قهر و لطف خال و لبش

عالم قبض و بسط روز و شبش

لعل او دلگشای و جان آویز

جزع او لعل پاش و مرجان ریز

کارخانهٔ رخش بهار شکن

ناردانهٔ لبش خمار شکن

شمع رخ چون ز شرم بفروزد

آهوان را کرشمه آموزد

جعد او عقل و روح را خرگه

چشم او چشم را تماشاگه

هرکجا زلف او مصاف زند

زشت باشد که نافه لاف زند

از زمین بوی مُشک برخیزد

خون عاشق چو زلف او ریزد

جعدش از تاب بر رخ دلخواه

راست چون خال بی بسم‌اللّٰه

دیده زان چشمها که بردارد

جز کسی کآفت بصر دارد

چشم کز دیدنش ندارد نور

باشد از روی خوب فایده دور

قد او در دو دیدهٔ دلجوی

همچو سرو بلند بر لب جوی

بتوان دید از لطیفی کوست

استخوان در تنش چو خون از پوست

هم گهر با دهان او ارزان

هم سُرین بر میان او لزران

جان جانست نور بر قمرش

نور عقلست لعل پر شکرش

گر برو عنکبوتکی بتند

در زمان حد زانیانش زند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

دید وقتی یکی پراگنده

زنده‌ای زیر جامه‌ای ژنده

گفت این جامه سخت خُلقانست

گفت هست آنِ من چنین زانست

چون نجویم حرام و ندهم دین

جامه لاابد نباشدم به از این

هست پاک و حلال و ننگین روی

نه حرام و پلید و رنگین روی

چون نمازی و چون حلال بود

آن مرا جوشن جلال بود

درد علّت چو درد دین نبود

مرد شهوت چو مرد دین نبود

هنر این دارد این سرای سپنج

شره پانصدش بود کم پنج

عشق او چون سرِ خطا باشد

کی ترا آن ز حق عطا باشد

خنک آن کس کزو بدارد دست

نبود همچو ما غرورپرست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر صفت مرید

لب چو بگشاد پیر فرزانه

سایه بیرون گریخت از خانه

پیر را گفتم از سرِ تحقیق

ای ترا ملک دین جدیر و حقیق

من که با تو دمی بگفتم غم

به همه عمر ندهم آن یک دم

عمر بی دوستان نه عمر بُود

عمر بی‌یار عمر غمر بُوَد

عمر با دوستی که او یکتاست

یک دمی را هزار ساله بهاست

دل ز بند تو خوش بُوَد به عذاب

چه عجب کز نمک خوش است کباب

جان ز روی تو در ارم باشد

دل ز تایید تو خرم باشد

چون تو در مرکز حقیقت و حدق

نیست یک پادشا به مقعد صدق

از تو صحرا حریر پوش شود

وز تو نیها شکر فروش شود

از تو باید کلید قفل وفا

سرِ صندوق صدق و دستِ صفا

از تو بیهوش جفت هوش آمد

که هیولی برهنه پوش آمد

مردم از نیک نیک‌خو گردد

باز چون بد بُوَد چنو گردد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مذمّت دنیا و وصف ترک او

کی بود جز به چشم ابله‌وش

آنکه او جان و دین ستاند خوش

شرب او شر دهد خورش خواری

سیم او سم دهد زرش زاری

تا کی از لاف و از ستیزهٔ تو

که مه تو مه حدیث ریزهٔ تو

هست بر خلق زیر جنبش دور

چشم گرما و چشم سرما خور

چون برون شد ز بند کَون و فساد

پس بیابد ز اعتدال مراد

آخرت جوی زانکه جوی امل

آخرت جوی راست پر ز عسل

ورت دنیا خوش است جای قرار

خوش نباشد رباط مردم خوار

آن خوش ار نفس شهوت و شره است

ورنه جای بشخشم تبه است

ای سپرده بدو دل و هُش را

چه کشی سوی خود پدرکُش را

پدرت را بکشت دنیا زار

زان پر آزار دارد او آزار

کشته فرزند و مادر و پدرت

تو بدو خوش نشسته کو جگرت

اژدها را به سوی خویش مکش

که کشد جانت را سوی آتش

که تواند بخواند سورهٔ تین

خوش نفس خفته در دم تنّین

اندر آن جان که سوزد دین نبود

تبش و تابش یقین نبود

کرّه تا در سرای بومرّه است

تا به صد سال نام او کرّه است

پدر و مادر آن بزرگ پسر

مر خطابش کنند جان پدر

گر کند کوسه سوی گور بسیچ

جده جز نو خطش نگوید هیچ

دنیی از روی زشت و چشم نه نیک

همچو بینیّ زنگی آمد لیک

کرده خود را به سحر حورافش

چابک و نغز و ترّ و تازه و خوش

وز درون سوی عاقلان جاوید

روی دارد سیاه و موی سپید

چون جهان در جهان نامردان

پای بر جای باش و سرگردان

عشق او بر تو زان اثر کردست

کان سیاهه سپیدتر کردست

جام زرّین و دست پر زنگار

واندر آن جام زهر جان اوبار

تو مشو غرّه بر جمال جهان

زانکه نزدیک عاقل و نادان

در غرورش توانگر و درویش

راست همچون خیال گنج اندیش

زیر برتر ز موش در خانه

تو چو گربه‌اش همی زنی شانه

اندرین مغکده چو ابله و مست

پای بازی گرفته‌ای بر دست

واندرو چار پشت و هفت بلند

با تو همشیره‌اند و خویشاوند

پس چو آدم تو بر تن و دل و جان

آیهٔ حُرّمت عَلَیکُم خوان

چون جهان مادر و تو فرزندی

گرنه‌ای گبر عقد چون بندی

همچو گبران تو از برای جهان

خوانده او را دو دیده و دل و جان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر طلب دنیا

هرکه جست از خدای خود دنیی

مرحبا لیک نبودش عقبی

هردو نبود به هم یکی بگذار

زان سرای نفیس دست مدار

هست بی‌قدر دنیی غدّار

مر سگان راست این چنین مردار

وانکه از کردگار عقبی خواست

گر مر او را دهیم جمله رواست

زانکه گشتای خوب کاران راست

جمله عقبی حلال خواران راست

وانکه دعوی دوستی ما کرد

از تن و جان او برآرم گرد

هیچ اگر بنگرد سوی اغیار

زنده او را برآورم بردار

دانی از بهر چیست رنج و عنا

زانکه اللّٰه اَغیَرُ منّا

تن خود از دین به کام دارد مرد

هرچه جز حق حرام دارد مرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مذمّت کسانی که به جامه و لقمه مغرور باشند

 

جامه از بهر عورت عامه است

خاصگان را برهنگی جامه است

مر زنان راست جامه اندر خور

حیدر و مرد و جوشن اندر بر

جامه بر عورتان پسندیدست

جامهٔ دیبه آفت دیدست

مرد را در لباس خُلقان جوی

گنج در کُنجهای ویران جوی

مر زنان راست جامه تو بر تو

مرد را روز نو و روزی نو

چون نباشد ملامت و اتعاظ

بس بود جامهٔ برهنه حفاظ

مر زنان را برهنگی جامه‌است

خاصه آن را که شوخ و خودکامه است

نیست زن را به جامه خانهٔ هوش

به ز عریانی ایچ عورت پوش

عورتانند جاهلان کِه و مِه

هرکه پوشیده‌تر ز عورت به

باقیی در بقای معنی کوش

پنبه رو بازده به پنبه فروش

چکند عقل جامهٔ زیبا

نقش دیبا چه داند از دیبا

چه کُشی از پی هوس تن را

گرمی عشق جامه بس تن را

دین به زیر کلاه داری تو

زان هوای گناه داری تو

با کلاه از هوای تن نَجهی

سر پدید آید ار کُله بنهی

چون سرآمد پدید در شبگیر

پای ذر نه عمارت از سر گیر

یک شبی رو به وقت شبگیران

با حذر در نهان ز خر گیران

سر خود را پدید کن ز کلاه

توبه این است از گذشته گناه

چه شد ار بر سر تو افسر نیست

خرد اندر سرست و بر سر نیست

نقش آنها کز اهل محرابند

در جریدهٔ مجرّدان یابند

آنکه نقش کلاه و سر دارند

زن و زنبیل و زور و زر دارند

متأهّل دو پای خود در بست

سر خود را به دست خود بشکست

گر زید ور بمیرد آن بدبخت

رخت و بختش بماند زیر درخت

همچنین ژنده جامه باید بود

در خورِ عقل عامه باید بود

کانکه از عقل عامه دور افتاد

آب عمرش بداد خاک به باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

گفت مردی ز ابلهی رازی

با یکی بدفعال غمّازی

مرد غمّاز پیش هر اوباش

راز آن مرد کرد یکسر فاش

طیره گشت ابله از چنان غمّاز

گفت با مرد کای بدِ بدساز

رازِ من فاش کردی ای نادان

همچو پرخاش پتک بر سندان

دل من کرد قصد پاداشن

افگنم در سرای تو شیون

نوحه دانم یکی به شست درم

وآنِ هفتاد نیز دانم هم

ضایع این رنج را بنگذارم

حق سعیت بوجه بگزارم

بی‌سبب مر مرا بیازردی

آنچه ناکردنی بُوَد کردی

به مکافات آن شوم مشغول

تا که از سر برون کنی تو فضول

رفت ناگه برو و زخمی زد

مرد غمّاز گشت کارش بد

مرد غمّاز کشته شد ناگاه

کار ابله ز خشم گشت تباه

پادشه مر ورا سبک بگرفت

عوض وی بکشت اینت شگفت

بی‌سبب خیره کشته گشت دو مرد

زانکه ناکردنی به جهل بکرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در طلب دنیا و غرور او گوید

زینة اللّٰه نه اسب و زین باشد

زینة‌اللّٰه جمالِ دین باشد

مرده ای زان شدی اسیرِ هوس

دیده از مردگان کشد کرگس

در جهان منگر از پی رازش

چکنی رنگ و بوی غمّازش

که تو اندر جهان بدسازان

همچو رازی به دست غمازان

نیست مهر زمانه بی‌کینه

سیر دارد میان لوزینه

کی سزای جهان جان باشد

هرکرا روی دل به کان باشد

سرنگون خیزد از سرای معاد

هرکه روی از خرد نهد به جماد

هرکه اکنون درین کلوخین گوی

از نَبیّ و نُبی بتابد روی

چون قیامت برآید از کویش

روی باشد قفا قفا رویش

ای سنایی برای دین و صلاح

وز پی جُستن نجات و فلاح

همچو دریا چو نیست اینجا حُر

کام پر زهر باش و دل پر دُر

زانکه در جان به واسطهٔ اسباب

زفتی از خاک رُست و ترّی از آب

آدمی چون غلام راتبه شد

ژاژِ طیان به خط کاتبه شد

گرچه جان همچو آب پاک آمد

زر نگهدارتر ز خاک آمد

ورنه ارکان ز خاک پاکستی

زر نگهدارتر ز خاکستی

معطیان زفت و دل زحیر زده

دایه بیمار و طفل شیر زده

هرکه در زندگی بخیل بُوَد

چون بمیرد چو سگ ذلیل بُوَد

بیش از این بهر خواجه و مزدور

نتوان رفت در جوال غرور

تو مشو غرّه کو سیه چرده‌ست

کان سیاهه سپید بر کرده‌ست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثّل فی اکل الرّبا، اَکل الرّبا کمَن یأکل ناراللظی

 

گفت روزی به جعفرِ صادق

حیله جویی ربادهی فاسق

کز حرامی ربا چه مقصودست

گفت زیرا که مانع جودست

زان رباده بتر ز می‌خوارست

کین مروت بر آن سخا آرست

وقت را آخُرش اگر چربست

با خدای و رسول در حربست

گر دلت هست با خرد شده جفت

بشنو از حق که یمحق اللّٰه گفت

اندک اندک چو جمع گشت ربی

برود جملگی بخوان ز نُبی

حرص دنیا ترا چنان کردست

که خدا را دلت بیازردست

میم دارد ترا چنان مشغول

که نترسی تو از خدای و رسول

گر صد آیت بخوانی از ترحیم

باک ناید ترا که باید سیم

یوم یُحمی نخوانی از قرآن

وای بر جان ابله نادان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مذمّت مال دوست

سفله چون خواند رو به مهمانش

پس چه نانش شکن چه دندانش

بر درِ کارگاه طبع لئیم

نز پی ایمنی که از سرِ بیم

گرچه زنجیر حلقه نپذیرد

سفله را در بزن که خود میرد

برده چون طاعت و دل و دینت

بادهٔ تلخ و عمر شیرینت

کوی پر دزد و خانه پر ز قماش

پاسبان را چه خوش بود خشخاش

طمع خلق و دلق پستی تست

زورق بحر زرق هستی تست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر صفت شاهدان گوید

شاهد پیچ پیچ را چکنی

ای کم از هیچ هیچ را چکنی

ای دو بادام تو چو گوز گرو

مانده از دست کودکان در گو

چه کنی باد چون وفاجویان

عمر در وعدهٔ نکورویان

شاهدان زمانه خرد و بزرگ

چشم را یوسفند و دل را گرگ

نقش پر آفتند چینی‌وار

چشم را گل دهند و دل را خار

باز از این دلبران عالم سوز

عشقشان آتش است و دلها کوز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

به گدایی بگفتم ای نادان

دین به دو نان مده ز بهر دو نان

ابلهانه جواب داد از صف

کز پی خرقه و جماع و علف

راست خواهی بدین تلنگ خوشم

این کنم به که بار خلق کشم

زان سوی کدیه برد آز مرا

تا نباشد به کس نیاز مرا

وه که تا در جهان پر تشویش

چند خندند ابلهان زان ریش

ای بسا ریش کاندرین خانست

که خداوند آن به قصرانست

دل ابله چو حرص برتابد

بیشتر جوید آنکه کم یابد

دنیی ار دوست را غم و حزن است

عاشق دشمنان خویشتن است

گر ترا مال و جاه و تمکین است

حادث و وارث از پی این است

مالت آن دان که کام راند از تو

کانچه ماند از تو آن بماند از تو

آنچه بدهی بماند جاویدان

وآنچه بنهی ورا به مال مخوان

داده ماند نهاده آنِ تو نیست

رو بده مال به ز جانِ تو نیست

هرچه ماند از تو آن به نیک و به بد

بخشش مرگ دان نه بخشش خود

چون عروسی است ظاهر دنیی

لیک باطن چو زالِ بی‌معنی

دین و دنیا به جمله مخرقه دان

خویشتن را ز مکر او برهان

دشمن تست دوست چون داری

دیر و زودش به جای بگذاری

کارِ دنیا ترا به نار دهد

می نداده ترا خمار دهد

هرکه را هست اندُه بیشی

همره اوست کفر و درویشی

از برون مرد مرد قوت نهد

دام در خانه عنکبوت نهد

صوفیان در دمی دو عید کنند

عنکبوتان مگس قدید کنند

ما که از دست روح قوت خوریم

کی نمک سود عنکبوت خوریم

آب شورست آز و تو سفری

تشنگی بیش هرچه بیش خوری

تشنگی آبِ شور ننشاند

مخور آنِ کت ازو شکم راند

آبِ شورست نعمتِ دنیا

چون بُوَد آب شور و استسقا

رخ بدین آر و بس کن از دینار

زانکه دینار هست فردا نار

هرکه انبارنه چو مور بُوَد

نه همانا ز عار عور بُوَد

مور باشد مدام در تگ و پوی

بیم و رنج و الم ز دنیا جوی

مور باشد همیشه در تک و تاز

مرد باشد چو باز در پرواز

مور حرص از درون سینه برآر

چونکه آن مور زود گردد مار

آز دارد بر آستانهٔ خویش

صدهزاران توانگر درویش

باز دارد قناعت اندر جای

صدهزاران گدای بارخدای

هرکه او قانعست بار خداست

وآنکه او طامعست دانکه گداست

آز را صورت از سرور بُوَد

لیک سیرت همه غرور بُوَد

از برونش به سحر زیبی دان

وز درون مایهٔ فریبی دان

مرد درویش خود زبون آمد

بر خدای غنی برون آمد

مرد درویش را خدای عزیز

اندرین لافگاه بی‌تمییز

به غنی از برای آن ناراست

کز غنی کبر و کینه و شر خاست

به غنا زانش حق نیاراید

کز غنا کبر و ابلهی زاید

کی غنی با فقیر در سازد

کو به دنیی و این به دین نازد

از پی میل دل به دیدهٔ سَر

هیچ در مالِ ناکسان منگر

هرکه مال کسان به چشم آرد

با خدایش هوا به خشم آرد

داد پیغام حق به پیغمبر

که به دنیا و اهل او منگر

دیدت از نقش دشمنان پالای

چشمت از روی دوستان آرای

تا بُوَد روی بوذر و سلمان

چکنی نقش این و طلعت آن

پس چو دنیات سوی خویش برد

کی پیامبر به سوی تو نگرد

چون پیامبر به دیدهٔ نبوی

ننگرد سوی تو تو بر چه بوی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر بیان نسب آدمی من عرف نفسه فقد عرف ربه

 

تو به قوت خلیفه‌ای به گهر

قوّت خویش را به فعل آور

آدمی را میان عقل و هوا

اختیارست شرح کرّمنا

آدمی را مدار خوار که غیب

جوهری شد میان رشتهٔ عیب

از عبیدان ورای پرده چرا

اختیار اختیار کرده ترا

تا تو از راه خشم و قلّاشی

یا ددی یا بهیمه‌ای باشی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها