0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در ذکر قوای حاسّه و حافظه

نفس کو مر ترا چو جان دارست

بی‌ تو در جسم تو بسی کارست

گرچه آن پنج شحنه بی‌کارند

سه وکیل از درونت بیدارند

آن کند هضم و این کند قسمت

آن برد ثفل و این نهد نعمت

آن نماید ره این کند تدبیر

این شود حافظ آن کند تعبیر

آن نبینی که چون به خواب شوی

فارغ از زحمت و عذاب شوی

از برای فراغت و خوابت

وز برای صلاح و اسبابت

اندرین خاکدان ز آتش و باد

ز آب روی تو برد خاک نژاد

تا ترا بر سریر سرِّ خرد

بنشاند ز بهرِ راحت خود

تو بر آسوده و خرد بر کار

تو بخفته درونت او بیدار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در روح حیوانی گوید

بعد ازان سالکان چو بشتابند

علم حق در حدیث او یابند

زانکه با علم صورت و صفتست

فکرتش بیشتر ز معرفتست

در بهار ار نه عدل وی بودی

با گل و با گلاب کی بودی

عقل همچون بهار دلجویست

کاب فرزانگیش در جویست

بال برنا نشاط زن باشد

صبح اول دروغ زن باشد

شب برنایی از فطیر بود

پیر چون صبح مستطیر بود

هست در خانقاه ربانی

بر سرِ شارع مسلمانی

از برای سرور سرو سهی

نه ز راه بدی ز روی بهی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر مراتب عقل

هست اعضا چو شهر و پیشه‌وران

عقل دستور و دل در او سلطان

خشم شحنه است و آرزو عامل

این یکی ظالم آن دگر جاهل

عامل ار هیچ شرط بگذارد

خرد او را به شحنه بسپارد

شحنه‌گر هیچ گون سگالد بد

این موّکل برو بود ز خرد

نفس سلطان اگر بود عادل

با تن و عقل و جان شود بی‌دل

ترجمان دل است نطق و زبان

مر زبان تنست سود و زیان

ترجمان چون ز روی دور زمان

پشت یابد ز قوّت سلطان

گر بیابند ازینکه گفتم بهر

خوش بود پادشا و خرّم شهر

ور همه طالبان کام شوند

مالک ملک ناتمام شوند

گرنه در امر عقل و دل باشند

همه هم‌ خوار و هم خجل باشند

عقل و دل را اگر مطیع شوند

در حضیض فنا رفیع شوند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر جمع بین عقل و شرع

عقل چشم و پیمبری نورست

آن ازین این از آن نه بس دورست

اینکه در دست شهوت و خشمند

چشم بی‌نور و نور بی‌چشمند

نور بی‌چشم شاخ بی‌بر دان

چشم بی‌نور جسم بی‌سر دان

این تواضع نمای پر تلبیس

وآن تکبر فزای چون ابلیس

این ز دست امیر چیز دهد

وآن ز کون رئیس تیز دهد

نیست جز شرع و عقل و جان و دماغ

خلق را در دو خطه چشم و چراغ

چون ترا از خرد هوا بدلست

خنده‌ت آید ز هرچه جز جدلست

چون خرد سوی هر دلی پوید

وز دل هرکسی سخن گوید

از پی مصلحت درین بنیاد

کاوّلش آتش است و آخر باد

قهرمانِ امین یزدانیست

بهرمانِ نگین انسانیست

عقل جز داد و جز کرم نکند

که اولوالامر خود ستم نکند

عقل چون برگشاد زاغ هوس

درکشد چون تذرو سر در خس

راکبی کز خرد عنان دارد

اسب انجام زیر ران دارد

چهره‌ای را که روز بد نبود

هیچ مشاطه چون خرد نبود

از خرد بدگهر نگیرد فرّ

کی شود سنگ بدگهر گوهر

مده ای پور روز نیک به بد

با خرد روز آن نه با دل خود

با خرد باش و از هوا بگریز

که هوا علّتیست رنگ آمیز

کَون بی‌تجربت فساد بود

تجربت عقل مستفاد بود

خرد از بهر عاطفت باشد

ختم عمرش بر این صفت باشد

خرد از بهر برّ و احسانست

زانکه خود خلقتش ازین سانست

حرف بد بر زبان بون باشد

هرکه با دین بود نه دون باشد

ملک عقل از عقود کانی به

پادشاهی ز پاسبانی به

عقل را هیچ مدح نتوان گفت

جز بدو دُرّ مدح نتوان سفت

شو رها کن جهان فانی را

تا بدانی جمال باقی را

آن کسی کو به ملک عقل رسید

دو جهان را چنانکه هست بدید

از برای حصول نعمت دل

در دل آویز خاک بر سرِ گل

ای خداوند خالق سبحان

من رهی را به ملک عقل رسان

سخن عقل چون تمام آمد

علم را در جهان نظام آمد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر ستایش عقل و عاقل و معقول

 

هرچه در زیر چرخ نیک و بدند

خوشه‌چینان خرمن خردند

چون درآمد ز بارگاه ازل

شد بدو راست کار علم و عمل

هم کلیدِ امور در دستش

هم ره امر بسته در هستش

مایهٔ نیک و سایهٔ بد اوست

سبب بود و هست و باشد اوست

در حروفی که پردهٔ نقلست

آخر شرع اول عقلست

از برای صلاحِ دولت و دین

چشم عقل اوّلیست آخر بین

مر ترا عقل جمله بنماید

آنچه رفت آنچه هست و آنچ آید

سخن عقل صوت و حرفی نیست

زآنکه تاریکی از شگرفی نیست

هرکجا نطق عقل بر زد دم

حرف و آواز در خزد به عدم

عقل هم گوهر است و هم کانست

هم رسولست و هم نگهبانست

خشک بندی ندید نیکوتر

هیچ خاموش ازو سخن‌گوتر

جسم را جان و بردباری ده

نفس را علم بخش و یاری ده

نه ز روی فسون و افسانه

سخنی گویمت حکیمانه

مشرق و مغربی که عقل تراست

فوق نی تحت نی و نی چپ و راست

مشرق آفتاب عقلِ ازل

مغرب او خدای عزّ وجل

دور بینی شناسد این معنی

کز خرد همچو جهل بر در نی

کاندرین منزل فریب و هوس

هست بهر شکست بند و قفس

عقل در منزل ازل ز اوّل

آخرش اوّلست همچو ازل

که برین روی پشت دین آمد

آن چنان بود وین چنین آمد

زان درین بارگاه انده و غم

از پی شادی بنی آدم

علّت فهم و وهم و هوش آمد

که برهنه برهنه‌پوش آمد

غیب را بهر دولت دو سرای

گاه پوشیده گه صریح‌نمای

شده بی‌هیچ عیب و ریب و شکی

عقل و معقول و عاقل این سه یکی

عقل در راهِ حق دلیل تو بس

عقل هر جایگه خلیل تو بس

چنگ در زن به عقل تا برهی

ورنه گردی به هر رهی چو رهی

کن مکن در پذیرد از فرمان

پس به جان گوید این بکن مکن آن

خوانده از قدر صایبان عرب

ذات او را مدبّر الاقرب

عقل فعال نام او کرده

پنج حس را غلام او کرده

حس و اَطباع خوانده او را میر

نَفْس کلّی ورا بسان وزیر

فیض او نقشهای جافی شوی

فعل او نفسهای صافی جوی

فیض او در صفا سکینهٔ روح

فضل او در وفا سفینهٔ نوح

از پی مصلحت نه بهر هوس

بیشتر میل او بود به دو کس

یا به تأیید خسرو عادل

یا به توحید عالم عامل

ارچه او جوهر این دو کس عرضند

لیکن او را متابع غرضند

بر مجرد رعایتش بیش است

بر خلیفت عنایتش بیش است

زانکه بی این دو ملک و دین نبود

هرکجا آن نباشد این نبود

انس دارد همیشه با زهّاد

زانکه زهّاد برتر از عبّاد

جوهری همچو عقل باید و بس

کز پی نفس کم زند چو نفس

وارث رسم شرع و دین باشد

از ازل تا ابد چنین باشد

زیرکان را در این سرای کهن

هیچ غمخواره‌ای مدان چو سخن

عقل را گر سوی تو هست قرار

جان حکمت فزای را مگذار

از جهالت ترا رهاند عقل

به حقیقت ترا رساند عقل

مر ترا عقل دستگیر بس است

عقل راه ترا خفیر بس است

عقل مر نفس را دهد پیغام

کای ز من مر ترا درود و سلام

هرکه مر عقل را بینبوید

از حدیثش همه نکت روید

مرد عاقل همیشه تندارست

مرد جاهل ذلیل و غمخوارست

دل جاهل ز طمع باشد پُر

طمع از مال خلق جمله ببُر

آز خود را به زیر پای درآر

عقل را جوی و جهل را بگذار

آز چون اژدهاست مردم خوار

تا نداری تو آز خود را خوار

آز مانند خوک و خرس شناس

آز بگذار و از کسی مهراس

سینهٔ تو درین هوس دایم

چون سرابست و وهم ازو هایم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی اَنّ العقل سلطان الخلق و حجّة الحق

 

عقل سلطان قادر خوش خوست

آنکه سایهٔ خداش گویند اوست

سایه با ذات آشنا باشد

سایه از ذات کی جدا باشد

سایه جز بنده‌وار کی باشد

سایه را اختیار کی باشد

عقل کُل تخته زیر گُل دارد

هرکجا امر امر قل دارد

عقل تا پیش گوی فرمانست

سخنش هم قرین قرآنست

هرچه از بارگاه فرمان نیست

آن همه درد تست درمان نیست

عقل برتر ز وهم و حسّ و قیاس

برترست از فلک ستاره‌شناس

در مصالح مدبّر جان اوست

در ممالک دبیر یزدان اوست

عقل را از عقیله باز شناس

نبود همچو فربهی آماس

عقل کل مر ترا رهاند زود

از قرینی دیو و آتش و دود

رحمة‌اللّٰه نهاد عالم را

حجّة‌الحق سرای آدم را

عقل اندر سرای پردهٔ کن

از برای قبول کن و مکن

مُقبلی بود مُدبری شد باز

باز اقبال یافت از پی راز

قابل نور امر شد به همه

درخور خود نه درخور کلمه

هرکه او را مخالف از خود خَست

وانکه او را متابع از بد رست

با خرد کن چو مشتری تدبیر

چون قمر دین ز بهر غلبه مگیر

نفس روینده در رعایت اوست

نفس گوینده در هدایت اوست

اوست از جود کاشف الغمّة

حضرت او نهایة الهمة

عقل داند اسامی هرچیز

او کند در به و بتر تمییز

کدخدای تن بشر عقلست

از همه حال با خبر عقلست

پاک و مردار بر یکی خوانست

جز به عقل این کجا توان دانست

هرکه با عقل آشنا باشد

از همه عیبها جدا باشد

یافت عاقل ز روی فوز و فلاح

در سرای فساد عین صلاح

سخن عاقل از طریق قیاس

دُرِّ دین است و ذهن او الماس

گرچه مرد هنر بیابانیست

جان او لوح سرّ ربّانیست

هنر از مرد همچو روح از تن

بی‌هنر مرده جان و زنده بدن

شربت عقل بردبار چشد

خر چو بی‌عقل بود بار کشد

عقل چون ابجدِ حق از بر کرد

جامهٔ باطل از سرش بر کرد

هرکه با عقل خویش نااهلست

حلم او زور و علم او جهلست

هرکه در بند قیلها افتاد

عقل او در عقیله‌ها افتاد

مرد بی‌عقل جز خیالی نیست

بید بی‌بَر ز دیو خالی نیست

مغز عقل است و اختران ثقلند

پیر عقل است و خاکیان طفلند

دایه عقل آمد از برای سخن

مجتهد را به گاهوارهٔ ظن

عقل هم قادرست و هم مقدور

عقل هم آمرست و هم مأمور

برتر از صورت و مکان و محل

درِ دروازهٔ جهانِ ازل

عقل شاهست و دیگران حشمند

زانکه در مرتبت ز عقل کمند

همه تشریف عقل ز اللّٰه است

ورنه بیچاره است و گمراهست

عقل کل را بسان بام شناس

نردبان پایه سوی بام حواس

عقل تخته است و نفس نقش‌نمای

نقش امرست و نقشبند خدای

عقل را داد کردگار این عزّ

ورنه کی دیدی این شرف هرگز

عقل در کوی عشق نابیناست

عاقلی کار بوعلی سیناست

سوی تو عقل صلح یا کین است

اینت ریش ار سوی تو عقل این است

عقل کان رهنمای حیلت تست

آن نه عقل است کان عقیلت تست

از برای صلاح دشمن را

عقل خوانده حواس روشن را

منگر آن روشنی که هم به غرور

کشت پروانه را چراغ از نور

عقل را هرکه با بدی آمیخت

لاجرم عقل جست و او آویخت

آنچه عقلت نمود آن ره گیر

رخ و اسبت چو شد کمِ شه گیر

آشنا نیست هرکه بیگانه است

هرکرا عقل نیست دیوانه است

گنگ باید مرید پیر نیاز

تا شود عقل او سخن پرداز

چون سخن گوی گشت عقل مُرید

مرده بر در بمانده دیو مَرید

هرکه در عقل همچو سلمان شد

دان که دیو دلش مسلمان شد

لاجرم چون ز عقل یافت کمال

سه بیابان بُرد به سیصد سال

هرکرا رای و روی سلمانیست

آخرین منزلش مسلمانیست

نیست از عقل در سرای غرور

تبش و تابش از دم انگور

وز خرد نیست در خیال سوای

می و شطرنج و نرد و بربط و نای

خرد از بهر امن و امر آمد

نز پی خمر و زمر قمر آمد

عقل فرمان پادشاهی راست

نز پی لاهی و ملاهی راست

زاجر زمر و ناهی خمر اوست

وآنکه بشنیده‌ای اولواالامر اوست

وین سلاطین که نز ره دین‌اند

نه سلاطین که آن شیاطین‌اند

عقل کز بهر مال و جاه و دهست

دان که عطّار نیست ناک دهست

عقل طرّار و حیله‌گر نبود

عقل دو روی و کینه‌ور نبود

عقل از اشعار عار دارد عار

عقل را با دروغ و هرزه چکار

عقل بر هیچ دل ستم نکند

به طمع قصد مدح و ذم نکند

عقل جز خواجهٔ محقق نیست

عقل صوفیچهٔ مبقبق نیست

آنکه او آب ریز و نان طلبست

وانکه ناشی وانکه بوالعجبست

وانکه از بهر مجمع رندان

کرد تفِّ تموز در زندان

وانکه سرمای دی مهی را باز

بند بر می‌نهد ز روی نیاز

وانکه داهی و آنکه سالوسیست

وانکه غماز وآنکه ناموسیست

وانکه از سنگ شیشه پردازد

وانکه در حقّه مُهره می‌بازد

وانکه او بر زمین هزاران بار

پای بر سر نهاد چنبروار

هست بسیار زین نسق به جهان

که حساب و شمار آن نتوان

این همه عقلهای عاریتی است

کز پی جاه و مال و بد نیتیست

این همه زرنمای خاک دهند

همه عطار شکل و ناک دهند

هر دهایی که ناپسندیده است

حِسّ انسان ز عقل دزدیدست

هرچه نیکوست گر بِدست بَدست

آن او نیست گم شدهٔ خردست

عقل را جز صلاح نبوَد کار

عقل را در صلاح هرزه مدار

عقل خود کارهای بد نکند

هرچه آن ناپسند خود نکند

عقل در دست یک رمه خود رای

چون چراغی است در طهارت جای

خردی بوده اصل و دانش و مزد

زشت نامی اوست مشتی دزد

عقل هرگز به کذب راضی نیست

عقل هرگز وکیل قاضی نیست

عقل جز راست گوی و لمتر نیست

حیله سازنده و گلو بر نیست

عقل هرگز خطا نیندیشد

با من و تو بلا نیندیشد

عقل دمساز زور و بهتان نیست

پرده‌پوش فلان و بهمان نیست

کرده چون در نهاد پای به قیل

دست حیدر سزای عقل عقیل

درد ایتام و اندُه اطفال

آوریدش طمع به بیت‌المال

داد چون خواست از علی داروش

آهنی تافته سوی پهلوش

زور او چون نداشت گاه مقیل

نه بنالید زار عقل عقیل

تا بدانی براستی نه به روی

که دل از پشت چشم بیند روی

زانکه اندر نگارخانهٔ جان

از پی پنج حس و چار ارکان

عقل از این کارها کرانه کند

عقل کی قصد دام و دانه کند

کرم کردار گرد خویش تنند

زانکه در بند جهل خویشتنند

گرچه از زرق و خدعه و تلبیس

وز پی شادی دل ابلیس

از گل تو بنفشه رویانند

تیره‌رایان و خیره رویانند

آنکه زیشان حکیم‌تر در کار

در نهان گزدمست و پیدا یار

در سخا کند و در جفا تیزند

همچو بهمان بهمن انگیزند

تا ترا عقل دوربین چکند

خویشتن را به تو جز این چه کند

عقل جایی جمال بنماید

که مرّفه شود برآساید

ننماید ترا ز خویش نشان

تا تو او را مکان کنی زندان

مر ترا عقل چهره ننموده است

ور بننمود چهره بر سودست

این کزین روی عقل مرد و زنست

این نه عقل استراق اهرمنست

ذهن قلاب و کاهن و ساحر

رای دزد و مشعبد و شاعر

این همه فطنت و دها و حیل

از عطای عطاردست و زحل

خود پدیدست تا به مکّاری

چه دهد هندویی و طرّاری

دهش تیر و بخشش کیوان

گوشه کشتت کنند همچو کمان

دیو از این عقل گشت با شر و شور

تا به مخراق لعنتی شد کور

بگذر از عقل و خدعه و تلبیس

که عزازیل ازین شدست ابلیس

خردی را که آن دلیل بدیست

لعنتش کن که بی‌خرد خردیست

عقل دانست خوی بخل از جود

عقل بشناخت بوی بید از عود

درگذر زین کیاست اوباش

عقل دین جو و پس روِ او باش

عقل دین مر ترا نکو یاریست

گر بیابی نه سرسری کاریست

عقل دین مر ترا چو تیر کند

بر همه آفریده میر کند

عقل دین جز هدی عطا نکند

تا نبردت به حق رها نکند

نفس بی‌عقل احمقی باشد

نوح بی‌روح زورقی باشد

عقل مردان رسیده تا در حق

شده از بند نیک و بد مطلق

سوی عاقل چو دیو و دد باشد

هرکه در بند نیک و بد باشد

زانکه خود نیست عاقلان را برخ

از چه از هفت میر و از نه چرخ

چون همه نیک دید بد نکند

زانکه بد والی خرد نکند

والی چرخ و دهر کیست خرد

عالم شرع و داد چیست خرد

نیست اندر مقام راحت و رنج

بر سرِ گنج به ز مار شکنج

دایه‌ای زیر این کهن بنیاد

نیست کس را چو عقل مادرزاد

عقل تو روز و شب چو طوّافان

بر سر چارسوی صرّافان

خیره می‌گردد و همی گوید

که فلان کون به نیک می‌شوید

این فلان خوب و آن فلان زشتست

این زمین شوره و آن زمین کشتست

گل این خار و آب آن پست است

دل این خفته عقل آن مست است

این یکی عیسی آن دگر خرِ سول

این سیم خضر و آن چهارم غول

این بلندست و آن دگر کوتاه

سرخ این شد از آن سپید و سیاه

این همه بیهده است بگذر ازین

شاه جان را لقب مکن فرزین

تو ندانی طریق هشیاری

تو خرد را دروغ‌زن داری

پرده از روی عقل برتر کش

چه زنی دست خیره بر ترکش

چون نه‌ای مرد کار روز مصاف

شب روی را بمان و خیره ملاف

مرد درمان درد نی ز خرد

دیر یابد ولیک زود خرد

صفت عاقلان درین نو باغ

کهنه نو کردنست پیش چراغ

ز اول خلقت و بآخر عمر

بوده در کار عقل جاهل و غمر

کرد باید ز بهر کسب معاد

کاسه چون کیسهٔ خرد پر داد

بر درِ غیب ترجمان خردست

شاه تن جان و شاه جان خردست

هرکه بهر هوا خرد را راند

از دو خر تا ابد پیاده بماند

گرچه بر بی‌خرد هوا چیرست

بر درِ خانه هر سگی شیرست

بی‌خرد را بَدست فضل و هنر

زانکه باشد هلاک مور از پر

مار را چوت اجل فراز آید

به سرِ ره ورا جواز آید

دهد ایزد گه سؤال و جواب

هرکسی را به قدر عقل ثواب

دیل در جان خویشتن داری

گر خرد را دروغ‌زن داری

ور نداریم باور، از قرآن

ویل والمرسلات بر خود خوان

عقل کردن به خوی رویی هست

مسخ گشت آنکه مسح عقل شکست

عقل را چون بیافتی بنواز

از دل خویش جای او بر ساز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی الجاهل و یظن العالم

رافضی را عوام در تف کین

می‌زدند از پی حمیّت دین

یکی از رهگذر درآمد زود

بیش از آن زد که آن گره زده بود

گفتم ار می‌زدند ایشانش

بهر اشکال کفر و ایمانش

تو چرا باری ای به دل سندان

بی‌خبر کوفتی دو صد چندان

جرم او چیست گفت بشنو نیک

من ز جرمش خبر ندارم لیک

سنّیان می‌زدند و من به دمش

رفتم و بهر مزد هم زدمش

علم خواندی نگشتی اهل هنر

جهل از این علم تو بسی بهتر

علم را هرکه نیست آماده

مثلش چون کَهست و بیجاده

سنگ بیجاده گر ز طبع و سرشت

برتر آید ز خاک خرمن و کشت

گرچه در جذب کاه کرد بسیچ

کهربا را ز کَه چه خیزد هیچ

عالمِ علم عالمیست فراخ

بخ بخ آنرا که شد درو گستاخ

عالم علم عالمیست شگرف

نیست این خطه خطهٔ خط و حرف

چون ترا علم دل بمیراند

که ترا خود به آدمی خواند

علم خوان گرت زادمست رگی

زانکه شد خاص شه به علم سگی

از صفات سگی تهی کن رگ

ورنه در رستخیز خیزی سگ

ننگ دارد بسی به طبع و به دل

سگ عالم ز آدم جاهل

چون نباشد چو خر سرافگنده

تیزِ خر به ز ریش خربنده

علم دین بام گلشن جانست

نردبان عقل و حس انسانست

از پی دوست را و دشمن را

علم جان را به و عمل تن را

سوی عالم نه سوی صاحب ظن

دانش جان به از توانش به

حلقهٔ دام تو توانش تن

هست شبها به روز آبستن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل فی‌العالم والمتعلّم

از عمل مرد علم باشد دور

مثل این مهندس و مزدور

آن ستاند مهندس دانا

به یکی دم که پنج مه بنّا

وآن کند در دو ماه بنّا کرد

که نبیند به سالها شاگرد

باز شاگرد آن چشد ز سرور

که نیابد به عمرها مزدور

مزد این کم ز مزد آن زانست

کین به تن کرد و آن به جان دانست

آن نکرده بدیده قسمش را

وین بکرده بمانده اسمش را

بوده بیند کسی که جانورست

آنکه نابوده بیند آن دگرست

هرکه شد جان ز علمش آسوده

بوده دانست و دید نابوده

جان عالم بود مآلی‌بین

دیدهٔ جاهلست حالی‌بین

زانکه نازیرکان و طرّاران

گِل فرستند سوی گِل‌خواران

باز عالم چو بیندش با گِل

سرد گرداندش گِل اندر دل

لذت گل به دلش سرد کند

دلش از گل به حیله فرد کند

از پی مصلحت برو خندد

کخ کخی در بروت او بندد

چون ترا از تری دل بتریست

آنکه شیر خرت دهد ز خریست

نیک نادان در اصل نیکو نه

بد دانا ز نیک نادان به

کار یک ساله را بها دو درم

علم یک لحظه را بها عالم

آن کشد زین و این کشد زان بار

که عمل مرکبست و علم سوار

چکنی علم در میانهٔ گنج

کار باید که کار دارد خنج

علم نر آمد و عمل ماده

دین و دولت بدین دو آماده

عالمان خود کمند در عالم

باز عامل میان عالم کم

زعفران‌خوار تازه‌روی بود

زعفران‌سای یاوه‌گوی بود

شادی دل شرابخوار خورد

انده دل شرابدار برد

چند پرسیم چون گرانجانان

که عمل نیست با سخندانان

رد را زه ز حال برخیزد

حال باید که قال برخیزد

از سخنگوی قال پرس نه حال

از زره گر زره طلب نه جوال

زاد این راه عجز و خاموشیست

قوّت و قوت مرد کم کوشیست

رهروان را چو درد راهبرست

آنکه را درد نیست کم ز خرست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التّمثیل فی‌المحبّة والشّکر

آن یکی خیره ز اشتری پرسید

که مر او را چنان مسخّر دید

که چرا با چین قد و قامت

کودکی را همی کنی طاعت

هیکلت بس شگرف گاه طلاع

کودکان را چرا شوی مطواع

دادش اشتر جواب و گفت ای مرد

من شدستم چنین متابع درد

من خود از کودک ارچه بی‌خبرم

به مهار و رسن همی نگرم

درد کردست مر مرا کردی

من شدستم متابع دردی

هرکرا درد راهبر نبود

مرد را زان جهان خبر نبود

مرد را دردِ عشق راهبرست

آتش عشق مونس جگرست

گرچه حاجی مناسک آموزست

به عمل علم او ره افروزست

پوست عالم به زهر آلودست

وز درونش به مشک اندودست

عالم آنکس بود که معنی بکر

آورد او برون ز اندُه و فکر

گر محدّث بود ندیمش دان

ور محقّق بود حکیمش خوان

در ره از آبهای جان کاهت

پل نگهبان بُوَد نه همراهت

لاجرم دید بایدت ناچار

اندرین ره رباطبان بسیار

زان همه هیچ همرهی مطلب

توشه جوی از پی خود و مرکب

خرد از بهر آب و نان نبود

همره حج نگاهبان نبود

بهر پاس است مار بر سرِ گنج

نز پی آنکه گیرد از وی خنج

ناطق عقل صدق دانا به

مستمع در عمل توانا به

کار بی‌علم بار و بَر ندهد

تخم بی‌مغز بس ثمر ندهد

درد بی‌علم تخم در شوره است

علم بی درد سنگ در کوره است

دانشی کان فزون ز کار بُوَد

همچو در دیده انتشار بُوَد

علم کان زیر دست مزدورست

آن نه علم است کان همه زورست

مرد دین تا بجست دینارست

همچو ناقه درست و بیمارست

علم را چون تو خوانی از بازیش

آلت جاه و ساز ره سازیش

کشد آن علم جانت در امواج

بدل تاج دین کند تاراج

باز اگر علم مر ترا خواند

بر بُراق بقات بنشاند

تا بدانجا که چشم او بیند

تا بننشاندت بننشیند

مکن از ظن به سوی علم شتاب

زانکه در ظن بود خطا و صواب

جان بی‌علم بی‌نوا باشد

مرغ بی‌برگ بی‌نوا باشد

جان دانا نوا زند در مرگ

همچو بلبل نوا زند بر برگ

دانشومند دل تهی علفی

از پی نفس حرف شد صحفی

علم کز بهر دین و داد بُوَد

آتش و آب و خاک و باد بُوَد

علم جویی که در تباهی بود

روی او چون در آب ماهی بود

علم کز بهر باغ و راغ بُوَد

همچو مر دزد را چراغ بُوَد

علم کز بهرِ حشمت آموزی

حاصلش رنج دان و بد روزی

زانکه جان آفرین چو جان نبود

علم خوان همچو علم‌دان نبود

نیک خواند ولیک بد گردد

ره بُرد لیک گرد خود گردد

نز پی کار داشت علم ابلیس

داشت بهر تکبّر و تلبیس

قدرِ دین تو دیو به داند

که دهد عشوه دینت بستاند

تو ز ابلیس کمتری ای خر

زانکه تو دین‌فروشی او دین خر

چون تو در دام او برآویزی

از خدای و رسول بگریزی

هرکه را مست کرد گفتارش

تا ابد کس ندید هشیارش

آن کسی از خدای برنخورد

که حدیث و حدث یکی شمرد

علم در مزبله فرو ناید

که قِدم با حَدث نکو ناید

روز اول چه بینوا چه نوا

شب آخر چه پادشه چه گدا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت در کمال عشق و عاشقی

عاشقی را یکی فسرده بدید

که همی مُرد و خوش همی خندید

گفت کاخر بوقت جان دادن

خندت از چیست و این خوش استادن

گفت خوبان چو پرده برگیرند

عاشقان پیششان چنین میرند

عشق را رهنمای و ره نبود

در طریقت سر و کُله نبود

عشق و معشوق اختیاری نیست

عشق زانسان که تو شماری نیست

عشق را کس وجود نشناسد

هر دلی را وطن نپرماسد

گر نکو بنگری نه جای شکست

عشق را ره ورای نُه فلکست

عاشقی خود نه کار فرزانه است

عقل در راه عشق دیوانه است

در رهِ عشق کاینات همه

ستد از عجز خود برات همه

عرش و فرش از نهاد او حیران

باز گشته ز راه سرگردان

کس نداده نشان ز جوهر عشق

هیچ‌کس نانشسته همبر عشق

نقد عشق از سرای ارواحست

نه ز اشخاص و شکل و اشباحست

راه نایافته بیافتن است

عشق بی‌خویشتن شتافتن است

کفر و دین عقل ناتمام بُوَد

عشق با کفر و دین کدام بُوَد

هرچه در کائنات جزو کل‌اند

در ره عشق طاقهای پل‌اند

عود و بیدی که سوختی همبر

دود اگر دو یکیست خاکستر

بید با میوه‌دار و خار و خدنگ

همه را آتشی کند یک رنگ

پیش آنکس که عشق رهبر اوست

کفر و دین هر دو پردهٔ در اوست

مرد صورت پرست را گه کار

کفش دستار دان کمر زنّار

هرچه آن نقش دور گردونست

از سرا ضرب عشق بیرونست

عشق برتر ز عقل و از جانست

لی مَعَ‌اللّٰه وقت مردانست

عقل مردیست خواجگی آموز

عشق دردیست پادشاهی سوز

طفل را بارِ عشق پیر کند

پشه را عشق باشه گیر کند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل بقصّة آدم علیه‌السلام و سبب عشقه

 

دل خریدار نیست جز غم را

آن بنشنیده ای که آدم را

عزِّ علمش سوی جنان آورد

دل عشقش به خاکدان آورد

چون ره علم رفت سلطان شد

چون ره دل گرفت عریان شد

چون همه لطفها بدید از حق

عشق جانش ندا شنید از حق

ای که ذاتت چو عقل فرزانه‌ست

عشق مگذار کو هم از خانه‌ست

زیرکی دیو و عاشقی آدم

این بمان تا بدان رسی دردم

عشق در پیش گیر و دل بگذار

که ز دل خیره بر نیاید کار

مرد را عشق تاجِ سر باشد

عشق بهتر ز هر هنر باشد

عاشقی بستهٔ خرد نبود

علّت عشق نیک و بد نبود

آدم از عشق اهبِطوُا منها

آمد اندر جهان جان تنها

عقل عزم اِحاطت وی کرد

غیرت عشق پای او پی کرد

برگزیده دو مرغ بهر دو کار

عقل طوطی و عشق بوتیمار

قدم عقل نقدِ حالی جوی

شعلهٔ عشق لاابالی گوی

باشهٔ عقل صعوه‌گیر بُوَد

کرکس عشق بازگیر بُوَد

در ره عشق ما همه طفلیم

عاشقان صافیند و ما ثفلیم

بالغ عقلها بسی یابی

بالغ عشق کم کسی یابی

در جهانی که عشق گوید راز

عقل باشد در آن جهان غمّاز

تا تو به مانده‌ای و عقل توباز

تو چو کبکی و عشق همچون باز

حق پژوهان که راه دل سپرند

عقل را لاشهٔ دبر شمرند

محدث از خلقت قدم که بُوَد

روز کور از سپیده‌دم که بُوَد

عشق را جان بلعجب داند

زانکه تفسیر شهد لب داند

صورت عشق پوست باشد پوست

عشق بی عین و شین و قاف نکوست

در ره عاشقی سلامت نیست

اضطرابست و استقامت نیست

صفتِ عاشقان ز من بشنو

ور نداری مرا برو به دو جو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی صفة‌العشق

صورت عشق و عقل گفتار است

معنی آنرا محکّ و معیارست

عاشقی بیخودی و بیخویشی است

عشق از اعراض منزل پیشی است

بنه ار هیچ عشق آن داری

در میان آنچه بر میان داری

بر تو چون صبح عشق برتابد

نه تو کس را نه کس ترا یابد

چون بترسی همی ز مردن خویش

عاشقی باش تا نمیری بیش

که اجل جان زندگان را برد

هرکه از عشق زنده گشت نمرد

آتش بار و برگ باشد عشق

ملک‌الموت مرگ باشد عشق

هرکه را عشق آن جمال بود

درد بی‌دال و ری و دال بود

هرکه در بند خویشتن باشد

کی بت عشق را شمَن باشد

گرچه بیرون طرب فزون دارد

نوحه‌گر عاشق از درون دارد

مرد عاشق کبودبر باشد

مرغ دولت بریده‌ پر باشد

در رهِ خلق و کام اهل هنر

از پی کام جستن و غم گر

هست حلوالمذاق تفِّ بلاش

هست عذب المساغ داغ قضاش

گر همی لعل بایدت کان کن

ور همی عشق بایدت جان کن

چون ترا نیست عشق بی‌آبی

مزهٔ نان خرده کی یابی

مرد تاریک جان و روشن روی

گردد از تفِّ عشق جوشن روی

عقل و نفس و طبیعت از زیست

همه در جنب عشق دانی چیست

نفس نقشی و عقل نقّاشی

طبع گردی و عشق فرّاشی

عقل چون نقش بست نفس سترد

عشق چون روی داد طبع بمرد

خلق را تا ز عشق معزولیست

جُستن و جستن این دو مشغولیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ذکر معنی و برهان عشق

دعوی عشق و عقل گفتارست

معنی عقل و عشق کردارست

عشق را بیخودی صفت باشد

عشق را خون دل صلت باشد

هرکرا عشق چهره بنماید

دل و جانش بجمله برباید

کس نیاید به عشق بر پیروز

عشق عَنقای مُغربست امروز

عشق را کیستی نگویی تو

بر دَرِ عاشقی چه پویی تو

عاشقی کار شیرمردانست

نه به دعویست بل به برهانست

هرکه را سر به از کلاه بُوَد

بر سرِ او کُله گناه بُوَد

کانکه در عشق شمع ره باشد

همچو شمع آتشین کله باشد

کودکی رَو ز دیو چشم بپوش

طفل راهی تو شو ز خود خاموش

دست چپ را ز دست راست بدان

تا ز تقلید نشمری ایمان

عشق مردان بود به راه نیاز

عشق تو هست سوی نان و پیاز

در ره بی‌نیازی ای درویش

رَو تو بیگانه‌وار از پی خویش

کوشش از تن طلب کشش از جان

جوشش از عشق دان چشش ز ایمان

بهرِ جان سعادت اندیشت

هشت خوانست هفت خوان پیشت

عشق چون شمع زنده خواهد مَرد

دیده و دل سپید و طلعت زرد

هرکجا حسن و دلکشی باشد

غمزه با شوخی و خوشی باشد

آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج

که نسنجی به چشم عاقل هیچ

کی درآیی به چشم اهل خرد

تو فروشی نفاق و نفس خرد

تا تو او را فروشی این سلعت

او به هر دم نوت دهد خلعت

سلعتش ساعتیست با تو و بس

خلعتش دام و درد و بند و قفس

گر از این دام و بند او برهی

کفش بیرون کنی کُله بنهی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر جان و دل و تن گوید

از دَرِ تن که صاحب کُلهست

تا به دل صدهزار ساله رهست

هست بر سالکان به وقت رحیل

همچو موسی و خصم و منزل نیل

لیک بر وی چو بسته گردد کار

نار گردد به عاقبت دینار

تا خدای آن رهی که در بندست

همچو زنجیر در هم افگندست

پاره‌ای راه نیک داری پیش

از درِ نفس تا درِ دل خویش

راه دل مر ترا نه این راهست

عقل از آن قاصرست و کوتاهست

راه جسم تو سوی دل بمثل

هست چون حیز و منزل اوّل

که همی هردمی ز رنجوری

گفتی ای مکه وه که بس دوری

نقش مکه سه حرف دل تنگست

جز به رفتن هزار فرسنگست

هست بر سالکان به وقت بسیچ

راه دل را چو زلف زنگی پیچ

لیک بر وی چو گرم گشت آتش

راه گردد چو طبع زنگی خوش

آنکه ره را به جد نگیرد پیش

همچو زنگی بماند او درویش

وانکه رفت از سرِ طرب در ره

همچو زنگی بُوَد به دل ابله

دین ندارد کسی که اندر دل

مر ورا نیست مغز دل حاصل

این چنین پر خلل دلی که تراست

دد و دامند با تو زین دل راست

پاره‌ای گوشت نام دل کردی

دل تحقیق را بحل کردی

تو ز دل غافلی و بی خبری

دگرست آن دل و تو خود دگری

دل بود راه آن جهانی تو

لیک دل را ز دِه ندانی تو

پر و بال خرد ز دل باشد

تن بی‌دل جوال گِل باشد

خشک و بی‌بر بمانده اندر گِل

چون بُرند از درخت خرما دل

باطن تو حقیقت دل تست

هرچه جز باطن تو باطل تست

دین ز دل خیزد و خرد ز دماغ

دین چو روز آمد و خرد چو چراغ

آفتابی بباید انجم سوز

به چراغ تو شب نگردد روز

آن چنان دل که وقت پیچاپیچ

جز خدای اندرو نباشد هیچ

نه چنان دل که از پی تلبیس

هست مردار گلخن ابلیس

دل یکی منظریست ربّانی

اندرو طرح و فرش نورانی

از سرِ جهل و روی نادانی

حجرهٔ دیو را چه دل خوانی

هست معراج دل به وقت فراغ

قاب قوسین عقل و شرع دماغ

از درِ چشم تا به کعبهٔ دل

عاشقان را هزار و یک منزل

خاص خواند هزار و یک نامش

عام داند هزار و یک دامش

آنکه بودند خواجه صاحب دل

پیش رفتند از تو صد منزل

بنشستد بر بساطِ سماط

تو بمانده پیاده هم به رباط

اصلِ هزل و مجاز دل نبود

دوزخ خشم و آز دل نبود

دل که او را سر بَدست و بهست

دل مخوانش که آن نه دل که دِهست

دل که با چیز این جهان شد خویش

دان که زان دل دلی نیاید بیش

اینت غبنی که یک رمه جاهل

خوانده شکل صنوبری را دل

این که دل نام کرده‌ای به مجاز

رو به پیش سگان کوی انداز

دل که بر عقل مهتری دارد

نه به شکل صنوبری دارد

دل که با مال و جاه دارد کار

این سگی دان و آن دو را مردار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندر صفت پرورش دل گوید

دل قوی کند ز زحمت و بیم

جز شراب مفرّح تسلیم

ایمن آنگه شوی ز محنت و تاب

که خوری شربتی ز بادهٔ ناب

تا نخوردی شراب دین مستی

چون بخوردی ز هر بلا رستی

وان مفرّح که اولیا سازند

در شفاخانهٔ رضا سازند

خورِ اینجا گِلست ازو برگرد

کانکه گِل خورد روش باشد زرد

تا بدینجا ز گِل نپرهیزی

کی ز گل سرخ‌روی برخیزی

مرد گِل‌خواره را چو یاد دهد

آخرالامر جان به باد دهد

نان و جامهٔ سپید این منزل

نفزاید مگر سیاهی دل

دل کند سخت جامهٔ نرمت

خورش خوش برد ز سر شرمت

تو مشو غرّه بر نکویی پوست

که خَلق‌پوش مرد خُلق نکوست

ناخوشی خوب و نغز و زیبا نیست

خوی خوش با کلاه و دیبا نیست

نفس حسی به خوردن ارزانیست

غذی جان ز خوان بی‌نانیست

غافلان فربه از بطر زانند

که غم جان و جامه کم دانند

هر دلی را که غم بُوَد مسکون

نه دلست آنکه هست خانهٔ خون

مرد نبود که گرد خود پوید

مرد راه نجات خود جوید

تا کی از کنج خانه بیرون آی

از چنین خانه‌ای سوی صحرا

من غلام گزیده مردانم

باد دایم فدایشان جانم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:33 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها