پاسخ به:خسرونامه عطار
چنین گفت او که کرد از وی روایت
که چون خسرو ز رنج و غم بیاسود
همیشه شادمان و کامران بود
نیاسود از سرود رود ونخجیر
نه از جام می و نز نغمهٔ زیر
بدینسان تا که شد بسیار سالش
وزان پس بد شبی اندر بر گل
بصد ناز و خوشی در بستر گل
دل بیناش خوابی سهمگین دید
که همچون بید از سهمش بلرزید
برون شد روز دیگر سوی نخجیر
مگر کز وی بگردد بد بتدبیر
ز خویشان و ندیمان وغلامان
سگ و شاهین و چرغ ویوز و شهباز
همی بردند زان پی ره بهنجار
فتادند از عقبشان در بیابان
بران اسپان چون دیوان شتابان
ازان گوران نیامد هیچ درپیش
بیفگندند چیزی از کم و بیش
بدینسان تا بشد یک نیمهٔ روز
بگشت از چرخ مهر گیتی افروز
شدند ازتشنگی حیران و شیدا
همی رفتند از هر سوی پویان
همه کوه و بیابان راه جویان
چو بسیاری زهر جانب برفتند
امید از جان شیرین برگرفتند
قضا را سبزهیی دیدند سیراب
بگرد چشمه اندر حلقه کردند
از آن چشمه یکایک آب خوردند
که من امروز دیدم رنج بسیار
ندارم چشمهٔ خورشید را تاب
چو شاه این گفت حالی بارگاهش
درون شد شه نه کس را خواند ونه گفت
بدل ناخوش جلابی خورد و خوش خفت
ز بسخوشی که دل در خواب بودش
چنان خوابیش دید وحیله آمیخت
که جانش برد و از خوابش نه انگیخت
قضا را افعیی هر روز در تاب
بران نم ساعتی خفتی و بودی
چو تفّش کم شدی رفتی چو دودی
بوقت خویش باز آمد دران روز
بدانجاخفته بد شاه دل افروز
چو شه درخواب بود و جای خالی
بزد بر شاه و خشکش کرد حالی
چو شه را کشت خاک تر برفت او
هم آنجا حلقهیی زد خوش بخفت او
شهٔ دلداده جان در قهر مانده
لب چون نوش او پر زهر مانده
فلک چون گوی سرگردانش کرده
بجان آورده آنگه جانش برده
بداد از بیخودی جان بی ستوهی
بیک جو زهر مردی همچو کوهی
که با صد ساله مرده شد مقابل
شکاری را، برون شد شه دریغا
شکار او شد چنین ناگه دریغا
همه عالم نه ماهست و نه میغست
ولی بحری پر از موج دریغست
اگر هر ذرّه را از هم کنی باز
چو دارد هر که زاد او مرگ از پس
سخن زو چیست انّاللّه و بس
چو طفل از پرده عزم این جهان کرد
چو زاد او ماتم خود آن زمان کرد
ازان در گریه آمد چون بزاد او
که اندر ماتم خویش اوفتاد او
بسی بگری که در دام اوفتادی
ز یک دم تا بمیری خوارو عاجز
چرا باشی ز عمری مانده در دام
که یک یک دم بباید مرد ناکام
برو عمری گزین زین به که داری
که آن بهتر که این مهمل گذاری
سرافشانان چو عیب عمر دیدند
چه خواهی کرد در جایی که هرگز
تو از بادی طلسمی کرده بر پای
کجا ماند طلسم از باد برجای
چرات ازعالم و از خویش بس نیست
که بنیاد تو جز بر یک نفس نیست
دمی کز تو برامد آن نفس پاک
فرو شد روزت و دیگر کفی خاک
من و من چند گویی چند پیچی
که یک من خاک و دیگر هیچ هیچی
منی خاکی تو من من گفتنت چیست
تو هیچی این همه آشفتنت چیست
من و من چند گویی کاین من تو
دمست و بس همان من دشمن تو
طلسمی کز دمی گرمست بر جای
چو آن دم سرد گشت افتاد از پای
چو آن دم رفت ناماند مگر هیچ
مزن دم خویش را دان و دگر هیچ
ولیکن تا که ندهند آن دمت باز
خبر ندهد کسی زان عالمت باز
تو این دم مردخو کرده بنازی
قدم در نه درین دریای بی بن
که از تو نام ماند ناز میکن
جهان را از غم تو هیچ غم نیست
که از شادی تو شادیش کم نیست
اگر تو غم خوری گر شاد باشی
اگر صد چون تو هر روزی بمیرد
زمین گردی، فلک سوزی نگیرد
منه بر گردن ای غافل بسی بار
که در گردن کنی خود را بسی کار
هزاران بار اگر برپشت گیری
چنانست آنکه بر انگشت گیری
چرا بر دست چندین پیچ داری
که بشمردی هزاران هیچ داری
که خواهد در حسابی باز ماندن
که آخر دست ازان باید فشاندن
نه شاه آمد نه خوابش را سری بود
سپه رفتند و شه در خواب دیدند
ز سر تا پای خود را حلقه کرده
چو کافوری ز سردی خشک گشته
چو دیدندش چنان یاران و خویشان
چگویم من که چون گشتند ایشان
ز اشک آن چشمه را جیحون گرفتند
بسنگ آن مار را در خون گرفتند
چه سود از افعیی در پیش کرده
که بود آن شوم کار خویش کرده
چو زان بد زهر، دل پرداز گشتند
که خسرو کشته شد، بفرست تابوت
ز یار خویش گلرخ را خبر کن
درین ماتم برانگیزان قیامت
که ننشیند چنین جایی ملامت
خبر بر گفت تا شه را خبر بود
جهان پر شور شد همچون قیامت
جگر خون شد ازان بادی که برخاست
زهی زاری و فریادی که برخاست
که خسرو را شکاری شوم افتاد
کسی کان میشنید از هوش میشد
جهانگیر از پس قیصر برون رفت
کنون کار مصیبت بین که چون رفت
چو دیگر روز صبح افتاد بر راه
کسی ناگاه گلرخ را خبر کرد
که جانان تو جان بادادگر کرد
چنین بود و چنین بنیوش حالش
بجه از جای و در پیش آر ره را
برون بر رخت کاوردند شه را
چگویم من که گل زین حال چون شد
در آتش اوفتاد و غرق خون شد
برون آمد ز در آن شمع خوبان
زنان دو دست برسر پای کوبان
پلاس افگنده بر سر روی خسته
بنخ نخ، پیرهن را چاک کرده
ز پای افتاده بر سر خاک کرده
زمین از اشک در طوفان گرفته
همه بازار ازو افغان گرفته
نه دل در سینه و نه عقل بر جای
نه مقنع بر سر ونه کفش در پای
ز سوز دلبرش دل گشته بریان
جهانی خلق بر گل گشته گریان
فغان برداشته گل تا بعیّوق
که عاشق زین به آید نزد معشوق
نماندم تا ز تو ماندم جدا من
چو گلرخ را بدینسان پای بستی
منم از درد تو چون مار پیچان
تو چون گشتی بدرد ازمار بیجان
نخواهم زنده بر روی زمین من
فگنده سر نگون چتر و علم را
هزاران اسپ یال و دم بریده
لگام و زین او از هم دریده
بمرجان روی چون گلنار کنده
جهان در خاک و خاکستر نشسته
چو از دروازه پیدا گشت تابوت
روان شد بر زمین روم یاقوت
نه چندان خاک پاشیدند هر جای
که کس را هیچ خاکی ماند در پای
نه چندان اشک باریدند هر سوی
که خاکی ماند گل ناکرده در گوی
نه چندان سوز و زاری بود آن روز
که بتوان گفت درصد سال آن سوز
پی تابوت میشد گل چو مستان
گهی خاک آب چون یاقوت میزد
گهی خوش های هایی می برآورد
گهی آهی ز جایی می بر آورد
چنان فریاد میکرد از دل تنگ
که از زاریش خون میشد دل سنگ
چو چنگی هر رگش فریاد میکرد
کنیزان گرد او هنگامه کرده
ببر در از پلاسی جامه کرده
جهان گر تیره گردانی بماتم
ز فعل خود نه استد باز عالم
چو سوی قصر بردندش ز بیرون
تن او را فرو شستند از خون
بخوابانید گل بر تخت زرّینش
نشد یک دمزدن فارغ ز بالینش
بنگذاشت آن سمنبر کان تن پاک
نهند از تخت زرّین در دل خاک
شبانروزی بران تختش رها کرد
چه گویم من که آن بیدل چها کرد
چه گر خسرو نهان شد زیر کافور
ولکین بد تن سیمینش پر نور
دو بادامش بپژمرد از لطیفی
چوجوزی در گوافتاد از ضعیفی
چو نیل خام شد از بس کبودی
سر زلفش که دام جان و دل بود
همی شد تا بریزد زیر گل زود
دهانش را که بودی چشمهٔ خور
گلش شد تا بگنبد خانه، پس رو
شه روی زمین چون رویش این بود
کفن پوشید و شد زیر زمین زود
گل تر، پیرهن را نیلگون کرد
چو نیلوفر بافسون سر برون کرد
کبود از بهر آن پوشید آن ماه
که شد روزش سیه بی طلعت شاه
چو گلرخ در کبودی شد بزودی
چو شد بر دخمه شه را گورخانه
بسی گفتند گل را، کم نشد سوز
برون نامد از آن گنبد شب و روز
فرو میریخت اشک از چشم نمناک
بمشک زلف میرفت از زمین خاک
چو در دل داشت گل زانگونه یاری
نبودش روز و شب جز گریه کاری
چو آن بیدل بزاری خون گرستی
ز صد ابر بهار افزون گرستی
هر اشکی کو در آن ماتم شمردی
شده یکبارگی بروی جهان تنگ
جهان بر خویش کرده چون دهان تنگ
فغان میکرد و میگفت ای دل افروز
کجا جویم ترا در عالم امروز
چرا گل راز خود مهجور داری
تهی چون بینم از تو تخت ای دوست
بمردم من ز مرگت سخت ای دوست
نخواهم جان شیرین در جوانی
شکیبا بودن از روی تو نتوان
چوناخن گر ببرّندم سر از تن
منم جانی و چندان شور دروی
که نتوان کرد چندین زور دروی
که با من چون نگین در حلقه بودی
کنون از حلقه بیرونم نهادی
شدی در خاک و درخونم نهادی
بسی شب در غمم تا روز بودی
کنون چون شمع دل پرسوز بودی
دلم زین غم چو با نیرو بسوزد
یقین دانم که آتش زو بسوزد
توانم سوخت گردون را بیک آه
چنانک آتش بننشیند بیک ماه
منم جانی و چندان شور دروی
که نتوان کرد چندان زور بروی
زهی محنت که در دل دارم ازتو
زهی حسرت که حاصل دارم از تو
ازین محنت و زین حسرت چگویم
بآخر هم بدینسان بود آن ماه
توان بودن بدینسان از چنان شاه
نه نان خوردی و نه شب خواب کردی
چنان گشت آن سمنبر از نزاری
که بروی خون گرستندی بزاری
جهانگیرش شدی هر دم برِ او
که نپذیرفت دردش هیچ درمان
بآخر چون برامد یک مه و نیم
فرو شد ماه آن خورشید اقلیم
ز حال او به جز حق را خبرنه
روان شد سیل خون از دیدگانش
رخ پر خون نهاد آن ماه بر خاک
خروشی خوش برآورد از دل پاک
بزاری گفت ای خسرو من اینک
ندانم جان کجاست امّا تن اینک
هزاران جان پاک از سینهٔ من
مرا جان جهان چون از جهان رفت
ز شخص گل جهان نادیده جان رفت
بحمداللّه که ماندم از جهان باز
نهادم روی جانان را بجان باز
کنون جان میدهم از ناصبوری
که جان دادن بسی به کز تو دوری
بگفت این و بسر برد این جهان را
بصد زاری بجانان داد جان را
زبان او که شوری در شکر بست
بیکدم آن زبان را قفل بر بست
عنایت کرد حق تا از عنا رست
دورخ بر خاک گلرخ جان بداده
درین بستان چو گل از خاک خیزد
گلی برخاک ریخت از جور ایّام
که به زان گل نبیند دور ایّام
چه خواهی دید ازین گردنده پرگار
که خواهی شد بدام او گرفتار
نماند هیچکس نه گل نه خسرو
ببرد آن هر دو تن را چون غباری
چه حاصل گرچه عمری غم کشیدند
که ببریدند چو درهم رسیدند
چو زین ویرانه، دل پرتاب رفتند
بحسرت هر دو خوش درخواب رفتند
چو چرخ پیر خونخواری ندیدم
بجز خون خوردنش کاری ندیدم
چو کژبازست با تو چرخ گردان
بنه رگ راست گردن را چو مردان
تو میباید که چندان پند گیری
ازان یک مرگ کز محنت بمیری
تو خود از غایت غفلت چنانی
که گر صد مرگ بینی هیچ دانی
چو بسیاری بلا در پیش داری
نیی عاقل که دل بر خویش داری
چو چندینی بلات از پیش و پس هست
عجب نبود اگر مرگت کند پست
که با چندین بلا چون زنده مانی
که در کم بودگی و در کمی زاد
زهی بیقدری او کز چنان دست
کسی کز دست دیوان سر افراز
ندانم تا بود فردا در آن سوز
بدین صورت که مردم هست امروز
بدین وادی بی پایان چه مانی
فرو رفتند تا چون خواهد آمد
وزین وادی که بیرون خواهد آمد
چه دریاییست این دریای خونخوار
که کس در وی نمیآید پدیدار؟
بسی گردون بسر خواهد گذشتن
بسی افلاک خواهد بود و تونه
تنت در خاک خواهد بود و تونه
اگر در زندگی در خاک و افلاک
توانی گشت خاک، آنجا رسی پاک
وگر این هر دو بندت بسته دارد
سعیدی، گر تو در افلاک مانی
وگر زین هر دو بگذشتی چو مردان
برستی از زمین و چرخ گردان
چه میباشی ز همّت نردبان کن
اگرچون جعفر طیار ازین دام
برون پرّی، شوی مرغی دلارام
چو جعفر این سفر گرهست رایت
بود بی دست و پایی دست و پایت
چو پروانه درین ره ترک جان کن
سفر بی پا و سر چون آسمان کن
سه سدّ سخت دشوارست در راه
یکی نان و یکی مال و یکی جاه
چو زین سه بگذرد هرک اهل باشد
گذشتن از دو کونش سهل باشد
اگر خواهی کزین دو بگذری پاک
ازین هر سه مشو آلوده در خاک
تنت مُرد و تودل در خویش داری
نداری برگ و ره در پیش داری
بمُردی گویی آن ساعت که زادی
ز جان دادن بترس ای جان من تو
چوهستی لشکری کم گیر بنگاه
که آدم هست سر خیل تو در راه
بلشکر گاه آدم بر ره امروز
که گورستانست آن لشکرگه امروز
چو زهرت کُشت چه حاصل ز تریاک
تو در دنیا که جای رنج و بارست
اگر صد کار داری هیچ کارست
ترا چاهی قوی افتاده در راه
که آن دنیاست و گنبد دارد ان چاه
پس این گنبد چرا بر ماه باشد
ولی چون کار دنیا باژگونهست
چه میپرسی که این گنبد چگونهست
چو دارد چاه گنبد خاصه از دود
دمش باشد، فرو گیرد نفس زود
فلک دود و زمین گردو تو خیره
چگونه دم زنی با این دو تیره
دمت زان باد و آید بر سر راه
که دم دارد چو همدم نیست این چاه
تویی چاهی که دم داری همیشه
درونی داری ای غافل برون گیر
دلی سرگشته و نفس زبون گیر
اگر بیرون نیایی زین درون تو
بگردی چون بخاک آیی بخون تو
که بر یک جای صد جا مینمایی
زهر شاخی دگر داری بری نیز
برون کردی زهر روزن سری نیز
تو با این جمله طرّاری یقینست
که روی حق نبینی رویت اینست
وگر نانی بخاک افگنده داری
یقین میدان که بستایند از آن بیش
که جوکاری و آرد گندمت بار
چو مردی در غم پیوسته باشی
میندیش آنکه چون اندوه باشد
بآخر چون برآمد صبح خوش رو
نه گل بود از جهان پیدا نه خسرو
چو گل را دم فرو شد صبح دم زد
چو در جنبش فتاد این آتشین صحن
فغان برخاست از مرغان خوش لحن
جهانگیر از پگاهی روز دیگر
بر گل رفت و خورد آن سوز دیگر
میان خاک مادر را چنان دید
گلی را زردتر از زعفران دید
چو جان بی طلعت جانان خجل بود
بداد از شرم جان آن تنگدل زود
زنی را در وفا این بود کردار
تو چون اوباش اگرهستی وفادار
اگر یاری کنی باری چنین کن
عزیزان را وفاداری چنین کن
دگر ره ماتمی از سر گرفتند
دگرره بانگ و زاری درگرفتند
چو دست من فرو بست این جدایی
سبک رفتی چو بادی پیش خسرو
که احسنت ای وفادار سبک رو
بآخر سیمبر گل نیز چون باد
بزیر خاک شد کاین خاک خون باد
چو آمد خاک را آن گنج در خور
ز چندان رنج بودش خاک بر سر
گلی کز ناز از یک گرد بگریخت
کنون با خاک ره باهم برآمیخت
شنبه 11 اردیبهشت 1395 1:42 AM
تشکرات از این پست