0

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک مجموعه  حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی غزنوی گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

ابوالمجد مجدود بن آدم متخلص به سنایی شاعر و عارف بزرگ و نامدار نیمهٔ دوم سده پنجم و نیمهٔ اول سدهٔ ششم هجری است. وی در سال ۴۶۳ یا ۴۷۳ هجری قمری در غزنین دیده به جهان گشود. چنانچه ازشعر سنایی برمی‌آید او به تمام دانشهای زمان خود آگاهی و آشنایی و در برخی تبحر و استادی داشته است. وی در سال ۵۲۵ یا ۵۳۵ هجری قمری در سن ۶۲ سالگی درگذشت. از آثار وی غیر از دیوان قصیده و غزل و ترکیب و ترجیع و قطعه و رباعی، مثنویهای وی معروف و بدین قرارند: مثنویهای حدیقةالحقیقه، طریق التحقیق، کارنامهٔ بلخ، سیر العباد الی المعاد، عشق‌نامه و عقل‌نامه. سه مکتوب و یک رسالهٔ نثر نیز به وی نسبت داده‌اند.

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:12 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در توحید باری تعالی

ای درون پرور برون آرای

وی خردبخش بی‌خرد بخشای

خالق و رازق زمین و زمان

حافظ و ناصر مکین و مکان

همه از صنع تو مکان و مکین

همه در امر تو زمان و زمین

آتش و آب و باد و خاک سکون

همه در امر قدرتت بی‌چون

عرش تا فرش جزو مُبدَع تست

عقل با روح پیک مسرَع تست

در دهان هر زبان که گردانست

از ثنای تو اندرو جانست

نامهای بزرگ محترمت

رهبر جود و نعمت و کرمت

هریک افزون ز عرش و فرش و ملک

کان هزار و یکست و صد کم یک

هریکی زان به حاجتی منسوب

لیک نامحرمان از آن محجوب

یارب از فضل و رحمت این دل و جان

محرم دید نام خود گردان

کفر و دین هر دو در رهت پویان

وحده لا شریک له گویان

صانع و مکرم و توانا اوست

واحد و کامران نه چون ما اوست

حی و قیّوم و عالم و قادر

رازق خلق و قاهر و غافر

فاعل جنبش است و تسکین است

وحده لا شریک له اینست

عجز ما حجّت تمامی اوست

قدرتش نائب اسامی اوست

لا و هو زان سرای روز بهی

بازگشتند جَیب و کیسه تهی

برتر از وهم و عقل و حسّ و قیاس

چیست جز خاطر خدای شناس

هرکجا عارفی است در همه فرش

هست چون فرش زیر نعلش عرش

هرزه داند روان بیننده

آفرین جز به آفریننده

آنکه داند ز خاک تن کردن

باد را دفتر سخن کردن

واهب العقل و مُلهم الالباب

مُنشیء النفس و مُبدع الاسباب

همه از صُنع اوست کون و فساد

خلق را جمله مبدء است و معاد

همه از او بازگشت بدو

خیر و شر جمله سرگذشت بدو

اختیار آفرین نیک و بد اوست

باعث نفس و مُبدع خرد اوست

او ز ناچیز چیز کرد ترا

خوار بودی و عزیز کرد ترا

هیچ دل را به کُنه او ره نیست

عقل و جان از کمالش آگه نیست

دل عقل از جلال او خیره

عقل جان با کمال او تیره

عقل اوّل نتیجه از صفتش

راه داده ورا به معرفتش

سست جولان ز عزّ ذاتش وهم

تنگ میدان ز کُنه وصفش فهم

عقل را پر بسوخت آتش او

از پی رشگ کرد مَفرش او

نفس در موکبش ره آموزیست

عقل در مکتبش نو آموزیست

چیست عقل اندرین سپنج سرای

جز مزوّر نویس خط خدای

نیست از راه عقل و وهم و حواس

جز خدای ایچ کس خدای شناس

عزّ وصفش که روی بنماید

عقل را جان و عقل برباید

عقل را خود کسی نهد تمکین

در مقامی که جبرئیل امین

کم ز گنجشکی آی از هیبت

جبرئیلی بدان همه صولت

عقل کانجا رسید سر بنهد

مرغ کانجا پرید پر بنهد

هرچ را هست گفتی از بُن و بار

گفتی او را شریک هش می‌دار

جز به حسّ رکیک و نفس خبیث

نکند در قِدم حدیث حدیث

در ره قهر و عزّت صفتش

کُنه تو بس بود به معرفتش

چند از این عقل ترّهات انگیز

چند ازین چرخ و طبع رنگ آمیز

عقل را خود به خود چو راه نمود

پس به شایستگی ورا بستود

کاول آفریده‌ها عقل است

برتر از برگزیده‌ها عقل است

عقل کل یک سخن ز دفتر او

نفس کل یک پیاده بر درِ او

عشق را داد هم به عشق کمال

عقل را کرد هم به عقل عقال

عقل مانند ماست سرگردان

در ره کُنه او چو ما حیران

عقل عقل است و جان جانست او

آنکه زین برترست آنست او

با تقاضای عقل و نفس و حواس

کی توان بود کردگار شناس

گرنه ایزد ورا نمودی راه

از خدایی کجا شدی آگاه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:15 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فصل معرفت

به خودش کس شناخت نتوانست

ذات او هم بدو توان دانست

عقل حقش بتوخت نیک بتاخت

عجز در راه او شناخت شناخت

کرمش گفت مر مرا بشناس

ورنه کِشناسدش به عقل و حواس

به دلیلی حواس کی شاید

گوز بر پشت قبّه کی پاید

عقل رهبر ولیک تا درِ او

فضل او مر ترا برد بر او

به دلیلی عقل ره نبری

خیره چون دیگران مکن تو خری

فضل او در طریق رهبر ماست

صُنع او سوی او دلیل و گواست

ای شده از شناخت خود عاجز

کی شناسی خدای را هرگز

چون تو در علم خود زبون باشی

عارف کردگار چون باشی

چون ندانی تو سرّ ساختنش

چون توهّم کنی شناختنش

وهمها قاصر است ز اوصافش

فهمها هرزه می‌زند لافش

هست در وصف او به وقت دلیل

نطق تشبیه و خامشی تعطیل

غایت عقل در رهش حیرت

مایهٔ عقل سوی او غیرت

عقل و جان را مراد و مالک اوست

منتهای مرید و سالک اوست

عقل ما رهنمای هستی اوست

هستها زیر پای هستی اوست

فعل او خارج از درون و برون

ذات او برتر از چگونه و چون

ذات او را نبرده ره ادراک

عقل را جان و دل در آن ره چاک

عقل بی‌کُحل آشنایی او

بی‌خبر بوده از خدایی او

چه کنی وهم را به جُستنش حث

کی بود با قدم حدیث حدث

انبیا زین حدیث سرگردان

اولیا زین صفاتها حیران

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:15 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فصل وحدت و شرح عظمت

احدست و شمار از او معزول

صمدست و نیاز ازو مخذول

آن احد نی که عقل داند و فهم

و آن صمد نی که حس شناسد و وهم

نه فراوان نه اندکی باشد

یکی اندر یکی یکی باشد

در دویی جز بدو سقط نبوَد

هرگز اندر یکی غلط نبوَد

تا ترا در درون شمار و شکیست

چه یکی دان چه دو که هردو یکیست

به چراگاه دیو بر ز یقین

چه و چند و چرا و چون را هین

نه بزرگیش هست از افزونی

ذات او بر ز چندی و چونی

از پی بحث طالب عاجز

هل و من گفتن اندرو جایز

کس نگفته صفات مبدع هو

چند و چون و چرا چه و کی و کو

ید او قدرتست و وجه بقاش

آمدن حکمش و نزول عطاش

قدمینش جلال قهر و خطر

اصبعینش نفاذ حکم و قدر

هستها تحت قدرت اویند

همه با او و او همی جویند

جنبش نور سوی نور بود

نور کی ز آفتاب دور بود

با وجودش ازل پریر آمد

به گه آمد ولیک دیر آمد

در ازل بسته کی بود علمش

یک غلامست خانه‌زاد ازلش

از ابد دور دار وهم و گمان

که ابد از ازل گرفت نشان

کی مکان باشدش ز بیش و ز کم

که مکان خود مکان ندارد هم

خلق را زین صفت جهانی ساخت

تا زبهر خود آشیانی ساخت

با مکان آفرین مکان چه کند

آسمان گر بر آسمان چه کند

آسمان دی نبود امروز است

باز فردا نباشد او نوزست

در نوردد ز پیش ستر دخان

یوم نطوی السماء رو برخوان

عارفان چون دم از قدیم زنند

ها و هو را میان دو نیم زنند

نه به ارکان ثبات اوقاتش

نه مکان جای هستی ذاتش

ای که در بند صورت و نقشی

بستهٔ استوی علی العرشی

صورت از مُحدثات خالی نیست

در خورِ عزّ لایزالی نیست

زانکه نقاش بود و نقش نبود

استوی بود و عرش و فرش نبود

استوی از میان جان می‌خوان

ذات او بستهٔ جهات مدان

کاستوی آیتی ز قرآنست

گفتن لامکان ز ایمانست

عرش چون حلقه از برون در است

از صفات خدای بی‌خبر است

در صحیفهٔ کلام مسطور است

نقش و آواز و شکل ازو دور است

ینزل الله هست در اخبار

آمد و شد تو اعتقاد مدار

رقم عرش بهر تشریف است

نسبت کعبه بهر تعریفست

لامکان گوی کاصل دین این است

سر بجنبان که جای تحسین است

دشمنی حسین از آن جستست

که علی لفظ لامکان گفتست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:15 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فصل تنزیه قِدم

دهر بی‌قالب قدیمی او

طبع بی باعث کریمی او

نشود دهر و طبع بی‌قولش

همچو جان از نهاد بی‌طولش

این و آن هردو ناقص و ابتر

این و آن هردو ابله و بی‌بر

مادت او زکهنه و نو نیست

اوست کز هستها به جز او نیست

بنهایت نه ملک او معروف

به بدایت نه ذات او موصوف

زرق و تلبیس ومخرقه نخرد

سوی توحید و صدق به نگرد

دیدهٔ عقل‌بین گزیند حق

دیدهٔ رنگ‌بین نبیند حق

باطل است آنچه دیده آراید

حق در اوهام آب و گل ناید

عقل باشد به خلط و وهم محیط

هر دوان لیک بر بساط بسیط

خلق را ذات چون نماید او

در کدام آینه درآید او

جای و جان هر دو پیشکار تواند

کوتوال و نفس شمار تواند

چون برون آمدی ز جان و ز جای

پس ببینی خدای را به خدای

بار توحیر هرکسی نکشد

طعم توحید هر خسی نچشد

هست در هر مکان خدا معبود

نیست معبود در مکان محدود

مرد جسمی ز راه گمراهست

کفر و تشبیه هر دو همراهست

در ره صدق نفس را بگذار

خیز و زین نفس شوم دست بدار

از درونت نگاشت صنع آله

نه ز زرد و سپید و سرخ و سیاه

وز برونت نگاشتهٔ افلاک

از چه از باد و آب و آتش و خاک

فعل و ذاتش برون ز آلت و سوست

بس که هویتش پر از کن و هوست

کن دو حرفست بی‌نوا هر دو

هر دو بحر است بی‌هوا هر دو

ذات او سوی عارف و عالم

برتر از اَیْن و کَیف وز هل و لم

دادهٔ خود سپهر بستاند

نقش الله جاودان ماند

آنکه بی‌رنگ زد ترا نیرنگ

باز نستاند از تو هرگز رنگ

نگذارد به تو فلک جاوید

رنگ زرد و سیاه و سرخ و سپید

جمع کرد از پی تو بیش از تو

آنچه اسباب تست پیش از تو

آفریدت ز صنع در تکلیف

کرد فضلش ترا به خود تعریف

گفت گنجی بُدم نهانی من

خُلق الخلق تا بدانی من

کرده از کاف و نون به درّ ثمین

دیده را یک دهان پر از یاسین

زیر گردون به امر و صنع خدای

ساخته چار خصم بر یک جای

جمع ایشان دلیل قدرت اوست

قدرتش نقشبند حکمت اوست

همه اضداد و لیک ز امر آله

همه با یکدگر شده همراه

همه را ابد به امر قدم

زده نیرنگ در سرای عدم

چار گوهر به سعی هفت اختر

شده بیرنگ را گزارشگر

آنکه بی‌خامه زد ترا نیرنگ

هم تواند گزاردن بی‌رنگ

نیست گویی جهان ز زشت و نکو

جز از او و بدو و بلکه خود او

همه زو یافته نگار و صوَر

هم هیولانی اصل و هم پیکر

عنصر و مادهٔ هیولانی

طبع و الوان چار ارکانی

همه را غایت تناهی دان

نردبان پایهٔ آلهی دان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:15 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فصل اندر صفا و اخلاص

پس چو مطلوب نبود اندر جای

سوی او کی بود سفرت از پای

سوی حق شاهراه نفس و نَفَس

آینهٔ دل زدودن آمد و بس

آینهٔ دل ز زنگ کفر و نفاق

نشود روشن از خلاف و شقاق

صیقل آینه یقین شماست

چیست محض صفاء دین شماست

پیش آن کش به دل شکی نبود

صورت و آینه یکی نبود

گرچه در آینه به شکل بوی

آنکه در آینه بود نه توی

دگری تو چو آینه دگرست

آینه از صورت تو بی‌خبرست

آینهٔ صورت از صفت دور است

کان پذیرای صورت از نور است

نور خود زآفتاب نبریده‌ست

عیب در آینه است و در دیده‌ست

هرکه اندر حجاب جاویدست

مثل او چو بوم و خورشیدست

گر ز خورشید بوم بی‌نیروست

از پی ضعف خود نه از پی اوست

نور خورشید در جهان فاشست

آفت از ضعف چشم خفاشست

تو نبینی جز از خیال و حواس

چون نه‌ای خط و سطح و نقطه‌شناس

تو در این راه معرفت غلطی

سال و مه مانده در حدیث بطی

گوید آنکس درین مقام فضول

که تجلی نداند او ز حلول

گرت باید که بر دهد دیدار

آینه کژ مدار و روشن‌دار

کافتابی که نیست نور دریغ

آبگینت نماید اندر میغ

یوسفی از فرشته نیکوتر

دیو رویی نماید از خنجر

حق ز باطل معاینه نکند

خنجرت کار آینه نکند

صورت خود در آینهٔ دل خویش

به توان دید از آن که در گِل خویش

بگسل آن سلسله که پیوستی

که ز گِل دور چون شدی رستی

زانکه گِل مُظلمست و دل روشن

گِل تو گاخنست و دل گلشن

هرچه روی دلت مصفاتر

زو تجلی ترا مهیاتر

نه چو زامت فزونش بود اخلاص

گشت بوبکر در تجلّی خاص

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:15 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل فی شأن من کان فی هذه اعمی فهو فی‌الآخرة اعمی جماعة العمیان و احوال الفیل

بود شهری بزرگ در حدِ غور

واندر آن شهر مردمان همه کور

پادشاهی در آن مکان بگذشت

لشکر آورد و خیمه زد بر دشت

داشت پیلی بزرگ با هیبت

از پی جاه و حشمت و صولت

مردمان را ز بهر دیدن پیل

آرزو خاست زانچنان تهویل

چند کور از میان آن کوران

برِ پیل آمدند از آن عوران

تا بدانند شکل و هیآت پیل

هریکی تازیان در آن تعجیل

آمدند و به دست می‌سودند

زانکه از چشم بی‌بصر بودند

هریکی را به لمس بر عضوی

اطلاع اوفتاد بر جزوی

هریکی صورت محالی بست

دل و جان در پی خیالی بست

چون برِ اهل شهر باز شدند

برشان دیگران فراز شدند

آرزو کرد هریکی زیشان

آنچنان گمرهان و بدکیشان

صورت و شکل پیل پرسیدند

وآنچه گفتند جمله بشنیدند

آنکه دستش بسوی گوش رسید

دیگری حال پیل ازو پرسید

گفت شکلیست سهمناک عظیم

پهن و صعب و فراخ همچو گلیم

وانکه دستش رسیدی زی خرطوم

گفت گشتست مر مرا معلوم

راست چون ناودان میانه تهیست

سهمناکست و مایهٔ تبهیست

وانکه را بُد ز پیل ملموسش

دست و پای سطبر پر بوسش

گفت شکلش چنانکه مضبوط است

راست همچون عمود مخروط است

هریکی دیده جزوی از اجزا

همگان را فتاده ظن خطا

هیچ دل را ز کلی آگه نی

علم با هیچ کور همره نی

جملگی را خیالهای محال

کرده مانند غتفره به جوال

از خدایی خلایق آگه نیست

عقلا را در این سخن ره نیست

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:15 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فصل فی ان الاستواء معقول والکیفیة مجهول

 

آن یکی رجل گفته آن یک ید

بیهده گفته‌ها ببرده ز حد

وآن دگر اصبعین و نقل و نزول

گفته و آمده به راه حلول

وان دگر استواء عرش و سریر

کرده در علم خویشتن تقدیر

یکی از جهل گفته قعد و جلس

بسته بر گردن از خیال جرس

وجه گفته یکی دگر قدمین

کس نگفته ورا که مطلبک این

زین همه گفته قال و قیل آمد

حال کوران و حال پیل آمد

جل ذکره منزه از چه و چون

انبیا را شده جگرها خون

عقل را زین حدیث پی کردند

علما را علوم طی کردند

همه بر عجز خود شدند مقرّ

وای آنکو به جهل گشت مُصرّ

متشابه بخوان در او ماویز

وز خیالات بیهده بگریز

آنچه نص است جمله آمنا

وآنچه اخبار نیز سلمنا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:15 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل فی اصحاب تمنّی السوء

راد مردی ز غافلی پرسید

چون ورا سخت جلف و جاهل دید

گفت هرگز تو زغفران دیدی

یا جز از نام هیچ نشنیدی

گفت با ماست خورده‌ام بسیار

صد ره و بیشتر نه خود یکبار

تا ورا گفت راد مرد حکیم

اینت بیچاره اینت قلب سلیم

تو بصل نیز هم نمی‌دانی

بیهده ریش چند جنبانی

آنکه او نفس خویش نشناسد

نفس دیگر کسی چه پرماسد

وآنکه او دست و پای را داند

او چگونه خدای را داند

انبیا عاجزاند از این معنی

تو چرا هرزه می‌کنی دعوی

چون نمودی بدین سخن برهان

پس بدانی مجرّد ایمان

ورنه او از کجا و تو ز کجا

خامشی به ترا تو ژاژ مخای

علما جمله هرزه می‌لافند

دین نه بر پای هرکسی بافند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:15 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فصل اندر درجات

جانت را دوزخ آشیانه مکن

خاطرت را محالْ خانه مکن

گرد بیهوده و محال مگرد

بر در خانهٔ خیال مگرد

از خیال محال دست بدار

تا بدان بارگه بیابی بار

اندرین بحر بیکرانه چو غوک

دست و پایی بزن چه دانم بوک

کان سرای بقا برای تو است

وین سرای فنا نه جای تو است

آن سرای بقا تراست مُعد

یوم بگذار و جان کن از پی غَد

در جهان زشت و نیکو و چپ و راست

ناخلف زادگان آدم راست

پایه بسیار سوی بام بلند

تو به یک پایه چون شوی خرسند

پایهٔ اول اندرو حلم است

کو به تحقیق خواجهٔ علم است

جمع کردی بر اوّلین پایه

خرد و جان و صورت و مایه

تو حقیقت بدان که در عالم

از برای نتیجهٔ آدم

نیست از بهر آسمان ازل

نردبان پایه به ز علم و عمل

بهر بالا و شیب منزل را

حکمت جان قوی کند دل را

اندرین راه اگرچه آن نکنی

دست و پایی بزن زیان نکنی

هرکه او تخم کاهلی دارد

کاهلی کافریش بار آرد

هرکه با جهل و کاهلی پیوست

پایش از جای رفت و کار از دست

بتر از کاهلی ندانم چیز

کاهلی کرد رستمان را حیز

از پی کارت آفریدستند

جامهٔ خلقتت بریدستند

تو به خلقان چرا شوی قانع

چون نگردی بدان حلل طامع

دو دو عالم یکی کند صادق

سه سه منزل یکی کند عاشق

ملک و ملک از کجا به دست آری

چون مهی شست روز بیکاری

روز بیکاری و شب آسانی

نرسی بر سریر ساسانس

تاج و تخت ملوک بی‌نم میغ

دستهٔ گرز دان و قبضهٔ تیغ

از پی سیم و طعمهٔ گردون

پیش مشتی خسیس ناکس دون

کیسهٔ پر مدوز و پرده مدر

کاسه را بر ملیس و عشوه مخر

علم داری به حلم باش چو کوه

مشو از نائبات دهر ستوه

علم بی‌حلم شمع بی‌نور است

هردو باهم چو شهد زنبور است

شهد بی‌موم رمز احرار است

موم بی‌شهد بابت نار است

برگذر زین سرای کون و فساد

ببر از مبدأ و برو به معاد

کاندرین خاک تودهٔ بی‌آب

آتش باد پیکر است سراب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:15 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

التمثیل فی قوم یؤتون الزکوة

راد مردی کریم پیش پسر

داد چندین هزار بدرهٔ زر

پسرش چون بدید بذل پدر

تر زبان شد به عیب و عذل پدر

گفت بابا نصیبهٔ من کو

گفتش ای پور در خزانهٔ هو

قسم تو بی وصی و بی‌انباز

من به حق دادم او دهد به تو باز

اوست چون کارساز و مولی ما

او نه بس دین ما و دنیی ما

او به جز کارساز جانها نیست

نکند با تو ظلم از آنها نیست

هریکی زا عوض دهد هفتاد

چون در بست بر تو ده بگشاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:16 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی‌الحکمة و سبب رزق الرازق

آن نبینی که پیشتر ز وجود

چون تو را کرد در رحم موجود

روزیت داد نُه مه از خونی

کردگار حکیم بی‌چونی

در شکم مادرت همی پرورد

بعد نُه ماه در وجود آورد

آن درِ رزق بر تو چُست ببست

دو در بهترت بداد به دست

بعد از آن اِلف داد با پستان

روز و شب پیش تو در چشمه روان

گفت کین هر دو را همی آشام

کُل هَنیئاً که نیست بر تو حرام

چون نمودت فطام بعد دو سال

شد دگرگون ترا همه احوال

داد رزق تو از دو دست و دو پای

زین بگیر و از آن برو هر جای

گر دو ر بر تو بسته کرد رواست

عوض دو چهار در برجاست

زین ستان زان ببر به پیروزی

گرد عالم همی طلب روزی

چون اجل ناگهان فراز آید

کار دنیا همه مجاز آید

باز ماند دو دست و پای از کار

بدل چار بدهت دو چهار

در لحد هر چهار بسته شود

هشت جنّت ترا خجسته شود

هشت در بر تو باز بگشایند

حور و غلمان ترا به پیش آیند

تا به هر در چنانکه خواهی شاد

می‌روی ناوری ز دنیا یاد

مهربان‌تر ز مادر و پدر است

مر ترا او به خُلد راهبر است

ای جوانمرد نکته‌ای بشنو

وز عطای خدا نُمید مشو

چون ترا داد معرفت یزدان

در درون دلت نهاد ایمان

خلعتی کان تراست روز جهیز

باز نستاندت به رستاخیز

گر ترا دانش و درم نبود

کو ترا بود هیچ کم نبود

او به فخر آردت نبینی عار

او عزیزت کند نگردی خوار

آنچه داری تو دل بدو مسپار

آنچه او دادت استوار آن دار

تو خزینه نهی نیابی باز

چون بدو دادی او دهد به تو باز

زر به آتش دهی خبث سوزد

زر صافی ترا بیفروزد

بد که او سوخت نیک داد به تو

دولت چرخ رخ نهاد به تو

نفع آتش اگر مقیم‌ترست

آتش‌آرای ازو کریم‌ترست

تو ندانی نه نیک و نه بد را

خازن او به ترا که تو خود را

یار مار است چون زنی تو درش

مار یار است چون رمی ز برش

ای صدف جوی جوهرِ الّا

جان و جامه بنه به ساحل لا

هست حق جز به نیست نگراید

زاد این راه نیستی باید

تا تو از نیستی کله ننهی

روی را در بقا به ره ننهی

چون شوی نیست سوی حق پویی

تا بوی هست راه دق جویی

می نخوانی تو از کتاب خدا

نیست اموات مرد بل احیا

گرت هست زمانه پست کند

احسن‌الخالقینت هست کند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:16 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی‌الحفظ والمراقبة

هرکه را عون حق حصار شود

عنکبوتیش پرده‌دار شود

سوسماری ثنای او گوید

اژدهائی رضای او جوید

نعل او فرق عرش را ساید

لعل او زیب فرش را شاید

زهر در کام او شکر گردد

سنگ در دست او گهر گردد

هرکه او سر برین ستانه نهد

پای بر تارک زمانه نهد

عقل درمانده را بدین درخواند

زانکه درماند هرکه زین درماند

ترسم از جاهلی و نادانی

ناگهان بر صراط درمانی

جاهلی مر ترا به نار دهد

تا ترا کوک و کوکنار دهد

لقمه دیدی که مرد می‌خاید

گندمی زان میان برون آید

بوده پیش جراد و مرغ و ستور

دیده تاب خراس و تف تنور

داشته زیر آسیای تو پای

که نگه داشتش خدای خدای

از پیِ حفظ مال و نفس و نفس

او ترا بس تو کرده‌ای زو بس

من بگویم ترا به عقل و به هوش

گر ببندی تو پند من در گوش

سگ و زنجیر چون به دست آری

آهوی دشت را شکست آری

پس بدین اعتقاد و این اخلاص

از برای معاش و کسب خلاص

اعتماد تو بر سگ و زنجیر

بیش بینم که بر سمیع و بصیر

نور ایمانت را در این بنیاد

آهنی و سگی به غارت داد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:16 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فی‌المُجاهدة

چون تو از بود خویش گشتی نیست

کمر جهد بند و در ره ایست

چون کمر بسته ایستادی تو

تاج بر فرق دل نهادی تو

تاج اقبال بر سرِ دل نه

پای ادبار بر خور و گل نه

گرت باید که سست گردد زه

اولا پوستین به گازر ده

گرچه غافل برین عمل خندد

لیک عاقل جز این بنپسندد

پوستین باز کن که تا در شاه

پوستین در بسی است اندر راه

به نخستین قدم که زد آدم

پوستینش درید گرگ ستم

نه چو قابیل تشنه شد به جفا

داد هابیل پوستین به فنا

نه چو ادریس پوستین بفکند

درِ فردوس را ندید به بند

چون خلیل از ستاره و مه و خور

پوستینها درید بی‌غم خور

شب او همچو روز روشن شد

نار نمرود تازه گلشن شد

به سلیمان نگر که از سرِ داد

پوستین امل به گازر داد

جن و انس و طیور و مور و ملخ

در بُن آب قلزم و سرِ شخ

روی او را همه رفیع شدند

رای او را همه مطیع شدند

ز آتش دل چو سوخت آب نهاد

خاک بر دوش باد چرخ نهاد

چون کلیم کریم غم پرورد

رخ به مدین نهاد با غم و درد

پوستین را ز روی مزدوری

برکشید از نهاد رنجوری

کرده ده سال چاکری شعیب

تا گشادند بر دلش درِ غیب

دست او همچو چشم بینا شد

پای او تاج فرق سینا شد

روح چون دم ز بحر روحانی

زد و پذ رفت لطف ربانی

پوستین را به اولین منزل

بفرستید سوی گازر دل

دل چو او را فر آلهی داد

هم به خردیش پادشاهی داد

گشت بی‌او به قدرت ازلی

از ثناء خفی و لطف جلی

تن ابرص از او چو سایهٔ فرش

چشم اکمه ازو چو پایهٔ عرش

هرکه چون او به نام جوید ننگ

از یکی خُم برآورد ده رنگ

پشک با او چو مشک شد بویا

زنده کردار مردگان گویا

گل دل را زلطف جان سر کرد

دل گل را ز دست جان درکرد

چون دکان را به مهر کرد قضا

دست تقدیر در نشیب فنا

ماند عالم پر از هوا و هوس

گشت بازار پر عوان و عسس

شحنه‌ای را ز بهر دفع ستم

بفرستاد اندرین عالم

چون شد از آسمان دل ظاهر

هم به جان مست و هم به تن ظاهر

پوستین خود نداشت در ره دین

پس چه دادی به گازران زمین

از فنا چون سوی بقا آمد

زینت و زیب این فنا آمد

هرکه گشت از برای او خاموش

سخن او حیات باشد و نوش

گر نگوید ز کاهلی نبود

ور بگوید ز جاهلی نبود

دیدی ای خواجهٔ سخن فربه

که ترا در دل از سخن فر به

در خموشی نبوده لهو اندیش

گاه گفتن نبوده لغو پریش

بسته از جد و جهد و عشق و طلب

بر گریبان روز دامن شب

روز و شب را به مسطر انصاف

تسویت داده به ز هرچه گزاف

از درونش چوبوی جان یابند

بی‌زبانان همه زبان یابند

تو در این گفت من مدار شکی

باز کن دیده بر گمار یکی

در رهش خوانده عاشقان بر جان

آیهٔ کُلُّ مَن عَلَیها فاَن

آن سفیهان که دزد و طرّارند

عقل را بهر ره زدن دارند

صُنع او عدل و حکمتست و جلی

ملک او قهر و عزتست و خفی

پیکر آب و گل ز قهرش عور

لعبت چشم و دل ز کنهش کور

عقل آلوده از پی دیدار

اَرَنی گوی گشته موسی‌وار

چون برون آمد از تجلی پیک

گفت در گوش او که تبت اِلیک

صفت ذات او به علم بدان

نام پاکش هزار و یک برخوان

وصف او زیر علم نیکو نیست

هرچه در گوشت آمد آن او نیست

نقطه و خط و سطح با صفتش

هست چون جسم و بُعد و شش جهتش

مُبدع آن سه از ورای مکان

خالق این سه از درون زمان

هیچ عاقل درو نبیند عیب

او بداند درون عالم غیب

مطّلع بر ضمائر و اسرار

نوز ناکرده بر دل تو گذار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:16 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فصل اندر تقدیس

کاف و نون نیست جز نبشتهٔ ما

چیست کُن سرعت نفوذ قضا

نه ز عجز است دیری و زودیش

نه ز طبع است خشم و خشنودیش

علتش را نه کفر دان و نه دین

صفتش را نه آن شناس و نه این

پاک زانها که غافلان گفتند

پاکتر زانکه عاقلان گفتند

وهم و خاطر دلیل نیکو نیست

هرکجا وهم و خاطر است او نیست

وهم و خاطر نو آفریدهٔ اوست

آدم وعقل نورسیدهٔ اوست

ذات او فارغست از چونی

زشت و نیکو درون و بیرونی

زانک اثبات هست او بر نیست

همچو اثبات مادر اعمیست

داند اعمی که مادری دارد

لیک چونی به وهم در نارد

در چنین عالمی که رویش دو

زشت باشد تو او بوی او تو

گر نگویی بد و نکو نبود

ور بگویی تو باشی او نبود

گر نگویی ز دین تهی باشی

ور بگویی مشبّهی باشی

با تو چون رخ در آینهٔ مصقول

نز ره اتحاد و روی حلول

چون برون از کجا و کی بوَد او

گوشهٔ خاطر تو کی شود او

عامه چون نزد حضرتش پویند

آنک آنک به هرزه می‌گویند

باز مردان چو فاخته در کوی

طاق در گردنند کوکو گوی

فاخته غایبست گوید کو

تو اگر حاضری چه گویی هو

خواه اومید گیر و خواهی بیم

هیچ بر هرزه نافرید حکیم

عالمست او به هرچه کرد و کند

تو ندانی بدانت درد کند

به ز تسلیم نیست در علمش

تا بدانی حکیمی و حلمش

خلق را داده از حکیمی خویش

هرکرا بیش حاجت، آلت بیش

همه را داده آلتی در خور

از پی جرّ نفع و دفع ضرر

در جهان آنچه رفت و آنچ آید

وآنچه هست آن چنان همی باید

تو مگو هیچ در میانه فضول

راندهٔ او به دیده کن تو قبول

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:16 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
دسترسی سریع به انجمن ها