0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر صفت شب گوید

چون نهان شد ز بهر سود زمین

آتشِ آسمان ز دود زمین

دهر چون در سرای قیر اندود

تودهٔ دوده با تلاطم دود

ظلمهای سپهر در یادم

گشته در طبع دهر مستحکم

پیش دیوان درون دمگه زشت

زنگیان پای‌کوب بر انگِشت

گشته پر دوده تودهٔ هامون

کرده عالم غُلامه غالیه‌گون

شب بسان سیاه‌گون دریا

من چو گوهر صدف نهاد سرا

خفته اندر کنار اهریمن

زنگیی کش ز مُشک پیراهن

زنگیانی به قیر بسرشته

شبه با ساج کرده در رشته

دیو از دوده کرده خود را دلق

شش جهت را یکی نموده به خلق

می‌دمید از دهان دوده سرشت

دیو در روی نوبیان انگِشت

گشته انقاس گوهرِ مردم

کرده انفاس راه منفذ گم

یا تو گفتی که از جوال سیاه

زنگیی کور سرمه ریخت به چاه

نور بسیار اندکی کرده

تیرگی شش جهت یکی کرده

سایهٔ آفتاب رفته چو تیر

قیروان را گرفته اندر قیر

شد چو شد زیر خاک چشمهٔ خور

نسترن را ز حوض نیلوفر

چشم نرگس به باغها در باز

لیک بیگانه از نشیب و فراز

زحل از اوج خویش رخ بنمود

همچو گویی ز نقره زر اندود

مشتری گشته از فلک پنهان

هیچ ننمود روی خویش عیان

شکل مریخ برفراخته تیغ

گاه پیدا و گه نهان در میغ

شمس رخ در حجاب پوشیده

وز سیاهی نقاب پوشیده

زهره اندر حضیض ناپیدا

گشته از نور خویش جمله جدا

با عطارد نمانده هیچ رمق

هم بسان دویت خود مطلق

خسرو شرق در شبستان خوش

خفته بر روی نیلگون مَفرش

چرخ پیروزه و ستاره بر آن

چون زر سرخ و دست نیلگران

شهب اندر اثیر میدان تاز

دُم عقرب ز زهره چوگان باز

بوده پیش بنات نعش مهین

ماه چون نیم حلقه‌ای زرّین

در ثریّا بمانده چشم سهیل

خیره چون مرد مانده اندر سیل

قطب در قطر چرخ پیوسته

متمکّن چو پیر آهسته

نالهٔ بیوه و خروش یتیم

دل برجیس را نهاده دو نیم

بهر تعویذ عقد حورالعین

فرقدان چون هلیله‌ای زرین

انجم اندر مجرّه راست چنان

که صدف ریزه‌ها بر آب روان

شده شکل مجرّه زو پیدا

همچو موسی و بحر و زخم عصا

شکل پروین چو هفت مهرهٔ یشم

بر یکی جام می‌نموده به چشم

همچو شخصم ضعیف شکل سُها

گاه پیدا و گاه ناپیدا

گردش انجم از ورای اثیر

خیل رومی به گرد زنگی پیر

کوکب از راه کهکشان پیدا

راست چون اشک و چشم نابینا

چرخ را کرده چون شکوفه به باغ

گاو گردون ز شش پلیته چراغ

مانده ساکن چو گوهر اندر دُرج

هفت سیّاره و دوازده برج

اختر و آسمان ز کینهٔ من

گشته مانند اشک و سینهٔ من

چون ز سرمای صبح زنگی زشت

دم دمید اندر آتش و انگِشت

صبحدم دم برون همی زد خیل

گفتئی جان همی کند بواللیل

تا برون کرد همچو زرین درق

شاه گردون سر از دریچهٔ شرق

همچو من زرد روی شد عالم

چون برون تاخت سرخ علم

شد جهان تازه چون دل دانا

شب شد از بیم صبح روز ناپیدا

انجم از بیم صبح ریزان شد

زنگی از رومیان گریزان شد

صبح چون شد ز نور شاد روان

گسترید او ز نور شادروان

بامدادان پگاه از درِ من

ناگه آمد پدید دلبر من

دلبری کو دل و روان بربود

چون به کافور مُشک می‌اندود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر معنی دل و جان و درجات آن ذکرالقلب انفع لان شأنه رافع

 

جد زند بوسه بر ستانهٔ دل

هزل نبود کلیدِ خانهٔ دل

دل به رشوت پذیرد از جان نور

کی بود زیردست رضوان حور

وزن سر همچو وزن سر سبکست

برگ دل همچو برگ گل تُنُکست

بر درِ اهل دل به وقت طعام

گندمی گزدمی بود ز حرام

چون نشویی همی دل از باطل

رقم گازران منه بر دل

دل که باشد سیاه چون پرِ زاغ

صید طاووس کی کند در باغ

دل آنکس که هست بر تن شاه

جانش را هست جامهٔ درگاه

باز چشم تو در ره اسباب

هست سوی شراب و جامهٔ خواب

چند باشی به غفلت ای بد رگ

دل تو در گل و تو خفته چو سگ

چو سگ آبستنی تو ای جاهل

سگ دیوانه داری اندر دل

خوی و طبع بدِ سگان داری

همچو سگ توشه استخوان داری

سگ دیوانه را بکش به عذاب

زانکه اندر ره درنگ و شتاب

هرکه را او گزید هم برجای

شود از بیم گربه سگ بچه‌زای

ذره‌ای نور اگر به دست آری

بی‌تعب جسر نار بگذاری

ور نداری تو نور نار شوی

پیش پروردگار خوار شوی

از درِ تن ترا به منزل دل

نیست جز درد دل دگر حاصل

راه جسم تو سوی منزل جان

حایلی دان تو زین چهار ارکان

پر و بال خرد ز جان زاید

از تن تیره جان و دل ناید

باطن تو دل تو دان بدرست

هرچه جز باطن تو باطل تست

موضع دین دلست و مغز و دماغ

همچو بزر و فتیله نور چراغ

دل بود همچو شمس انجم سوز

که تواند نمود چهره به روز

دل که بر نفس مهتری یابد

بر همه سروران سری یابد

نه چنان دل که از پی دنیی

بفروشد به اندکی عقبی

اصل حرص و نیاز دل نبود

مایهٔ دل ز آبِ گِل نبود

دل که باشد چنین امانی دوست

نه دلست آنکه هست پارهٔ گوشت

دل که باشد ز تو امانی خواه

نبود از حال ایزدی آگاه

پاره‌ای گوشت گنده باشد و بس

که مر آنرا به کس ندارد کس

بد شود تن چو دل تباه بود

ظلم لشکر ز ضعف شاه بود

چون سرِ ظلم و جور دارد شاه

برگشاید به ظلم دست سپاه

ستم اندر جهان نه ز آب و گلست

ایم همه ظلمها ز کبرِ دلست

گر دلت نیستی به صورت زاغ

همه طاوس گیردی به چراغ

کوش تا دلت چون قلم گردد

پیش از آن کت امل اَلم گردد

عاشقان را برای جستن نام

نز برای حصول لذّت و کام

یک عتاب و به رفق فرقد خاک

یک حدیث و دو جامه در بر چاک

زان همه کارهات بی‌نورست

کز تو تا نور راه بس دورست

با چنین دل سفر سقر باشد

سفله از گرگ و سگ بتر باشد

سگ بیوسنده گرگ درّنده‌ست

سفله سالوس و لوس خر بنده‌ست

پس درین راه توشه از جان ساز

نه ز دلق و عصا و انبان ساز

خویشتن در فکن به زورق دین

که از این ره رسی به علّیّین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فصل فی ذکرالعشق و فضیلته و صفة‌العشق والعاشق والمعشوق ذکرُالعشق یُریح القلوب و یُزیل الکروب

دلبر جان‌ربای عشق آمد

سر یرو سرنمای عشق آمد

عشق با سر بریده گوید راز

زانکه داند که سر بود غماز

خیز و بنمای عشق را قامت

که مؤذّن بگفت قدقامت

عشق گویندهٔ نهان سخنست

عشق پوشیدهٔ برهنه تنست

عشق هیچ آفریده را نبود

عاشقی جز رسیده را نبود

آب آتش فروز عشق آمد

آتش آب سوز عشق آمد

عشق بی‌چار میخ تن باشد

مرغ دانا قفس‌شکن باشد

جان که دور از یگانگی باشد

دان که چون مرغ خانگی باشد

کش سوی علو خود سفر نبود

پر بود لیک اوج پر نبود

همتش آن بود که دانه خورد

قوّتش آنکه گرد خانه پرد

بندهٔ عشق باش تا برهی

از بلاها و زشتی و تبهی

بندهٔ عشق جان حُر باشد

مرد کشتی چه مرد دُر باشد

سرکشی ز آرزو دان پر

قعر دریاست جای طالب دُر

طالب دُرّ و انگهی کشتی

دُر نیابی نیت بدین زشتی

طمع از درِّ آبدار ببر

خرزی را چه ره بود زی دُر

عزم خشکی بر اسب و بر خر کن

چون به دریا رسی قدم سر کن

مرد دُر جوی را به دریا بار

جان و سر دان همیشه پای افزار

سفر آب را به سر شو پیش

اندر آموز هم ز سایهٔ خویش

دُر چنین جوی ورنه پیش دکان

تو و خرمهره‌ای و تایی نان

تا از این سایه در هراسی تو

دُر ز خرمهره کی شناسی تو

نیست در عشق حظّ خود موجود

عاشقان را چکار با مقصود

عشق و مقصود کافری باشد

عاشق از کام خود بری باشد

عاشق آنست کو ز جان و ز تن

زود برخیزد او نگفته سخن

جان و تن را بسی محل ننهد

گنج را سکهٔ دغل ننهد

تا بود جعفری به لون چو ماه

ننهد بدره‌های سیم سیاه

کردگار لطیف و خالق بار

هست خود پاک و پاک خواهد کار

بر صدف دُر چو یافت جانت بنه

ورنه خرمهره را ز دست مده

قالت از سایهٔ هواست برو

لاف گه برگ طاعتت به دو جو

خطّهٔ خاک لهو و بازی راست

عالم پاک پاکبازی راست

بیخودان را ز عشق فائده است

عشق و مقصود خویش بیهده است

عاشقان سر نهند در شب تار

تو برآنی که چون بری دستار

عشق آتش‌نشان بی‌آبست

عشق بسیار جوی کم یابست

عشق چون دست داد پشت شکست

پای عاشق دو دست چرخ ببست

ای دریغا که با تو این معنی

نتوان گفت زانکه هست عری

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر صفت شب گوید

چون نهان شد ز بهر سود زمین

آتشِ آسمان ز دود زمین

دهر چون در سرای قیر اندود

تودهٔ دوده با تلاطم دود

ظلمهای سپهر در یادم

گشته در طبع دهر مستحکم

پیش دیوان درون دمگه زشت

زنگیان پای‌کوب بر انگِشت

گشته پر دوده تودهٔ هامون

کرده عالم غُلامه غالیه‌گون

شب بسان سیاه‌گون دریا

من چو گوهر صدف نهاد سرا

خفته اندر کنار اهریمن

زنگیی کش ز مُشک پیراهن

زنگیانی به قیر بسرشته

شبه با ساج کرده در رشته

دیو از دوده کرده خود را دلق

شش جهت را یکی نموده به خلق

می‌دمید از دهان دوده سرشت

دیو در روی نوبیان انگِشت

گشته انقاس گوهرِ مردم

کرده انفاس راه منفذ گم

یا تو گفتی که از جوال سیاه

زنگیی کور سرمه ریخت به چاه

نور بسیار اندکی کرده

تیرگی شش جهت یکی کرده

سایهٔ آفتاب رفته چو تیر

قیروان را گرفته اندر قیر

شد چو شد زیر خاک چشمهٔ خور

نسترن را ز حوض نیلوفر

چشم نرگس به باغها در باز

لیک بیگانه از نشیب و فراز

زحل از اوج خویش رخ بنمود

همچو گویی ز نقره زر اندود

مشتری گشته از فلک پنهان

هیچ ننمود روی خویش عیان

شکل مریخ برفراخته تیغ

گاه پیدا و گه نهان در میغ

شمس رخ در حجاب پوشیده

وز سیاهی نقاب پوشیده

زهره اندر حضیض ناپیدا

گشته از نور خویش جمله جدا

با عطارد نمانده هیچ رمق

هم بسان دویت خود مطلق

خسرو شرق در شبستان خوش

خفته بر روی نیلگون مَفرش

چرخ پیروزه و ستاره بر آن

چون زر سرخ و دست نیلگران

شهب اندر اثیر میدان تاز

دُم عقرب ز زهره چوگان باز

بوده پیش بنات نعش مهین

ماه چون نیم حلقه‌ای زرّین

در ثریّا بمانده چشم سهیل

خیره چون مرد مانده اندر سیل

قطب در قطر چرخ پیوسته

متمکّن چو پیر آهسته

نالهٔ بیوه و خروش یتیم

دل برجیس را نهاده دو نیم

بهر تعویذ عقد حورالعین

فرقدان چون هلیله‌ای زرین

انجم اندر مجرّه راست چنان

که صدف ریزه‌ها بر آب روان

شده شکل مجرّه زو پیدا

همچو موسی و بحر و زخم عصا

شکل پروین چو هفت مهرهٔ یشم

بر یکی جام می‌نموده به چشم

همچو شخصم ضعیف شکل سُها

گاه پیدا و گاه ناپیدا

گردش انجم از ورای اثیر

خیل رومی به گرد زنگی پیر

کوکب از راه کهکشان پیدا

راست چون اشک و چشم نابینا

چرخ را کرده چون شکوفه به باغ

گاو گردون ز شش پلیته چراغ

مانده ساکن چو گوهر اندر دُرج

هفت سیّاره و دوازده برج

اختر و آسمان ز کینهٔ من

گشته مانند اشک و سینهٔ من

چون ز سرمای صبح زنگی زشت

دم دمید اندر آتش و انگِشت

صبحدم دم برون همی زد خیل

گفتئی جان همی کند بواللیل

تا برون کرد همچو زرین درق

شاه گردون سر از دریچهٔ شرق

همچو من زرد روی شد عالم

چون برون تاخت سرخ علم

شد جهان تازه چون دل دانا

شب شد از بیم صبح روز ناپیدا

انجم از بیم صبح ریزان شد

زنگی از رومیان گریزان شد

صبح چون شد ز نور شاد روان

گسترید او ز نور شادروان

بامدادان پگاه از درِ من

ناگه آمد پدید دلبر من

دلبری کو دل و روان بربود

چون به کافور مُشک می‌اندود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثّل فی احتراق العشق واظهاره

 

رفت وقتی زنی نکو در راه

شده از کارهای مرد آگاه

دید مردی جوان مرآن زن را

کرد پیدا در آن زمان فن را

بر پی زن برفت مرد به راه

زن ز پس کرد با کرشمه نگاه

کای جوانمرد بر پیم به چه کار

آمدستی بخیره رو بگذار

مرد گفتا که عاشق تو شدم

ای چو عذرا چو وامق تو شدم

بیم آنست کز غم تو کنون

بدوم در جهان شوم مجنون

شد وجودم بر آن جمال ز دست

شیشهٔ جان به سنگ غم بشکست

با من اکنون نه حال ماند و نه هوش

شد زیادت مرا جهان فرموش

ظاهر و باطنم به تو مشغول

گشت و شد از جهانیان معزول

کرد حیلت برو زن دانا

زانکه آن مرد بود بس کانا

گفت گر شد دلت به من مشغول

شد وجودم دل ترا مبذول

گفت زن گر جمال خواهر من

بنگری ساعتی شوی الکن

همچو ماهست در شب ده و چار

بنگر آنک چو صدهزار نگار

مرد کرد التفات زی پس و زن

گفت کای سر به سر تو حیلت و فن

عشق و پس التفات زی دگران

سوی غیری به غافلی نگران

زد ورا یک طپانچه بر رخسار

تا شد از درد چشم او خونبار

گفت کای فن فروش دستان خر

گر بُدی از جهان به منت نظر

ور وجودت به من بُدی مشغول

نبدی غیر من برت مقبول

کل تو سوی کل من ناظر

گر بُدی کی شدی ز من صابر

جز به من التفات کی کردی

غم زشت و نکو کجا خوردی

ور نهادت مرا بُدی مطلق

به دگر کس کجا شدی ملحق

سوی جز من چو التفات آری

از جمال رخم برات آری

مرد لافی نه مردِ آلافی

ناف رنگی نه رنگ را نافی

سست بازار و سخت آزاری

خربزه خور نه خربزه کاری

سوخته مغز و خام گفتاری

سوده سودا و ساده بازاری

هرکه او مدعی بود در عشق

هست بیداد کرده او بر عشق

عشق را راه بر سلامت نیست

در رهِ عشق استقامت نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح

علم سوی در آله برد

نه سوی مال و نفس و جاه برد

آنچه دانسته‌ای به کار درآر

پس دگر علم جوی از درِ کار

حلم باید نخست پس علمت

برخور از علم خوانده با حلمت

علم بی‌حلم خاک کوی بود

علم با حلم آب روی بود

جان بی‌علم دل بمیراند

شاخ بی‌بار ریو گیراند

جاهل از جاه و مال جوید سود

مزد آجل به عاجل آرد زود

مرد بی‌علم لیف درد بود

دُر ز بحر بزرگ خرد بود

هرکرا علم نیست گمراهست

دست او زان سرای کوتاهست

مرد را علم ره دهد به نعیم

مرد را جهل در برد به جحیم

علم باشد دلیل نعمت و ناز

خنک آنرا که علم شد دمساز

روز کارند اهل علم و هنر

سینه‌شان چرخ و نکتشان اختر

صبر مردان چو جفت شد با علم

چون بدانند خلق باشد و حلم

علم از حلم نیک پی گردد

سنگ بی‌سنگ لعل کی گردد

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایة فی‌العجز والسکوت

شبلی از پیر روزگار جُنید

کرد نیکو سؤالی از پی صید

گفت پیرا نهادِ جمله علوم

مر مرا کن درین زمان معلوم

تا بدانم که راه عقبی چیست

مرد این راه زین خلایق کیست

گفت برگیر خواجه زود قلم

تا بگویم ترا ز سرّ قدم

شبلی اندر زمان قلم برداشت

وانچه او گفت یک به یک بنگاشت

گفت بنویس ازین قلم اللّٰه

چونکه بنوشت شد سخن کوتاه

گفت دیگر چه پیر گفت جز این

خود همین است کردمت تلقین

علمها جمله زیر این کلمه‌ست

هست صورت یکی ولیک همه‌ست

علم جمله جهان جزین مشناس

بشنو فرق فربهی ز اماس

این بدان و ز قیل و قال گریز

جمله این است و زان دگر پرهیز

رهروانی که چشم سرّ دارند

دیده بر پشتِ راهبر دارند

روی در خلق مقتدا نه رواست

که نه راه خدای راه هواست

تو بدو داده‌ای و او به تو روی

هردو همره چو حلقه‌ها در موی

به هوا او ترا تو او را دوست

بت‌پرستی تو بت‌پرستی اوست

آنکه هرگز نبود با خود یار

اوست از رنج علم برخوردار

نیک و بد میل تو نه از خوابست

بد و نیک تو همچو جلّابست

کی دهد مر بخار را تسکین

کاتش اندر دلست ای مسکین

آتش دل ز حکمت چپ و راست

نشود جز به بادبیزن کاست

دل تهی کن ز آتش پنداشت

که کفی خاک باد و آب نداشت

ساخته راه را همه اسباب

سوی منزل رسیده در تک و تاب

بی‌رفیق این چنین ره هایل

رفته و کرده جسم را بسمل

همه در باخته ز خود الوان

نفس رفته بمانده جان و روان

کرده این نفسها بجمله فدی

ساخته از قالب و نفوس غدی

روح صافی بمانده تن رفته

صدق مانده به جای و فن رفته

معنی کار را جُهینه شده

عین ارواح را بُثینه شده

چون شدم فارغ از طریق جواز

عشق را زین سپس کنم آغاز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در عشق مجازی

در بهشت از نه اکل و شُربستی

کی ترا زی نماز قربستی

منبلی گفت بر درش قائم

زان شدستم که اکلها دائم

دوستداران درگهش سمرند

لقمه خواران خلد او دگرند

برهٔ شیر مست و مرغ سمین

چشم داری ز وی بیوم‌الدین

دوستان زو همه لقا خواهند

در دعا زو همه رضا خواهند

تو ز وی روز عرض نان خواهی

می و شیر و عسل روان خواهی

میل تو هست جمله سوی طعام

نه به دارالخلود و دارلسلام

حظّ دنیای جفت رنج و تعب

هست ملبوس و مطعم و مشرب

منکح و مسکن و سماع و لقا

وعده داده‌ست مر ترا فردا

تو چو در بند و قید هر هفتی

به درش زان سبب همی رفتی

گر ندادیت وعده این هر هفت

زود پیدا شدی ترا آکفت

نه ورا بنده‌ای نه در بندی

از دَرِ گریه‌ای چرا خندی

خویشتن بین بوی چو دیو مدام

تا بوی زیر چرخ آینه فام

تا به زیر زمانهٔ کهنست

نفس در آرزو مراغه زنست

مرغ دولت چو خانگی نبود

زاغ هرجای بودنی برود

نفس در پیش عشق سگداریست

نفس در راه عشق بیکاریست

هم بدین پای بند و لطف غریب

تاج سر گشت و گوشمال ادیب

هست گفتارت از چه بیم آری

درد پهلو و رنج بیماری

نه چه پهلوی عایشه بشکست

گفت پیغمبرش که بردی دست

خار کی را که می‌خلد در پای

دستگاهی بساختست خدای

زانکه داند کرم که محض کرم

بکند ضایع آن عنا و الم

تو دعا گویی و اجابت نه

زانکه داری دل و انابت نه

زانکه داند خدای انابت را

حکمتش مانع است اِجابت را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی اشراق العشق

این چنین خوانده‌ام که در بغداد

بود مردی و دل ز دست بداد

در رهِ عشق مرد شد صادق

ناگهان گشت بر زنی عاشق

بود نهرالمعلی این را باب

زن ز کرج آب دجله گشت حجاب

هر شب این مرد ز آتشِ دل خویش

راه دجله سبک گرفتی پیش

عبره کردی شدی به خانهٔ زن

بی‌خبر گشته او ز جان و ز تن

بادهٔ عشق کرده ویرا مست

وز وقاحت سباحه کرده به دست

چون براین حال مدّتی بگذشت

آتشِ عشق اندکی کم گشت

خویشتن را در آن میانه بدید

گرد چون و چرا همی گردید

بود خالی برآن رخان چو ماه

مرد در خال زن چو کرد نگاه

گفت کاین خال چیست ای مه‌روی

با من احوال خال خویش بگوی

زن بدو گفت کامشب اندر آب

منشین جان خود هلا دریاب

خال بر رویمست مادرزاد

آتش عشق تو شرر بنهاد

تا بدیدی تو خال بر رخ من

پر شدی زین جمال فرّخِ من

مرد نشنید و شد به دجله درون

به تهوّر بریخت خود را خون

غرقه گشت و بداد جان در آب

گشت جان و تنش در آب خراب

مرد تا بود مانده اندر سُکر

بود راه سلامت اندر شُکر

چون ز مستی عشق شد بیدار

کرد جان عزیز در سرِ کار

مرد را تا بُوَد شرر در دل

نبود مطلع به حاصل گل

چون شرر کم شود خبر یابد

آنگه از عقل خود خطر یابد

وانکه او مدّعی است در ره عشق

شیر او هست کم ز روبه عشق

هست در بند لقلقه مانده

از درِ معنی و خبر رانده

حال او حال آن جوان باشد

که خجل گشته از زنان باشد

نشنیدی که آن عزیزه چه گفت

چون برو مرد حال خود ننهفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ذکر نفس الکلی نذیر ناصح و اهماله غرور فاضح

 

اندر آمد چو ماه در شبگیر

انَعِم اللّٰه صباح گویان پیر

کند جسمی و ساکن ارکانی

تیزچشمی و ره فرادانی

روی چون آفتاب نور اندود

جامه چون جامهٔ سپهر کبود

ناگهانی تو گفتی آمد بر

آفتابی ز حوض نیلوفر

یا مگر باغبانِ طینت من

ناگهان گشت بر بنفشه سمن

دیده چون از نهاد من پُر کرد

تا به سر دُرج جزع پر دُر کرد

گفت چون نطق پر شکر بگشاد

کُله خواجگی ز سر بنهاد

کیف اصبحت ای پسر خوانده

ای به زندان نفس درمانده

ای به چاه غرور مانده اسیر

بر تو نفس هوا پرست امیر

خیز کاین خاکدان سرای تو نیست

این هوس خانه است جای تو نیست

چه افگنی بیهُده بساط نشاط

اندرین صد هزار ساله رباط

گر قبای بقا نخواهی سوخت

برکش از تن قبای آدم دوخت

خویشتن را ازین قفس برهان

بنما از خلیفتی برهان

باش گنجور در نشیمن خاک

ورنه بگذر از انجم و افلاک

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

صفت کلماتی که با نفس کلّی رود و جوابها که او گوید

 

گفتم ای ایزد سرشته ز نور

وی ز عکس رخ تو دیو چو حور

ای زمان از تو عید و آدینه

وی زمین از رخ تو آیینه

صفتت برتر از نفس باشد

وصف کردن ترا هوس باشد

پس بدیعی به صورت و پیکر

نیست در کل کَون چون تو دگر

از صفت صورت معاینه‌ای

زانکه هم رویی و هم آینه‌ای

اندر اقلیم دین تویی هموار

از پی راه عذر و شکر شکار

طوبی مایه‌بخش باغ ارم

کعبهٔ پادشاه خاک حرم

بس بهی نفس و بس قوی نفسی

عقل و جانی سری دلی چه کسی

حبّذا صورتت که بس خوبی

خرّما شوکتت نه معیوبی

برتر از جوهری و از عَرَضی

جملهٔ کاینات را غرضی

گوهری کز تو قابل قوتست

برج خورشید و دُرج یاقوتست

خورده‌ای شربها ز دست ملک

همچو پیغمبران هنیئاً لک

چه کنی پیش مُدبری پر درد

در چنین کنج گنج بادآورد

کلبه‌ای همچو دیو درگه دود

کردی از عکس روی نور اندود

من سهایی ندیده‌ام در چاه

با دو خورشیدم این زمان و دو ماه

بلی اندر سرای جسمانی

تو ز من این حدیث به دانی

این بود خلق و فعل پیران را

که امیران کنند اسیران را

این چه جای چو تو جهان‌بین است

گفت خود جایم از جهان این است

که عمارت سرای رنج بُوَد

در خرابی مقام گنج بُوَد

جای گنج است موضع ویران

سگ بود سگ به جای آبادان

عرش و فرشت سرای و بارگه است

آفرینش ترا چه کارگه است

تیرگی با عمارتست انباز

نور گرد خراب گردد باز

نبود زین سرای رنج و تعب

ماه و خورشید جز خراب طلب

که به خانهٔ درست درنایند

رخنه یابند و روی بنمایند

زیرک از زخم دهر خسته بهست

پوست پر مغز خود شکسته بهست

دل زیرک میان لوز بود

دل نادان چو پوست گوز بود

مغز تا نازکست پوست نکوست

چون قوی شد حجاب گردد پوست

سنگ باید چو مرد کاهل شد

مغز نغزت ز سنگ حاصل شد

گفتم ای جان پر از نکویی تو

از کجایی مرا نگویی تو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر عذر انبساط گوید

چون خرد در لبت به جان نگرم

چون قلم بر خطت به جان گذرم

آینهٔ روشنی به دست خرد

کس در آن روی دم نیارد زد

پیش تو چون سنان کمر بندم

خون همی گریم و همی خندم

همچو چنگ ار درِ هوات زنم

رسن اندر گلو نوات زنم

خواجه آگه که راز مطلق گفت

رسن اندر گلو اناالحق گفت

کانکه از بیم نفس بگریزد

عشق با خونِ دل درآمیزد

حرز خواجه پس از فراق تنش

وصل حق بود جملهٔ سخنش

پشت را روی باش و خیره مجه

بر سرِ دار دست و پای منه

زانکه در کلمن رموز ازل

خاصه آنگه که جان شنید غزل

حق چو مر خواجه را پدید آمد

پرهٔ رمز را کلید آمد

از نخست آوریده این پیغام

به پسین آفریده این خود کام

باز پس مانده‌ای ز پیش اجل

پس و پیشت گرفته حرص و امل

از پی نان و آب ماندی باز

در حجاب نیاز تن چو پیاز

چه افگنی تخم حرص و آز و نیاز

در گِل دل که آز نارد ناز

کاندرین خرسرای پویی تو

به چه مانی مرا نگویی تو

گر به آب و به نان بماندی باز

چکنی تخم خشم و شهوت و آز

کانچه شوری ز نخ کند محلوج

وآنچه تری ترا کند مفلوج

تو بپرهیز از این غرور فلک

که نداری سرِ مرور فلک

کاندرین حجره بر تن و دل و جان

آب از آن گشت بر خرد تاوان

کنجدی گر دهد ترا گردون

دبه‌ای بنددت سبک بر کون

که تواند که دانهٔ کنجد

در دبهٔ روغنی دو من گنجد

جان و دینت به قهر بستاند

گر ترا دل به خویشتن خواند

نیست بی‌رنج راحتِ دنیا

خنک آنکس که کرد هر دو رها

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

جوابها که با نفس کلّی گوید

گفت من دست گرد لاهوتم

قائد و رهنمای ناسوتم

در جهانی که بخت جای منست

این جهان جمله زیر پای منست

اوّل خلق در جهان ماییم

نه همه جای چهره بنماییم

برِ نااهل و سفله کم گردیم

در جبلّت ز خلقها فردیم

نظر حق به ماست از همه خلق

خلقت ما جداست از همه خلق

تربتم گوهرست کانها را

موضعم مرجعست جانها را

من ز اقلیمی آمدم ایدر

چون قلم کرده پای تارک سر

آن زمین کاندر آن مبارک جاست

همچو خورشید آسمان شماست

سنگ او گوهرست و خاکش زر

بحر او انگبین و کُه عنبر

قصرهایی درو بلند و شگرف

پاک چون آتش و سپید چو برف

بامشان چون فلک مسیح پذیر

بومشان همچو نقطه قارون گیر

وآن گروهی که اندرین جایند

گوهرین سر زُمردین پایند

پل جیحونشان سرِ ظالم

وحش‌گه پایه‌شان دل عالم

سر بسان سران سرافرازان

قد چو اومید ابلهان یازان

همه مستغرق جمال قدم

فارغ از نقش عالم و آدم

گاوشان از برای دفع الم

نیزه‌بازی کند چو شیر علَم

کشورش روز و شب فزاینده

او و هرچ اندروست پاینده

همه از روی بی‌غمی جاوید

بی‌خبر همچو سایه و خورشید

اندران باغ هریکی زیشان

از برای قبول درویشان

صاحب صدره سدرهٔ ازلیست

مونس فاطمه جمال علی است

چه صفت گویم آن گُره را من

همه اندر یقین جان بی‌ظن

عندلیبان روضهٔ انسند

ساکنان حظیرهٔ قدسند

عالمی سر به سر بدیع‌الحال

نقش او رهنمای خیرالفال

بینی آن روضه را اگر خواهی

کنی از جان و دیده همراهی

بی‌عقوبت زمینش از ذل و غم

بی‌عفونت هوایش از تف و نم

من زمینش ز کوه و از گو دور

هم هواش از حوادث الجو دور

سنگ ریز و گیاش عالم و حی

حشرات زمینش خسرو و کی

هرچه در صحن او مکان دارد

تا به سنگ و کلوخ جان دارد

من ز درگاه خازن ملکوت

حجّتم در خزینهٔ ناسوت

گفتم آخر کجاست آن کشور

گفت کز کی و از کجا برتر

جای کی گویمش که شهر خدای

جای جانست و جان ندارد جای

این چنین نکته‌ها چو گفت مرا

خرد اندر بصر بخفت مرا

زانکه اندر جمال آن زیبا

مانده بودم چو نقش بر دیبا

اجل از دست آن لبِ خندان

سرِ انگشت مانده در دندان

چشم کز صورتش ندارد برخ

دیده زو برکشد دو کرگس چرخ

مرکبی کو به زیر ران دارد

آخر از راه کهکشان دارد

جان ما واله از جلالت او

مدرک کس نگشته حالت او

عشق در کوی غیب حالت او

صدق در راه دین مقالت او

هیچ بیهوده را بدو ره نیست

زانکه در خلقها چنو شه نیست

در و درگاه او چو مرئی نیست

مرو آنجا به جای خویش بایست

پیش درگاه او ز اهل هوس

مُل سوارست و گُل پیاده و بس

او امیریست کاندرین بنیاد

از پی عزّ شرع و دادن داد

بر درش لشکر هوس نبود

وز سوار و پیاده کس نبود

روح را کرده از جواهر نور

گوش و گردن چو گوش و گردن حور

پرده‌ها باشد از هدایت او

حرف و آواز در ولایت او

روز کوری ترا به خود پذرفت

کت در این لافگاه غرجه گرفت

تا نُبی و نَبی ز چون تو سقط

این درآمد به صورت آن در خط

جهل تو بهر قال و قیلی را

دحیه کردست جبرئیلی را

گرد این پیر گرد تا از چاه

پایت آرد ز چاه بر سرِ گاه

طفل کو بر گرد کسی گردد

تخم کو پرورد بسی گردد

زانکه از قوّت قوایم او

بهر جاوید نفس سایم او

کس چنود کم شنود در سلفوت

برزگر در مزارع ملکوت

جان من بهر این حدیث چو نوش

چشم بنهاده بر دریچهٔ گوش

نشدم سیر از آن سخن‌دان زیر

تشنه ز آب نمک نگردد سیر

جان ز دیدار دوست پروردن

هست چون شهد و گلشکر خوردن

معده از علم زان نگردد پست

که طعام و شره بود هم دست

گفتمش با تو روزگار خوش است

با تو خواهم که با تو کار خوش است

بی‌چنو پیر در جوانی خویش

که خورد بر ز زندگانی خویش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

آن شنیدی که در گه عیسی

خواست باران به حاجت از مولی

رفت و با قوم خود به استسقا

کر هرکس ز عجز خویش دعا

به اجابت دعا نشد مقرون

گشت عیسی از آن سبب محزون

ناگه آمد ندا که مُجرم را

از میان کن برون که مُکرم را

با گنه‌کار نیست راه رضا

نشنود از گناه‌کار دعا

بازگشتند جمله آن انبوه

که جهان بود از آن گروه ستوه

جز یک اعور نماند با عیسی

جان ما باد جانش را به فدا

گفت عیسی چرا نرفتی تو

پشت چون دیگران نخفتی تو

تا تو بودی بگو گنه کردی

نامهٔ خویشتن سیه کردی

گفت روزی همی به رهگذری

سوی نامحرمی زدم نظری

هم بر آنجای کان نظر دیدم

طمع از جان خویش ببریدم

قدم از خشم بر نکندم من

تا مر این چشم برنکندم من

چون ظفر یافت دیو بر چشمم

چشم کردم سیاه چون وشمم

تا ظفر یافت دیو بر بصرم

دیده را دور کردم از نظرم

آنچه از من نصیب شیطان بود

گشته مر دیو را به فرمان بود

دور کردم ز خویشتن یک راه

تا نمانم رهینِ خشم آله

گفت عیسی بگوی زود دعا

که تویی در زمانه خاص خدا

دست بر کرد زود مرد امین

عیسی اندر عقب کنان آمین

دست برداشت مرد دینی زود

بود یزدان ز فعل او خشنود

در هوا زود گشت میغ پدید

ابر باران گرفت و می‌بارید

از چپ و راست سیلها برخاست

رودها ره گرفت از چپ و راست

هر که را برگزید یزدانش

بر زمانه رواست فرمانش

گر تو فرمان حق بری، فرمان

بدهی بر زمانه چون شاهان

نظری کان نبایدت منگر

تا نیابی تو از زمانه خطر

هرکه او ننگرد به ناشایست

نکشد رنج و غم به نابایست

سهمی است از سهام دیو لعین

هر نظر کان نشاید اندر دین

عاشقی جز به اختیار خطاست

آه عاشق به اختیار کجاست

ز آبِ پشت آبروی بگریزد

کابِ پشت آبِ رویها ریزد

کرد پر بادت اندرین عالم

انده آبِ پشت و نان شکم

اینت چابک سوار در تگ و تاز

که پیاده بماند با مهماز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر صفت خوب روی بدخوی گوید

 

آنکه با نقشهای زیبااند

تختهٔ کودکان و دیبااند

طمع او را ز روی زیبا چیست

پارهٔ چوب را ز دیبا چیست

هرکه را روی خوب خوی ددست

روی نیکو دلیل خوی بدست

روی نیکو به قدر خود بدخوست

زان خرد خوب را ندارد دوست

برکسی کش نه دین نه آیین است

روی نیکو کدوی رنگین است

هرکه را بر جمال بد نیتیست

دانکه حسنش چو ماه عاریتیست

چون چراغند لیک پژمرده

به نمی زنده وز دمی مرده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها