0

خسرونامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

 

زمانی بود گل چون ماه در میغ

برشه رفت با کرباس و با تیغ

که خون من بریز اکنون بصد سوز

که تا چون زنده مانم بیتو یک روز

بگفت این و هزار اشک جگر گون

بمه بر ریخت و مه را کرد پرخون

چو گرد از چشم هر دم میسترد آب

ز رود چشم گل پل را برد آب

چو خسرو را نظر بر دوست افتاد

ز شادی خون او در پوست افتاد

بجست از جای و پس در بر گرفتش

ز گلرخ همچو گل، رخ برشکفتش

بگلرخ گفت مگری و سخن گوی

گلش گفت ای جهاندار سخنگوی

چگونه با تو بگشاید زبانم

که اشکم گشت مسمار دهانم

دهانم بسته شد چون مشک از رشک

گل تر چون کند رو خشک از اشک

دلم خونست و چشمم خون فشانست

کنارم پر دُرست و در میانست

دل خود را بکار آوردم آخر

ز غم دل بر کنار آوردم آخر

اگر با تو بپردازم دل پاک

بریزد خون ز سنگ خاره بر خاک

بگفت این و بیفتاد آن سمنبر

وزو برخاست فریادی ز منظر

شه بیدل ازو بیهوش تر شد

وزو نزدیک نزدیکان خبر شد

گلاب و مشک بر هر یک فشاندند

ز حیرت خیره در هر یک بماندند

چو باهوش آمدند آن هر دو بیدل

یکی میگفت ای جان، دیگری دل

جفای چرخ با هم باز گفتند

بسی از هر طریقی راز گفتند

خبر میداد گل ز احوال خود باز

تعجّب ماند شه در کار دمساز

بآخر شاه هرچ آن جایگه بود

بفرّخزاد بخشید و سپه زود

ز بسیاری که فرّخ سیم و زر یافت

جهان گفتی که قارونی دگر یافت

چه گر بسیار فرّخ سیم و زر داشت

اگر بودی دگر رایی دگر داشت

زری کان سر بمهر آفتابست

بیک جو زر از آن دلها کبابست

بصد صنعت چو زر از کان براید

بسی غافل ازو از جان براید

بهر شهرش برند آنگه بصد ناز

بسنجند ای عجب هر دم ز سرباز

بگردانند صد دستش بهر روز

ازو این یک دلازار آن دل افروز

گرش صد ره بگردانند از عز

نه کم گردد جوی نه بیش هرگز

جهانی کشته آمد بر سر او

ولی یک تن نشد دور از بر او

ز هر دستی بهردستی گذر کرد

بهر دستی که شد خونی دگر کرد

نصیب خلق ازو گر مرگ و دارست

ولی او فارغست و برقرارست

چو زر زیر زمین کردی چنین زود

ترا خود زر کند زیر زمین زود

ترا آن زر، که خونها خوردهیی تو

که تا یک جو بدست آوردهیی تو

ز دنیا میدواند تا بآتش

بلا به جان کن ای عیش تو ناخوش

زر و سیم تو داغ پهلوی تست

بدو نیکت همه روباروی تست

چو نبود کاروان را راه ایمن

متاعی به ز عوری نیست ممکن

چو ترک سیم و زر گفتی بیکبار

همه گیتی زر و سیم خود انگار

برو راه قناعت گیر و تسلیم

که همراهی نیاید از زر و سیم

جهان پر زرّ و سیم خفتگانست

سرای و باغ و شهر رفتگانست

چو با ایشان نماند ای مرد عاجز

کجا با تو بماند نیز هرگز

اگر صد گنج داری چون بمیری

جوی ارزی چراعبرت نگیری

اگردر چشم نرگس نور بودی

هم از سیم و هم از زر دور بودی

چو مردم نیست کز شوریده حالی

که عمری جان کند در جمع مالی

چو جوجو گرد کرد از مال بسیار

فلک با جانش بستاند بیکبار

کسی را گر همه دنیا شود راست

سگی باشی اگر زانت حسد خاست

همی هرچ آن ندارد پایداری

سر مویی نیرزد سر چه خاری

اگر روزی دو سه نودولتی چند

که هست آن در حقیقت بند در بند

بدعوی خویشتن را مینمایند

پر وبال غروری میگشایند

تو منگر آن و مشنو آن سخنها

که زود این نو شود چون آن کهن ها

چو کهنه خاک شد نو نیز گردد

که بیشک چیزها ناچیز گردد

جهان غمخانهٔ وزر و وبالست

که خمرش حب جاه و حب مالست

کسی کو در غم جاه اوفتادست

ز اوج چرخ در چاه اوفتادست

کسی کو مست گردد زین دو سیکی

نبیند نیز چشمش روی نیکی

توانگر را نگر درویش مانده

همه در کسب جاه خویش مانده

چو هر چیزی که میپوشی چنین خوش

شود آن سوخته آخر برآتش

ولی پایان کار، آن سوخته پاک

بصد خواری شود خاکستر و خاک

چو خاکستر شود نوشی که کردی

چو خواهد شد نجاست آنچه خوردی

بخورد و پوش میجویی ریاست

که این خاکسترست و آن نجاست

چو تو درخورد و پوش خویش مانی

ز ننگ خویش سر در پیش مانی

تو عاقل گر کفاف خویش داری

ترا آن بس چرا غم بیش داری

وگر میراث کوشی پیشه گیری

بصد خواری در این اندیشه میری

ترا چون سود دنیا بند جانست

دلت را بس گشایش در زیانست

چو در دنیا زیان از سود بهتر

بسی از بود اونابود بهتر

برعنایی و سالوس و تکبّر

نگردد کیسهٔ مقصود تو پر

اگرداری طمع زین سفره نانی

محاسن را کنی دستار خوانی

چوبر لوحی که هر نقشی رقم بود

همه دنیا ز پرّ پشّه کم بود

ز پرّ پشّه گرصد یک رسیدت

چو نمرود این چه کبر آمد پدیدت

که کبر از پرّ پشّه همچو نمرود

ز نیش پشهیی بنهی ز سر زود

مکن کبر و بعدل و داد میباش

قدم بر عدل نه آزاد میباش

بعدلی کژ مکن داد و ستانرا

که مرد عدل باید دلستان را

چه افزایی تو چندین بار خود را

ز خود بگذر فنا انگار خود را

بترک نام وننگ و نیک و بدگیر

مده سر پی ز دست و راه خود گیر

ز خود این خلق را آزاد پندار

همه کار جهان را باد پندار

چو عطّار از جهان راه یقین گیر

برو گر مرد راهی راه دین گیر

جهان بادیست پی بر باد مگذار

بجز یاد خدا از یاد بگذار

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:41 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

 

الا ای پیک راه بی نهایت

سلوکت را نه حدّست و نه غایت

چو راه بی نهایت پیش داری

چرا دل بر مقام خویش داری

قدم در راه نه اِستادگی چیست

سفر در پیش گیر افتادگی چیست

برو چندانکه چون محبوب گردی

روش ساقط شود مجذوب گردی

روش هرگه که برخیزد ز پیشت

نماند آگهی مویی زخویشت

تو باشی جمله از خویشتن خبر نه

خبر جمله ترا باشد دگر نه

بیا بر ساز از سر، کار دیگر

بهانه کن فسانه، بار دیگر

ز پیر پر سخن پاسخ چنین بود

که ماهی شاه با گل همنشین بود

چو در ترمذ بماهی جایگه ساخت

پس از ماهی از آنجا کار ره ساخت

ز ترمد خیمه و بنگاه برداشت

سپه را برنشاند و راه بگذاشت

گل تر بر کمیتی شد سواره

نثارش کرد خورشید از ستاره

زهی چابک سواری کان صنم بود

که از چستی در آن لشکر علم بود

گلست ونیکویی بر حور رانده

وزان بت چشم بد از دور مانده

چنان شیرین سواری بود آن ماه

که از شورش غلط کرد آسمان راه

فغان برداشت شه کز جان چه خواهی

عنان را باز کش میدان چه خواهی

چو تو زینسان قبا چالاک بندی

دل ما بوک بر فتراک بندی

اگر بس خوش نیاید اسپ خویشت

جنیبت کش شود خورشید پیشت

چو خسرو با سمنبر شد روانه

برامد گرد از روی زمانه

میان گرد راه آن هر دو دلخواه

قران کردند چون خورشید با ماه

بآخر چون بروم آمد شه روم

فغان برخاست از لشکر گه روم

برون شد شاه با لشکر تمامی

باستقبال فرزند گرامی

همه صحرا ودشت و کوه کشور

بجوش آمد چو دریایی ز لشکر

ز آیین بستن آن کشور چنان بود

که همچون هشت خلد جاودان بود

بهشتی بود هر بازار و هر کوی

که جوی شیرومی میرفت هر سوی

جهانی را بهشتی حور زاده

بهشتی را جهانی نور داده

چه شهری چون بهشت ماهرویان

نشسته موبمو زنجیر مویان

بآخر چون بسر شد بزم کشور

درآمد وقت آن خورشید لشکر

گل از شه خواست حسنا را هم آنگاه

بپیش شاه آوردندش از چاه

تنی داشت از ضعیفی همچو نالی

ز زردی و نزاری چون خلالی

جهان از روی او زردی گرفته

فلک از آه او سردی گرفته

چو گل را دید هوش از وی جداشد

ز خجلت بود اگر گویی چرا شد

دلش از شرم گل آتشفشان گشت

شد آبی و عرق از وی روان گشت

بزاری پیش آن سیمین برافتاد

چنان کز گرمیش آتش درافتاد

بگل گفت ای بتر از من ندیده

ببد کرداریم یک تن ندیده

ببد کرداری من گرچه کس نیست

مرا جز تو کسی فریاد رس نیست

بنادانی اگر بد کردهام من

تو میدانی که با خود کردهام من

مگردان ناامید این ناسزارا

خداوندی کن از بهر خدا را

مکش زیر عقابین عقابم

که من خود تا تو رفتی در عذابم

بشکر آنکه شه را باز دیدی

جمال او بفرّ وناز دیدی

بدان شکرانه این سگ را رها کن

مرا کم گیر و در کار خدا کن

چو گل دید آنچنان زار و تباهش

شفاعت کرد القصّه ز شاهش

ازان پس خسرو از بهر دل افروز

عطا بخشید حسنا را بفیروز

بگلرخ گفت حُسنا بود مکّار

همان فیروز آمد زشت کردار

نکوتر آنکه ایشان هر دو باهم

بهم سازند در شادی و در غم

که باد از هر دو تن خالی زمانه

بگو تا چوب به یا تازیانه

جهان افروز را آنگه بدر خواند

بفرخ زاد داد و خطبه برخواند

به سپاهان فرستاد آندو تن را

بدیشان داد ملک و انجمن را

پس آنگه عقد گل در پیش آورد

دمی آخر دلی با خویش آورد

چنان عقدی ببست آن سیم بر را

که یکسان کرد خاک راه و زر را

بدانسان ساخت عقدی کز نکویی

همه قصرش بهشتی بود گویی

چه میگویم بهشت ار نقد بودی

شکر چین ره آن عقد بودی

چو با سر شد شکر ریز گل آخر

بپایان رفت آویز گل آخر

عروسی گل ترراست کردند

بهشتی حور را درخواست کردند

چو گلرخ از در ایوان درآمد

جهان را ز آرزویش جان برآمد

بیاوردند زرّین تختی آنگاه

که تا بر تخت زرّین رفت آن ماه

مرصّع بر سرش تاجی ز یاقوت

هزاران دل از آن یکدانه فرتوت

چو خورشید خیالی سبز بر سر

نه چون حوری حریری سبز در بر

نه چون ماهی که از ایوان درآید

نه چون سروی که از بستان برآید

هوا گشته بر آن دلبر گهربار

زمین از بس گهر گشته گهردار

ز زیبایی که بود آن سرو دلبر

نه مشّاطه بکار آمد نه زیور

نکویی داشت و شیرینی در آن سور

نبد جز چشم بد چیزی ازو دور

بالحان مطربان بلبل آهنگ

همه در وصف گل گفتند در چنگ

ز حال گل دو بیتی زار گفتند

برمز از عشق او اسرار گفتند

بآخر چون درآمد خسرو از در

گرفتند آنچه میگفتند از سر

نثار خسروی آهنگ کردند

بگوهر راه خسرو تنگ کردند

نه چندان بود از گرهر نثارش

که بتوان کرد تا سالی شمارش

چو ره برداشت شاه سرو قامت

ازو برخواست از هر دل قیامت

چو خسرو زاده شد نزدیک آن حور

فلک را آب در چشم آمد از دور

چو زد لب بر لب آن لعل خندان

فلک خایید لبها را بدندان

چو شکّر خورد و تنگش در بر آورد

فلک دست از تحیّر برسر آورد

خروش مطربان بر ماه میشد

ز راه چنگ دل از راه میشد

بخار عود زحمت دور میکرد

ز خوشی مغز را مخمور میکرد

نفیر ارغنون در گوش میرفت

خرد یکبارگی از هوش میرفت

صلای ساقیان آواز میداد

دل مستان جوابش باز میداد

فروغ شمع چندان دور میشد

که فرسنگی زهر سو نور میشد

زهی شادی که آنشب داشت خسرو

چه غم باشد کسی را ماه پس رو

زهی لذّت که آن شب بود گل را

که آب آن خوشی میبرد پل را

بآخر چون ز شب یک نیمه بگذشت

مه روشن ز اوج خیمه بگذشت

سرای خلوت خسرو چنان بود

که گفتی جنّت الفردوس آن بود

نشسته همچو خورشیدی گل تر

دو زلفش تازه تر از سنبل تر

چو خسرو دید گل را همچو ماهی

نشسته خالی و خوش جایگاهی

نشست اندر بر او چست خسرو

که ازوی کام دل میجست خسرو

شهنشاه و شراب و شمع و شب بود

گل شاهد شکر نی، شهد لب بود

فروغ رویشان با هم چنان بود

که دو خورشید را دیدی قران بود

نه چون گل دید کس در آسمان ماه

نه بر دیدار خسرو بر زمین شاه

در عشرت زمانی باز کردند

گهی بازی و گاهی ناز کردند

زمانی با کنار و بوس بودند

زمانی راز گفتند و شنودند

چو افزون گشت مهر و صبر شد کم

شدند اندر شبستان هر دو با هم

شهنشه کردکاری دیگر آغاز

گلش تمکین نمیکرد از سر ناز

چو کوشش کرد بسیاری سرانجام

برآمد شاه خسرو را ز گل کام

چو خسرو کرد در انگشت خاتم

چو ملک وصلش از گل شد مسلّم

بسا مهرا که بر مهرش بیفزود

که مهر او بمُهر ایزدی بود

پس از چندان پریشانی و محنت

کشیدن رنج ناکامی و غربت

ز زاد و بوم و خان و مان فتادن

ز دست این بدست آن فتادن

هران گل کان بماند ناشکفته

بغنچه در زناجنسان نهفته

نگشته برگ او از خار خسته

برو هر چند باد سخت جسته

چنان گل، خسرو او رادرخور آید

بدست هر فرومایه نشاید

درو دل بسته بد، جان هم فرو بست

بسی او نیز با او مهر پیوست

بر آنسان یک مهی شادی نمودند

زمانی بی می و رامش نبودند

بظاهر گرچه گل شادی نمودی

بباطن از غمی خالی نبودی

بگل یک روز خسرو گفت شادان

که اندوه از دل خود دور گردان

نشاید کرد از غم بعد ازین یاد

همی باید بدین پیوسته دلشاد

چنین گفتند پیران خردمند

که آموزند ازیشان دانش و پند

که گر داری امید بختیاری

همی خواهی ز دولت پایداری

بوقت شادمانی شاد میباش

ز اندوه و زغم آزاد میباش

بدو گل گفت کای شاه جهاندار

بود اکنون زما شادی سزاوار

ولیکن هست بیماریم بر دل

که یک لحظه دلم زان نیست غافل

درین جمله بلا و محنت و غم

نشد یک لحظه آن بار از دلم کم

مرا اندیشهٔ خویشان خویشست

دلم ز اندوهشان پیوسته ریشست

نمیدانم که تا حال پدر چیست

دگرحال برادر، یا خبر چیست

دگر باره بملک خود رسیدند

بآخر روی ناکامی ندیدند

اگر برخاستی این بارم از دل

نبودی بعد ازین تیمارم ازدل

ز شادی بستدی انصاف جانم

غمی دیگر نبودی بعدازانم

بگل شه گفت آسانست این کار

بزودی از دلت بردارم این بار

هم اندر روز آهنگ سفر کرد

یکایک لشکر خود را خبر کرد

بعزم راه بیرون شد شه روم

بلرزید از سپاه او همه بوم

جهان آراسته شد چون سپاهش

فلک شد ناپدید از گرد راهش

عماری گل اندر قلب لشکر

درفشان همچو خورشید از دو پیکر

بگل گفتا شه، اینجا باش دلشاد

که ما خواهیم رفتن شاد چون باد

چو یک منزل بشد هم بر سر راه

وداعش کرد و شد با روم آنگاه

شهنشه زود میراند آن سپه را

تو گفتی مینوردیدند ره را

همی کرد آن مسافت قطع چون باد

بکوه و دشت، چه ویران چه آباد

پس از یک مه به خوزستان رسیدند

ز کشور یک ده آبادان ندیدند

همه کشور تهی از مرد و زن بود

که هر هفته ز دشمن تاختن بود

شه خوزی ز غصّه جان بداده

شهنشاهی به بهرام اوفتاده

که بد او سرفراز اهل کشور

ولیعهد پدر گل را برادر

ز دشمن بود نیز او هم گریزان

حصاری در دزی مانند زندان

چو خسرو دید خوزستان بدان حال

سراسر گشته کشور جمله پامال

شکر گشته شرنگ و گل شده خار

نه در ده خلق و نه در دار دیّار

ز بوم و مرز و باغ او اثر نه

وزان یاران دیرینه خبرنه

بسی بگریست و کرد از حالها یاد

پس آنگه کس بسوی دز فرستاد

چو از دریا بیامد شاه بهرام

بدید او را و کردش غرق انعام

بلطفش از پدر چون تعزیت داد

برستن زان بلاها تهنیت داد

چو او شد واقف اسرار یکسر

فرستاد از همه اطراف لشکر

که تا بردند بر خصمان شبیخون

بنشنیدند ازیشان پندو افسون

بکم سعیی و اندک روزگاری

برآوردند از دشمن دماری

مسلّم گشت خوزستان دگر بار

کسی دیگر ندید از خصم آزار

هر آنکس را که دولت یار باشد

کجا کاری بدو دشوار باشد

وزان پس کرد رای بازگشتن

که الحق بود جای بازگشتن

بسالاری مفوّض شد ولایت

که واقف بود در کارولایت

جهان معمور شد بر دست اوزود

که بهتر بود از آن کو پیشتر بود

به روم آرد خود و بهرام با هم

که تا باشند روزی چند خرّم

بپیش لشکر اندر بود بهرام

بدنبالش بد آن شاه نکو نام

باستقبالش آمد شاه قیصر

زمین بوسید بهرام دلاور

گل آمد در لباس سوکواری

چو خورشیدی نشسته در عماری

چو دید از پیشتر روی برادر

تو گفتی ریختش آتش بسر بر

بسی کردند آنجا هر دو زاری

ز مرگ شاه خوزستان بخواری

شه قیصر مرایشان هر دو بنواخت

ز گل آن جامهٔ سوکی بینداخت

که خسرو در برش گربیند این رنگ

شود ناچار اندر حال دلتنگ

پس آنگه رفت گل با جامهٔ نو

خوش و خندان بپیش شاه خسرو

گرفتش در کنار و خوش بخندید

ز سر تا پای او یکسر ببوسید

بپیش قیصر آمد خسرو از راه

زمین بوسید و او پرسیدش از راه!

سراسر روم را بستند آذین

تو گفتی روم شد هنگامهٔ چین

ز روم و تا بغایب بودن شاه

نبد بسیار، بودی قرب شش ماه

بقول خسرو آنگه شاه قیصر

به بهرام دلاور داد دختر

یکی دختر که با گل بود همزاد

برخ چون ماه وقد چون سرو آزاد

بمادر نیز با خسرو برابر

بفرهنگ وخرد همچون برادر

بغایت شادمان شد شاه بهرام

که او رادر همه عالم بد آن کام

شه روم و گل و خسرو دران حال

فرستادند نزدیکش بسی مال

بپاشیدند بس بی حدّ و بی مر

بوقت عقدشان از درّ و گوهر

چو قیصر کرد کار او همه راست

یکی قصر از برای او بیاراست

نه چندان کرد دلداری داماد

که در صد سال شرح آن توان داد

پس از سالی بروز نیکخواهی

فرستادش به خوزستان بشاهی

بوقت آنکه میشد شاه قیصر

ز روی مهر پیش هر دو دختر

قراری داد با بهرام خسرو

که با ملک کهن چون شد شه نو

میان روم و خوزستان بپیوست

چنین دو کشور اندر یکدگر بست

همان به کاین دو خواهر بادوداماد

همه با یکدگر باشند دلشاد

بود دو مهر و مه را این دو کشور

یکی چون دختر و دیگر برادر

همی باشند در هر ملک سالی

بهر سالی شودشان تازه حالی

بقول او ببستند این چنین عهد

نگردیدند تا آخر ازین عهد

ز روم آنگه یکی لشکر بدر شد

که تابهرام با ملک پدر شد

بشد وز روم خورشیدی بدر برد

بتحفه سوی خوزستان شکر برد

چو گل را گشت این اندیشه زایل

نماندش هیچ ازان اندیشه بردل

به خسرو گفت ازین پس شاد باشیم

ز هر تیمارو غم آزاد باشیم

نشستند و برآسودند ازغم

همی بودند با هم شاد و خرّم

چنین بود آنکه بودش کارانشاء

بوقت آنکه کرد این قصه املاء

که شاه از شهر گل چون باز گردید

نهال تازه گل را بارور دید

چو از روز عروسی رفت نه ماه

درخت گل بری آورد ناگاه

بزاد آن ماه دو هفته مهی نو

بدیدار و بصورت همچو خسرو

شهنشه کرد نام او جهانگیر

که باشد در رکاب او جهانگیر

ز بهرش دایهیی بگزید لایق

که باشد شیر او با او موافق

پسر را باز جشن نو بیاراست

که از گفتار ناید شرح آن راست

چهل روز از می و بخشش نیاسود

همه کشور سراسر خرّمی بود

وزان پس چون دو ساله شد جهانگیر

بگفت او تا ندادندش دگر شیر

بدانسان گل همی پرورد او را

که برگ گل نمیآزرد او را

بپنجم سال بنشاندش بکّتاب

که تا آموخت از هر گونه آداب

چو شد ده ساله تیراندازی آموخت

سپرداری و نیزه بازی آموخت

رسوم مهتری و گوی و چوگان

هم از شطرنج و نرد و شعر و الحان

همی آموخت تا چون گشت برنا

بعالم در نبودش هیچ همتا

شد آن شهزاده شاهی را سزاوار

که میبایست او باشد جهاندار

پس از وی هرکه بد در روم قیصر

همه از تخم او بودند یکسر

سکندر بود از نسل جهانگیر

ازان شد همچو جدّ خود جهانگیر

گل و خسرو بهم بودند سی سال

بعیش و ناز در نیکوترین حال

ولی چون چرخ را با کس وفا نیست

بآخر غدر کرد این را دوانیست

از آن پوشد لباس سوکواری

که اندر سر ندارد پایداری

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:41 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

بشب فرخ چو مرد کاروانی

برخویشان فرود آمدنهانی

مگر میرفت در بازار یک روز

فتادش چشم بر دیدار فیروز

عجب ماند و بر او رفت فرّخ

گرفتش در برو بگشاد پاسخ

که چون اینجا فتادی حال برگوی

مرا از شاه و از دریا خبر گوی

دروغی چند بر هم بست فیروز

که میدانست مکر آن سیه روز؟

زبان بگشاد آنگه پیش فرّخ

خبر پرسید از احوال گلرخ

کجا از مکر او فرّخ خبر داشت

ز یک یک قصّه پیشش پرده برداشت

چو شد فیروز سگ زان قصّه آگاه

بسی شادی نمود و رفت آنگاه

که رفتم تا بسازم برگ راهی

که همراهت منم هر جایگاهی

شد و شاپور را حالی خبر داد

که شاخ دولتت این لحظه برداد

که فرّخ زاد و گلرخ در نهانی

فلان جایند، من گفتم تو دانی

شه شاپور از آن پاسخ چنان شد

که از شوق گلش گویی که جان شد

ز مهر گل بجوش آمد نهادش

ز بی صبری دل از کف شد چوبادش

دلش از کین فرّخ گشت جوشان

برخودخواند ده تن را خروشان

که فرّخ را بگیرید این زمان زود

که او بدکرد بامن، این گمان بود

بخاکش افگنید آنگه بخواری

کزینسان کرده با من حقگزاری

بتندی خادمان راگفت آنگاه

که تاگل را فرو گیرند ناگاه

شدند القصه سرهنگان چو بادی

بپیش فرّخ و گل بامدادی

چو چشم افتاد فرّخ را بر ایشان

بجای آورد آن حال پریشان

برون جست از ره بام و نهان شد

بیک لحظه تو گفتی از جهان شد

ولی گل را بصد زاری گرفتند

عزیزی را بدان خواری گرفتند

گل بیدل برون در نمیشد

بپیش خصم فرمانبر نمیشد

کشیدندش بخواری تا بدرگاه

بیفتاد آن سمنبر خوار در راه

چو سیمینبر بپیش در بیفتاد

بلور از شرم او از بر بیفتاد

دگر ره اشک باریدن گرفت او

مه از پروین نگاریدن گرفت او

بآخرخوار بردندش بر شاه

که بودش منتظر شه بر سر راه

دو چشم شاه روشن گشت ازان نور

سرای خود بهشتی دید ازان حور

نکویی رخش از حد برون دید

چه گویم من که نتوان گفت چون دید

مهی میدید خورشیدش یزک دار

وزو صد جان و دل پر خون بیکبار

سر زلف از خم و چین چون زره داشت

دوابرو از سر کین پرگره داشت

هزاران چین ز زلفش در جبین بود

ز چین میآمد آن ساعت چنین بود

جهانی نیکویی وصف رخش بود

دو عالم پر شکر یک پاسخش بود

رخش را ماه، رخ بر ره نهاده

بخشم شاه، رخ بر شه نهاده

لبش را قند خلوتگاه کرده

وزو دست جهان کوتاه کرده

برش را سیم خام از دور دیده

چو سنگی خویش را بی نور دیده

ز چشمش جادویی تعلیم میخواست

بمژگان تیر میزد سیم میخواست

کسی کو زلف آن شمع چگل دید

ز یک یک موی او راهی بدل دید

دهانش کان بکام چون منی بود

چو می بگشاد چشم سوزنی بود

اگرنه ابروی او طاق بودی

کجا این فتنه در آفاق بودی

چنان شاپور شد دلدادهٔ او

که گشت از یک نظر افتادهٔ او

چونی در عشق آن دلبر کمر بست

بصد دل دل در آن تنگ شکر بست

چوشه را شد زرویش چشم پرنور

بدل گفتا ز رویت چشم بد دور

چه میدانست کاین دلبر چنینست

بلاشک فتنهٔ روی زمینست

بخوبی هرچه دانستم دگر بود

ستاره میپرستیدم قمر بود

توان گفتن که در روی زمانه

چو گل کس نیست درخوبی یگانه

بگفت این و در ایوانش فرستاد

چو سروی در شبستانش فرستاد

بآخر چون فرو شد چشمهٔ نور

برگل شد نماز شام شاپور

بگل گفت ای دلم در تاب کرده

خرد را چشم تو در خواب کرده

غبار کوی تو از توتیا بیش

ز وصلت ذرهیی از کیمیا بیش

ز زلفت ماه ماند در سیاهی

ز رویت روشن از مه تا بماهی

شکر با لعل تو دندان نموده

گهی کاسد گهی ارزان نموده

مه از دیدار تو حیران بمانده

گهی پیدا گهی پنهان بمانده

شب از شرم سر زلفت دونده

گهی آینده و گاهی شونده

تویی ای ماه جان افزای مه روی

چه میگویم که خورشیدی سیه موی

تویی از چهره مه رانور داده

بهشتی ماه و ماهی حور زاده

جهان جادوستان از چشم مستت

فلک جان بر میان جادو پرستت

بدان ای ماهرخ کامروز در راه

بخدمت خواستم آمد بدرگاه

دلم با خدمت آن دانه دُر بود

ولی بیوقت گشتن سخت تر بود

کنون چون گرد این شکر مگس نیست

تراامشب به جز من همنفس نیست

مگس چون شد شکر باید چشیدن

بصد جان یک شکر باید خریدن

بگفت این وبر تنگ شکر شد

که باگل خواهی امشب در کمر شد

چو بادی دست زدبررویش آن ماه

که جست آتش برون از چشم آن شاه

چنان آهی ز سوز دل برآورد

که با شاپور روز دل سرآورد

چنان زد دست و پا آن شور دیده

که در دریای پرخون، کور دیده

چه گر شاپور زخمی خورد، تن زد

که گل بی او بسی بر خویشتن زد

اگرچه شاه بیدل دل بدو داد

ولیکن در صبوری تن فرو داد

پس آنگه گفت شاپور سرافراز

که تا جستند فرخ را بسی باز

بسی جستند اثر پیدا نیامد

وزان پنهان خبر پیدانیامد

طلب کردند بسیارش ز خویشان

نمیآمد مُقریک تن از ایشان

ولی دادند ایشان راه او را

جهانیدند شب از چاه او را

که تا ده روز در چاهی نهان شد

پس از ده روز چون بادی روان شد

کدامین بادپا، گر برق بودی

بپیش یک تکش، پر فرق بودی

باندک روزگار آن پیک خوشرو

ز راهی دور شد نزدیک خسرو

چو خسرو دید فرخ را چنان زار

ز بس زاری عجب درماند در کار

بدو گفتا چه افتادت خبرگوی

زبان بگشای و احوال سفر گوی

چه بودت کاینچنین فرسوده گشتی

تو گفتی بودهیی نابوده گشتی

جوابش گفت فرخ زانچه افتاد

ز فیروز ستمگر کرد فریاد

شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:41 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

چوصبح پرده در از پرده دم زد

عروس عالم غیبی علم زد

دم عیسی از آن زد صبح خوش دم

که بویی داشت از عیسی و مریم

چو شد از شمع این پیروزه گلشن

جهان را چون چراغی چشم روشن

دو خادم دشمن شهزاده بودند

وزو در سختیی افتاده بودند

بپیش شه شدند و راز گفتند

همه احوال دختر باز گفتند

که با شهزاده برنایی چنین کرد

وزو در یک زمان خون بر زمین کرد

همه شهر این زمان گویند امروز

همه زین غصّه میگریند وزین سوز

چوشاه ترک شد زان قصّه آگاه

فغان برخاست زو زین غصّه ناگاه

حمیّت دردل او کارگر شد

قرار و صبر از جانش بدر شد

چو دریا شد دل شوریدهٔ او

برامد موج خون از دیدهٔ او

چو خون شد هر دو چشم او ازان غم

نداشت او چشم دیدن را ازان هم

بفرمود آن زمان شاه سرافراز

که تا شهزاده را برند سر، باز

بزرگان چون شنیدند این سخن را

شفاعت خواستند آن سرو بن را

که این کشتن نه کار پادشاهست

که این شهزاده بی شک بی گناهست

گنه زان مرد نامعلوم رفتست

که دختر خفته او در بوم رفتست

شه چین خورد بی اندازه سوگند

کزین پس برندارم هرگزش بند

بجان بخشیدمش تا باشد از دور

ولی میلش کشم در چشمهٔ نور

کسی کو دختری در خانه دارد

تنی لاغر دلی دیوانه دارد

غم دختر که میخ دامن تست

چو طوق آتشین درگردن تست

وزیر خاص را فرمود آنگاه

که دو چشمش ز میل اندازدرراه

وزیر خاص چون شه را چنان دید

بدان دلداده دل را مهربان دید

ببرد آن سیمبر راو نهان کرد

زبان در پیش دختر دُرفشان کرد

که بهر چشم بد نیلت کشم من

مبادم چشم اگر میلت کشم من

ترا پنهان بدارم تا شه چین

چو مه با مهر گردد از ره کین

چو دل خوش کرد لختی شاه با تو

بگویم گفتنی آنگاه باتو

بگفت این و بپیش شاه چین شد

زخون چشم خونین آستین شد

که میلش در کشیدم وز قیاسی

جهان بر چشم او شد چون پلاسی

چه گویم من که باد از چشم شه دور

که چون تاریک شد آن چشمهٔ نور

چو شه بشنود گفتا نیست باکی

مخور زوغم که باد آن شوم خاکی

بگفت این و بفرمود آن زمان شاه

که آتش را برافروزند در راه

ز نفت وهیزم آتش برفروزند

گل سیراب در آتش بسوزند

چو بردارش کنند آنگه بزاری

میان آتش آرندش بخواری

گلی را کی بود طاقت، زهی خوش

کش اوّل دار باشد آخر آتش

براه عشق ازین کمتر نباید

که عاشق تا نسوزد بر نیاید

چوآتش بوتهٔ مردان راهست

بباید سوخت آتش خوابگاهست

کسی داند بلای عشق دلخواه

که خون و آتشش دارد بدل راه

بلی عاشق ازین بسیار بیند

که تخت خویشتن از دار بیند

کسی کز عشق خود بشنوده باشد

چنان نبود که عاشق بوده باشد

الا ای اهل درد آخر کجایید

درین مجلس زمانی حاضر آیید

ز میغ دیده بارانها ببارید

برین غم کشته طوفانها ببارید

ز خونریزی نیامد کم درین راه

که خون شد زهرهٔ عالم درین راه

خبر در عرصهٔ آن کشور افتاد

که برنایی بکشتن باسر افتاد

سراسر شهر چین آوازه بگرفت

ز مردم راه بر دروازه بگرفت

دوان گشتند از دروازه در باغ

بیاوردند گل را بر جگر داغ

دلی پر آتش از کین میدمیدند

بزلف آن سیمبر را میکشیدند

چو کاهی روی گل دو چشم نمناک

بخونی کاهگل کرده همه خاک

لبی و صد شکر زلفی و صد تاب

رخی و صد گهر چشمی و صد آب

برسوایی فتاده در کشاکش

ببردندش بسوی دار و آتش

بآخر گل چو حیرانی فروماند

ز یک یک مژّه صد طوفان فرو راند

بدل گفتا بباید گفت رازم

که چون من سوختم آنگه چه سازم

چو جان پرتاب و دل دربند دارم

بگویم راز، پنهان چند دارم

دگر ره گفت رسواگردی ای زن

صبوری کن دمی گر مردی ای زن

فراوان خلق بود استاده بر راه

عجب مانده ز زیبایی آن ماه

ز نیکو رویی آن سرو آزاد

قیامت در میان خلق افتاد

بهم گفتند هرگز درجهانی

نبیند کس نکوتر زین جوانی

کسی در غم چنین بنموده باشد

بشادی خودچگونه بوده باشد

هنوزش خطّ مشکین نادمیده

جهان درخط کشیدش نارسیده

بدین خوبی که هست این سیمبر ماه

همانا جرم هست از دختر شاه

چو بردند آن صنم را در بر دار

برامد بانگ زاری بر سر کار

غریوی از میان خلق برخاست

تو گفتی جان خلق از حلق برخاست

چو ظاهر شد خروش و اشک ریزی

برامد های و هوی رستخیزی

چوسوی دار شد آن نازنین ماه

ازو بی او برامد آتشین آه

بدل میگفت: نی از دار ترسم

ولیکن از فراق یار ترسم

اگر خسرو شهم در پیش بودی

مرا زین جان فشاندن بیش بودی

خوشی برخیزمی من از سر جان

ولیکن نیست بی خسرو سر آن

هزاران جان و دل بر روی دلدار

توان دادن چه در آتش چه بردار

وفا نبود که بی او جان دهم من

مگر جان بر رخ جانان دهم من

دلی دارم که درمانی ندارد

چنین دل را غم جانی ندارد

بجان گر کار جانانم برآید

روا دارم اگر جانم برآید

بیا ای دوست تا سوزم ببینی

که میخواهم که امروزم ببینی

دلم بر مرگ از افسون صد ورق خواند

یکی نشنود و ازجان یک رمق ماند

دلم خون شد ز گرمی در تن از تو

نکو دل گرمیی دیدم من ازتو

بدست دشمنانم باز دادی

بنای دوستی محکم نهادی

بزیر دار در ماندم بخواری

بر آتش می بسوزندم بزاری

نه تو زاتش خبر داری نه ازدار

اگر وقت آمد ازدارم فرود آر

مرا در عشق کمتر چیز دارست

بتر از دار و آتش صد هزارست

دلاچندم بخون گردانی آخر

بجان آوردیم، میدانی آخر؟

بدست خویش خود را خوار کردی

برسوایی مرا بردار کردی

تو با من آنچه کردی کس نکردست

هنوزت عشقبازی بس نکردست؟

بسی گویی ولی سودی ندارد

که کارت روی بهبودی ندارد

کسی کز یار خود صد بارش افتاد

چه سازد چون بصد کس کارش افتاد؟

نکو بودالحقم کاری و باری

بسر بازیم دربایست داری

ز قوم عاشقان نه کار بازیست

که اوّل کار او را دار بازیست

اگر لرزندهیی برجان چه چیزی

نه مردی نه زنی یعنی که حیزی

اگر خواهی که اهل نار گردی

ز جان بیزار گرد دار گردی

چو گفت این، های و هوی سخت دربست

برفتن جانش از تن رخت بر بست

چو مردان نعرهیی از دل براورد

بنعره پای دل از گل براورد

زبان بگشاد کاین رسوایی امروز

بتر از کشتنست و از بسی سوز

ولیک افتادهام در برگ ریزان

بگویم، جان عزیزست ای عزیزان

اگر زین بیش آگاهیم بودی

کجا این سوز و گمراهیم بودی

کنون آگاه گشتم من که ناگاه

چه گفتند از من درویش باشاه

الا ای خلق استاده برین دار

خدا داند که بی جرمم درین کار

شما را دو گواهم عذر خواهست

که این دم در بر من دو گواهست

مپندارید از من زرق و دستان

که هرگز مرد نبود نار پستان

مپندارید کز من کار خامست

دوپستان دو گواه من تمامست

منم در درد و دردم را دوا نه

زنی دلداده و مرد شما نه

زنی را زار و سرگردان ببینید

نیم من مرد، ای مردان ببینید

زنیام من که کرد آواره دهرم

نه آن نامرد چندان باره شهرم

نبود از شیر مردی هیچ تقصیر

چو رسوا کرد تقدیرم چه تدبیر

که این گردون پیرسال پرورد

زنی پیرست امّا ناجوانمرد

کنون چون من زنم کی مرد گردم

چو مردان با دلم این درد خوردم

سپهر گرم رو سردی بسی کرد

بدین زن ناجوانمردی بسی کرد

کنون ای شیر مردان گر که مردید

ازین زن، در میان خود مگردید

چو هست اینجا شما را جای مردی

کنید این خسته زن را پایمردی

زنی را پایمرد درد باشید

که تادر کار این زن مرد باشید

جهانی مرد و زن چون آن بدیدند

از آن زن، بر زمین طوفان بدیدند

زنان گشته چو مردان مست درکوی

همه مردان زنان دو دست بر روی

چو گلرخ از بر پیراهن خویش

دو پستان کرد بیرون از تن خویش

خروشی در میان مردم افتاد

تو گفتی آتشی در انجم افتاد

همه خیره در آن پستان بماندند

همه در کار گل حیران بماندند

بپوشیدند در معجر سرماه

خبر بردند ازان دلبر بر شاه

شه چینی چو آگه گشت ازان کار

گل تر را بر خود خواند ازدار

چو سروی سیمبر از در درامد

دل خاقان چین از بر برامد

بیک دیدن دلش زیر و زبر شد

بسی در عشقش از دختر بتر شد

چنان از مهر او دیوانه دل گشت

کزان اندیشه هم در خودخجل گشت

بدل گفتا چنین زیبا که او هست

دل دختر ز زیبایی فرو بست

چو بربود از برم او دل چنین زود

چه گویم، حق بدست دخترم بود

چنین رویی که این دلدار دارد

بسی دختر درین غم یار دارد

کسی در سوز این دلبر عجب نیست

پدر چون فتنه شد دختر عجب نیست

بگرمابه فرستادش بصد ناز

دو تاکرد آن گره مشکین ز سر باز

بحکم شه ز گرمابه برون شد

بمشک و اطلسش زیور درون شد

چنان شد مهر او در جان آن شاه

که یک ساعت دلش نشکفت ازان ماه

ز گلرخ حال او پرسید بسیار

نیاورد آن صنم بر خود پدیدار

مرا گفتا، پدر بازارگان بود

همه کارش طواف بحر و کان بود

مرا هرجا که شد با خویشتن برد

بآخر بار، هم در کار من مرد

بدریا غرق گشت و من بناگاه

ز کشتی اوفتادم بر سر راه

ز بیم ناجوانمردان ضرورت

چو مردان ساختم خود را بصورت

چو سوی این نگارستان فتادم

بدار و آتش و زندان فتادم

ز جور دخترت در بند ماندم

دران اندوه هم یک چند ماندم

نگفتم من زنم با آن دل افروز

که ترسیدم ز رسوایی امروز

سخن میگفت ازینسان تا شب آمد

فلک را ماه چون جان بر لب آمد

چو چتر خسرو انجم نگون شد

لب دریای گردون جوی خون شد

برامد راست چون آیینه از درج

ز قلعه کوتوال و ماه از برج

دران شب شاه چین شمعی نهاده

نشسته بود با آن حور زاده

همی چندانکه گل را بیش میدید

سراپایش بکام خویش میدید

بت لاغر میان فربه سرین بود

برخ چون گل بلب چون انگبین بود

چو شاه ان انگبین و گل بهم دید

خرد را زیر آن زلف بخم دید

دلش را زلف گل در دام آورد

خرد آنجا زبان در کام آورد

حساب وصل آن دلبر بسی کرد

خط و خالی بدست دل کسی کرد

چو صبر او چو تیری ازکمان جست

دلش در بر چومرغی زاشیان جست

شهنشاه جوان و ماه در پیش

چگونه صبر ماند خود بیندیش

بزد دست و کشیدش موی در بر

چنان کافتاد ان مهروی بر سر

گل عاشق خروشی در جهان بست

ز دل صد سیل خون بر دیدگان بست

بفندق مشک را از گل فرو کند

ز شاخ گلستان سنبل فرو کند

زمانی شعر ازرق چاک میزد

زمانی اشک خون بر خاک میزد

خروش شیر برانجم فرو بست

سرشکش راه بر مردم فرو بست

زمانی آه خون آلود میکرد

زمانی زاتش دل دود میکرد

شهش گفت این چه بیدادست آخر

بده داد این چه فریادست آخر

تو میدانی که شاه گیتی افروز

منم در چارحدّ عالم امروز

اگر از ماه گردون وصل جویم

بنازد چون سخن بر اصل گویم

تو از پیش چو من شه سر بتابی

نترسی زانکه بی تن سر بیابی

ترا به گر ز من میگیری امشب

حساب رفته تا کی گیری امشب

بمی با من بعشرت پای داری

که عشرت را ومی را جای داری

بعیش خوش، غم دل را قضا کن

میسوزی طلب، ماتم رها کن

گل از گفتار شاه چین بجوشید

همه خون دلش از کین بجوشید

بدو گفت ای دغا باز دغا گوی

جفاکار جفاورز جفا جوی

دغا بازی، حریف من نیی تو

که چون من آتشین خرمن نیی تو

بترک من بگو ورنه ازین غم

بریزم از تن خود خون همین دم

بخون خویشتن بندم میان را

ز ننگ خود بپردازم جهان را

ز دست دخترت جستم کنون من

چرا در پای تو گردم بخون من

منم با مادری مرده بزاری

پدر غرقه شده در سوکواری

دلی ماتمزده خود میبپرسی

بروز رستخیز از من عروسی؟

بزور تیغ از من وصل، افسوس

گه گر بکشی مرا تیغت دهم بوس

شهش در بند کرد و رای آن بود

که گل گردن نهد چه جای آن بود

نه بندش سودمند آمد نه پندش

بطرح افگند شاه مستمندش

ولیکن پیش او رفتی چو بادی

بدیدی روی او هر بامدادی

سخن گفتی ز هر فصلی و بابی

ولی هرگز ندادی گل جوابی

نکردی هیچ سوی او نگاهی

که می ننگ آمدش زین پادشاهی

نمیآسود از زاری و ناله

خوشی بر لاله میبارید ژاله

فغان میکرد و میگفت ای جهاندار

ز جان سیرم ندارم در جهان کار

بفضل خود برون بر از جهانم

مرا تا کی ز جان، برگیر جانم

ندانم تا چه فال و بخت دارم

که هر دم تازه بندی سخت دارم

نشسته بیدل و دلدار رفته

بسی بارم فتاده یار رفته

چو در پرده ندارم هیچ یاری

بجز زاری ندارم هیچ کاری

مرا چون نی خوشست این زاری من

خنک شد این تب و بیماری من

شده تب از دم سردم خنکتر

دلم گشته ز بیماری سبک تر

دلم بر آتشست از عشق هرمز

ولی چشمم نگردد گرم هرگز

کجایی ای درون جان نشسته

چنین پیدا چنین پنهان نشسته

اگرچه رویت از سویی نبینم

ولی بر روی تو مویی نبینم

چنان بگرفتهیی یکسر نهادم

که از خود مینیاید هیچ یادم

گلی از عشق تو در سینه دارم

که خاری میشود گر دم برآرم

دلم در عشق چندان شور دارد

که گر درعرش پیچد زور دارد

ز چشم پیل بالاخون چکیدهست

که بر بالای چشم من بریدهست

گهرهای مرا کز دل دراید

ترا بخشم گرم از دل براید

بهرمویی ز خون صد برق گردم

که تا بیتو دران خون غرق گردم

ز سر تا پای پیوندی ندارم

که چون زلفت بروبندی ندارم

چگویم راز دل زین بیش دیگر

تو خود دانی فرواندیش دیگر

نیارم راز دل گفتن تمامت

که روزی بایدم همچون قیامت

بگفت این و برفت ازهوش آن ماه

چنان کز تفّ اوزد جوش آن ماه

چنین بودی دلی پر انتظارش

غم خسرو شدی هم غمگسارش

نشسته با دل امّیدوار او

که روزی باز بیند روی یار او

بصد زاری چو مرغی پر بریده

میان دام، نیمی سر بریده

دمی میزد بامّید و دگر نه

ز سستی زان دمش یک جو خبر نه

ازینسان بود روز و روزگارش

نه یک همدم نه یک آموزگارش

موکّل بود بر گل خادمی زشت

که نامش بود کافور و چوانگشت

ولیکن سخت نیکو خوی بودی

بسی از مشک صدقش بوی بودی

نگهبان بود بر درّ شب افروز

بشفقت کار گل کردی شب و روز

بدلداری شبش افسانه بودی

بروزش همدم و همخانه بودی

بسی پندش بدادی در هر اندوه

که بر دل می مکن چندین غم انبوه

بسی مگری که چشمت خیره گردد

جهان برچشم روشن تیره گردد

بسی سوگند خوردی گاه و بیگاه

که گر گردم من از حال تو آگاه

بسازم چارهٔ کارت بزودی

برارم ماه بختت از کبودی

اگر باید گرفتن ترک جانم

برای تو غمی نبود ازانم

بجان تو که گردیدم جهانی

بفرّ تو ندیدم دلستانی

یقین دانم که ازنسل شهانی

ولی در غم فتاده ناگهانی

مکن پنهان ز من رازی که داری

برآراز پرده آوازی که داری

چه گر خادم بیاید نامساعد

نمیکرد اعتماد آن سیم ساعد

شب و روز آن سمنبر نوحه گر بود

زهر روزیش، هر روزی بتر بود

ز زاری کردن آن ماهپاره

بفریاد آمد از گردون ستاره

ز درّ اشک او پروین بسر گشت

بنات النعش نیز از رشک برگشت

شفق را خون چشمش رنگ میکرد

فلک را تفّ او دلتنگ میکرد

ز آهش مرغ شب برتابه میسوخت

جگر زان سوز درخونابه میسوخت

اگر دم برکشیدی صبح ازکوه

فرورفتی دمش حالی از اندوه

وگرمه خیمه بر افلاک بردی

از آن غم رخت را با خاک بردی

وگر خورشید سوز او بدیدی

بشب رفتی چو روز اوبدیدی

دل کافور ازو میسوخت امّا

نمیکرد آگهش گل زان معمّا

برین منوال چون بگذشت سالی

شد آن مهروی از حال بحالی

دران اندوه لب برهم نهاده

دلی چندی که شد بر غم نهاده

چو شد یکبارگی صبر و قرارش

در آن سختی ز حد بگذشت کارش

بسی بی طاقتی بودش از آن پیش

ولی طاقت نمیآورد از آن بیش

برخود خواند خادم را یکی روز

بسوگندش امین کرد آن دل افروز

نه چندان خورد سوگند آن وفادار

که هرگز هیچکس باشد روا دار

گل آنگه گفت چون سوگند خوردی

دلی با جان من پیوند کردی

اگرچه خادمی، مخدوم گشتی

امین چار حدّ روم گشتی

کنون چندانکه خواهد بود جانم

تو خواهی بود محرم در جهانم

چو القصّه بسی گوی سخن برد

ز اوّل کرد آغاز و ببُن برد

دلی پرداشت میگفت آن فسانه

فرو نگذاشت حرفی ازمیانه

سخن میگفت و اشک از دیده میریخت

گهی پیدا گهی دزدیده میریخت

چو شمعش آتشی بر فرق میشد

ز آب چشم در خون غرق میشد

ز چندانی نوازش یاد میکرد

چو چنگی زان نوافریاد میکرد

گهی از خون دل افگار میشد

گهی از آه آتشبار میشد

چوحال خویش پیش او بیان کرد

ز دل کافور را آتشفشان کرد

چنان کافور از آن قصّه عجب ماند

که چون مشک از گل تر خشک لب ماند

پر آتش گشت دل زان سرگذشتش

بسی بگریست و آب از سر گذشتش

به گلرخ گفت ای چون گل دل افروز

اگر تو نامهیی بنویسی امروز

چو بادی نامه را آنجا رسانم

ولیکن چون شدم آنجا بمانم

به ترکستان نیارم آمدن باز

که شاه چین بکین من کند ساز

چو خسرو گردد از حال تو آگاه

بسازد چارهٔ کارت همانگاه

بهرنوعی که داند چاره جوید

خلاص کارت ای مهپاره جوید

کنون چون شد دل سرگشته ازدست

مده یکبارگی سر رشته از دست

دل خود بازده، دل را بخویش آر

قلم گیر و دوات و نامه پیش آر

چو گل دید آن همه آزادی او

بجوش آمد دلش از شادی او

بر آن خادم بصد دل مهربان شد

که او را مهربان الحق توان شد

از آنسو کرد خادم برگ ره ساز

وزینسو گل بزاری نامه آغاز

نوشت آن نامه وزمهرش نشان کرد

به کافور سیه داد و روان کرد

کنون بشنو حدیث نامهٔ گل

دمی نظّاره کن هنگامهٔ گل

فریدست این زمان بحر معانی

که بروی ختم شد گوهرفشانی

ز بس معنی که دارم می ندانم

که هر یک را بهم چون در رسانم

چو مویم معنیی گرد ضمیرست

بدستم نرم کردن چون خمیرست

چو معنی از ضمیر آرم برون من

چو مویی از خمیر آرم برون من

ز بس معنی که پیوندم بهم در

چو زلف دلبران افتد بهم بر

چو مویی معنیی در پیش گیرم

بر آن معنی فرا اندیش گیرم

چو در معنی سخن پرداز گردم

بسوی نامهٔ گل باز گردم

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:41 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

بآخر خسرو از وی ره نشان خواست

وداعش کرد و میشد بر نشان راست

چو القصه از آنجا درکشیدند

بکوه و آب و جسری در رسیدند

دهی خوش بود صحرا و سر کوه

دهی پر نعمت و خلقی بانبوه

سوی ده رفت با یاران بهم شاه

بخواست از اهل ده یک مرد همراه

که تا رهبر بود در راه او را

کند از نیک و بد آگاه او را

چو خورشید آسیا سنگ زراندود

ز زیر آسیای چرخ بنمود

هزاران دانه داشت آن توتیا رنگ

بیکبار آس کرد آن آسیا سنگ

سپیدی روز میدانی چراتافت

که روی روز گرد آسیا یافت

بآخر شهریار وجمع یاران

روان گشتند چون از میغ باران

چو روز دیگر آن ایوان نه طاق

منور شد ز نور شمع آفاق

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:41 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

بآخر کار حرب آغاز کرد او

علم را دامن از هم باز کرد او

سپاهش خیمه بر هامون کشیدند

چو لاله تیغها بر خون کشیدند

بدشت و کوه در چندان سپه بود

که زان، روی همه عالم سیه بود

چو صور صبح در دنیا دمیدند

ز بستر خفتگان در میرمیدند

چو صبح آمد، خروس صبحگاهی

بفریاد اندر آمد از پگاهی

چو مغرب حلقهٔ مه کرددر گوش

ز مشرق چشمهٔ خورشید زد جوش

چو بر فرق سپهر سر بریده

نهادند آن کلاه زر کشیده

پدید آمد خروش از هر دو لشکر

رسید از هردو لشکر تا دو پیکر

ز بس لشکر، نیفتادی ز افلاک

فروغ ذرهٔ خورشید بر خاک

تو گفتی از جهان نام زمین شد

زمین را پشت، کوه آتشین شد

تو گفتی گرد گردونیست دیگر

سر تیغ و سنان دروی چو اختر

همه دشت از درفشیدن چنان بود

که گفتی آسمان آتش فشان بود

فروغ خود و عکس تیغ و جوشن

ز مشرق تا بمغرب کرده روشن

شدند آن شیرمردان مغز پولاد

چنانک آهن ازیشان تن فرو داد

سرافرازان چو کوه آهنین تن

بآهن کوه آهن بر زمین زن

ز بسیاری که تیر از شست برجست

زهر دو سوی ره بر تیر دربست

هوا گفتی ز پیکان ژاله بارست

زمین گفتی ز بس خون لاله زارست

قیامت نقد و صور و کوس غرّان

خدنگ تیر همچون نامه پرّان

همه روی فلک از مرغ ناوک

سراسر گشته چون دامی مشبّک

زره چون میغ، وز شست سواران

بسوی میغ میبارید باران

ز عکس تیغ چرخ هفت پاره

نهان شد روز روشن چون ستاره

چنان بارید بر گردنکشان تیغ

که هنگام بهاران ژاله از میغ

ز جوش و نعره و فریاد وآواز

صدا میآمد از هفت آسمان باز

ز بانگ کوس، وز زخم چکاچاک

طنین افتاد در نه طاس افلاک

چنان شد زخم کوس و نعرهٔ جوش

که گردون پنبه محکم کرد در گوش

چو بانگ کوس در دشت اوفتادی

زمین چون چرخ در گشت اوفتادی

زمین از خون گرفته سهمناکی

شده برج فلک ازگرد خاکی

غبار خاک زیر پای باره

شده چون سرمه درچشم ستاره

چو هر تیغی میان بحرخون بود

ز بحر خون میان تیغ چون بود

همه روی زمین دریای خون شد

فلک بروی چو طشتی سرنگون شد

چو بحر خون ز سر حدّ جهان شد

فلک چون کشتیی برخون روان شد

چو موج خون زسردرمیگذشتی

بدان دریا فرو کردند طشتی

بخشکی بر اجل کشتی روان دید

که دریا پرنهنگ جان ستان دید

دران دریا اجل را کی عمل بود

که هریک مرد، میر صداجل بود

سپه یکباره رویارو فتادند

بخون یکدگر بازو گشادند

شدند از گرد سپه خورشید گمراه

سیه شد همچو خال دلبران، ماه

زمین را یک طبق از گرد برخاست

فلک را یک طبق از گرد شد راست

جهان از گردره پر شد سراسر

زمین با آسمان آمد برابر

نمیدیدند لشکر یکدگر را

بیفگندند این تیغ آن سپر را

ز بسیاری که گرد وخاک برخاست

بیک ره از جهان فریاد برخاست

چو شد روی زمین درزیر خون بر

بسوی پشت ماهی برد خون سر

فرو شد تا بماهی خون لشکر

برآمد تا بماه اللّه اکبر

یکی خونریز را بیرون همی تاخت

یکی را سوی میدان خون همی تاخت

همه صحرا چه آزاد و چه بنده

تن بی سر سر بی تن فگنده

شه خسرو بسان کوه پاره

بتیغ خون فشان میکند خاره

بدستش خنجر زهر آب داده

بفتراکش کمند تاب داده

زرمحش خسروان را خون چو جویی

ز تیغش سرکشان را سر چو گویی

بآخر خسرو صد پیل در پیش

بیک ره بانگ زد بر لشکر خویش

چو پیل و چون سپه را جمله کرد او

چو کوهی سوی کوهی حمله برد او

سپاه خصم را برکند ازجای

درامد لشکر سرگشته از پای

هزاهز در میان لشکر افتاد

تو گفتی آتشی در کشور افتاد

چه گویم کان سپه چون جنگ کردند

که دشت از کشته برخود تنگ کردند

سر مرد مبارز جمله صفدر

جدا هریک سر مردی بکف در

بآخر از قضای بد شبانگاه

شکست افتاد بر شاپور ناگاه

نماند آرام آن خیل و حشم را

نگونساری پدید آمد علم را

علم را بود در سر باد پندار

برون شد از سرش چون شد نگونسار

گریزان شد شه شاپور سرمست

بشهر آمد نهان دروازه دربست

همه شب بهر رفتن کار میکرد

ز سیم و زر شتر را بارمیکرد

گل تر را شبانگه با سپاهی

بترمد برد از دزدیده راهی

چو این میدان میناگون نگین یافت

عروس هفت طارم بر زمین تافت

ز تاب روی او روی زمانه

چو آتش میزد از هر سو زبانه

چو روشن شد جهان تیره بوده

فرو ماندند خلق خیره بوده

برون رفتند چون صاحب گناهان

ز شاه پاکدل زنهارّ خواهان

که ما را بر زمین بودن زمان ده

بجان، خلق جهانی را امان ده

بجان بندد جهان پیشت میان را

اگر جانی دهی خلق جهان را

ز خلق هیچکس کس کینه نگرفت

غضنفر صید لاغر سینه نگرفت

شه ایشان را بنیکویی کسی کرد

بجای هر یکی شفقت بسی کرد

دو هفته بود وزانجام صبحگاهی

روان شد سوی ترمذ با سپاهی

سپاهی کش عدد ازحد برون بود

ز ریگ و برگ و کوکبها فزون بود

بآخر چون سوی ترمد رسیدند

بگرد قلعهٔ اوصف کشیدند

چنان آن خندق او بود پر آب

که ماهی بر زمین میکرد شیناب

چنان برجش بمه پیوسته بودی

که مه را در شدن ره بسته بودی

مگر ماه فلک از برج او تافت

که اوج خویشتن در برج او یافت

فراز و شیبش از مه تا بماهی

چه میگویم کجا بودش سباهی

نه پل بود ونه بر آبش گذر بود

ز سر تا پای آن را پا و سر بود

بآخر چون علم زد شمع انجم

بگردون شد خروش از جمع مردم

سپه سوی حصار آهنگ کردند

بتیر و سنگ لختی جنگ کردند

کسی را کز دو لشکر این هوس خاست

نشد ازهیچ سویی کار کس راست

بآخر هم بدین کردار یک ماه

بماند آن لشکر درمانده در راه

شبی فرّخ بر خسرو درون شد

مگر آن شب بتزویر و فسون شد

بخسرو گفت این را نیست تدبیر

مگر آنرا بدست آرم بتزویر

که گر صد سال زیر آن نشینم

یقین دانم که روی آن نبینم

فتاد اندیشهیی در راهم اکنون

بگویم تا چه گوید شاهم اکنون

بیاید هر شبی مردی توانا

ز خندق آب کش گردد ببالا

بچندان برکشد ازخندق او آب

که خندق زو بخواهد شد فرو آب

مرا عزمیست تا یکشب بزورق

شوم آهسته تا آنسوی خندق

چو مرد آن دلو صد من را درآرد

نشینم من درو تا بر سر آرد

چو رفتم، گر دهد اقبال یاری

بریزم در زمین خونش بخواری

وزان پس زورقی صدراست کن تو

نشان آن ز من درخواست کن تو

که تا چون بازیابی آن نشانی

تنی صد را بزورق در نشانی

یکایک را ببالا برکشم من

که گر پیلست تنها برکشم من

چو بر بالا رسد مردی صد، آنگاه

در آن قلعه بگشاییم بر شاه

پل آن قلعه را بر آب بندیم

بدولت دشمنان را خواب بندیم

جهان گردد بکام شیر مردان

اگر یاری دهد این چرخ گردان

چنان شه را خوش آمد گفتهٔ او

که شد یکبارگی آشفتهٔ او

فراوان آفرینش کرد شهزاد

که پیش بندگانت بنده شه باد

بغایت رای و تدبیری صوابست

دلت صافی و رایت آفتابست

نکو افتاد این اندیشه مندی

کنون برخیز تا زورق ببندی

بآخر چون نکو شد کار زورق

دگر شب رفت فرخ سوی خندق

شبی بود از سیاهی همچو روزی

که دور افتد دلی از دلفروزی

ز مشرق تا بمغرب تیره گشته

ز ظلمت چشم انجم خیره گشته

بزورق برنشست آن مرد مکّار

روان شد همچنان تا زیر دیوار

چو مرد آن دلو از بالا درانداخت

سپه گر خویش را تنها درانداخت

بزودی مرد بر بالا کشیدش

که تا فرّخ جگر گه بر دریدش

شبی تاریک بود و مرد غافل

ز دست خصم زخمی خورد بر دل

نشان آن بود کان دلو سبک رو

زند بر آب ده ره نزد خسرو

چو فرّخ دلو را ده ره چنان کرد

بزودی شاه زورقها روان کرد

فگند القصّه فرّخ آن رسن را

ببالا برکشید او شصت تن را

دگر یاران تنی صد برکشیدند

بیک ره ازمیان خنجر کشیدند

از آنجا تا پس دروازه رفتند

نهان بی بانگ و بی آوازه رفتند

پس دروازه ده تن خفته بودند

ندانم تا شهادت گفته بودند

بزاری هر ده آنجا کشته گشتند

میان خون دل آغشته گشتند

پس آنگه در نهانی در گشادند

بروی آب خندق پل نهادند

چو بنهادند پل، لشکر درآمد

خورشی از سپه یکسر برآمد

شه شاپور تا شد آگه از کار

فرو شد لشکر و لشکر گه ازکار

نه چندان شور آن شب در جهان بود

که در روز قیامت بیش ازان بود

شبی مانند روز رستخیزی

فتاده هر گروهی در گریزی

خروش آن سپه بر ماه میشد

کسی کان میشنود از راه میشد

سپاه هرمز آن شب خون چنان ریخت

که باران بهاری ز اسمان ریخت

چو پل بستند کز پل خون نمیشد

چرا آن خون بپل بیرون نمیشد

چو صبح خوش نفس خوش خوش نفس زد

جرس جنبان شب لختی جرس زد

هوا از صبح رنگ آمیز شد سرد

زمین از زردهٔ خورشید شد زرد

شه شاپور با فیروز نسناس

درامد پیش شه با تیغ و کرباس

زمین را بوسه زد زاری بسی کرد

که چون شه کُشت زین لشکر بسی مرد

مرا گر هم کشد فرمانروا اوست

وگر گویم که بخشد پادشااوست

مرا کزره ببرد ابلیس مکّار

که من برخویشتن گشتم ستمگار

اگر عفوم کند لطفی عظیمست

که دل درمعرض امّید و بیمست

میان خاک، خون من که ریزد

دو من خاکم، ز خون من چه خیزد

خوش آمد شاه راگفتار شاپور

فرستادش بشاهی با نشابور

وزان پس پیش فرّخ رفت فیروز

رخی پر اشک خونین سنیه پر سوز

میان خاک ره بر سر بگردید

ز چشمش قلزم گوهر بگردید

بفرخ گفت بد کردم بسی من

ولی با خویشتن، نه با کسی من

در آخر گرچه بد کردار بودم

ولی با تو در اوّل یار بودم

اگر من ترک کردم حقّ یاری

بجای آور تو با من حق گزاری

بدی را چشم میدارم نکویی

که شه عفوم کند گر تو بگویی

ز زاری کردنش چون جوی خون رفت

بیاری کردنش فرّخ برون رفت

گرفتش دست و پیش شاهش آورد

دو لب خشک و دو رخ چون کاهش آورد

بخسرو گفت: این درخون بگشته

بجان آمد مکن یاد از گذشته

اگرچه جرم صد انبار دارد

ولی بر شاه حق بسیار دارد

کرم کن زانکه شاهان زمانه

کرم کردند با من جاودانه

شه از بهر دل فرخ چنان کرد

که هرگز بر نکوکاری زیان کرد؟

چو تو نه خار این راهی نه گلزار

میازار از کس و کس را میازار

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:42 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ای شاهباز ساعد شاه

کلاهت چیست، از ماهیست تا ماه

تو بازی و کلاه تو چنانست

که ترکش نیم ترک آسمانست

اگر از سر براندازی کلاهت

نیاید هیچ چیزی بند راهت

کنون از هرچه می‌دانی برون آی

چو با هیچ آمدی آنگه درون آی

اگر با هیچ آیی ای همه چیز

تو باشی همچو من هیچ و همه نیز

زهی عطّار کز مشک معانی

اگر صد نافه بگشایی توانی

زبان در فشان تو مریزاد

بجز دُر از زبان تو مریزاد

سخن را سایه بر عرش مجیدست

که چون خورشید روشن آفریدست

سخن بالای این امکان ندارد

کسی منکر شود کو جان ندارد

کتاب من تماشاگاه جانست

نمودار جهان جاودانست

تماشای خرد گشت این معانی

تماشا کن بر آب زندگانی

خوشی نظّارهٔ این داستان کن

تماشای گل این بوستان کن

سخن گویان سخن بسیار گفتند

ولی نه شیوهٔ عطّار گفتند

جهان چون من سخن گویی ندیدست

که در شعردگر بویی ندیدست

ازان در شعر من اسرار یابند

که بوی از کلبهٔ عطّار یابند

چو عطّارم جهان پرمشک کردم

ز شعر تر نمد زین خشک کردم

ز دست روح جام جم چشیدم

زهر نوعی سخن درهم کشیدم

زهر در گفتم و بسیارگفتم

چو زیر چنگ شعری زار گفتم

بمعنی شعر من شعری و ماهست

خطش چون برقعی شعر سیاهست

کسی کز روی ظاهر شعر بیند

ز بحر شعر من کی قعر بیند

برون گیر از سخن راز کهن را

زبور پارسی خوان این سخن را

اگر آهسته فکر این کنی تو

بجان هر بیت را تحسین کنی تو

ببین تا ساحری به زین توان کرد

بانصافی مرا تحسین توان کرد

کسی کو چون منی را عیب جویست

همین گوید که او بسیار گویست

ولکین چون بسی دارم معانی

بسی گویم تو مشنو میتوانی

گهر آخر بدیدن نیز ارزد

چنین گفتن شنیدن نیز ارزد

برو برخوان و چون خواندی دعا کن

زمانی عیب این مسکین رها کن

جهان پر عیب و خلقی عیب جویست

که بی عیبی، خدای غیب گویست

چو من گفتم تو برخوانش تمامت

مراست این یادگاری تا قیامت

فسانه گر چه رازی معتبر بود

ولی مقصود من چیزی دگر بود

نمیدارم طمع مدح و ثنایی

ولیکن چشم میدارم دعایی

تو ای دل چند گویی چند جوشی

ترا آمد کنون وقت خموشی

جفاهایی که دیدی از فلک تو

بیک ره جمع گردان یک بیک تو

همه بر کاغذی بنویس سرباز

وزان پس کاغذت در آب انداز

نداری توخطی بر زندگانی

که میباید که جاویدان بمانی

تو چون هرگز نبودی بعد ازین هم

اگر هرگز نباشی نیست زین غم

برون از حد درین وادی پرچاه

فرو رفتند و کس برنامد از راه

رهی دورست و منزل ناپدیدار

خرد گم کرده ره دل ناپدیدار

مرا باری دل از هیبت دو نیمست

که میدانم که این کاری عظیمست

بسی سر رشتهٔ این کار جستم

بسی سر نقطهٔ پرگار جستم

مرا نگشاد حیرت این گره باز

ندیدم شه ره و ماندم زره باز

کنون چون من نه دل دیدم نه دلدار

مرا کار آمد از ناآمد کار

درین عالم که روی آوردهام من

دو عالم بادوموی آوردهام من

چو گردد روز مرگم دم گسسته

شود آن هر دو موی از هم گسسته

من آن خواهم ز عشق بی نشانی

که نامم محو گردد جاودانی

اگر نام من از دیوان بر آید

کجا تن در دهم گر جان برآید

تنم گم گشت چون جان بود غالب

شدم مغلوب چون آن بود غالب

ازین ویرانه بیرون میروم من

نمیدانم که تا چون میروم من

چومردن بود این زادن چرا بود

چو رفتن بود استادن چرا بود

چراجان با جسدانباز میگشت

چو بر حسرت بآنجا باز میگشت

کسی کو مرغ دام آب و گل شد

بران کس سرنگونساری سجل شد

جهانی خلق بین ناشاد مانده

همه از خویش در فریاد مانده

گر آسانی طلب کردیم مادام

بدشواری بسر بردیم ناکام

بزیر سایه سر داریم جمله

که سر سوی فنا آریم جمله

دلا چندین مدم چون کار افتاد

که همچون سر ترا بسیار افتاد

برو کنجی گزین و ره بدر بر

بمجهولی فرو شو ره بسر بر

کسانی کافت شهوت بدیدند

بزر مجهولی خود را خریدند

کسی دارد بعالم کار و باری

که در عالم ندارد هیچ کاری

فراغت جوی تا باشی دمی خوش

که تا آسان گذاری عالمی خوش

چو ضد در ضد ببینی تو در آغاز

بدانی قدر جسم خویشتن باز

ز عالم گر کسی فارغ بود نیک

ازو مشغول تر باشد بحق لیک

کسی داند درین ره قدر دیده

که نابینا بود کنجی گزیده

چو میبینی کزین طاس نگونسار

بلا میبارد از صد گونه هموار

اگر در عافیت ای مور در طاس

بشب آری تو قدر روز بشناس

خداوندا بلای چرخ گردان

ازین سرگشتهٔ گردان بگردان

خداوندا بسی بیهوده گفتم

فراوان بوده و نابوده گفتم

اگرچه جرم عاصی صد جهانست

ولی یک ذرّه فضلت بیش از آنست

چو مار ا نیست جز تقصیر طاعت

چه وزن آریم مشتی کم بضاعت

چو از ما اوفتاد این کار ما را

خداوندا بما مگذار ما را

دریغ بیکسان خویشتن بین

نیاز مفلسان ممتحن بین

گرانباریم ما را رایگان بخش

زیانکاری بی سرمایگان بخش

اگر ما را بخواهی کرد نومید

کرم پس با که خواهی کرد جاوید

رحیمی، خلق را معصوم گردان

ز لطف خویش نامحروم گردان

خدایا گر بصورت آدمیایم

نه ایم آگاه مشتی اعجمی ایم

چو ما هستیم مشتی نو مسلمان

براوردیم انگشتی در ایمان

ز مشتی خاک انگشتی تمامست

منه انگشت بر دیگر که خامست

کسی کو غایب از تو یکزمانست

در آن دم کافرست اما نهانست

اگر خود غایبی پیوسته باشد

در اسلام بر وی بسته باشد

حضوری بخش ای پروردگارم

که من غایب شدن طاقت ندارم

مرا از خلق برهانی توانی

چو کارم با تو افتد آن تو دانی

خدایا میروم تو رهبرم باش

حقیقت بخش جان غمخورم باش

چو گفتم مدتی افسانهٔ تو

بمردم با دلی دیوانهٔ تو

اگر طفلم مرا این بس بلاغت

که دادیم از همه عالم فراغت

مرا گر بود انسی در زمانه

بمادر بود و او رفت از میانه

اگرچه رابعه صد تهمتن بود

ولیک او ثانی آن شیر زن بود

چنان پشتی قوی بود آن ضعیفه

که پشت شرع را روی خلیفه

اگرچه عنکبوتی ناتوان بود

ولکین بر سر من پیلبان بود

نه چندانست بر جانم غم او

که بتوان کرد هرگز ماتم او

بیا تا آه ازین غم برنیارم

غمش در دل کشم دم برنیارم

چو محرم نیست این غم با که گویم

مرا او بود محرم با که گویم

گر او را ندهد اینجا آمدن دست

مرا عمری نماند، آنجا شدن هست

اگر با او رسم با او بگویم

غمی کز مرگ او آمد برویم

نبود او زن که مرد معنوی بود

سحرگاهان دعای او قوی بود

عجب آه سحرگاهیش بودی

ز هر آهی بحق راهیش بودی

چو سالی بیست هست اکنون زیادت

که نه چادر نه موزه بود عادت

ز دنیا فارغ و دولت گزیده

گرفته گوشه و عزلت گزیده

بتو آورده روی ای رهنمایش

بسی زد حلقه بر در درگشایش

تو میدانی که در درد تو چون بود

که رویش هر سحرپر اشک خون بود

بسی در گریه و در بیقراری

شبانروزی ترا خوانده بزاری

بپشتی تو عمری کار کرده

ز شوقت روی در دیوار کرده

تو بودی از دو عالم ناگزیرش

بفضلت دست گیر ای دستگیرش

تنش را خواب خوش ده در سلامت

دلش بیدار گردان تا قیامت

درون خاک او شمعی برافروز

که نه در شب فرو میرد نه در روز

ز پیش آن بهشت جاودانی

دری در گور او کن میتوانی

اگر گردیش از دنیاست قسمت

بشو از وی بیک باران رحمت

نداکردت بسی و تو شنودی

ندایی بشنوانش از خود بزودی

کفن در بر حریر خلد گردانش

لحد کن مرغزاری بر تن و جانش

بصدق دل چو بسیارت وفاداشت

امید او روا کن کو ترا داشت

مگردان از من تیمار دیده

مددهای دعای او بریده

کسی کو در دعا آرد مرا یاد

همه وقتی نگهدارش خدا باد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:42 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ای مرغ پیش اندیش چالاک

ز دنیا چند خواهی برد خاشاک

غریبستان دنیا جای تو نیست

قبای خاک بر بالای تو نیست

چو در بستان گل بشکفته داری

چو در دریا دُر ناسفته داری

بسوی من ازان گل دستهیی آر

مرا زان درّ موزون رستهٔ آر

اگر از قعر بحری،‌ بی نشان شو

اگر توحید داری دُرفشان شو

که هر جانی که از توحید پُر شد

بدریا گر نگاهی کرد دُر شد

چو دُرداری زبان الماس گردان

فلک گو بر سرما آس گردان

چنین گفت آنکه گفتش معتبر بود

سخنگویی کز این حالش خبر بود

که خسرو چون بدریا عزم ره کرد

جهان افروز و خسرو بود و ده مرد

همی گشتند در کشتی روانه

چو تیری لیک پیدا نه نشانه

ندانستند یک تن کان چه رایست

کجا خواهند شد مقصد کجایست

جزان چیزی ندانستند هر کس

که میرفتند سوی مغرب و بس

ازان خسرو بمغرب داشت امید

که در مغرب شود پوشیده خورشید

ازان میشد بمغرب چون خرابی

که پنهان گشته میجست آفتابی

دو هفته بر سر دریا براندند

بآخر جمله در دریا بماندند

یکی باد مخالف شد پدیدار

که خلق امّید ببریدند یکبار

چنان آن باد کشتی را روان کرد

که طوف شرق با غرب جهان کرد

مگر در سیر همچون برق میشد

که در یک دم بغرب و شرق میشد

گه از بالای مه برتر گذشتی

گهی از زیر ماهی درگذشتی

هران گاهی که در گرداب بودی

بگردش شیوهٔ لبلاب بودی

ز آب چشم چون باران بیکبار

فرو شستند دست از جان بیکبار

سه شب در شور بود آن آب و سه روز

بچارم چون برامد گیتی افروز

برامد آتش از خورشید ناگاه

از آن آتش سیه شد گردهٔ ماه

چو یوسف رخ نمود از زیر خیمه

ترنج مه ز تیغش شد دو نیمه

بیارامید لختی آب دریا

ولیکن می نیامد راه پیدا

جهانی راه یکسو اوفتادند

سرکشتی سوی بیراهه دادند

یکی آب سیه در راه آمد

وزو دود کبود آنگاه آمد

جهان افروز و همراهان هرمز

از آن آب سیه گشتند عاجز

چنان از آب میزد بوی ناخوش

که قطران را کسی سوزد بر آتش

نمیدانست کشتیبان دران راه

که راه بحر در پیشست یا چاه

بآخر در میان راه تیره

پدید آمد یکی هامون جزیره

زمین او همه سنبل ستان بود

بگرد سنبل او زعفران بود

درخت جوز بویا سرکشیده

انار و سیب را در بر کشیده

جوانمردان چونارو سیب دیدند

بخوردند و بسی آسیب دیدند

همه در لرزه و در تب بماندند

در آن موضع دو روز و شب بماندند

پدید آمد یکی کوه سرافراز

که کردی تیغش از جوزا کمر باز

فرازش از اثیر اندر گذشته

سر تیغش ز تیر اندر گذشته

درختانی که بودی بر سر تیغ

ازو یک ماهه ره بودی فرو میغ

ز هر شاخش که بر تیغ اوفتادی

بماهی میوه بر میغ اوفتادی

همه حیران درافتادند ز اندوه

که تا رفتند بر بالای آن کوه

درختان بود سر در سر کشیده

بهم در رفته بر در بر تنیده

ز هر سو چشمهیی چون آب حیوان

بهشتی نقد در بگشاده رضوان

بنفشه رسته و سبزه دمیده

نسیم صبح جیب گل دریده

خروشان گشته گرد شاخساران

بصد آواز مرغان بهاران

بگرد کوه در درّاج و تیهو

گوزن و گورخر نخجیر و آهو

ندیده بود چشم شهریاری

از آن خوشتر بگیتی مرغزاری

شدند آن سروران دلشاد ازان کوه

دو اسبه در گریز افتاد اندوه

همه عزم کمان و تیر کردند

شکار آهو و نخجیر کردند

زمانی بود آتش در گرفتند

کباب صید را خوش درگرفتند

بسی خوردند و عزم خواب کردند

غم دل بر زمین سیماب کردند

چو پیدا خواست شد از چرخ چارم

درفش دهخدای هفت انجم

ره خورشید از بهر نظاره

گرفته بود از انبوه ستاره

برامد چاوش خورشید ناگاه

که تا خالی شد از نظّارگی ماه

چو شد دریای سیمین سر گشاده

برامد باززرّین پر گشاده

دران موضع بیاران گفت هرمز

که چندین صید نبود نیز هرگز

فراوان صید باید کرد ما را

که تا زادی بود در خورد ما را

چنان کردند یارانش همان گاه

دوان گشتند صید افگن دران راه

بصحرا چون فرو رفتند از کوه

دران صحرا درختان بود انبوه

پدید آمد ز هر سو مرغزاری

بزیر هر درختی چشمه ساری

ببرد از مرغ دل امّید پرواز

ز ذوق بانگ مرغان خوش آواز

زمین پوشید زیر سبزه زاران

فلک بگرفته برگ شاخساران

درون چشمههای همچو کوثر

هزاران ماهیان سیم پیکر

چنان آن چشمهٔ روشن نکو بود

که گفتی چشمهٔ خورشید او بود

بسی خورشید در ماهی توان دید

که در خورشید ماهی را روان دید؟

چو روزی چند آنجا در کشیدند

بپیش بیشه گاهی در رسیدند

همه بیشه پر از شیر شکاری

گرفته آهوان مرغزاری

چو چندان شیر میدیدند در حال

زدند از بیم آن در ریک دنبال

بیاران گفت شه کاین بود تقدیر

وزین ره بازگشتن نیست تدبیر

کسی را نیست با تقدیر آویز

ز حکم رفته نتوان کرد پرهیز

چو حکمی رفته شد تن در قضا ده

بهر حکمی که حق راند رضاده

کنون با شیر مردم کار داریم

که ره بر شیر مردمخوار داریم

بگفت این و یکی آتش برافروخت

درختی چند بر آتش فرو سوخت

درختان چون مشاعل در گرفتند

که میزد شعله آتش برگرفتند

بهم، هم پشت گشتند آن دلیران

فرو رفتند پیش روی شیران

چو چندانی درخت آتش فشان شد

تو گفتی دوزخ آن ساعت روان شد

ز بیم آتش آن شیران سرمست

خروشان راه میجستند در جست

بسی رفتند تا آن راه بگذشت

نیاسودند تا یک ماه بگذشت

پدید آمد بهشتی بر سر راه

درختان سر کشیده بر سر ماه

همه روی زمینش درّ و مرجان

صدف افگنده و ماهی بریان

ز بسّد گشته لالستان همه خاک

نهفته دُرّ و گوهر زیر خاشاک

ز سبزه گرد او مینا گرفته

پس و پیشش کف دریا گرفته

بدریا بود پیوسته بر او

بریده زان نمیشد گوهر او

خوش آمد سخت خسرو را جزیره

چنانک از خوشی او گشت خیره

بیاران گفت هرگز مرغزاری

چنین خرّم ندیدم در بهاری

ازین خوشتر ندیدم درجهان من

شگفتم همچو گل زین بوستان من

سخن میگفت شه تا روز مه روی

ز شعر تیرهٔ شب شد سیه روی

مگر گفتی دل فرعون بگریخت

ز رود نیل بر رنگ شب آمیخت

شبی زانگشت، روی او سیه تر

بران انگشت اختر همچو اخگر

از انشب چون بسر شد نیمهیی راست

ازان دریا خروش وناله برخاست

خروش و نالهیی در بیشه افتاد

دل خسرو دران اندیشه افتاد

زمانی بود گاوی همچو کوهی

ازان دریا برامد با گروهی

دُری زان هر یکی را در دهن بود

که روشن تر ز شمع انجمن بود

نهادند آن گهر همچون چراغی

که روزی شد، شبی چون پرّ زاغی

چرا کردند گاوان گرد آن نور

نمیگشتند از نزدیک آن دور

ز نور آن گهر شد چشم خیره

تو گویی آفتابست آن جزیره

بلی آن آفتاب از نور میتافت

که آن مرکز ازو تادور میتافت

چو شد روی هوا از صبح روشن

برامد روی دریا همچو جوشن

همه گاوان سوی دریا برفتند

گهر بردند و از صحرا برفتند

ازان گوهر دل آن قوم برخاست

که هر یک را هوای آن گهر خاست

چو خسرو دید یاران را گهر خواه

بفرمود او که گل کردند در راه

گِلی کردند در ره نیکبختان

زره بردند بر شاخ درختان

بیاسودند تا چون شب در آمد

ز عمر این جهان روزی سرآمد

نقاب عنبرین بر خاک بستند

جواهر نیز بر افلاک بستند

فتاده شب بصد گمراهی آن شب

بیارامیده مرغ و ماهی آن شب

عروسان سپهر بوالعجب باز

کشیده رویها در پردهٔ راز

چونیمی شد ز شب گاوان بیکبار

روان گشتند از دریا گهر دار

چو بنهادند آن لؤلؤی لالا

روان کردند یاران گِل ز بالا

چو شد چندان گهر در گل گرفتار

بترسیدند آن گاوان بیکبار

همه از روی آن تاریک صحرا

فرو رفتند سر گردان بدریا

جوانمردان گهر چون برگرفتند

وزانجا راه هامون درگرفتند

یکی هامون هویدا گشت در راه

درو خر پشتها مانند خرگاه

همه خر پشتها ریگ روان بود

برنگ آن ریگ همچون آسمان بود

فرو ماندند یاران جمله بر جای

که نتوانست کس برداشتن پای

برنگ خون ز زیر ریگساران

ز ماران گشت پیدا صد هزاران

همی پیچید هر یک چون کمندی

ولی کس را نکردندی گزندی

گهی گُم گشت زیر ریگساری

گهی بر دیگری پیچید ماری

ازان سختی فرو ماندند یکسر

بزای جمله گریان بر فلک سر

بصد محنت چو زانجا درگذشتند

بآب و مرغزاری برگذشتند

کشیده سر بسر در کوهسارش

رسیده تا بگردون شاخسارش

نیاسودند آن شب تا سحرگاه

چه آسایش، همه حیران و گمراه

چو مه شد سرنگون صبح پگه خیز

برین میدان میناکرد خونریز

هران گوهر که شب در موی خود بافت

ز تیر صبح همچون موی بشکافت

برآمد چتر زراز کوه کشمیر

فگنده در سر افلاک زنجیر

شدند آنگه روان یاران بیک راه

که تا رفتند چون ماران بیک راه

پدید آمد یکی کوه قوی سهم

کهبر تیغش بده منزل شدی وهم

کنار چرخ تیغش را میان بود

برفعت از کمر جوزانشان بود

چو در صحرانگه کردند ازان کوه

جهانی بود ز اشتر مور انبوه

ببالا هر یکی چون گوسفندی

کزیشان پیل را بودی گزندی

اگر آهو و گور و شیر بودی

اسیر زخم اشتر مور بودی

نبودی تیر و ناوک را چنان زور

که بودی در سر چنگ شتر مور

اگر یک دشت از اشتر شدی پر

از اشتر مور گشتی مور از اشتر

زمین را ریگ زرّساو بودی

زرشاخش زبان گاو بودی

نبود از راه روی بازگشتن

نه زانموران طریق بر گذشتن

شه خسرو بیاران گفت اکنون

سر کوهست کم گیرید هامون

بپهنا بازگردیم از سر کوه

که تا ببریده گردد چنبر کوه

چنان کردند وبر پهنای آن تیغ

روان گشتند همچون ماه در میغ

مگر آن کوه اختر را محک بود

که گفتی کوه کوهان فلک بود

چو تیغش بود هم پهلوی گردون

تو گفتی بود تیغی آسمان گون

از آن تیغی چو برگ گندنا بود

که سر سبزیش از چرخ دوتابود

نیام تیغ بود از چرخ دوّار

شده آن تیغ از انجم گهردار

چو هرمز تیغ برّان دید آن را

بپای خویشتن ببرید آن را

برید از پای خود آن تیغ هرمز

بپای خود که برّد تیغ هرگز

چنان کردند بر بالا گذاره

که بگرفتند بر گردون ستاره

گر آواز عجب برمی‌کشیدند

صدا از چرخ گردان می‌شنیدند

تو گفتی از زمین رفتند بیرون

که سنگ انداختند از برج گردون

چو کردندی جهانی صید هر روز

شدی بریان ز خورشید جهان سوز

نبود آرامشان چون تیر پرتاب

که میرفتند روز و شب چو مهتاب

شبی کافلاک بی مهتاب بودی

نبودی راه و وقت خواب بودی

دو مه خود را چو بر گردون فگندند

بآخر خویش را بیرون فگندند

بناگاه از بر آن کوه خارا

یکی بحر عجب شد آشکارا

همه عالم تو گفتی آب دارد

جهانی رعشهٔ سیماب دارد

بهر ساعت ز دریا موج میخاست

که میشد موج کژ با آسمان راست

چنان دریا ندیده بود هرمز

چنان دریا نبیند چشم هرگز

بفرمود او که کشتی ساز گردند

بسوی چوب و تخته باز گردند

چو اوّل بار کشتی برگشادند

همه در کار کشتی سر نهادند

پس آنگه زود کشتیبان شهزاد

بساخت آن کشتی و بر آب ره داد

فراوان صید در کشتی نهادند

طریق باد بر کشتی نهادند

روان کردند کشتی را چهل روز

بمانده شاه سرگردان و دلسوز

دلش در غم پریشانی فزوده

ز کار خود پشیمانی نموده

ز گمراهی خود حیران بمانده

میان بحر سرگردان بمانده

دلش را گل چنان در خون نهاده

که زین بحر بر گلگون نهاده

بسی شبرنگ چشمش خون نموده

همه دریا از آن گلگون نموده

دلش در آتش سوزان چنان بود

کزان، دریای آب آتش فشان بود

گهی از دیده خون دل فشاندی

گهی بر خون دل کشتی براندی

چو ابری میگریست و در عجب ماند

که در دریا، چو دریا خشک لب ماند

بدل میگفت کای دل کارت افتاد

فروده تن، چو تن دربارت افتاد

اگر دُر بایدت از خود برون شو

بغوّاصی درین دریای خون شو

دل اوّل شو برهنه پس نگونسار

چو غوّاصان، نفس آنگه نگهدار

چو اوّل این سه کارت کرده باشد

دو کار دیگرت در پرده باشد

اگر یابی گهر خورشید گردی

وگرنه غرقهٔ جاوید گردی

غم گل کان نه سردارد نه پایی

برون آرد سری آخر زجایی

چنانم آتشی در دل فتادست

که گر، دم میزنم چون تفّ و بادست

دل مسکین من مدهوش برخاست

ز سوز من ز دریا جوش برخاست

همه شب ناله و زاری همی کرد

جهان افروز دلداری همی کرد

زنی در عشق مردی مرد او بود

ز سر تا پای،‌غرق درد اوبود

قدم میزد ز مردان پیش در راه

ز خود میداد داد عشق دلخواه

چو روی خسروش پیش نظر بود

ز چندان راه وسختی بیخبر بود

کسی باور کند این حال روزی

که کاری افتدش با دلفروزی

جهان افروز را صد جان فدا باد

که داد عشق جانان نیک میداد

شه بیدل دران کشتی بمانده

چهل روزه چنین کشتی برانده

چه کردی گر نکردی آن سفر شاه

که بود آبشخور و روزیش در راه

علی الجمله ز دریا بامدادی

بروز چل یکم برخاست بادی

درامد گرد کشتی باد ناخوش

بگردانید کشتی را چو آتش

گهی مانند قارون زیر در رفت

گهی چون آتش نمرود بر رفت

سه روز و چار شب چون تیر پرتاب

نمیاستاد کشتی بر سر آب

بآخر با کنار افتاد کشتی

فلک با شاه گفت آزاد گشتی

چو قیصر زاد از دریا گذر کرد

بسی شکر و سپاس دادگر کرد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:42 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

 

چنین گفت او که کرد از وی روایت

کسی کو بود راوی حکایت

که چون خسرو ز رنج و غم بیاسود

همیشه شادمان و کامران بود

نیاسود از سرود رود ونخجیر

نه از جام می و نز نغمهٔ زیر

بدینسان تا که شد بسیار سالش

نیامد هیچ نقصان در کمالش

وزان پس بد شبی اندر بر گل

بصد ناز و خوشی در بستر گل

دل بیناش خوابی سهمگین دید

که همچون بید از سهمش بلرزید

برون شد روز دیگر سوی نخجیر

مگر کز وی بگردد بد بتدبیر

شدند اندر رکاب وی خرامان

ز خویشان و ندیمان وغلامان

تنی صد را سواران گزیده

شکاری افگنان کار دیده

سگ و شاهین و چرغ ویوز و شهباز

همی بردند مردان سر افراز

دوانیدند اندر دشت هر سو

یکایک در شکار مرغ و آهو

بیفگندند بسیاری شکاری

از آهو و ز کبک کوهساری

پدید آمد پی گوران بسیار

همی بردند زان پی ره بهنجار

فتادند از عقبشان در بیابان

بران اسپان چون دیوان شتابان

ازان گوران نیامد هیچ درپیش

بیفگندند چیزی از کم و بیش

بدینسان تا بشد یک نیمهٔ روز

بگشت از چرخ مهر گیتی افروز

ز تاب آفتاب و زخم گرما

شدند ازتشنگی حیران و شیدا

همی رفتند از هر سوی پویان

همه کوه و بیابان راه جویان

چو بسیاری زهر جانب برفتند

امید از جان شیرین برگرفتند

قضا را سبزهیی دیدند سیراب

دران جانب دوانیدند بشتاب

یکی چشمه بدانجا آبکی کم

زمین گردش گرفته اندکی نم

بگرد چشمه اندر حلقه کردند

از آن چشمه یکایک آب خوردند

بیاران گفت شاه نام بردار

که من امروز دیدم رنج بسیار

ندارم چشمهٔ خورشید را تاب

بباید خفت پیش چشمهٔ آب

چو شاه این گفت حالی بارگاهش

کشیدند و بگرد او سپاهش

بگرد چشمه فرش خسروی را

بیفگندند شاه منزوی را

درون شد شه نه کس را خواند ونه گفت

بدل ناخوش جلابی خورد و خوش خفت

ز بسخوشی که دل در خواب بودش

سپهر پیر خوابی دید زودش

چنان خوابیش دید وحیله آمیخت

که جانش برد و از خوابش نه انگیخت

قضا را افعیی هر روز در تاب

ز گرما آمدی تا چشمهٔ آب

بران نم ساعتی خفتی و بودی

چو تفّش کم شدی رفتی چو دودی

بوقت خویش باز آمد دران روز

بدانجاخفته بد شاه دل افروز

چو شه درخواب بود و جای خالی

بزد بر شاه و خشکش کرد حالی

چو شه را کشت خاک تر برفت او

هم آنجا حلقهیی زد خوش بخفت او

شهٔ دلداده جان در قهر مانده

لب چون نوش او پر زهر مانده

فلک چون گوی سرگردانش کرده

بجان آورده آنگه جانش برده

بداد از بیخودی جان بی ستوهی

بیک جو زهر مردی همچو کوهی

بیک ساعت چنان شد خسرو یل

که با صد ساله مرده شد مقابل

شکاری را، برون شد شه دریغا

شکار او شد چنین ناگه دریغا

همه عالم نه ماهست و نه میغست

ولی بحری پر از موج دریغست

اگر هر ذرّه را از هم کنی باز

دریغا یابیش انجام و آغاز

چو دارد هر که زاد او مرگ از پس

سخن زو چیست انّاللّه و بس

چو طفل از پرده عزم این جهان کرد

چو زاد او ماتم خود آن زمان کرد

ازان در گریه آمد چون بزاد او

که اندر ماتم خویش اوفتاد او

چه گرمرغی دلارام اوفتادی

بسی بگری که در دام اوفتادی

چو زادن از برای مرگ آمد

کرا این زیستن پر برگ آمد

ز یک دم تا بمیری خوارو عاجز

بدیگر دم نگردی زنده هرگز

چرا باشی ز عمری مانده در دام

که یک یک دم بباید مرد ناکام

ترا این زندگانی آشکاره

نهانی هست مرگ باره باره

برو عمری گزین زین به که داری

که آن بهتر که این مهمل گذاری

سرافشانان چو عیب عمر دیدند

شهادت لاجرم شاهد گزیدند

چه خواهی کرد در جایی که هرگز

کسی قادر نشد ناگشته عاجز

تو از بادی طلسمی کرده بر پای

کجا ماند طلسم از باد برجای

چرات ازعالم و از خویش بس نیست

که بنیاد تو جز بر یک نفس نیست

دمی کز تو برامد آن نفس پاک

فرو شد روزت و دیگر کفی خاک

من و من چند گویی چند پیچی

که یک من خاک و دیگر هیچ هیچی

منی خاکی تو من من گفتنت چیست

تو هیچی این همه آشفتنت چیست

من و من چند گویی کاین من تو

دمست و بس همان من دشمن تو

طلسمی کز دمی گرمست بر جای

چو آن دم سرد گشت افتاد از پای

چو آن دم رفت ناماند مگر هیچ

مزن دم خویش را دان و دگر هیچ

ولیکن تا که ندهند آن دمت باز

خبر ندهد کسی زان عالمت باز

تو این دم مردخو کرده بنازی

بعادت میکنی کاری مجازی

قدم در نه درین دریای بی بن

که از تو نام ماند ناز میکن

جهان در فربهی و در گدازت

فراغت داد از آز و نیازت

جهان را از غم تو هیچ غم نیست

که از شادی تو شادیش کم نیست

اگر تو غم خوری گر شاد باشی

بیک نرخست تا آزاد باشی

اگر صد چون تو هر روزی بمیرد

زمین گردی، فلک سوزی نگیرد

منه بر گردن ای غافل بسی بار

که در گردن کنی خود را بسی کار

هزاران بار اگر برپشت گیری

چنانست آنکه بر انگشت گیری

چرا بر دست چندین پیچ داری

که بشمردی هزاران هیچ داری

که خواهد در حسابی باز ماندن

که آخر دست ازان باید فشاندن

زهر دستی حسابی یاد داری

ولی در دست آخر باد داری

بآخر چون نماز دیگری بود

نه شاه آمد نه خوابش را سری بود

سپه رفتند و شه در خواب دیدند

برِ او افعیی پرتاب دیدند

میان زهرشه را غرقه کرده

ز سر تا پای خود را حلقه کرده

تن شه تیره تر ازمشک گشته

چو کافوری ز سردی خشک گشته

چو دیدندش چنان یاران و خویشان

چگویم من که چون گشتند ایشان

ز اشک آن چشمه را جیحون گرفتند

بسنگ آن مار را در خون گرفتند

چه سود از افعیی در پیش کرده

که بود آن شوم کار خویش کرده

چو زان بد زهر، دل پرداز گشتند

بسوی کشتهٔ خود باز گشتند

خبر بردند سوی پیر فرتوت

که خسرو کشته شد، بفرست تابوت

ز یار خویش گلرخ را خبر کن

جهانگیر جهان را پیش درکن

درین ماتم برانگیزان قیامت

که ننشیند چنین جایی ملامت

درامد قاصد ناخوش خبر زود

خبر بر گفت تا شه را خبر بود

برامد تند بادی بی سلامت

جهان پر شور شد همچون قیامت

جگر خون شد ازان بادی که برخاست

زهی زاری و فریادی که برخاست

خروشی در میان روم افتاد

که خسرو را شکاری شوم افتاد

چو دریا کشوری پرجوش میشد

کسی کان میشنید از هوش میشد

جهانگیر از پس قیصر برون رفت

کنون کار مصیبت بین که چون رفت

چو دیگر روز صبح افتاد بر راه

جهانی خلق گرد آمد بدرگاه

کسی ناگاه گلرخ را خبر کرد

که جانان تو جان بادادگر کرد

چنین بود و چنین بنیوش حالش

دریغا خسرو و حسن و جمالش

بجه از جای و در پیش آر ره را

برون بر رخت کاوردند شه را

چگویم من که گل زین حال چون شد

در آتش اوفتاد و غرق خون شد

برون آمد ز در آن شمع خوبان

زنان دو دست برسر پای کوبان

پلاس افگنده بر سر روی خسته

کنب بر سر بجای موی بسته

بنخ نخ، پیرهن را چاک کرده

ز پای افتاده بر سر خاک کرده

بریده موی عنبر بار از سر

فگنده جامهٔ زر کار از بر

زمین از اشک در طوفان گرفته

همه بازار ازو افغان گرفته

بناخن نقره نیلی فام کرده

بافسون تن چونیل خام کرده

نه دل در سینه و نه عقل بر جای

نه مقنع بر سر ونه کفش در پای

ز سوز دلبرش دل گشته بریان

جهانی خلق بر گل گشته گریان

ز حلقش تا فلک آواز میشد

بپیش کشتهٔ خود باز میشد

فغان برداشته گل تا بعیّوق

که عاشق زین به آید نزد معشوق

نماندم تا ز تو ماندم جدا من

کجا رفتی کجا جویم ترا من

چراکردی چنین قصد شکاری

که خود گشتی شکار روزگاری

چو گلرخ را بدینسان پای بستی

شدی ناگاه و کردی پیشدستی

منم از درد تو چون مار پیچان

تو چون گشتی بدرد ازمار بیجان

نخواهم زنده بر روی زمین من

چگونه بینمت آخر چنین من

بدیدار پسر آن پیر فرتوت

برهنه پای میشد پیش تابوت

دریده پیرهن، خیل وحشم را

فگنده سر نگون چتر و علم را

هزاران اسپ یال و دم بریده

لگام و زین او از هم دریده

هزاران ماهرخ رخسار کنده

بمرجان روی چون گلنار کنده

همه خاک زمین بر سر نشسته

جهان در خاک و خاکستر نشسته

چو از دروازه پیدا گشت تابوت

روان شد بر زمین روم یاقوت

نه چندان خاک پاشیدند هر جای

که کس را هیچ خاکی ماند در پای

نه چندان اشک باریدند هر سوی

که خاکی ماند گل ناکرده در گوی

نه چندان سوز و زاری بود آن روز

که بتوان گفت درصد سال آن سوز

پی تابوت میشد گل چو مستان

گهی رخسار خستی گاه پستان

گهی سر بر سر تابوت میزد

گهی خاک آب چون یاقوت میزد

گهی خوش های هایی می برآورد

گهی آهی ز جایی می بر آورد

زمانی میفتاد از هوش میشد

زمانی با دلی پر جوش میشد

چنان فریاد میکرد از دل تنگ

که از زاریش خون میشد دل سنگ

ازان عهد وفایش یاد میکرد

چو چنگی هر رگش فریاد میکرد

کنیزان گرد او هنگامه کرده

ببر در از پلاسی جامه کرده

جهان گر تیره گردانی بماتم

ز فعل خود نه استد باز عالم

چو سوی قصر بردندش ز بیرون

تن او را فرو شستند از خون

بخوابانید گل بر تخت زرّینش

نشد یک دمزدن فارغ ز بالینش

زمانی پرده از رویش گشادی

زمانی روی بر رویش نهادی

زمانی اشک بر رویش فشاندی

زمانی سیل بر رویش براندی

بنگذاشت آن سمنبر کان تن پاک

نهند از تخت زرّین در دل خاک

شبانروزی بران تختش رها کرد

چه گویم من که آن بیدل چها کرد

چه گر خسرو نهان شد زیر کافور

ولکین بد تن سیمینش پر نور

دو بادامش بپژمرد از لطیفی

چوجوزی در گوافتاد از ضعیفی

دو لعل سبز پوش او بزودی

چو نیل خام شد از بس کبودی

سر زلفش که دام جان و دل بود

همی شد تا بریزد زیر گل زود

دهانش را که بودی چشمهٔ خور

بمحلوجش بیاگندند و کافور

بآخر چون کفن پوشید خسرو

گلش شد تا بگنبد خانه، پس رو

شه روی زمین چون رویش این بود

کفن پوشید و شد زیر زمین زود

گل تر، پیرهن را نیلگون کرد

چو نیلوفر بافسون سر برون کرد

کبود از بهر آن پوشید آن ماه

که شد روزش سیه بی طلعت شاه

چو گلرخ در کبودی شد بزودی

ز خجلت ماه شد زیر کبودی

چو شد بر دخمه شه را گورخانه

مجاور گشت گل بر آستانه

بسی گفتند گل را، کم نشد سوز

برون نامد از آن گنبد شب و روز

فرو میریخت اشک از چشم نمناک

بمشک زلف میرفت از زمین خاک

چو در دل داشت گل زانگونه یاری

نبودش روز و شب جز گریه کاری

چو آن بیدل بزاری خون گرستی

ز صد ابر بهار افزون گرستی

هر اشکی کو در آن ماتم شمردی

ز دل بگداختی وز دم فسردی

شده یکبارگی بروی جهان تنگ

جهان بر خویش کرده چون دهان تنگ

فغان میکرد و میگفت ای دل افروز

کجا جویم ترا در عالم امروز

چرا گل راز خود مهجور داری

ز نزدیکانت دامن دور داری

تهی چون بینم از تو تخت ای دوست

بمردم من ز مرگت سخت ای دوست

نخواهم جان شیرین در جوانی

ز مرگ تلخ تو ای زندگانی

بناخن سنگ کندن هست آسان

شکیبا بودن از روی تو نتوان

چوناخن گر ببرّندم سر از تن

براید زارزومندی سر از من

کجا رفتی بدین زودی نگارا

زهی حسرت دریغا رنج ما را

منم جانی و چندان شور دروی

که نتوان کرد چندین زور دروی

شبانروزی بوصلم غرقه بودی

که با من چون نگین در حلقه بودی

کنون از حلقه بیرونم نهادی

شدی در خاک و درخونم نهادی

بسی شب در غمم تا روز بودی

کنون چون شمع دل پرسوز بودی

دلم زین غم چو با نیرو بسوزد

یقین دانم که آتش زو بسوزد

توانم سوخت گردون را بیک آه

چنانک آتش بننشیند بیک ماه

ولی ترسم که گر آهی برآرم

گریز حلق را راهی برآرم

منم جانی و چندان شور دروی

که نتوان کرد چندان زور بروی

زهی محنت که در دل دارم ازتو

زهی حسرت که حاصل دارم از تو

ازین محنت و زین حسرت چگویم

فرو ماندم بصد حیرت چگویم

بآخر هم بدینسان بود آن ماه

توان بودن بدینسان از چنان شاه

نه نان خوردی و نه شب خواب کردی

بهر روزی یکی جلّاب خوردی

چنان گشت آن سمنبر از نزاری

که بروی خون گرستندی بزاری

جهانگیرش شدی هر دم برِ او

ببوسیدی ز پایش تا سرِ او

بسی خواهش بسی زاری بکردی

دلش دادی و دلداری بکردی

ولیکن گل نبردی هیچ فرمان

که نپذیرفت دردش هیچ درمان

بآخر چون برامد یک مه و نیم

فرو شد ماه آن خورشید اقلیم

بوقت صبحگاهی بود تنها

بدل میگفت با خسرو سخنها

ز حال او به جز حق را خبرنه

بدل دانا، زبانش کار گرنه

درامد آتشی از مغز جانش

روان شد سیل خون از دیدگانش

رخ پر خون نهاد آن ماه بر خاک

خروشی خوش برآورد از دل پاک

بزاری گفت ای خسرو من اینک

ندانم جان کجاست امّا تن اینک

کنون میآیمت گر می بخوانی

وگرنه میروم گر می برانی

هزاران جان پاک از سینهٔ من

فدای همدم دیرینهٔ من

مرا جان جهان چون از جهان رفت

ز شخص گل جهان نادیده جان رفت

بحمداللّه که ماندم از جهان باز

نهادم روی جانان را بجان باز

کنون جان میدهم از ناصبوری

که جان دادن بسی به کز تو دوری

بگفت این و بسر برد این جهان را

بصد زاری بجانان داد جان را

زبان او که شوری در شکر بست

بیکدم آن زبان را قفل بر بست

یکی خادم که خدمتگار بودش

بگردانید سوی قبله زودش

عنایت کرد حق تا از عنا رست

بیک ساعت زصد گونه بلارست

خداوند جهان فرمان بداده

دورخ بر خاک گلرخ جان بداده

درین بستان چو گل از خاک خیزد

ببادی تند هم بر خاک ریزد

گلی برخاک ریخت از جور ایّام

که به زان گل نبیند دور ایّام

چه خواهی دید ازین گردنده پرگار

که خواهی شد بدام او گرفتار

کزین گردنده پرگار سبک رو

نماند هیچکس نه گل نه خسرو

برامد تند بادی از کناری

ببرد آن هر دو تن را چون غباری

چه حاصل گرچه عمری غم کشیدند

که ببریدند چو درهم رسیدند

چو زین ویرانه، دل پرتاب رفتند

بحسرت هر دو خوش درخواب رفتند

چو چرخ پیر خونخواری ندیدم

بجز خون خوردنش کاری ندیدم

چو کژبازست با تو چرخ گردان

بنه رگ راست گردن را چو مردان

تو میباید که چندان پند گیری

ازان یک مرگ کز محنت بمیری

تو خود از غایت غفلت چنانی

که گر صد مرگ بینی هیچ دانی

چو بسیاری بلا در پیش داری

نیی عاقل که دل بر خویش داری

چو چندینی بلات از پیش و پس هست

عجب نبود اگر مرگت کند پست

عجب میآیدم گر می ندانی

که با چندین بلا چون زنده مانی

عجب کاریست کار آدمیزاد

که در کم بودگی و در کمی زاد

بدست خود سرشتندش بآغاز

بدست دیو دادند آخرش باز

زهی بیقدری او کز چنان دست

بدست دیو افتد غافل و مست

کسی کز دست دیوان سر افراز

بدست دوست نرسد عاقبت باز

ندانم تا بود فردا در آن سوز

بدین صورت که مردم هست امروز

دلا تو خفتهیی و هر زمانی

بدین وادی بی پایان چه مانی

فرو رفتند تا چون خواهد آمد

وزین وادی که بیرون خواهد آمد

چه دریاییست این دریای خونخوار

که کس در وی نمیآید پدیدار؟

بسی گردون بسر خواهد گذشتن

گذشتست و دگر خواهد گذشتن

بسی افلاک خواهد بود و تونه

تنت در خاک خواهد بود و تونه

اگر در زندگی در خاک و افلاک

توانی گشت خاک، آنجا رسی پاک

وگر این هر دو بندت بسته دارد

ترا در ماتم پیوسته دارد

سعیدی، گر تو در افلاک مانی

شقی باشی اگر در خاک مانی

وگر زین هر دو بگذشتی چو مردان

برستی از زمین و چرخ گردان

ازین بیغوله قصد آشیان کن

چه میباشی ز همّت نردبان کن

اگرچون جعفر طیار ازین دام

برون پرّی، شوی مرغی دلارام

چو جعفر این سفر گرهست رایت

بود بی دست و پایی دست و پایت

چو پروانه درین ره ترک جان کن

سفر بی پا و سر چون آسمان کن

چرا تو کشتهٔ نفس و هوایی

ذبیح الله شو گر مرد مایی

سه سدّ سخت دشوارست در راه

یکی نان و یکی مال و یکی جاه

چو زین سه بگذرد هرک اهل باشد

گذشتن از دو کونش سهل باشد

اگر خواهی کزین دو بگذری پاک

ازین هر سه مشو آلوده در خاک

تنت مُرد و تودل در خویش داری

نداری برگ و ره در پیش داری

چرا ره را نسازی برگ راهی

که برگ ره نداری برگ کاهی

بمُردی گویی آن ساعت که زادی

شب آمد بر در آن بامدادی

گرفتار آمدی در بند تن تو

ز جان دادن بترس ای جان من تو

فلک از مرگ چندین میگریزد

زمین میتازدش تاخون بریزد

چوهستی لشکری کم گیر بنگاه

که آدم هست سر خیل تو در راه

بلشکر گاه آدم بر ره امروز

که گورستانست آن لشکرگه امروز

پشیمانی ندارد سود در خاک

چو زهرت کُشت چه حاصل ز تریاک

تو در دنیا که جای رنج و بارست

اگر صد کار داری هیچ کارست

ترا چاهی قوی افتاده در راه

که آن دنیاست و گنبد دارد ان چاه

چو گنبد در درون چاه باشد

پس این گنبد چرا بر ماه باشد

ولی چون کار دنیا باژگونهست

چه میپرسی که این گنبد چگونهست

چو دارد چاه گنبد خاصه از دود

دمش باشد، فرو گیرد نفس زود

فلک دود و زمین گردو تو خیره

چگونه دم زنی با این دو تیره

دمت زان باد و آید بر سر راه

که دم دارد چو همدم نیست این چاه

گرت انصاف دادن نیست پیشه

تویی چاهی که دم داری همیشه

زهی چاهی نجس سر برفگنده

دمی آینده و دیگر شونده

درونی داری ای غافل برون گیر

دلی سرگشته و نفس زبون گیر

اگر بیرون نیایی زین درون تو

بگردی چون بخاک آیی بخون تو

زهی نفس عدو پرور کجایی

که بر یک جای صد جا مینمایی

زهر شاخی دگر داری بری نیز

برون کردی زهر روزن سری نیز

تو با این جمله طرّاری یقینست

که روی حق نبینی رویت اینست

اگر کفش کهن یا ژنده داری

وگر نانی بخاک افگنده داری

چراندهی برای حق بدرویش

یقین میدان که بستایند از آن بیش

مپزسودا مشو مطمع مپندار

که جوکاری و آرد گندمت بار

بمویی گر بدنیا بسته باشی

چو مردی در غم پیوسته باشی

وگرمویی نباشد کوه باشد

میندیش آنکه چون اندوه باشد

بآخر چون برآمد صبح خوش رو

نه گل بود از جهان پیدا نه خسرو

چو گل را دم فرو شد صبح دم زد

سپیدی بر سواد شب رقم زد

چو در جنبش فتاد این آتشین صحن

فغان برخاست از مرغان خوش لحن

جهانگیر از پگاهی روز دیگر

بر گل رفت و خورد آن سوز دیگر

میان خاک مادر را چنان دید

گلی را زردتر از زعفران دید

بپیش خاک خسرو جان بداده

بزاری درغم جانان فتاده

چو جان بی طلعت جانان خجل بود

بداد از شرم جان آن تنگدل زود

زنی را در وفا این بود کردار

تو چون اوباش اگرهستی وفادار

اگر یاری کنی باری چنین کن

عزیزان را وفاداری چنین کن

دگر ره ماتمی از سر گرفتند

دگرره بانگ و زاری درگرفتند

پسر میگفت کای مادر کجایی

چو دست من فرو بست این جدایی

چو آتش آمدی چون دود رفتی

بدیدار پدر بس زود رفتی

سبک رفتی چو بادی پیش خسرو

که احسنت ای وفادار سبک رو

بآخر سیمبر گل نیز چون باد

بزیر خاک شد کاین خاک خون باد

چو آمد خاک را آن گنج در خور

ز چندان رنج بودش خاک بر سر

گلی کز ناز از یک گرد بگریخت

کنون با خاک ره باهم برآمیخت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:42 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

چنین گفت آنکه پیر راستان بود

که او گویندهٔ این داستان بود

که چون از مرگ گل شش سال بگذشت

مگر بر شاه قیصر حال برگشت

سحرگاه اندر آمد حال او تنگ

فرو کردند از عمرش شباهنگ

ز پیری چون کمان شد پشت او را

جوانی رفت و پیری کشت او را

بخواند آنگه جهانگیر جهان را

بتخت خویش بنشاند آن جوانرا

بدو گفت ای گرامی تر زجانم

جهان خواهد ربودن از جهانم

جهان باد جوانی از سرم برد

بسر باری پسر را از برم برد

کنونم زندگانی رخت بربست

بسوی خاک رفتم باد در دست

دریغا عمرم از هفتاد بگذشت

چو گردی آمد و چون باد بگذشت

مرادر پیش کاری بس شگرفست

که راه من بدین دریای ژرفست

کنونم درجهان کاری نماندست

ز من تا مرگ بسیاری نماندست

ترا کار ای پسر اینست امروز

که چون خورشید باشی عالم افروز

اگر تو عدل ورزی همچو خورشید

جهانی عمر تو خواهند جاوید

اگر تو چون سلیمانی سرافراز

سر مویی ز موری سرمکش باز

بگفت این و دمش بگسست وجان رفت

بیک دم از جهان جاودان رفت

چو رفت از آب چون آتش فرو مرد

چراغ عمر او خوش خوش فرو مرد

چو قیصر را قیامت بر درآمد

بیک ره قامت عمرش سرآمد

همه اندام او از هم فروشد

برآمد جان و دل در غم فرو شد

فرو شد آفتاب اودر ایوان

برآمد ناله از ایوان بکیوان

شهی کو تیغ میزد همچو الماس

نهان کردند شخصش زیر کرباس

چو بربستند ناگاهش زنخدان

همه کار جهان اینجا ز نخ دان

چو زیر پنبه شد آن چشمهٔ نوش

برآورد آن ستم کش پنبه از گوش

چو در خاکش نهادند آب بردش

بزرگی رفت و خاکی کرد خردش

بسی جا ساخت، جای او زمین بود

بسی در تاخت و انجامش همین بود

چو آمد کوزهٔ عمرش فرو درد

نهنگ خاک ناگاهش فرو برد

بلندان بین که پست خاک گشتند

ز پستی و بلندی پاک گشتند

زمین چندانکه یک یک جای بینی

ز سر تا پای، سر تا پای بینی

چوپا و سر بسی بینی بره باز

ندانی سر ز پا آنجایگه باز

اگر از آهنی فرسوده گردی

وگرسنگی چو بید پوده گردی

اگر هستی تو چون خورشید مه روی

چو خورشیدت کند آخر سیه روی

اگر صاف جهانی دُرد گردی

وگر مرد بزرگی خرد گردی

ز مردم تابمردم ره بسی نیست

اگر مردت کسی اکنون کسی نیست

نخست از آب جو چون دست شویی

بچاه اندازو سر برنه چو گویی

کسی کز خویشتن گوید بسی او

چو مُرد آن خویشتن را دان کسی او

تحیّر را نهایت نیست پیدا

که یابد باز یک سوزن ز دریا

رهیست این راه بس بی حدّ وغایت

نه او را ابتدا ونه نهایت

نه از اول بود پیشان پدیدش

نه در آخر بود پایان پدیدش

فلک چون بی سر و بن دید این راه

سرش درگشت و پی گم کرد آنگاه

تو هم گردش بسی در پیش داری

چه میگویم که هم درخویش داری

همه عالم اگر بر هم نهادی

بنای جمله بر یکدم نهادی

دلت از عالمی چون خرّم آمد؟

که بنیاد همه بر ماتم آمد

بصد آویز عالم را چه داری

بگو تا واپسین دم را چه داری

نمیدارد ترا عالم که هستی

تو هم عالم مدار، از غم برستی

چرا در عالمی دل بسته داری

کزو غم در غمی پیوسته داری

بود هر ساعتت رنج و بلایی

که تا یک جو بدست آری ز جایی

بخون دل چو کوشیدی و مُردی

چو مردی حسرت جاوید بردی

بود صد بار چون عمرت شد از دست

بسر باری حساب جوجوت هست

چرا این حرصت اندر جمع مالست

که گر اینجا وگر آنجا وبالست

همه دنیا سرابی مینماید

که چون شوریده خوابی مینماید

چو روزی چند بودی رخت برگیر

دلت بر تخته نه از تخت برگیر

اگر عشرت کنی صد سال پیوست

شوی چون خاک آخر باد در دست

ز دنیا گر چه نقشی نیست کس را

هوسناکان بسی اند این هوس را

اگرچه بی سر و بن شد بسی زو

نمیبینم برون رفته کسی زو

برین رفعت چودایم خانه خیزست

قویتر منصبی، شاهی گریزست

چو در هر خانهیی بینی شه انگیز

چرا شطرنج میبازی فرو ریز

زمین گر ملک تو آمد همه جای

مشو غرّه که از گاویست بر پای

تو آن ساعت که از مادر بزادی

بتنگ و بند جان کندن فتادی

چو در جان کندنی ای مانده در دام

منه جان کندنت را زیستن نام

سرافرازی مکن چندین که ناگاه

بزاری سرنگون مانی تو در چاه

چو در دنیا نمیگنجی تو از خویش

چگونه در لحد گنجی بیندیش

تکبر میکنی و می ندانی

که هستی گلخنی امّا روانی

اگر در میکشید این پوست از تو

چه ماند گلخنی ای دوست از تو

هر آن نعمت که در روی زمینست

نجاست میشود از تو یقینست

اگرچه همچو جان زردرخورتست

نجاست چیست تعبیر زرتست

چه جویی در زر و نعمت ریاست

که هر دو هست در عقبی نجاست

زهی طوفان آتش بار دنیا

زهی خواب پریشان کار دنیا

اگر زین خواب بیداری دهندت

دمی صد جان بدلداری دهندت

اگر در خواب دنیا خفته مانی

بروز رستخیز آشفته مانی

همه شب خاک بیزی با چراغی

ز دود و گرد بگرفته دماغی

ز بهر نیم جو زرکان حرامست

ز صد جان باز جویی تا کدامست

ترا آخر چو مطلوبی عزیزست

نه چون مطلوب مرد خاک بیزست

تو هم انگار مرد خاک بیزی

چرا یک شب خدا را بر نخیزی

نداری در همه عالم کسی تو

چرا برخود نمیگریی بسی تو

اگر صد آشنا در خانه داری

چو میمیری همه بیگانه داری

نیاید هیچکس در گور با تو

مگر مشتی مگس یا مور با تو

اگر فعلی بد و گر نیک کردی

بگرمیت بسوزد یا بسردی

بجوجو، آنچ دزدیدی مه و سال

بدزدند از تو موران در چنان حال

دمی جز تخم بیکاری نکاری

که تو جز خویشتن داری نداری

ز پندار و منیست آن رنج پیوست

فروآسود هر کو از منی رست

زلا باید که اول در سرایی

اگر خواهی که از الا برآیی

که گر مویی ز هستی بازداری

جهانی بت پرستی باز دادی

به آسانیت این اندوه ندهند

بدست کاه برگی کوه ندهند

گرت یک ذرّه این اندوه باید

صفای بحر و صبر کوه باید

اگر پیش از اجل یک دم بمیری

دران یک دم همه عالم بگیری

نشستن مرگ را کاری نه خردست

که هر کو مرگ را بنشست مردست

اگر آگه شوی ای مرد مهجور

که از نزدیک کی ماندی چنین دور

ز حسرت داغ بر پهلو نهی تو

سر تشویر بر زانو نهی تو

درین غم تا نمیری بر نخیزی

زخود چون دیو از مردم گریزی

چو بردی از بسی شیطان سبق تو

ز عشق خود نپردازی بحق تو

بخود غرّه شدن زین بیش تا کی

ترا زین ناکسی خویش تا کی

اگر شایستهیی راه خدا را

بکلّی میل کش چشم هوا را

چو نابینا شود چشم هوابین

بحق بینا شود چشم خدا بین

تو پنداری که در کار خدایی

تو پیوسته پرستار هوایی

برآی آخر دمی از چاه دنیا

بیندیش از سیاستگاه عقبی

کجا آن گاو قصّابست آگاه

که خون او بخواهد ریخت در راه

اگر آگاه بودی گاوازان کار

چو گنجشگی فرو ماندی ازان بار

تو خودغافل تری زان گاو بسته

که میدانی چنین فارغ نشسته

مرا باری ازین غم دل نماندست

ازین مشکلترم مشکل نماندست

مرا گویند خواهی گشت خاکی

که در پیشست هر یک را هلاکی

اگرچه خاک گشتن خوش نباشد

شدم راضی اگر آتش نباشد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:43 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

فغان برداشت آن مسکین مکّار

که زنهار، الا مان ای شاه، زنهار

بجان زنهار ده تا بازگویم

که چون زنهار دادی راز گویم

شه زنهار ده، زنهار دادش

دو گوش، آنگه سوی گفتار دادش

بدی میخواست گلرخ را از آن کار

خود او ماند ای عجب در زیر این بار

چه نیکو گفت خشم آلود سرهنگ

که گر چاهی کنی زیرش مکن تنگ

روا باشد، که چون در راه افتی

سراسیمه شوی در چاه افتی

زبان بگشاد و مکر خویش برگفت

کژی ننمود، و کم تا بیش برگفت

شه او را گفت: ای شوم جفا کار

چرا گشتی بدینسان ناوفادار

بزد القصّه بسیارش بزاری

فگند آنگاه در چاهش بخواری

چو شاه آگاه شد از درد خسرو

بدرد خسروش دل گشت پس رو

پدر، دردپسر، چون بیند آخر

دلش زیر و زبر، چون بیند آخر

بخسرو گفت صبری پیش‌ آور

مکش خود را و دل با خویش آور

که تا من چارهیی سازم هم امروز

نشانی جویم از ماه دل افروز

نویسم نامهیی سوی سپاهان

شوم گل را از آن اقلیم خواهان

اگر نفرستد آن گل را بر ما

دمار از وی برآرد لشگر ما

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:43 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها