فی اَنّ العقل سلطان الخلق و حجّة الحق
آنکه سایهٔ خداش گویند اوست
عقل کُل تخته زیر گُل دارد
هرچه از بارگاه فرمان نیست
آن همه درد تست درمان نیست
عقل برتر ز وهم و حسّ و قیاس
هرکه او را مخالف از خود خَست
وانکه او را متابع از بد رست
چون قمر دین ز بهر غلبه مگیر
پاک و مردار بر یکی خوانست
جز به عقل این کجا توان دانست
یافت عاقل ز روی فوز و فلاح
دُرِّ دین است و ذهن او الماس
هنر از مرد همچو روح از تن
بیهنر مرده جان و زنده بدن
عقل چون ابجدِ حق از بر کرد
حلم او زور و علم او جهلست
بید بیبَر ز دیو خالی نیست
مغز عقل است و اختران ثقلند
پیر عقل است و خاکیان طفلند
برتر از صورت و مکان و محل
زانکه در مرتبت ز عقل کمند
همه تشریف عقل ز اللّٰه است
ورنه بیچاره است و گمراهست
عقل تخته است و نفس نقشنمای
عقل را داد کردگار این عزّ
ورنه کی دیدی این شرف هرگز
سوی تو عقل صلح یا کین است
اینت ریش ار سوی تو عقل این است
آن نه عقل است کان عقیلت تست
منگر آن روشنی که هم به غرور
کشت پروانه را چراغ از نور
رخ و اسبت چو شد کمِ شه گیر
آشنا نیست هرکه بیگانه است
هرکرا عقل نیست دیوانه است
چون سخن گوی گشت عقل مُرید
مرده بر در بمانده دیو مَرید
هرکه در عقل همچو سلمان شد
لاجرم چون ز عقل یافت کمال
سه بیابان بُرد به سیصد سال
می و شطرنج و نرد و بربط و نای
وآنکه بشنیدهای اولواالامر اوست
وین سلاطین که نز ره دیناند
نه سلاطین که آن شیاطیناند
عقل کز بهر مال و جاه و دهست
دان که عطّار نیست ناک دهست
عقل دو روی و کینهور نبود
عقل از اشعار عار دارد عار
عقل را با دروغ و هرزه چکار
آنکه او آب ریز و نان طلبست
وانکه ناشی وانکه بوالعجبست
وانکه سرمای دی مهی را باز
وانکه داهی و آنکه سالوسیست
وانکه غماز وآنکه ناموسیست
وانکه در حقّه مُهره میبازد
وانکه او بر زمین هزاران بار
هست بسیار زین نسق به جهان
این همه عقلهای عاریتی است
کز پی جاه و مال و بد نیتیست
هر دهایی که ناپسندیده است
هرچه نیکوست گر بِدست بَدست
عقل در دست یک رمه خود رای
چون چراغی است در طهارت جای
خردی بوده اصل و دانش و مزد
عقل هرگز به کذب راضی نیست
عقل جز راست گوی و لمتر نیست
حیله سازنده و گلو بر نیست
عقل دمساز زور و بهتان نیست
پردهپوش فلان و بهمان نیست
کرده چون در نهاد پای به قیل
داد چون خواست از علی داروش
زور او چون نداشت گاه مقیل
تا بدانی براستی نه به روی
که دل از پشت چشم بیند روی
عقل از این کارها کرانه کند
عقل کی قصد دام و دانه کند
زانکه در بند جهل خویشتنند
گرچه از زرق و خدعه و تلبیس
تیرهرایان و خیره رویانند
آنکه زیشان حکیمتر در کار
در نهان گزدمست و پیدا یار
در سخا کند و در جفا تیزند
خویشتن را به تو جز این چه کند
تا تو او را مکان کنی زندان
مر ترا عقل چهره ننموده است
این کزین روی عقل مرد و زنست
این نه عقل استراق اهرمنست
دیو از این عقل گشت با شر و شور
بگذر از عقل و خدعه و تلبیس
که عزازیل ازین شدست ابلیس
لعنتش کن که بیخرد خردیست
عقل بشناخت بوی بید از عود
عقل دین جو و پس روِ او باش
عقل دین مر ترا نکو یاریست
عقل دین مر ترا چو تیر کند
سوی عاقل چو دیو و دد باشد
هرکه در بند نیک و بد باشد
زانکه خود نیست عاقلان را برخ
از چه از هفت میر و از نه چرخ
نیست اندر مقام راحت و رنج
دایهای زیر این کهن بنیاد
نیست کس را چو عقل مادرزاد
عقل تو روز و شب چو طوّافان
که فلان کون به نیک میشوید
این فلان خوب و آن فلان زشتست
این زمین شوره و آن زمین کشتست
گل این خار و آب آن پست است
دل این خفته عقل آن مست است
این یکی عیسی آن دگر خرِ سول
این سیم خضر و آن چهارم غول
این بلندست و آن دگر کوتاه
سرخ این شد از آن سپید و سیاه
این همه بیهده است بگذر ازین
چون نهای مرد کار روز مصاف
شب روی را بمان و خیره ملاف
بوده در کار عقل جاهل و غمر
کاسه چون کیسهٔ خرد پر داد
شاه تن جان و شاه جان خردست
از دو خر تا ابد پیاده بماند
بیخرد را بَدست فضل و هنر
زانکه باشد هلاک مور از پر
ویل والمرسلات بر خود خوان
مسخ گشت آنکه مسح عقل شکست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شنبه 11 اردیبهشت 1395 8:32 PM
تشکرات از این پست